اسلایدر

داستان شماره 1454

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1454

داستان شماره 1454

بازجویی سهراب از هجیر

 

بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت هشتاد و سوم داستانهای شاهنامه

روزی دیگر چون خورشید از افق طلایی سر زد ، سهراب جامۀ رزم پوشید. کمند به ترک بند بست ، یک شمشیر هندی بر کمرش و یک کلاه خود شاهانه بر سرش گذاشت و با چهره ای غضبناک بروی بام دژ آمد . دستور داد که هجیر را بیاورند و آنگاه از هجیر پرسید :
من هر چه از تو می پرسم باید جواب بدهی و اگر بدرستی پاسخ مرا بدهی بدون شک خلعت فراوان به تو خواهم بخشید . ولی اگر از روی کلک و نیرنگ پاسخ بدهی بدان که از گزند من در امان نخواهی بود
هجیر گفت : قربان چرا دروغ بگویم ؟ شما هر چه بپرسید من دریغ نخواهم کرد . اگر که دربارۀ آن موضوع چیزی بدانم
سهراب گفت : بگو ببینم آن سراپردۀ هفت رنگ که صد ژنده پیل بر در آن بسته است و پرچمی با نقش خورشید دراد ، جای کیست ؟ هجیر پاسخ داد : آن سراپردۀ شاه ایران ، کاووس است
سهراب پرسید : بگو ببینم آن سراپرده ای که درفشی با نقش پیل دارد و طرف راستش سواران و پیل و شیر بسیار دیده می شود ، از آن کیست ؟هجیر پاسخ داد: آن سراپردۀ طوس است
سهراب پرسید : آن سراپردۀ سرخ رنگ که اطرافش سواران بسیاری به پا ایستاده اند و پرچمی با نشانۀ شیر دراد مال کیست ؟هجیر گفت : آن سراپردۀ گودرز است
سهراب باز پرسید : آن سراپردۀ سبزی که در پیش آن اختر کاویان زده شده است و پرچمی با نقش اژدها دارد و پهلوانی با شکوه و عظمت و با قدی بلند نشسته است از آن کیست ؟ هجیر گفت : او پهلوانی چینی است که به تازگی به دربار شاه ایران آمده است ولی من نامش را به یاد ندارم ، زیرا وقتی که او به دربار آمد من در دژ سپید بودم
سهراب بعد از بازجویی و پرسیدن تمام نام پهلوانا و شناسایی آنان دوباره نگاهی به جائیکه سپاهیان ایران خیمه زده بودند کرد و به هجیر گفت : آن سراپرده ای که در برابرش پرچمی با نقش گرگ زده شده مال کیست ؟ هجیر پاسخ داد : آن مال گیو پسر گودرز است
سهراب پرسید : در طرف مشرق سراپرده ای سفید ، از دیبای رومی می بینم که سوارانی بیش از هزار نفر پیش او صف کشیده اند ، آن از آن کیست ؟هجیر گفت : آن مال فریبرز پسر کاووس است
سهراب پرسید: آن سراپردۀ سرخ رنگ که در اطرافش پرچمهای سرخ و زرد و بنفش قد علم کرده و پرچمی به نقش گراز کشیده شده ، از آن کیست؟هجیر جواب داد : آن از گرازۀ پهلوان ، دلیر و شجاع و جنگاور است
سهراب بعد از پرسش و پاسخ ، از اینکه نتوانسته بود نشانی از رستم پیدا کند بسیار اندوهگین شد و کمی به فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه دوباره به سراغ آن سراپردۀ سبز رنگ رفت و از هجیر پرسید :تو گفتی که رستم مهمتر و برتر پهلوانان و پشت و پناه ایرانیان و ایران است. پس چگونه چنین چیزی ممکن است که او در این لحظه بحرانی در کنار سپاهیان ایران نباشد؟
هجیر گفت : شاید او به زابلستان رفته چون هنگام بهار است به بزم و شادی نشسته است
سهراب گفت :اکنون که ایران با چنین جنگ بزرگی روبرو گشته ، چگونه ممکن است که رستم در زابلستان مشغول خوشگذرانی باشد؟ بدان ای هجیر اگر رستم را به من نشان دهی با تو عهد می بندم هر چه بخواهی بتو می دهم ، ولی اگر این راز را از من پنهان کنی سر از تنت جدا خواهم کرد
هجیر سکوت کرد و در دلش گفت : اگر من رستم را به او نشان بدهم او بدست سهراب نابود می شود و ایران بدون پشت و پناه می ماند و نابود می شود و اگر من کشته شوم مهم نیست ، یک نفر نابود می شود . پس بهتر است که سکوت کنم تا دلاور ایرانی زنده بماند و سهراب از این راز با خبر نشود
سهراب از اینکه هجیر نام آن پهلوان را بدو نگفته بود بسیار آشفته و پریشان شده بود



[ سه شنبه 14 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 22:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]