اسلایدر

داستان شماره 1437

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1437

داستان شماره 1437

هفت خوان رستم

 

بسم الله الرحمن الرحیم



 

قسمت شصت و ششم داستانهای شاهنامه

 

 

خوان اول: بيشه شير
 
رستم براي رها كردن كاووس از بند ديوان بر رخش نشست و به شتاب روبراه گذاشت. رخش شب و روز مي تاخت و رستم دو روز راه را به يك روز مي بريد، تا آنكه رستم گرسنه شد و تنش جوياي خورش گرديد. دشتي پر گور پديدار شد . رستم پي بر رخش فشرد و كمند انداخت و گوري را به بند در آورد. با پيكان تير آتشي بر افروخت و گور را بريان كرد و بخورد. آنگاه لگام از سر رخش باز كرد و او را به چرا رها ساخت و خود به نيستاني كه نزديك در آمد و آنرا بستر خواب ساخت و جاي بيم را ايمن گمان برد و به خفت بر آسود
اما آن نيستان بيشه شير بود. چون پاسي از شب گذشت شير درنده به كنام خود باز آمد . پيلتن را بر بستر ني خفته و رخش را در كنار او چمان ديد. با خود گفت نخست بايد اسب را بشكنم و آنگاه سوار را بدرم. پس بسوي رخش حمله برد. رخش چون آتش بجوشيد و دو دست را بر آورد و بر سر شير زد و دندان بر پشت آن فرو برد . چندان شير را بر خاك زد تا وي را ناتوان كرد و از هم دريد.
رستم بيدار شد، ديد شير دمان را رخش از پاي در آورده. گفت« اي رخش ناهوشيار، كه گفت كه تو با شير كارزار كني؟ اگر بدست شير كشته ميشدي من اين خود و كمند و كمان و گرز و تيغ و ببر بيان را چگونه پياده به مازندران مي كشيدم؟ » اين بگفت و دوباره بخفت و تا بامداد بر آسود

 

 

 



[ سه شنبه 27 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 21:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]