اسلایدر

داستان شماره 1402

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1402

داستان شماره 1402

كشته شدن تور

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

قسمت سی و یکم داستانهای شاهنامه

 


 

سلم و تور چون چيرگي منوچهر را ديدند دلشان از خشم و كينه بجوش آمد. با هم راي زدند و بر آن شدند كه چون تاريكي شب فرارسد كمين كنند و بر سپاه ايران شبيخون زنند. پاسداران سپاه منوچهر از اين نيرنگ خبر يافتند و منوچهر را آگاه كردند منوچهر سپاه را سراسر به قارون سپرد و خود كمينگاهي جست و. با سي هزار مرد جنگي در آن نشست. شبانگاه تور با صد هزار سياهي آرام بسوي لشكر گاه ايران راند.اما چون فرا رسيد ايرانيان را آماده پيكار و درفش كاويان را افراشته ديد. جز جنگ چاره نديد. دو سپاه در هم افتادند و غريو جنگيان به آسمان رسيد.برق پولاد در تيرگي شب ميدرخشيد و از هر سو رزمجويان بخاك ميافتادند. كار از هر طرف بر تورانيان سخت شد . منوچهر سر از كمينگاه بيرون كرد و بر تور بانگ زد كه « اي بيدادگر ناپاك، باش تا سزاي ستمكارگي خود را ببيني.» تور به هر سو نگاه كرد پناهگاهي نيافت . سرگشته شد و دانست كه بخت از وي روي پيچيده. عنان باز گرداند و آهنگ گريز كرد . هاي و هوي از لشكر برخاست و منوچهر ، چابك پيش راند و از پس وي تاخت . آنگاه بانگ بر آورد و نيزه اي برگرفت و بر پشت تور پرتاب كرد . نيزه بر پشت تور فرود آمد و تور بي تاب شد و خنجر از دستش بر زمين افتاد. منوچهر چون باد در رسيد و او را از زين بر گرفت و سخت بر زمين كوفت و بر وي نشست و سر وي را از تن جدا كرد . آنگاه پيروز به لشگرگاه باز آمد. سپس فرمان داد تا به فريدون نامه نوشتند كه «شهريارا، به فر يزدان و بخت شاهنشاه لشكر به توران بردم و با دشمنان در آويختم . سه جنگ گران روي داد. تور حيله انگيخت و شبيخون ساز كرد . من آگاه شدم و در پشت اون به كمينگاه نشستم و چون عزم گريز كرد و در پي او شتافتم و نيزه از خفتانش گذراندم و چون باد از زينش برداشتم و بر زمين كوفتم و چنانكه با ايرج كرده بود سر از تنش جدا كردم . سر تور را اينك نزد تو مي فرستم و ايستاده ام تا كار سلم را نيز بسازم و زاد و بومش را ويران كنم و كين ايرج را بخواهم

تدبير منوچهر


وقتي خبر رسيد كه تور به دست منوچهر از پا در آمد سلم هراسان شد. در پشت سپاه توران در كنار درياي دژي بود بلند و استوار به نام«دژ آلانان» كه دست يافتن بدان كاري بس دشوار بود . سلم با خود انديشيد كه چاره آنست كه به دژ درآيد و در آنجا پناه جويد و از آسيب منوچهر در امان بماند. منوچهر به زيركي و خردمندي بياد آورد كه در پس سپاه دشمن دژ آلانان است و اگر سلم در آن جاي بگيرد از دست وي رسته است و گرفتار كردنش دست نخواهد داد. پس با قارون در اين باره راي زد و گفت «چاره آنست پيش از آنكه سلم به دژ در آيد دژ را خود به چنگ آريم و راه سلم را ببنديم.» قارون گفت «اگر شاه فرمان دهد من با سپاهي كار آزموده به گرفتن دژ ميروم و آن را به بخت شاه مي گشايم و شاه خود در قلب سپاه بماند . اما بايد درفش كياني و نگين تور را نيز همراه بردارم
شاه بر اين انديشه همداستان شد و چون شب در رسيد قارون با شش هزار مرد جنگي رهسپار دژ گرديد . چون به نزديك دژ رسيد قارون سپاه را به شيروي (پهلوان ايراني) كه همراه آمده بود سپرد و گفت «من به دژ مي روم و به دژبان مي گوئيم فرستاده تورم و نگين تور را به او نشان مي دهم . چون به دژ در آمدم درفش شاهي را در دژ بر پا مي كنم . شما چون درفش را ديديد بسوي دژ بتازيد تا من از درون و شما از بيرون دژ را بچنگ آوريم
سپس قارون تنها به سوي دژ رفت . دژبان راه بر وي گرفت. قارون گفت «مرا تور، شاه چين و تركستان، فرستاده كه نزد تو بيايم و ترا در نگاهداشتن دژ ياري كنم تا اگر سپاه منوچهر به دژ حمله برد با هم بكوشيم و لشكر دشمن را از دژ برانيم.» دژبان خام و ساده دل بود چون اين سخنها را شنيد و نگين انگشتري تور را ديد همه را باور داشت و در دژ را بر قارون گشود. قارون شب را در دژ گذراند و چون روز شد درفش كياني را در ميان دژ بر افراشت. سپاهيان وي چون درفش را از دور ديدند پاي در ركاب آوردند و با تيغهاي آخته به دژ روي نهادند. شيروي از بيرون و قارون از درون بر نگهبانان دژ حمله كردند و به زخم گرز و تير و شمشير دژبانان را به خاك هلاك انداختند و آتش در دژ زدند. چون نيمروز شد ديگر از دژ و دژبانان اثري نبود . تنها دودي در جاي آن سر بر آسمان داشت

تاخت كردن كاكوي


قارون پس از اين پيروزي به سوي منوچهر بازگشت و داستان گرفتن دژ و كوفتن آنرا به شاه باز گفت. منوچهر گفت «پس از آنكه تو روي به دژ گذاشتي پهلواني نو آئين از تورانيان بر ما تاخت. نام وي (كاكوي) و نبيره ضحاك تازي است كه فريدون وي را از پاي در آورد و كاخ ستمش را ويران كرد . اكنون كاكوي به ياري سلم برخاسته و تني چند از مردان جنگي ما را بر خاك انداخته . اما من خود هنوز وي را نيازموده ام . چون اين بار به ميدان آيد از تيغ من رهائي نخواهد يافت.» قارون گفت «اي شهريار ، در جهان كسي هماورد تو نيست، كاكوي كيست؟ آنكس كه با تو درافتد با بخت خويش در افتاده است . اكنون نيز بگذار تا من كار كاكوي را چاره كنم
منوچهر گفت «تو كاري دشوار از پيش برده اي و هنوز از رنج راه نياسوده اي . كار كاكوي با من است.» اين به گفت و فرمان داد تا ناي و شيپور جنگ نواختند. سپاه چون كوه از جاي بجنبيد و دليران و سواران چون شيران مست به سپاه توران حمله بردند. از هر سو غريو جنگيان برخاست و برق تيغ درخشيدن گرفت. كاكوي پهلوان بانگ بركشيد و چون نره ديوي سهمناك به ميدان آمد. منوچهر از اين سوي تيغ در كف از قلب سپاه ايران بيرون تاخت. از هر دو سوار چنان غريوي برخاست كه در دشت به لرزه در آمد.كاكوي نيزه بسوي شاه پرتاب كرد و زره او را تا كمر گاه دريد. منوچهر تيغ بر كشيد و چنان بر تن كاكوي نواخت كه جوشنش سراپا چاك شد . تا نيمروز دو پهلوان در نبرد بودند اما هيچيك را پيروزي دست نداد. چون آفتاب از نيمروز گذشت دل منوچهر از درازاي نبرد آزرده شد. ران بيفشرد و چنگ انداخت و كمربند كاكوي را گرفت و تن پيل وارش را از زين برداشت و سخت برخاك كوفت و بشمشير تيز سينه او را چاك داد




[ سه شنبه 22 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 20:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]