اسلایدر

داستان شماره 1356

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1356

داستان شماره 1356

 

چگونه حرص و طمع دزدی را گرفتار کرد

 

بسم الله الرحمن الرحیم
این داستانی است درباره ی اینکه چگونه حرص و آز دزدی را سالها پیش در تپه های مه گرفته ی اسکاتلند گرفتار کرد
این دزد به گات طمعکار معروف شده بود،اونه تنها اسباب و اثاثیه خانه ها را می دزدید وغارت می کرد،بلکه تمام خوردنی ها را هم حریصانه ولپ لپ می خورد
او حتی از یک شیرینی،یک بشقاب،یک سنجاق یا یک پارپه نم گذشت.آن قدر طمعکار بودکه هر چیزی را که قابل حمل می دزدید وهر چیزی را که خوردنی بود،می خورد
گات طمعکار چماقی بلند و سنگین داشت و همیشه سبد بزرگی که مردم اسکاتلند آن را سبد ماهیگیری می نامند ،با خود حمل می کرد.او از چماق برای کوبیدن در کلبه و ترساندن زنهایی که شوهرشان بیرون از خانه بودنداستفاده می کرد .واز سبد برای حمل چیزهایی که می توانست بدزدد
گات مرد عظیم الجثه و قوی بود.به طوری که حتی شجاع ترین زنها هم از او می ترسیدند
گات با چماق به در می کوبید و غرش وحشتناکی می کشید و می گفت:((منمگات طمعکار!راهزن مشهور.سبدی برای پر کردن دارم ،اگر آن را پر نکنید،شما را می کشم
ممکن شما فکر کنید که دستگیری دزدی با یک سبد سنگین کارآسانی است ،ولی گات طمعکاربه قدری حیله گر بود که می دانست چه موقع به دزدی برود و چه موقع فرارکند.او ساعتها قبل از اینکه مرد خانه از راه برسد،از آنجا فرار می کرد.روزی گات طمعکار در گوشه ای پنهان شده بود وبه کلبه ی کوچکی که تنها در کنار باتلاق زغال سنگ قرار داشت،نگاه می کرد.او آنقدر صبر کرد تا مرد خانه و پسرش کلبه را ترک کردند.آن وقت بیرون آمد وبه طرف کلبه رفت و چماقش را به حرمت در آورد و محکم به در کوبید،به طوری که تمام خانه لرزید و تکان خورد
او غرید))منم گات طمعکار، راهزن معروف وسبدی برای پر کردن دارم،اگر آن را پر نکنیدشما را می کشم
توی خانه زنی با سه دخترش به نامهای کیتی،کاتی و کتی نشسته بودند.آنها تا صدا را شنیدند از ترس لرزیدند.اما زن خیلی زود به خودش مسلط شد و به فکر چاره افتاد .ناگهان فکری به خاطرش رسید.به سرعت کوچکترین دخترش کتی را بغل کرد و به طرف پنجره رفت
آهسته پنجره را باز کرد وگفت:((عزیزم،با هر سرعتی که می توانی به طرف دهکده بدو و پدر و برادرت را خبر کن
کتی فریاد زد :((ولی مادر،دهکده خیلی دور است، گات طمعکارقبل از اینکه پدر و برادر برسند در تپه ها مخفی خواهد شد
کیتی و کاتی هم حرف او را تایید کردند.مادر گفت:((نگران نباشید بچه ها،حالا می بینید.این دزد خیلی طمعکاراست وطمع او نمی گذارد که از اینحا دور شود.من مطمئنم که او به زودی دستگیر می شود
با این حرف کتی از پنجره بیرون پرید وبا سرعت به طرف پایین جاده دوید
در همین موقع گات دوباره با چماقش به در کوبید وفریاد زد:((در را باز کنید تا آن را نشکستم
زن به ناچار در باز کرد.دزد در حالی که چماقش را تکان می داد و غرولند می کرد به اتاق پرید،وبا دستهای پشمالویش،سبدش را پر کرد.به زودی قاشقها و چنگالهای نقره ،بشقابهای چینی،دستمال سفره های ابریشمی،شمعدانها ،جاروها و حتی کتری سر تاقچه،همه به داخل یبد او رفتند.او در حالی که همه چیز را جمع می کرد و در سبد می گذاشت،سر شیر و خامه و تکه های بزرگ نان و پنیر را لپ لپ می خورد
سبد پر و سنگین شده بود،به طوری که وقتی گات آن را برداشت و بیرون رفت،تلو تلو خورد.ولی با این حال حتی یک قاشق هم از سبدش نیفتاد
وقتی او دور شد،کیتی به گریه افتاد و گفت:((آه،مادر!حالا باید چکار کنیم؟او همه چیز ما را برد
مادر دستی به سر او کشید و گفت:((غصه نخور،او یک چیز را نبرده است ومن فکر می کنم با همین،او را دستگیر کنیم.نگاه کن این جاست
آن وقت به طرف کمد لباسها رفت.در گوشه ای از کمد یک جفت از بهترین پوتین های شوهرش قرار داشت
مادر گفت:((ما باید از جاده اصلی برویم وهر طور شده سبد را برگردانیم
کاتی و کیتی سرشان را پایین انداختندو با گریه گفتند:((اوه،مادر،اگر نزدیک او برویم ما را می کشد
مادر گفت:((بچه های من اصلا نترسید.حرص وطمع او به ما کمک خواهد کرد.حالا آرام باشید!باید کیسه ی کوچکی هم نمک با خودمان برداریم
آن وقت پوتین ها و نمک را برداشتند واز راهی میان بر که از میان تپه ها می گذشت،رفتند
برای آنها جلو افتادن از گات طمعکار آسان بود.چون آنها می دانستند از کجا بروند.ازطرف دیگر سبد گات سنگین بود وشکمش پر و به همین دلیل مجبور بود آهسته قدم بردارد
آنها خیلی زود از راهزن معروف جلو زدند.گات آن دورها بود و آنها را نمی دید.زن با سرعت یکی از چکمه ها را در وسط جاده گذاشت وگفت :((حالا دخترها ،بیایید تا گات به اینجا نرسیده از اینجا برویم
آن وقت از آنجا دور شدند.بعد از مدتی گات رسید و چکمه را دید.خوشحال شد و با خوشی غرغر کردو گفت :((چه چکمه زیبایی)) وبعد سبد و چماقش را روی زمین گذاشت و درکنار جاده نشست.آن وقت یکی از کفشهایش را درآوردوچکمه را به پا کرد.چکمه درست اندازه پایش بودو خیلی هم به او می آمد
به همین دلیل خیلی خشمگین شد و گفت:((نفرین بر آدم رذلی که فقط یک لنگه از چکمه ها را جا گذاشته!آخر یک لنگه کفش به چه درد من می خورد؟
چکمه ها را از پایش در آورد و به وسط جاده پرت کرد.بعد کفش قدیمی خود را پوشید و لگد وحشیانه ای به چکمه زد و چماق و سبدش را برداشت وتلو تلو خوران راه افتاد
کمی جلوتر زن و دو دخترش در گوشه ای پنهان شده بودندو منتظر گات بودند.وقتی دیدند گات از دور می آید،زن گفت:((بچه های من،ما لنگه دیگر چکمه را اینجا می گذاریم وکمی هم نمک توی آن می پاشیم
آن وقت چکمه را زمین گذاشت وبه سرعت نمک را در آن تکان داد.سپس برگشت ولبخندی به کیتی و کاتی زد وگفت:))کایت زود به پائین جاده برو ولنگه کفش اولی را پیدا کن وآن را مخفی کن.من و کیتی هم سعی می کنیم سبد را برداریم
کاتی با عجله از آنجا دور شد.کیتی و مادرش هم پشت بوته های خاردار پنهان شدند.به زودی گات طمعکار سر رسید.او وقتی دومین لنگه چکمه را دید،فریاد زد:((اچ!باز هم نفرین بر آدم پستی که چکمه ها را این قدر دور از هم انداخته!من باید هر دو لنگه ی چکمه را داشته باشم!من تحمل از دست دادن چنین شانسی را ندارم
او در کنار جاده نشست وکفشش را در آورد.((حالا من این لنگه کفش را می پوشم وبه سراغ آن یکی می روم.اصلا هم اهمیتی ندارد که کمی لنگ بزنم
گات لنگه چکمه را چوشید:((اچ!یک کمی تنگ است.ولی اهمیتی ندارد
بعد چماق و سبدش را برداشت.اما دوباره آنها را روی زمین گذاشت و گفت:((بهتر است اینها را همین جا بگذارم و بروم
آن وقت با زحمت راه افتاد واز راهی که آمده بود،برگشت
به محض اینکه از دید کیتی و مادرش دور شد آنها از پشت بوته ها بیرون آمدند وسبد را به جای امنی بردند.اما فراموش کردند که لنگه کفش او را بردارند.از آن طرف وقتی گات به محلی که اولین لنگه پوتین را پیدا کرده بود ،برگشت وآن را ندید غرید وبا پا به زمین کوبید.نمک های توی پوتین حسابی پایش را زخم کرده بودند.او آن قدر عصبانی بود که فقط دلش می خواست پیش لنگه کفشش برگردد وسبد و چماقش را بردارد
سرانجام او به محلی که وسایلش را گذاشته بود ،رسید.اما از تعجب سر جا خشکش زد.جاده خالی بود.او همان طور ایستاد ومبهوت به جاده ی خالی نگاه کرد .چشمهایش را چند بار باز وبسته کرد وسرش را تکان داد وباز نگاه کرد.بعد نعره ای کشید:((اچ!))و دو باره نعره کشید:((اچ
آن وقت بوته ها را کنار زد وبه سنگها ضربه زد وخودش را روی زمین انداخت وپاهایش را محکم به هم زد.آن قدر از خشم غرید وغرغرکردوزوزه کشید که شوهر زن وپسرش با مردم از راه رسیدندواو را دستگیر کردند.اما مردی که دستگیر شده بود گات نبود،بلکه طمع او بود ویک زن باهوش که این را فهمیده بود ،از این موضوع استفاده کرد واو را به دام انداخت

 



[ دو شنبه 6 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]