اسلایدر

داستان شماره 1233

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1233

داستان شماره 1233

انگار خود شیطان بود


بسم الله الرحمن الرحیم

همون روز اولي كه توي روشنايي روز ديدمش فهميدم پنج_شش سالي از من بزرگتره،اما اونقدر زيبا بود كه جذب صورتش شدم.... شب قبلش ساعت یازده بود كه به عنوان مسافر اومد و بهم گفت: آقا تا سعادت آباد مي ري؟ بهش گفتم: بشين ترك موتور؛ همه چيز با يه صحبت خيلي مختصر شروع شد .... آنچه مي خوانيد
واگويه هاي جوان مبتلا به ايدزي است كه داستان ابتلايش را اين گونه براي خبرنگار ايسنا بازگو كرده است: مجردي يا متاهل؟ مجرد اگر فردا بخوام جايي برم مياي دنبالم؟ آره مي آم! تلفن داري؟ نه شماره خونمونو مي دم پس شماره موبايلمو يادداشت كن، فردا بهم زنگ بزن، بگم ساعت چند بيا همون شب بهش زنگ زدم الو؟ سلام آقاي .... شماييد؟ بله. تماس گرفتم بگم فردا كجا مي
ريد؟ بيا .... دنبالم. رفتم به آدرسي كه داده بود، توي روشنايي روز زن زيبايي بود. ترك موتور نشست و سرحرف رو باز كرد. معتادي؟ آره! چي ميكشي؟
با اين كه هروئين مصرف مي كردم، گفتم حشيش، شما هم مصرف مي كنيد؟ آره، خيلي هم خمارم خيلي؟ مگه مواد داري؟ آره جايي داري خودمونو بسازيم؟ نه، مادرم خونس پس يه كوچه خلوت پيدا كن يواش يواش صحبت ما شد «رفاقت»، اون موقع 26 سالم بود و دوره آشنايي مون 5/3 ماه بيشتر طول نكشيد. يه روز با هم رفتيم دروازه شمرون. يه كوچه اي اونجا بود كه همه مواد مي فروختن. تازه اون موقع فهميدم اون با فروشنده هاي مواد در تماسه و من تنها رفيقش
نيستمو و خيلي ها باهاشن. همون موقع ازش زده شدم، از اين كه با يكي ديگه غير من حرف زده بود، ناراحت بودم. وقتي اومد ترك موتورم نشست، باهاش حرف نزدم، تا اين كه بهم گفت: كسي خونتونه؟ چطور؟ دوا دارم، بريم بزنيم! بالاخره رفتيم توي يه كوچه خلوت. دو گرم هروئين همراش بود يه گرمشو داد به من. همون موقع نظرم نسبت بهش عوض شد و ولش نكردم. مادرم، خواهرم و بچه هاش رفته بودن مسافرت، خونه دو هفته خالي بود. دومين روزي كه خونمون بود، هر دو خمار شديم، پولم نداشتيم، به يكي زنگ زد، بعد گفت بيا بريم. سوار موتور شديم، رفتيم هفت حوض. از يه مردي 15 16 هزار تومن پول گرفت و رفتيم دنبال جنس. وضع آشفته اي داشت، اون زن زيبا ...، آب بينيش روي دهنش رسيده بود. رفت سراغ مواد فروشي كه حتي من كه مرد بودم، جرات نمي كردم سمتش برم.
دستش رو گرفته بود و هي بهش مي گفت: «آقا جنس داري؟ آقا جنس داري؟» توي وضع كثيفي به كاسبه چسبيده بود.كاسب بهش جنس آشغال داد. اومد اينور چاقويي درآورد و داد مي زد الت مي كنم، بلت مي كنم. همون موقع ازش زده شدم.بهش گفتم: ميرم سيگار بخرم و بيام ، اما رفتم و ديگه سراغشو نگرفتم.
بعد ازچند روز بهم زنگ زد و گفت: «خوش اومدي به جمع ايدزيا» خنديدم: هه هه! خيلي خنديدم... بعد از مدتها از طرف مدرسه به بچه خواهرم برگه هايي داده بودند كه علائم HIV توش نوشته شده بود. مثلا چه مي ودنم، غدد لنفاوي بغل گوش بادمي كنه. دست زدم به گوشم ديدم آره غدد منم باد كرده، به مادرم، گفتم HIV گرفتم. با هم رفتيم مركز انتقال خون، بعد از گرفتن جواب آزمايش
ديدم، بله! جواب آزمايش مثبته. از اون موقع تا الان سه سال مي گذره. با خنده اي تمسخرآميز نسبت به خودشمي گه: «اومدم بپيچونمش، اما انگار پيچش فراووني خوردم.» سرش رو به پايين بود و تنها به دمپايي هاي لاانگشتيش نگاه مي كرد، چشماشو محكم با دو دستش گرفته بود و مي ماليد. لا به لاي انگشتاش حروفي به لاتين خالكوبي شده بود . خيلي راحت مي شد،
حدس زد كه حرف اول اسم معشوقه يا مادرشه. پرسيدم: اول اسمه كيه؟ يه بنده خدايي بود كه اگر مريضي نمي گرفتم، دو ماه بعد نامزديمون بود. به هيچ كجا نگاه نمي كرد. انگار روي زمين دنبال چيزي مي گشت. حالا ديگه لبخند مي زد.
يه ريز حرف مي زد. دانشجوي رشته حقوق اردبيل بودم، بعد از جريان ايدزي شدنم، خونوادم خونه رو عوض كردن، منم ديگه بهش (نامزدم) زنگ نزدم، نمي دونستم بايد بهش چي بگم، همسايه ها به مادرم گفته بودن يه دختري مياد توي محل و سراغمو مي گيره، گريه مي كنه و در به در دنبال من يا آدرس جديد خانه مي گرده. چرا بهش خيانت كردي؟ خيانت ناخواسته بود. نميدونم چطوري
بگم، انگار خود شيطون بود كه نشسته بود پشت موتور و صحبت مي كرد، هيچ وقت فكر نمي كردم ايدزي بشم، وقتي اسمش رو مي شنيدم، مي خنديدم مي گفتم اوه اوه «ايدز؟» فكر نمي كردم آدم به اين سادگي ايدز مي گيره، اما ...! فاصله من با ايدز خيلي كم بود؛ خيلي كم؛ به اندازه يه چشم برهم زدن، شايد كمتر. نمي ارزه، به نظر من نمي ارزه. لذتي كه دنبالش بودم ...! ساكت مي شه، تنها سرش رو تكون مي ده، تكوني از روي ندامت، سعي ميكنه تمام آنچه رو كه
توي اين مدت از ذهنش گذشته، بگه. خيلي وقتا خواستم برم يه جايي و رگمو بزنم يا 100 تا قرص بخورم، اما بعدش پيش خودم گفتم، اينطوري مردن خيلي بدتر و تنها مادرپيرمو عذاب مي ده.ما كه مي خوايم بميريم، پس بذار با همين شيوه ايي كه خدا مي خواد، بميريم. چهار تا خواهر و برادرم بوديم و پدرم، خدا بيامرز، بازنشسته شركت واحدبود.به ترياك اعتياد داشت. چهارده پانزده  ساله بودم كه پنجشنبه، جمعه ها با بچه هاي محل مي رفتيم، مشروب مي خورديم، يواش يواش سيگار، حشيش، دزديدن ترياك بابا و بعد هروئين. تقريبا15  سالم بود. روز اولي كه دو كام هروئين زدم، فرداش ديگه با زرورق نزدم، تزريق كردم. يك سال بعد، خونوادم متوجه اعتيادم شدن. بيچاره ها خيلي سعي كردن تركم بدن. كلينيك، كمپ، خوابوندن توي خونه، داروي گياهي و ... همه
روش ها رو امتحان كردناما بعد از دو سه ماه تا كمي بهم بها مي دادن و اجازه داشتم از خانه بيرون برم، دوباره همه چيز رو شروع مي كردم. مكث مي كنه، وقتي از سكوتش خسته مي شه، دوباره ادامه مي ده: به نظر من معتاد، معتاد نيست، بلكه مريضه. مريضي فكري داره. الان مي فهمم اون موقع فكر من كار نمي كرد، الان هم كه كار مي كنه، چه فايده، وقتي روي پيشونيم حك شده مرگ !!! اشكاشو پاك مي كنه. سال هشتاد پدرم فوت كرد، درست شش ماه بعد از اين كه خواهرم سرطان گرفت و مرد. از هر گوشه زندگيش يه چيزيي مي گفت. دلش نمي خواست چيزياز قلم بيفته، اما دردش اون قدر زياد بودكه وسط هر جمله ياد يه چيز ديگه مي افتاد. يه مكث كوتاه مي كرد و دوباره از يه گوشه ديگه زندگيش حرف مي زد. وقتي خانواده ام فهميدن ايدز دارم، ازم فاصله گرفتن. ديگه هيچ كدوم از فاميلا خونمون نمي اومدن. تصميم گرفتم از خانواده جدا بشم و الان سه ساله مجرد زندگي مي كنم، مادرم ماهيصد تا صدو پنجاه هزار تومان خرجي بهم مي
ده و هر چند وقت يك بار بهم سر مي زنه و يخچالمو پر مي كنه. دوباره سكوت و سكوت بيچاره مادر پيرم !!! وقتي ساكت مي شه، چشماش سنگينو پلكاش بهم خيلي نزديك مي شن. مي پرسم: چي استفاده كردي؟ صبح كراك كشيدم. سه سال بود متادون مي خوردم و تزريق نمي كردم، اما يك ماهه كه كراك مي كشم. مي پرسم:
چرا؟ وقتي چيزي به نام خانواده ندارم، اميدي هم به زندگي ندارم، به چه اميدي موادرو كنار بذارم؟ كسي مواد رو ترك مي كنه كه به چيزي اميد و عشق داره و دل خوشكرده. وقتي زندگي من هيچ معنايي نداره، دلمو به چي خوش كنم؟ بغض راه گلوش رو مي گيره، دو تا دستشو محكم روي چشاش فشار مي ده. نمي زاره اشكاش پايين بيان و همونجا محكم لاي انگشتاش جمع و جورش مي كنه و ادامه مي ده: چرا من بايد اين مريضي رو بگيرم؟ مني كه اين همه بدبختي كشيدم. تا اومدم بفهمم زندگي چيه، افتادم توي مواد، تا كنار گذاشتم، خواهرم سرطان گرفت و بعد بابام مرد. اين همه بدبختي، مكافات، اجاره نشيني، اسباب كشي هاي مادرم. چرا اين يكي؟ اينچي بود ديگه؟ اين چرا!!! بعضي وقتا با خودم مي گم: شايد چوب يكي از كارايي رو كه كردم، دارم مي
خورم! بحث رو مي كشونه به يه نقطه ديگه، از عروسي خواهر كوچيكش مي گه. خواهرم نه ماه پيش عروسي كرد، عروسيش رو از اون طرف خيابون تماشا كردم. باز هم سكوت. نمي دونستم چي بايد بگم، همه آنچه را كه بايد مي گفت، گفته بود: « يك لحظه لذت ارزششو نداشت» آخرين لحظه تنها يه جمله مي گه: «از زندگي ام فقط يه همدم مي خوام. حالا خيلي تنهام



[ شنبه 3 شهريور 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]