اسلایدر

داستان شماره 1218

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1218

داستان شماره 1218

کنکور مرگ


بسم الله الرحمن الرحیم
دل توی دل عاطفه نبود ، امروز قرار بود نتیجه زحمات یکسال درس خوندن و تست زدنش اعلام بشه . عاطفه نمیخواست این سال هم مثل سالهای گذشته پشت کنکور بمونه ، نمیخواست از باقی دخترها و پسرهای فامیل عقب بمونه ، نمیخواست باز هم باعث شرمندگیه خانوادش بشه ، برای عاطفه همه چیز در قبولی در دانشگاه خلاصه شده بود ، پدر و مادرش فقط قبولی در دانشگاه تهران و در رشته پزشکی رو ازش خواسته بودند ، پدرش خرج زیادی کرده بود و معلمهای مختلفی برایش گرفته بود تا به این خواسته اش برسه ، اما اونا خبر نداشتند ، یعنی نمیخواستند بدونند که عاطفه هیچ علاقه ای به این رشته نداره ، عاطفه عاشق رشته ادبیات بود و مطمئن بود اگر همون سال اول در کنکور ادبیات شرکت کرده بود در بهترین دانشگاه تهران قبول شده بود .
عاطفه برای آخرین بار خودشو در آینه قدیه جلوی در ور انداز و کرد وبعد از خونه بیرون آمد . عاطفه نمیتونست هیچ گونه حدسی در مورد قبولی یا عدم قبولیش بزند .
بالاخره دکه روزنامه فروشی از دور پیدا شد . عاطفه قدمهاشو کشیده تر کرد تا زودتر به دکه برسد . بالاخره به دکه رسید . جلوی صف دختران و پسران منتظری به چشم میخوردند که همه حال و هوای عاطفه رو داشتند ، یعنی پریشون و مضطرب
عاطفه آخر صف ایستاد . در صف کسی با کسی حرف نمیزد ، هر کس در عالم خودش سیر میکرد و خودش رو پشت نیمکتهای دانشگاه میدید و به درستی این زیباترین رویا برای همه پشت کنکوریهاست .
از جلوی صف صدای گریه دختری به گوش میرسید . صدای گریه ای که از ناامیدی بلند شده بود ، صدای گریه ای که عاطفه بارها همین موقع از سال و در همین مکان شنیده بود . صدای گریه یک جوان ، جوانی که همه امیدها و آیندشو در قبولی در دانشگاه میدیده و حالا قبول نشده بود . صدای گریه دختر جوانی که نتونسته بود از پس غول وحشتناک کنکور برآید .
نفرات جلوی عاطفه یکی پس از دیگری روزنامه رو میگرفتند و میرفتند تا اینکه بالاخره نوبت به عاطفه رسید . عاطفه پول روزنامه رو حساب کرد و مرد دکه دار روزنامه ای در دست عاطفه گذاشت .
اضطراب عاطفه دو برابر شده بود ، روزنامه ای که در دستش بود ، میتونست به کابوسهای یکساله عاطفه پایان یده و همچنین میتونست برای او کابوسی دیگر رقم بزند . عاطفه هیچ وقت رفتار پدر و مادرش  در اولین سالی که در کنکور شرکت کرد بود و قبول نشده بود رو فراموش نمیکرد . عاطفه نمیتونست اون همه زخم زبون و اون همه تحقیر و سرزنش رو فراموش کنه . عاطفه دیگه طاقت تحقیر رو نداشت ، طاقت فیس و افاده های دخترهای فامیل رو نداشت که در دانشگاه قبول شده بودند و پزشو به عاطفه میدادند .
عاطفه خداخدا میکزد که این بار اسمش جزو قبول شدگان باشه . عاطفه جرات نگاه کردن به روزنامه رو نداشت .برای همین اونو توی کیفش گذاشت و به طرف خونه حرکت کرد . اما هنوز به نزدیکیهای خونه نرسیده بود که صبرش به سر اومد و در کیفشو باز کرد و روزنامه رو دراورد و اونو در دست گرفت .
عاطفه صفحه مربوط به اسامیه ( ر ) رو آورد و شروع کرد به گشتن .
(( آها پیدا شد ... اما نه این که اسمش یکی دیگه ست . این پایینی هم همین طور ... خدایا پس اسمه من کجاست .. چرا اسم منو اینجا ننوشتن . ))
ترس بر عاطفه چیره شد و بدنش یخ کرد . نه یک بار بلکه چندبار دیگه دنبال اسم خودش گشت ، اما بی فایده بود . عاطفه گریش گرفته بود ، اصلا نمیتونست باور کنه زحمات یکسالش به همین راحتی هدر رفته باشه ، نمیتونست باور کنه اون همه شب بیداریها ، تست زدنها ، دعاها ، نذرها نیازها ، بی ثمر بوده باشه .
عاطفه روزنامه رو مچاله کرد و به گوشه ای انداخت . اصلا دیگه رمقی توی تنش نمونده بود ، به یکباره  تمام امیدهاش به ناامیدی و یاس تبدیل شده بودند . عاطفه از خونه رفتن میترسید از برخورد پدر و مادرش بیم داشت ، نمیدوسنت چه جوری باید به پدر و مادرش بگوید که قوبل نشده است .
--- : کاش میتونستم خونه نرم ... اما کجا رو دارم برم ، من یک احمقم ، آره بابا راست میگه من احمقم ، وگرنه توی همون سال اول قبول میشدم .
عاطفه این حرفها رو با خودش میزد و به سمت خونه حرکت میکرد . او به پشت در رسید و کلیدو داخل قفل انداخت و وارد شد . از پله ها بالا رفت و به پشت در واحدشون رسید ، عاطفه در رو باز کرد و بدون اینکه با پدر و مادرش سلام کند به اتاقش رفت . پدر و مادرش که از دیدن این صحنه متعجب شده بودند ، سریع خودشونو به اتاق عاطفه رسوندند و وارد شدند
عاطفه روی تختش دراز کشیده بود و آروم گریه میکرد که در اتاق باز شد و پدر و مادرش وارد شدند ، عاطفه خیلی سریع و بدون اینکه اونا متوجه بشن اشکهاشو پاک کرد و سلام کرد .
مادر : سلام ، وا این چه وضع خونه اومدنه ، چرا اومدی تو اتاقت ، اصلا بگو ببینم نتایج رو اعلام کرده بودن ، روزنامه گرفتی ؟
عاطفه دوست نداشت جواب مادرشو بده ، از طرفی نمیتونست دروغ بگه ، برای همین سرشو پایین انداخت و جوابی نداد .
مادر : مگه با تو نیستم ، بگو دختر تنایج رو گرفتی ؟
عاطفه با سر به مادرش فهموند که آره گرفتم .
پدر : خب چی شد ، قبول شدی یا نه ؟
عاطفه باز هم سکوت اختیار کرد . مادرش که کلافه شده بود گفت : پس چرا حرف نمیزنی ، نکنه ... نکنه قبول نشده باشی .
عاطفه در حالی که چشمان عسلی رنگش در حوضی از اشک گرفتار شده بودند به مادرش خیره شد و با بغض گفت : نه ، قبول نشدم و بعد سیل اشک از چشمانش سرازیر شد .
پدر و مادر عاطفه لحظه ای هاج و واج به عاطفه خیره شدند . مادر خودشو روی زمین انداخت با ناراحتی گفت : آخه چرا .. آخه چرا . حالا من جواب درو همسایه رو چی بدم . جواب خاله هات که همه منتظر شنیدن خبر قبولیت هستن رو چی بدم
پدر عاطفه که از شدت عصبانیت رگهای گردنش بالا زده بود و با حرص سبیلهاشو به دهان میگرفت گفت : آخه دختر تو چرا اینقدر احمقی چرا اینقدر بیشعوری ، باور کن برای هر عقب مونده ذهنی اگه اون همه استاد و معلم خصوصی گرفته بودم الان نفر اول کنکور شده بود . من نمیدونم تو چرا این قدر باید کودن باشی ، عه عه عه ، پسرعموت دو سال از تو کوچیکتره ، تونسته سال اول با بهترین رتبه تو دانشگاه شریف قبول بشه . تازه باباش نصفه خرجهایی که من برای تو کردم ، خرج نکرده . آخه من نمیدونم تو چی کار میکنی ، عاشقی دیوانه ای . چی هستی ؟
مادر : مگه صدبار بهت نگفتم که باید قبول بشی ، بگو گفتم یا نگفتم ؟ پس چرا . چرا قبول نشدی چرا باید همه دختر خاله هات توی بهترین دانشگاه ها قبول بشن ، ولی تو نتونی ، مگه بابات برات استاد خصوصی نگرفت ، مگه ۱ میلیون تومن خرج کلاس کنکورت نکرد . پس چرا قبول نشدی .
عاطفه چاره ای جز گوش کردن و در خود فرو رفتن نداشت ، زخم زبانهای پدر و مادرش چون گلوله های سربی در مغزش فرو میرفتند . برای عاطفه هیچ چیز مانند تحقیر شدن ، زخم زبان شنیدن و دیگران رو چو پتک بر سرش کوبیدن عذاب آور نبود . عاطفه دستهایش را بر روی گوشهایش گذاشته بود تا صدای پدر و مادرش را که به طور رگباری اونو مورد سرزنش و حقارت قرار داده بودند ، نشنود ، اما انگار اون صداها باید به گوش عاطفه میرسید ، انگار باید شخصیتش لحظه به لحظه خرد تر میشد
پدر : من کار ندارم ، سال دیگه آخرین فرصت برای قبول شدن در دانشگاهه ، وگرنه دیگه تو دختر من نیستی ، مطمئن باش اگه سال دیگه قبول نشی به اولین کسی که اومد خواستگاریت ، جواب بله رو میدیم ، تا برای همیشه از شرت خلاص بشم ، عاطفه من دختر خنگ نمیخوام ، فهمیدی ...
مادر : از همین فردا میشینی به درس خوندن ، باید روزی ۱۶ ساعت درس بخونی ، خودم هم بالا سرت وامیستم تا با چشمهای خودم ببینم داری درس میخونی ، اصلا چرا از فردا ، از همین الان باید درس خوندن رو شروع کنی ، تا ساله دیگه با رتبه تک رقمی قبول بشی ، فهمیدی ؟
دنیا دور سر عاطفه شروع به چرخیدن کرده بود .... (( خدایا یعنی دوباره باید درس بخونم دوباره باید اون کتابهای آشغالو بخونم  ، کتابهایی که هیچ علاقه ای بهشون ندارم ... خدایا من از این رشته بیزارم ، من از درس متنفرم ، از کنکور بدم میاد ، از دانشگاه تنفر دارم ، خدایا چرا پدر و مادرم نمیخوان بفهمن که من برای این رشته ساخته نشدم ، چرا نمیخوان بفهمن من به درس علاقه ندارم و از دانشگاه بیزارم ... خدایا من دوباره طاقت بیدار خوابی، اضطراب ، کتابهای درسی ، کتابهای تست ، کابوسهای شبانه و زخم زبونهای پدر و مادرم و ندارم . خدایا من از این زندگی خسته شدم ، خسته ......... ))
و این حرفهایی بود که در درون سینه عاطفه حبس شده بودند و چون بغضی راه گلویش بسته بودند ، کاش پدر و مادرش کمی منطقی بودن ، کاش ....
مادر : ما از اتاقت میریم بیرون تا تو راحت تر به درسات برسی ، فقط وای به حالت اگه بیام و ببینم داری کاری جز درس خوندن میکنی .
پدر و مادر عاطفه از اتاق بیرون رفتند و عاطفه رو در اتاقش تنها گذاشتن . مادر به آشپزخونه رفت و مقدمات شام رو آماده کرد ، پدر هم خودشو روی کاناپه انداخت و مشغول روزنامه خوندن شد .
۲ ساعت گذشت و مادر عاطفه از همسرش خواست تا برای صرف شام به آشپزخانه بیاید .
پدر عاطفه پشت میز نشست و نگاهی به غذا و دسرهای روی میز انداخت و گفت : عالیه ، مثل همیشه بغل غذا پر از انواع دسرهاست ، من نمیدونم تو چه جوری میتونی این همه دسر رو با هم و در کنار شام مهیا کنی ؟
مادر عاطفه لبخندی زد و گفت : این هنر همه کدبانوهای ایرانیست ، فقط مختص من نیست .
پدر عاطفه با حسرت گفت : کاش عاطفه هم یکم مثل تو بود ، من نمیدونم این دختر به کی رفته که این قدر خنگ از آب در اومده .
مادر عاطفه با ناراحتی گفت : والا چی بگم .
پدر عاطفه : چرا عاطفه رو برای شام صدا نمیکنی ؟
مادر عاطفه : نمیخواد صداش کنی ، خودش هر وقت گرسنش بشه میاد .
پدر و مادر عاطفه شروع به غذا خوردن کردن ، غذای آنها رو به اتمام بود ، ولی هنوز خبری از عاطفه نشده بود . مادر عاطفه چند بار اونو با صدای بلند ، صدا زد ، اما جوابی از عاطفه نشنید .
مادر عاطفه : من برم ببینم این دختر باز چه مرگش شده که جواب نمیده .
مادر عاطفه اینو گفت و از پشت میز بلند شد و به سمت اتاق عاطفه رفت . به پشت در رسید و دوباره عاطفه رو صدا زد ، اما باز هم جوابی نشنید . مادر عاطفه دستگیره در رو به سمت پایین فشار داد و در رو باز کرد ، که ناگهان جیغی کشید و بیهوش روی زمین افتاد .
پدر عاطفه که صدای جیغ همسرشو شنیده بود با عجله خودشو به اتاق عاطفه رسوند . او صحنه ای که میدید رو باور نمیکرد .. عاطفه با چادرش ، خودش را از سقف حلق آویز کرده بود و به زندگیش خاتمه داده بود



[ شنبه 18 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]