اسلایدر

داستان شماره 1199

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1199

داستان شماره 1199

 


  داستان خانواده

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام دوستان. اين داستان زيبا رو دوست خوبمون آراد برامون ارسال كرده كه از همينجا ازش تشكر می كنم

 

داستان خانواده

 

با مردی كه در حال عبور بود برخورد کردم
اووه !! معذرت میخوام
من هم معذرت میخوام
دقت نکردم ... ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه
, خداحافظی كردیم و به راهمان ادامه دادیم
اما در خانه با آنهایی كه دوستشان داریم چطور رفتار می كنیم
كمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم.دخترم خیلی آرام كنارم ایستاد همینكه برگشتم به اوخوردم وتقریبا" انداختمش با اخم گفتم: ”اه !! ازسرراه برو كنار“ قلب کوچکش شکست و رفت. نفهمیدم كه چقدر تند حرف زدم وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت: وقتی با یك غریبه برخورد میكنی ، آداب معمول را رعایت میكنی اما با بچه ای كه دوستش داری بد رفتار میكنی به آشپزخانه رفتم. نزدیك در، چند گل بود كه او برایم آورده بود. گلهایی که خودش آنها را چیده .. صورتی و زرد و آبی آرام ایستاده بود تا غافلگیرم كنه
اشكهایی كه چشمهای كوچیكشو پر كرده بود ندیدم در این لحظه احساس حقارت كردم اشكهایم سرازیر شدند.آرام رفتم و كنار تختش زانو زدم
بیدار شو كوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟
گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری كه امروز داشتم
نمیبایست اون طوری سرت داد بکشم
گفت :اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان
من هم دوستت دارم دخترم
و گلها رو هم دوست دارم
مخصوصا آبیه رو گفت : اونا رو كنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو



[ شنبه 29 تير 1392برچسب:داستانهای ارسالی, ] [ 22:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]