اسلایدر

داستان شماره 10

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 10

داستان شماره 10

شوق گناه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مردی نزد ابراهیم بن ادهم آمد و گفت:
استاد! دلم شوق گناه دارد… از برای خدا مرا نصیحتی کن. 
ابراهیم بدو گفت:
اگر دلت خواست گناه کنی، هیچ اشکالی ندارد. بکن! اما به پنچ شرط:..
آن مرد گفت:
 چه شرطی!
ابراهیم گفت:
اگر خواستی گناه کنی، در جایی پنهان شو که کسی تو را نبیند!
 آن مرد گفت:
 پناه بر خدا… چگونه از او پنهان شوم… هیچ چیز بر خدا پنهان نمی‌ماند!ابراهیم فرمودند:
سبحان الله… آیا از خداوند شرم نداری که از او سرپیچی می‌کنی و او تو را نظاره گر است…
مرد ساکت و مبهوت ماند!
 مرد گفت:
بیش بگو!
ابراهیم فرمودند:
 اگر خواستی مخالفت اوامر الهی کنی… حداقل روی زمینش اینکار را مکن…
آن مرد گفت:
 سبحان الله… پس کجا بروم؟! همه زمین و زمان از اوست!
ابراهیم فرمودند:
 آیا از خداوند شرم نداری که روی زمینش فرمانش را بزمین می‌نهی؟! روی زمین او زندگی می‌کنی و از دستوراتش سرپیچی؟!
آن مرد گفت:
 بیش بگو!ابراهیم گفت:
 اگر خواستی فرمان خدا را بزمین زنی… حداقل از روزیش نخور!…آن مرد گفت:
 پناه بر خدا… پس چگونه زندگی کنم… همه ی رزق و روزی از اوست!…ابراهیم فرمود:
آیا از خداوند خجالت نمی‌کشی که دستوراتش را به زمین می‌زنی و نافرمانیش می‌کنی.. و او تو را روزی می‌دهد… نان و آب و زندگیت را مدیون او هستی… درمانده و ضیعف و ناتوانی و روزیت را می‌دهد!…
آن مرد گفت:
 بیش بگو!
ابراهیم فرمودند:
 اگر مخالفت دستورات خداوند نمودی… سپس فرشتگان آمدند تا تو را به سوی جهنم ببرند… با آنها مرو!!!
  آن مرد گفت:
 سبحان الله… و آیا مرا توان مقابله با آنها هست؟!… آنها مرا با زور کشان کشان با خود خواهندبرد!!!
 ابراهیم فرمودند:
 خوب! پس وقتی کارنامه اعمالت را می‌خوانند گناهانت را انکار کن… بگو اینها از من نیست!
آن مرد گفت:
سبحان الله… وای بر من… پس کرام کاتبین کجایند؟!… فرشتگانی که مواظب من بودند کجا خواهندبود؟!… جسم و جانم که بر علیه من گواهی خواهد داد کجاست؟!…
سپس آن مرد بشدت شروع به گریستن نمود… و راهش را گرفت و در حالیکه می‌گفت:
کرام الکاتبین کجایند… فرشتگان خداوند کجا خواهند بود… جسم و جان و گواهان چه خواهند گفت…!!!
از آنجا دور شد… اگر می‌خواهید در اجر و پاداش این گفتار نیک شریک ما باشی این پندهای نیکو را به همه دوستان و عزیزانت برسان شاید کسی پند گیرد و ثوابی کسب کنی! 
چرا که پیامبر اکرم (صلی الله علیه وسلم) می‌فرمایند: هر آنکس که به نیکویی دعوت کند، او را ثوابی است به اندازه آن کسی که از او شنیده و بدان عمل کرده است.

لطفا یک لحظه!
در همین لحظاتی که شما این نوشتار را می‌خواندید…
بسیاری از مردم دار فانی را وداع گفتند!!!
و با کمال تأسف بسیاری از آنها بر گناه و معصیت جان دادند… پناه بر خدا!!!
تو چه می دانی!… شاید نام تو ـ خدای ناکرده ـ شماره‌ی بعدی باشد!..

مواظب باش!
شخصی که یک لحظه پیش جان سپرد!
او نیز مثل تو گمان می‌کرد… و با خودش می‌گفت!…



[ دو شنبه 10 فروردين 1389برچسب:داستانهایی در باره خدا ( 1, ] [ 17:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]