اسلایدر

داستان شماره 1040

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1040

داستان شماره 1040


آنچه می توانی را انجام بده

 

بسم  الله الرحمن الرحیم

شیوانا با تعدادی از شاگردانش وارد دهکده ای شدند. به خاطر تغییررنگ آب رودخانه و غرش زمین همه اهالی دهکده منتظر بودند تا زمین لرزه ای رخ دهد. اما تا آن زمان اتفاقی نیافتاده بود. شیوانا هنگام ورود به دهکده با مردی ثروتمند روبرو شد که در ساختمانی محکم و نوساز ساکن شده بود. دیوارهای خانه بسیار ضخیم بودند و در ساختمان آن به اندازه کافی از ساروج و سنگ استفاده شده بود. اما مرد ثروتمند به شدت از وقوع زلزله می ترسید و دائم خود را به اینطرف و آنطرف می زد و از ترس آرام وقرار نداشت. او شیوانا را از راه دور شناخت. به سرعت خود را به شیوانا رساند و از او پرسید:” استاد! به من بگو که آیا خانه ام به اندازه کافی برای من و فرزندانم امن هست؟
شیوانا نگاهی به ساختمان انداخت و گفت:” خانه به نظرمحکم و مقاوم می نماید. اما تو بهتر است خودت را آرام کنی وگرنه می ترسم به خاطر زلزله آسیب ببینی
مرد آشفته و هراسان پرسید:” چگونه آرام باشم؟ وقتی زمین لرزه ای که قدرتش را نمی دانم هر لحظه امکان دارد بیاید؟
شیوانا پاسخ داد:” آنچه می توانی انجام دهی انجام بده و بقیه اش را به خالق هستی بسپار
مرد ثروتمند با پوزخند گفت:” از کجا معلوم آنچه انجام می دهم کافی باشد!؟” و بعد آشفته و نگران به سمت خانه اش رفت
شیوانا به سمت دیگر دهکده رفت و آنجا مرد فقیری را دید که درون خانه ای سست بنیاد و ضعیف با زن وفرزندانش زنگی می کرد. مرد فقیر با لبخند شیوانا را به درون خانه دعوت کرد. شیوانا از او پرسید:” خبر داری که قرار است زلزله بیاید شما چرا اینقدر آرام هستید؟
مرد فقیر گفت:” گوشه ای از خانه ام که نزدیک در خروجی است رابا تنه درختان ستون های اضافی زده ام وکمی محکم تر کرده ام و شب با بچه ها آنجا می خوابیم. به نوبت هم کشیک می دهیم تا به محض اینکه زلزله بیاید همدیگر را بیدار کنیم و به فضای آزاد برویم. این همه کاری بود که از دستمان برمی آمد. بعد هم خودمان را به خدا سپرده ایم و از او خواسته ایم خودش مواظب ما باشد. دیگر دلیلی برای نگرانی نمی بینیم
شیوانا با خنده به شاگردان گفت:” امشب در حیاط منزل همین مرد فقیر استراحت می کنیم.حتما خدایی که مواظب آنهاست ، از ما هم حمایت می کند.”
نزدیک های صبح که همه خواب بودند. زلزله ای سنگین از راه رسید. بخش های ضعیف خانه مرد فقیر بلافاصله فروریخت. اما زن و بچه مرد فقیر به همراه خودش که زیر ستون خوابیده بودند جان سالم به در بردند و توانستند به فضای باز حیاط مدرسه فرار کنند
وقتی موج زلزله خوابید و اوضاع به حالت طبیعی برگشت. شیوانا متوجه شد که با وجود خرابی زیاد ، هیچکدام از ساکنین خانه مرد فقیر آسیب ندیده اند . و حتی مرغ و خروس ها و گوسفندهای او هم سالم مانده اند
صبح روز بعد به شیوانا خبردادند که مرد ثروتمندی که منزل محکمی داشت به محض وقوع زلزله به تنهایی از خانه بیرون دویده بود و زیر تپه ای سنگی پناه گرفته بود و ریزش سنگ ها از بالای تپه او را داخل گودالی محبوس کرده است و به کمک احتیاج دارد. شیوانا و بقیه شاگردان برای کمک به سمت خانه مرد ثروتمند رفتند و با کمال تعجب دیدند که خانه مرد ثروتمند کاملا سالم است و  تمام اهل منزل هم در داخل خانه سالم باقی مانده اند. ولی او خودش با دست خودش خویشتن را در گودالی زیر تپه سنگ مدفون کرده است. مردم ده با همکاری همدیگر مرد ثروتمند را از زیر سنگ ها زخمی و مجروح بیرون کشیدند. اووقتی چشمش به شیوانا افتاد با خنده گفت:” استاد! ظاهرا آنچه انجام داده بودم کافی بوده است. بی جهت تقدیر و سرنوشتم را به خالق هستی واگذار نکرده بودم. این را وقتی داخل گودال بودم فهمیدم. در داخل گودال زندگی ام را به او سپردم که شما مرا نجات دادید! به همین سادگی

 



[ پنج شنبه 20 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 17:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]