اسلایدر

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 135
[ پنج شنبه 15 مرداد 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 20:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 134
[ پنج شنبه 14 مرداد 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 20:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 133
[ پنج شنبه 13 مرداد 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 20:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 132
[ پنج شنبه 12 مرداد 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 20:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 131
[ پنج شنبه 11 مرداد 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 20:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 130

داستان شماره 130

حكم خدا


بسم الله الرحمن الرحیم

 

رسول خدا(ص)از مردي اعرابي شتري به چهارصد درهم خريد،هنگامي كه اعرابي پول را تحويل گرفت داد و بيداد كرد كه درهم ها و شتر مال من است و پيامبر حقي بر من ندارد
اتفاقاً ابوبكر از آنجا مي گذشت،پيامبر به او فرمود:"بين من و اعرابي قضاوت كن
ابوبكر گفت:"اعرابي از شما شاهد و گواه مي خواهد
عمر نيز از راه گذشت و سخنان ابوبكر را تكرار كرد.در اين موقع علي عليه اسلام  از دور نمايان شد،پيامبر به اعرابي فرمود:"قبول داري اين جوان بين ما قضاوت كند
مرد گفت:قبول دارم
چون علي عليه السلام آمد اعرابي ادعاي خود را بيان كرد.اميرالمؤمنين به اعرابي گفت:شتر را به پيامبر تسليم كن
اعرابي اعتنايي نكرد،تا اينكه آن حضرت سه بار گفتار خود را تكرار كرد ولي نتيجه اي نداشت در اين هنگام علي عليه اسلام اعرابي را با يك ضربت شمشير دور كرد و آنگاه رو به پيامبر(ص) گفت:"يا رسول الله،ما تو را در وحي تصديق مي كنيم.چگونه ممكن است در چهارصد درهم تكذيب نماييم؟
و در خبري آمده است كه رسول خدا(ص) رو به عمر و ابوبكر كرد و به آنان فرمود:اين حكم خداست.نه آنچه شما حكم كرديد

 

[ پنج شنبه 10 مرداد 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 20:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 129

داستان شماره 129

درملحق كردن پسربه پدر در اثر بوئيدن استخوان پدر


بسم الله الرحمن الرحیم

 

پسري به نزد عمر امد ومال پدرش را از او مطالبه كرد.عمر اورا زجر كرده از پيش خود براند
ان پسر تظلم كنان از مسجد بيرون امد حضرت از او احوال پرسيد .وي گفت مال پدرم در نزد
عمراست به من رد نميكند
بر من صيحه زد ومرا از پيش خود راند حضرت فرمود :امروز حكمي بنمايم كه خداوند متعال
در فوق سبع سماوات كرده باشد وان حكم را كسي نمي تواند بنمايد مگر كسي كه خداوند او را بر
گزيده باشد
پس ان پسر را با جمعي از صاحبه كه در ميان انها بود عمر بن الخطاب اوردند وبر سر قبر پدر
ان جوان. پس امير فرمان داد قبر را بشكافند سپس فرمود تا يك ضلع ان مرد را يعني يك دنده
پهلوي او را بيرون اورند سپس ان حضرت ان جوان را فرمود تا ان استخوان دنده را به بيني
خود نزديك كند وان را ببويد در حال خون از بيني او بيرون امد حضرت فرمود تا مال اورا به
او رد بنمايند كه اين پسر فرزند اين ميت است
عمر عرض كرد :يا ابالحسن به جريان خون از دماغ اين پسر مال را به او تسليم بنماييم ؟
حضرت فرمود:اواحق به مال از تو و ساير خلق است
سپس حاضرين را فرمود كه ان استخوان رانزديك بيني خود برند وان را بوكنند
همه حاضرين اين كار را كردند واز دماغ هيچ يك خون نيامد دوباره ان پسر ان را بو ئيد خون
زيادي از بيني او امد

[ پنج شنبه 9 مرداد 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 20:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 128
[ پنج شنبه 8 مرداد 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 20:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 127

داستان شماره 127

داستان زيبا درباره دختري كه از مرد پيري ابستن شد


بسم الله الرحمن الرحیم

 

در زمان خلافت عثمان پيري فروتوت دختري دوشيزه را به نكاح خود در اورد وان دختر ابستن گشت مرد پير دانسته بود كه در مضاجعت دختر نيروي انرا نداشته كه مهره يدوشيزگان از وي برگيرد وچنين گمان كرد كه حمل وي از مردي بيگانه است داوري پيش عثمان اوردند امر بر عثمان مشتبه گرديد از زن پرسيد :ايا اين پير مهره بكارت تو را برداشته يا نه؟
دختر گفت نه
عثمان گفت: بر وي اقامه حد بنماييد وان زن را سنگسار كنيد
امير المومنين فرمود : شتاب نكنيد همانا زن زا دو نشان مي باشد يكي نشان حيض يكي نشان بول يعني دو مجرا براي او مي باشد اگر اب مرد در مجري حيض ريخته با شد تواند زن را حامله كند و اين مطالب را از خود او بپرسيد
ان وقت از ان پيرمرد سوال كردند كه هيچگاه اب خود را بر اين زن ريختي يا نه بي انكه ازاله بكارت كرده باشي
مرد گفت اري بدون انكه بكارت اورا بردارم اب خود را بر اومي ريختم علي فرمود :اين حمل فرزند همين پير فرتوت است و بايد اين مرد را كه انكار فرزند خود مي
كند عقوبت كرد عثمان اين قضاوت را ازعلي پذيرفت

[ پنج شنبه 7 مرداد 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 20:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 126

داستان شماره 126

درباره گوسفندي كه از سگ حامله شد


بسم الله الرحمن الحیم

 

اعرابي از امير المومنين سوال كردكه سگي بر گوسفندي جهيد وان گوسفند حامله شد وزائيد فعلا بر ما مشكل شده است كه حكم سگ بر او بار نماييم يا حكم گوسفند
حضرت فرمود:اگر علف مي خورد گوسفند است اگر استخوان مي خوردسگ است
اعرابي گفت :گاهي علف مي خورد گاهي استخوان
حضرت فرمود :نگاه كن ببين اگه مثل سگ اب مي خورد سگ است واگر مثل گوسفند اب مي خورد گوسفند است
اعرابي گفت :هر دو قسم اب مي خورد
حضرت فرمود:نگاه كن ببين اگه در آخر گوسفندان ودنبال انها حركت مي كند سگ است اگر در وسط يا در جلو راه مي رود گوسفند است
اعرابي گفت:گاهي دنبال ميرود گاهي در وسط
حضرت فرمود :نگاه كن ببين موقع خواب مثل گوسفندان ميخوابد گوسفند است واگر بر سر دم مي نشيند سگ است
اعرابي گفت گاهي بر سر دم مي نشيند گاهي مثل گوسفندان مي خوابد
حضرت فرمود:نگاه كن ببين اگر مثل سگ بول مي كند سگ است و اگر مثل گوسفند بول مي كند گوسفند است
اعرابي گفت :گاهي مثل سگ گاهي مثل گوسفند
حضرت فرمود :او را ذبح كن اگر شكنبه دارد گوسفند است واگه ندارد سگ است

 

[ پنج شنبه 6 مرداد 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 20:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 125

داستان شماره 125

درباره دختري كه علقه داخل رحم او شده بود

 

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

عمار ياسر مي فرمايد در روز دوشنبه هفدهم ماه صفر در خدمت امير بودم بانگي هولناك واوازي سهمناك به گوش ما رسيد امير فرمودند:عمار برو ذوالفقار مرا بيار چون اوردم فرمودند اي عمار امروز روزي است كه كاري بكنم كه سبب روشني چشم مومنين وزيادي ايمان انها بشود و بر منافقين اتش حسد برافروزد وبر كفر وعداوات انها بيفزايد سپس فرمود برو بيرون مسجد هر كس كه مرا طلب مي كند اورا در نزد من بياور
عمار ميگويد: چون از مسجد بيرون امدم زني را در ميان محملي كه بر شتري حمل بود ديدم كه از پرده جگر همي ناله ميكرد
عمار مي گويد :ان را اواز دادم كه اجابت كنيد امير المومنين را ان زن از هودج پياده شد وامد مقابل حضرت با قلبي سوزان وچشمي گريان گفت يا امام المتقين از راه دور دراز پيمودم تا اينكه خود را به در بار تو رساندم من ميدانم تو ميتواني مرا از اين منجلاب فضيحت و رسوايي كه دچار شدم نجات بخشي
امير فرمودند : اي عمار برو در كوفه ندا كن كه هر كه مي خواهد منزلت پسر ابو طالب را در نزد خدا ببيند كه ازعلوم به او چه بخشيده است بيايد در مسجد
عمار چون مردم كوفه را خبر كرد چون سيل سرا شيب به طرف مسجد شتاب گرفتند تا اينكه مسجد مملو از جمعيت شد سپس رو به ان جمعيت كرد گفت شما را چه روي داده واين دختر از چه شكايت دارد ؟از ان ميان پيرمردي برخاست وگفت:اين دختر من است ملوك عرب از او خواستگاري كرد فعلا مرا فضيحت كرده در ميان مردم سر به زير وخجلت زده كرده است قابله مي گويد حامله است بااينكه مهر بكارت او بحال خود مي باشد من در كار اين دخترحيرانم
حضرت به ان دختر گفت تو چه مي گويي؟
دختر گفت : اما اينكه مي گويند من با كره هستم راست ميگويد واما اينكه مي گويد من حامله هستم به حق تو اي امام متقين كه من خيانت نكردم ودست نامحرمي مرا لمس نكرده و من ميدانم شما به حال من خبر داريد
حضرت فرمود :قابله كوفه را كه لبا نام او بود بياورند چون حاضر شد پرده بزن و اين دختر را عقب پرده ببر و ملا حضه كن حامله است يا نه
قابله رفت وبه فرموده عمل كرد و فرمود شما از اهل قريه اسعار نيستيد
گفت چرا
حضرت فرمود ايا كسي هست كه از بلاد شما يكم برف بياورد ؟
همان ساعت پدر دختر گفت يا امير در بلاد ما بسيار است ولي از اينجا تا بلاد ما دويست پنجا فرسخ است
عمار گفت :امير المومنين دست خيبر گشاي خود را دراز كرد واز دويست پنجاه فرسخ مسافت چون بر گردانيد ديدم برف در ميان دستان او است واب از خلال انگشتان مباركش ميريزد ان وقت مردم به هم بر امدند وقيل قال مردم بلند شد
حضرت فرمود ساكت باشيد اگر بخواهيد كوه را با برف  به ازن خدا اينجا مي اورم سپس قابله را طلبيد وفرمود كه تشتي در زير اين دختر بگذارند واين برف را در ميان تشت بگذارند ودختر را بگو فرج خود را روي اين برف بگذارد طولي نميكشد كه كرمي به ان علقه مي گويند از رحم اين دختر بيرون ميايد كه وزن ان هفتصد پنجاه درهم ودودانق است قابله انچه را حضرت دستور داد عمل كرد ان علقه با همان وصف از رحم دختر بيرون امد قابله علقه را با تشت اورد خدمت امير مردم مسجد تماشاي ان ميكردند سپس كرم را وزن نمودند همان مقدار كه حضرت خبر داده بود نه يك دانق بيشتر نه كمتر حضرت به پدر دختر فرمود برخيز فر و مسرور دختر خود را بردار وبه وطن خود بر گرد

دختر تو وقتی ده ساله بوده در جوی اب نرسيده كه  دست خيانتكار به دختر تو نشسته بوده که کرم داخل رحم او شده و رفته رفته بزرگ شده است

[ پنج شنبه 5 مرداد 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 20:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 124

داستان شماره 124

به مسائل رسول پادشاه روم اللغزيه


بسم الله الرحمن الرحیم

 

فرستاده ملك روم از ابوبكر پرسيد :ان كدام مرد است كه اميد وار به بهشت نيست و از جهنم نميترسد واز خدا خوف ندارد وركوع نمي كند وسجود نمي نمايد گوشت ميته مي خورد وخون مي اشامد وفتنه را دوست ميدارد وچيزي را كه نديده درباره اش شهادت ميدهد وحق را دشمن ميدارد
عمر مبادرتبه جواب كرد وگفت كفري بر كفر خود افزودي
اين خبر به امير المومنين رسيد همه را جواب كافي وروشني فرمود عنقريب ذكر ميشود
حضرت فرمود :اين مرد كه مي گويد من اميدوار به بهشت نيستم وترس از جهنم ندارم واز خدا خوف ندارم اين مرد اوليا خدااست .دستان خداوند عبادت براي طمع و دخول در بهشت يا ترس از جهنم نمي كنند اينكه مي گويد از خدا خوف ندارم يعني خوف ندارد كه خدا براو ظلم كند. چون ميداند خدا ظالم نيست از عدل خدا خائف است وركوع وسجود نمي كند يعني در نماز ميت ركوع وسجود نمي كند واينكه مي گويد بي وضو نماز ميخوانم ان نماز ميت است واينكه ميگويد من ميته مي خورم يعني ملخ و ماهي مي خورم وان خون است واينكه مي گويد من فتنه را دوست دارم يعني اولاد را دوست دارم خدا مي فرمايد((انما اموالكم واولادكم فتنه )) واينكه مي گويد شهادت مي دهم به چيزي كه نديده ام يعني بهشت وجهنم را كه نديدم شهادت ميدهم كه حق است واينكه مي گويد من حق را كراهت دارم يعني مرگ را كه حق است كراهت دارم واينكه مي گويد انا ربكم يعني من صاحب استين باشم رب به مني صاحب و كم به معني استين است و اينكه مي گويد در زمين براي من است چيزي كه از براي خدا نيست يعني من زن وبچه دارم و خدا منزه وپاک از ان است وعيال و اولاد ندارد

 

[ پنج شنبه 4 مرداد 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 20:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 123

داستان شماره 123

سئوالهاي داودي


بسم الله الرحمن الرحیم

 

مردي از ال داود پيغمبر (ع) كه مذهب يهود داشت داخل مدينه گرديد ديد مردم در فزع وناله وگريه ميباشند گفت شمارا چه ميشود؟گفتند رسول خدا از دنيا رفته مرد داودي گفت درروزي از دنيا رفته كه در اين روز در كتب ما نوشته شده است سپس گفت مرا دلالت كنيد به خليفه ووصي بعد از او
گفتند تو در اينجا باش اكنون خواهد امد. چون حضرت امير نمودار شد ان مرد يهودي را گفتند بر خيز وهر چه ميخواهي از اين جوان بپرس مرد يهودي رفت به جانب ان حضرت عرض كرد توئي علي بن ابيطالب؟
فرمود: بلي/ ان حضرت دست مرد يهود را گرفت ودر نزد خود نشانيد يهودي گفت مي خواستم مسائلي چند سوال كنم از اين جماعت مرا به سوي شما دلالت كردند
حضرت فرمود سوال كن از هر چه كه ميخواهي انشا ا... تو را جواب خواهم گفت يهودي گفت به من خبر بده از اول حرفي كه در شب معراج خداوند متعال به محمد(ص) گفت چه بود وخبر بده مرا از ان چهار نفري كه در شب معراج مالك دوزخ طبق از روي انها برداشت وبا رسول خدا تكلم كردند وخبر بده مرا از ان ملكي كه مزاحمت كرد در شب معراج با محمد(ص) وخبر بده مرا كه منزل محمد كجاست از جاهاي بهشت ؟
حضرت فرمود :اما اول حرفي كه خداوند تكلم كرد بارسول خدا (فهو قوله تعالي امن رسول بما انزل اليه من ربه
يهودي گفت اين را نخواستم
حضرت فرمود ان امري را كه تو از من سوال ميكني ان امر مستوري است
يهودي گفت از غير ان از شما سوال نكردم به من از ان خبر بده والا ان شما نيستي كه من طلب ميكنم
حضرت فرمود :اگر من تورا خبر دهم اسلام اختيار ميكني؟ گفت :بلي
فرمود:رسول خدا چون به مقام قرب رسيد حجاب از روي ان برداشته شد وملكي ندا كرد يا محمد خداوند تو را سلام ميرساند ومي فرمايد برسيد و مولي از من سلام برسان رسول خدا عرض كرد ان مولي كيست؟خطاب رسيد علي بن ابيطالب
يهودي گفت : راست گفتي من همين را ميخواستم چون در كتاب جد من داود(ع) همين طور مكتوب است
وان چهاري نفري كه مالك دوزخ طبق از روي انها برداشت در جهنم قابيل ونمرود وهامان وفرغون اين جماعت به رسول خدا خطاب كردند كه از تو سوال ميكنيم كه امر بفرمايي مارا به دنيا برگردانند تا عمل صالح بنماييم جبرئيل در غضب شد و با بال خود طبق را بروي انها بر گردانيد وان ملكي به رسول خدا مزاحمت نمود ملك الموت بود او براي قبض روح سلطاني از سلاطين روي زمين رفته بود وان ملك در هنگام قبض روح سخني گفته بود كه اتش خشم عزرائيل را بر افروخته بود چون به مقام خود مراجعت كرد با رسول خدا مصادف شد از شدت غيض بران سلطان جبار التفا به ان حضرت ننمود واورا نشناخت تا جبرئيل بر او بانك زد يا ملك الموت هذا محمدبن عبدالله و حبيبه عزرائيل معذرت جسته عرض كرد يا رسول خدا اكنون از قبض روح سلطان جباري مي ايم دروقت مرگ سخني گفت كه مرا به غضب اورد از اين جهت شمارا نشناختم واما منزل رسول خدا در بهشت در جنت عدن ميباشد وبا او دوازده نفر از اوصيا او با وي هستند
مرد يهودي گفت:به خدا قسم در كتاب جدم داود پيغمبر قرائت كرده بودم وان كتاب ابا عن جد به من ميراس رسيده است
سپس ان كتاب را از جيب خود بيرون اورد و به اميرالمومنين داد ديدند انچه را كه حضرت خبر داده است در ان كتاب نوشته شده بود سپس ان يهودي اسلام اختيار كرد

 

[ پنج شنبه 3 مرداد 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 20:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 122

داستان شماره 122

 

به مسائل رآس الجالوت ابوبكر ازان عاجز ماند

 

بسم الله الرحمن الرحیم

بعضي از رآس الجالوب به نزد ابوبكر امدند ومسائلي سوال كردند يكي را نتوانست جواب بگويد اورا به امير المومنين حواله كرد حضرت فرمود مسائل تو كدام است
عرض كرد اصل اشيا چيست
حضرت فرمود :اصل اشيا اب است چنانچه خداوند فرموده و((من الما كل شئي حي))رآسالجالوت گفت :ان دوجماد چيست كه تكلم كردند
حضرت فرمود :اسمان وزمين است
راس گفت:ان دو چيز كه كم ميشوند وزياد ميگردند چيست؟
فرمود ان شب روز است
رآس گفت:ان اب چه ابي است نه از اسمان است نه از زمين؟
حضرت فرمود :ان عرق اسبهايي است ازسليمان بن داود كه در هنگام دويدن از انها ريخت
رآِس گفت ان چيست كه نفس ميكشد وروح ندارد
حضرت فرمود :كه او صبح است(( والصبح اذا تنفس))
راس پرسيد: ان دو زوج كدامند كه لا بدند از همديگر و حال انكه حيات ندارند
حضرت فرمود :شمس وقمر است
گفت ان نور چيست كه نه از افتاب است نه از قمراست ونه از نجوم ونه از مصابيح؟
فرمود:ان عمودي است كه خداوند براي موسي در تيه فرستاد كه نور مي بخشيد
گفت:كدام ساعت است نه از روز است ونه از شب ؟
فرمود ان بين الطلوعين است از طلوع فجر تا طلوع شمس
گفت :ان چيست كه اورا قبله نيست
فرمد :خانه كعبه
گفت :ان كيست كه پدر وعشيره ندارد؟
فرمود حضرت ادم(ع

 

[ پنج شنبه 2 مرداد 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 20:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 121

داستان شماره 121

يهودي از ابوبكر سوال كرد و او گفت اين مسائل زنادقه است

 

بسم الله الرحمن الرحیم

چون رسول خدا از دنيا رفت يك نفر يهودي داخل مسجد گرديد وگفت كجا است وصي پيغمبر شما؟
مردم اشاره به ابوبكر كردند مرد يهودي گفت من مسائلي دارم كه فقط وصي پيغمبر ان را ميداند ابوبكر گفت بياور مسائل خود را
مرد يهودي گفت به من خبر بده از چيزي كه براي خدا نيست واز چيزي كه در نزد خدا نيست و از چيزي كه خدا نميداند
ابوبكر گفت اين مسائل زنادقه است ايا در اسمان وزمين چيزي هست كه خدا نميداند
اتباع ابوبكر خواستند ان مرد را بزنند ابن عباس گفت شما با اين مرد با انصاف كار نكرده ايد ابوبكر گفت مگر مقاله اورا نشنيدي ابن عباس گفت چرا شنيدم اگر جوابي داريد بگوييد واگر نه اورا در نزد كسي كه جواب دهد به درستي كه من شنيد م از رسول خدا كه فرموده: در حق علي بن ابيطالب (الهم اهد قبلعه وثبت لسانه
سپس ابوبكر با جماعت خود به خدمت امير امدند ابوبكر گفت يا ابالحسن اين يهودي مسائل زنادقه پرسش كرده
حضرت فرمود ان كدام است ؟
يهودي را گفتند مسائل خود را بگو واو بيان كرد
حضرت فرمود انكه براي خدا نيست شريك است خداي تعالي شريك ندارد وانكه در نزد خدا نيست ظلم است خداي متعال هر گز به بندگان خود ظلم نميكند و انچه خدا نميداند قول شما حضرات يهود است كه ميگوييد عزيزابن الله وخداوند تبارك تعالي فرزندي براي خود نميداند يهودي بعد از استماع اين جوابهاي شافيه گفت((اشهدان محمدارسوالله واشهدالااله الا الله))ان وقت ابو بكر وطايفه برخواستند وسر امير را بوسيدند

 

[ پنج شنبه 1 مرداد 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 20:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 120
[ چهار شنبه 30 تير 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 18:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 119
[ چهار شنبه 29 تير 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 18:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 118

داستان شماره 118

توطئه‏اي که فاش گرديد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در زمام خلافت عمر دو نفر امانتي را نزد زني(سالمند) به وديعت گذاشتند و به وي سفارش نمودند که تنها با حضور هر دوي آنان وديعه را تحويل دهد.
پس از مدتي يکي از آن دو به نزد زن رفته مدعي شد که دوستش مرده است و وديعه را مطالبه نمود. زن در ابتداء از دادن سپرده امتناع ورزيد ولي چون آن مرد زياد رفت و آمد مي‏نمود و مطالبه مي‏کرد، وديعه را به وي رد کرد. پس از گذشت زماني مرد ديگر به نزد زن آمده خواستار وديعه گرديد، زن داستان را برايش بازگو نمود که نزاعشان در گرفت، خصومت به نزد عمر بردند، عمر به زن گفت: تو ضامن وديعه هستي. اتفاقا اميرالمومنين عليه‏السلام در آن مجلس حضور داشت، زن از عمر خواست تا علي عليه‏السلام بين آنان داوري کند، عمر گفت: يا علي! ميان آنان قضاوت کن. اميرالمومنين عليه‏السلام به آن مرد رو کرد و فرمود: مگر تو و دوستت به اين زن سفارش نکرده‏ايد که سپرده را به هر کدامتان به تنهايي ندهد، اکنون وديعه نزد من است، برو ديگري را به همراه خود بياور و آنرا تحويل بگير، و زن را ضامن وديعه نکرد و از اين راه توطئه آنان را آشکار نمود؛ زيرا آن حضرت عليه‏السلام مي‏دانست که آن دو با هم تباني کرده و خواسته‏اند هر دو نفرشان از زن مطالبه کنند تا او به هر دو غرامت بپردازد

 

[ چهار شنبه 28 تير 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 18:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 117

داستان شماره 117

دادرسي امام علي علیه السلام

 

بسم اله الرحمن الرحیم

وقتي امام علي (عليه السلام) وارد کوفه شد مردم برگرد او جمع شدند، در بين آن مردم جواني بود که در جنگهاي آن حضرت نيز شرکت کرده و در رکاب او مي جنگيد، روزي آن جوان با زني ازدواج کرد. صبح روز بعد حضرت علي (عليه السلام) در مسجد نماز صبح را به جا آورد، سپس به يکي از اصحاب فرمود: به فلان محله مي روي در آنجا مسجدي مي بيني در کنار آن مسجد خانه اي است که صداي مشاجره زن و مردي را مي شنوي، آن زن و مرد را نزد من بياور. آن شخص رفت و آن دو نفر را نزد حضرت آورد. امام (عليه السلام) فرمود: چرا از ديشب تا حال در مشاجره و نزاع هستيد؟ جوان گفت: اي اميرمؤ منان (عليه السلام) من اين زن را به عقد خود در آوردم اما چون نزد او رفتم حالت تنفري در خود نسبت به او احساس کردم و نزديک او نشدم و اگر قدرت داشتم شبانه او را از خانه بيرون مي کردم. لذا به نزاع و مشاجره مشغول بوديم، تا اينکه فرستاده شما نزد ما آمد. حضرت به حاضرين در آن مجلس فرمود: بعضي از حرفها را نبايد همه کس بشنوند (يعني، شما از مجلس خارج شويد) همه برخاستند و مجلس را ترک کردند و فقط آن زن و مرد نزد حضرت باقي ماندند. حضرت علي (عليه السلام) به آن زن فرمود: آيا اين جوان را مي شناسي؟ زن گفت: نه. حضرت فرمود: اگر من حال و گذشته او را برايت بگويم و او را بشناسي انکار حقيقت نمي کني؟ زن گفت: نه. حضرت فرمود: آيا تو فلاني دختر فلان شخص نيستي؟ زن گفت: آري. حضرت فرمود: آيا پسر عمويي نداشتي که هر دو عاشق يکديگر بوديد. گفت: آري. فرمود: آيا پدرت از ازدواج شما ممانعت نکرد و او را از همسايگي خود دور نکرد تا شما با يکديگر تماسي نداشته باشيد؟ زن گفت: همين طور است. فرمود: آيا به يادداري که يک شب براي قضاء حاجت خارج شدي و پسر عمويت تو را غافلگير کرد و با تو نزديکي کرد و تو حامله شدي و جريان را از پدرت پنهان کردي و تنها به مادرت خبر دادي؟ و چون زمان وضع حمل تو فرا رسيد مادرت تو را به بيرون خانه برد و بچه ات را به دنيا آوردي و او را در پارچه اي پيچيدي و پشت ديوار گذاشتي و لحظاتي بعد سگي به آنجا آمد و تو ترسيدي که بچه ات را بخورد، سنگي برداشتي و به سوي سگ انداختي اما سنگ به سر بچه خورد و سرش شکست و تو و مادر نزد او آمديد و مادرت سر او را با پارچه اي بست و بچه را گذاشتيد و رفتيد... زن ساکت شد. حضرت فرمود: تو را به خدا سوگند مي دهم که حق را بگويي، زن فرمايش امام را تایید کرد و گفت: يا علي (عليه السلام) غير از من و مادرم هيچ کس از اين جريان اطلاع نداشت. حضرت فرمود: خداوند مرا از آن واقعه با خبر کرد. حضرت بعد فرمود: صبح آن روز عده اي آمده و آن بچه را برداشتند و او را بزرگ کردند و او را با خود به کوفه آوردند و تو را به عقد او در آوردند در حالي که او پسر تو بود
سپس حضرت به آن جوان فرمود: سرت را نشان بده چون جوان سر خود را برهنه کرد اثر شکستگي در سر او ديده شد. حضرت فرمود: اين جوان همان پسر تو مي باشد و خدا او را از عمل حرام بازداشت برو و با فرزندت زندگي کن که ازدواج بين شما وجود ندارد

[ چهار شنبه 27 تير 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 18:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 116
[ چهار شنبه 26 تير 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 18:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 115

داستان شماره 115

سفري که بازگشت نداشت

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی اميرالمومنين عليه‏السلام وارد مسجد گرديد، ناگهان جواني گريه کنان در حالي که گروهي او را تسلي مي‏دادند، جلوي آن حضرت آمد. امام عليه‏السلام به جوان فرمود: چرا گريه مي‏کني؟
جوان گفت: يا اميرالمومنين! سبب گريه‏ام حکمي است که شريح قاضي درباره‏ام نموده، که نمي‏دانم بر چه مبنايي استوار است؛ و داستان خود را چنين شرح داد: پدرم با اين جماعت به سفر رفته و اموال زيادي به همراه داشته و اينها از سفر بازگشته و پدرم با ايشان نيامده است، حال او را از آنان مي‏پرسم، مي‏گويند: مرده است. از اموال و دارايي او مي‏پرسم، مي‏گويند: مالي از خود برجاي نگذاشته است. ايشان را به نزد شريح برده‏ام و او با سوگندي آنان را آزاد کرده، با اين که مي‏دانم پدرم اموال و کالاي زيادي به همراه داشته است
اميرالمومنين عليه‏السلام به آنان فرمود: زود به نزد شريح برگرديد تا خودم در کار اين جوان تحقيق کنم، آنان برگشتند و آن حضرت نيز نزد شريح آمده به وي فرمود: چگونه بين ايشان حکم کرده‏اي؟
شريح گفت: يا اميرالمومنين! اين جوان مدعي بود که پدرش با اين گروه به سفر رفته و اموال زيادي با او بوده و پدرش با ايشان از سفر بازنگشته است و چون از حالش جويا شده، به وي گفته‏اند: پدرش مرده است. و من به جوان گفتم: آيا بر ادعاي خود گواه داري؟ گفت نه، پس اين گروه منکر را قسم دادم و آزاد شدند
اميرالمومنين عليه‏السلام به شريح فرمود: بسيار متاسفم که در مثل چنين قضيه‏اي اين گونه حکم مي‏کني؟!شريح: پس حکم آن چيست؟
امام عليه السلام فرمود: به خدا سوگند اکنون چنان بين آنان داوري کنم که پيش از من جز داود پيغمبر کسي به آن حکم نکرده باشد
اي قنبر! ماموران انتظامي را حاضر کن! قنبر آنان را آورد. آن حضرت هر ماموري را بر يک نفر از آنان موکل ساخت و آنگاه به صورتهايشان خيره شد و فرمود: چه مي‏گوييد آيا خيال مي کنيد که من از جنايتي که بر پدر اين جوان آگاه نيستم؟! و اگر اطلاع نداشته باشم نادانم. سپس به ماموران فرمود: صورتهايشان را بپوشانيد و آنان را از يکديگر جدا سازيد پس هر يک را در کنار ستوني از مسجد نشاندند در حالي که سر و صورتشان با جامه‏هايشان پوشيده شده بود، آنگاه امام عليه‏السلام منشي خود، عبدالله بن ابي‏رافع را به حضور طلبيده به او فرمود: قلم و کاغذ بياور! و خود در مجلس قضاوت نشست و مردم نيز مقابلش نشستند. و آن حضرت عليه‏السلام به مردم فرمود: هر وقت من تکبير گفتن شما نيز تکبير بگوييد و سپس مردم را از مجلس قضاوت بيرون نمود و يکي از آن گروه را طلبيده مقابل خود نشانيد و صورتش را باز کرد و به عبدالله بن ابي‏رافع فرمود: اقرار اين مرد را بنويس و به باز پرسي او پرداخت و پرسيد: در چه روزي شما و پدر اين جوان از خانه‏هايتان خارج شديد؟گفت: در فلان روز. در چه ماهي؟گفت: در فلان ماه. در چه سالي؟گفت: در فلان سال. در کجا بوديد که پدر اين جوان مرد؟ گفت: در فلان محل. در خانه چه کسي؟گفت: در خانه فلان. به چه بيماري؟ گفت: با فلان بيماري. مرضش چند روزي طول کشيد؟گفت: فلان مدت
در چه روزي مرد؛ چه کسي او را غسل داده کفن نمود و پارچه کفنش چه بود و چه کسي بر او نماز گزارد و چه کسي با او وارد قبر گرديد؟
و چون بازجوئي کاملي از او به عمل آورد صدايش به تکبير بلند شد، و مردم همگي تکبير گفتند، سايرين که صداي تکبيرها را شنيدند يقين کردند که آن يکي راز خود و ديگران را فاش ساخته است، آن حضرت عليه‏السلام دستور داد مجددا سر و صورت او را پوشانده وي را ببرند.
سپس ديگري را به حضور طلبيده مقابل خود نشانيد و صورتش را باز کرده به وي فرمود: آيا تصور مي‏کني که من از جنايت و خيانت شما اطلاعي ندارم؟
در اين هنگام که مرد شک نداشت که نفر اول نزد آن حضرت به ماجرا اعتراف کرده چاره‏اي جز اقرار به گناه خويش و تقرير داستان نديد و عرضه داشت: يا اميرالمومنين! من هم يک نفر از آن جماعت بوده و به کشتن پدر آن جوان تمايلي نداشتم؛ و اين گونه به تقصير خود اعتراف نمود.
پس امام عليه‏السلام تمام شهود را پيش خوانده يکي پس از ديگري به کشتن پدر جوان و تصرف اموال او اقرار کردند، و آنگاه مرد اول هم که اقرار نکرده بود اعتراف نمود، و آن حضرت عليه‏السلام آنان را عهده‏دار خونبها و اموال پدر جوان گردانيد. در اين موقع که خواستند مال مقتول را بپردازند باز هم اختلافي شديد بين جوان و آنان در گرفت و هر کدام مبلغي را ادعا مي‏کرد، پس اميرالمومنين انگشتر خود و انگشترهاي آنان را گرفت و فرمود: آنها را مخلوط کنيد و هر کدامتان که انگشتر مرا بيرون آورد در ادعايش راست گفته است؛ زيرا انگشتر من سهم خداست و سهم خدا به واقع اصابت مي‏کند

 

[ چهار شنبه 25 تير 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 18:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 114
[ چهار شنبه 24 تير 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 18:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 113

داستان شماره 113

طعمه شیر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

شیری را در گودالی دستگیر كرده بودند، مردم برای تماشای شیر ازدحام نمودند، یك نفر در نزدیكی گودال ایستاده بود، ناگهان قدمش لغزید و دست به دیگری زد و دومی به سومی و سومی به چهارمی و همه در گودال افتاده طعمه شیر شدند. این ماجرا در یمن اتفاق افتاد، امیرالمومنین علیه السلام نیز آنجا تشریف داشت ، خبر به آن حضرت رسید، پس درباره آنان چنین قضاوت نمود، كه اولی طعمه شیر بوده و به علاوه باید یك سوم دیه به دومی بپردازد، و دومی نیز دو سوم دیه به سومی و سومی دیه كاملی به چهارمی باید بپردازد. رسول خدا صلی الله علیه و آله از این قضاوت خبردار گردیده فرمود: اباالحسن به حكم خدا داوری نموده است. مؤ لّف : علت این تفصیل این است كه نفر اول خودش افتاده ، به علاوه افراد دیگری را با خود انداخته ، از این جهت دیه ای طلب ندارد؛ زیرا مرگش مستند به خودش بوده است . و سبب مرگ نفر دوم ممكن است یكی از سه چیز باشد، كشیدن نفر اول و یا افتادن نفر سوم و یا چهارم بر روی او كه خودش عامل آن بوده است بنابراین ، احتمال استناد قتلش به نفر اول 33/0 است و امام علیه السلام هم 33/0 دیه اش را به عهده نفر اول قرار داده است ، و اما نفر سوم ممكن است علت مرگش ‍ كشیدن و افتادن نفر چهارم بر روی او باشد كه خودش عامل آن بوده و یا افتادن نفر اول و یا دوم بر روی او كه عاملش نفر دوم بوده است و امام علیه السلام نیز دو سوم دیه او را بر عهده نفر دوم گذاشته است . و اما نفر چهارم تمام علت مرگش ‍ مستند به نفر سوم بوده ، بنابراین ، تمام دیه اش بر عهده نفر سوم می باشد چنانچه امام علیه السلام حكم نموده است

 

 

[ چهار شنبه 23 تير 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 18:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 112

داستان شماره 112

خطبه بی الف و خطبه بی نون

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

گروهی از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله دور هم نشسته و از هر دری سخن می گفتند گفتگو از حروف الفباء به میان آمد، همگی به اتفاق آراء بر آن شدند كه حرف الف بیش از سایر حروف در تركیب كلمات و جمله بندیها به كار می رود، در این هنگام امیرالمومنین علیه السلام بپاخاسته و خطبه ای طولانی بدون الف بالبداهه انشاء فرمود: حمدت و عظمت من عظمت منته ، و سبغت نعمته ، و سبقت رحمه غضبه ، و تمت كلمته ، و نفذت مشیه ، و بلغت قضیته ، حمدته حمد مقر لر بوبیته ، متخضع لعبودیته ، متنصل من خطیئه

 

..............
و نیز خطبه ای دیگر بدون نقطه بالبداهه انشاء كرد كه اول آن این است : الحمدلله اهل الحمد و ماواه ، وله اوكد الحمد واحلاه ، و اسرع الحمد و اسراه ... مؤ لّف : انشاء چنین خطبه هایی به طور ارتجال و بدون سابقه با ویژگی های خاصی كه در الفاظ و مضامین آنها بكار رفته می توان گفت كه در زمره معجزات آن امام همام علیه السلام بشمار می آید، و بعضی از ادبا اگر چه ابیات و یا فقراتی بدون الف و یا بدون نقطه آورده اند ولیكن باید توجه داشت كه آنان كسانی هستند كه سالیانی دراز از عمر خود را صرف تحصیل ادبیات و قسمتی از اوقات خود را صرف تركیب و تلفیق آن جملات نموده اند، و از محالات عادی است كه كسی بتواند بطور ارتجال و بالبداهه آنچنان خطبه هایی را با آن همه درخشندگی و خصوصیاتی كه دارند انشاء نماید. و نیز خطبه دیگری از آن حضرت علیه السلام بدون نقطه نقل شده كه اول آن چنین است : الحمدلله الملك المحمود، المالك الودود، مصور كل مولود، و موئل كل مطرود

[ چهار شنبه 22 تير 1389برچسب:قضاوتهای امام علی ( ع _ 1, ] [ 18:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 111

داستان شماره 111

داستان عجیب برصیصای عابد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

در میان بنی اسرائیل عابدی به نام «برصیصا»زندگی می کرد،او زمانی طولانی عبادت کرده بود و در این راستا به حدی از قرب الهی رسیده بود که مردم بیماران روانی را نزد او می آوردند،او دعا می کرد،آنها سلامتی خود را باز می یافتند.
روزی زن جوان بیماری را که از یک خانواده ی با شخصیت بود،برادرانش نزد او آوردند و بنا شد آن زن مدتی در نزد برصیصا بماند تا شفا یابد
شیطان از فرصت استفاده کرده و به وسوسه گری پرداخت و آنقدر زن را به نظر او زینت داد که آن مرد عابد به آن زن تجاوز کرد چیزی نگذشت که معلوم شد آن زن باردار است،عابد خود را در تنگنای سخت دید،برای اینکه گناهش کشف نگردد آن زن را کشت و در گوشه ای از بیابان دفن کرد
برادران آن زن از این جنایت هولناک آگاه شدند و این خبر در تمام شهر پیچید و به گوش امیر رسید امیر با جمعی به تحقیق پرداختند پس از قطعیت خبر،آن عابد را از عبادتگاهش فرو کشیده و فرمان اعدام او صادر گردید.در روز معینی در حضور جمعیت بسیار،عابد را بالای چوبه ی دار بردند وقتی که او در بالای چوبه ی دار قرار گرفت،شیطان در نظرش مجسم شد و به او گفت:«این من بودم که تو را به این روز افکندم،و اگر آنچه را می گویم اطاعت کنی تو را از این مهلکه نجات خواهم داد.
عابد گفت:چه کنم؟
شیطان گفت:تنها یک سجده برای من انجام دهی کافی است
عابد گفت:در این حالت که می بینی ، نمی توانم سجده کنم
شیطان گفت:اشاره ای کفایت می کند
عابد با گوشه ی چشم خود ،یا بادستش اشاره کرد و شیطان را اینگونه سجده کرد و هماندم جان سپرد و از دنیا رفت.
این است نمونه ای از عاقبت سوءِ پیروان شیطان،وکفر و درماندگی آنها در لحظه ی سخت مرگ.
قابل تجه اینکه امام صادق (ع)فرمود:«هر کسی که لحظه ی مرگش فرا رسد ابلیس یکی از شیطان های خود را نزد او می فرستد تا او را یه سوی کفر بکشاند و یا او را در دینش مشکوک سازد تا او با این حال از دنیا برود کسی که با ایمان باشد شیطان قدرت ندارد که او را به کفر یا شک در دینش وادارد،آنگاه فرمود
«هرگاه به بالین آنان که در حال مرگ هستند حاضر شدید آنها را به گواهی دادن به یکتائی خدا،و رسالت محمد(ص)تلقین کنید

[ چهار شنبه 21 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 18:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 110

داستان شماره 110

جوان مؤمن و دختر روستایی

بسم الله الرحمن الرحیم
( إِنَّهُمْ فِتْیَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَزِدْنَاهُمْ هُدًى ) [کهف: ۱۳]
« ایشان جوانانی بودند که به پروردگارشان ایمان داشتند، و ما بر ( یقین و ) هدایتشان افزوده بودیم ».

جوانی قلبش از ایمان لبریز شده بود. خانواد‌ه‌اش او را برای کسب علم و دانش و اتمام تحصیلات دبیرستان به شهری دور دست فرستاده بودند و در آنجا اتاق کوچکی را اجاره کرده بود. از قضا هنگام غروب که قصد داشت به خانه مراجعت کند دختر جوانی را دید که در انتظار ماشین ایستاده بود و در حالی که کیف مدرسه‌اش را در دست داشت گریه می‌کرد، زیرا ماشینی که هر روز او را به خانه‌اش در روستا می‌رساند قبل از رسیدن دختر به ترمینال رفته بود و اکنون از شدت ناراحتی گریه می‌کرد.
جوان به او نزدیک شد و علت نگرانی را پرسید و به او چنین گفت:
آیا کاری از دست من ساخته است؟ چرا گریه می‌کنی؟ دختر گفت: من در فلان روستا زندگی می‌کنم امروز در مدرسه تأخیر کرده‌ام و سعی نمودم که در موعد مقرر خود را به ترمینال برسانم امّا وقتی به اینجا رسیدم متوجه شدم که رفقایم رفته‌اند و من تنها مانده‌ام و اکنون نه راه بازگشت را می‌دانم و نه پولی همراه دارم زیرا تاکنون به تنهایی و بدون خانواده‌ام به جایی نرفته‌ام.
دخترک این کلمات را بر زبان می‌راند و پیوسته گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت و با پروردگارش مناجات می‌کرد و می‌گفت: خدایا! چکار کنم؟ کجا بروم؟ حالا خانواده‌ام منتظر من هستند.
جوان بسیار متأثر شد و سراسیمه نمی‌دانست به دختر چه بگوید و چکار کند.
زمان به سرعت می‌گذشت. هوا تاریک شده بود.
پاهای دختر تحمل سنگینی بدن او را نداشتند. از شدت خستگی و گرسنگی قادر نبود خودش را کنترل کند.
جوان به او گفت: خواهرم من برادر تو هستم و مثل تو غریبم و در این شهر کسی را ندارم و خانواده‌ای را نمی‌شناسم تا تو را به آنجا ببرم ولی در این شهر تنها اتاق کوچکی دارم که می‌توانم تو را به آنجا برسانم. خواهرم به من اطمینان کن و امشب را در آنجا بمان فردا صبح تو را به مدرسه‌ات می‌رسانم.
شاید خانواده‌ات دنبال تو بیایند و به دوستانت ملحق شوی، انشاالله مشکل تو حل خواهد شد.
دختر به جوان اعتماد کرد و همراه او به طرف منزلش به راه افتاد. آن­ها به منزل رسیدند و جوان در حد توان از او پذیرایی کرد. رختخوابش را به او داد و خود بر روی زمین خوابید.
در این اتاق درگیری شروع شد و معرکه‌ی خطرناکی بود از یک طرف پسر جوان در آن سن و سال و در مقابل دختری تنها و زیبا، آن­ها برای همدیگر بی‌تابی می‌کردند و در فکر یکدیگر بودند. جایی که به جز خدا کسی از آنان با خبر نبود.
تنها خداوند مراقبت کننده و یاری رسان چنین لحظات حساسی بود نتیجه‌ی این خلوت هلاکت یا نجات از دیو شهوت بود که به راستی در چنین لحظاتی هر کس در گرو ایمان و یقین خود می‌باشد.
اکنون مبارزه حقیقی شروع می‌شود و ما نمی‌دانیم که پیروزی از آن کیست؟
آنجا که رسول خدا (ص) می‌فرماید:
« ما خلا رجل بامرأة الّا کان الشیطان ثالثهما »
هیچ مردی با زنی خلوت نمی‌کند مگر اینکه شیطان سومین آن­ها است.
شیطان مرتباً جوان را وسوسه می‌کرد و به او القاء می‌کرد که این صید گرانبهایی است که در کنار تو آرمیده است.
به او نگاه کن. به زیبایی و طراوت و شادابی او، به این عروس رایگان نظر کن.
چه کسی می‌داند که تو با او چکار می‌کنی؟ برو در کنار او بخواب. پیوسته و به طور مستمر ابلیس به او نزدیک می‌شد و او را به این کار تشویق و تحریض می‌کرد. دختر نیز نمی‌توانست بخوابد زیرا با جوانی ناآشنا در اتاقی به سر می‌برد و در حال مبارزه و ترس و حیرت لحظات را سپری می‌کرد. خواب به چشم هیچ کدام فرو نرفت هر دو درگیر مبارزه‌ای جانکاه بودند.
ناگهان جوان فکری به ذهنش خطور کرد و از جایش بلند شد و در غرفه‌اش به جستجو پرداخت مثل اینکه دنبال گمشده‌ای می‌گشت. ناگهان چراغی را یافت. همان چیزی که او به دنبال آن می­گشت، آن را برداشت و روشن کرد و در مقابل خود قرار داد و نفس راحتی کشید و درست مثل اینکه دنبال اسلحه‌ای کشنده‌ای باشد تا دشمن سرسختش را از پای درآورد. اکنون آن را یافته بود. پس حق داشت که باقلبی آرام و فکری راحت در کنار آن بنشیند. این اسلحه را برای نبرد با ابلیس در کنار خود نهاد و با وجود این آمادگی از مکر و حیله‌ی دشمن در امان ماند و بدون توجه به وسوسه‌های او مبارزه‌اش را شتابی تازه بخشید.
ابلیس پیش آمد و در مقابل او ایستاد، در حالی که زیبایی‌های دختر را در نظر او زینت می‌بخشید. او را به طرف معصیت تشویق می‌کرد و فکر می‌کرد که این دفعه بر جوان غلبه خواهد کرد.
جوان در حالی که چراغ را روبروی خود گذاشته بود نفسش را مخاطب قرار داد و گفت: من انگشتم را روی چراغ قرار خواهم داد. اگر بر آتش چراغ صبر کنی و سوزش و درد آن را تحمل کنی به معصیت اقدام کن و گرنه از خدای یکتا بترس و به آینده‌ات امیدوار باش انگشتش را روی چراغ گذاشت تا حدی که بوی سوختن آن به مشام رسید و از درد شدید بر خود می‌پیچید و با خود می‌گفت: ای دشمن خدا اگر تو بر آتش چراغ و این شعله‌ی ضعیف صبر نکنی پس چگونه آتش سهمگین دوزخ را تحمل خواهی‌کرد؟ با پارچه‌ای انگشت سوخته‌اش را بست و اندکی نشست. بار دیگر ابلیس بر او هجوم آورد و این بار انگشت دیگرش را روی شعله‌ی چراغ گذاشت و از آن هم بوی سوختن پوست و استخوانش برخاست. این چنین جنگ و مبارزه بین او و ابلیس در طول شب ادامه یافت و تا طلوع فجر لحظه‌ای آرام و قرار نداشت. هنگام صبح برای ادای نماز به پا خواست در حالی که به شدت درد می‌کشید نمازش را به جا آورد و با قلبی آرام و آسوده خاطر به دختر صبحانه داد و او را به مدرسه برد.
پدر دختر بی‌صبرانه انتظار او را می‌کشید و هنگامی که دختر را دید او را در آغوش گرفت نزدیک بود از شادی بال در بیاورد و بی‌اختیار از چشمانش اشک شوق سرازیر شد. دختر داستان را برای پدرش نقل کرد از سختی و اضطراب تنهایی و رنج و دردی که آن جوان در راه عقیده‌اش تحمل کرده بود و از امانت داری و شهامت و غیرت و از گذشت و ایثار آن جوان مؤمن و متعهد پدرش را با خبر کرد و بالاخره آنچه که آن جوان به دستان خود کرده بود همه را مانند فیلمی در برابر چشمان پدرش به نمایش گذاشت.
آنگاه پدرش به جوان نزدیک شد و بر او سلام کرد و از او تشکر و قدردانی نمود. وقتی به دستان جوان نگاه کرد که آن­ها را با پارچه‌ای پیچیده بود تعجبش افزوده شد و از ایمان و تقوای آن جوان متأثر شد. سپس از جوان تشکر و قدردانی کرد و او را همراه با دخترش به خانه دعوت کرد و از او پذیرایی نمود و دخترش را به عقد او درآورد و با وجود اینکه رئیس قبیله و مردی خوش نام و نشان بود حاضر شد دخترش را به عقد آن جوان ناآشنا اما مؤمن و غیور درآورد.
بعد از مراسم ازدواج آن­ها را در منزل خود اسکان داد و تا پایان تحصیل هزینه‌ی او را تحمّل کرد.
این چنین است تأثیر ایمان و یقین در دنیا و باید ثمره‌ی آن در آخرت چگونه باشد.
آنچه را مطالعه کردید قصه‌ای واقعی است که بدون دخل و تصرف نقل شده و هدیه‌ی گرانبهایی برای تمام جوانان پسر و دختر این عصر و زمانه است. به امید اینکه همه‌ی جوانان، عفت و پاکدامنی را بهترین ثمره‌ی عمر گرانبهای خویش بدانند و یقین داشته باشند که نیکی پیوسته تا روز قیامت ماندگار خواهد بود.

 

[ چهار شنبه 20 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 18:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 109

داستان شماره 109

شیطان نفر چهارم ما بود


بسم الله الرحمن الرحیم

عبدالله می‌گوید : نمی‌دانم چگونه این قصه را برایت بگویم. داستانی که قسمتی از زندگی‌ام بود و مسیر زندگی‌ام را به کلی دگرگون ساخت. در حقیقت دلم نمی‌خواست پرده از آن بردارم… ولی به خاطر احساس مسؤلیت در برابر خداوند عزوجل… و ترساندن جوانانی که از فرمان او سرپیچی می‌کنند… وآن دسته از دخترانی که به دنبال وهمی دروغین که نام آن را عشق گذاشته‌اند، هستند… تصمیم به گفتن آن گرفتم.
سه دوست بودیم که بی‌فکری و غرور ما را دور هم جمع کرده بود. نه، هرگز. بلکه چهار نفر بودیم … شیطان چهارمین نفرمان بود…
کار ما به تور انداختن دختران ساده بوسیله سخنان شیرین و بردن آنها به مزارع دور دست بود… و در آنجا تازه می‌فهمیدند که ما به گرگهایی مبدل شده‌ایم که به التماس‌هایشان توجهی نمی‌کنیم بعد از اینکه احساس در قلبهایمان مرده بود‌.
اینچنین، روزها و شب‌هایمان در مزارع، چادرها، ماشینها و در کنار ساحل می‌گذشت؛ تا اینکه آنروزی را که هرگز فراموش نمی‌کنم از راه رسید:
مثل همیشه به مزرعه رفته‌بودیم… همه چیز آماده بود… طعمه‌ای برای هر کداممان، شراب ملعون… تنها چیزی که فراموش کرده بودیم غذا بود…
و بعد از مدتی یکی از ما برای خرید شام با ماشینش حرکت کرد. ساعت تقریبا ۶ بود… ساعتها سپری شد ولی از او خبری نشد…
ساعت ۱۰ شد. نگران شدم، سوار ماشین شدم تا به دنبالش بگردم… و در راه…
هنگامی که رسیدم… بهت زده شدم ماشین دوستم بود که در شعله‌های آتش می‌سوخت و واژگون شده بود… بسرعت مانند دیوانه‌ها به طرفش دویدم و به زحمت او را از درون شعله‌های آتش بیرون کشیدم… برق از سرم پرید وقتی دیدم نصف بدنش به کلی سوخته، ولی او هنوز زنده بود. او را به روی زمین گذاشتم… بعد از مدتی چشمهایش را باز کرد و فریاد می کشید آتش…آتش.
خواستم که او را در ماشین بگذارم و به سرعت به بیمارستان برسانم ولی او با صدایی نحیف گفت: فایده ای ندارد.. نمی‌رسم…
بغض گلویم را فشرد در حالی که می‌دیدم دوستم در کنارم جان می‌دهد… ناگهان فریاد زد: جواب او را چه بدهم… جواب او را چه بدهم؟ با تعجب به او نگریستم و پرسیدم: چه کسی؟
با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد گفت: الله…
احساس ترس کردم، مو بر بدنم راست شد . ناگهان دوستم فریاد بلندی کشید و جان داد…
روزها گذشتند ولی چهره دوستم همچنان جلوی چشمانم است. در حالی که فریاد می‌کشد و در آتش می‌سوزد. جواب او را چه بدهم… جواب او را چه بدهم؟
و درون خویش را یافتم که سؤال می‌کرد: پس من نیز جواب او را چه بدهم؟
چشمانم پر از اشک شد و بدنم به صورت عجیبی شروع به لرزیدن نمود… در همین حال صدای مؤذن را شنیدم که برای نماز صبح ندا می‌داد: الله اکبر الله اکبر… حی علی الصلاه… احساس نمودم که این ندا مخصوص من است و مرا به راه نور و هدایت فرا می‌خواند…
غسل کردم، وضو گرفتم و بدنم را از کثافتی که سالها در آن غرق بودم پاک نمودم… و نماز خواندم… و از آن روز یک فرض هم از من فوت نشده است؛
سپاس می‌گویم خدای را … من انسان دیگری شدم و سپاس بر آن که تغییر دهنده احوال است… و با اذن خدا برای ادای عمره آماده می‌شوم و ان شاء الله حج، کسی چه می داند؟… زندگی در دست اوست…
این بود حکایت ابی‌عبدالله و به جوانان چیزی به جز هشدار نمی‌گوییم ، هشدار از دوستانی که تو را در نافرمانی از اوامر پروردگار یاری می‌کنند

 

[ چهار شنبه 19 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 18:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 108

داستان شماره 108

تلافی حسادت عمّه حسود توسط دختر زیبا روی

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

روزی «منصور دوانقی» از «ابن ابی لیلی» قاضی اهل تسنن پرسید: «قاضی ها خاطره های بسیاری از قضاوتهای خود دارند که اغلب آنها شنیدنی می باشد. یکی ازآنها را برایم نقل کن.»
«ابن ابی لیلی» گفت: «آری همینطور است. روزی پیرزنی فرتوت پیش من آمد و با تضرع و زاری تقاضا کرد که از حقش دفاع کنم و ستمکارِ به او را کیفر نمایم. پرسیدم: «از دست چه کسی شکایت داری؟»
گفت: «از دختر برادرم.»
دستور دادم دختر برادرش را حاضر کنند. وقتی که آمد زنی بسیار زیبا و خوش اندام را دیدم که خیال نمی کنم جز در بهشت بتوان مانندی برایش پیدا کرد. پس از جویا شدن جریان، گفت: «من دختر برادر این زن هستم و او، عمه من محسوب می شود. من کودکی یتیم بودم. پدرم زود از دنیا رفت و من در دامن همین عمه پرورش یافتم. در تربیت و نگهداریم کوتاهی نکرد تا اینکه به حد رشد رسیدم. با رضایت خودم مرا به ازدواج مرد زرگری در آورد.
زندگی بسیار راحت و آسوده ای داشتم و از هر جهت به من خوش می گذشت ولی عمه ام به زندگی من حسد می ورزید و پیوسته در اندیشه بود که این وضع را به دختر خود اختصاص بدهد. همیشه دخترش را می آورد و به چشم شوهرم جلوه می داد.
بالاخره او را فریفت و شوهرم از دخترش خواستگاری کرد. عمه ام شرط نمود که در صورتی با این ازدواج موافقت می کند که اختیار من از نظر نگهداری و طلاق بدست او باشد و شوهرم نیز راضی شد.
هنوز چیزی از ازدواجشان نگذشته بود که عمه ام مرا طلاق داد و بدین ترتیب از شوهرم جدا شدم. در این هنگام شوهر عمه ام در مسافرت بود. بعد از بازگشت روزی به عنوان دلداری و تسلیت پیش من آمد. من هم آنقدر خود را آراستم و کرشمه و ناز کردم تا دلش را در اختیار گرفتم. پس از من خواستگاری کرد و من به این شرط راضی شدم که اختیار عمه ام در دست من باشد. پس او هم رضایت داد. به محض وقوع مراسم عقد، عمه ام را طلاق دادم و بر زندگی او مسلط شدم و مدتی با این شوهر بسر بردم تا از دنیا رفت.
روزی شوهر اولم پیش من آمد و خاطرات گذشته را به یاد آورد و گفت: «می دانی که من به تو بسیار علاقمند بودم و هستم. اینک چه خوب می شود که موافقت کنی تا دوباره زندگی را از سر بگیریم؟»
من گفتم: «من راضی هستم به شرطی که اختیار دختر عمه ام را به من واگذار کنی.» و او هم راضی شد و ما دو مرتبه ازدواج کردیم. چون اختیار داشتم، دختر عمه ام را طلاق دادم. اکنون قضاوت کنید. آیا من گناهی دارم غیر از اینکه حسادت بیجای عمه خود را تلافی کرده ام؟

 

[ چهار شنبه 18 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 18:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 107

داستان شماره 107

نتیجه حسد زن بر دخترک یتیم زیبا روی

 

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

در زمان خلیفه دوم اهل تسنن، دختر یتیمی تحت سر پرستی مردی بود که بیشتر اوقات مسافرت می کرد و از خانواده خویش دور بود.سالها گذشت تا این دختر به حد رشد و کمال و زیبایی رسید.
بانوی آن خانه به زیبایی و کمالات این دخترک حسودی می کرد و نمی توانست ببیند که دختری یتیم، این نعمت زیبایی را داشته باشد. از طرفی هم می ترسید که بالاخره شوهرش فریفته این حسن و جمال او شود و با او ازدواج نماید. این بود که درغیبت شوهر، فکر چاره ای کرد.
روزی زنان همسایه را جمع نمود و دختر را بیهوش کرد و توسّط انگشت پرده عفتش را پاره کرد.
شوهرش که از مسافرت آمد جویای حال دختر یتیم شد. زن گفت: «دیگر حرف او را نزن. زیرا زنا کرده و بکارت خود را از دست داده است.»
پس در ملاقات با دختر هر چه سؤال کرد، از انکار نمود و سوگند خورد که هرگز دامنش آلوده نشده و کسی با او نزدیکی نکرده است.
آن زن فاسق، عده ای از همسایگان را به عنوان گواه آورد. عاقبت برای داوری پیش خلیفه اهل تسنن رفتند. او هم نتوانست حقیقت جریان را کشف کند.
آن مرد تقاضا کرد که حضرت امیرالمؤمنین (ع) قضاوت بفرمایند.
وقتی حضرت علی (ع) از جریان اطلاع پیدا کرد به آن زن فرمود: «شاهدی بر زنای این دختر داری؟»
آن زن جواب داد: «آری! زنان همسایه گواهی می دهند.»
حضرت گواهان را خواست و شمشیر از غلاف کشید و در مقابل خود گذاشت. بعد یکی از آنها را پیش خواند واز او توضیح خواست و هر چه از نظر سؤال پیچ و خم داد آن زن بر گفته خود استوار ماند.
حضرت امر کردند تا او را به محل مخصوصی ببرند. سپس یکی دیگر از زنان که درمحل دیگری بازداشت بود را آوردند.
حضرت فرمودند: «ای زن مرا می شناسی من علی بن ابی طالب هستم و این هم شمشیر من است.شاهد اول آنچه را که گفتنی بود گفت و به حق بازگشت و من او را امان دادم. اگر حقیقت را بگویی تو هم درامان هستی و گر نه با شمشیر کیفر خواهی شد.»
آن زن از این گفتار، به لرزه افتاد و فریاد کرد که: «مرا ببخش تا راستش را بگویم.»
حضرت فرمودند: «بگو».
آن زن گفت: «این دختر زنا نکرده است. چون دختر زیبایی بود این زن بر او حسد برد و ترسید شوهرش او را بگیرد. پس ما را دعوت کرد و ما دختر را گرفتیم و او، با انگشت بکارتش را از بین برد.»
حضرت علی (ع) صدای خود را به «الله اکبر» بلند کرد و فرمود: «من اولین کسی هستم که پس از دانیال پیامبر بین گواهان جدایی انداختم.» سپس دستور فرمودند تا زن را حد قذف بزنند. و بنا به دستور آن حضرت، مرد با همان دختر ازدواج کرد و از پرداخت مهریه او را معاف گردانید

 

[ چهار شنبه 17 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 18:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 106

داستان شماره 106

 

عاقبت حسد دو مرد بر یک زن عفیف

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

از حضرت امیر المؤمنین علی (ع) درخواست شد تا قضیه «دانیال پیامبر (ع) را بفرمایید. حضرت علی (ع) فرمودند: «دانیال، پسری یتیم بود که نه پدر داشت ونه مادر وتحت سرپرستی پیرزنی از بنی اسرائیل بسر می برد.
در آن زمان، پادشاهی از بنی اسرائیل حکومت می کرد که دو قاضی داشت. آن دو قاضی با مردی صالح و پاک، رشته محبت و دوستی داشتند. مرد صالح گاه گاهی پیش پادشاه می رفت و با او نیز ساعاتی می نشست.
روزی پادشاه به شخصی مورد اعتماد احتیاج پیدا کرد که مأموریتی به او بدهد.هر دو قاضی، آن مرد صالح را برای این کار معرفی کردند و پادشاه نیز او را به مأموریت فرستاد.
موقع رفتن، آن مرد پیش آن دو قاضی آمد و زن خود را که بسیار عفیف و پاکدامن بود به آنها سپرد واز آنها تقاضا کرد که گاهی به او سرکشی کنند و از وضعش اطلاع داشته باشند.
روزی که آندونفر برای سرکشی به خانه او رفتند و چشم آنها به زنِ مرد صالح افتاد، فریفته او شدند زیرا او زنی بسیار زیبا و قشنگ بود و آن دو قاضی نیز بسیار ضعیف النفس بودند.
آنها بطوری دل باخته آن زن شدند که همانجا از اودرخواست همخوابگی کردند ولی زن امتناع شدیدی نمود و آنها هر چه کردند او راضی نشد.
گفتند: «اگر ما را کامیاب نکنی، پیش پادشاه شهادت به زنا دادنت می دهیم و سنگسارت خواهیم کرد.» ولی باز هم او نپذیرفت.
آنها به پادشاه خبر داند که فلان زن زنا کرده است و ما خود گواه بر کار او هستیم. شاه از شنیدن این جریان بسیار افسرده شد و گفت: «شهادت شما پذیرفته است ولی سه روز برای اجرای حکم مهلت بدهید و در روز سوم، مراسم سنگسار کردن او انجام خواهد گرفت.»
در ضمن منادی در میان شهر اعلام کرد که در فلان روز زوجه فلانی را بواسطه این عمل، سنگباران می کنند و همه مردم اطلاع پیدا کردند.
پادشاه پنهانی به وزیر خود گفت: «درباره این پیش آمد، تو چه فکر می کنی؟ من خیال نمی کنم که این زن گناهی داشته باشد.» وزیر نیز گفته او را تأیید کرد. (ولی نمی دانستند چگونه باید بی گناهی آن زن را اثبات کنند.)
روز سوم، وقتی وزیر از منزل خارج شد در کوچه که می گذشت، «دانیال» که طفلی خرد سال بود در میان کودکان بازی می کرد. همین که چشمش به وزیر افتاد، بچه ها را دور خود جمع کرد و گفت: بچه ها من پادشاه هستم، و یکی را زن آن مرد صالح قرار داد و دو نفر دیگر را به جای آن دو قاضی معرفی کرد. مقداری خاک بر هم انباشت و بالای آن خاکها به عنوان تخت پادشاه نشست و شمشیری هم از نی بر دست داشت. بعد به یکی از قاضی ها گفت: «اینک تو شهادت بده در کدام روز و در چه محلی و با کدام شخص دیدی که این زن به عمل منافی عفت مشغول بود؟»
قاضی اول گواهی خود را داد و وقت شخص و محل را تعیین کرد. سپس دانیال، قاضی دوم را خواست و گفت: «مبادا به دروغ سخن بگویی و گرنه با این شمشیر، سر از بدنت جدا میکنم.» از دومی هر چه پرسید بر خلاف دیگری جواب داد. (وزیر هم گرم تماشای این صحنه بود).
در این هنگام «دانیال» رو کرد به بچه ها و گفت: «الله اکبر! این دو قاضی دروغ می گویند. اینکه باید هر دو را بکشید.
وزیر همین که جریان کودکان را دید، با شتاب نزد پادشاه رفت و تمام داستان را شرح داد. پادشاه فوراً دو قاضی را حاضر کرد و بین آنها جدایی انداخت و از آنها توضیح خواست.آنها هر کدام مخالف دیگری سخن گفتند. پادشاه دستور داد که مردم جمع شوند تا دو قاضی را به جرم خیانت، به قتل برسانند. (و این کار را کردند و آن دو قاضی فاسق را به سزای عملشان رساندند

 

[ چهار شنبه 16 تير 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 18:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]