اسلایدر

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 525
[ شنبه 15 شهريور 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 20:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 524
[ شنبه 14 شهريور 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 20:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 523

داستان شماره 523

بخت که برگردد ( واقعی و طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

بی محابا از خواب پرید. زنش هم بیدار شد. پرسید چی شده کاووس؟
عرق کرده بود گفت :چیزی نیست خواب بدی دیدم
-خیرباشه ... چی بود حالا؟
کاووس در حالی که من و من می کرد گفت :زن هرکس یک روز میمیره. فکر کنم من دارم به اون روز نزدیک می شم.
زن که هول برش داشته بود گفت :خدا نکنه این چه حرفیه مگه خواب عزارئیل دیدی؟
کاووس که خودش هم ترسیده بود گفت :بدتر... فیروز و می شناسی؟
- فیروز کیه ؟
-فیروز مرده شور دیگه
-آهان خوب؟
- خواب دیدم وسط غسالخانه دراز کشیدم .فیروز هم داره منو می شوره.همه بیرون درب منتظرن. عباس و کاظم و برادرتو ناصر هم توغسالخانه بودن.من همشونو می دیدم ،حرفاشونو می شنیدم ،اما اونا منو فقط به عنوان یه مرده می دیدن.هرچه حرف میزدم اصلا کسی گوشش بدهکار نبود .یه ظرف آب گرم ریخت روم اما اونقدر گرم بودن که سوختم و فریادم بلند شد و از خواب بیدار شدم
زنش که او هم کمی ترسیده بود گفت :فکروخیالاته بگیر بخواب
کاووس دراز کشید اما مگر خواب می رفت.کمی که گذشت گفت :صفورا
صفورا صورتش را برگرداند و گفت :چیه ؟
- ماشین رو بده به رضا حق اونه .هرچه نباشه پسر بزرگه .زمینا رو هم سه قسمت کن یک سهم مال خودت دو قسمت دیگه هم بده به بچه ها.اگه خواستی شوهر کنی صبر کن بچه ها داماد بشن. به هر صورت اختیار زندگی دست خودته. من به تو اطمینان دارم که حق ناحق نمی کنی صفورا
اما صدای خروپف صفورا صدایش را قطع کرد
موقع صبحانه ناصر هم آمده بود جریان خواب دیشب را برای او هم گفتند
ناصر گفت : اینکه کاری نداره .یه نفر که تاحالا کشتی سوار نشده بود خیلی از کشتی می ترسید و همش بیقراری می کرد یه آدم دانایی گفت :بندازینش تو دریا ... انداختنش توی دریا بعد که اومد بیرون ترسش ریخت و اروم شد
کاووس گفت : خب حالا این یعنی چی ؟
ناصر گفت :برای اینکه ترست بریزه برو بده فیروز بشورتت
صفورا گفت :خاک توی سرم همینطور زنده زنده ؟
ناصر گفت : نه خیر پس میخوای بکشیمش .خواهرم این کار فقط بخاطر اینه که ترسش بریزه
کاووس گفت :بدفکری ام نیست
روز بعد کاووس وارد غسالخانه شد .فیروز را دید که اتفاقا سرش خلوت خلوت بود .جریانش را به او گفت .فیروز هم که از پول بدش نیامده بود،قبول کرد که او را بشورد
کاووس لباس هایش را در آورد و روی سکوی غسالخانه خوابید .پارچه ای سفید رویش انداخت.و به فیروز گفت :منو با این کیسه هایی که به بدن مرده ها زدی نشور برو یک کیسه نو بیار.و پارچه را روی صورتش کشید تا خوب عرق کند فیروز هم برای آوردن کیسه نو به طرف انبار رفت
از قضا در همان لحظه شخصی که برای شستن مرده اش آمده بود وارد غسالخانه شد و چون دید درب باز است داخل شد.مرده ای را دید که خوابیده ولی کسی آنجا نیست .کاووس هم که صدای پا شنیده بود خیال کرد فیروز وارد شده پارچه را از روی صورتش کنار نزد .مرد وارد شد و دوبارصدا زد فیروز ... آقا فیروز کجایی؟
کاووس که فهمید فیروز نیست پارچه را کنار زد و گفت :رفته کیسه بیاره منو بشوره
مرد تا چشمش به کاووس افتاد وحشت برش داشت خیال کرد مرده او را می ترساند خواست فرار کند.کف غسالخانه هم با آب و صابونی که ریخته بودند حسابی لیز شده بود.مرد همینکه خواست در برود لیز خورد و از پشت به زمین خورد و سرش محکم به گوشه ی سکوی سمت راست برخورد کرد و خون کف غسالخانه به راه افتاد.کاووس بلند شد فیروز هم آمد. اما دیگر کار از کار گذشته بود و مرد دار فانی را وداع کرده بود.ساعتی بعد کاووس در حالی که دستبند به دستش بود سوار ماشین نیروی انتظامی شد

[ شنبه 13 شهريور 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 9:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 522
[ شنبه 12 شهريور 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 9:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 521
[ شنبه 11 شهريور 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 9:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 520

داستان شماره 520

داستان فوت سياستمدار( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی یک سیاستمدار معروف، درست هنگامی که از محل کارش خارج شد،  با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد
روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و یک فرشته از او استقبال کرد
فرشته گفت: «خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه
چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازه های بهشت ملاقات می کنیم
به هر حال شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست
سیاستمدار گفت
«مشکلی نیست. شما من را راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم
فرشته گفت «اما در نامهء اعمال شما دستور دیگری ثبت شده
شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید
آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید
سیاستمدار گفت:اشکال نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. میخواهم به بهشت بروم
فرشته گفت: «می فهمم. به هر حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور
و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند
پایین ... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند
در آسانسور که باز شد، سیاستمدار با منظرهء جالبی روبرو شد
زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار
 آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از
دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استفبال به سوی او دویدند
آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی
قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و
حسابی سرگرم شدند
همزمان با غروب آفتاب هم همگی به کافهء کنار زمین گلف رفتند و
 شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند
شیطان هم در جمع آنها حاضر شد  وشب لذت بخشی داشتند
به سیاستمدار آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت
راس بیست و چهار ساعت، فرشته به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد
در بهشت هم سیاستمدار با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد
به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند
سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت
گرچه به خوبی روز اول نبود 
بعد از پایان روز دوم، فرشته به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟
سیاستمدار گفت: «خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم
حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم من جهنم را ترجیح می دهم
بدون هیچ کلامی، فرشته او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد
وقتی وارد جهنم شدند، اینبار سیاستمدار بیابانی خشک و بی آب و علف را دید
پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند
هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند
سیاستمدار با تعجب از شیطان پرسید: «انگار آن روز من اینجا منظرهء دیگری دیدم؟
 آن سرسبزی ها کو؟
ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم؟ زمین گلف؟
شیطان با خنده جواب داد: «آن روز، روز انتخابات بود... امروز دیگر تو رای داده‌ای

 

[ شنبه 10 شهريور 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 9:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 519

داستان شماره 519

کارنامه ( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که یک پاکت به روی
بالش گذاشته شده و روش نوشته: «پدر». ...با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو
باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند: پدر عزیزم ! با اندوه و افسوس فراوان برایت
می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختــــــر جدیدم فرار کنم می دونستم که تو اون رو
نخواهی پذیرفت به خـــاطر خالکوبی هاش ، لباسهای تنگش و به خاطر اینکه سنش از
من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است
ما یک رویای مشترک داریم. اون چشمـــــان من رو به روی حقیقت باز کرد که هرویین
واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برا ایدز پیدا
کنه. نگران نباش پدر، من 17 سالمه، می تونم از خودم مراقبت کنم
با عشق
پسرت
-----
پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه
فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که تو دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه
مدرسه که روی میزمه. دوست دارم هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزنی

[ شنبه 9 شهريور 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 9:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 518
[ شنبه 8 شهريور 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 9:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 517

داستان شماره 517

نامه يك گوسفند به مادرش( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

دوستان اين داستان را دوست خوبم ساميار فرستاده كه ازش تشكر ميكنيم

ﻣﺎﺩﺭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮ ﺍﺯ ﺟﺎﻧﻢ،ﺑﻊ

ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﮔﻠﻪ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻓﮑﺮﻣﯽﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻗﺼﺎﺏﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺳﭙﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻟﺒﺘﻪﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﺷﺪ .ﺣﺎﺝ ﺭﺣﯿﻢ ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺧﺮﯾﺪﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ. ﺁﻥ ﺷﺐ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﺗﺎ ﺻﺒﺞ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺳﺤﺮ ﮐﺮﺩﻡ؛ ﻫﻤﻪﺍﺵ ﺧﻮﺍﺏ ﭼﺎﻗﻮﻣﯽﺩﯾﺪﻡ
ﺻﺒﺢ ﻗﺼﺎﺏ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺁﺏ ﺁﻭﺭﺩ؛ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡﮐﻪ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺍﺷﮏ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﻪﺳﻤﺖ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭﺑﻊ ﺑﻊﮐﺮﺩﻡ .ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﯿﺰ ﮐﺮﺩﻥﭼﺎﻗﻮﯾﺶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺭﺿﺎ، ﭘﺴﺮﺵ، ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﺷﺎﯾﺪ ﻗﯿﻤﺖ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮﮔﻮﺷﺖ ﺑﺸﻮﺩ سی ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺢ ﺍﯾﻦﺍﺗﻔﺎﻕ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺖ ﺑﺮ قضا ﻣﺎ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ
ﺣﺎﻝ ﻫﻢ ﻗﯿﻤﺖ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﮔﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪﮐﺴﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺧﺮﯾﺪ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﺧﯿﺎﻝ ﻣﻦ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺣﺎﻻ ﺣﺎﻻﻫﺎ ﻣﺮﺩﻧﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ.ﺍﻣﺎ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺍﺯ ﻗﺼﺎﺏ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ. ﻫﻮﺍﯼ ﻣﺮﺍ ﺩﺍﺭﺩ؛ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﮐﻢ ﻧﻤﯽﮔﺬﺍﺭﺩ
ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺳﺮﻓﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺮﺍﯾﻢﺩﮐﺘﺮ ﺁﻭﺭﺩ
ﺑﺮﺧﯽ ﺍﺯ ﻣﺸﺘﺮﯾﺎﻥ ﻗﺼﺎﺏ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻗﯿﻤﺖﮔﻮﺷﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﻭﺩ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﺎ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺍﺳﺐﻫﺎﯼﺭﻭﺳﯽ ﮐﻪ ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﺛﺒﺖ ﻣﻠﯽ ﺑﮑﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺸﻮﯾﻢ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﺍﺭﺯﯼ ﺑﺮﺍﯼﻣﻤﻠﮑﺖ
ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﺸﻮﺩ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻓﮑﺮﯼﺑﺮﺍﯼ ﺗﺸﮑﯿﻞ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺑﮑﻨﻢ
ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﯽ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺷﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻧﺪ. ﭼﺸﻢﻫﺎﯾﺶ ﺷﺒﯿﻪ ﺁﻫﻮ ﺍﺳﺖ. ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﺩ ﺩﻝﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻫﻢ ﺍﺯﺵ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﮐﻨﻢ
ﻣﺎﺩﺭ! ﺩﯾﮕﺮ ﺯﯾﺎﺩﻩ ﻋﺮﺿﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﺳﻼﻣﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺮﺩﺍﺭﺍﻥ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻧﻢ
ﺑﺮﺳﺎﻥ؛ ﺑﻪ ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﻫﻢ ﺳﻼﻡ ﺑﺮﺳﺎﻥ

 

ارسالی از ساميار

 

http://samyar_SMR.loxblog.com

 

[ شنبه 7 شهريور 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 20:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 516

داستان شماره 516

داستان هيجده سوراخ


بسم الله الرحمن الرحیم
در کلوپ گلفی با زمین  بزرگی که دارای هيجده سوراخ بود
مردی مشغول بازی بود و فراموش کرده بود که باید توپ را به کدام سوراخ شوت کند
از زنی که کمی جلوتر از او مشغول بازی بود سوال کرد
نمیدونم توپو تو کدوم سوراخ باید بشوتم
زن پاسخ داد
من الان تو سوراخ هفتم دارم بازی میکنم پس شما باید تو سوراخ ششم شوت کنی
مرد تشکر کرد و به بازی بازگشت ولی پس از چند دقیقه ای باز هم فراموش کرد و دوباره پیش زن رفت و از او کمک خواست و زن جواب داد
الان من تو سوراخ سیزدهم هستم شما باید بری تو سوراخ دوازدهم شوت کنی
پس از پایان بازی مرد زن را به نوشیدن چای دعوت کرد و با او گرم صحبت شد و از او پرسید که به چه کاری مشغول است ، زن گفت
من مدیر فروش هستم و مرد بلافاصله جواب داد
چه تصادفی چون من هم مدیر فروش هستم و رو به زن کرد و گفت : میشه بپرسم چی میفروشی ؟
زن گفت : اگه بهتون بگم چی میفروشم شما قول میدین بهم نخندین؟
مرد قول داد که نخنده و زن بهش گفت که اون مدیر فروش یه کارخونه ی
تولیدی نوار بهداشتیه
با گفتن این حرف از طرف زن، مرد چنان خنده ای کرد که از صندلی افتاد رو زمین و زن با اخم بهش گفت
شما قول داده بودی که نخندی
مرد در حالی که همچنان میخندید گفت
آخه منم مدیر فروش یه کارخونه ی تولیدی کاغد توالتم و فکر میکنم بازم یه سوراخ از شما عقبترم

 

[ شنبه 6 شهريور 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 9:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 515

داستان شماره 515

شتر و روباه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی شتر از راهی می گذشت که روباه جلویش سبز شد و بنا کرد سر به سر شتر گذاشتن و گفت: شتر، عاقبت روزی تو را هم خواهم خورد. می بینی. شتر خندید اما چیزی نگفت و گذاشت رفت پی کارش. کمی که رفته بود به خودش گفت که بیا برو دم لانه روباه خودت را به موش مردگی بزن ببین روباه چه کار می کند. با این نیت آمد دم لانه روباه دراز کشید و خود را به مردن زد. روباه آمد بیرون و دید که ای دل غافل، شتر افتاده مرده، آن هم درست دم در خانه اش. این جا و آنجای شتر را گاز گرفت که امتحانی کرده باشد. شتر جنب نخورد. روباه ذوق زده به خودش گفت: دیگر جانی برایش نماند، مرده است. اما اگر بگذارم همین جا بماند جک و جانورهای صحرا می آیند می خورند یک لقمه هم برای خودم نمی ماند. بهتر است دمش را به دم خودم ببندم و بکشم ببرم به لانه ام. آنوقت دم شتر را به دم خود بست و برای امتحان چندبار محکم کشید. که یک دفعه وسط کار گره باز نشود. شتر که تا آن لحظه جنب نخورده بود، وقتی کار را تمام شده دید، یک دفعه از جا بلند شد و روباه از دم شتر آویزان شد و بنا کرد به تکان تکان خوردن. کمی راه رفته بودند که گرگ را دیدند. گرگ روباه را در آن حال دید، خندید و گفت: آقا روباه، ماشاا.. با این کیا و بیا و جبروت، خیر باشد، کجا تشریف می برید؟ روباه گفت: هنوز که برای خود ما هم معلوم نشده است. گرفته ایم از دامن این بزرگوار تا مقصد کجا باشد

 

[ شنبه 5 شهريور 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 9:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 514
[ شنبه 4 شهريور 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 20:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 513

داستان شماره 513

ورژن جدید داستان کلاغ و روباه


 

بسم الله الرحمن الرحیم

کلاغ پیری تکه پنیری دزدید و روی شاخه درختی نشست . روباه گرسنه ای از زیر درخت می گذشت . بوی پنیر شنید . به طمع افتاد . رو به کلاغ گفت : ای وای تو اونجایی
می دانم صدای معرکه ای داری ! چه شانسی آوردم ! اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان
کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت : این حرفهای مسخره را رها کن ! اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم
روباه گفت : ممنونت می شوم ، بخصوص که خیلی گرسنه ام ، اما من واقعاً عاشق صدایت هم هستم
کلاغ گفت : باز که شروع کردی ! اگر گرسنه ای جای این حرفها دهانت را باز کن ، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتند
روباه دهانش را باز باز کرد
کلاغ گفت : بهتر است چشمت را ببندی که نفهمی تکۀ بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی
روباه گفت : بازیه ؟! خیلی خوبه ! بهش میگن بسکتبال
خلاصه . بعد روباه چشمهایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد
روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد : بی شعور ، این چی بود
کلاغ گفت : کسی که تغاوت صدای خوب و بد را نمی داند ، تغاوت پنیر و فضله را هم نمی داند

 

[ شنبه 3 شهريور 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 20:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 512
[ جمعه 2 شهريور 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 22:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 511

داستان شماره 511

داستان دو مجسمه

 

بسم الله الرحمن الرحیم
توی یه پارك در سیدنی استرالیا دو مجسمه بودند یك زن و یك مرد. این دو مجسمه سالهای سال دقیقا روبه‌روی همدیگر با فاصله كمی ایستاده بودند و توی چشمای هم نگاه میكردند و لبخند میزدند. یه روز صبح خیلی زود یه فرشته اومد پشت سر دو تا مجسمه ایستاد و گفت:" از آن جهت كه شما مجسمه‌های خوب و مفیدی بودید و به مردم شادی بخشیده‌اید، من بزرگترین آرزوی شما را كه همانا زندگی كردن و زنده بودن مانند انسانهاست برای شما بر آورده میكنم. شما 30 دقیقه فرصت دارید تا هر كاری كه مایل هستید انجام بدهید." و با تموم شدن جمله‌اش دو تا مجسمه رو تبدیل به انسان واقعی كرد: یك زن و یك مرد.
دو مجسمه به هم لبخندی زدند و به سمت درختانی و بوته‌هایی كه در نزدیكی اونا بود دویدند در حالی كه تعدادی كبوتر پشت اون درختها بودند، پشت بوته‌ها رفتند. فرشته هر گاه صدای خنده‌های اون مجسمه‌ها رو میشنید لبخندی از روی رضایت میزد. بوته‌ها آروم حركت میكردند و خم و راست میشدند و صدای شكسته شدن شاخه‌های كوچیك به گوش میرسید. بعد از 15 دقیقه مجسمه‌ها از پشت بوته‌ها بیرون اومدند در حالیكه نگاههاشون نشون میداد كاملا راضی شدن و به مراد دلشون رسیدن.
فرشته كه گیج شده بود به ساعتش یه نگاهی كرد و از مجسمه‌ها پرسید:" شما هنوز 15 دقیقه از وقتتون باقی مونده، دوست ندارید ادامه بدهید؟" مجسمه مرد با نگاه شیطنت‌آمیزی به مجسمه زن نگاه كرد و گفت:" میخوای یه بار دیگه این كار رو انجام بدیم؟" مجسمه زن با لبخندی جواب داد:" باشه. ولی این بار تو كبوتر رو نگه دار و من میرینم روی سرش

 

[ جمعه 1 شهريور 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 22:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 510
[ جمعه 30 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 22:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 509

داستان شماره 509

پیرزن زرنگ


بسم الله الرحمن الرحیم
يك روز خانم مسني با يك كيف پر از پول به يكي از شعب بزرگترين بانك 
كانادا مراجعه نمود و حسابي با موجودي 1 ميليون دلار افتتاح كرد . سپس به 
رئيس شعبه گفت به دلايلي مايل است شخصاً مدير عامل آن بانك را ملاقات 
كند . و طبيعتاً به خاطر مبلغ هنگفتي كه سپرده گذاري كرده بود ، تقاضاي او 
مورد پذيرش قرار گرفت . قرار ملاقاتي با مدير عامل بانك براي آن خانم 
ترتيب داده شد .
پيرزن در روز تعيين شده به ساختمان مركزي بانك رفت و به دفتر مدير عامل 
راهنمائي شد . مدير عامل به گرمي به او خوشامد گفت و ديري نگذشت كه آن 
دو سرگرم گپ زدن پيرامون موضوعات متنوعي شدند .
 تا آنكه صحبت به حساب بانكي پيرزن رسيد و مدير عامل با كنجكاوي پرسيد 
راستي اين پول زياد داستانش چيست آيا به تازگي به شما ارث رسيده است .
زن در پاسخ گفت خير ، اين پول را با پرداختن به سرگرمي مورد علاقه ام كه 
همانا شرط بندي است ، پس انداز كرده ام . پيرزن ادامه داد و از آنجائي كه اين 
كار براي من به عادت بدل شده است ، مايلم از اين فرصت استفاده كنم و شرط 
ببندم كه شما شكم داريد !
مرد مدير عامل كه اندامي لاغر و نحيف داشت با شنيدن آن پيشنهاد بي اختيار به 
خنده افتاد و مشتاقانه پرسيد مثلاً سر چه مقدار پول . 
زن پاسخ داد : بيست هزار دلار و اگر موافق هستيد ، من فردا ساعت ده صبح 
با وكيلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندي مان را 
رسمي كنيم و سپس ببينيم چه كسي برنده است . مرد مدير عامل پذيرفت و از 
منشي خود خواست تا براي فردا ساعت ده صبح برنامه اي برايش نگذارد .
روز بعد درست سر ساعت ده صبح آن خانم به همراه مردي كه ظاهراً وكيلش 
بود در محل دفتر مدير عامل حضور يافت .
پيرزن بسيار محترمانه از مرد مدير عامل خواست كرد كه در صورت امكان 
پيراهن و زير پيراهن خود را از تن به در آورد .
مرد مدير عامل كه مشتاق بود ببيند سرانجام آن جريان به كجا ختم مي شود ، با 
لبخندي كه بر لب داشت به درخواست پيرزن عمل كرد .
وكيل پيرزن با ديدن آن صحنه عصباني و آشفته حال شد . مرد مدير عامل كه 
پريشاني او را ديد ، با تعجب از پير زن علت را جويا شد .
پيرزن پاسخ داد : من با اين مرد سر يكصد هزار دلار شرط بسته بودم كه 
كاري خواهم كرد تا مدير عامل بزرگترين بانك كانادا در پيش چشمان ما 
پيراهن و زير پيراهن خود را از تن بيرون كند

[ جمعه 29 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 508

داستان شماره 508

رستوران ارزان قیمت


بسم الله الرحمن الرحیم
جانی ساعت دو از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود
چند رستوران گران قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود: ”ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار
جانی معطل نکرد، داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست
گارسون برایش دو نوع سوپ، سالاد، سیب زمینی سرخ کرده، نوشابه اضافه، بستنی و دو نوع دسر آورد و به اعتراض جانی توجهی نکرد که گفت: ”ولی من این غذاها رو سفارش ندادم.”
گارسون که رفت جانی شانه ای بالا انداخت و گفت: ”خودشان می فهمند که من نخوردم!”
اما جانی موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است که رفت جلو صندوق و متصدی رستوران پول همه غذاها رو حساب کرد و گفت پانزده دلار و ده سنت
جانی معترض شد: ”ولی من هیچ کدوم رو نخوردم!” و مرد پاسخ داد ”ما آوردیم، می خواستین بخورین
جانی که خودش ختم زرنگ های روزگار بود، سری تکان داد و یک سکه ده سنتی روی پیشخوان گذاشت و وقتی متصدی اعتراض کرد، گفت: ”من مشاوری هستم که بابت یک ساعت مشاوره پانزده دلار می گیرم
متصدی گفت: ”ولی ما که مشاوره نخواستیم!” و جانی پاسخ داد: ”من که اینجا بودم! می خواستین مشاوره بگیرین

 

[ جمعه 28 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 507
[ جمعه 27 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 506

داستان شماره 506

ماهیگیری


بسم الله الرحمن الرحیم
مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:”عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادابرویم”
ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقائ شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن.
ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار.
زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد..
هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود.
همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه؟
مرد گفت :”بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی؟”
جواب زن خیلی جالب بود…
زن جواب داد: لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم

 

[ جمعه 26 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 505

داستان شماره 505

جایگاه درست


بسم الله الرحمن الرحیم
آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت و گویی به شرح زیر صورت گرفت:
بچه شتر: مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است. آیا می تونم ازت بپرسم؟
شتر مادر: حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟
بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟
شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شود بتوانیم دوام بیاوریم.
بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف پای ما گرد است؟
شتر مادر: پسرم. قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن این نوع دست و پا ضروری است.
بچه شتر: چرا مژه های بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید من را می گیرد.
شتر مادر: پسرم این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم هاى ما را در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنند.
بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشم هایمان در برابر باد و شن های بیابان است!
بچه شتر: فقط یک سوال دیگر دارم!
شتر مادر: بپرس عزیزم.
بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه غلطی می کنیم؟
نتیجه گیری:
مهارت ها، علوم، توانایی ها و تجارب فقط زمانی مثمرثمر است که شما در جایگاه واقعی و درست خود باشید. پس همیشه از خود بپرسید الان شما در کجا قرار دارید؟

 

[ جمعه 25 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 504
[ جمعه 24 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 503
[ جمعه 23 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 502

داستان شماره 502

برهنه خوشحال


بسم الله الرحمن الرحیم
پاسبان مردی به راهی دید و گفتا کیستی ؟
گفت : فردی بی خیال و فارغ و آزاده ام

گفت : از بهر چه می رقصی و بشکن می زنی ؟
گفت : چون دارای شور و شوق فوق العاده ام

گفت : اهل خاک پاک اصفهانی یا اراک ؟
گفت : اهل شهر آباد و خوش آباده ام

گفت : خیلی شاد هستی ، باده لابد خورده ای
گفت : هم از باده خور بیزارم ، هم از باده ام

گفت : از جام وصال نازنینی سرخوشی ؟
گفت : از شهوت پرستی هم دگر افتاده ام

گفت : پس شاید قماری کرده ای ، پولی برده ای
گفت : من در راه برد و باخت پا ننهاده ام

گفت : پولی از دکان یا خانه ای کش رفته ای ؟
گفت : دزدی هم نمی چسبد به وضع ساده ام

گفت : آخر هیچ سرگرمی نداری روز و شب ؟
گفت : سرگرم نمازو سجده و سجاده ام

گفت : لابد ثروتی داری و دلشادی به پول ؟
گفت : من مستضعف و مسکین مادر زاده ام

گفت : آیا راستی آهی نداری در بساط ؟
گفت : خود پیداست این از وصله ی لباده ام

گفت : گویا کارمند ساد ه ای یا کارگر ؟
گفت : بیکارم ولی از بهر کار آماده ام

گفت : بیکاری و بی پولی ؟ پس این شادی ز چیست ؟!
گفت : یک زن داشتم ، اینک طلاقش داده ام

 

[ جمعه 22 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 501
[ جمعه 21 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 500

داستان شماره 500

رئیس جوان قبیله

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می‌پرسند:
Winter is hard on you before
«آیا زمستان سختی در پیش است؟
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه‌ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید
بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟
پاسخ: «اینطور به نظر میاد
پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند
و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه:
«شما نظر قبلیتون رو تایید می کنید؟» پاسخ: «صد در صد
رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر صرف کنند
بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟
پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر
رییس: «از کجا می دونید؟
>> پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن
خیلی وقتها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم

 

[ جمعه 20 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 499
[ جمعه 19 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 498
[ جمعه 18 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 497
[ جمعه 17 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 496

داستان شماره 496

گواهينامه ISO-9000


بسم الله الرحمن الرحیم
بار اولی که رفته بودم تو دفتر مدیر کارخونمون٬ پیش خودم گفتم اینجا حتما توالتش از توالتای کارگری کارخونه تمیزتره. بد نیست تا اینجا که اومدم یه حالی هم به مستراح جناب مدیر بدم. بعد از اینکه آقای مدیر کارش را به من گفت. سریع رفتم سمت توالت کذایی.
روی در توالت با خطی خوش نوشته شده بود:
"النظافه من الایمان"
در را باز کردم. روبروم با همان خط نوشته شده بود:
"در را آرام ببندید"
برگشتم درو آروم ببندم٬ دیدم پشت در نوشته:
"هواکش را روشن کنید"
کمی پایین تر نوشته بود:
"در را قفل کنید"
بعد از این جمله بلافاصله یه فلش میرفت به سمت شاسی قفل و دو تا فلش دیگه دور شاسی بود که در دو جهت مخالف چرخیده بودند یکی نوشته بود باز و اون یکی نوشته بود بسته. خلاصه در را قفل کردم و رفتم سمت هواکش که نخش را بکشم. درست زیر نخ روی دیوار نوشته بود:"در دو مرحله و به آرامی بکشید".
 بالاخره رفتم سر کار اصلی.. توالت از نوع ایرانی بود. اینقدر حواسم پرت نوشته ها شده بود که برعکس نشستم. دیدم روی دیوار روبرویی نوشته:
"اخوی برعکس نشستی.برگرد درست بشین!"
دیگه باورم نمیشد که اينقدر به همه چیز فکر شده باشه. غر غر کنان پا شدم و درست نشستم. گلاب به روتون وفتی داشتم کارمو می کردم یهو سرمو بردم رو به بالا. این دیگه باور نکردنی بود. داشتم شاخ درمیاوردم. رو سقف نوشته بود:
"سرت تو کار خودت باشه"
کارم تموم شد و دستمو بردم سمت شلنگ. دیدم نوشته:
"در مصرف آب صرفه جویی کنید"
خلاصه بالای سر شیر آب کاملا مشخص شده بود که کدوم آب سرده٬ کدوم گرمه و هرکدوم به چه سمتی باز و بسته میشه. شیلنگ را گذاشتم سرجاش پا شدم شلوارمو بکشم بالا دیدم که نوشته:
"سیفون را بکشید"..
بر گشتم سیفون را بکشم که نوشته بود:
" آرام بکشید"..
زیرش هم خیلی ریز نوشته بود:
"زیپ شلوار فراموش نشه"..
جا خوردم. واقعا جا خوردم. آخه زیپ شلوارم رو نبسته بودم. خلاصه ترس برم داشت. رفتم سر روشویی که دستمو بشورم که دیدم نوشته بود:
"هواکش را خاموش کنید".
رفتم هواکش را هم خاموش کردم و برگشتم دستمو شستمو قفل درو باز کردم و سریع پریدم بیرون.
رییس دفتر جناب مدیر روبروم اسیتاده بود. همچین چپ چپ نگاهم کرد که انگار املاک باباش را غصب کردم. گفت:
"لطفا درو آروم ببندید"
دستمال کاغذی هم رومیزه دستتون را اونجا خشک کنید. رفتم دستمال برداشتم دستمو خشک کردم. اومدم دستمالو بذارم تو جیبم٬ گفت:
"نه٬ سطل آشغال اون بغله".
تازه فهمیدم که این ماجراها از گور کی بلند میشه

 

ISO
از دفتر خاطرات پرسنل شركتي كه تازه گواهينامه ايزو

 

9001

گرفته بودند

 

[ جمعه 16 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]