اسلایدر

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 615

داستان شماره 615

داستان حضرت داوود وسلیمان


بسم الله الرحمن الرحیم


شناسنامه حضرت داوود(ع

ایشان از انبیاء بنی اسرائیل است که علاوه بر قدرت معنوی ونبوت دارای حکومت وسیعی نیز بود ونام مبارکش 16 بار در قرآن ذکر شده است.ایشان در سرزمینی بین مصر وشام به دنیا آمد ونام پدرش ایشا بود.او 100 سال عمر کرد که 40سالش را بر مردم حکومت ورهبری نمود.
داوود به معنای کسی است که زخم دل خویش را با داروی محبت التیام بخشدونیز گفته اند کسی است که عشق وسوز خود را با اطاعت وفرمانبرداری از خداوند شفا بخشید.روایت شده که داوود کنیزی داشت که مامور بود هرشب درب خانه را قفل کند تا ایشان به عبادت بپردازند.شبی کنیزک مرد غریبه ای را در خانه دید وبه او گفت که با اجازه چه کسی وارد شده ای واو در جواب گفت که من بدون اجازه شاهان بر آنها وارد میشوم داوود از این صحبتها متوجه شد که ملک الموت به سراغش آمده است.
 وبه او گفت که چرا از قبل به من خبر آمدنت را ندادی ؟
عزرائیل گفت :من قبلا پیامهای زیادی را برایت فرستادم!
داوود گفت:چه کسی آن پیامها را برای من آورده است؟
عزرائیل گفت:پدرت،برادرت و... کجا رفتند؟
داوود گفت:همه مردند.
عزرائیل گفت:آنها پیام رسانهای من به سوی تو بودند که تو نیز میمیریقفهمانگونه که آنها مردند وسپس جان او را گرفت.داوود را در بیت المقدس به خاک سپردند.او 19 پسر از خود به جای گذاشت که از میان آنها سلیمان مقام علم ونبوت را به ارث  برد.


شخصیت وویژگیهای داوود(ع


داوود پس از طالوت به قدرت رسید خداوند زبور را به او نازل کرد وساختن زره را به او آموخت وآهن را برایش نرم کرد.او هر روز زرهی میساخت وبه فروش میرساند.
داوود فردی خوش صوت بود بطوریکه وقتی میخواند پرندگان وحیوانات نیز دورش جمع میشدند.حضرت علی (ع)مبفرماید:او با دست خود زنبیلهایی از لیف خرما میساخت وبا پول آنها نان جوین تهیه میکرد ومیخورد.


قضاوت حضرت داوود(ع

ایشان روزها واوقات خود را به 4قسمت تقسیم کرده بودند:یک روز برای عبادت وروزی برای قضاوت ،یک روز برای پند واندرز وروزی هم به کارهای شخصی میپرداخت.
روزی داوود در اتاق قصر خود مشغول عبادت بود ناگهان 2 نفر دور از چشم نگهبانان وارد اتاقش شدند.داوود به محض دیدن آنها وحشت کرد اما آنها به داوود گفتند:نترس ،ما دو نفر بایکدیگر نزاعی داریم که داوری را نزد شما آورده ایم وتو درست قضاوت کن تا به ما ستمی نشود.آنگاه کسی که به حق او ستم شده بود گفت:این برادر دینی 99 راس گوسفند دارد ومن تنها دارای یک راس هستم،ولی او چشم طمع به تنها گوسفند من دوخته ومن او را نتوانسته ام قانع کنم واو در بحث بر من چیره شده است.
داوود به شاکی گفت:قطعا این مرد بر تو ستم نموده واین چیز تازه ای نیست .بسیاری از دوستان نسبت به هم ستم میکنند مگر کسی که ایمان آورده باشد.طرفین دعوا با شنیدن این حرف قانع شدند ورفتند وقضاوت نیز مطابق واقع بود اما داوود در قضاوت عجله نمود زیرا بدون شنیدن حرف طرف مقابل علیه او داوری کرد ووقتی متوجه اشتباه خود شد توبه نمود وخداوند او را بخشید.


اصحاب سبت


گروهی در زمان پیامبری حضرت داوود(ع)در شهر ایله که در ساحل دریای سرخ بود زندگی میکردند.خداوند آنها را از صید ماهی در روز شنبه نهی کرده بود .آن روز ماهیان احساس امنیت میکردند وکنار دریا ظاهر میشدند  ولی در روزهای دیگر به عمق آب میرفتند.اما بنی اسرائیل برای صید ماهی فراوان تصمیم گرفتند حوضچه هایی درست کنند تا وقتی ماهیها در روز شنبه وارد آن شدند درب آن را مسدود نمایند وروز یکشنبه ماهیها را صید نمایند واین نقشه را عملی کردند.آنها مدتی را به همین منوال گذراندند وپول زیادی به جیب زدند.
در این قضیه مردم 3گروه بودند:
گروه اول از این حیله خشنود بودند وبه آن دست زدند.گروه دوم از آنها که حدود ده هزار نفر بودند آنان را از مخالفت خدا نهی نمودند.گروه سوم ساکت بودند ونیز به نهی کنندگان میگفتند:چرا قومی را که خدا هلاکشان میکند یا عذاب برآنها نازل میکند نهی میکنید؟وآنها در جواب گفتند :ما نهی میکنیم تا در پیشگاه خداوند معذور باشیم.اما چون کارشان نتیجه ای نداشت به خاطر ترس از عذاب آنجا را ترک کرده وبه روستای دیگری رفتند.پس از رفتن آنها شبانگاه خداوند ساکنین شهر ایله را بصورت بوزینه ها مسخ کرد.خبر این حادثه به روستاهای اطراف رسید .مردم برای مشاهده وضعیت به آن قریه آمدند اما چون دروازه شهر بسته بود از دیوار بالا رفته ودیدند که همه به بوزینه تبدیل شده اند.آنها پس از 3روز به هلاکت رسیدند.


شناسنامه حضرت سلیمان(ع


ایشان یکی از پیامبران بنی اسرائیل است که هم دارای نبوت بوده وهم حکومت ونام مبارکش 17بار در قرآن کریم ذکر شده است.نام پدرش داوود ونام مادرش آبیشاع یا تشبع میباشد.وی در 13 سالگی حکومت را بدست گرفت که در آن جن وانس وپرندگان وچرندگان وباد تحت فرمانش بودند.سرانجام پس از 40سال حکومت وپادشاهی در 53سالگی از دنیا رفت وآصف بن برخیا را وصی خود قرار داد.در روایت آمده که خداوند به او وحی کرد زمانیکه درختی به نام خرنوبه در بیت المقدس بروید زمان مرگت فرا رسیده،پس روزی سلیمان آن درخت را دید ونامش را پرسید ویقین پیدا کرد که زمان مرگش فرا رسیده است،بنابراین به معبد خود رفت ودر حالیکه به عصایش تکیه زده بود از دنیا رفت.سرانجام موریانه ها عصای او را جویدند واو به زمین افتاد وانس وجن به مرگش پی بردند واو را در بیت المقدس به خاک سپردند.

پیامبری حضرت سلیمان(ع


خداوند داوود وسلیمان رتا مورد توجه خود قرار داد وعلم ادیان وآشنایی به احکام را به آنان آموخت.هنگامی که داوود از دنیا رفت سلیمان همه را جمع کرد وعلم وتوانائی خود را به آنان یادآور شد.

آزمایش سخت حضرت سلیمان(ع


سلیمان آرزو داشت فرزندان شجاعی نصیبش شود که در اداره کشور وجهاد با دشمنان یاریش کنند.او دارای همسران متعدد بوداو با آنها همبستر شد تا صاحب فرزند شود اما چون از لفظ انشاا...استفاده نکرد جز فرزندی ناقص الخلقه چیزی نصیبش نشد.سلیمان توبه کرد واز خداوند پوزش طلبید.

نعمتهای ویژه به حضرت سلیمان(ع


او از خدا خوواست تا ملکی به او بدهد که به دیگران نداده وخداوند نیز دعایش را مستجاب کرد ونعمتهای زیادی را به او عطا فرمود.
از جمله باد را مسخر او قرار داد تا به دستورش باد او را به همه جا ببرد بطوریکه مسافت 1ماه را از صبح تا بعد از ظهر میپیمود.
شیاطین را مسخر خود نمود و آنها در امورات بنایی وغواصی و... یاریش میکردند ونیز شیاطین کافر را به بند میکشید.
خداوند به سلیمان اجازه داد تا هر جور که میخواهد از این سلطنت استفاده کند واو را به جایگاه رفیعی رساند.
چشمه ای را در زمین مسخرش نمود که از آن مس گداخته بیرون میزد.
جنیان را به خدمت او گمارده وبه دستور او عمل میکردند وبرای او کارهای مختلفی از جمله ساختن کاخ وسفال واشکال مختلف و ...انجام میدادند.
اسبهای اصیبلی که از تماشای آنها لذت میبرد .
آگاهی از گفتگوی حیوانات وپرندگان ونیز صحبت کردن با آنها:در یکی از روزها سلیمان صدای مورچه ای را شنید که به دوستانش گفت:ای مورچگان هم اکنون به خانه های خود بروید که الان سلیمان ولشکریانش از روی ما رد خواهند شد ونابودمان خواهند نمود .سلیمان با شنیدن صدای مورچه خنده اش گرفت وخداوند را برای این همه نعمتی که به او عطا کرده بود سپاس گفت واز محضرش خواست تا خود را شکر گزارش قرار دهد.


غیبت هدهد وخبر تازه او


روزی سلیمان بر روی تختش نشسته بود وهمه پرندگان در اطراف او بودند وبرای او سایه بان تشکیل داده بودند تا از شر آفتاب در امان باشد.اما چون هدهد در محضرش نبود وجایش خالی بود از همان محل آفتاب به سلیمان خورد ومتوجه غیبت هدهد شد واز اینکه هدهد بدون هماهنگی با او غیبت کرده بود عصبانی شد وتصمیم گرفت او را سخت کیفر کندمگر اینکه دلیل  قانع کننده ای بیاورد.طولی نکشید که هد هد از راه رسید وگزارش کرد من از ماجرایی خبر دارم که تو از آن بی خبری !من از کشور سبا خبری دارم وآن اینکه در آن کشور زنی را دیدم که بر مردم حکومت میکند وقدرت زیادی دارد ودارای تخت وتاج بزرگی است که به جواهرات زیادی مزین شده ولی با وجود نعمتهای زیادی که خداوند به آنها ارزانی فرموده شکر آنرا به جا نمی آورند و او را پرستش نمیکنند ،بلکه خورشید را میپرستند وبراو سجده میکنند.وقتی که صحبت هدهد به اتمام رسید سلیمان به او گفت :بزودی از حرفهایی که زدی تحقیق میکنم تا راست ودروغت مشخص شو برای همین نامه ای نوشت وبه او داد تا برای ملکه سبا ببرد .وقتی ملکه سبا نامه رادید همه را جمع کرد ومتن نامه را برای آنها خواند:

بسم الله الرحمان الرحیم


توصیه من این است که نسبت به من برتری جویی نکنید وبه سوی من بیایید وتسلیم حق شوید.
ملکه در مورد نامه از سران قوم خود نظرخواهی نمود .آنها گفتند ما قدرت فراوانی برای مقابله با او داریم اما در نهایت اختیار با شماست.بلقیس راه مسالمت آمیز را برخشونت ترجیح داد واز بروز جنگ جلوگیری نمود.او پیشنهاد ارسال هدیه گرانبهایی برای ارسال به سلیمان نمود وگفت اگر او هدیه را پذیرفت پادشاه است ولی اگر قبول نکرد پیامبر است وما توان مقابله با را نخواهیم داشت.
او چند نفر را مامور ارسال هدیه کرد.وقتی که نمایندگان بلقیس هدایا را به محضر سلیمان بردند سلیمان روبه آنها کرد وگفت که خداوند بهتر از اینها را به من داده هدایا را با خود ببرید که به زودی با سپاهی گران به سویتان خواهم شتافت.نمایندگان به نزد بلقیس رفته واو را از ماجرا ونیز شوکت وقدرت سلیمان آگاه نمودند.اینجا بود که بلقیس با علم به اینکه توان رویاروییبا پیامبر خدا را ندارد با لشکرش به سمت سلیمان حرکت نمودندزمانیکه سلیمان از تصمیم او آگاه شد رای اینکه قدرت ونیز نشانه نبوت خود را به او نشان دهد به اطرافیان خود گفت کدامیک از شما تواندارید تا قبل از اینکه ملکه به ما برسد تختش را برایم بیاورید.2نفر برای اینکار اعلام آمادگی نمدند که اولی عفریتی بود که گفت من تخت او را قبل از اینکه جلسه ات به پایان برسدواز جای خود برخیزی می آورم.اما نفر دوم مرد صالحی بود که آگاهی زیادی از کتاب الهی داشت  وگفت من آن تخت را قبل از آنکه چشم برهم بزنی برایت حاضر میکنم!لحظه ای نگذشت که سلیمان تخت را در جلوی چشم خود دید وبه مامورانش گفت مقداری تخت را تغییر دهند تا ببیند آیا بلقیس متوجه خواهد شد که تخت خودش است یانه؟زمانی که بلقیس واطرافیانش به محضر سلیمان رسیدند بلقیس با اولین برخورد متوجه تخت خود شد که با اعجاز نزد سلیمان حاضر شده بودبنابراین تسلیم حق شد وآئین سلیمان را پذیرفت وبه نقل مشهور با او ازدواج کرد.


منابع قرآنی:
ص:26-21-22-24-23-25—35-40-20/اسراء:55/نساء:163 سبا:10-11- /اعراف :164 /نمل:15—17-19--20-16

[ یک شنبه 15 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 614

داستان شماره 614

داستان حضرت الياس(ع


بسم الله الرحمن الرحیم



شناسنامه حضرت الياس(ع


ايشان يكي از پيامبران بني اسرائيل است كه نام مباركش 2بار بصورت جمع و1بار بصورت مفرد در 2سوره قرآن آمده است.او از نوادگان هارون برادر موسي است .نام پدرش ياسين ونام مادرش ام حكيم بوده است.طبق بعضي روايات ايشان از جمله پيامبراني است كه هنوز زنده است. در پاره اي از روايات آمده كه الياس همدوش بيابانها وخضر همرا با درياهاست وآندو در مراسم حج در بيايان عرفات حاضر ميگردند.

شيوه دعوت الياس وپادشاه معاصرش


روايت شده هنگامي كه يوشع بن نون بعد از موسي برسرزمين شام مسلط شد آنرا بين طوايف سبطي هاي دوازده گانه تقسيم نمود،يكي از آن گروهها كه الياس در ميانشان بود در سرزمين بعلبك سكونت نمودند خداوند الياس را بعنوان پيامبر برا ي هدايت مردم بعلبك فرستاد.طبق فرموده خداوند در قرآن،مردم اين ديار سخن الياس را تكذيب كردند واز دعوت او اطاعت ننمودند.بعلبك در آن زمان پادشاهي بنام لاجب داشت كه مردم را به پرستش بت دعوت مينمود.او زن بدكاري داشت كه وقتي شاه به سفر ميرفت او جانشين شوهرش ميشد وبين مردم قضاوت ميكرد.او منشي باايماني داشت كه 300 مومن را از حكم اعدامش نجات داده بود.او با شاهان متعددي همبستر شده واز آنها فرزندان بسياري داشت.شاه همسايه اي صالح داشت كه باغي در كنار قصرش  داشت ومورد احترام شاه بود .اما همسر شاه در غياب شاه آن مرد را كشت واموالش را غصب نمود
خداوند متعال الياس را به بعلبك فرستاد تا مردم آنجا را به راه خدا پرستي دعوت نمايد.اما بت پرستان در مقابل او ايستادگي نمودند وعرصه را بر او تنگ نمودند.الياس خدا را سوگند  داد كه شاه وهمسر بدكارش را اگر توبه نكردند به هلاكت برساند وبه آنها هشدار داد.اما هشدار او باعث افزايش خشونت شاه وطرفدارانش شد وتصميم به شكنجه ودر نهايت قتلش گرفتند.الياس از دست آنها گريخت وبه كوهها وغارها پناه برد و7 سال بدين منوال گذشت.در اين ميان پسر پادشاه به بيماري مبتلا شد وبيماري او درمان نيافت وتلاش شاه در توسل به بتها براي نجات او بي نتيجه ماند.اطرافيان به شاه گفتند علت اينكه بتها فرزندت را شفا نميدهند اين است كه دشمن آنها را كه الياس است نكشتي.بت پرستان به دنبال الياس رفتند وبه او گفتند كه براي شفاي پسر شاه نزد خدا دعا نمايد.الياس به آنها گفت كه خداوند ميفرمايد من معبود يكتايم معبودي جز من نيست .من بني اسرائيل را آفريده ام وروزي ميدهم وآنها را زنده ميكنم وميميرانم ونفع وزيان ميرسانم.پس چرا شفاي پسرت را از غير من طلب ميكني؟آنها نزد شاه رفته وپيام الياس را به او رساندند.شاه بسيار خشمگين شد وبه آنها گفت :چرا او را زنجير نكرده وبه نزد من نياورديد؟حاضران گفتند ما زمانيكه او را ديديم رعب و وحشتي از او بر دل مانشست كه مانع اين كار شد.سرانجام 50نفر از سركشان وقهرمانان را به دنبال الياس فرستادند تا او را اسير نموده وبه نزد شاه بياورند.آنهابه اطراف كوه محل استقرار الياس رفته وبصورت پراكنده به دنبال او گشته وصدا زدند كه اي الياس ما به تو ايمان آورده ايم اما چون ادعاي آنها دروغي بيش نبود خداوند به سوي آنها آتشي فرو افكند ونابودشان ساخت.شاه از اين حادثه ناراحت شدومنشي با ايمان خود را مجبور كرد تا به سراغ الياس رفته وبه او بگويد بيا به نزد شاه رفته تا  به مابپيوندد وقومش را نيز به اينكار دستور دهد.او به اجبار اينكار را كرد.زمانيكه الياس صداي او را شنيد به اذن خداوند به استقبالش رفت تا از او احوالپرسي نمايد.مومن به او گفت شاه مرا نزد تو فرستاده وبه من چنين گفته واگر تو با من نيايي او مرا خواهد كشت.در همين هنگام خداوند به الياس وحي كرد اينها نيرنگي از سوي شاه است كه تو را دستگير واعدام نمايد.من بيماري پسرش را آنقدر زياد ميكنم تا بميرد وشاه از مومن غافل شود.منشي با ايمان با همراهان بازگشت وديد كه بيماري پسر شاه زياد شد ومرد.مرگ پسر تا مدتي شاه را از او غافل كرد اما بعد از مدتي طولاني به منشي خود گفت كه ماموريتت را چگونه انجام دادي؟منشي گفت :من از مكان الياس خبري ندارم.سپس الياس مدتي را در خانه مادر يونس مخفي شد ومجددا به كوه بازگشت ودر اين زمان بود كه خداوند به او گفت كه هردرخواستي از من ميخواهي تقاضا كن.الياس از خدا تقاضاي مرگ نمود اما خداوند به او گفت كه هنوز وقت آن نرسيده كه زمين را از وجود تو خالي كنم بلكه قوام زمين   واهلش با وجود توست.الياس عرض كرد:انتقام مرا از كسانيكه موجب آزار واذيت من شدند بگير وباران رحمتت را قطع كن طوريكه  قطره اي باران نبارد مگر به اذن من.
  خداوند 3 سال قحطي را بر بني اسرائيل مسلط نمود .گرسنگي وتشنگي آنها را در فشار قرارداد تا آنجا كه دچار مرگهاي پي در پي شدند وفهميدند كه همه مصيبتها از نفرين الياس است.لذا با كمال شرمندگي نزد او رفته وتقاضاي بخشش نمودند.
   الياس به همراه اليسع جانشين خود وارد بعلبك شد وگفتگويي بين او وشاه انجام گرفت ودر نهايت شاه از او خواست تا دعا كند آب  بارديگر برگردد.الياس دعا كرد وبارن زيادي باريد وسبزي وخرمي بار ديگر بر آنجا مستولي شد اما مردم كم كم بر اثر وفور نعمت بار ديگر گمراه شدند واز الياس سركشي نمودند.سرانجام خداوند دشمنان را برآنها مسلط نمود ودشمنان آنها را سركوب وشاه وزنش را به قتل رسانده ودر ميان همان باغ غصبي مرد صالح رها نمودند.الياس پس از آن ماجرا وصيتهاي خود را به اليسع نمود وبه آسمانها عروج كرد وخداوند لباس نبوت را به اليسع پوشانيد.وي به هدايت بني اسرائيل پرداخت وآنها نيز به او احترام گذاشته واطاعتش نمودند.


      شناسنامه حضرت اليسع


  وي يكي از پيامبران بني اسرائيل بود كه نام مباركش 2 بار در 2 سوره و2 ايه آمده است.ايشان در سن 75 سالگي وفات يافت.مدفن او در دمشق سوريه است.گويند كه او پسر عموي الياس بود كه پس از الياس وظيفه هدايت مردم را به عهده گرفت ودر زمان او رخداد ها وگناهان بسياري انجام گرفت.


منابع قرآني:
 صافات :124-128 /ص:48 /انعام:8
6

[ یک شنبه 14 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 613

داستان شماره 613

 

داستان حضرت ذالكفل وشعيب(ع

 

بسم الله الرحمن الرحیم


سرگذشت حضرت ذالكفل


 
نام مباركش دو بار در قرآن آمده است.قرآن در مورد قومي كه به سويشان فرستاده شده مطلبي نفرموده اما مورخان بر اين عقيده اند كه او از فرزندان حضرت ايوب بوده ونام اصليش بشربن ايوب بوده است كه خداوند او را براي هدايت مردم روم فرستاده است.
وي مردم را به جهاد براي خدا دعوت مينمود اما مردم از او خواستند كه اگراز خدا بخواهي كه مرگ به سراغ ما نيايد جهاد خواهيم كرد.ذالكفل قضيه را در غالب مناجات به خدا عرضه كرد وخدا عمرشان را طولاني واورا كفيلشان قرار داد.
خداوند دعاي آنها را مستجاب نمود تا آنجائي كه صاحب فرزندان بسيار شدند تا جايي كه از عهده نگهداريشان برنيامدند ودر نتيجه از ذالكفل خواستند تا خداوند آنها را به وضع قبليشان برگرداند.     
 ذالكفل كه در شام ميزيست در سن 95 سالگي ديده از جهان فروبست وپسرش عبدان را وصي خود قرار داد وخداوند بعد از او شعيب را به پيامبري برگزيد.
اما مرحوم قطب راوندي در قصص النبياء از پيامبر نقل ميكند كه ذالكفل مردي بود از اهالي حضرموت كه نام اصليش عويديا بن اديم است هنگامي كه اليسع ميخواست جانشيني براي خود برگزيند سه شرط را مطرح نمودكه اين شروط تلاش بي وقفه در طول روز،شب زنده داري،تسلط بر خشم وغضب خويش بود كه جواني اين شروط را پذيرفت وذالكفل نام گرفت.
ايشان يكي از پيامبران عرب است كه نام مباركش 11 بار در قرآن ذكر شده است.خداوند او را به سوي مردم مدين وايكه فرستاد تا آنها را به يكتاپرستي وآيين خدايي دعوت كند واز بت پرستي وفساد اخلاقي نجات دهد.اين پيامبر به خاطر سخنان حساب شده ورسا ودلنشين خطيب النبياء لقب گرفته واولين كسي است كه ترازوي سنجش را در معاملات بكار برد.


 رسالت شعيب در مدين


شعيب از طرف خداوند به سوي دو قوم (مدين وايكه) فرستاده شد.مردم مدين به خدا ايمان نداشتند وبدرفتارترين مردم شناخته ميشدند ودر داد وستد كم فروشي ميكردند.شعيب آنها را به خدا دعوت مينمود واز كارهاي زشت باز ميداشت وبه رزق حلال دعوت مينمود،اما حريف آنها نميشد.آنها بر سر راه كساني كه به سراغ شعيب ميرفتند مينشستند وآنها را از اينكار منع وتهديدشان ميكردند.
اما شعيب آنها را پند ميداد ونصيحت مينمود.قوم شعيب به جاي اينكه به دعوت وي گوش دهند لجاجت ميكردند وبا كمال گستاخي در برابر او ايستادند وگفتند:آيا نمازت به تو دستور ميدهد كه آنچه را پدرانمان ميپرستيدند ترك كنيم واز تصرف در اموالمان به دلخواه خود داري نمائيم ،تو كه انساني بردبار ودانايي چرا اين حرفها را ميزني؟شعيب به آنها گفت :اي مردم آيا فكر ميكنيد كه من به خدايي كه اين همه به من نعمت داده خيانت ميكنم؟من از پند ونصيحت جز اصلاح مردم هدفي ندارم ،بنابراين به او توكل ميكنم وبه سوي او باز ميگردم وبازهم آنها را از عذاب الهي ترساند وبه عبرت گيري از عذاب اقوام گذشته دعوت نمود.


 تهديد شعيب به اخراج از شهر مدين


 در نتيجه اين دعوت،قومش او را تهديد كرده وگفتند:ما تو وكساني كه به تو گرويده اند از شهر بيرون ميكنيم مگر آنكه به كيش ما بازگرديد وشعيب در جواب گفت كه اگر ما به دين شما بازگرديم به خدا دروغ بسته ايم وهرگز چنين نميكنيم مگر آنكه خدا بخواهد.

 تهديد شعيب به سنگسار


 قوم شعيب او را به سنگسار شدن تهديد نمودند واظهار داشتند كه اگر تاكنون چنين كاري نكرده ايم به خاطر قوم وخويشي بوده است.اما شعيب به آنها گفت:آيا عزت واحترام طايفه ام نزد شما از خدا بيشتر است.شما خدا را به كلي فراموش كرده ايد وخدا از اعمالتان آگاه است.


 هلاكت اهل مدين


آنها به اين ترتيب به تكذيب شعيب پرداختند.شعيب از آنها روگردان شد وبراي آخرين بار به آنان هشدار داد.دستور الهي صادر شد تا آنها نابود شوند.رعد وبرقي مهيب همراه با زلزله اي شديد آنها را فراگرفت وآنها به رو به زمين افتادند وطوري نابود شدند كه گويي اصلا در آن شهر نبوده اند اما شعيب وپيروانش مشمول رحمت خدا قرار گرفتند.


 رسالت شعيب در ايكه


 بعد از نابودي مدين آن حضرت به سوي ايكه رفت.آنجا سرزميني حاصلخيز وپردرخت وداراي چشمه ساران بسيار بود ودر نزديك مدين قرار داشت.در آنجا گروهي زندگي ميكردند كه به همان شيوه اهالي مدين مرتكب گناه ميشدند واهل بت پرستي وكلاهبرداري در خريد وفروش بودند.شعيب به نزد آنها رفت وآنها را به سوي خداوند وپرهيز از گناه وخيانت دعوت نمود وگفت كه من از جانب خداوند آمده ام وهيچ مزدي از شما نميخواهم.در پيمانه و وزن اموال به عدل وانصاف رفتار كنيد وكم فروشي نكنيد و...
اما اين صحبتها در مردم اثر نكرد بلكه مردم به او نسبت سحر وجادو دادند وبه او گفتند كه تو هم با ما مساوي هستي وبر ما برتري نداري.ما تو را فردي دروغگو ميدانيم وگفته هايت را تصديق نميكنيم واگر راستگو هستي از خدا بخواه تا عذابي بر ما نازل نمايد.اما شعيب در برابر اين توهينها وتهمتها به آنها گفت كه خداوند براعمال ورفتار شما آگاه است.
در نتيجه زمان عذاب آنها نيز فرارسيد و7 روز گرماي سوزاني سرزمين آنها را فرا گرفت وهيچ نسيمي نوزيد .ناگهان ابري درآسمان ظاهر شد ونسيمي وزيدن گرفت،آنها از خانه هاي خود خارج شدند وبا عصبانيت به سايه ابر پناه بردند.در اين هنگام صاعقه اي مرگبار از ابر برخواست وبا صدايي گوش خراش آتشي بر سرشان فرو ريخت ولرزه اي بر زمين افتاد وهمگي نابود شدند


منابع قرآني:
هود:84-86-87-91-92-94-95 /اعراف:86-87-88-89-93/عنكبوت:37/شعراء:176-191

[ یک شنبه 13 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 612

داستان شماره 612

داستان حضرت ايوب(ع

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 حضرت ايوب از انبياء مشهور بوده ونام مباركش 4 بار در 4 سوره قرآن آمده است.ايوب از ريشه آب يؤوب يعني كسيكه بار ديگر سلامت ونعمت ومال وفرزندان به او بازگردانده شود بوده است.وي از فرزندان حضرت ابراهيم است.ايشان در سن 93 سالگي فوت كرد ودر قله كوه جحاف در حدود يمن به فاصله هشتاد ميل از عدن دفن شده است.


 سرگذشت ايوب وآزمايش عجيب او


ايوب در يكي از نواحي شام به نام بثنه زندگي ميكرده است و7 سال در آن شهر به عبادت وپرستش خداوند مردم را تبليغ مينموده وفقط سرانجام 3 نفر دعوت او را اجابت نموده اند.وي يكي از پيامبران است كه قرآن نبوت وپيامبري او را بيان كرده است.او فردي مهربان وبا تقوا بوده ودر مهمان نوازي شهرت داشته وقوم خود را به پرستش خدا دعوت مينموده است.
ايشان داراي مال فراواني بوده وداراي خدمه وحشم فراواني بوده ا ست.اوقاتي بر او گذشت كه همه اموال خود را از دست داد وبه انواع بلايا وامراض مبتلا گشت وجز زبانش كه به ذكر خدا مشغول بود عضو سالمي برايش نماند ولي او در تمامي اين مراحل صبر نمود وناله نكرد.بيماري او آنقدر طولاني شد كه هيچكس با او هيچ رابطه نداشت وبه خاط بيماريش او را از شهر بيرون نمودند وجز همسرش هيچكس ديگر به او مهرباني ننمود ودر راه نگهداري ومراقبت از او تمام مال ودارايي خود را از دست داد تا جائيكه مجبور شد براي گذران زندگي براي مردم كار كند.همه اين گرفتاريها صبر وشكر ايوب را زياد كرد تا آنجائيكه صبر او زبانزد خاص وعام شد.


 ايوب اسوه صبر وسپاس


قرآن ايشان را بهترين بنده خدا شكيبا ومتوجه واواب ميخواند.او بين 7 تا18 سال به طور دائم در رنج وعذاب بود وهمه او را شماتت ميكردند.
خداي متعال نحوه شفا يافتن او را چنين بيان نموده:اي ايوب!با پاي خود به زمين بكوب.آن حضرت نيز چنين نمود وبه دستور خداوند چشمه اي از آب سرد جوشيد وبه فرمان خداوند از آن آب نوشيد وبدن خود را در آن شستشو داد وتمام مرضش اينگونه ازبين رفت.

انگيزه تنبيه همسر ايوب


روايت شده كه شيطان يك روز به صورت طبيبي بر همسر ايوب ظاهر شد وگفت:من شوهر تو را درمان ميكنم به اين شرط كه وقتي شفا يافت به من بگويد تنها عامل سلامتي من تو بوده اي وهيچ مزد ديگري نميخواهم وهمسر ايوب چنين نمود.ايوب كه متوجه دام شيطان بود سخت برآشفت وسوگند ياد كرد كه اگر سلامتي خود را بازيافت صد تازيانه به همسرش بزند واو را تنبيه كند.وقتي كه ايوب سلامتي خود را به دست آورد براي اينكه به سوگند خود عمل كند قصد تنبيه او را داشت كه به فرمان خداوند وبه پاس جبران زحماتش بسته هايي از گندم ويا خرما را كه شامل صد شاخه بود بدست گرفت ويكبار به او زد وبه سوگندش عمل نمود.


 منابع قرآني:
نساء:163/ص:44-41-/انعام:85-86/انبياء:83-84

 

[ یک شنبه 12 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 611

داستان شماره 611

داستان حضرت يعقوب و یوسف (ع


بسم الله الرحمن الرحیم


شناسنامه حضرت يعقوب

حضرت يعقوب يكي از پيامبران الهي است كه نام مباركش 16 بار در قرآن آمده است.وي فرزند اسحاق ابن ابراهيم است .لقب يعقوب اسرائيل بود وفرزندان او را بني اسرائيل ميناميدند.او در سرزمين فلسطين به دنيا آمد.او چندين سال در كنعان ،سپس در حران زندگي كرد وبعد به كنعان بازگشت وهنگامي كه 130 سال از عمرش گذشته بود به همراه لقاي يوسف وارد مصر شد وپس از 17 سال سكونت در مصر از دنيا رفت وطبق وصيتش ،جنازه اش در مقبره خانوادگيش نزد قبر پدر ومادر در سرزمين فلسطين وشهر الخليل به خاك سپرده شد.

 سرگذشت حضرت يعقوب


قرآن مطلبي اززندگي ايشان جز آنچه در مورد گم شدن پسرش يوسف وحوادثي كه در آن رخ داده است بيان نفرموده ولذاهمه داستان را در سرگذشت يوسف ذكرميكنيم.


 شناسنامه حضرت يوسف


حضرت يوسف يكي از پيامبران الهي است كه نام مباركش 27 بار در قرآن آمده است ويك سوره نيز به نام ايشان ميباشد.او فرزند يعقوب ونواده اسحاق وفرزند سوم ابراهيم است ودر سرزمين حران به دنيا آمد.او مجموعا 11 برادر داشت واز ميان آنها فقط بنيامين برادر پدري ومادري او بود.يوسف از همه برادران جز بنيامين كوچكتر بود.او حدود 110 سال زندگي كرد وچون فوت كرد بدنش را موميايي كرده ودر تابوتي گذاشتند وهمچنان در مصر بود تا زمانيكه حضرت موسي ميخواست با بني اسرائيل از مصر خارج شود جنازه يوسف را همراه خود برده ودر فلسطين دفن نمودند.

 خواب ديدن يوسف وتوطئه برادرانش


يوسف 9 سال بيشتر نداشت كه يك شب رويايي ديد.صبح نزد پدر آمده وگفت در عالم خواب ديدم كه 11 ستاره وخورشيد وماه در برابرم سجده ميكنند.حضرت يعقوب كه تعبير خواب را ميدانست از او خواست تا راز خود را براي برادرانش آشكار نكند زيرا در حقش حيله ونيرنگ خواهند كرد ونقشه خطرناكي برايش خواهند كشيد.سپس برايش روشن ساخت كه در آينده شخصيتي برجسته خواهد شد كه همه فرمانش را گردن مينهند وخداوند او را به پيامبري برميگزيند وتعبير خواب را به او مي آموزد.همچنين خواب ديدن يوسف والهامات ديگر موجب شد كه يعقوب امتياز وعظمت خاصي در چهره يوسف مشاهده كند وميدانست كه آينده درخشاني دارد از اين رو بيشتر به او اظهار علاقه ميكرد.اين روش يعقوب باعث حسادت برادران يوسف شد وجلسه اي محرمانه تشكيل دادند وگفتند يوسف وبرادرش بنيامين نزد پدر از ما محبوبترند در حاليكه ما گروه نيرومندي هستيم وبدينوسيله نقشه قتل يوسف را كشيدند اما يكي از برادران پيشنهاد كرد كه يوسف را نكشند بلكه او را در جايي دور از چشم مردم در چاه بيندازند شايد كارواني از راه برسد واو را با خود ببرد.برادران اين پيشنهاد را پذيرفتند .در يكي از روزها نزد پدرشان آمدند واز پدر خواستند تا يوسف را همراه خود به صحرا ببرند ولي يعقوب به آنها پاسخ مثبت نميداد.بعد از آنكه احساس كردند پدر،يوسف را از آنها دور نگه ميدارد به او گفتند چرا در مورد يوسف به ما اطمينان نميكني تا او را به دشت ببريم تا در آنجا بازي كند وبه شادماني بپردازد.پدرشان كه علاقه زيادي به يوسف داشت به آنها گفت من از بردن يوسف غمگين ميشوم واز اين ميترسم كه گرگ او را بخورد وشما از او غافل باشيد .برادران گفتند ما گروهي نيرومنديم.اگر گرگ او را بخورد ما از زيانكاران خواهيم بود.يعقوب هر چه كرد نتوانست براردان را قانع كند لذا ناگزير اجازه داد كه يوسف را با خود ببرند ود رنتيجه برادران يوسف را به همراه خود به صحرا بردند.وقتي كه آنها از يعقوب فاصله گرفتند كينه هايشان آشكار شد وحسادتشان ظاهر گشت وبه انتقام جويي پرداختند.وي در برابر آزار آنها نميتوانست كاري بكند وآنها نيز به گريه خردسالي او رحم نكردند ،پيراهنش را از تنش بيرون كردند واو را در چاهي انداختند.يوسف در درون چاه به خدا توكل كرد خداوند نيز به او لطف كرد وفرشتگاني را نزد او فرستاد وبه او وحي نمود كه ناراحت نباش روزي خواهد آمد كه از اين كار بد ،آگاهشان خواهي ساخت.برادران پيراهن يوسف را كه به خون بزغاله آلوده كرده بودند نزد پدر آورده وگفتند كه گرگ او را طعمه خود ساخت.

 نجات يوسف از چاه


يوسف سه روز وسه شب در ميان چاه بود تا اينكه كارواني كه از مدين به مصر ميرفتند براي رفع خستگي واستفاده از آب،كنار همان چاهي كه يوسف در آن بود آمدند اماآنها بجاي آب چشمشان به پسري ماه چهره افتاد وخوشحال شدند و او را در مصر به بهائي اندك فروختند.كسي كه يوسف را خريد وزير پادشاه مصر بود.وي يوسف را به منزلش آورد وبه همسرش زليخا سفارش كرد كه به نيكي با او رفتار كند.عزيز مصر وهمسرش از نعمت داشتن فرزند محروم بودند وبه همين دليل يوسف را به خوبي تربيت كردند اما هنگامي كه يوسف به سن بلوغ رسيد زليخا به خاطر زيبايي عاشق دلداده او شد ودر يكي از روزها يوسف را در خانه خود تنها يافت وبه وي گفت كه بيا كه خود را برايت آماده كرده ام .يوسف گفت من به خدا پناه ميبرم تا مرا از اين گناه حفظ كند وبه سرعت به طرف درب كاخ حركت كرد.در آن هنگام ودر پشت درب آخر، زليخا پيراهن يوسف را كشيد كه اين امر باعث پاره شدن پيراهن يوسف شد ودر اين هنگام ،همسر زليخا نيز از راه رسيد وقضيه ايندو را مشاهده نمود.زليخا براي اينكه خود را تبرئه كند پيش دستي كرد وبه شوهرش گفت يوسف قصد داشت با من عمل ناروا انجام دهد .او شوهر خود را تحريك كرد تا يوسف را زنداني نمايد ولي يوسف اين اتهام را از خود رد كرد وگفت كه اين زليخا بود كه ميخواست به شوهرش خيانت كند.در اين حال يكي از نزديكان داوري كرد وگفت اگر پيراهن يوسف از جلو پاره شده مقصر است واگر از پشت سر پاره شده باشد او مقصر نيست.وقتي عزيز مصر به پيراهن يوسف نظر افكند ديد كه پيراهن از پشت پاره شده است.در اين لحظه او رو به همسرش نمود وبه او گفت كه اين تهمت وافترا از مكر زنانه شماست.ماجراي عشق ودلدادگي زليخا به غلام خود در شهر پخش شد ونقل مجالس ومحافل شد به ويژه در بين زنان پولدار دربار.زليخا نقشه اي كشيد كه زنان اشراف زاده را به قصر دعوت كند تا يوسف را به آنها نشان دهد.او براي اجراي نقشه اش مهماني بزرگي ترتيب داد وتمام زنان اشرافي ومتمكن شهر رابه قصر خود دعوت نمود.سپس به كنيزان خود دستور داد تا از مهمانها پذيرايي كنند از جمله پذيرايي كنندگان يوسف بود.زليخا به دست هر كدام از مهمانان خود چاقويي داد تا پرتغالها را پوست بگيرند اما آنها با مشاهده يوسف وجمال وزيبايي او حيرت زده شده ودستان خود را بريدند وبدينگونه توسط زليخا رسوا شدند وزليخا به آنها رو كرد وگفت اين همان غلامي است كه به واسطه عشق به او مرا مسخره ميكرديد.
يوسف كه مطمئن بود زليخا دست از او بر نخواهد داشت دعا كرد كه خداوند او را از دست او نجات دهد وخداوند دعاي او را مستجاب نمود.با وجودي كه يوسف در اين ماجرا بي گناه شناخته شد اما زليخا وخاندانش براي اينكه اين لكه ننگ را از خود محو كنند دستور زنداني كردن يوسف را صادر نمودند.همزمان با زنداني شدن يوسف دو جوان ديگر نيز به دليل توطئه عليه پادشاه مصر زنداني شدند كه بعد از مدتي هر دو در زندان خوابي ديدند كه يوسف با علمي كه داشت خواب آنها را تعبير نمود.تعبير خواب آنها بدين شكل بود كه يكي از آنها از زندان آزاد ميشد وديگري به دار مجازات آويخته ميشد.يوسف به كسي كه در آينده از زندان آزاد ميشد گفت كه سفارش مرا به پادشاه بكن اما آن مرد بعد از آزادي فراموش كرد كه اينكار را انجام دهد تا اينكه 7 سال از اين ماجرا گذشت ودر شبي از شبها پادشاه وقت مصر خوابي ديد كه او را آشفته ساخت وتمامي منجمان ومعبران را براي تعبير خوابش احضار نمود اما هيچكدام نتوانستند خواب پادشاه را تعبير كنند.در اين هنگام جواني كه مدتي را در زندان نزد يوسف بود قضيه يوسف را به ياد آورد وبه پادشاه گفت من كسي را سراغ دارم كه ميتواند خواب شما را تعبير نمايد.در نتيجه به دستور پادشاه آن جوان به زندان نزد يوسف رفت وخواب پادشاه را براي يوسف تعبير نمود.خواب از اين قرار بود كه 7 گاو لاغر ومردني از رود نيل بيرون آمده و7 گاو فربه وچاق را بلعيدند ويوسف اينگونه تعبير نمود كه در مصر 7 سال باران خواهد آمد ونعمت وبركت به فراواني يافت خواهد شد اما بعد از آن 7 سال قحطي وخشكسالي به سراغ مصر ومردمش خواهد آمد وحتي طريقه مبارزه با قحطي را هم به او آموخت.جوان نزد پادشاه رفت وتعبير خواب يوسف را به او عرضه نمود.پادشاه در فكر فرو رفت وبه درايت وهوش يوسف پي برد ودستور داد كه او را به قصر دعوت نمايند اما يوسف در جواب گفت من از زندان بيرون نميروم تامرا از تهمتهايي كه به من زده اند مبرا نمايند.يوسف به جوان گفت كه از پادشاه بخواهد داستان مرا از زناني كه در فلان مهماني بودند بررسي نمايد وپادشاه چنين كرد وتمامي زنان را احضاركردو آنها اقرار كردند كه ما هيچ بدي ولغزشي در او نديديم وزليخا نيز به جرم خود اقرارنمود.

آزادي يوسف از زندان


پادشاه كه به پاكدامني يوسف پي برد دستور داد تا يوسف را با احترام به نزدش بياورند وپس از احضارش او را امين خود قرار داد وبه درخواست يوسف او را به عنوان مسئول خزانه حكومت قرار داد تا به اوضاع جمع آوري غلات وذخيره آنها در سيلوها نظارت نمايد.
يوسف پس از قبول اين مسئوليت ،كمر خدمتگزاري به مردم را بست و در اين مسير خدمتگزاريها كرد و غلات فراواني را ذخيره نمود.7 سال قحطي وخشكسالي در مصر فرا رسيد وگرسنگي وقحطي در تمام مصر وسرزمينهاي اطراف حاكم شد.يعقوب وفرزندانش نيز در زمره اين افراد بودند.براي همين يعقوب از فرزندان خود خواست كه به مصر بروند ومايحتاج خود را تهيه نمايند.آنها براي تهيه مايحتاج خود روانه مصر شدند ويوسف كه در محل توزيع حضور داشت برداران خود را شناخت در حاليكه آنها يوسف را نشناختند يوسف از حال آنها واز خاندانشان سوال كرد كه آنها جواب دادند.يوسف از آنها خواست كه دفعه بعدي برادر ديگرشان را هم بياورند تا به آنها آذوقه بدهد.آنها بعد از چند روزبه كنعان رسيدند وماجراي مصر را برايش تعريف نمودند ونيز شرط يوسف براي دادن گندم را نيز برايش بازگو كردند اما پدر زير بار حرف آنها نرفت وگفت ميخواهيد بلايي را كه سر يوسف آورديد مجددا سر بنيامين(پسر ديگرش)بياوريد.اما اصرار برادران كار خود را كرد واين بار نيز توانستند بنيامين را از پدر جدا وبه مصر ببرند.آنها سوگند خوردند كه بنيامين را سالم نزد پدر بياورند.برادران بعد از چند روز مجددا به مصرف ونزد يوسف رفته وبرادر خود را به او معرفي نمودنديوسف به خوبي از آنها پذيرايي نمود  ودر گوشه اي به دور از چشم برادران با بنيامين خلوت نمود وخود را به او معرفي نمود وداستان خود وبرادرانش را برايش تعريف نمود.يوسف براي اينكه پدرش را نيز به نزد خود دعوت كند با توسل به حيله اي اينكار را عملي نمود.او به عمد يكي از اجناس قيمتي قصر را دربار بنيامين قرار داد وماموران را به دنبال جستجوي جنس گم شده فرستاد.ماموران بعد از بازكردن باري كه متعلق به بنيامين بود جنس را در آن يافتند وبدين ترتيب بنا به رسم آن زمان بنيامين بعنوان گروگان نزد يوسف ماند.برداران كه از اين صحنه بسيار ناراحت شده بودند نزد پدر رفته وقضيه را برايش تعريف نمودند اما يعقوب زير بار تهمت دزدي بنيامين نرفت وآنرا حيله برادران دانست.
او كه سراسر وجودش را غم واندوه فرا گرفته بود از فرزندانش روي گرداند و در دنيايي از حزن وغم فرو رفت وآنقدر از فراغ فرزندانش گريست تا چشمانش سفيد شد.او به دلش الهام شده بود كه فرزندانش زنده اند لذا به پسرانش دستور داد تا به مصر برگردند وبه جستجوي برادرانش بپردازند وآنها چنين كردند.آنها به دربار يوسف رفته وبه نزدش ناله والتماس نمودند تا اينكه دل يوسف به حال آنها سوخت وتصميم گرفت كه خود را به آنها معرفي كند.او به برادرانش گفت آيا به ياد داريد چه ظلم بزرگي در حق برادرتان يوسف كرديد و او را .....
برادران يوسف با شنيدن اين سخنان در فكر فرو رفته و به او شك كردند كه آيا او يوسف نيست واين سوال را از او پرسيدند كه آيا تو يوسفي؟
يوسف با صداقت جوابشان را داد وبه آنها گفت كه خداوند با لطف وكرم خويش ما را از خطرها حفظ نموداين پاداشي بود از ناحيه خدا كه به خاطر تقوا وصبر وشكيبايي ام به من مرحمت فرمود وخداوند پاداش نيكوكاران را ضايع نميكند.
برادران بخاطر كارهاي گذشته از او طلب بخشش كردند ويوسف در حق آنها دعا كرد.
پس از اين صحبتها يوسف سراغ پدر را ازآنها گرفت وپيراهني به آنها داد وگفت كه آنرا بر ديدگان پدر بيفكنيد واو را به نزد من بياوريد.
برادران پيراهن را نزد پدر برده وقبل از اينكه به او برسند يعقوب بوي يوسف را از پيراهن حس نمود وبينائيش را بدست آورد.


 حركت يعقوب براي ديدار يوسف


يعقوب وفرزندان آماده حركت از كنعان به سوي مصر شدند .وقتي يوسف از آمدن آنها مطلع شد با سران حكومت به استقبال پدر شتافت.او با كمال عزت از پدر ودودمانش استقبال نمود وهمگي را به قصر خود برد وآنها پس از حضور در قصر در برابرش به سجده افتادند.در اين هنگام يوسف به ياد خوابي كه در دوران كودكي ديده بود افتاد وروبه پدر كرد وگفت اي پدر اين تعبير خواب سابق من است كه خداوند آنرا محقق نمود.
يعقوب پس از 17 سال زندگي در مصر دارفاني را وداع نمود وطبق وصيتش جنازه او را به فلسطين برده ودر كنار قبر پدر وجدش(اسحاق وابراهيم) دفن نمودند.سپس يوسف به مصر بازگشت وبعد از 23 سال زندگي بعد از فوت پدر در سن 110سالگي دار فاني را وداع نود وجنازه اش را طبق وصيتش دركنار اجدادش دفن نمودند.
يوسف آنچنان محبوبيتي داشت كه سر جنازه اش نيز دعوا بود وهر قبيله اي ميخواست او را در محدوده خود به خاك بسپارد ودر نتيجه تصميم گرفتند تا او را در نيل دفن كنند تا همگان از بركت وجودش بهره مند شوند تا اينكه زمانيكه موسي ميخواست با بني اسرائيل از مصر خارج شود جنازه او را از رود نيل خارج كرده ودر فلسطين به خاك سپردند تا به وصيتش عمل كرده باشند.


منابع قرآني
يوسف:4-8-7-9-10-14-15-18-23-29-30-34-36-41-50-53-54-57

-58-62-63-68-69-76-77-82-83-87-88-93-94-98-99-101

 

[ یک شنبه 11 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 610

داستان شماره 610

داستان حضرت اسماعیل واسحاق


بسم الله الرحمن الرحیم
 نام مبارك حضرت اسماعيل (ع) 12 بار در قرآن كريم و در 8 سوره ذكر شده است.اسماعيل يك كلمه عربي است .صاحب كشف الاسرار گويد:هاجر مادر اسماعيل هنگام زائيدن به درد ورنج زيادي گرفتار شد وبا خداوند چنين گفت( اسمع يا رب) بشنو اي پروردگار من.در پاسخ به او گفته شد :قد سمع ايل يعني خداوند شنيده است.سپس فرزند خود را به تركيب از سمع وايل اسماعيل نام نهاد.اسماعيل نخستين فرزند ابراهيم بوده واعراب از نسل اين پيامبر ميباشند.اسماعيل سرانجام در سن 107 سالگي وفات يافت وپيكرش را در كنار قبر مادرش در هجر اسماعيل كنار كعبه به خاك سپردند.منقول است كه اسماعيل داراي 12 پسر بود .يكي از فرزندان او قدار نام داشت كه نسل وآباد واجداد رسول خدا كه به اسماعيل ميپيوندد از اين پسر بوده است


 شخصيت حضرت اسماعيل


 ايشان از اجداد پيامبر اسلام است .عطا بن رياح گويد:از پيامبران فقط 5 نفر به زبان عربي تكلم مينمودند وآنها عيارتند از هود،صالح،اسماعيل،شعيب ومحمد(ص) چنانكه در سوره مريم بيان شده است خداي تعالي او را صادق الوعد لقب داده است واو را از صابرين واخيار ونيكان قلمداد فرموده است.
اسماعيل مامور تبليغ قبيله جرهم در مكه بود ودر ميان آنها رشد ونمو كرده بود.مدت دعوت ورسالت وي 40 سال طول كشيد.


 شناسنامه حضرت اسحاق


 ايشان از پيامبران مشهور است كه نام مباركش 17 بار در 12 سوره از قرآن مجيد آمده است.كلمه اسحاق عبري بوده وبه معني خندان وضاحك است چون فرشتگان ابراهيم را از ولادت او خبر دادند ساره از شدت تعجب خنديد چونكه او وهمسرش پير واز بچه دار شدن محروم بودند.او در شام متولد ودر سن 80 سالگي رحلت نمود و در حبرون كه اكنون شهر الخليل  ناميده ميشود ودر نزديك مرقد مطهر پدرش ابراهيم دفن شد.او داراي دو فرزند به نامهاي عيصو ويعقوب ميباشد كه برجسته ترين آنها يعقوب پدر حضرت يوسف است.

 شخصيت حضرت اسحاق و ولادت او


 چگونگي بشارت به ابراهيم درباره ولادت اسحاق ونبوت او در آيات متعدد قرآن ذكر شده است.اما درباره زندگي خصوصي او چيزي بيان نشده است.فقط در مورد حالات گوناگون ايشان با پدرش وبا ساير پيامبران سخن به ميان آمده است.انبياء بني اسرائيل از نسل اين پيامبرند كه طليعه آن يعقوب پسر اسحاق است ونبوت در ذريه ابراهيم از دو فرزندش اسماعيل واسحاق بوده است.اسحاق در سن 40 سالگي از طرف خداوند براي پيامبري به شام وكنعان فرستاده شده بود.


ازدواج حضرت اسحاق


 هنگامي كه ابراهيم مرگ خود را نزديك ميبيند براي اسحاق به فكر همسر مي افتد تاآن وقت اسحاق زني اختيار نكرده بود.ابراهيم خادمي را كه مورد اطمينان وي بود مامور ميكند كه به شهر حران در عراق رفته واز اقوام ابراهيم دختر جواني را براي اسحاق انتخاب كند.مادر اين دختر خواهر لوط پيامبر بوده است


منابع قرآني:
مريم:54/انبياء:85 /هود:69-76/حجر:51-56 /ذاريات:از آيه 24 به بعد

[ یک شنبه 10 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 609

داستان شماره 609

 

*داستان حضرت موسي(ع) * قسمت چهارم*


بسم الله الرحمن الرحیم


پيشنهاد بت سازي به موسي


پس از آنكه موسي ويارانش از درياعبور كرده وبسمت بيت المقدس در حركت بودند قومي را ديدند كه با خضوع مشغول پرستيدن بتها بودند.جاهلان بني اسرائيل با ديدن اين منظره از موسي خواستند تا براي آنها نيز معبودي قرار دهد.اما موسي آنها را سرزنش كرد وگفت كه سرانجام آنها چيزي جز هلاكت نيست.

 الطاف الهي


بني اسرائيل در مسير خود به سمت بيت المقدس به صحراي خشك وبي آب وعلفي رسيدند واز موسي تقاضاي آب نمودند.به دستور خداوند موسي عصاي خود را به زمين زد و12 چشمه(به تعداد قبائل بني اسرائيل)جوشيدن گرفت وهر قبيله اي آب مخصوص خود را نوشيد.آنها در ادامه مسير به صحراي شبه جزيره سينا رسيدند واز فرط گرما به موسي شكايت نمودند.با درخواست موسي خداوند تكه اي ابر برآنان فرستاد.در ادامه چون غذاي آنها تمام شده بود موسي مجددا از خداوند درخواست غذا كرد كه خداوند من وسلوي برايشان فرستاد.اما بهانه گيريهاي آنان تمامي نداشت وآنها براي به دست آوردن غذاهاي رنگارنگ به شهر رفتند.


خودداري بني اسرائيل از رفتن به فلسطين


خداوند به موسي دستور داد تا بني اسرائيل را به سرزمين مقدس فلسطين برده وساكن كند.موسي قبل از رفتن چند نفر را فرستاد تا گزارشي از آنجا بياورند.آنها پس از بازگشت به موسي گفتند كه آنها افرادي بلند قامت ونيرومندو سركشند.بني اسرائيل از اين سخنان ترسيده واز رفتن به شهر ممانعت نمودند.اما دونفر از مردان باايمان قوم آنها را به رفتن تشويق نمودند.اما در نهايت از رفتن خودداري نمودند وخداوند نيز تا 40 سال آنهارا به حبس در صحراي سينا محكوم نمود وبعد از اين مدت خداوند توبه آنها را قبول نمود.

 رفتن موسي به كوه طور


موسي تا آن زمان پيرو آئين ابراهيم بود بنابراين موسي از خدا درخواست كتاب جديد كرد وبه دستور خدا 30روزبه كوه طور براي تهجد وروزه داري رفت.او قبل از آنكه از نزد قومش خارج شود به آنها سفارش كرد كه من تا 30 روز براي عبادت ميروم وبرادرم هارون را نزد شما ميگذارم.
بعد از 30 روز عبادت خداوند به او دستور داد تا 10 روز ديگرنيز در آنجا بماند .بعد از اين مدت خدا با او سخن گفت وموسي به درجه برتري بر تمامي انسانها رسيد.در اين هنگام از شوق خود از خدا خواست تا خود را به او نشان دهد.اما خداوند به او گفت كه توهرگز مرا نخواهي ديد.خداوند براي اينكه به او ثابت كند توانايي ديدنش را ندارد خود را بر كوهي متجلي نمود وكوه از هم متلاشي وبا خاك يكسان شد.موسي از ديدن اين صحنه بيهوش شد وبه زمين افتاد.
بعد از به هوش آمدن خداوند احكام خود را در قالب صفحاتي از تورات به او داد واو را روانه قومش كرد تا به هدايت وارشاد آنها بپردازد.


گوساله پرستي بني اسرائيل


چون غيبت موسي 10روز بيشتر از آنچه گفته بود طول كشيده بود سامري از اين غيبت وجهل ديگران استفاده نمود واز زرو زيور زنان قالب گوساله اي را ريخت وجوري درست كرد كه با وزيدن باد صدايي از گوساله خارج ميشد.سپس به موسي نسبت دروغ داد وگفت كه او ديگر بازنميگردد.بنابراين اكثر آنها را به آئين گوساله پرستي درآورد!نصيحتهاي هارون نيز سودي به حال آنها نبخشيد وحتي نزديك بود كه در اين را كشته شود.موسي كه از طريق وحي به عمل قومش پي برده بود با ناراحتي نزد آنان آمد وبا آنان به مشاجره پرداخت.اما آنها سامري را مقصر اصلي معرفي نمودند .در اين هنگام موسي با برادرش هارون گلاويز شد واو را سرزنش كرد وهارون در جواب گفت :اي برادر من براي پرهيز از اختلاف و دودستگي با آنها مبارزه نكردم تا بعدا مرا بازخواست نكني.موسي سامري را نيز به شدت سرزنش كرد وسامري در جواب گفت كه آئين بت پرستي براي من جالبتر بود

  سرنوشت دردناك سامري


در اين هنگام موسي سامري را از نزد خود راند وبه او گفت خداوند طوري كيفرت خواهد نمود كه هركس به تو نزديك شود پيوسته به او بگويي كه با من تماس نگيرونزديك نشو و...
سپس موسي گوساله را سوزاند وآنرا در دريا افكند.موسي سامري را از جامعه طرد كرد وقومش را از شر او نجات داد.قومش نيز پشيمان شده ونزدخدا توبه نمودند.


قرار گرفتن كوه بر بالاي سر بني اسرائيل


هنگامي كه موسي از كوه طور بازگشت وتورات را با خود آورد به قومش گفت كتابي آورده ام كه حاوي دستورهاي ديني وحلال وحرام است ،دستوراتي كه خداوند آنرا برنامه كار شما قرار داده ،آنرا بگيريد وبه دستوراتش عمل نمائيد.
اما بني اسرائيل كه عمل به آنرا دشوار ميدانستند از آن سر باز زده وخداوند نيز فرشتگان را مامور كرد تا سنگ بزرگي از كوه طور را بالاي سرشان قرار دهد كه آنها با ديدن اين منظره با وحشت دست به دامان موسي شده وموسي نيز شرط رفع آنرا عمل به كتاب قرار داد.آنها نيز پذيرفتند وتوبه كردند.

 تقاضاي ديدن خدا


گروهي از بني اسرائيل به نزد موسي آمده وبه موسي گفتند :ما به تو ايمان نمي آوريم مگر خدا را به ما نشان دهي!موسي از اين داستان ناراحت شد وموعضه هايش نيز طبق معمول بي اثر بود.سرانجام موسي مجبور شد 70 نفر از آنان را انتخاب وبه كوه طور ببرد.در اين لحظه صاعقه اي بر كوه خورد كه بر اثر صدا وزلزله وحشتناك آن همه هلاك شدند وموسي بيهوش شد.اين همان تجلي خدا بر كوه طور بود.زمانيكه موسي به هوش آمد به مدح خدا پرداخت واز او درخواست لطف وبخشش نمود.در نهايت هلاك شدگان زنده گشته وبه همراه موسي به طرف مردم رفته وماجرا را تعريف نمودند.

 سرانجام دردناك قارون


قارون پسر عمو يا پسر خاله موسي بود واطلاعات زيادي از تورات داشت.او از همراهان فرعون بود وبعد از نابودي فرعون گنج زيادي در دستش مانده بود.زمانيكه فرمان گرفتن زكات از سوي خدا بر موسي صادر شد موسي نزد قارون رفته واز او درخواست زكات كرد.اما قارون چهره ديانت ظاهري خود را كنار زد وبه مبارزه با موسي وتحريك وتهييج مردم عليه او پرداخت وبه آنها گفت كه موسي قصد خوردن مال واموال همه ما را دارد بنابراين بايد به مبارزه با او بپردازيم.در اينجا قارون نقشه اي شيطاني براي موسي كشيد وآن عمل منافي عفت بود.او از مردم خواست تا زن هرزه اي را بياورند وبا دادن رشوه به او از او بخواهند تا در جمع به موسي تهمت زنا بزند .
روزي قارون تمام مردم را جمع كرد واز موسي خواست تا براي مردم سخنراني كند.زن نيز در جمع بود.موسي پذيرفت وشروع به ارشاد مردم كرد.از جمله سخنانش اين بود كه اگر كسي زنا كرد بايد 100 ضربه شلاق بخورد واگر تهمت زنا زد 80 ضربه و...
ناگهان قارون فرياد زد حتي اگر زنا كار خودت باشي.موسي گفت :حتي اگر خودم باشم.قارون نقشه اش را عملي كرد وزن براي شهادت عليه موسي وارد شد.موسي او را قسم داد وگفت حقيقت را فاش كن.زن به خود لرزيد وتمام ماجرا را براي موسي تعريف نمود.موسي بر زمين افتاد وگريست وخدا را براي اينكه آبرويش را حفظ كرده سجده كرد.خداوند نيز بر قارون غضب كرد وبه موسي گفت :به زمين فرمان بده تا قارون وخانه اش را در خود فرو برد وموسي چنين كرد.زمين دهان باز كرد وقارون ومال واموال فراوانش را در خود فرو برد.


سرگذشت بلعم باعورا


وي در عصر موسي زندگي ميكردواز دانشمندان وعلماي مشهوربني اسرائيل بودوموسي نيز از وجود او به عنوان يك مبلغ بزرگ استفاده ميكرد وبه جايي رسيد كه به اسم اعظم الهي آگاه شده ومستجاب الدعوه شد.
او ابتدا در مسير حق بود طوريكه هيچكس فكر نميكرد روزي منحرف شودولي بر اثر تمايل به فرعون و وعده وعيدهاي او از راه حق منحرف شده وتمامي كمالات خود را از دست داد تا جايي كه در صف گمراهان وپيروان شيطان قرار گرفت.
روزي فرعون از او خواست تا موسي را نفرين نمايد،او نيز سوار الاغ خود شده تا به سوي موسي برود واو را نفرين نمايد.اما الاغ از راه رفتن امتناع نمود.بلعم كه تمرد الاغ را ديد خشمگين شده ضرباتي بر او وارد كرد اما در اين لحظه الاغ به صدا در آمده وبه او گفت:آيا فكر ميكني با زدن من خواهي توانست مرا با خود در نفرين كردن به موسي شريك كني؟بلعم با شنيدن اين حرف بسيار عصباني شد وآنقدر الاغ را زد تا او را كشت ودر اين لحظه اسم اعظم از او گرفته شد.

سرگذشت حضرت هارون(ع


او از پيامبران بني اسرائيل وبرادر بزرگتر موسي بود كه نامش 20 بار در قرآن آمده است.او همواره يارو ياور موسي بود.او آئين وشريعت موسي را تبليغ ميكرد ودر نبود موسي جانشينش بود.او پس از 126 سال كه از عمرش ميگذشت به اتفاق موسي عازم طور سينا شدند وچون به آنجا رسيدند وفات يافت وموسي او را دفن نمود وسپس به ميان قوم خود رفت وقضيه را به آنها گفت.اما يهود او را به كشتن برادرش متهم كردند.كمي بعد با دعاي موسي فرشتگان تخت حامل جنازه هارون را در ميان آسمان وزمين در معرض ديد همه گذاشتند تا مرگ او را باور كنند


 منابع قرآني
اعراف:138-140-161-142-145- 156-155-171-160/بقره:61-54 -63- 56-55 /مائده:20-26/طه:85-97/قصص:76-33

[ یک شنبه 9 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 608

داستان شماره 608

 

*داستان حضرت موسي(ع) * قسمت سوم*

 

بسم الله الرحمن الرحیم



معجزات موسي وايمان جادوگران


روز موعود فرا رسيد وجماعت انبوهي به محل نمايش آمدند.در ابتداي كار ساحران با غرور مخصوصي به موسي گفتند:اول توشروع ميكني يا ما شروع كنيم؟موسي در جواب گفت اول شما شروع كنيد.
ساحران طنابها ووسايل جادوگري خود را به زمين انداختند كه به صورت مارهاي بزرگي درآمدند وصحنه وحشتناكي را به وجود آوردند وقسم يادكردند كه ما پيروزيم.تمام فرعونيان غرق در شادي بودند.در اين هنگام موسي كه تك وتنها بود وفقط هارون در كنارش بود ترس خفيفي از شكست در برابر طاغوت در دلش بوجود آمد اما خدا به او وحي كرد كه نترس!قطعا پيروزي با توست.موسي عصاي خود را انداخت كه عصا به اژدهاي بزرگي تبديل شدوبه جان مارهاي مصنوعي افتاد وهمه را در لحظه اي كوتاه بلعيد.همه از ترس پا به فرار گذاشتند وعده اي نيز در زير دست وپا كشته شدند.فرعون از اين ماجرا بسيار تعجب نمود وساحران فهميدند كه اين كار ربطي به جادو ندارد.از اينرو به خاك افتاده وبه موسي وخدايش ايمان آوردند.فرعون با ديدن اين منظره بسيار عصباني شد وبه آنها گفت :قبل از اينكه به شما اذن دهم به او ايمان آورديد؟اكنون دست وپاهاي شما را بر خلاف هم قطع ميكنم.اما ساحران به او گفتند كه ما به موسی وخدايش ايمان آورده ايم وتونیزهركاري ميخواهي بكن.


 پايداري ومقاومت موسي وقومش


پس از ماجراي پيروزي موسي برجادوگران گروههاي زيادي از بني اسرائيل وديگران به او ايمان آوردند وموسي پيروان زيادي پيدا كرد واز اين به بعدبودکه درگيري بني اسرائيل(موسويان)وقبطيان(فرعونيان)شروع شد.
اطرافيان فرعون او را به خاطر آزاد گذاشتن موسي  سرزنش كردند امافرعون  درجواب آنهاگفت كه من پسرانشان را خواهم كشت وزنانشان را به بردگي خواهم گرفت وسپس به عملي كردت تهديدش پرداخت.پيروان موسي شكايت فرعونيان را به نزد موسي بردند وموسي گفت كه از خدا ياري بجوئيد وشكيبا باشيد.فرعون كه دركارش حريف موسي نشد تصميم به قتل او گرفت تا به زعمش از فساد او جلوگيري نمايد.اما يكي از اطرافيانش (مومن آل فرعون)او را از اينكار برحذر داشت وگفت:شايسته نيست كسي را كه ميگويد پروردگار من خداست بكشيد به ويژه كه معجزاتي را نيز دارد.


نفرين موسي وگرفتاري فرعونيان


موسي همواره فرعونيان را به سوي خدا دعوت ميكرد،ولي پندو اندرزش هيچ سودي نداشت وآنها بر ظلم خود افزودند.در نتيجه موسي شكايت آنها را به خدا كرد واز خدا خواست تا اموالشان را نابود وبر قساوت وكينه وعناد آنها بيفزايد وخداوند نيز دعايش را مستجاب نمود وفرعون وقومش را به قحطي وخشكسالي و... كيفر داد.اما اين بلا نيز بر آنها سودي نداشت وآنها همچنان به كارهاي قبلي خود ادامه دادند.در اين هنگام بود كه بلاهاي زيادي به سراغشان آمدمثل طوفان كه مزارعشان را نابود كرد نيز آفتي كه ميوهايشان را خراب وحيواناتشان را اذيت ميكرد.همچنين تعداد بيشماري قورباغه به سراغشان آمد كه زندگي را به كامشان تلخ نمودو...
اما آنها بازهم به سركشي خود ادامه دادند واز اين بلاها عبرت نگرفتند.هربار كه بلايي مي آمد آنها دست به دامان موسي ميشدند تا نزد خدا شفاعتشان كند اما به محض برطرف شدن بلا دوباره به معصيت خود ادامه ميدادند.


 هجرت موسي به فلسطين


موسي وپيروانش از ظلم فرعونيان به ستوه آمده بودند ودر فشار وسختي بودند تا اينكه وحي شد كه مصر را ترك كنند.آنها شبانه بسمت فلسطين حركت كردند وفرعون كه از ماجرا با خبر شده بود سپاه بزرگي را به تعقيب آنها فرستاد.آنها فكر نميكردند كه ديگر رنگ كاخها ومزارع خود را نيز نخواهند ديد.بني اسرائيل كه به ساحل درياي سرخ وكانال سوئز رسيدند متوقف شدند ولشكر فرعون به آنها نزديك ونزديكتر ميشد واين امر به شدت باعث ترس و وحشت بني اسرائيل شده بود.در اين حين اطرافيان به موسي گفتند كه دشمن در پشت سر ودريا در جلو است وما توان مقابله با دشمن را نداريم.موسي به آنها گفت كه خدا با ماست وراه نجات را به ما نشان خواهد داد.

 سرانجام دردناك قوم فرعون


در اين بحران شديد بود كه خداوند به موسي وحي كرد:اي موسي.عصاي خود را به دريا بزن وموسي چنين كرد.ناگهان از وسط دريا زمين خشكي پديدار شد وهمه به سلامت از آن خارج شدند وفرعونيان نيز پشت سر آنها وارد دريا شدند.به محض اينكه آخرين نفر از ياران موسي از دريا خارج شد آب دريا به هم رسید و تمامي فرعونيان را به هلاكت رساند.در اين لحظه بود كه فرعون متوجه اشتباهات خود شد واز خدا طلب كمك كرد وبه او ايمان آورد.اما به او خطاب شد :اكنون ايمان آوردي در حالي كه عمري را كافر وگمراه بودي؟ما بدنت را به ساحل ميفرستيم تا درس عبرتي براي ديگران باشد


سرگذشت شگفت انگيز حضرت خضر(ع


او فردي عالم بوده كه هر كجا پا ميگذاشته سرسبز وآباد ميشده براي همين او را خضر ناميده اند.او از نوادگان نوح ميباشد.هنگاميكه فرعون وپيروانش در حال غرق شدن در نيل بودند موسي در ميان قوم خود مشغول سخنراني بود.زمانيكه سخنانش به پايان رسيد ناگهان يك نفر از او پرسيد آيا كسي را ميشناسي كه از تو داناتر باشد.موسي گفت نه.اما خداوند به او وحي كرد من بنده اي را در محل اتصال دو درياي مشرق ومغرب دارم كه از تو داناتر است.موسي عرض كردم چطور ميتوانم او را دريابم؟خداوند فرمود:يك   ماهي   بگير ودر ميان سبد خود بگذار وبه سوي تنگه دو دريابرو.هرجا ماهي را گم كردي او آنجاست.موسي يك ماهي تهيه كرد وبه همراه دوستش يوشع اين نون رهسپار آنجاشد.زمانيكه ايندو به مسير دو دريا رسيدند مشغول استراحت در كنار صخره اي شدند.در اثر نزول باران ماهي جان گرفته وناپديد شد.موسي كه از خواب بيدار شد احساس گرسنگي نموده واز دوستش خواست غذايي را براي خوردن آماده كند.در اين لحظه يوشع به موسي گفت زمانيكه در كنار صخره مشغول استراحت بوديم ماهي فراركرد ومن فراموش كردم ماجرا را تعريف كنم.اما موسي به حقيقت پي برد.آنها به محل گم شدن ماهي برگشتند ودر آنجا خضر را يافتند.موسي از خضر خواست تا همراهش شود تا از علمش بهره برد اما خضر به او گفت كه تو تحمل همراهي مرا نخواهي داشت و...اما موسي قول شكيبايي وعدم مخالفت با او را دادوخضر به اين شرط كه موسي از او سوال نكند او را به همراه خود برد.آنها در كنار ساحل به راه افتادند.در نزديكي آنها يك كشتي در حال حركت بود.آنها وارد كشتي شدند .پس از آنكه كشتي مقداري حركت كرد خضر بصورت پنهاني گوشه اي از كشتي را سوراخ نمودوسپس آنجا را با پارچه وگل محكم نمود تا آب وارد كشتي نشود.موسي با ديدن اين منظره خشمگين شد وبه خضر گفت كار بدي كردي!خضرگفت:آيا نگفتم تو تحمل كارهايم را نخواهي داشت؟موسي متوجه اشتباهش شد وعذرخواهي نمود.آنها از كشتي پياده شدند وبه راه خود ادامه دادند.در مسير راه پسر بچه اي را ديدند كه با دوستان خود مشغول بازي بودخضر با ترفندي او را از دوستانش جدا ودر گوشه اي به قتل رساند.موسي از اين عمل ناراحت شد وبه خاطر كشتن بيگناهي او را سرزنش كرد.اما خضر با لحني منتقدانه به موسي گفت:آيا قبلا به تو تذكر نداده بودم؟موسي مجددا عذر خواهي نوده وگفت اگر اين دفعه حرفي زدم مرا از خود بران.
آنها از اين مكان نيز حركت كرده وبه مسير خود ادامه دادند تا به روستايي رسيدند.خستگي وگرسنگي برآنها چيره شده بودآنها از مردم درخواست غذا كردند اما مردم نه غذا دادند ونه آنها را پذيرفتند.آنها در حال بازگشت ديواري را ديدند كه در حال خراب شدن بود.خضر ديوار را مرمت نمود.اما موسي بازهم تحمل نياورد وبه خضر گفت:آيا پاداش كسانيكه ما را از خود راندند اين بود؟خضر ناگهان رو به موسي گفت:اين نقطه پايان همراهي تو با من است ومن اسرار كارهايي كه تحملش را نداشتي به تو خواهم گفت
موسي باز هم به اشتباه خود پي برد
در اينجا بود كه خضر اسرار كارهاي خود را به موسي گفت
1-كشتي مال گروهي از مستمندان بود كه تمام سرمايه آنها بود ومن با علم به اينكه در آن ديار پادشاه غاصبي وجود دارد كه تمامي كشتيهاي سالم را تعقيب كرده وآنها را غصب ميكند ،عمدا كشتي را سوراخ كردم تا هم بعدا قابل ترميم باشد وهم مورد توجه پادشاه قرار نگيرد.
2-واما آن پسر بچه،چون آثار فساد وتباهي را در او ديدم واو پدر ومادر مومني داشت كه به اوعلاقه مند بودند وممكن بود بخاطر اين علاقه فساد وتباهي او برشايستگي پدر ومادرش غلبه كند وآنها را به كفر وادارد او را كشتم تا والدينش از شرش در امان بمانند وخداوند درعوضش به آنها فرزندي نيكو عطا نمايد.
3-وديواري كه ترميم كردم مربوط به دو پسر بچه يتيم بود كه گنجي را در آن بنا داشتند وپدرشان فرد صالحي بود كه خداوند اراده كرده بود تا آنها كه بزرگ شدند صاحب گنج شوند.براي همين بنا را كه در حال خراب شدن بود دوباره ساختم.تمامي اين كارها وحي الهي بود كه توبرآنها صبر نياوردي.موسي از توضيحات خضر قانع شد


منابع قرآني
اعراف:-106-126-116-127—130-133-129/شعراء:44-51- 30-52-62/طه:67-70-74/مومن:26-45-46 /يونس:88-89-90-92/دخان:23-31/كهف:82


ادامه دارد
...

[ یک شنبه 8 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 607

داستان شماره 607

 

*داستان حضرت موسي(ع)-* قسمت دوم *


بسم الله الرحمن الرحیم


هجرت موسي به مدين


موسي تصميم گرفت به سرزمين مدين كه شهري در جنوب شام وشمال حجاز بود واز قلمرو فرعونيان جدا بود كوچ نمايد كه سفر سختي به نظر ميرسيد.اگر چه موسي در اين سفر از زاد وتوشه محروم بود اما از نعمت توكل وايمان به خدا بهره مند بود.موسي چندين روز در راه بود وپس از 8 روز راه رفتن واستفاده از برگ گياهان به مدين رسيد.وقتي نزديك شهر رسيد گروهي را ديد كه بر سر چاهي تجمع نموده وبراي گوسفندان آب ميكشند ودو دختر نيز كمي دورتر كنار گوسفندانشان ايستاده ومجالي براي برداشتن آب نداشتند.موسي متوجه شد كه آنها پدر پيري دارند وبه جاي او گوسفند چراني ميكنند.موسي دلوي را پر از آب نمود وگوسفندان آنها را سيراب نمود.موسي براي استراحت به زير سايه درختي رفت كه دختران به نزد پدر رفته وماجرا را تعريف نمودند.پير مرد دخترش صفورا را مامور كرد تا موسي را براي قدرداني به نزدش بياورند.موسي كه گرسنه بود چاره اي جز پذيرفتن دعوت نديد وبراي همين به راه افتادند وموسي براي اينكه نگاهش به دختر نيفتند از جلو حركت نمود.موسي پس از مشاهده پيرمرد وعلائم نبوت او به سوالاتش پاسخ داد و پيرمرد كه شعيب نام داشت به او آرامش داد واو را غذا داد.

 ازدواج موسي در خانه شعيب


صفورا كه وقار وجوانمردي موسي را ديده بود از پدر خواست تا او را براي نگهداري از گوسفندان استخدام كند وشعيب از اين پيشنهاد استقبال نمود.شعيب به موسي گفت من يكي از دخترانم را به نكاح تو در مي آورم به شرطي كه 8 سال براي من كار كني.موسي درخواست شعيب را پذيرفت وبا صفورا ازدواج نمود وبه زندگي خود در مدين ادامه داد.او پس از 10 سال سكونت در مدين در آخرين سال به شعيب گفت كه ميخواهم به مصر بازگردم .شعيب اموال موسي را به او داد وموسي در هنگام خروجش به شعيب گفت كه عصايي به من بده تا به دست بگيرم.شعيب او را به اتاقي راهنمايي كرد كه چند عصا از پيامبران گذشته در آنجا بود كه ناگهان عصاي نوح وابراهيم به طرف او جهيد ودر دستش قرار گرفت.شعيب به او گفت كه آنرا بگذارد وعصاي ديگري بردارد اما عصا تا 3 بار به سوي موسي حركت نمود.شعيب به موسي گفت همان را بردار كه خداوند آنرا به تو اختصاص داده.پس از اين ماجرا موسي اثاثيه خود را برداشت وبه همراه همسرش به طرف مصر حركت نمود.

 بازگشت موسي به مصر وآغاز رسالت


موسي  به هنگام بازگشت راه را گم كرد ونميدانست به كدام سمت برود.در همان لحظه آتشي را از دور(از طرف كوه طور) مشاهده كرد وبه قصد آوردن آتش به آن سمت رفت.وقتي موسي به نزديكي آتش رسيد ندايي شنيد كه به او گفت " اي موسي !من پروردگار توام.كفشهايت را بيرون بياور كه در سرزمين مقدس طوي هستي.اي موسي!من تورا براي نبوت وپيامبري برگزيده ام وبه آنچه به تو وحي ميشود گوش فرا ده،به راستي كه من خدايم وخدايي جز من نيست،مرا پرستش نما ونماز را به ياد من به پاي دار....اي موسي !در دست راست چه داري؟گفت:عصاي من است كه بر آن تكيه ميزنم وبرگ درختان را براي گوسفندانم ميريزم وكارهاي ديگر..فرمود:اي موسي آنرا بينداز.آنگاه موسي آنرا افكند ناگهان به صورت اژدهايي در آمد وبه هر سوي شتافت.موسي برگشت واز ترس به پشت سر خود نگاه نكرد كه با وحي خدا برگشت واژدها را گرفت كه دوباره در دستش عصايي شد.همچنين دستش را در جيبش فرو كرد وآنرا نوراني ديد.بنابراين به دستور خدا با اين دو نشانه به نزد فرعون شتافت تا جواب سركشي او را بدهد.موسي از خدا خواست كه برادرش هارون را وصيش قرار دهد وبه او شرح صدر عنايت نمايد و...
خداوند همه خواسته هاي موسي را اجابت نمود وبه او اميد پيروزي داد.موسي به مصر رسيد وبا هارون ملاقات نمود.يوكابد مادر موسي از آمدن او باخبر شد وبه استقبالش شتافت.موسي پيامبري خود را به برادر وبني اسرائيل اعلام نمود وآنها نيز دعوتش را پذيرفتند.
خداوند به او ابلاغ كرد كه به سمت فرعون بشتابد وضمنا با او به نرمي سخن بگويد.تا شايد طبع سركش او را ملايم سازد.آنها به خداوند عرضه كردند كه ما از فرعون ميترسيم اما خداوند به آنها اطمينان داد وبه آنها گفت كه من با شما هستم وشما را از شر او حفظ خواهم نمود.


 ابلاغ رسالت حضرت موسي


موسي وهارون دعوت حق را لبيك گفته وبه سراغ فرعون رفته ورسالت الهي را ابلاغ نمودند.امافرعون باتوجه به اينكه موسي خانه زادش بود بر او اظهارفضل وبزرگي نمودوكشته شدن مردفرعوني را به او متذكر شدوبه موسي گفت كسيكه مرتكب قتل شده باشد گناهكار واز رحمت خدايش بدور است وموسي از خود دفاع نمود.رسالت موسي باعث شگفتي فرعون شد وبا او به مناقشه پرداخت وازاودرمورد خداي جهانيان سوال نمود.موسي گفت:خداي جهانيان خالق آسمانها وزمين است ؛اگر راز قدرتش را درك كنيد.فرعون به اطرافيانش گفت:آيا نميشنويد چه ميگويد؟موسي ادامه داد او خداي شما وپيشينيان شماست.فرعون پاسخ داد موسي ديوانه است و...
وقتي موسي وفرعون ديدند كه فرعون سخن آنها را نميپذيرد او رابه عذاب الهي تهديد نمودند .بحث دوطرف ادامه داشت تا اينكه فرعون دستور داد تا برجي بلند بسازند تا از طريق آن از خداي موسي خبري كسب نمايد.فرعون از موسي نشانه اي نيز براي صدق دعوتش خواست وموسي در اين هنگام عصاي خود را به زمين انداخت كه به شكل ماري بزرگ ظاهر شد.همچنين دستش را در جيبش فروبرد كه دستش نوراني وسفيد شد.
فرعون به اطرافيانش گفت كه او قصد دارد شما را با سحروجادو از سرزمينتان بيرون نمايد.اما اطرافيان پيشنهاد جمع آوري جادوگران شهر را به فرعون دادندوفرعون دستور داد تا تمام جادوگران شهر را براي مقابله با موسي به كاخش بياورند.آنها پس از حضور در قصر از فرعون در صورت پيروزي تقاضاي هداياي فراوان نمودند وفرعون نيز پذيرفت


منابع قرآني
قصص:22-23-25-26-28-29-35/طه:9-36-45-47/شعراء:18-22-23-28/غافر:36-37


ادامه دارد...

[ یک شنبه 7 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 606

داستان شماره 606

*داستان حضرت موسي( ع)* قسمت اول*

 

بسم الله الرحمن الرحیم



شناسنامه حضرت موسي


حضرت موسي يكي از پيامبران اولوالعزم است كه نام مباركش 136 بار در34 سوره قرآن آمده است.كلمه موسي به معناي از آب گرفته شده ميباشد.ايشان 500 سال بعد از حضرت ابراهيم ظهور كرد ولقب كليم الله به خود گرفت چون خداوند بدون واسطه با او سخن گفت.موسي پس از آنكه از جانب خدا مامور شدبه جانب كوه طور برود واز آنجا سرزمينهاي فلسطينيان را بنگرد در همانجا ودر سن 240 سالگي وفات يافت وهمانجا نيز به خاك سپرده شد


 پادشاه عصر موسي وخواب او


 حضرت موسي در زمان سلطنت رامسيس يا رعمسيس در شهر مصر متولد شد.رامسيس شبي در خواب ديد آتشي از طرف شام
(بيت المقدس)شعله ور شد وزبانه كشيد وبه طرف سرزمين مصر آمد وبه خانه هاي قبطيان افتاد وهمه خانه ها را سوزاند.سپس كاخها وخانه هاي آنها را نابود ساخت ولي به خانه هاي سبطيان (قوم موسي)آسيبي نرساند.فرعون در حاليكه وحشت زده شده بود از خواب بيدار ودر غم فرو رفت وساحران را براي تعبير خوابش فراخواند وآنها گفتند پيري از بني اسرائيل به دنيا خواهد آمد كه تو ويارانت را نابود خواهد كرد.
رامسيس بعد از مشورت دستور داد تا از همبستر شدن مردها وزنها جلوگيري شود ولي يوكابد همسر عمران كه به هوس افتاده بود نزد شوهر آمده ومخفيانه عملي انجام  دادند كه منجر به انعقاد نطفه موسي شد.
دستور ديگر فرعون اين بود كه قابله هايي گمارده ومراقب زايمان زنها باشند واگر نوزاد پسر بود نابودش كنند.در اين گيرودار حدود 70000 نوزاد پسر كشته شد وچون ممكن بود نسل آنها منقرض شود تصميم گرفتند كه قتل پسران را يكسال در ميان انجام دهند واتفاقا در سالي كه كشتار نبود هارون برادر موسي نيز متولد شد.


 ولادت موسي در سخت ترين شرايط


هرچه زمان تولد موسي نزديكتر ميشد مادرش نگرانتر ميشد اما بعد از تولد موسي خدا محبت او را در دل قابله مامور انداخت واو از كشتن موسي صرفنظر كرد.بعد از خروج قابله از منزل نگهبانها كه مشكوك شده بودند وارد خانه شده كه كلثم خواهر موسي گزارش را به مادر داد ومادر موسي از ترس بچه را داخل تنور انداخت.اما بعد از رفتن مامورين يوكابد ديد كه كودكش از آتش تنور سالم مانده است.
بدين ترتيب 3 ماه از ماجرا گذشت وزمانيكه مادر بيمناك لورفتن قضيه شد با الهام خدا تصميم گرفت موسي را به نيل اندازد.براي همين به سراغ نجاري رفت واز او خواست صندوقي مخصوص برايش بسازد.نجار كه از قضيه بو برده بود براي گرفتن جايزه تصميم گرفت قضيه را به مامورين گزارش دهد اما به اذن خدا زبانش بند آمد وچون خواست با اشاره قضيه را لو دهد مامورين كه فكر ميكردند او قصد مسخره كردن دارد با كتك او را راندند.اما بعد از خروج دوباره وسه باره به همان وضع افتاد ومطمئن شد كه مصلحتي در كار است براي همين تصميم به ساخت صندوق گرفت.


 افكندن موسي به رود نيل


يوكابد طبق فرمان الهي موسي را در صندوق گذاشت وصبحگاهان او را درون نيل انداخت وآب به سرعت صندوق را با خود برد وخداوند به مادرموسي آرامش داد.رامسيس كه با زنش آسيه در كنار رود نيل مشغول تفريح بودند چشمشان به صندوق افتاد ودستور داد تا صندوق را از آب بگيرند.بعد از گرفتن صندوق از آب فرعون درب آنرا گشود وبا تعجب ديد كه نوزادي درونش نهفته است.هنگاميكه نگاه آسيه به كودك افتاد محبتش را جلب كرد اما فرعون عصباني شد وگفت كه چرا او كشته نشده است ودستور كشته شدن او را صادر كرد اما آسيه مانع اينكار شد وبا اصرار او را به فرزندي قبول كردند.
خواهر موسي كه به دستور مادر به اطراف كاخ فرعون آمده بود قضيه را ديد وبه مادر گزارش داد.مادر موسي بسيار نگران شد ونزديك بود از ترس راز خود را فاش نمايد ولي خداوند به آرامش عطا نمود.طولي نكشيد كه موسي گرسنه شد وبه دستور فرعون آنها به دنبال قابله گشتند اما موسي سينه هيچكدام از آنها را به دهان نميگرفت وگريه اش امان همه را بريده بود.در اين حين دختري گفت كه من مادري را ميشناسم كه حاضر است اين كودك را شير دهد.مامورين مادر موسي را به كاخ برده وموسي با اشتياق مشغول خوردن شير مادر شد.بدين ترتيب خدابه وعده اش كه برگرداندن موسي به مادرش بود عمل كرد.او موسي را براي شير دادن به خانه برد وگاهي اوقات او را به كاخ ميبرد تا آسيه او را ببيند.
زمانيكه موسي به دوران رشد وبلوغ رسيد واز قدرت جسماني برخوردار شد در يكي از روزها كاخ فرعون را ترك كرد ووارد شهر شد.در شهر ديد كه دو نفر با هم درگير شده اند كه يكي از قبطيان(طرفداران فرعون) وديگري از سبطيان بود.فرد اسرائيلي از موسي درخواست كمك كرد وموسي به ياري او شتافته ومشتي حواله او كرد كه طرف با همان ضربه كشته شد.موسي از اين حادثه ناراحت شد وتوبه كرد وخدا توبه اش را پذيرفت .روز بعد همين حادثه بين دونفر ديگر تكرار شد وموسي اين دفعه نيز قصد كمك داشت كه متوجه شد قضيه ديروز نيز فاش شده است واز كمك كردن كوتاه آمد.از طرف ديگر گزارش ديروز نيز به فرعون رسيده واو تصميم به قتل موسي گرفته بود.در اين حين يكي از مشاورين فرعون كه از ظلم او بيزار بود قضيه را به موسي گفت وموسي بنا را برفرار گذاشت


منابع قرآني:
قصص:7/13/14//18/21/17شعرا:17


ادامه دارد
....

 

[ یک شنبه 6 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 605

داستان شماره 605

داستان زندگی حضرت طالوت (ع

 

بسم الله الرحمن الرحیم

صندوق عهد یا تابوت- صندوق عهد حاوی الواحی بود كه متعلق به موسی و برادرش هارون علیهماالسلام بود. این صندوق از جانب خداوند بر آنان نازل شده بود و بر دوش فرشتگان حمل می شد.(بقره/248)- عهد نعمتی از نعمتهای خدا در بین بنی اسرائیل بود، این صندوق همیشه همراه بنی اسرائیل بود و به آنها قوت قلب و ثبات قدم می داد و آثار عجیبی به همراه داشت. هرگاه بنی اسرائیل می خواستند با دشمن خود به جنگ بپردازند و یا در صحنه نبرد حاضر شوند، این صندوق را پیشاپیش لشكر و در صفوف مقدم قرار می دادند و در این حال قلب آنها از دلهره و اضطراب آسوده می شد و اطمینان خاطر پیدا می كردند و در عوض در میان دشمنانشان ترس و اضطراب ایجاد می كرد، زیرا خداوند این رمز عجیب و امتیاز استثنایی را در نهاد آن قرار داده بود.

آنگاه كه بنی اسرائیل از شریعت خود منحرف شدند و اخلاق و رفتار خویش را تغییر دادند، بر اثر گیر و دارهایی تابوت عهد را ازدست دادند. با از دست رفتن این صندوق شیرازه اتحاد و وحدت بنی اسرائیل از هم پاشید و دچار ذلت شدند و چشمهای خود را بر شوكت و عزت پیشین خود بستند.

روزگاری دراز به همین وضع بسربردند، تا زمان سموئیل یكی از پیامبران بنی اسرائیل فرا رسید، عده ای از بنی اسرائیل پیش وی شتافتند و به او متوسل شدند تا او بنی اسرائیل را از بدبختی و ذلت نجات دهند. آنها از سموئیل خواهش كردند كه بزرگ و پادشاهی برایشان انتخاب كند كه این عده تحت لوای او درآیند و ریاست بنی اسرائیل را به او واگذار نمایند، شاید بدینوسیله بر دشمن ظفر یابند و نصرت الهی نصیبشان گردد.
سموئیل كه از روحیات بنی اسرائیل به خوبی آگاه بود و به نقاط ضعف آنها پی برده بود گفت: من گمان می كنم كه اگر شما مأمور به جنگ شوید، از انجام وظیفه شانه خالی كرده و امور خود را به یكدیگر واگذار می كنید و راه فرار را پیش می گیرید.
بنی اسرائیل گفتند: ما از سرزمین خود رانده و از فرزندان خویش جدا گشته ایم، چگونه ممكن است كوتاهی و مسامحه كنیم و شكست بخوریم. چه حالی بدتر از وضع كنونی و چه ذلتی بدتر از وضع رقت بار ما است؟!

سموئیل گفت: اجازه دهید من در مورد شما از خدا دستور بگیرم و در این مورد راهنمایی شوم. سموئیل از خدا خواهش كرد كه آن كس كه شایسته سلطنت ایشان است معرفی گردد و به رهبری آنان قیام نماید. خدا وحی كرد" من طالوت را برای سلطنت بنی اسرائیل برگزیدم."

سموئیل عرضه داشت: بارخدایا! من طالوت را نمی شناسم و تاكنون او را ندیده ام. وحی شد: من او را پیش تو می فرستم و تو برای ملاقات و دیدار او دچار زحمت نمی شوی. چون او نزد تو آمد، سلطنت را به او واگذار و پرچم جهاد را به دست او بده!

گمشده طالوت


طالوت مردی نیرومند، خوش اندام و قوی هیكل بود. چشمهای درخشان او حكایت از قلبی زیرك و دلی جوان داشت، اما مشهور و معروف نبود، او در دهكده خویش به همراه پدر به دامداری و كشاورزی مشغول بود. یك روز كه او با پدر خویش در مزرعه مشغول كار بود، تعدادی از الاغهای آنها گم شد. طالوت به همراه غلام خود به دنبال الاغها و در میان دره ها و كوهها به جستجو پرداختند، چند روز پیاپی نشیب و فراز كوهها را زیرپا گذاشتند، تا این كه پاهایشان از شدت خستگی متورم شد و راهپیمایی شب و روز، آنان را به ستوه آورد.

طالوت به غلام خود گفت بیا تا به دهكده بازگردیم، زیرا من تصور می كنم كه پدرم مضطرب و نگران ما باشد. بی تردید اكنون او از حیوانات غافل و به فكر سلامت ما افتاده باشد.

غلام گفت: اینجا سرزمین صوفو زادگاه سموئیل است، تا آنجایی كه من می دانم او پیغمبر خدا است و توسط فرشتگان به او وحی نازل می شود. نزد او برویم و درباره الاغهای خود از او راهنمایی بخواهیم، شاید در پرتو وحی و فروغ رأی او راهنمایی شویم. طالوت از این فكر خشنود شد و از آن استقبال كرد و برق امید در چشمانش درخشید.

طالوت و غلام او چون به جانب منزل سموئیل حركت كردند در راه خود به دخترانی برخورد كردند كه برای بردن آب از منزل خارج شده بودند، لذا از این دو دختر خواستند كه آنها را به منزل سموئیل، پیغمبر خدا راهنمایی كنند.

دختران گفتند: هم اكنون مردم در بالای این كوه منتظر سموئیل هستند و هر دم انتظار می رود كه او بیاید. در همین موقع كه آنان مشغول صحبت بودند، طلعت سموئیل ظاهر و عطر نبوت وی  در محل منتشر شد، سیمای نورانی او حكایت از پیغمبری كریم و رسولی امین می كرد.

چشمان سموئیل و طالوت متوجه یكدیگر شدند و در همان نگاه اول به هم علاقمند شدند و ارتباط قلبی بین آنها برقرار شد و سموئیل اطمینان پیدا كرد كه این مرد، همان طالوتی است كه خدا وحی كرد تا او را به پادشاهی برگزیند و زمام مملكت را به او بسپارد.


پادشاهی طالوت


طالوت به سموئیل گفت: ای پیغمبر خدا، من نزد شما آمده ام تا درباره گمشده ام مرا راهنمایی كنید. پدر من چندین الاغ ماده داشت كه مدتی است در كوهها و دره های این سرزمین گم شده اند و ما در جستجوی آنها به این سرزمین آمده ایم و پس از سه روز جستجو غیر از خستگی و درماندگی چیز دیگری نیافتیم. اكنون نزد تو آمده ایم، شاید در پرتو علم و راهنمایی شما، نشانی از حیوانات خود به دست آوریم.

سموئیل گفت: حیوانات شما هم اكنون در راه دهكده و به سوی مزرعه پدرت روان هستند، دل از آنها برگیر و افكار خود را متوجه آنها مگردان كه من شما را برای كار بزرگ و خطیر و ارزشمندی دعوت می كنم. خدا تو را برای سلطنت بنی اسرائیل برگزیده است تا آنها را مجتمع و امورشان را به دست كفایت گیری و ایشان را از شر دشمنانشان نجات بخشی و به زودی خدا به اراده خود پیروزی را برای شما حتمی می گرداند و دشمنان شما را سرنگون می سازد.

طالوت گفت: مرا چه به سلطنت و ریاست؟! من چه كار با زمامداری و پادشاهی دارم؟! من از فرزندان بنیامین ضعیف ترین پسران یعقوب و فقیرترین ایشان هستم، با این وضع چگونه ممكن است كه من به سلطنت برسم و زمام قدرت را در كف گیرم؟!

سموئیل گفت: آنچه گفتم، اراده خدا و امر و وحی اوست. شكر این نعمت را بجا آور و آماده جهاد شو! سپس دست طالوت را گرفت و او را نزد سران بنی اسرائیل آورد و به ایشان معرفی كرد. سموئیل گفت: خداوند طالوت را برای سلطنت شما برگزیده است، وی حق ریاست و سلطنت بر شما را دارد، شما هم باید تسلیم او شوید و از او اطاعت كنید، از تفرقه بپرهیزید و آماده نبرد با دشمن شوید.

بنی اسرائیل از این واقعه سخت متحیر شدند و آنگاه كه سموئیل گفت سلطنت بنی اسرائیل به طالوت می رسد، آنچنان آثار اكراه و انكار در صورتشان آشكار شد كه نمی توانستند سخن بگویند، زیرا آنها می دانستند كه طالوت از گمنام ترین و فقیرترین افراد بنی اسرائیل است. پس نگاهی به یكدیگر كردند، صورت خود را گرداندند و از روی خودخواهی و تكبر، بینی و ابروهای خود را بالا كشیدند و گفتند: چگونه ممكن است طالوت پادشاه ما گردد، او از نسبی اصیل و خانواده ای كریم برخوردار نیست، طالوت نه از فرزندان لاوی است كه از شاخه های نبوت و رسالت باشد و نه اولاد یهودا كه سلطنت و تاج و تخت را از اجدادش به ارث برده باشد، پس چگونه چنین مرد فقیری را به زمامداری ما می گمارد و او چگونه می تواند سلطنت را اداره و مرزهای حكومت را حفظ نماید." ما خود به پادشاهی شایسته تر از اوییم، چه او را مال فراوان نیست."

سموئیل در مقابل اعتراض بنی اسرائیل گفت: فرماندهی لشكر و سلطنت ارتباطی به حسب و نسب ندارد. مال و ثروت برای سیاستمداری بی تدبیر و كم خرد چه فایده ای دارد؟! چنین فردی نمی تواند امور مملكت را با درایت و سیاست اداره كند. همچنین حسب و نسبت عالی برای فردی بی تدبیر و كند ذهن چه حاصلی دارد و او چگونه می تواند در لشكركشی موفق باشد و كاری از پیش ببرد؟! طالوت را خدا به جهت سیاست و درایت بر شما برگزیده است، زیرا او دارای كفایت و قدرت و سایر مواهبی است كه خدا برای زعامت و ریاست به او عطا كرده است.

شما می بینید كه او مردی رشید و خوش اندام و نیرومند است و اعصابی قوی و هیكلی درشت دارد و این صفات برای ریاست و فرماندهی و ایجاد ترس در دشمن لازم است. تصور كنید اگر خداوند مردی ناتوان، ضعیف و سست اراده را بر شما ریاست می داد، كسی از او حساب نمی برد و سربازان از او فرمان نمی بردند. به علاوه خداوند روح سلحشوری را به صورت یك استعداد فطری در طبیعت طالوت به ودیعه گذاشته است و او از جهت عقل نافذ و از جهت ذهن دقیق است، موقعیت را به خوبی تشخیص می دهد و تدبیر لازم را اتخاذ می كند و به فنون و رموز جنگ به خوبی آگاهی دارد. صرف نظر از این امتیازات، مهم این است كه خداوند او را برای شما برگزیده و به ریاست شما منسوب كرده است. او به مصالح شما داناتر و از عواقب كار شما آگاهتر است.

خدای عزیز مالك و زمامدار جهان است، زمامداری را به هر كس بخواهد می دهد و از هر كس كه بخواهد باز می گیرد. اكنون كه خدا او را به ریاست شما برگزیده است، شایسته نیست كه شما دخالت و یا اظهار نظر كنید و خود را صاحب حكم بدانید.

بنی اسرائیل گفتند: اگر خدا دستور داده و امر و نهی در این باره صادر كرده است، از دستور سرپیچی نمی شود و در اطاعت از او انحرافی حاصل نمی گردد ولی برای ما علامتی بیاور كه بفهمیم خدا چنین دستوری داده و چنین حكمی رانده است.

سموئیل گفت: خداود بر لجاجت و عناد شما عالم و از اعتراض شما آگاه بوده است، لذا علامتی برای شما قرار داده است. شما به خارج شهر بروید و صندوق عهد را ببینید. همان صندوقی كه با از دست دادن آن ذلیل شدید و بدبختی و ضعف دامن شما را گرفت؛ اكنون به سوی شما می آید و اطمینان و آسایش شما را به همراه دارد. این صندوق را فرشتگان بر دوش می كشند و اگر ایمان داشته باشید برای شما علامتی از سلطنت طالوت در آن موجود است.

بنی اسرائیل طبق گفتار سموئیل از شهر خارج شدند و دیدند كه صندوق آنجاست. به محض مشاهده صندوق آرامش و اطمینان بر قلبشان سایه افكند. پس از آن كه علامت سلطنت طالوت واضح شد، با وی پیمان وفاداری بستند و با حكومت و سلطنت او بیعت نمودند.

نبرد طالوت با جالوتطالوت به ریاست برگزیده شد و در فرماندهی جنگ تدبیر صحیحی اتخاذ كرد و عقل، اراده، زیركی و هوش خود را آشكار ساخت. طالوت به بنی اسرائیل گفت: افرادی در لشكر من ثبت نام كنند كه فكرشان مشغول نباشد و گرفتاری نداشته باشند هر كس ساختمانی بنا كرده و بنایش تمام نشده است، هر كس نامزدی دارد و هنوز ازدواج نكرده و هر كس بازرگانی و داد و ستدی دارد و از كار فارغ نشده است، ثبت نام نكند و وارد لشكر ما نشود.

پس از چندی لشكری متشكل آراسته شد و سربازانی منظم و سپاهی مقتدر در مقابل او آماده شد، اما طالوت چون دید برخی سران و افراد سپاه در كار ریاست او شك و تردید دارند و در مورد سلطنت او اعتراض دارند تصمیم گرفت موقعیت خود را بررسی و آنها را امتحان كند تا مبادا به هنگام نبرد و برافراشته شدن پرچمها دست از وی بردارند و او را رها سازند و از صحنه نبرد فرار كنند، لذا به بنی اسرائیل گفت: به زودی به نهر آبی می رسیم، هر كس بردبار است و اطاعت مرا می نماید، باید فقط یك كف آب بیاشامد تا صداقت و صمیمیت خود را به من نشان دهد. ولی هر كس كه بیش از این مقدار آب نوشید از دستور من تجاوز كرده و از من نیست.

چون لشكر به نهر آب رسید، آنچه طالوت از آن بیم داشت، تحقق یافت، زیرا به جز تعداد انگشت شماری، بقیه سپاهیان بیش از حد آب نوشیدند و این عده معدود، بردباران مؤمن و دوستان صادق و بی ریای طالوت بودند. به این ترتیب سربازان طالوت به دو دسته تقسیم شدند، گروه كثیری بی اراده و سست عنصر و گروه اندكی مقتدر و مصمم، ولی طالوت دوستان بی ریای خود را برای جنگ آماده كرد و با افراد سست عنصر سخنی نگفت و به اتفاق مجاهدین خالص برای مبارزه با دشمن و جنگ در راه خدا آماده شد.

آنگاه كه بنی اسرائیل به میدان رزم شتافتند  و آماده نبرد شدند، نگاهی به صف دشمنان خویش افكندند و دیدند آنها مردانی سلحشورند، از جهت ساز و برگ نظامی و نفرات بر بنی اسرائیل برتری دارند، جالوت قهرمان، سردار ایشان است و بین آنان جولان می دهد و رجز خوانی می كند.

در این هنگام، سربازان طالوت دو دسته شدند: دسته ای دچار ضعف شدید روحیه شده و ترس وجود آنها را فرا گرفت و نیرویشان تحلیل رفت و گفتند:" ما امروز قدرت نبرد با جالوت و سربازان او را نداریم." دسته دیگر صابر و استوار ماندند. این دسته بودند كه قلبشان از ایمان سرشار و دلهایشان به نور ایمان روشن شده بود و آماده مرگ و جانبازی بودند و از كثرت سپاه دشمن و قلت تعداد خود نهراسیدند، بلكه با شجاعت به طالوت گفتند: كار خود را ادامه بده و در طریق خود قدم بردار، ما به خواست خدا از كمبود نفرات و شكست نمی هراسیم و ضعف و سستی متوجه ما نمی گردد زیرا" چه بسا جمعیت اندكی كه به یاری خدا بر سپاهی انبوه پیروز شده اند و خدا یار و معین صابران است."

بنی اسرائیل در حالی آماده جنگ شدند كه سلاحشان صبر و توشه راهشان ایمان بود. در این حال متوجه خدا شدند و از وی خواستند كه صبر فراوان به ایشان عنایت كند و نصرت خویش را نصیبشان فرماید، و همی گفتند كه ما تنها برای جهاد در راه تو و تحصیل رضای تو از سرزمین و زادگاه خود خارج شده ایم.

آنگاه كه هر دو سپاه با یكدیگر مواجه شدند و تنور جنگ شعله ور شد و تب آن بالا گرفت، جالوت به میدان نبرد آمد و برای خود همرزمی  طلبید، اما بنی اسرائیل، از خشم و غضب او ترسیدند، از نعره او بر خود لرزیدند و در مقابل صولت و قدرت او دچار ترس و وحشت شدند و عده ای از ایشان به فكر فرار افتادند.


حضور داود در سپاه طالوت


در قریه بیت اللحم( شهری نزدیك بیت المقدس در كشور فلسطین) پیرمردی سالخورده زندگی می كرد. او زندگی سعادتمند و آرامی در جوار فرزندان خود داشت. آنگاه كه جنگ برپا شد و طالوت بنی اسرائیل را برای نبرد مهیا می كرد، این پیرمرد سه تن از فرزندان بزرگ خود را انتخاب كرد و گفت: وسائل سفر و اسلحه های خود را بردارید و به كمك برادران خویش بشتابید و وظیفه خود را در جنگ انجام دهید.

آنگاه وی به فرزند كوچك خود گفت: سهم تو در این نبرد این است كه خوراك برادران خویش را برسانی و رابط بین من و آنها باشی، و هر روز صبح باید از احوال آنها مرا آگاه گردانی ولی بدان كه نباید در میدان نبرد حاضر شوی و در معركه جنگ شركت كنی، زیرا تو از فنون جنگ آگاهی نداری. جنگ را برای افرادی بگذار كه تجربه و توان این كار را دارند.

این پسر، همان داود پیغمبر بود، نوجوانی خوش سیما كه پیشانی نورانی او حكایت از هوش و ذكاوت سرشار او می كرد.

داود همراه برادران خویش راهی  شد تا به میدان جنگ رسید و مردی نیرومند و قوی را دید كه به رجزخوانی مشغول است و هیچ كس از بنی اسرائیل، توان و جرأت رویارویی با او را ندارد. داود سؤال كرد این مرد كیست كه با خودخواهی رجز می خواند و مبارز می طلبد؟ چرا مردم از او وحشت كرده و عقبگرد می كنند؟!

سپاهیان گفتند: این شخص جالوت، فرمانده و رهبر دشمنان ما است و هر كس به جنگ او رفته زخمی برگشته و یا كشته به كناری افتاده است. دستها از هیبت او به لرزه افتاده و دلها از هولش می طپد. طالوت پاداش قاتل جالوت را افتخار دامادی و سلطنت بعد از خود قرار داده است، تا مردم از شر و مكر جالوت نجات یابند.

داود با شنیدن این داستان، به هیجان آمد و آتش غیرت و حمیت در دل او شعله ور شد و برای وی گران آمد كه كافری خودخواه و متكبر در مقابل امت برگزیده خدا مبارز بطلبد، فریاد كشد و جولان بدهد، اما هیچ كس جرأت مبارزه و رویارویی با وی را نداشته باشد.

داود نزد طالوت شتافت و از وی خواست كه اجازه دهد به نبرد با جالوت برود شاید بتواند او را از پای درآورد. طالوت اعتباری برای خواهش او قائل نشد و ترسید كه این جوان نوخواسته به محض ورود به میدان با یك ضربه جالوت سر از بدنش جدا گردد و جان به جان آفرین تسلیم كند. در ابتدای جوانی و بهار عمر بود، لذا طالوت از وی خواست كه جنگ با جالوت را به كسی واگذار كند كه از وی نیرومندتر، بزرگتر و جسورتر باشد.

داود گفت: خردسالی و ضعف من، شما را دچار اشتباه نكند! حرارت ایمان در قلب من شعله ور است و آتش خشم در وجودم زبانه می كشد، همین دیروز بود كه شیری به گوسفندان پدرم حمله كرد، به دنبال او دویدم تا به او رسیده و آن را كشتم، روزی دیگر با خرس خونخواری برخورد كردم، با او درآویختم و به خاكش انداختم! رمز موفقیت روحیه قوی و شجاعت است، بزرگی بدن و زیادی سن و سال كارساز نیست.


داود علیه السلام به جنگ جالوت می رود


طالوت صداقت و جدیت را در سخنان داود دریافت، عقل سلیم و اراده قوی را در او مشاهده كرد، لذا به او گفت: در كار خود آزادی، خدا حافظ و پشتیبان، و راهنمای تو است. آنگاه لباس جنگ بر تن داود كرد و شمشیر او را به گردنش و كلاه خُود او را بر سرش نهاد، ولی داود كه تا به آن روز زره نپوشیده و شمشیر نبسته بود تحمل آنها را نداشت و حمل وسایل جنگی برایش گران آمد به همین جهت تمام ساز و برگ جنگ را از خود جدا ساخت و چوب دستی و فلاخن اختصاصی خود را برداشت و سپس تعدادی سنگ درشت و صاف آماده كرد و مهیای جنگ شد. طالوت گفت: ای داود چگونه ممكن است در مقابل تیر و شمشیر با ریسمان و سنگ انداز جنگ كنی!

داود گفت: آن خدایی كه مرا از دندانهای خرس و پنجه شیر نجات داد، بدون تردید از شر این یاغی و مكر او نیز نجات می بخشد و مرا محافظت می نماید.

داود با اراده آهنین و ایمانی سرشار و قلبی مطمئن عازم میدان شد، در حالی كه قلبها در پی او فرو می تپید و چشمها به او دوخته شده بود.

جالوت چون دید هماورد او جوانی نوخاسته و با اندامی كوچك است و شمشیر و كمانی هم ندارد، به او خندید و با بی اعتنایی گفت: این چوب دستی چیست كه برداشته ای؟! مگر می خواهی سگی را فراری دهی یا به جنگ نوجوانی مثل خود بروی؟! شمشیر و كلاه خُودت كجا است، اسلحه و ابزار جنگ را چه كردی؟! به گمان من از جان خود سیر شده ای و قصد خودكشی داری كه به جنگ من آمده ای، تو هنوز در آغاز جوانی و بهار زندگی هستی و تلخ و شیرین زندگی را نچشیده ای! نزدیك بیا كه تا لحظه ای دیگر، خونت بر زمین جاری می گردد و طومارعمرت در هم  پیچیده می شود و گوشت لذیذ بدنت خوراك درندگان و لاشخوران خواهد شد.

داود گفت: زره و كلاه خُود و شمشیر و تیر ارزانی تو، من به نام خدا، همان معبود بنی اسرائیلی كه تو آنان را ذلیل و زبون خود ساختی، به جنگ تو آمده ام و به زودی خواهی دید كه شمشیر كارساز است و دشمن را از پای درمی آورد یا اراده و نیروی خداوند؟

آنگاه داود دست برد و سنگی در فلاخن خود گذاشت و آن را با شدت تمام به سوی جالوت پرتاب كرد و ناگهان سر جالوت شكافت و خون جاری گردید. داود بی درنگ سنگهای پی در پی پرتاب كرد تا دشمن از سر به زمین افتاد و پرچم پیروزی و نصرت بنی اسرائیل بالا رفت، شوكت دشمن شكسته شد و لشكر جالوت پا به فرار گذاشت و مجاهدان بنی اسرائیل در پی آنان شتافتند و انتقام خود را از آنان گرفتند، عزت و شوكت از دست رفته را بازگرداندند و مجد و عظمت گذشته را باز یافتند

[ یک شنبه 5 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 604

داستان شماره 604

*داستان حضرت محمد(ص) * قسمت پنجم *


دعوت پادشاهان به اسلام

با قرار داد صلح حدیبیه مسلمانان تا حدودی به آرامش نسبی دست یافتند بنابراین پیامبر فرصت کرد تا برای سران کشورها نامه بنویسید وآنها را به اسلام دعوت کند.اکنون 185 نامه از پیامبر به سران برخی از کشورها موجود است که نشان از منطقی بودن روش پیامبر است.این نامه ها برای سران بسیاری از کشورها از جمله قیصر روم،خسرو پرویز پادشاه ایران ،نجاشی پادشاه حبشه و... نوشته شده است


جنگ خیبر

جرم بزرگی  که یهودیان خیبر داشتند این بود که تمام قبائل عرب را برای کوبیدن اسلام تشویق کردند.این ناجوانمردی باعث شد تا پیامبر با 1400 نفر به سوی قلعه آنان حرکت کردند تا ریشه آنها را درآورند.سپاه اسلام شبانه به قلعه ها رسیدند .صبحگاهان یهودیان خود را در محاصره اسلام دیدند وقلعه هایشان یکی یکی توسط مسلمانان فتح شد تا اینکه به قلعه بزرگی رسیدند که مرحب در آن قرار داشت.پیامبر که حال مصاعدی نداشت ابتدا ابوبکر وسپس عمر را برای فتح آن فرستاد اما هیچکدام موفق به فتح آن نشدند.در نتیجه رسول خدا فرمودند به خدا فردا پرچم را به دست مردی می سپارم که او،خدا وپیامبرش را دوست دارد وخدا وپیامبر نیز او را دوست دارند.همه متوجه شدند که منظور پیامبر حضرت علی است اما ایشان به دلیل درد چشم در جمع حاضر نبود.صبح روز بعد حضرت علی به در چادر پیامبر رسید وپیامبر با آب دهان مبارکش چشمان او را شفا دادند.ایشان پس از بهبودی چشم به سراغ یهودیان رفتند ودر یک مبارزه مرحب را به قتل رساندند و بعد از یک جنگ شدید بین مسلمانان ویهود حضرت درب قلعه را از جا کند ومسلمانان موفق به فتح آن شدند.یهود تسلیم شد وتمام اموال منقولشان به دست مسلمانان افتاد.

غزوه فتح مکه


بعد از صلح حدیبیه مشرکان مکه عهد شکنی کردند وبرخی از همپیمانان پیامبر را تحت فشار قرار دادند که موجب شکایت همپیمانان پیامبر شد.در نتیجه پیامبر برای جنگ با کفار اعلام بسیج عمومی نمودند وسپاه عظیم مسلمانان در سال هشتم هجرت به سوی مکه حرکت کردند.آنها آتشهای زیادی در مکانهای مختلف برای طبخ غذا برپا نمودند که این امر موجب وحشت مشرکین شد.در این زمان بود که عباس عموی پیامبر برای دادن امان وجلوگیری از خونریزی وارد مکه شد وسپس به همراه ابوسفیان نزد پیامبر رسیدند.ابوسفیان در این حضور به ظاهر اسلام آورد  چون چاره ای به جز این برای زنده ماندن نمی دید.ابوسفیان بعد از اینکه از خدمت رسول خدا مرخص شد به مکه رفت وهمه را در مسجد الحرام جمع کرد واز آنها خواست تا به هنگام هجوم سپاه اسلام در خانه های خود بمانند یا در مسجد الحرام وارد شوند تا در امان بمانند وقریش نیز چنین کردند ودر نتیجه سپاه اسلام بدون هیچ گونه درگیری ومقاومتی وارد مکه شد وآنرا فتح کرد که به فتح الفتوح معروف گشت .ایشان سپس وارد کعبه شده وتمامی بتها را نابود کردندایشان با بزرگواری وجوانمردی قریش را بخشیدند وآزاد کردند.


جنگ حنین

پس از فتح مکه ،خبر پیروزی مسلمانان به قبایل بزرگ هوازن وثقیف رسید وآنها برای اینکه از حمله پیامبر در امان باشند دست به اقدام پیشدستانه زدند.آنها لشکری عظیم تدارک دیدند وبرای اینکه نفراتشان فرار نکنند زن وبچه خود را نیز با خود بردند ودر منطقه ای به نام اوطاس رسیدند.زمانیکه پیامبر از این اقدام دشمن مطلع شدند با سپاه دوازده هزار نفری به سمت آنان  حرکت کردند .مالک بن عوف فرمانده سپاه دشمن دستور داد تا افرادش با شمشیرهای برهنه در شکاف کوهها کمین کنند تا سپاهیان اسلام را غافلگیر کنند.

آنها با این اقدام خود ضربه بزرگی به مسلمانان زدند وخداوند مسلمانان را به خاطر غرورشان از زیادی نفرات به حال خود رها کرد.اما ایستادگی یارانی مثل علی (ع)و عباس ونیز استفاده از جملات مهیج باعث گرفتن مجدد روحیه مسلمانان شد وآنها توانستند با یورش عظیم خود دشمن را ترسانده وتار ومار نمایند.

جنگ ذات السلاسل


در سال هشتم هجرت به پیامبر گزارش دادند که دوازده هزار سوار در سرزمین یابس جمع شده وبا یکدیگر عهد کرده اند که تا پیامبر وحضرت علی را به قتل نرسانند از پا ننشینند.

پیامبر ابتدا گروهی را برای مذاکره فرستادند اما این اقدام  بی نتیجه ماند در نتیجه ایشان علی را با گروه کثیری از مهاجر وانصار به نبرد آنها فرستاد.در این نبرد سپاه اسلام به محاصره دشمن پرداخت وابتدا اسلام را به آنها عرضه داشت اما چون آنها اسلام را نپذیرفتند با حمله سپاه اسلام از بین رفته و زن وفرزندانشان اسیر واموالشان نیز مصادره شد.به مناسبت این پیروزی سوره عادیات نازل شد.


ساخت مسجد ضرار


یکی از مسیحیان سرشناس که خود روزی بشارت دهنده اسلام بود پس از مشاهده پیشرفت چشمگیر اسلام احساس خطر کرده وبه مبارزه با اسلام پرداخت و از مدینه به سوی کفار مکه گریخت واز آنها برای جنگ یا پیامبر کمک خواست ودر نتیجه جنگ احد را علیه مسلمین رهبری نمود.او اقدامات زیادی علیه اسلام انجام داد که در یکی از آنها از منافقین مدینه خواست تا مسجدی بنا کنند تا در لوای اسلام   از آن علیه اسلام استفاده شود در نتیجه منافقین به سراغ پیامبر رفته واز او درخواست ساختن مسجدی را نمودند و وقتی پیامبر با درخواست آنان موافقت نمود از او خواستند تا شخصا در مسجد حاضر شده ونماز بگذارد.پیامبر قبول کرد تا بعد از بازگشت از جنگ تبوک  در مسجد نماز بگذارد.بعد از جنگ تبوک وپیروزی مسلمانان آنها مجددا پیامبر را برای افتتاح مسجد دعوت کردند اما خداوند ایشان را از این توطئه آگاه کردند وآیات 107 تا110 سوره توبه نازل شد.

به دستور پیامبر مسجد را آتش زدند وآنجا را به محل ریختن زباله تبدیل نمودند.


جنگ تبوک

نفوذ اسلام که باعث هراس بسیاری از قدرتها شده بود روم شرقی را که هم مرز با حجاز بود به این فکر انداخت که با اسلام مقابله کند در نتیجه آنها لشکر عظیمی بالغ بر چهل هزار نفر را مجهز کرده ودر مرز حجاز مستقر نمودند.خبر این لشکر کشی به پیامبر رسید وایشان نیز لشکر عظیمی بالغ بر سی هزار نفر را آماده کرده وبا وجود مشکلات بسیار از جمله گرمای هوا و ... به طرف مرز با روم حرکت کردند اما از سپاه دشمن خبری نبود.زیرا آوازه سپاه اسلام موجب هراس آنها شده بود.در نتیجه سپاه اسلام به مدینه برگشت ودر این هنگام بود که پیامبر دستور داد مسلمانان را بطه خود را با سه نفر از مسلمانان که در این لشکر کشی سپاه اسلام را همراهی نکرده بودندبطور کامل قطع کنند.آنها در اثر این تحریم آنقدر در تنگنا قرار گرفتند که شهر را رها کرده وبه بیابانها پناه بردندوآنقدر استغفار کردند تا اینکه خداوند با نزول آیه 18 سوره توبه آنها مورد عفو قرار داد.

خواندن آیات برائت توسط حضرت علی(ع)



در اواخر سال نهم هجرت پیک وحی آیاتی چند از سوره توبه را آورد وپیامبر را مامور نمود شخصی را روانه مکه کند که در موسم حج آیات یاد شده را همراه با قطعنامه چهار ماده ای بخواند.در این آیات امان از مشرکین برداشته شد وکلیه پیمانها نادیده گرفته شد وبه سران کفر ابلاغ شد تا ظرف چهار ماه تکلیف خود را با حکومت یکتا پرستی یکسره کنند و گرنه از آنها سلب مصونیت خواهد شد.

پیامبر ابتدا ابوبکر را مامور کرد تا این پیام را در مراسم حج در عید قربان بخواند اما پیک وحی ابلاغ کرد که فقط پیامبر یا کسی از پیامبر اینکار را انجام دهد.پیامبر نیز فورا حضرت علی را احضار واین ماموریت را به ایشان ابلاغ نمودند.


داستان مباهله

در راستای نامه نگاری پیامبر به سران کشورها ایشان نامه ای نیز به اسقف نجران نوشتند واو ومردمش را به اسلام دعوت کردند.آنها شورایی تشکیل دادند وتصمیم گرفتند تا نمایندگانی را نزد پیامبر بفرستند واز نزدیک دلائل نبوت او را بررسی کنند.هیاتی به اتفاق سه تن از پیشوایان مذهبی به نزد پیامبر آمدند وچون صحبتهای پیامبر آنها را مجاب نکرد تصمیم به مباهله با پیامبر نمودند تا خداوند، دروغگو را رسوا کند.در این هنگام آیه 61 سوره آل عمران نازل شد وفرمان مباهله صادر شد.مکان مباهله در صحرا تعیین گردید.هیات نجران بعد از مرخص شدن از محضر پیامبر با خود گفتند که اگر پیامبر با افسران وسپاهیان خود در مباهله حاضر شود غیر صادق خواهد بود اما همگی در روز موعود دیدند که پیامبر فقط با خاندان خود در مباهله حاضر شده است.از اینرو اسقف گفت که اگر چهره هایی که من می نگرم از خدا بخواهند که کوهی را جابه جا کند دعایشان مستجاب خواهد شد بنابراین از مباهله صرف نظر نمودند وحاضر شدند هر سال  به پیامبرجزیه پرداخت نمایند.

آخرین حج  پیامبر وماجرای غدیر خم


پیامبر در سال دهم هجرت از طرف خدا مامور شد که در آن سال شخصا در مراسم حج شرکت نماید وبه تبیین احکام واهداف حج پرداخته واز این آئین پیرایه زدایی نماید.اطلاعیه عمومی صادر وبا اقبال مردم مواجه شد.پیامبر در 26  ذی القعده ابودجانه را جانشین خود در مدینه قرار داد وبه سوی مکه حرکت نمودعلی نیز که به یمن رفته بود با 43 قربانی که از مردم نجران گرفته بود به پیامبر ملحق شد .جمعیت عظیمی نیز با پیامبر همراه شدند.پیامبر در طول حج رسالت خود را انجام داد وهمگی مکه را به طرف سرزمینهایشان ترک نمودند.زمانیکه پیامبر به سرزمین غدیر خم رسید جبرئیل آیه  یا ایها الرسول بلغ ما انزل.... را ابلاغ نمود که مضمون آن این بود:

ای پیامبرآنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است به طور کامل به مردم ابلاغ کن واگر ابلاغ نکنی رسالت خود را تکمیل نکرده ای وخداوند تو را از شر مردم حفظ می کند.

ناگهان دستور توقف از طرف پیامبر صادر شد.ایشان صبر کردند تا همه جمعیت به آن مکان رسید.هوا بسیار گرم بود.بعد از اقامه نماز ظهر به جماعت، پیامبر بر بالای بلندی ای از جهاز شتر رفت وپس از حمد وستایش خدا بیان فرمود:من به زودی از میان شما خواهم رفت اما دو امانت بسیار گرانمایه را در اختیار شما می گذارم که یکی کتاب خدا قرآن ودیگری اهل بیتم می باشد.از این دو پیشی نگیرید تا هلاک نشوید وعقب نیفتید که بازهم هلاک خواهید شد.همه دیدند که ناگهان پیامبر علی(ع)را به حضور طلبید و فرمود:من کنت مولاه فهذا علی مولاه

هر کس من ولی ورهبر او هستم از این پس علی مولا ولی و رهبر اوست واین سخن را چند بار تکرا ر کرد.ایشان سپس از همه حاضران خواستند که این خبر را به غایبان نیز برسانند.بعد از این بود که آیه ای دیگر نازل شد و تکمیل دین وآئین پیامبر را خبر داد.

بعد از این واقعه مردم به سمت حضرت علی هجوم برده وامامتش را به او تبریک گفتند از جمله این افراد ابوبکر وعمر بودند.


 رحلت پیامبر (ص)

چند ماهی از واقعه غدیر خم نگذشته بود که پیامبر در بستر بیماری افتادند اما گاهی به مسجد رفته وبه ارشاد مردم ونیز یادآوری حدیث ثقلین می پرداختند.

سرانجام روح مقدس وبزرگ پیامبر اسلام در ظهر روز دوشنبه 28 ماه صفر به ملکوت اعلی پیوست.حضرت علی جسد مطهر ایشان را غسل داده وکفن کرد وپس از خواندن نماز در محل سکونتش دفن نمود.

با رحلت ایشان باب نبوت ودرهای وحی برای همیشه به روی بشر بسته شد و امامان بعد از ایشان هدایت مردم را بر عهده گرفتند.


منابع قرآنی:
یوسف:92/توبه:25-117-118/مائده:3

[ یک شنبه 4 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 603

داستان شماره 603

داستان حضرت محمد( ص ) * قسمت چهارم *


بسم الله الرحمن الرحیم


جنگ بنی نضیر

در مدینه سه گروه از یهودیان به نامهای بنی نضیر،بنی قریظه وبنی قینقاع زندگی می کردند که پیامبر با آنها پیمان عدم تعرض بست ولی آنها در هرزمانی که به دست می آوردند دست به پیمان شکنی می کردند.یک روز که پیامبر برای کاری به سراغ قوم بنی نضیر رفته بود آنها تصمیم گرفتند که پیامبر را به قتل برسانند که رسول خدا از طریق وحی از این توطئه آگاه شد وفورا به مدینه بازگشت ودستور آماده باش را صادر کرد.به دستور پیامبر کعب اشرف بزرگ آنها با نقشه ای به قتل رسید وزمانیکه یهودیان از این خبر ونیز قصد پیامبر برای جنگ مطلع شدند به داخل قلعه های محکم خود رفتند

لشکر اسلام که وضعیت را اینگونه دید به محاصره قلعه پرداخت وپیامبر به آنها پیشنهاد کرد که هر چه دارند بردارند و مدینه را ترک کنند.آنها نیز چنین کردند وجنگ بدون خونریزی پایان یافت.

جنگ احزاب( خندق


خداوند در قرآن در این مورد که جنگ همه جانبه اسلام وکفر بود آیاتی را نازل کرده است.نخستین جرقه این جنگ را بنی نضیر وبا تحریک کردن مشرکان مکه برای جنگ با پیامبر زدند.آنها قبیله بنی غطفان وسایر قبایل را نیز به این جنگ دعوت کردند ودر نتیجه همه با هم برای نابودی اسلام کمر همت بستند.رسول خدا زمانیکه از این ماجرا آگاه شد در مورد اینکه جنگ را در مدینه انجام دهند یا در خارج از مدینه با یاران خود مشورت کرد ولی در نهایت پیشنهاد سلمان فارسی مبنی بر کندن خندق در اطراف مدینه مورد موافقت پیامبر قرار گرفت ودر نتیجه این کار با همت وپشتکار مسلمانان واقعی انجام شد هر چند که منافقین از انجام اینکار نیز سر باز زدند.زمانیکه لشکر کفر به مرزهای مدینه رسید با خندق مواجه شد چیزی که تا به حال مثلش را ندیده بود.تعداد لشکر کفر در این جنگ بیش از ده هزار نفر وتعداد مسلمانان سه هزار نفر بود.لشکر کفر نزدیک یک ماه پشت خندق زمینگیر شد وکسی نتوانست از آن عبور کند .مشرکین که به دلیل سردی هوا ونیز کمبود آذوقه در مذیقه بودند تصمیم گرفتند تا بنی قریظه را که همپیمان پیامبر وساکن مدینه بودند علیه پیامبر تحریک کنند وآخر سر نیز موفق به انجام اینکار شدند اما پیامبر گروهی را که بالغ بر پانصد نفر بودند مامور مقابله  با آنها کردند.از آن طرف نیز چند نفر از پهلوانان قریش تصمیم گرفتند تا از خندق عبور کنند.

یکی از آنهابه نام عمروابن عبدود که ادعای پهلوانی وشکست ناپذیری داشت شروع به عربده کشی ومبارز طلبی کرد  تا آنکه حضرت علی شمشیر پیامبر را به دست گرفت وعمامه ایشان را نیز به سر نمود.پیامبر در حق علی دعا کردکه خداونداعلی را از هر بدی حفظ بنماو... 

علی (ع)با جسارت تمام به میدان رفته وپس از دعوت عمرو به اسلام و در حالیکه این دعوت از طرف عمرو رد شد او را با شمشیری از پا درآورد.تکبیر از اردوگاه اسلام بلند شد وکفار با دیدن این منظره ترس وجودشان را گرفت .از طرف دیگر یکی از نفرات دشمن به نام نعیم که به صورت مخفیانه اسلام آورده بود به نزد پیامبر رفت واعلام وفاداری نمود.پیامبر نیز او را مامور ساخت تا با خدعه ونیرنگ میان سپاه دشمن اختلاف افکند .او نیز به طرف قوم بنی قریظه رفت وپس از جلب توجه واطمینان آنها با صحبتهای خود آنها را ترساند ودر نتیجه آنها همکاری خود را با قریش قطع کردند.

او بعد از اجرا کردن نقشه خود وارد اردوگاه احزاب شد وبا حیله میان آنها نیز اختلاف افکند وماموریت خود را به نحو احسن انجام  داد.اختلاف میان قریش باعث قطع همکاری میان آنها شد وسردی هوا نیز مزید بر علت شد ودر نتیجه احزاب با خفت وخاری مدینه را ترک کردند وبدین ترتیب این قائله نیز به نفع اسلام پایان یافت.

جنگ بنی قریظه



زمانیکه آخرین دسته احزاب، مدینه را باترس ولرز ترک کردند ودر حالیکه خستگی از چهره مسلمانان هویدا بود پیامبر بنا به فرمان الهی تصمیم گرفت تا کار بنی قریظه را یکسره کند.آنها نماز ظهر را خواندند اما پیامبر دستور داد تا نماز عصر در محله بنی قریظه برگزار شود.ایشان پرچم را به دست علی(ع)داد  واو ولشکریان قلعه دشمن را محاصره کردند.یهودیان که خود را در خطر دیدند تصمیم نهایی خود را گرفتند وآن چیزی جز تسلیم شدن در برابر سپاه با عظمت اسلام نبود.

  بنی قریظه بعد از اینکه تسلیم شدند پیامبر به آنها فرمودند:آیا راضی هستید هر چه سعد بن معاذ درباره شما حکم کند اجرا نماییم؟ وآنها جواب مثبت دادند.پیامبر نیز در مقابل به پیشنهادی که هنوز سعد نداده بود رای مثبت داد.سعد به یهود گفت شما باید کشته شوید وزنان وفرزندانتان اسیر و اموالتان تقسیم گردد اما گروهی از آنها اسلام آورده ونجات یافتند.

جنگ بنی المُصْطَلق



بنی المُصْطَلق تیره ای از قبیله خزاعه بودند که با قریش همجوار بودند.گزارشاتی به مدینه رسید که رئیس این گروه قصد جمع آوری سلاح ونیرو برای محاصره مدینه را دارد.پیامبر تصمیم گرفت که فتنه را در نطفه خفه کند برای همین وقتی از صحت کار آنها مطلع شد با یاران خود به سمت قبیله مذکور رفته ودر کنار چاه مریسع با آنها روبرو شدجنگ شروع شد وجانبازی مسلمانان ونیز اثرات روانی آنها باعث پیروزی مسلمانان گردید.

داستان صلح حدیبیه



در سال ششم هجرت پیامربرای زیارت خانه خدا با یاران خود به طرف مکه حرکت کردند اما با ممانعت قریش مواجه شدندپیامبر ویارانش در منطقه حدیبیه متوقف شدند وبا  فردی از قریش به نام عروه مواجه شدند.پیامبر هدف خود را از آمدن به مکه به او گفت واو نیز تعریف پیامبر وکارهایی را که از او مشاهده کرده بود برای قریش بازگو نمود.پیامبر نیز قصد داشت که عمر را برای توجیه قریش از این سفر راهی مکه کند که او از ترس جانش نرفت وبه جای او عثمان این مسئولیت را پذیرفت.اما شایعه کشته شدن عثمان باعث شد تا پیامبر تصمیم به شدت عمل با کفار شود وبرای همین بیعتی با یاران خود به نام رضوان نمود اما عثمان سالم بازگشت.در نهایت بعد از گفتگوهای زیاد بین طرفین مقرر شد که پیامبر امسال را از حج صرف نظر نماید وسال بعد نیز بیش از سه روز در مکه نمانند ونیز سلاح با خود حمل نکنند و... پیامبر نیز پذیرفتند ودستور دادند تا شتر ها را همانجا قربانی کنند ونیز از احرام در آیند.دستور پیامبر به اجرا در آمد و در همین موقع بود که سوره فتح نازل شد وبشارت فتح عظیمی را به آنها داد.


منابع قرآنی:
  آل عمران:172-175 /بقره:214/احزاب:9-26 -27/آل عمران:26-27/نور:62-63-64/انفال:56-58/فتح:10-18

 

[ یک شنبه 3 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 602

داستان شماره 602

داستان حضرت محمد(ص) * قسمت سوم *

 

بسم الله الرحمن الرحیم



اعلامیه قریش ومحاصره اقتصادی

وقتیکه قریش از کشتن پیامبر ناامید شدند تصمیم به نوشتن عهدنامه ای میان خود گرفتند تا آنرا در کعبه نصب کنند وتا دم مرگ به آن عمل نمایند.مفاد عهدنامه شامل موارد زیادی از جمله قطع خرید وفروش،قطع رابطه خانوادگی وزناشویی با مسلمین وحمایت از مخالفان محمد(ص) در تمامی زمینه ها بود.متن این پیمان به امضای قریش رسید

در طرف دیگر نیز ابوطالب از خویشاوندان خود خواست تا در تمامی زمینه ها از پیامبر پشتیبانی نمایند ونیز از همه خواست تا به دره ای واقع در میان کوههای مکه که به شعب ابیطالب معروف بود پناه ببرند.در آنجا ابوطالب برای جلوگیری از حملات ناگهانی قریش در نقاط مختلف پستهای دیدبانی گمارد.

محاصره تمام عیار مسلمین آنها را در فشار زیادی قرار داد اما ناله های کودکان که ناشی از گرسنگی و... بود هیچ تاثیری بر قریش نگذاشت.آنها با خوردن یک خرما وحتی نصف آن در شبانه روز زندگی را می گذراندند وفقط در ماههای حرام می توانستند وارد شهر شده وبه داد وستد بپردازند.این وضعیت سه سال به طول انجامید.پیامبر نیز در همین ایام به تبلیغ اسلام می پرداخت.

بعد از گذشت سه سال خداوند از طریق جبرئیل به پیامبر خبر داد که موریانه تمام عهدنامه را به جز نام خدا خورده است.پیامبر این خبر رابه همراه ابوطالب به قریش دادند که می توانست تصدیقی برسخنان پیامبر باشد اما قریش بر عناد خود افزودند ومسلمین دوباره مجبور به بازگشت به شعب شدند.پس از آن گروهی از قریش خود را به خاطر ستمی که به مسلمانان کردند مورد نکوهش قرار دادند ودر نتیجه پیمان نقض ومحاصره شکسته شد.


وفات ابوطالب وخدیجه



حدود دوماه بعد از خروج بنی هاشم از شعب وسه سال قبل از هجرت ابوطالب- یگانه حامی پیامبر –وفات یافت وسه روز بعد از او نیز خدیجه از دنیا رفت.وفات ایندو بزرگوار مصیبت بزرگی برای رسول خدا بود ودست قریش را برای آزار واذیت بیشتر او بازتر کرد.شدت آزارها باعث شد که ایشان چند روز مانده به آخر شوال سال دهم بعثت به طائف بروند تا از حمایت قبیله ثقیف برخوردار شودلذا به همراه زید بن حارثه به آنجا رفت وآنها را به پرستش خدای یکتا دعوت کرد اما آنها جواب رد دادند وبا گستاخی ونیز آزارواذیت فراوان او را راندند.

 معراج رسول خدا(ص)



زمانیکه پیامبر در مکه بود در یک شب از مسجد الحرام به مسجد الاقصی در بیت المقدس رفت.ایشان در حین سفر به همراه جبرئیل در مدینه فرود آمد ونماز گزارد ودر مسجد الاقصی نیز با ارواح ابراهیم وموسی وعیسی به امامت خودش نماز گزارد واز آنجا سفر خود را شروع کرد وآسمانهای هفتگانه را یکی بعد از دیگری طی نمود وبا چیزهای عجیبی روبرو شد.زمانیکه یه آسمان هفتم رسید حجابهایی از نور دید ودر آنجا به اوج شهود باطنی وقرب الی ا... ومقام قاب قوسین او ادنی رسید.

خداوند او را مخاطب ساخت ودستورات مهمی را صادر فرمود.پیامبر همان شب به مکه بازگشت.



پیمان بستن مردم یثرب با پیامبر



دعوتهای علنی پیامبر از اعراب برای پذیرش اسلام ادامه داشت تا در سال یازدهم بعثت رسول خدا در موسم حج در عقبه منی با گروهی از مردم یثرب ملاقات کرد که از خزرجیان بودند وگفتگوئیهایی بین دو طرف ردوبدل شد وآنها که مشتاقآشتی با رقیب خود یعنی قبیله اوس بودند به او ایمان آوردند واز او تقاضا کردند تا مشکلات ودشمنی بین دو قبیله به وسیله ایشان برطرف گرددآنها به یثرب رفته ومردم را به دین اسلام دعوت نمودند.چیزی نگذشت که اسلام در یثرب شیوع یافت ودر تمامی خانه ها وارد شد.

در سال دوازدهم بعثت دوازده نفر از آنان در موسم حج ودر عقبه منی اولین پیمان را با رسول خدا بستند وبنا به درخواست آنها پیامبر مصعب را برای تبلیغ به سویشان فرستاد.موسم حج سال بعد نیز فرا رسید وکاروان حج یثرب که بالغ بر پانصد نفر بودند به طرف مکه حرکت کردند.ایشان در مکه با پیامبر ملاقات کردند ونیز در شب سیزدهم در نیمه های شب بصورت پنهانی با ایشان بیعت نمودند که دومین پیمان عقبه لقب گرفت.صبح روز بعد مشرکین از این پیمان با خبر شدند.



هجرت مردم به یثرب ونقشه قتل پیامبر(ص)



پس از بازگشت یثربیان به شهر خود وآگاه شدن قریش از بیعت سختگیری آنها بیشتر شد وزندگی را بر مسلمین سخت تر کردند در نتیجه آنها به اذن پیامبر به مدینه هجرت نمودند.قریش که از افزایش قدرت پیامبر بیمناک شده بودند در دارالندوه جمع شدند وتصمیم گرفتند تا از هر قبیله ای یک نفر را مامور قتل پیامبر کنند تا خونبهای ایشان بین همه قبایل تقسیم شود.آنها تصمیم گرفتند شب نقشه خود را عملی کنند اما خداوند به وسیله جبرئیل پیامبر رااز نقشه آنها آگاه ساخت ودر نتیجه حضرت علی با فداکاری تمام، آنشب به جای پیامبر در بسترشان خوابیدند وپیامبر به صورت مخفیانه وبا خواندن آیاتی از سوره یس از آنجا گریخت .وقتی قریش به خانه پیامبر یورش بردند با کمال تعجب دیدند که علی(ع)در بستر آرمیده و وقتی سراغ پیامبر را از او گرفتند ایشان با خونسردی گفتند:

مگر پیامبر را به من سپرده بودید؟!که اکنون از من می خواهید!!!این شب به لیله المبیت معروف گشت .



هجرت به یثرب وحوادث سال اول



رسول خدا در همان شب اول ربیع الاول (شب هجرت)رهسپار غار ثور شد وبه همراه ابوبکر سه روز در آنجا ماندند.قریش که از این واقعه سخت عصبانی بودند رد پای آنها را گرفتند تا به غار رسیدند اما پیش از رسیدن آنها به اذن خدا عنکبوتی در جلو غار تار تنیده وپرنده ای نیز روی تخمهای خود خوابیده بود که این معجزه باعث گمراهی قریش شد.آنها پس از سه روز جستجو ناامیدانه بازگشتند.

پیامبر نیز پس از سه روز عازم قبا شدند ودر منزل بزرگ قبیله ساکن شده ودر آنجا نخستین مسجد را که به قبا معروف شد بنا نمودند.بعد از مدتی حضرت علی نیز پس از انجام کارهای محوله از طرف پیامبر(ص) به آنها ملحق شد.رسول خدا پس از به جا آوردن نمازجمعه رهسپار مدینه شد .وقتی دو قبیله اوس وخزرج از ورود ایشان مطلع شدند به سمت ایشان یورش برده وهر کدام می خواست به زور پیامبر را میهمان خود کند اما پیامبر فرمودند هر جا ناقه فرود آمد همانجا اقامت خواهم نمود.ناقه در زمین دو کودک یتیم به نام سهل وسهیل زانوزد.خانه ابوایوب انصاری در نزدیکی این زمین بود ومادر وی از فرصت استفاده کرد واثاث پیامبر را به خانه خود برد ودر نتیجه پیامبر نیز به آنجا رفتند.رسول خدا پس از اسکان، زمینی که متعلق به دو یتیم بود خریداری نمود ودستور داد تا مسجدی را در آن مکان بنا کردند واز این پس اذان نیز توسط وحی ابلاغ گردید و وقت نمازها بدین وسیله اعلام شد

اقدام بعدی پیامبر نیز بستن معاهده ای با یهود بود وبه آنها اجازه میداد با رعایت شروطی در اموال وزندگی خود آزادانه رفتار نمایند.


هشت ماه بعد از هجرت نیز پیامبر بین مهاجرین وانصار عقد اخوت بست وخود نیز با حضرت علی(ع)عقد اخوت بست.بعد از هجرت پیامبر ومسلمانان به مدینه مسلمانان که در مکه بودند مورد آزار واذیت فراوان قریش قرار گرفتند بطوریکه کاسه صبرشان لبریز شد واز خداوند استمداد طلبیدند.در این هنگام بود که خداوند دستور جهاد با قریش را صادر نمود تا مسلمانان به فریاد همکیشان خود برسند.چون رسم قریش این بود که محصولات وکالاهای خود را به شامیان بفروشند وراه آنان نیزبرای رفتن به شام تنهااز مسیر مدینه میسر بود پیامبر تصمیم گرفت تا این راه را بر آنان ببندد واموالشان را مصادره نماید.

یک-جنگ بدر:این جنگ در سال دوم هجرت رخ داد واولین جنگ بین مسلمانان کفار بود که فرماندهی آنرا پیامبر به عهده داشت.این حادثه از آنجا آغاز شد که ابوسفیان به همراه اموال زیادی در مسیرشام به مکه بود که مورد هجوم سپاه اسلام قرار گرفت وبا شکست سنگینی از طرف جبهه اسلام مواجه شد واموال زیادی به دست مسلمانان افتاد.این در حالی بود که لشکریان اسلام تنها 313 نفر ونفرات دشمن سه برابر آنها بودند.

در پایان جنگ به دستور پیامبرکشته های دشمن را به درون چاه انداختند.

دو-جنگ احد:در سال سوم هجرت سپاه قریش به رهبری ابوسفیان برای انتقام از شکست قبلی از مکه خارج شدند ودر محلی به نام احد با لشکریان اسلام که بالغ بر هفتصد نفر بودند پیکار نمودند.در این نبرد پیامبر پنجاه نفراز تیراندازان را در دهانه شکاف کوهی قرار داد واز آنها خواست تحت هیچ شرایطی مکان خود را ترک نکنند تا سپاه اسلام از پشت سر محاصره نشود اما در حین درگیری وزمانیکه مسلمانان  در حال پیروز شدن در جنگ بودند این افراد به بهانه جمع آوری غنائم پست خود را ترک کردند ودر نتیجه لشکریان دشمن از پشت سر به انان حمله ور شده وبه کشتار مسلمانان پرداختند .در این گیرودار خبر شایعه کشته شدن پیامبر نیز بر روحیه مسلمانان تاثیر منفی گذاشت وباعث شکست آنان شد.در این جنگ حمزه عموی پیامبر کشته شد وحضرت علی نیز بیش از شصت زخم برداشت.در این جنگ بود که پیامبر شمشیر معروف به ذوالفقار را به علی داد ونیز ندای لافتی الا علی لاسیف الا ذوالفقار را از آسمان شنید.خداوند در قرآن برخی از مسلمانان را برای غرور ونیزعدم تبعیت از فرامین پیامبر مورد نکوهش قرار داده است.

  سه-جنگ حمراء الاسد:مشرکین که در حال حرکت به سمت مکه بودند سخت پشیمان شدند که چرا کار مسلمانان را یکسره نکرده اند لذا تصمیم گرفتند به مدینه مراجعه وکار مسلمانان را یکسره کنند.این خبر به پیامبر رسید ولشکر انبوهی فراهم ساخت وبا اعمال مدیریت ونیز ایجاد جنگ روانی فراوان برای دشمن آنها  را وادار به عقب نشینی کرد ودر نتیجه قریشیان به سرعت به سوی مکه بازگشتن


منابع قرآنی:اسرا:1-76-77/نجم:13-18 /انفال:30-1-19-36-51-67-71 /توبه:40-108 /آل عمران:12-13-123-127-121-179-172-175/نساء:77-78 /حج:124-127

 

[ یک شنبه 2 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 601

داستان شماره 601

داستان حضرت محمد( ص ) * قسمت دوم *


بسم الله الرحمن الرحیم


آغاز بعثت


رسول خدا هرسا ل مدتی در کوه حراء به تنهایی مشغول عبادت می شد وخوابهای صادقانه می دید ودر دره های مکه بر هر سنگ ودرختی که گذر می کرد صدای السلام علیک یا رسول ا... می شنید.

ایشان درچهل سالگی ودر روز 27 رجب در حالیکه در داخل غار مشغول عبادت بود با صدایی مواجه شد که به او گفت:اقرا،بخوان.این صدا ،صدای جبرئیل بود.از آنجائیکه او بی سواد بود گفت که نمیتوانم بخوانم اما جبرئیل دوباره از او این درخواست را تکرار کرد واین عمل تا 3 بار ادامه یافت.پیامبر بعد از نزول وحی به خانه رفت واز همسرش خواست تا او را بپوشاند.

ایشان در حالیکه در بستر بود آیات آغازین سوره مدثر بر او نازل شد:

ای در بستر خواب آرمیده.برخیز ومردم را هشدار ده وپروردگارت را بزرگ بشمار ولباست را پاک کن و...


آغاز دعوت پیامبر

دعوت ایشان که آنطورکه از او خواسته شده بود از خانه وخانواده آغاز شد واولین کسانی که به او ایمان آوردند خدیجه وحضرت علی(ع)بودند.

ایشان دعوت خود را بصورت پنهانی شروع نمودند واین دعوت سه سال به طول انجامید وطرفدارانی نیز در این مدت به دست آورد.بعد از سه سال به او دستور شروع دعوت آشکار داده شد واو به علی دستور داد که مقداری غذا وشیر تهیه کند وسپس 45 نفر از سران بنی هاشم را دعوت به مهمانی گرفت تا کار دعوت علنی خود را از آنجا شروع نماید.جلسه شروع شد ولی قبل از اینکه او کار اصلی خود را آغاز کند عمویش ابولهب با سخنان بیهوده آمادگی مجلس را از بین برد.جلسه مجددا روز بعد تکرار شد وایشان پس از پذیرایی سخنان خود را با حمد وستایش خدا واعتراف به وحدانیت او آغاز کرد واز آنان طلب یاری نمود وبه آنها گفت که من خیر دنیا وآخرت را برای شما به ارمغان آورده ام.او از جمع خواست تا کسی را به عنوان نماینده خود انتخاب نماید اما هیچکس به جز علی داوطلب این امر خطیر نشد وآمادگی خود را تا سه بار نیز به حضرت اعلام نمود در نتیجه حضرت ایشان را به عنوان وکیل ووصی بعد از خود انتخاب نمود.

مجلس به پایان رسید در حالیکه هر کسی در رد پیامبر سخنی گفت  ونیز ابولهب با حالت مسخره به ابوطالب گفت که محمد پسرت علی را بزرگ تو قرار داد.بعد ازاین ماجرا دستور دعوت عمومی صادر شد.

حضرت روزی به بالای کوه صفا رفته وهمگان را جمع کرده وبه آنها گفت که اگر من به شما بگویم در پشت این کوه دشمن کمین کرده حرف مرا باور می کنید ؟مردم جواب مثبت دادند.حضرت در ادامه به آنها گفت من شما را از عذاب الهی برحذر می دارم اما بازهم با اخطار ابولهب مواجه شد وجمعیت که از نیت ایشان آگاه شده بودند متفرق شدند.

روزی نیز حضرت وارد مسجدالحرام شد وعده ای را در حال سجده بر بتها مشاهده نمود وآنها را از این کار برحذر داشت اما آنها دلیل کار خود را تقرب به درگاه الهی عنوان نمودند وپیامبر بازهم آنها را از شرک به خداوند ترسانید.اما مردم او را کاهن ودروغگو خواندند.گروهی نیز نزد ابوطالب آمدند ونزد او گله کردند واز او خواستند تا جلو کارهای محمد را بگیرد.

پیامبر به دعوت خویش ادامه داد ودر نتیجه مورد خشم وغضب مشرکین قرارگرفت .اینبار نیز قریش به سراغ ابوطالب رفته وبه گفتند:ما از توخواستیم تا جلوی محمد را بگیری اما تواینکار را نکردی .ما طاقت توهین او به خدایان خود را نداریم یا جلوی او را بگیر یا با هردوی شما پیکار خواهیم کرد.ابوطالب محمد را خواست ودر مقابل قریش از او خواست تا دست از کارهای خود بردارد اما رسول خدا گفت

عمو جان به خدا اگر خورشید را دردست راستم وماه را در دست چپم قرار دهند دست از رسالت خود برنخواهم داشت وبا گریه آنجا را ترک کرد .ابوطالب نیز او را صدا زد وبه او گفت که هر چه دوست داری بگو.به خدا قسم من هم از دست از یاری تو برنخواهم داشت.


پیشنهادهای قریش به پیامبر


دعوت به اسلام مورد پذیرش عده بسیاری از مردم قرار گرفت وقریش با مشاهده این وضع برای مقابله با این تهدید به مشورت پرداختند.سرانجام تصمیم گرفتند مواردی را به او پیشنهاد دهند مثل وعده به مقام ودارایی و... اما رسول خدا به آنها گفت که من برای پست ومقام نیامده ام  بلکه از طرف خداوند فرمان دارم تا دستوراتش را به شما ابلاغ کنم و شما را پند واندرز دهم...

کفار اینبار به او پیشنهاد دادند تا در عبادت بتها با آنها شریک شود وآنان نیز در عبادت با او شریک شوند اما سوره کافرون بر پیامبر نازل شد وتکلیف آنها را روشن نمود.

بعد از آن کفار تصمیم گرفتند آیاتی را که بت وبت پرستی را مذمت می کند از قرآن حذف کنند اما خداونن این آیه را نازل فرمودند:بگو مرا سزاوار نیست که قرآن را از پیش خود تغییر وتبدیل دهم ،من تنها از ولی پیروی می کنم.


اذیت وآزار پیامبر ومومنین

وقتی کفار در مسامحه با پیامبر ناامید شدند تصمیم به جوسازی،توهین،تهدید ومسخره کردن او ومسلمانان گرفتند ودر این راه آنقدر پیامبر ومسلمانان را اذیت کردند که پیامبر فرمودند:هیچ پیامبری در راه خدا به اندازه من آزار واذیت ندید.اصحاب نیز از این خوان گسترده کفار بی نصیب نماندند وشکنجه های زیادی را متحمل شدند اولین کسانیکه به شها دت رسیدند پدر ومادر عمار بودند نیز عبدا... برادر یاسر وبلال حبشی نیز زیر شنجه های سنگینی قرار گرفت و...در این هنگام آیاتی بر رسول خدا نازل می شد که باعث کاهش رنج مسلمین می شد.

در این اوضاع واحوال بود که پیامبر برای فرار از شکنجه به یارانش دستور هجرت به حبشه را صادر فرمودند.


مهاجران حبشه

در رجب سال پنجم بعثت یازده مرد وچهار زن به سرپرستی عثمان بن مظعون به طور پنهانی از مکه خارج وبه جده رفته واز آنجا با کشتی خود را به حبشه رساندند.آنها دوماه در آنجا ماندند و وقتی متوجه شدند قریش مسلمان شده اند دوباره آهنگ برگشت نمودند اما متوجه شدند که اسلام آنها نیرنگ بوده ودر نتیجه بیشتر مورد آزارو اذیت قرار گرفتند.

مجددا دستور مهاجرت صادر شد واینبار جعفربن ابیطالب سرپرستی آنان را بر عهده گرفت.چون قریش از رفاه وراحتی مسلمین در حبشه آگاه شدند  دو نفر را باهدایایی به حبشه فرستادند تا مسلمانان را با خود به مکه برگردانند در نتیجه این دو نفر نزد نجاشی رفته وشروع به بدگویی از مسلمانان نمودند .نجاشی آنها را احضار کرد ودر مورد دینشان سوالاتی نمود.در این هنگام بود که جعفر برای او توضیحاتی داد ونیز آیاتی از سوره مریم را برایش خواند که بر نجاشی مسیحی اثر گذاشت واو را متاثر نمود.در نتیجه آنان را دست خالی بازگرداند.وقتی قریش با مسلمان شدن بیش از پیش کفار مواجه شدند بیشتر نگران شدند وتصمیم به قتل پیامبر گرفتند

منابع قرآنی:
علق:1-5/مدثر:1-7/شعراء:214/حجر:94-95/کافرون:1-6/بقره:214/عنکبوت:2-3/نحل:41-42/انفال:72-75/مائده:82/حدید:28-29

[ یک شنبه 1 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 600

داستان شماره 600

داستان حضرت محمد(ص)-* قسمت اول*


بسم الله الرحمن الرحیم


شناسنامه حضرت محمد( ص

پیامبر اسلام حضرت محمد(ص) برترین پیامبران ورسولان وخاتم آنهاست وپس از او پیامبری نخواهد آمد.نام مبارکش چهار بار در قرآن آمده ونام دیگر ایشان احمد است که یکبار در قرآن آمده است.
ولی القاب آن حضرت به عنوان نبی-رسول-بشیر-نذیر-خاتم النبیین-الفاتح-نبی الرحمه-نبی التوبه-نبی الملحمه-رسول ا...-الماحی-العاقب-المقفی-المصطفی-النبی الامی-طه ویس و... ده ها بار در قرآن ذکر شده است.
ایشان فرزند عبدا... بی عبد المطلب است ومادرش نیز آمنه بنت وهب می باشد.تولد ایشان در در عام الفیل وسال 570 میلادی و ماه ربیع الاول می باشد.آن حضرت دارای همسران متعدد بود ولی برترین آنها خدیجه بود که بنا بر مشهور از او دارای شش فرزند گردید  وهمه نیز به جز حضرت زهرا(س)در عصر خودش از دنیا رفتند.


دوران ولادت وشیر خوارگی

عبدا.. پدر رسول خدا با آمنه دختر وهب ازدواج کرد ونور وجود آن حضرت در ایام تشریق(11-12-13 از ماه رجب)در رحم پاک آمنه قرار گرفت.طولی نکشید ه عبدا... برای تجارت با کاروان قریش رهسپار شام گردید اما در بازگشت از شام در اثر بیماری درگذشت ودر همان جا به خاک سپرده شد.آمنه مادر رسول خدا می گوید :چون به رسول خدا باردار شدم به من گفته شد که تو سرور این امت را باردار شده ای پس در هنگام تولد بگو او را از شر هر حسد برنده ای به خدا پناه می دهم ونام او را محمد بگذار.در هنگام تولد جدش او را به کعبه برد وبرایش دعا کرد.رسول خدا هفت روز از مادرش شیر خورد وروز هفتم عبدالمطلب برایش گوسفندی ذبح ونام مبارکش را محمد برگزید.

چون رسم اعراب بود که فرزندانشان را برای شیر خوردن به دست دایه های بادیه نشین می سپردند تا قوی شود ابتدا او را به زنی به نام ثویبه وسپس به مدت دو سال به زنی به نام حلیمه سپردند.حلیمه در مدت چهار سالی که سرپرستی ایشان را به عهده داشت صاحب برکات فراوانی گردید.سپس او رابه مادرش بازگرداند.


سفر به مدینه وفوت مادر

از روزی که آمنه شوهرش را از دست داده بود منتظر فرصتی بود تا به مدینه برود وآرامگاه شوهرش را زیارت کند واز خویشانش نیز بازدید کند.او در حالیکه محمد شش ساله بود به همراه کنیزش به مدینه رفتند وپس از یک ماه قصد بازگشت نمودند.اما زمانیکه به منطقه ای بین مکه ومدینه رسیدند آمنه بیمار شد واز دنیا رفت وهمانجا نیز به خاک سپرده شد.

تحت سرپرستی جد ومصیبتی دیگر

عبدالمطلب جد پیامبر سرپرستی او را بر عهده گرفت وآنگاه  که نشانه های  بزرگی را در او مشاهده کرد به او محبت بیشتری عنایت نمود وبه او احترام زیادی می گذاشت.هشت ساله بود که جد خود را نیز از دست داد واو را بسار متاثر نمود وغمش را هیچ گاه فراموش نکرد.

سرپرستی ابوطالب وسفر به شام


 پس از وفات جدش عبدالمطلب عمویش ابوطالب سرپرستی او را بر عهده گرفت.او فردی فقیر وتهی دست بود ولی اهل جود وبخشش بود وهیچ یک از فرزندان خود را به اندازه محمد دوست نداشت.محمد 12 ساله بود که ابوطالب قصد سفر به شام برای امر تجارت نمود.جدایی از عمو برای او دشوار بود برای همین دل عمو برایش سوخت واو را با خود برد.آنها به منطقه ای به نام بصری رسیدند .در آنجا راهبی به نام بَحیراء که در آن مکان صومعه ای داشت محمد را دید ومتوجه شد که انسانی معمولی نیست وبه عبدالمطلب گفت که او آینده درخشانی دارد وهمان پیامبر موعود است.برشما لازم است که او را از چشم یهود پنهان کنید زیرا اگر بفهمند او را خواهند کشت.

دوران جوانی وازدواج حضرت محمد

چند سالی که از این سفر گذشت وحضرت دوران جوانی عمر خود را می گذراند از نظر خلق وخو سرآمد همه مردم بود وبه خاطر اشتهار به امانت داری وراستگویی به محمد امین معروف شد.وی از فحش وناسزا وسایر زذایل اخلاقی پرهیز می کرد وبرای همین خدیجه که یک از سرمایه داران قریش بود او را اجیر خود کرد تا برایش تجارت کند و مزدش را دریافت دارد.محمد نیز پذیرفت وبا کاروانی عازم شام شد و در تجارت سود زیادی به دست آورد وهمین امر ونیز تعریف کردن غلامان خدیجه از وی نزد خدیجه باعث محبوبیت بیشتر وی گردید و وقتی که از خبر رسالت وی در آینده آگاه شد قصد ازدواج با او را گرفت.لذا شخصی را نزد او فرستاد وتمایلش برای ازدواج را به او اعلام نمود.حضرت نیز با عموی خود مشورت نمود ودر نهایت از او خواستگاری کرد.

پس از قبول کردن خدیجه حضرت چهار صد دینار ویا به قولی دیگر بیست شتر جوان را مهریه او قرار داد ودر نهایت خطبه عقد توسط ابوطالب خوانده شد.


داوری حضرت محمد در نصب حجرالاسود

  ده سال بعد از ازدواج با خدیجه در حالیکه حضرت 35 ساله بود سیلی ویرانگر در مکه جاری شد  که در اثر آن دیوارهای کعبه خراب شد.قریش کعبه را خراب ودوباره از نوساخت اما وقتی خواستند حجرالاسود را نصب کنند سر اینکه چه کسی آنرا نصب کند بین بزرگان اختلاف افتاد وهر طایفهای می خواست این افتخار را نصیب خود کند.این اختلاف عمیق شد تا جائیکه نزدیک بود باعث جنگ بین آنان شود اما یکی از خردمندان پیشنهاد داد تا اولین کسی که وارد مسجد شد بین آنان حکم کند.ناگهان محمد وارد شد وهمه از این رخداد خوشحال شدند.حضرت پیشنهاد داد تا سنگ را در ردای او بگذارند وهر نماینده ای گوشه ای از ردا را بگیرد سپس حضرت سنگ را با دستان مبارکش در جای خود قرارداد واز بروز فتنه ای جلوگیری کرد.

آوردن حضرت علی به خانه خود

پیش از بعثت قحطی وخشکسالی عجیبی در مکه پدید آمد وعموی پیامبر که عائله زیادی داشت وبزرگ قریش بود وضع مالی خوبی نداشت.بنابراین پیامبر تصمیم گرفت تا علی را به خانه خود ببرد ونیز عباس عموی پیامبر نیز جعفر را به خانه خود برد تا کمی از مشکلات اقتصادی ابوطالب کاسته شود.


منابع قرآنی:ضحی:6

[ یک شنبه 30 آبان 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 599

داستان شماره 599

داستان حضرت عیسی و مریم -(  قسمت اول

 

بسم الله الرحمن الرحیم
در یکی از روزها که مریم طبق عادت همیشگی در اتاق خود به نماز و عبادت پروردگار مشغول بود، ناگهان احساس نگرانی‌ کرد و هراسی در دلش افتاد که قبلا سابقه نداشت‌: در مقابل او فرشته‌ای آسمانی ظاهر شده بود و برای این‌ که مریم با او انس‌ گیرد و از او فرار نکند، به قیافه‌ی بشری ‌کامل درآمده بود. مریم تصمیم ‌گرفت ‌که بگریزد و به خداوند پناه برد زیرا گمان می‌کرد کـه او انسانی تجاوزکار، ‌گناهکار، فاجر و اهل شر است و او خود زنی مومن‌، پرهیزکار، پاک و باعفت بود؛ اما آن فرشته آرامش را به او برگرداند و هراسش را تسکین بخشید و با او صحبت‌ کرد و گفت‌: ﴿به درستی ‌که من فرستاده‌ی پروردگار تو هستم و آمده‌ام تا به تو پسری پاکیزه عطا نمایم‌.
ابری از اندوه او را در برگرفت و موجی از ناراحتی و تاسف او را در خود فرو برد، اما هول و شدت و هراس آن وضعیت‌، زبان او را نبست‌، بلکه تمام توان و نیروی او را گرد آورده و او را برانگیخت و او از سکوت بیرون آمد و به سخن در آمد و گفت‌: ﴿چگونه من پسردار می‌شوم در حالی‌که هیچ بشری به من دست نزده است و اهل فحشا نیز نبوده‌ام.
فرشته‌، در جواب ‌گفت‌: ﴿همان‌گونه است و پروردگارت ‌گفته است‌ که‌: این‌کار بر من آسان است و تا این‌که او را نشانه‌ای برای مردم و رحمتی از سوی خود قرار دهیـم و این امری قطعی و تغییرناپذیر است﴾ و سپس از آن‌جا رفت و از نظر پنهان ‌گشت‌.
ریم، مات و مبهوت نشست و در مورد آن‌چه ‌که شنیده بود، به فکر فرو رفت و ترس و هراس و وحشتی در درون خود احساس‌ کرد و بدون شک او سخنان مردم را درباره‌ی دختر باکره‌ای ‌که بدون شوهر حامله شده و فرزندی به دنیا آورده است‌، در ذهن مرور می‌کرد و این افکـار او را وحشت زده و نگران می‌کرد؛ چرا که در ادامه‌ی این افکار، بدگمانی‌ها و تردیدهایی را پیش‌بینی می‌کرد که به سبب این مساله درباره‌ی خودش به درون مردم راه خواهد یافت و از این‌رو به گوشه‌گیری و دور شدن از مردم تمایل پیدا کرد، اندوه او را فرا گرفت و ترس بر او چیره ‌گشت و همواره در فکر این راز وحشتناک و نطفه‌ای‌ که در رحمش منعقد می‌شد، بود.
ماه‌ها گذشت و او همچنان از آزارهای شدید روحی و فکری رنج می‌برد و غم و اندوه او بیشتر می‌شد و افکار و وسوسه‌های‌ گوناگون ذهن او را به خود مشغول ‌کرده بود و بیشتر اوقات با حالتی افسرده تنها در گوشه‌ای می‌نشست به زندگی دلخوشی‌ای نداشت و هیچ نوع خوردنی و آشامیدنی برای او گوارا نبود و بیشتر اوقات حالتی پریشان و آشفته داشت‌، به هیچ سخنی ‌گوش نمی‌داد و به هیچ امری توجه نمی‌کرد.
این دختر، با کوله‌باری از غم و اندوه در زادگاه و محل رشدش در شهر ناصره در خانه‌ای ییلاقی و ساده و بدون پیرایه به‌سر می‌برد و آن خانه را سپری قرار داده بود که او را از چشـم مردم پوشیده و از انظار رقیبان پنهان نگه دارد. او به بهانه‌ی درد و خستگی‌، از اختلاط با قوم و رفت و آمد با عشیره و خویبشانش دوری می‌جست‌، زبرا می‌ترسید که راز نهانش برملا شود و امر پوشیده‌اش آشکار گردد و نام او بر سر زبان‌ها بیفتد و مردم در مورد او حرف و حدیث‌ها بگویند و هرچه روزها سپری می‌شدند، پریشانیـش بیشتر و غم و اندوهش زیادتر می‌شد، زیرا چیزی ‌که از آن می‌ترسید و می‌کوشید آن را پنهان نگه دارد، به زودی آشکار می‌گشت و در میان مردم شایع می‌شد.
روردگارا! رحم‌کن‌! این چه سرنوشتی بود که برای او رقم می‌خورد و شب‌ها چه چیزی را برای او در دل خود پنهان ‌کرده بودند؟‌! او از خانواده‌ای ریشه‌دار بود که اصل آن ثابت و فرعش در آسمان بود؛ ‌پدرش مرد بدکار و مادرش اهل فحشا نبود، اکنون‌، با همه‌ی این‌ها، مردم درباره‌ی او چه خواهند گفت‌؟ و او باید با چه وسیله‌ای در مقابل تیر تهمت‌هایی‌که او را هدف می‌گرفتند، از خود دفاع می‌کرد؟ در حقیقت‌، این موضوع‌، امری بود که لرزه بر اندام‌ها می‌انداخت و کودکان از هول و هراس آن پیر می‌شدند. آیا مردم ‌گمان نمی‌کردند که او چیزی را از دست داده است‌ که برای یک دختر،‌ گران‌بهاترین چیز مورد توجه و حفاظت است و آیا نمی‌گفتند که‌: او شرف وکرامت و آبروی خانواده را پایمال و لکه‌دار کرده و مایه‌ی رسوایی و تنزل مقام بلند آن‌ها گشته است و بینی آن‌ها را بر خاک مذلت نشانده است‌؟‌! به راستی‌که این مساله‌ای بسیار بزرگ و ناگوار بود و تمام این حرف و حدیث‌ها در حالی بود که از او تاوانی سر نزده و مرتکب‌ گناهی نشده بود و از آن‌چه بر سر زبان مردم جاری می‌شد، بری بود و با آن‌چه ‌که در ذهن و خاطر مردم در مورد او می‌گذشت‌، بسیار فاصله داشت‌.
آیا در این تنگنا و ناراحتی‌، ‌کاری از دست او ساخته بود جز این‌که تسلیم قضای الهی‌ گردد و منتظر سرنوشت و بازی‌های پنهان روزگار بماند؟
بدون شک‌، عادت او به عبادت پروردگار و پرهیزکاریـش‌، مقداری از رنج‌های او می‌کاست و راه‌ گشایشی برای تنگنای او و مایه‌ی سکون و آرامش روان هراسان او بود؛ مگر آن فرشته به او نگفته بود که نوزادش در گهواره با مردم سخن خواهدگفت‌؟ آیا آن برای رد نیرنگ و سخنان نابه‌جای مردم‌ کافی نبود و برهانی بسیار آشکار بر برائت و پاکی او ارائه نمی‌کرد؟ این مساله‌، به او تسلای خاطر می‌داد و تنها امید و آرزوئی بود که راه خلاص و نجات خود را از آن انتظار می‌‌کشید.
زمان وضع حمل نزدیک شد و او درد زایمان را احساس ‌کرد؛ از این‌رو، از شهر خارج شد و درد زایمان او را به سمت تنه‌ی نخلی خشکیده ‌کشاند؛ او تک وتنها و بدون یار و یاوری بود که به او کمک‌کند و دردهایش را تخفیف بخشد و او را معالجه نماید؛ در آن مکان‌، آن مادر دوشیزه‌، رنج‌های زایمان را تحمل‌ کرد و در فضایی باز و وسیـع نوزادش به دنیا آمد.
تنهایی او را آزار می‌داد و با دیدن ثمره‌ی زندگیش دلش می‌سوخت‌. او با حسرت و اندوه نگاهی به طفل انداخت و آرزو کرد که قبر او را در خود جای می‌داد و قبل از این‌که تبدیل به مادری بدون شوهر گردد، از دنیا می‌رفت‌؛ پس‌ گفت‌: ﴿ ‌ای‌کاش قبل از این مرده بودم و به طور کلی فراموش شده بودم‌.
او در آن وضع و حال نمی‌دانست‌ که چه‌‌کار کند،‌ کاملاً گیج و سرگردان شده بود، حزن و اندوهش بیشتر شده و دیگ خشمش به جوش آمده بود و با حالتی ناشی از خشم و رنجش در گوشه‌ای نشست‌، اما طولی نکشید که صدایی در گوشش طنین‌انداز شد وترس و هراسش را پراکنده و اشک‌هایش را خشک‌ کرد و در زیر پایش ندا داد: ﴿‌که اندوه مخور، پروردگارت در زیر پایت چشمه‌ای جاری ساخته است‌ که آبش در این سرزمین خشک روان می‌گردد ﴿ ‌و تنه‌ی درخت خرما را به سمت خود بکش‌، خرمایی تر وتازه بر تو فرو می‌افتد﴾ و از آن بخور تا بخشی از توان بدنیت را که از دست داده‌ای‌، به تو بازگرداند و از تولد این بچه شادمان باش -‌که مایه‌ی چشـم‌ ‌روشنی توست - و از این‌که می‌بینی ‌که خداوند با قدرت خود تنه‌ی خشکیده‌ی درخت خرما را سبز می‌کند، اطمینان و آرامش قلبی پیدا کن و از این‌که خداوند به تو هدیه داده و در این بیابان برهوت برایت آب جاری ساخته‌، خرسند باش‌.
بدون شک‌، آن معجزه‌، قوی‌ترین دلیل بر برائت او و روشن‌ترین برهان بر پاکی او بود و بهترین نشانه برای رد تهمت تهمت‌زنندگان و عیب عیب‌گویان بود، اما آن‌، تنها در محل زایمان‌، تهمت را دفع و حجت را برای حجت‌خواهان ارائه می‌کرد و او می‌خواست جوابی برای سرزنش‌کنندگان و عیب‌گویانی ‌که در قریه‌اش به استقبال او می‌آیند و به او زخم زبان می‌زنند، داشته باشد و به همین دلیل‌، ترس و هراسش‌، از بین نرفت و ابر غم و اندوه از بالای سر او پراکنده نشد. گویی‌ که خداوند دلیل سرگشتگی و حیرت مریم را به اطلاع نـوزاد کوچکش رسانده و او را از نگرانی مادرش آگاه ‌کرده بود، این بود کـه وی سخن‌ گفتن برای تبرئه‌ی مادرش را از دوش مادر برداشت و جواب دادن به سوالات مردم از مادرش را به عهده ‌گرفت و گفت‌: ﴿‌پس اگر از افراد بشر کسی را دیدی‌، بگو که‌: من برای خداوند بخشنده نذر کرده‌ام ‌که روزه‌ی (‌سکوت‌) بگیرم‌، پس امروز با هیچ انسانی صحبت نمی‌کنم‌﴾‌
مریم‌، آرام ‌گرفت و هوش و حواسش بازگشت و جانی تازه ‌گرفت و به سمت شهر به راه افتاد و در حالی‌که نوزادش را حمل می‌کرد، او را میان قومش برد.
قضیه‌ی مریم به زودی منتشر و شایع ‌گشت و خبر او به همه‌جا رسید و مردم در مورد پاکی و عفت او سخن‌ها گفتند و شایعه‌ها بافتند و عده‌ای از آنان شروع‌ کردند و او را مورد سرزنش قرار دادند و به شدت او را نکوهش نمودند و شرافت و بزرگواری خانواده و کرامت دودمانش را به یاد او آوردند و گفتند: ﴿‌به تحقیق ‌کاری بس زشت و ناپسند انجام داده‌ای‌! ای خواهر هارون‌! پدرت مرد تبهکار و هرزه‌ای نبود و مادرت نیز فاحشه نبود﴾‌
لب‌هایش از هـم باز نشد و شرم و حیا زبانش را بند آورد، از سـخن‌ گفتن سرباز زد و سکوت اختیار کرد و گفت‌: من برای خداوند بخشنده نذر کرده‌ام ‌که روزه‌ی سکوت بگیرم و کلمه‌ای سخن نخواهـم ‌گفت و سوالی را جواب نخواهم داد و شما اگر که می‌خواهید بر حقیقت و اصل موضوع آگاه شوید، با این سخن بگویید و به نوزادش اشاره ‌کرد؛ مردم از عمل او شگفت زده شدند و اشاره‌اش را به استهزا گرفتند و گفتند: ﴿‌چگونه با بچه‌ی شیرخواره‌ای صحبت‌ کنیـم که در گهواره است‌﴾
امـا خداوند زبان آن نوزاد کوچک را گشود و از حلقی‌ که هنوز کامل نشده بود، صدا بیرون آمد و دهانی ‌که هنوز پستان مادر را هم نمی‌شناخت‌، به حرکت در آمد و با وضوح تمام‌، مردم را مورد خطاب قرار داد، اما در مورد سرزنش مردم از مادرش سخنی به میان نیاورد و در مورد تهمت‌هایی‌که به آن زن پاکدامن وارد می‌کردند، با آنان مجادله ننمود، بلکه ‌گفت‌: ﴿‌به راستی‌ که من بنده‌ی خـدا هستم و خداوند به من ‌کتاب عطا کرده و من را پیامبر قرار داده است و هرجا که باشـم من را اهل برکت قرار داده و به من توصیه فرموده است تا زمانی که زنده هستم بر ادای نماز و زکات پایدار باشم و با مادرم به نیکی رفتار نمایم و خداوند من را گردنکش و بدبخت قرار نداده است و سلام خداوند بر من است روزی‌ که به دنیا آمدم و روزی ‌که می‌میرم و روزی ‌که زنده می‌شوم‌﴾‌
آیا دیگر نیازی به دلیل برای محو سخنان باطل آن‌ها و آشکار نمودن دروغ آن‌ها دیده می‌شود؟ آیا خداوند با حکمت خود، او را به سخن نـیاورد و وی را برای پیامبری آماده نفرمود در حالی که او هنوز نوزادی در گهواره و طفلی در آغوش مادر بود؟ این‌، نشانه‌ای بر برائت ستم و معجزه‌ای دال بر پاکی او بود، زیرا آن قدرتی‌ که با حکمت‌، نوزادی را در آن سن به سخن درآورد، از آفریدن او بدون پدر نیز ناتوان نیست و نوزاد، با کلمه‌ای از طرف خداوند آفریده شده است و از این‌رو، مردم باید از سرزنش‌ها و نکوهش‌های خود دست بردارند و از سخن‌ گفتن در مورد آبرو و عفت مریم و برافروختن آتش فتنه پیرامون او اجتناب ورزند.
بی‌گمان آن صوت و صدا، آنان را شگفت زده و حیران نمود و آن نشانه‌، زبانشان را بند آورد و آن سخن حکیمانه از جانب طفلی در گهواره در آن قریه‌، دهان به دهان گشت و خبر آن در هر کوی و برزن منتشر شد و سخن مردم در خانه‌ها و زمینه‌ی ‌گفتار در مجالسشان شد و آن نوزاد را بسیار بزرگ و گرامی پنداشتند و گمان بدشان نسبت به مریم تبدیل به یقین در برائت او شد و فهمیدند که آن‌ کودک مانند سایر کودکان قریه نیست‌، بلکه شان و مقامی بسیار بزرگ و مأموریتی بسیار خطیر خواهد داشت‌.
ولی نباید تصور نمود که تمام مردم چنین اعتقادی داشتند، چرا که وحدت نظر و بـاور همه‌ی آنان در یک چیز محال است‌، بلکه عده‌ای از آنان‌، آن سخنان را خـرافـه‌ای بیش نمی‌دانستند و گمان می‌کردند که آن سخنان ساخته و پرداخته‌ی خانواده و خوبشان مریم است تا به وسیله‌ی آن مریم را بری از گناه اعلام ‌کنند و عمل نادرستش را بپوشانند و دهن بدگویانی را که سخنانشان چون شراره‌ی آتش زبانه می‌کشید و باعث اذیت آنـان مـی‌شد، ببندند و بدون شک تعداد این افرادی ‌که ‌گوششان به آن حجت بدهکار نبود و آن برهان آشکار شک و تردیدشان را از بین نبرد، کم بودند و آنان افرادی نادان بودند، چنان که به سخن حق‌ گوش نمی‌دادند و آن حجت آشکار، مرض شک و وسواس آنان را درمان نمی‌کرد و عقل‌های آنان قادر به درک این حقیقت نبود که خداوندی ‌که زمین و آسمان را با قدرت خود آفریده و نگه داشته است و ملکوت آن‌ها را در دستان قدرت خود دارد، قادر است‌ که انسانی را فقط با کلمه‌ای از سوی خود بیافریند و آن پروردگاری ‌که هرگاه چیزی را اراده ‌کند فقط به آن می‌گوید: به وجود آی و آن چیز به وجود می‌آید، می‌تواند روشی مخالف آن‌چـه راکـه مردم به آن عادت‌ کرده و به خوبی شناخته‌اند، در پیش‌ گیرد.
و مردمی‌ که این‌گونه باشند، باید دور رانده شوند و به طریق اولی نباید برای سخن و نظر آنان قدر و ارزشی قائل شد و شاید کینه‌ای در سینه و غل و غشی در درون آن‌ها وجود داشت که چشم بصیرت آنان را کور کرده و بر دل‌هایشان مهر نهاده بود و به همین علت بود که مریم به این‌گروه اندک ستم‌کار و جماعت لجوج و خودپسند توجهی نکرد و در شهـر ناصره اقامت گزید و آرام و خرسند و مطمئن، به تربیت و پرورش نوزادش همت‌ گماشت‌، زیرا می‌دانست که خداوند فرزندش را تحت رعایت خود می‌گیرد و با عنایت خود از او محافظت خواهد کرد تا این‌که ‌رسالتش‌ را به‌ انجام ‌رساند

[ یک شنبه 29 آبان 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 598

داستان شماره 598

داستان حضرت عیسی و مریم - ( قسمت دوم

 

بسم الله الرحمن الرحیم

پيامبری عيسی ( ع

عیسی علیه السلام‌، مانند کودکان دیگر، بزرگ شد و همچون سایر پسران رشد کرد، به‌جز این‌ که نشانه‌های فضیلت و پیامبری از او به وضوح دیده می‌شد؛ او در همان زمان‌که با هم‌سالان خود بازی می‌کرد، آنان را از آن‌چه در خانه خورده و یا پنهان و انبار کرده بودند، خبر می‌داد و در همان حال‌که نزد معلم قریه می‌رفت و در حضور او می‌نشست‌، روشی مخصوص به خود داشت و مانند هم‌سالانش رفتار نمی‌کرد، بلکه با جدیت و اهتمام به سخنانش‌ گوش فرا می‌داد و درسش را با شوق و ذوق فرا می‌گرفت و از معلم پیشی می‌گرفت و قبل از آنکه معلم مطلبی جدید را آموزش دهد، وی درباره‌ی آن از معلم سوال می‌کرد، چنان‌که هیچ موضوع تازه و عجیبی از او پنهان نمی‌شد و هیچ مسأله‌ای از ذهنش دور نمی‌ماند.
عیسی‌، پس از آن‌، به همراه مادرش به بیت‌المقدس سفر کرد و با وجود آن‌که سنـش از دوازده سال نگذشته بود، دیدن‌ گروه‌ها و گونه‌های مختلف و متضاد مردم‌، او را مبهوت و شگفت زده نمی‌ساخت و مناظر باشکوه و چشـم‌اندازهای ‌گیرا و سحرانگیزی‌ که می‌دید، دل از او نمی‌برد و آن تمدن‌ کاذب و زیورهایش‌، وی را فریفته و شیفته و مسحور نمی‌کرد و او، در این سن کم -‌که مطابق عادت‌، رهاوردی جز بیهودگی و بازی ندارد -‌از همه‌ی این‌ها چشـم مـی‌پوشید و به عـرصه‌های علـم و دانش مـی‌رفت و از سرچشمه‌ی آن می‌نوشید و از آبشخورش سیراب می‌شد و هم‌چنان ملازم حلقه‌ی درس بود و به آنان‌که ظاهر علما را به خودگرفته بودند ولی سخنانشان را آمیخته به اباطیل به مردم می‌گفتند،‌ گوش فرا می‌داد و هنگامی‌که با آن ‌گروه‌ها درآمیخت و حلقه‌ی آنان او را دربرگرفت‌، او نیز، همانند سایر مردم سکوت پیشه ‌کرد و به سخنان‌ کاهنان و نظراتشان‌ گوش فرا داد آن قوم را چنان یافت ‌که به هر قولی ایمان داشتند و هر سخنی را باور می‌کردند و همگی سکوت‌ کامل اختیار کرده‌، بدون هیچ سوال و اعتراضی فقط به آن سخنان‌ گوش می‌دادند، اما طولی نکشید که عیسی از میان آنان سر برآورد و سوالاتی را پرسید و این‌گونه بود که شمشیر حق را برای مبارزه به حرکت درآورد.
عده‌ای از مردم از جرأت او به خشم آمدند و سوال پرسیدنـش را زشت پنداشتند و علما نیز از سوالات او به تنگ آمدند و او را بسیار سرزنش‌ کـردند، زیرا قـبـل از او احـدی جرأت نکرده بو‌د با آنان مجادله نماید و هیچ شنونـده‌ایبر قول آنان حرفی نزده بود؛ اما او توجهی به رفتار و مقابله‌ی آنان ننمود، همچنان‌، بارانی از سوالات بر آنان فرو بارید و با دلیل و برهان‌های خود، راه پیش روی آنان را مسدود کرد.
فرو رفتن در بحث و جدل با علما، او را از خوردن و آشامیدن بازداشت و مادرش بسیار منتظر بازگشت او شد اما او برنگشت‌. مریـم به هرجا که ‌گمان می‌کرد عـیسی رفته باشد، سر کشید و به دنبال او گشت‌، اما ناامید از دیدار او و مایوس از پیداکردن او بازگشت و چون از جست‌وجوی او خسته گردید،‌ گمان‌ کرد که او همراه با بعضی از خویشاوندان و یا مسافران اهل شهر و دیارش به ناصره بازگشته است‌، پس به سمت قریه‌اش به راه افتاد در حالی‌که گمان می‌کرد که عیسی پیش از او بازگشته است‌، در آن‌جا از او پرس‌وجو نمود اما او را نیافت‌؛ کوشید که از او خبری به دست آورد، اما نه خبری از او یافت و نه اثری‌، پس دوباره به بیت المقدس برگشت تا بار دیگر به جست‌وجوی او بپردازد.
این بار، هیچ مکانی نبود که مریم به آن سرنزند و هیچ دری نبود که آن را نکوبد و ناگهان‌، در حین جست‌وجو چشمانش به او افتاد که در محفل علما نشسته و میان محققان جا باز کرده بود و با آنان ‌گفت‌وگوی زیاد و مجادله‌ی طولانی می‌کرد. آن‌چه ‌که مریم دید، باعث وحشت او شد و مشاهداتش او را نگران ‌کرد و عیسی را به سوی خود خواند و علت دور شدن او را از خود جویا شد و او را به خاطر آن عملش سرزنش نمود و به علت غیبت عیسی و خسته شدن خود در جست‌وجوی او، عیسی را نکوهش و از مکانی ‌که در آن‌جا بوده است‌، سوال‌ کرد، عیسی در پاسخ‌ گفت‌ که مناقشه با حکماء و مجادله وگفت‌وگو با علما او را در این مدت سرگرم و مشغول نموده بود و سپس همراه با مادرش به ناصره بازگشت‌.
هنگامی‌ که عیسی به سن سی سالگی رسید، جبرئیل امین بر او فرود آمد و این آغـاز رسالت و ابتدای پیامبری او بود و سپس ‌کتابی از پروردگارش دریافت ‌کرد که آن‌چه را که از پیش در کتاب تورات آمده بود، تصدیق ‌می‌کرد و او ماموریت خود را آغاز نمود و رسالتش را در میان مردم اعلام می‌کرد و از آنان می‌خواست ‌که از او پیروی نمایند و می‌کوشید که یهود را از گمراهی و تباهی‌شان برهاند، زیرا آنان از راه راست منحرف ‌گشته و شریعت سـاده و بلندنظر موسی را تحریف ‌کرده بودند و تمام هم و غمشان جمع‌آوری مال و ثروت بود و از این‌رو، فقرا و نیازمندان را تشویق می‌کردند که تا می‌توانند نذورات و هدایای خود را تقدیم هیـکل [‌معبد مقدس] نمایند، تا طلاها به جیب‌ آنان و جواهرات به ‌خزانه‌‌های آنان سرازیر شوند، حتی اگر هم آنانی که به این‌کار تشویق می‌شدند، برای ‌کمک به والدین و پرورش فرزندان و ادامه‌ی حیات و پوشاندن بدن‌هایشان به شدت به آن مال نیازمند می‌بودند.
گروهی از یهود نیـز قیامت را انکار می‌کردند و حشر و نشر را دور از حقیقت و محاسبه اعمال و عقاب آخرت را دروغ می‌دانستند و گروهی دیگر از آنان هم‌، سرگرم زندگی دنیا شده بودند و در لذات و شهوات آن غوطه‌ور و به آن شاد و مسرور بودند و در همان حال‌که به دنیا روی می‌آوردند، عمل خود را از دید سایر مردم پنهان‌ کرده و در مقابل آنان ریا می‌کردند تا آنان را در چنگال‌های خود گرفتار کنند و اموالشان را غارت‌ کرده‌، تصاحب نمایند.
اوضاع‌، این‌گونه بود آن زمان ‌که ستاره‌ی عیسی درخشید و خورشید وی تابید و خداوند او را مبعوث نمود تا مردم را از تاربکی‌ها بیرون آورده و به سمت نور رهنمون شود؛ او نیز برای هدایت آنان از هیچ‌ کوششی فروگذار نکرد و برای این هدف‌، به هر راهی رفت و از هیچ دری‌ گذر نکرد مگر این‌که آن را کوبید و کوشید که آنان را از آن ‌گودال عمیق نجات دهد و از آن باتلاق متعفن خلاص نماید. بزرگان دین یهود احساس‌ کردند که موجی آنان را در خود فرو می‌کشد و خطر بزرگی آن‌ها را تهدید می‌کند، اکنون این عیسی است‌ که فرورفتن آن‌ها در شهوات و حرص زیاد آنان بر لذات دنیایی و سبقت‌ گرفتن آن‌ها از یکدیگر برای جمع اموال را زشت و ناپسند می‌داند و علاوه بر این‌ها، اسرار آن‌ها را برملا و رسوایی‌های آنان را برای مردم آشکار می‌کند و از این‌رو، آنان با هم توافق کردند که در همه‌جا با او از در مخالفت درآیند و به هرجا که روی آورد، او را تکذیب‌ کنند.
اما او اعتنایی به جمع آنان ننمود و در مقابل مخالفت آنان سر فرود نیاورد، بلکه در راه حق پایداری نمود و در دعوت راست و درست خود، ثابث قدم ماند و از شهر و روستایی به شهر و روستایی دیگر می‌رفت و نظرات و اقوال آنان را نادرست و خطا اعلام و آن را تکذیب می‌کرد. آنان از او خواستند که برای تایید رسالت خود و اثبات دعوتش‌، دلیلی بر نبوتش ارائه کند؛ پس خداوند او را با معجزاتی خیره‌کننده و نشانه‌هایی روشن تایید و پشتیبانی نمود؛ او از گل پرنده‌ای می‌ساخت و در آن می‌دمید و آن‌، به اذن خداوند جان می‌گرفت و پـرواز می‌کرد، ‌کور مادرزاد و مبتلایان به بیماری برص را شفا می‌داد و به اذن خداوند مردگان را زنده می‌کرد.
بدون شک‌، احدی قادر به انجام چنین اموری نیست و هیچ بشری نمی‌تواند جز با تایید و یاری پروردگار از عهده‌ی آن‌ها برآید، اما آن بزرگان با وجود ارائه‌ی حجت و دلیل از طرف عیسی و با وجود وضوح و روشنی تمام معجزه‌اش‌، به طغیان و سرکشی خود ادامه دادند و در گمراهی خود ثابت قدم ماندند و «‌عده‌ای از آنان ‌که ‌کفر ورزیدند، ‌گفتند: به راستی‌ که این جز سحر و جادویی آشکار، چیز دیگری نیست‌»‌.
اما به تدریج برای دعوت او گوشهایی شنوا و دل‌هایی آگاه از میان آن انسان‌هایی پیدا شد که زینت و زیور دنیا آنان را فریب نداده و چشمانشان به سوی متاع دنیا خیره نشده بود. تعصب و دفاع از دین‌، عیسی را وادار نمود که بر بزرگان دین یهود در درون خانه‌هایشـان هجوم برد و آنان را در دژشان مورد حمله قرار دهد، از این‌رو به سمت بیت‌المقدس به راه افتاد و روز جشن و زمان‌ گردهمایی آنان را برای هدف خود انتخاب‌ کرد و دعوت خود را بر نمایندگان و مسافرین شهرها و قریه‌های مختلف عرضه نمود؛ مردم به دور او گرد آمدند و دل‌هایشان از سخنان او باز و شاد شد و یاورانش زیاد شدند و پیروانش در همه‌ جا منتشر گشتند.
این عمل‌، باعث برانگیخته شدن خشـم و کینه‌ی نهفته‌ی‌ کاهنان ‌گردید و آنان را واداشت تا در اندیشه‌ی چیزی باشند که سبب دفع شر عیسی و راحت شدن و خلاص یافتن آن‌ها از دست او گردد؛ اما آنان نمی‌توانستند به او آسیب و زیانی برسانند، زیرا خداوند وعده فرموده بود که از او محافظت و با یاری خود او را تایید نماید ﴿‌و آنان از در مکر و فریب درآمدند و خداوند مکر آنان را چاره نمود و خداوند بهترین چاره‌سازان است)


سفره‌ی آسمانی


عیسی علیه السلام در شهرها می‌گشت و از روستاها دیدن می‌کرد و رسالتش را در میان مردم اعلام می‌کرد و آنان را به دین خداوند فرا می‌خواند و می‌کوشید که ‌کاخ‌های ظلم و ستم را ویران نماید و آثار شرک را از جامعه بزداید و حواریون هم همراه او بودندکه ازاو پشتیبانی می‌کردند و او از کمک آنان نیرو می‌گرفت‌، آنان در شادی او سهیم بودند و از غـم‌هایش
می‌کاستند و همراه با او سختی‌های سفر و ناگواری‌های زندگی و ناملایمات روزگار را تحمل می‌کردند و بین او و رقیبان و دشمنانی حائل می‌شدند که سایه به سایه او را تعقیب می‌کردند و او را از هر جایی‌ که می‌خواست در آن اقامت گزیند، می‌راندند. در حقیقت عیـسی از خانواده‌ای بود که یار و یاوران‌ کمی داشت و ریشه‌ی تعصب قومی در آن ضعیف شده بود، در حالی ‌که تعصب قومی تاثیر مهمی در دفع ستم متجاوزان و رد کید و نیرنگ ستـم‌کاران دارد، مگر قوم شعیب به پیامبرشان نگفتند: ﴿‌ما بسیاری از آن‌چه راکه تو می‌گویی نمی‌فهمیـم و ما تو را در میان خود ضعیف می‌بینیم و اگر به خاطر قبیله‌ات نبود، به تحقیق تو را سنگسار می‌کردیم و تو بر ما هیچ قدرت و عزتی نداری﴾.
عیسی و یارانش مدتی در قریه‌ای اقامت می‌کردند و سپس به قریه‌ای دیگر کوچ می‌کردند و چندی بعد در قریه‌ی سوم ماندگار می‌شدند و سپس از آن‌جا نیز بار سفر می‌بستند تا این‌که روزی در اواخر مسافرتشان به بیابانی خشک و سوزان رسیدند و در آن‌جا از شدت‌ گرسنگی به خود می‌‌پیچیدند،‌ گلوهایشان خشک شد و تاب و توانشان سست‌ گردید و خستگی و درماندگی بر آنان چیره شد. آنان‌، در جایی بدون آب و غذا توقف نمودند و در مورد وضع خود به صحبت پرداختند و نظرات یکدیگر را در مورد آن وضع جوبا شدند شاید بر بهترین راه برای نشر دعوتشان و غلبه بر سختی‌هایی‌ که در انتظار آنان بود و نجات از دشمنانی‌ که در کمین آن‌ها بودند، دست یابند.
عیسی‌ علیه السلام‌، به آنان امید می‌بخشید و باعث استواری اراده‌ی آنان و تخفیف دردهایشان می‌گردید و غم‌زدگان آن‌ها را دلداری می‌داد و همواره مسایل مبهم و دشوار را که در پیش روی خود می‌دیدند و در فهم آن دچار مشکل می‌شدند، برایشان آشکارا بیان می‌کرد و این حواریون‌،‌گرچه به رسالتش‌ گواهی داده و به نبوتش ایمان آورده و در زیر پرچمش‌ گرد آمده بودند و در راه کمک به او جان‌فدایی می‌کردند، اما هـم‌چنان نیازمند آن بودند که به ایمان و یقینشان افزوده شود و در آن موقعیت هم‌، تمایل و امید به افزایش ایمان و یقین در درون حواریون جوشیدن ‌گرفت و طولی نکشید که از آن‌چه در سینه داشتند، برای عیسی پرده برداشتند و گفتند: ای عیسی‌! آیا پروردگارت می‌تواند سفره‌ای از آسمان بر ما نازل نماید؟‌!
این درخواست آنان‌، شک داشتن در قدرت خداوند و یا طعنه به نبوت عیسی نبود، حاشا که آنان پس از ایمان به خداوند و پیامبرش‌، در قدرت خداوند شک و تردید داشته باشند، در حالی‌که به عیسی گفته بودند: ما ایمان آوردیم و تو گواه باش ‌که ما تسلیم پروردگاریم و رهبری خود را به دست تو سپرده‌ایم و کلید امور زندگی خود را به تو واگذار نموده‌ایم‌؛ قومی که رفتار و گفتارشان این‌گونه باشد، شک و تردید به درون آنان راه نمی‌یابد و درخواست آن معجزه‌، مانند همان چیزی بودکه ابراهیم قبلا از پروردگارش درخواست‌کرده بود، آن‌گاه ‌که گفت‌: ﴿‌پروردگارا! به من نشان ده‌ که مردگان را چگونه زنده می‌گردانی‌! خداوند فرمود: آیا ایمان نداری‌؟ ‌گفت‌: چرا، اما می‌خواهم‌ که اطمینان قلبی پیداکنم﴾‌
عیسی ‌که از امر آنان دچار شگفتی شده بود و از سرانجام درخواست آنان می‌ترسید، به آنان‌ گفت‌: «‌از خدا بترسید و تقوا پیشه‌کنید، اگر ایمان دارید» و از پیشنهاد دادن و درخواست چنین معجزاتی بپرهیزید تا این‌که مایه‌ی فتنه و آزمایش شما و سبب تباهی و فساد امرتان نگردد، آیا آن‌چه را که باعث اطمینان قلبی و زایل شدن هرگونه شک و تردید در دل‌هایتان گردد، مشاهده نکرده‌اید؟ به راستی که این پیشنهاد خبر از عناد و لجـاجت و ناسپاسی می‌دهد؛ شما را چه شده است‌که چنین‌گناهی را مرتکب می‌شوبد و قصد انجام چنین جرم و تاوانی را دارند و پس از مشاهده‌ی نشانه‌های خداوند در شفا دادن کوران مادرزاد و مبتلایان به بیماری برص و نیز زنده‌کردن مردگان به اذن خداوند به دست من‌، چنین معجزه‌ای را درخواست می‌کنید؟ آیا دچار شـک و تردید شده‌اید و حدس و گمان به درون شما رخنه‌ کرده است‌، بعد از این‌که نشانه‌هایی را دیده‌اید که هر باطلی را محو می‌کند و هرگونه شک و تردید را از بین می‌برد؟ ای قوم‌! دست از این لجاجت بردارید و این وسوسه و تردیدها را ترک‌ کنید، اگر واقعاً ایمان دارید.
حواریون‌، وحشت را از عیسی زدودند و نگرانیش را تسکین بخشیدند و حقیقت و اصل موضوع را آشکارا برای او بیان و او را خاطرجمع ‌کردند و گفتند: ما در ایمانمان صادق و در اطاعت بی‌چون و چرا از پروردگارمان اخلاص داریم و منکر معجزات و مشکوک در رسالت تو نیستیم و همواره به نبوت تو اقرار می‌کنیم و به دعوتت ایمان داربم و هیچ‌چیز ما را وادار به در پیش ‌گرفتن این راه و انتخاب این نشانه و پیشنهاد این معجزه ننموده است جز این‌که در آن فضیلت و مـزیتی می‌بینیم و می‌خواهیم از آن سفره‌ی آسمانی غذایی بخوریم مگر نمی‌دانی که به شدت‌ گرسنه‌ایم و تاب وتوانی برای ما باقی نمانده است‌، و چیزی نداریم ‌که ما را سرپا نگه دارد و از گرسنگی‌مان بکاهد؟‌!
اگرچه ما با دلیل و برهان از قدرت خداوند آگاه ‌گشته و آثار او را مشاهده نموده‌ایم و با مطالعه‌ی صفحات جهان هستی‌، آیات و نشانه‌های او را شناخته‌ایم‌، و از این‌رو به او ایمان آورده و این را تصدیق نموده‌ایم ‌که به تو رسالت داده‌، اما اگر آن معجزه را برای ما بیاوری‌، دل‌هایمان مطمئن و یقینمان بیشتر می‌شود و در ایمانمان ثابت‌قدم‌تر می‌شوبم و تو باید بدانی که ما یقین داریم ‌که معجزاتت شفای بیماری دل‌هاست و شک وتردید را ریشه‌کن می‌کند و خودت می‌دانی‌ که از آن زمان ‌که نبوتت را اعلام و با معجزه تایید نموده‌ای و ما بر اثر آن صدق دعوتت را دریافته‌ایم‌، هرگز در ما شک و تردیدی ندیده‌ای و از ما لغزشی نیافته‌ای و درخواست آن معجزه از طرف ما، فقط برای این است‌که دلیل و برهانت آشکارتر دیده شود و بر اطمینان قلبی و ثبات درونی ما افزوده ‌گردد.
دلسوزیت را از ما دریغ مدار، در حقیقت ما می‌دانیم ‌که تو با ما راست ‌گفته‌ای و از پروردگارمان وحی دریافت نموده‌ای و خداوند با یاری خود تو را تایید نموده و نعمتش را به وفور به تو ارزانی داشته است‌، اما معجزات پیشین تو همگی زمینی بوده‌اند و این معجزه‌ای که ما درخواست نموده‌ایم‌، آسمانی است و با ارائه‌ی آن‌، ما چیزی بزرگتر و شگفت‌انگیزتر از آن‌چه قبلا دیده‌ایم مشاهده خواهیم ‌کرد، پس اگر تو آن را بیاوری‌، ما آن را پخش می‌کنیم و خبر مشاهده‌ی آن را به دیگران خواهیم رساند که در آن صورت‌، ییروان تو و مومنان به تو زیاد خواهند شد.
و چون عیسی‌ علیه السلام اصرار آن‌ها در درخواست مائده را دید و دانست‌ که آن‌ها قصد لجاجت و عناد ندارند و شک و تردید آنان را به طلب آن معجزه وادار نکرده است و قصد درست و هدف صحیح آنان بر او آشکار گشت‌، دست دعا به درگاه خداوند متعال برداشت و گفت‌: پروردگارا! ای صاحب هستی و اداره‌کننده‌ی آسمان‌ها و زمین و متولی شؤون آفریدگان و آسان‌کننده‌ی امور بندگان‌! ﴿‌سفره‌ای از آسمان بر ما بفرست‌ که جشنی برای اول و آخر ما و نشانه‌ای از تو باشد و ما را روزی ده و تو بهترین روزی دهندگانی‌﴾
خداوند، التماسش را شنید و دعایش را اجابت نمود و فرمود: به راستی من آن را بر شما نازل خواهـم‌ کرد تا آنان ایمانشان به تو و اطمینانشان به نبوت تو زیادتر گردد، اما آنان باید بدانند که این نشانه‌، حجت را بر آنان تمام می‌کند و برهانی بر آنان ارائه می‌کند که هیچ باطلی از پس و پیش نتواند بر آن وارد آید و هرکدام از آنان بعد از این معجزه‌،‌ کفر ورزد، او را چنان عذاب خواهم داد که هیچ یک از جهانیان را آن‌گونه عذاب ندهـم‌.
خداوند، سفره‌ای از آسمان بر آنان فرو فرستاد که به ایشان خیر زیاد و روزی فراوان هدیه داد تا به وسیله‌ی آن‌، خداوند، وعده‌ای را وفا و پیامبرش را تایید و دعای وی را اجابت نماید و عیسی‌، چون آن سفره‌ی آسمانی را دید، از فتنه و آزمایش ترسید و از این‌رو، از خداوند خواست‌ که آن را مایه‌ی رحمت و نعمتی بر آنان قرار دهد و یاورانش را به ایمان ثابت و راه استوار هدایت فرماید و سپس‌، به یارانش گفت‌: این سفره‌ای است که درخواست‌ کردید، خداوند از آسمان بر شما نازل فرموده است‌، پس‌، از آن‌چه ‌که خواستارش بودید، بخورید و خداوند را شکـرگـزار باشید تا فضلش را بر شما زیاد گرداند. آنان تا توانستند از آن سفره خوردند و چشم‌هایشان بدان روشن و ایمانشان قوی‌ گشت و سپس داستان آن معجزه‌ی خیره کننده و نشانه‌ی آشکار را برای مردم بازگو نمودند که در اثر آن عده‌ی زیادی ایمـان آوردند و بر یقین و ثبات ایمان مومنان نیز افزوده‌ گردید.


سرانجام


عیسی‌ علیه السلام، در رسالتش جدی و کوشا بود و در دعـوتش هیچ‌گونه سهل‌انگاریی روا نمی‌داشت‌. او نظامی را نمی‌پسندید که یهود به آن عادت ‌کرده بودند و از راه آن‌، اموال زیادی به سوی بزرگان آن‌ها روان می‌شد و آنان در نهایت خوشگذرانی و رفاه زندگی را به‌سر می‌بردند و از این‌که می‌دید آنان در بند کلمات و الفاظ و اسیر ظواهر شریعت شده‌اند، بر آنان عیب و ایراد می‌گرفت و آنان را به خاطر محو آثار و نشانه‌های آشکار دین و دور شدن از راه راست سرزنش می‌کرد و برای آنان بیان می‌کرد که آن‌چه آنان انجام می‌دهند با روح دینشان سازگار نیست و با آن‌چه پروردگارشان آنان را به آن فرا خوانده است‌، موافقت ندارد و تمامی کارهای دشمنان او، از قبیل جنگ‌هایی‌که با او کردند و گروه‌هایی‌که برای دشمنی با وی ‌گرد
آوردند و جاسوس‌هایی ‌که علیه وی به همه‌ جا پراکندند، هیچ ‌کدام‌، او را از مخالفت و مبارزه با آن‌ها بازنداشت‌.
سرانجام‌، سخنان آشکار عیسی بر عقل‌های آنان چیره ‌گشت و معجزاتش چشمان آنان را خیره نمود و نور حق‌، حجت‌های آنان را درهم‌ کوبید، به‌ گونه‌ای ‌که عقل‌های آنان راهی برای دفع حقیقتی‌ که عیسی آورده بود و یا روشی برای مانع شدن از او و یا غلبه ‌کردن بر او نیافت‌، اما آنان با این وجود، با زبان وگفتار خود از روی ‌کینه و دشمنی و حسد و لجاجت او را تکذیب کردند، زبرا می‌ترسیدند که دولتشان واژگون‌، کاخشان ویران و طومار سلطه و قدرتشان‌، برچیده شود.
با وجود تمام این مخالفت‌ها، روز به روز بر یاران و پیروان عیسی افزوده می‌شد، اگرچه آنان از طبقات پایین جامعه و افراد بی‌سواد بودند.
بزرگان یهود،‌ کوشیدند که از اثر دعوت او بکاهند و یا حقیقت امرش را تحریف شده و با تزوبر و دروغ به مردم اعلام دارند اما نتوانستند، زیرا او همانند فلکی‌ گردان و ستاره‌ای چرخان در همه‌جا حاضر می‌شد و صدایش را برای دعوت به سوی خدا به‌ گوش مردم می‌رساند و هرجا که حاضر می‌شد، دشمنی خود را با یهود اعلام می‌کرد، بلکه باورها و اوهام آن‌ها را جهالت و روش زندگیشان را باطل می‌شمرد، تا این‌که ‌کاملا بر او خشم‌ گرفتند و از وجود او، عرصه بر ایشان تنگ شد و برای سیاستمداران او را چنان نمایاندند که ‌گویا او به دنبال جمـع‌آوری دارودسته و فتنه‌انگیزی و دسترسی به قدرت است‌، تا بدین‌وسیله در دشمنی خود با او، سیاستمداران را نیز زیر پرچم خود آورند و نگرانیشان برطرف شود و به آرزوبشان برسند و عیسی‌، در هر حال‌، تنهای تنها بود، خانواده‌ای نداشت ‌که از او پشتیبانی کند و قبیله‌ای نداشت‌ که به او یاری رساند، اما او توجهی به خشم این‌ گروه و تهدید آن‌ گروه نداشت‌، زیرا خداوند حفاظت از او را به عهده‌ گرفته بود و با قدرت خود، از او مواظـبت می‌کرد و او را از کافران به دعوتش‌، پاک و دور نگه می‌داشت و از گزند معاندان رسـالتش حفظ می‌کرد و به او وعده داده بود که مکر و فریب آنان را درهم بشکند و نیرنگشان را به خودشان بازگرداند.
بزرگان یهود ازگرد آمدن مردم به دور عیسی و رویگردانی از آنان در هول و هراس افتادند و تخیلی‌که آبان از عیسی داشتند این بود که به سبب او فتنه‌ای اتفاق خواهد افتاد و زود ا‌ست که یاران او دست به شورش بزنند. اگر چه عیسی توراتی را که پیش از او نازل شده بود، تصدیق می‌کرد، اما بزرگان یهود کجا و تورات ‌کجا؟‌! آنان باکفر و ناسپاسی نعمت خداوند را را پاسخ داده و قومشان را رهسپار دیار ویرانی و دوزخ‌ کرده بودند؛ آنان‌، دین خداوند را تبدیل به چیزی‌کرده بودند که هر روز به ثروتشان بیفزاید، خیر زیاد بر آنان فرو ریزد، سلطه و قدرت را در دستانشان نگه دارد و مردم را همواره تحت فرمان آنان باقی ‌گذارد.
و چون از مقاومت در برابر عیـسی نا امید شدند و نتوانستند جلو موج دعوت او را بگیرند - موجی‌ که داشت آنان را در خود فرو می‌برد و اثر آنان را محو می‌کرد -‌جاسوسان خود را پراکنده نمودند تا در هر راهی برای او کمین ‌کنند و بر ضد او بذر توطئه بپاشند و برایش دام دشمنی بتنند و در میان مردم شایع‌ کنند که او جادوگر است و آن‌چه‌ که ادعا می‌کند معجزه است و از او ظاهر می‌شود، از اعمالی است‌ که شیطان به او یاد می‌دهد و این‌که او روش دین آنان را دنبال نمی‌کند و در روز شنبه دست از اعمال دنیایی برنمی‌دارد، در حالی‌که آن روز، روز عید و عبادت آ‌نان است و سپس او را به دوری از دین خود و کفر به پیامبرشان و خارج شدن از عقاید یهود، متهم‌ کردند.
اما این دسیسه‌ها نتوانست صدای عیسی را پایین آورد و او را از قصد و هدفش منصرف سازد، بلکه باعث تداوم دعوت و اعلان رسالتش شد. بزرگان یهود هر کلمه‌ی عیسی را به مثابه تیری می‌دانستند که بر قلب آنان فرو می‌نشست و هر نجوایی از او را توطئه‌ای بر ضد خود احساس می‌کردند. به تدریج‌، مردم در مورد آنان‌، سخن‌ها بر زبان راندند و گروه ‌گروه مردم از پیرامون آنان پراکنده شدند. بزرگان ترسیدند که سرچشمه‌ی ثروت آنـان خشک و جریان روزی و دارایی آنان قطع ‌گردد؛ از این‌رو به تبادل نظر پرداختند و همه اتفاق نمودند که اصل درد را از بین ببرند و آن را ریشه‌کن ‌کنند و با نیتی شوم‌، نقشه‌ی قتل عیسی را کشیدند تا بدین‌وسیله‌، مردم از پیرامون آنان پراکنده نشوند و بر آنان نشورند.
اما آنان‌، چه‌قدر نسبت به دین خداوند ناآگاه و چه‌قدر از راه راست او دور بودند! آن زمانی‌که تصمیم به قتل پیامبری‌ گرفتند که به‌ کتاب آن‌ها ایمان داشت و به دین آن‌ها معترف بود و هیچ جرم و جنایتی مرتکب نشده بود جز این‌که آنان را به پای‌بندی به حدود الهی و حفظ آن و دوری ازگناه و معصیت دعوت‌کرده بود و هیچ‌گناهی نکرده بود جز ایـن‌که می‌خواست آنان را به حقیقت دین بازگرداند و به انجام درست اعمال آن دعوت و به اخلاص در آن اعمال تشوبق نماید.
آنان بر قتل او تصمیم قطعی‌گرفته بودند، اما چگونه می‌توانستند بر او دست یابند در حالی‌که از مکان اقامت او آگاه نبودند و اگر خود آنان به جست‌وجوی او می‌پرداختند، خسته می‌شدند و بلکه با حسـرت و سرشکستگی بازمی‌گشتند؛ بنابراین‌، آنان به روش‌های گوناگونی پناه بردند از قبیل دادن وعده‌های شیرین و دروغین به‌ کسانی‌که عیسی را نزد آن‌ها بیاورند، اعتماد و توجه به خبر جاسوسانی‌ که در اطراف او پراکنده بودند، دادن مال و ثروت زیاد به ‌کسی‌که آن‌ها را به سمت عیسی راهنمایی‌ کند و سرانجام‌، برانگیختن خشـم والی با این توهم ‌که دعوت عیسی برای زوال ملک قیصر و از بین بردن سلطه‌ی اوست‌.
روزی بزرگان دین یهود در بیت‌المقدس ‌گرد هم آمده بودند تا در امر عیسی به شور و بحث بپردازند شاید بر مکان او دست یابند و انتقام خود را از او بگیرند و بدین‌وسیله‌، خشم خود را فرو نشانند و استحکام جمع خود را به دست آورند.
و در آن هنگام‌که در اجتماع خود بودند، تمام راه‌ها را به روی خود بسته می‌دیدند و اندوه و ناامیدی آنان را فراگرفته بود و در امر خود سرگردان بودند و مـی‌ترسیدند که دولت و شوکتشان بر باد رود و کاخشـان فرو ریزد و مردم از آنان رویگردان شوند. در آن زمان‌که آنان در این اندوه فراگیر و نا امیدی ‌کشنده فرو رفته بودند، مردی از یاران عیسی در حالی‌ که پایی پیش می‏گذاشت و پایی عقب می‌نهاد، آهسته خود را به نگهبان بیت المقدس رساند و با ترس و نگرانی در گوش او خواند که امر مهمی دارد و می‌خواهد که آن را به عرض اجتماع بزرگان یهود برساند.
و چون آن مرد بر بزرگان یهود وارد شد، به او روی نمودند و از حـاجت و علت وارد شدنش به آن مکان سوال نمودند؛ آن مرد جوابی به آنان داد که اضطراب آنان را تسکین بخشید و ترسشان را از میان برد و آرامش را به دل‌های آنان وارد کرد و به آنان ‌گفت ‌که‌: خروج عیسی از دینشان او را نگران و انکار نظامشان از طرف عیسی او را ناآرام‌ کرده است و دیدن این‌که مردم به دور او گرد می‌آیند و دعوتش را تایید می‌کنند، به مثابه خاری در چشمان اوست و سپس‌، با نگرانی و هراس‌، تمایل خود را برای راهنمایی ‌کردن آنان به مکان اقامت عیسی اعلام‌ کرد تا نگرانی و دلتنگی آنان را برطرف‌ کند و بعد از این‌که تاکنون زندگی تیره و تار و نا آرامی داشته‌اند، به یک زندگی آرام و بی‌دغدغه دست یابند.
و هنوز سخنان آن مرد تمام نشده بود که آنان نفس راحتی‌ کشیدند و چهره‌هایشان بشاش و خندان شد و در حالی‌که به او وعده‌های شیرین می‌دادند، به سوی او رفتند و از دستیابی به آرزوهای بزرگ که در انتظار او بود، سخن‌ها گفتند و او نیز با آن سخنان اطمینان خاطر یافت و دلـش به سخنان شیرین آنان خوش‌ گشت و شاید او با این‌کار، آتش حقد و کینه‌ای را که در دل داشت‌، خاموش می‌کرد.
او را نزد والی بردند و آن مرد داستانش را باز گفت و از نهان امر عیسی به او خبر داد و والی نیز با آن پیرمرد سربازانی فرستاد تا عیسی را بیاورند و قضاوتی را که درباره‌ی او می‌کنند عملی و حکمشان را اجرا کنند.
عیسی در آن زمان آن‌چه را که قوم مخفی داشته بودند، از پیش دانسته بود و از نیت شر و توافق به عمل آمده آگاه شده بود و می‌دانست‌ که جاسوسان ‌کاهنان در کمین او و مردان سلطان به شدت در جست‌وجوی او می‌باشند، از این‌رو همواره از جایی به جایی دیگر نقل مکان می‌کرد و گاهی پنهان و گاهی آشکار می‌گشت‌، اما از دعوتش دست برنمی‌داشت و در اعلان رسالتش ‌کوتاهی نمی‌کرد و همواره بر چنگ زدن به ریسمان الهی تشوبق می‌کرد و مردم را به دوری از امور ناپسند و گناهان فرا می‌خواند و شاگردانش نیز همواره در سایه‌ی او بودند و از او دور نمی‌شدند و روی برنمی‌گرداندند.
روزی‌، عیسی همراه با شاگردانش به سمت بوستانی به راه افتاد تا شب را با آرامش در آن‌جا به‌سر برند و گمان بردند کـه در آن‌جا از دید جاسوسان در امان هستند و جست‌وجوکنندگان‌، به مکان آن‌ها راه نمی‌یابند، اما آن‌چه ‌که در سر داشتند، توهمی بیش نبود، زیرا هنوز شب‌ کامل نشده و تاریکیش را بر آنان نگسترانده بود که جست‌وجوکنندگان از مخفیگاهش آگاه ‌گشتند و بر پناهگاهش دست یافتند و چیزی نمانده بود که عیسی و شاگردانش در چنگال آن‌ها گرفتار شوند و شاگردان چون دیدند که نزدیک است آنان همراه با استادشان دستگیر شوند، از یاری او دست برداشته‌، از گرد او پراکنده شدند و در حالی‌که فرار می‌کردند او را تنها گذاشتند. اما خداوندی‌ که عیسی را با معجزات و دلایل آشکـار پشتیبانی ‌کرده بود و به او وعده‌ی پیروزی بر دشمنان و نجات از نیرنگ آنان را داده بود، او را که برای اعتلای دین خداوند کوشش می‌کرد، تسلیم دشمنانش ننمود و در این هنگامه‌ی ترسناک‌، قدرت خداوند تجلی یافت و دست عنایت خداوند به سوی او دراز گشت و او را از چشم بینندگان پنهان نمود و مردی را که بسیار شبیه او بود، در انظار آن‌ها قرار داد و آن‌ها چون‌ گمان ‌کردند که آن مرد عیسی است‌، بیدرنگ گریبانش را گـرفتند. وحشت سراسر وجود آن مرد را فرا گرفت و ترس‌، زبانش را از سخن‌ گفتن بازداشت‌، به‌گونه‌ای ‌که نتوانست از خود دفاع ‌کند و حقیقت امرش را اعلان نماید، بلکه هراسان و بیمناک خود را تسلیم آنان نمود و جای شگفتی نیست‌، زیرا گروه‌های انسانی، در زمان نگرانی و انفعال و هیجان‌، موشکافی نمی‌کند و عمق و جزئیات امور را مورد بـررسی قرار نمی‌دهد، بلکه روش او واکنش سریع و بسنده ‌کردن به آن چیزی است‌که به دلیل و برهان شباهت دارد، بدون این‌که با دقت و امعان‌نظر آن را بررسی‌ کند.
آن مرد، همان یهودا بود کـه آنان را به جایگاه عیسی راهنمایی کرده بود؛ پس خداوند نیرنگش را به خودش بازگرداند و به علت خیانت و فریبش او را مـجازات نمود. او را به میدانی بردند و در آن‌جا در میان داد و فریاد اعتراض عده‌ای و سر و صدا و آهنگ شادی عده‌ای دیگر به صلیب‌ کشیده شد و آنان‌ گمان نمودند که عیسی را به قتـل رسانده‌اند، ﴿ولی نه او را کشتند و نه بر صلیبش آویختند، بلکه امر بر آنان مشتبه شد و به راستی‌ کسانی ‌که در مورد او اختلاف دارند، درباره‌ی امر او در شک و گمان هستند. آنان در مورد او علمی ندارند و فقط از ظن و گمان پیروی می‌کنند و یقیناً ‌عیسی را به قتل نرساندند، بلکه خداوند او را نزد خود بالا برد و خداوند عزیز و حکیـم است‌﴾‌.


منبع: قصه‌های قرآن، محمد احمد جاد المولی، ترجمه: صلاح الدین توحیدی، ویراستار: عثمان نقشبندی، چاپ اول 1387، انتشارات کردستان

[ یک شنبه 28 آبان 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 597

داستان شماره 597

داستان هابيل و قابيل

بسم الله الرحمن الرحیم

داستان فرزندان آدم

«داستان دو پسر آدم (قابیل و هابیل) را چنان‌که هست، برای یهودیان و دیگر مردم بخوان (تا بدانند عاقبت گناه‌کاری و سرانجام پرهیزگاری چیست). زمانی که هر کدام عملی برای تقرّب (به خدا) انجام دادند. اما از یکی (که مخلص بود و هابیل نام داشت) پذیرفته شد، ولی از دیگری (که مخلص نبود و قابیل نام داشت) پذیرفته نشد. (قابیل به هابیل) گفت: بی‌گمان تو را خواهم کُشت. (هابیل بدو) گفت: (من چه گناهی دارم؟) خدا (کار را) تنها از پرهیزگاران می‌پذیرد.* اگر تو برای کشتن من دست دراز کنی، من به سوی تو دست دراز نمی‌کنم تا تو را بکشم، آخر من از خدا (یعنی) پروردگار جهانیان می‌ترسم.* من می‌خواهم (تو) با (کوله‌بار) گناه من و گناه خود (در روز رستاخیز به سوی پروردگار) برگردی و از دوزخیان باشی و این سزای (عادلانه‌ی خدا برای ستمگران) است
پس نفس سرکش او تدریجاً کشتن برادرش را در نظرش آراست و او را مصمّم به کشتن کرد و (عاقبت به ندای وجدان گوش فرا نداد و) او را کشت و از زیان‌کاران شد (و هم ایمان و هم برادرش را از دست داد).* (بعد از کشتن نمی‌دانست جسد او را چه کار کند) پس خداوند زاغی را فرستاد (که زاغ دیگری را کشته بود) تا زمین را بکاود و بدو نشان دهد چگونه جسد برادرش را دفن کند. (هنگامی که دید آن زاغ چگونه زاغ مرده را در گودالی که کند، پنهان کرد) گفت: وای بر من! آیا من نمی‌توانم مثل این کلاغ باشم و جسد برادرم را دفن کنم؟ پس (سرانجام از ترس رسوایی و بر اثر فشار یا عذاب وجدان از رفتار و کردار خود پشیمان شد و) از زمره‌ی افراد پشیمان گردید
در حدیثی که هم مسلم و هم بخاری آن را روایت کرده‌اند، آمده که فرمود: «هر کسی که به ناحق کشته شود، به نوعی پسر آدم (قابیل) در گناهش شریک است؛ چون او اولین کسی بود که روش قتل و کشتن انسان را ابداع کرد

وسوسه‌ی شیطان


آدم و همسرش حوّا در باغ‌های پهناور و زیبای بهشت خوش می‌گذارندند و از سایه‌ی درختان و میوه‌ها و آب‌های روان استفاده می‌کردند و هیچ ناراحتی و نگرانی زندگی آرام و بی‌سر و صدایشان را بر هم نمی‌زد. پس در میان انبوه باغ‌های زیبا پنهان می‌شدند و خداوند بر آنان ناظر و شاهد بود
روزی از روزها در حالی که آن دو مشغول گردش بودند، به درختی رسیدند که شاخه‌ها و میوه‌هایش با درختان دیگر فرقی نداشت. اما (از طرف خداوند) به آنان فرمان رسید که به این درخت نزدیک نشوند و از میوه‌های آن نخورند و این فرمان خداوند برای آزمایش آن دو بود که تا چه اندازه فرمان خدا را اطاعت می‌کنند و از منع او خود را باز می‌دارند
شیطان آن دو را وسوسه کرد که این درخت، درخت جاودانگی است. اگر شما دو نفر از آن بخورید، هر دو به ملایکه‌ی جاودان تبدیل خواهید شد که هیچ‌گاه نخواهید مرد و نابود نمی‌شوید. آن دو در ابتدا از وسوسه‌ی شیطان اطاعت نکردند و از او گریختند. اما شیطان دست‌بردار نبود و دوباره بازگشت و بخشید و اصرار کرد که از میوه‌ی درخت بخورید؛ چون به نفع شماست. تا این‌که آن دو (آدم و حوّا) از میوه‌ی درخت خوردند. در این موقع بود که آن دو به صورت برهنه در مقابل همدیگر ظاهر شدند و چشمشان بر عورت‌های همدیگر افتاد و از شرمندگی با برگ درختان باغ بهشت آن‌ها (عورت‌ها) را می‌پوشانیدند، تا هر کدام عیب خود را پنهان نماید و در این هنگام از خواب غفلت بیدار شدند و متوجه شدند که چه گناه بزرگ و خطای آشکاری مرتکب شده‌اند.

«پروردگارشان فریادشان زد: آیا شما را از آن نهی نکردم؟

پس آنان (آدم و حوّا) از شرمندگی هر دو سرشان را پایین انداختند و از گناهی که مرتکب شده بودند، از خداوند طلب عفو و بخشش نمودند و توبه کردند

«سپس آدم از پروردگار خود کلماتی را دریافت داشت و (با گفتن آن‌ها) توبه کرد و خداوند توبه‌ی او را پذیرفت خداوند توبه‌پذیر و مهربان است

پس از آن خداوند به آن دو امر کرد که بر زمین فرود آیند و از بهشت خارج شوند. به طوری که زمین جایگاه ایشان و فرزندانشان تا روز رستاخیز باشد
همان‌طور که خداوند جایگاه ایشان را از دشمنی شیطان آگاه ساخت و به ایشان فهماند که نبرد و درگیری میان شما و شیطان وجود خواهد داشت، از لحظه‌ای تسلیم شدن آنان در مقابل وسوسه‌ی شیطان و خوردن میوه‌ی درخت ممنوعه، این نبرد و درگیری آغاز گردید. اما خداوند آنان و فرزندانشان را لحظه‌ای در مقابل ابلیس (شیطان) و یاران او رها نساخت و آنان را به وسیله‌ی نعمت هدایت و روشن ساختن راه، مورد رحمت خویش قرار داد

«خدا دستور داد: هر دو گروه شما با هم از بهشت فرو آیید. برخی دشمن برخی دیگر خواهند شد و هر گاه رهنمود و هدایت من برای شما آمد، هر که از هدایت و رهنمودم پیروی کند، گمراه و بدبخت نخواهد شد»

آدم؛ و همسرش حوّا به زمین فرود آمدند و در آن‌جا زندگی را آغاز کردند و آدم کلماتی را از پروردگارش دریافت می‌نمود که آن را توشه‌ی راه خود می‌ساخت و در مسیر آباد کردن زندگی از آن‌ها بهره می‌گرفت و هم‌چون چراغی در تاریکی‌های راه از آن استفاده می‌کرد و به وسیله‌ی آن سختی‌ها و ناهمواری‌های زندگی را برطرف می‌کرد

اولین تولد


حوّا همسر آدم؛ برای اولین بار، باردار گشت و بعد از چند ماه یک دوقلوی پسر و دختر به دنیا آورد و این تولد پدر و مادرشان را بسیار شادمان و خوش‌حال نمود
نوزاد دختر کم‌کم کمکش می‌نمود و رفته‌رفته، زیبا و دوست‌داشتنی می‌شد. مادر نیز به دو فرزندش مهر می‌ورزید و از آنان نگه‌داری و پرستاری می‌کرد. پدر هم به نوبه‌ی خود با کار کردن روی زمین و در طبیعت نیازمندی‌های خانواده‌ی کوچکش را برآورده می‌ساخت و آنان را از هیچ‌گونه حمایتی محروم نمی‌ساخت
چیزی نگذشت که «حوّا» برای بار دوم باردار شد و در شکمش آن‌چه را که خداوند مقدر و معین نموده بود، جای گرفت. پس از چند ماه وضع حمل نمود و این بار نیز یک دوقلوی پسر و دختر به دنیا آمدند. کم‌کم تعداد افراد خانواده زیاد شد و مسئولیت آدم در تلاش و کوشش برای به‌دست آوردن مخارج زندگی و اداره‌ی امور فرزندان سنگین‌تر شد و بر همین منوال کار و مسئولیت حوّا نیز در نگه‌داری کودکان و مواظبت نمودن از آن‌ها بیشتر شد


خانواده‌ی خوش‌بخت


آدم؛ پسر اول را قابیل و پسر دوم را هابیل نهاد. با گذشت زمان و آمدن روزها و شب‌ها پشت سر هم، به تدریج فرزندان بزرگ می‌شدند. ابتدا چهاردست و پا و سپس بر روی پاهای خود راه می‌رفتند. ساق پاها و بازوانشان رشد کرده و قوی شدند. تا این‌که قابیل و هابیل هر دو توانایی انجام انواع بازی‌ها و ورزش‌ها را پیدا کردند. کم‌کم در مقابل سختی‌ها و بی‌رحمی‌های طبیعت نیرومند شدند و در مقابل حیوانات وحشی و درنده از خود دفاع می‌کردند و در این هنگام بود که در تأمین نیازمندی‌های خانواده به بهترین صورت به پدرشان کمک می‌کردند. بر این خانواده‌ی کوچک و این اولین اجتماع بشری، فضایی از مهربانی، دوستی و همکاری حکم‌فرما بود.
هم‌چنین دختران خردسال نیز به تدریج بزرگ و بزرگ‌تر می‌شدند. از طرفی نشانه‌های ضعف از نظر جسمی (نسبت به پسران) در آنان ظاهر می‌گشت و از طرف دیگر زیبا و دل‌ربا می‌شدند.
در این میان قابیل و هابیل در راضی نگه‌داشتن آن‌ها و برآورده کردن نیازهای آن دو با یکدیگر مسابقه می‌دادند و در حمایت و یاری دادن آنان بیش از پیش به ایشان کوتاهی نمی‌ورزیدند. قابیل و هابیل به همراه پدر و مادرشان، آدم و حوّا، کار و تلاش می‌کردند و اصلاً خسته و ناراحت نمی‌شدند

محل کار
به دلیل متنوع بودن نیازهای خانواده در زندگی، کار و تلاش جهت برآورده کردن این نیازهای مختلف، متنوع و گوناگون می‌باشد و از آن‌جایی که خداوند متعال استعداد و توانایی بسیاری به زمین عطا کرده، با گردش زمین و پیدایش فصل‌ها، کار روی آن نیز مختلف است. گاهی باید زمین را شخم زد و موقعی دیگر محصول را برداشت کرد. یک زمانی هم باید زمین را شخم زد و موقعی دیگر محصول را برداشت کرد. یک زمانی هم باید آن را به حال خود رها ساخت تا استراحت نموده و مجدداً کسب نیرو و انرژی کند. به همین دلیل قابیل بر روی زمین کار می‌کرد و باغبانی و کشاورزی می‌نمود، کار و تلاش می‌کرد و سپس از میوه‌های آن برداشت می‌نمود و نیازهای خود و خانواده‌اش را از فصلی تا فصل دیگر برآورده می‌ساخت و این چنین بود که کشت و کار و زراعت را آموخت
هابیل راه دیگری انتخاب کرد. او دید که شیر و پشم و پوست و گوشت چهارپایان به خوبی نیازهای ضروری زندگی خانواده را برآورده می‌سازند. به همین دلیل مشغول چوپانی و نگه‌‌داری از حیوانات شد و در این راه سخت تلاش می‌کرد. حیوانات را به چراگاه می‌برد و از آنان مواظبت می‌کرد. حیوانات زاد و ولد می‌کردند، تعدادشان زیاد می‌شد و فربه و چاق می‌شدند و خانواده از این نعمت‌ها بهره‌مند می‌شد


توطئه‌ی شیطان


دختری که همزاد و همراه قابیل بود از دختری که به همراه هابیل متولد شده بود، زیباتر بود. با زیاد شدن سن و رشد جسمانی (و رسیدن به سن بلوغ)، آن دختر به هابیل تمایل پیدا کرد و این الهامی بود از طرف خداوند متعال که به آن دختر شده بود و اتفاقاً قابیل نیز به همشیره و همزاد خود متمایل گشت. در این میان آن دختر بیش از پیش به هابیل عشق می‌ورزید و پیوند محبت و دوستی میان آن‌ها محکم‌تر می‌شد
به این ترتیب شیطان بذر کینه و حسد را در دل قابیل افشاند، همچنان‌که در گذشته نیز برای آدم نقشه کشید و باعث اخراج او از بهشت شد و او را در زمین به زحمت انداخت و موجب نافرمانی او از خداوند گشت، امروز نیز طرح و نقشه‌ای دیگر دارد؛ چون او راضی نخواهد شد که آدم و فرزندانش در آرامش و رضایت زندگی کنند
مگر شیطان دشمنی همیشگی خود را با آدم فراموش می‌کند؟ روزی خداوند به او دستور داد که به آدم سجده کند، اما او تکبر کرد و نپذیرفت و هشدار داد که انتقام خواهد گرفت. پس هر گاه فرصت انتقام یافت، تأخیر نکرد. سپس آدم را وسوسه کرد و او را در گودال عصیان و نافرمانی انداخت و نتیجه‌اش دوری از بهشت بود. امروز نیز از نو آغاز کرده است و نقشه‌ای جدید دارد؛ چون او فرزند آدم را رها نمی‌کند، تا با خیال آسوده خدا را اطاعت کند و به این ترتیب کم‌کم قابیل نسبت به برادرش هابیل شروع به بدزبانی و دشمنی نمود

قربانی نمودن در راه خدا


آدم؛ خواست که فتنه و اختلاف میان دو فرزندش را از بین ببرد و به همین خاطر خداوند را میان ایشان داور قرار داد. پس خداوند از آنان خواست که هر کدام از دست‌رنج و محصول خود در راه خدا قربانی کنند و قربانی هر کس که مورد قبول خداوند واقع شود، رستگار شده و به آرزویش خواهد رسید
چنان‌که گفته شد، قابیل کشاورزی و باغبانی می‌نمود. پس در میان محصولاتش گشت و مقداری از محصولات را که نزدیک بود فاسد شود و ارزش چندانی نداشت، انتخاب کرد و آن را در جای تعیین شده قرار داد، ولی هابیل که کارش نگه‌داری از حیوانات (دامداری) بود، در میان حیواناتش یکی از بهترین آن‌ها را انتخاب کرد و سرش را برید و در محل تعیین‌ شده قرار داد، تا پرندگان و حیوانات وحشی از گوشت آن بخورند.
با دمیده‌شدن صبحگاهان و طلوع آفتاب مشخص شد که قربانی هابیل (که از روی اخلاص و با رضایت قلبی در راه خدا بخشیده بود) مورد قبول واقع شده و چیزی از آن باقی نمانده است. اما قربانی قابیل که بیش‌تر از خاشاک و مواد پس‌مانده و غیرقابل استفاده از میوه‌ها و محصولات کشاورزی بود، همچنان بر جای خود باقی بوده و مورد پذیرش خداوند متعال قرار نگرفته بود.

«… خداوند تنها از پرهیزگاران می‌پذیرد

ابلیس (شیطان) تصمیم گرفت که آتش اختلاف و دشمنی را میان دو برادر شعله‌ور سازد. کینه و نفرت را میان فرزندان آدم ایجاد کند. او در این کار استاد است و مهارت زیادی دارد. به همین خاطر از روش‌های گوناگونی بهره می‌گیرد. بلافاصله آتش کینه را در دل قابیل افروخت و ارتباط میان او و خانواده‌اش را زشت جلوه داد (و وانمود می‌‌کرد که هابیل از او ارزش‌مندتر است). قابیل هر روز بیش‌تر از روز گذشته از هابیل متنفر می‌گشت و کینه‌ی او را بیش‌تر در دل می‌پروراند. در نتیجه شیطان به او گفت که برادرش هابیل مانعی است در مقابل او و تا او هست آرزوهایش تحقق نخواهد یافت. ناچار باید او را از سر راه برداشت و از دستش نجات یافت
قابیل تهدیداتش را نسبت به برادرش آغاز کرد و در این میان ابلیس (شیطان) مرتب با وی سخن می‌گفت و او را راهنمایی می‌کرد

قابیل به هابیل گفت: تو را خواهم کشت و این کار را با توحتماً انجام خواهم داد. تو کسی هستی که مانع برآورده شدن آرزوهای من می‌باشی، تو زندگی را بر من تلخ نموده‌ای. (پس تو را می‌کشم) و پس از آن در کمال آرامش و خوشی زندگی خواهم کرد و همشیره و همزادم نیز از آن من خواهد بود و از لذت‌های زندگی بهره‌مند خواهم شد. به درستی که قربانی تو مورد قبول خداوند واقع شد، ولی قربانی من رد شد
هابیل با مهربانی و آرامش گفت: «خداوند تنها از پرهیزگاران می‌پذیرد
در این هنگام چهره‌ی قابیل برافروخته شد و چشمانش از شدت خشم و غضب سرخ گشت و گفت: «این کار را حتماً خواهم کرد، یعنی تو را می‌کشم».

هابیل در پاسخ گفت
«اگر تو برای کشتن من دست دراز کنی، من به سوی تو دست دراز نمی‌کنم تا تو را بکشم. آخر من از خدا (یعنی) پروردگار جهانیان می‌ترسم.* من می‌خواهم (تو) با (کوله‌بار) گناه من و گناه خود (در روز رستاخیز به سوی پروردگار) برگردی و از دوزخیان باشی و این سزای (عادلانه‌ی خدا) برای ستم‌کاران است

کشتن برادر و پشیمانی بعد از آن


با این حال شیطان به شدت در درون قابیل رخنه کرده و سخت او را فریب داده بود. به طوری که گوش‌هایش از شنیدن حق، کر و چشم‌هایش از دیدن حقیقت، کور شده بود. شیطان آن‌قدر در قابیل نفوذ کرده بود، مثل این بود که در رگ و پوستش نیز نفوذ کرده است و او را به حرکت در می‌آورد
پس در لحظه‌ای که کسی از آن دو خبر نداشت، ناگهان قابیل به هابیل حمله‌ور شد و بر فرق سرش کوبید و چیزی نگذشت که هابیل در بین دو دستان قابیل جان باخت و جز جثه‌ای بی‌جان، چیزی از او باقی نماند که غرق در خون خود بود. قابیل جسد برادرش را بر زمین نهاد و کمی آن طرف‌تر به او نگاه می‌کرد در حالی‌که از ترس بر خود می‌لرزید و قلبش به شدت می‌تپید. در این لحظه کمی فکر کرد و فهمید که چه گناه بزرگی کرده است و احساس می‌کرد که برادر و پشتیبانش را از دست داده است و به این ترتیب بود که: «… جزو ستم‌کاران شد
وجدانش او را سرزنش می‌کرد و گرفتار دام اندوه و تأسف‌ شده بود و سرگردان و حیران، تنهای تنها، احساس می‌کرد که هر ذره‌ای از ذرات هستی او را ملامت و سرزنش می‌کنند


ناتوانی و پشیمانی


سپس قابیل بر صخره‌ای نشست و به فکر فرو رفت. در حالی که اندوه و حزن بر او سنگینی می‌کرد و پاهایش از شدت اندوه و تأسف توان حملش را نداشتند.
در این هنگام در حالی‌که جنازه‌ی برادر مقتولش روی دستش مانده بود و نمی‌دانست با آن چه کار کند، کلاغی جلوی پایش فرود آمد. در حالی‌که پرنده‌ی مرده‌ای به چنگ و منقار داشت و پرنده‌ی مرده را گوشه‌ای رها ساخت و با چنگال‌ها و منقارش شروع به حفر کردن زمین نمود. پس از حفر چاله‌ای، کلاغ مرده را در آن نهاد و خاک را روی آن ریخت و پنهان کرد. سپس پر گشود و در هوا پرواز کرد و ناپدید شد. این کلاغ از جانب خداوند فرستاده شده بود تا به قابیل بیاموزد که جثه‌ی برادر مقتولش، را پنهان کند
آیا پرنده به انسان آموزش می‌دهد؟ هیچ شکی نیست که در این واقعه حکمتی است از جانب خداوند متعال و مفهوم آن این است که کارهای موجودات چه انسان یا حیوان، جماد یا نبات، پرنده و غیره همه به دست خداوند است
چشمان قابیل از دیدن کلاغ و عملش متحیر ماند و به فکر فرو رفت و با اندوه و پشیمانی گفت:
«… ای وای بر من آیا من نمی‌توانم مثل این کلاغ باشم و جسد برادرم را دفن کنم. پس (سرانجام از ترس رسوایی و بر اثر فشار وجدان، از کرده‌ی خود پشیمان شد) و از زمره‌ی افراد پشیمان شد

سپس قابیل برخاست و در حالی‌که از شدت حسرت و پشیمانی و درد و رنج عذاب وجدان پاهایش به سختی او را تحمل می‌کردند، عمل کلاغ را تقلید کرده و اقدام به دفن برادر خود نمود.
این چنین بود که اولین خون انسانی در قربان‌گاه شهوت و هواپرستی بر زمین جاری گشت و (به جای اطاعت خدا) از شیطان فرمان‌برداری نمود

[ یک شنبه 27 آبان 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 596

داستان شماره 596

قدم مبارک 

بسم الله الرحمن الرحیم

یکی از امرای مشهور مدت یک هفته به یکی از شهرهای نزدیک سفر کرده بود پی از مراجعت اهل شهر به دیدنش رفتند رندی نیز همراه آنها بود
در ضمن صحبت رند پرسید: انشاالله که در این سفر به شما خیلی خوش گذشت و چیزهای تازه ای دیدید
امیر گفت: بله در طول هفته هر روز به چیزی مشغول بودیم. روز دو شنبه حریق بزرگی در شهر اتفاق افتاد که چندین نفر در آن سوختند و محله ای ویران شد . روز سه شنبه سگ هاری دو نفر را گاز گرفت که مجبور شدیم برای جلوگیری از سرایت مرض آنها را داغ کنیم روز چهارشنبه سیلی عظیم در دهکده نزدیک شهر راه افتاد و به کلی آن را برد و همه ساکنینش غرق شدند و ما تا غروب با آنها مشغول بودیم . روز پنجشنبه گرگی در اطراف شهر پیدا شد و دو نفر را درید و خورد روز جمعه یک نفر دچار جنون شد و زن و بچه خود را کشت روز شنبه نیز زنی خور را از درخت آویخت و جان سپرد
رند گفت: خدا رحم کرد که سفر شما بیش از یک هفته طول نکشید و الا با این قدم مبارک سنگ روی سنگ باقی نمی ماند

 

[ شنبه 26 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 5, ] [ 20:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 595
[ شنبه 25 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 5, ] [ 20:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 594
[ شنبه 24 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 5, ] [ 20:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 593
[ شنبه 23 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 5, ] [ 20:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 592
[ شنبه 22 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 5, ] [ 20:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 591

داستان شماره 591

درس منطق ( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

دانشجویی پس از آنکه در درس منطق نمره نیاورد، به استادش پیغام زد که: "‌استاد، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟
استاد در جواب گفت: "بله حتما، در غیر اینصورت نمی توانستم یک استاد باشم
دانشجو در ادامه نوشت: "‌بسیار خوب، من مایلم از شما یک سوال بپرسم. اگر جواب صحیح دادید، من نمره ام را قبول می کنم. در غیر اینصورت، از شما می خواهم به من نمره ی قبولی بدهید
استاد قبول کرد و دانشجو پرسید: "آن چیست که قانونی است ولی منطقی نیست، منطقی است ولی قانونی نیست، و نه قانونی است و نه منطقی؟
استاد پس از تامل طولانی نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره ی قبولی درس را به دانشجو بدهد
بعد از مدتی، استاد با شاگردش تلفنی تماس گرفت و جواب سوال را پرسید و شاگرد بلافاصله جواب داد: "استاد شما 63 سال دارید و با یک خانم 30 ساله ازدواج کرده اید که البته قانونی است ولی منطقی نیست. همسر شما یک معشوق 25 ساله دارد که منطقی است ولی قانونی نیست؛ و این حقیقت که شما به معشوق همسرتان نمره ی قبولی دادید در صورتی که باید آن درس را رد می شد نه قانونی است و نه منطقی

 

 

[ شنبه 21 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 5, ] [ 20:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 590
[ شنبه 20 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 5, ] [ 20:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 589

داستان شماره 589

شکلات محبوب ( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

پيرمردي در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوي عطر شکلات محبوبش از طبقه پايين به مشامش رسيد. او تمام قدرت باقيمانده اش را جمع کرد و از جايش بلند شد. همانطور که به ديوار تکيه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پايين پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسيد و به درون آن خيره شد. او روي ميز ظرفي حاوي صدها تکه شکلات محبوب خود را ديد و با خود فکر کرد يا در بهشت است و يا اينکه همسر وفادارش آخرين کاري که ثابت کند چقدر شيفته و شيداي اوست را انجام داده است و بدين ترتيب او اين جهان را چون مردي سعادتمند ترک مي کند. او آخرين تلاش خود را نيز به کار بست و خودش را به روي ميز انداخت و يک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جاني دوباره گرفته است. سپس مجددا" دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روي دست او زد و گفت:(( دست نزن، آنها را براي مراسم عزاداري درست کرده ام

[ شنبه 19 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 5, ] [ 20:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 588
[ شنبه 18 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 5, ] [ 20:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 587
[ شنبه 17 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 5, ] [ 20:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 586

داستان شماره 586

داستان زیبای دختر تنبل یا عروس تنبل ( طنز


بسم الله الرحمن الرحیم
از خانمی پرسیدند: «شنیده‌ام پسر و دخترت هر دو ازدواج کرده‌اند، آیا از زندگی خود راضی هستند؟
خانم جواب داد: «دخترم زندگی خوشی پیدا کرده که من همیشه برایش آرزو می‌کردم. ابداً دست به سیاه و سفید نمی‌زند. صبحانه را در رختخواب می‌خورد .بعد از ظهرها هم دو سه ساعتی می‌خوابد. عصر با دوستانش به گردش می‌رود و شب هم با تفریحاتی مثل سینما و تلویزیون سر خود را گرم می‌کند. یقین دارم که دامادم هم با داشتن چنین همسری سعادتمند است
پرسیدند: «وضع پسرت چطور است؟
گفت: «اوه اوه! خدا نصیب نکند! بلا به دور، یک زن تنبل و و وارفته‌ای دارد که انگار خانه شوهر را با تنبل‌خانه اشتباه گرفته است. دست به سیاه سفید که نمی‌زند. اصرار دارد که صبحانه را در رختخواب بخورد. تا ظهر دهن دره می‌کند. بعد از ظهرها باز تا غروب خبر مرگش کپیده! عصر هم از خانه بیرون می‌رود و تا نصفه شب مشغول گردش است. با وجود این زن، پسرم بدبخت است

 

[ شنبه 16 آبان 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 4, ] [ 20:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]