اسلایدر

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 645

داستان شماره 645

عزرائیل و حضرت سليمان

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

سليمان بن داود از نادر پيامبرانى بود كه خداوند پادشاهى مشرق و مغرب زمين را به او داد و سالها بر جن و انس و چهارپايان و مرغان و درندگان غالب و حاكم و زبان همه موجودات را مى دانست ؛ كه زبان از توصيف قدرت عظيم او قادر است . او به حق تعالى عرض كرد: ((بر من ملكى ببخش كه بعد از من به احدى ندهى ))! بعد از اينكه خداوند به او كرامت كرد، به خداى خود فرمود: يك روز تا شب به شادى نگذرانيده ايم ؛ مى خواهم فردا داخل قصر خود شوم و بر بام قصر برآيم و نظر به مملوك خود كنم ؛ كسى را اجازه ندهيد نزد من آيد كه شاديم تبديل به حزن نشود
روز ديگر بامداد عصاى خود رابه دست گرفت و بر بلندترين جائى از قصرش بالا رفت و ايستاد و تكيه بر عصا، نظر به رعيت و ممكلت خويش ‍ مى كرد و به آنچه حق تعالى به او داده ، خوشحال بود. ناگاه نظرش به جوان خوش روى پاكيزه لباس افتاد كه از گوشه قصرش پيدا شد. فرمود: چه كسى ترا اجازه داده تا داخل قصر شوى ؟ گفت : پروردگار، فرمود: تو كيستى ؟ گفت : عزرائيل ، پرسيد براى چه كار آمده اى ؟ گفت براى قبض روح ، فرمود: امروز مى خواستم روز شادى برايم باشد خدا نخواست ؛ به آنچه ماءمورى انجام بده
پس عزرائيل روح حضرت سليمان را قبض نمود بر همان حالت كه بر عصا تكيه كرده بود! مردم از دور بر او نظر مى كردند و گمان مى كردند زنده است .
چون مدتى گذشت اختلاف در ميان مردم افتاد، عده گفتند، چند روز نخورده و نياشاميده پس او پروردگار ماست ، گروهى گفتند: او جادوگر است اين چنين در ديده ما كرده كه ايستاده است در واقع چنين نيست ، گروه سوم گفتند: او پيامبر خداست . خداوند موريانه را فرستاد كه ميان عصاى او را خالى كند. عصا شكست و او بيفتاد، و بعد متوجه شدند او چند روز پيش ‍ از دنيا رحلت كرده بود

 

[ یک شنبه 15 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 644

داستان شماره 644

داستان ذوالفكل

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

چون عمر يكى از پيامبران بنام (اليسع ) به پايان رسيد، در صدد برآمد كسى را بجانشينى خود منصوب نمايد. از اين جهت مردم را جمع كرده و گفت : هر يك از شما كه تعهد كند سه كار را انجام دهد من او را جانشين خود گردانم : روزها را روزه و شبها را بيدار باشد و خشم نكند. جوانى كه نامش ‍ (عويديا) بود و در نظر مردم منزلتى نداشت برخاست و گفت : من اين تعهد را مى پذيرم . روز ديگر باز همان كلام را تكرار كرد فقط همين جوان قبول كرد. اليسع او را بجانشينى خود منصوب داشت تا اينكه از دنيا رفت .
خداوند آن جوان را كه همان ذوالفكل بود به نبوت منصوب فرمود. شيطان درصدد برآمد تا او را غضبناك سازد و برخلاف تعهد وادارش كند. شيطان به يكى از شياطين به نام (ابيض ) گفت برو او را بخشم بياور
ذوالفكل شبها نمى خوابيد و وسط روز اندكى مى خوابيد. ابيض صبر كرد تا او بخواب رفت . به نزدش آمد و فرياد زد بمن ستم شد حق مرا از ظالم بگير! فرمود: برو او را نزدم بياور، گفت : از اينجا نمى روم . ذوالفكل انگشتر خود را به او داد تا نزد ظالم ببرد و او را بياورد. ابيض انگشتر را گرفت و رفت ؛ و فردا آمد و فرياد زد مظلوم و ظالم به انگشتر تو توجهى نكرد و همراه من نيامد!
دربان ذوالفكل به او گفت : بگذار بخوابد كه ديروز و ديشب نخوابيده ! ابيض ‍ گفت : نمى گذارم بخوابد بمن ستم شده است .
ذوالفكل نامه اى نوشت و به ابيض داد تا به ستمگر بدهد و او بيايد. روز سوم تا ذوالفكل بخواب رفت باز ابيض آمد و او را بيدار كرد. ذوالفكل دست ابيض را گرفت در گرماى بسيار شديد كه اگر گوشت را در برابر آفتاب مى گذارند پخته مى شد، به راه افتادند. اما هيچ غضب نكرد
ابيض ديد كه نتوانست او را به خشم آورد از دست ذوالفكل فرار كرد و رفت

 

[ یک شنبه 14 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 643

داستان شماره 643

حام بن نوح

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

وقتى نوح عليه السلام سوار كشتى شد و فرزندان و مؤ منين با او سوار شدند و كشتى در حركت بود خواب بر او غلبه كرد و خوابيد
آن وقت رسم زير شلوار و جامه پوشيدن نبود چيزى مانند لنگ بر كمرشان مى بستند
در خواب بادى وزيد و عورتش مكشوف شد، سام فرزندش برخاست و جامه را بر عورت پدر انداخت و او را پوشانيد.حام برادر سام جام را از عورت پدر دور كرد، عده اى از اين كارش خنديدند سام گفت : چرا چنين مى كنى ، مردم عورت پدر را مى بينند و مى خندند؟! گفت : من هم براى همين جهت اين كار را مى كنم
سام و حام با يكديگر به گفتگو و بحث پرداختند كه از صدايشان جناب نوح از خوب بيدار شد و سبب نزاع را پرسيدند؛ جريان را به او گفتند. نوح عليه السلام از عمل حام ناراحت شد و دلش سوخت و اشكش جارى شد و حام را نفرين كرد و عرض كرد خدايا: بچه ها و نسل او را سياه كن و بچه هايش را خدمتكار اولاد سام كن
حام آنطرف كشتى شروع كرد بخنديدن كه اين چه حرفى است كه اين پدر پير مى زند
به نفرين پدر همه فرزندان و ذريه حام سياه خلق شدند و خدمتكار اولاد سام شدند

 

[ یک شنبه 13 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 642
[ یک شنبه 12 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 641
[ یک شنبه 11 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 640

داستان شماره 640

يحيى عليه السلام

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حضرت يحيى پيامبر به بيت المقدس آمد، ديد جمعى از روحانيون و رهبانان روپوشهائى موئين بر تن كرده و كلاههاى پشمين بر سردارند. از مادر خواست اين نوع لباس درست كند تا با آنان به عبادت بپردازد
سپس در بيت المقدس شروع به عبادت كرد يك روز نگاه به خود كرد ديد بدنش لاغر شده ، گريه كرد، خداى عزوجل به او وحى كرد براى لاغر شدن جسمت گريه مى كنى ؟ به عزت و جلالم سوگند اگر كمترين اطلاعى از آتش ‍ دوزخ داشتى بالاپوشى از آهن مى پوشيدى تا چه رسد به بافته شده .! يحيى آنقدر گريست كه اشك چمشش گوشت هر دو گونه او را خورد به طوريكه قيافه دندانهايش براى بينندگان پيدا بود
روزى پدرش زكريا به يحيى فرمود: پسر جان چرا چنين مى كنى ؟ من از خدا خواسته ام تا تو را به من بدهد تا مايه روشنى چشمم گردى !! عرض كرد: مگر تو نبودى كه فرمودى ميان بهشت و جهنم گردنه اى است كه به جز كسانى كه از خوف خدا بسيار گريه كنند از آن گردنه نتوانند گذشت ؟
آنقدر يحيى گريه مى كرد كه مادرش دو قطعه نمد براى او تهيه كرد كه دندانهايش را با آن مى پوشانيد و اشكهايش را به خود مى گرفت تا آنكه از اشك چشمانش خيس مى شد يحيى آستينهايش را بالا مى زد و آن نمدها را فشار مى داد و اشكها از ميان انگشتهايش فرو مى ريخت . زكريا نگاه به فرزند مى كرد و سر بر آسمان بر مى داشت و عرض مى كرد: بارالها اين فرزند من است و اين هم اشك چشمانش و تو ارحم الراحمينى
وقتى يحيى اسم سكران (كوهى در دوزخ ) را مى شنيد آشفته حال و پريشان روى به بيابان مى نهاد، ناله واى از غفلت او برمى خيزيد، و پدر و مادر در بيابانها به دنبالش مى رفتند

 

[ یک شنبه 10 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 639
[ یک شنبه 9 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 638

داستان شماره 638

داستان عدالت و لطف خدا


بسم الله الرحمن الرحیم
زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟
داوود (ع) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.
سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟
زن گفت: من بیوه زن هستم و سه دختر دارم، با دستم ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم ، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تأمین نمایم .
هنوز سخن زن تمام نشده بود که در خانه داوود (ع) رازدند ، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد ، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعاً هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید : علت این که شما دسته جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟ عرض کردند: ما سوار کشتى بودیم ، طوفانى برخاست ، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم ، ناگهان پرنده اى دیدیم ، پارچه سرخ بسته اى به سوى ما انداخت ، آن را گشودیم ، در آن شال بافته دیدیم ، به وسیله آن مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم و ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار، بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ماست به حضورت آورده ایم تا هر که را بخواهى ، به او صدقه بدهى.
حضرت داوود (ع) به زن متوجه شد و به او فرمود : پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى ؟ سپس ‍ هزار دینار را به آن زن داد و فرمود : این پول را در تأمین معاش کودکانت مصرف کن ، خداوند به حال و روزگار تو ، آگاهتر از دیگران است

[ یک شنبه 8 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 637

داستان شماره 637

ایوب(علیه السلام

 

بسم الله الرحمن الرحیم

ایوب (علیه السلام) از پیامبرانی است که در قرآن بعنوان نمونه فضیلت صبر از او یاد شده است.
ایوب(ع) فردی مؤمن و زاهد بود و خداوند به او عمر طولانی بخشیده بود. وی ایام عمر خود را در عبادت پروردگار و پرستش او سپری می کرد.
ایوب(علیه السلام) از نسل ابراهیم پیامبر و مادرش از اولاد لوط پیامبر بود، خداوند یکتا به ایوب(علیه السلام) ثروت فراوانی بخشید و در میان مردم آن روزگار هیچکس توانگرتر از ایوب(علیه السلام) نبود، وی دارای باغها و کشتزارهای حاصلخیز و دامداری فراوانی بود.
ایوب (علیه السلام) فرزندان با کمال داشت که دوازده پسر و هفت دختر در کمال نعمت زندگی می کردند، وی اموال خود را وقف یتیمان و بینوایان می کرد و بسیار شکرگزار خداوند بود. ایوب پیامبر(علیه السلام) ، مدت هشتاد سال در کمال نعمت و سلامت بدن زندگی کرده و شب و روز خود را به عبادت خالق یکتا می گذراند که امتحان الهی شامل ایوب شد.
فرشتگان الهی می گفتند که در روی زمین بهتر از ایوب نیست و او مؤمنی است که اموال خود را وقف بینوایان کرده و شب و روز خود را به عبادت می گذراند، ایوب کسی است که خداوند همه نعمتها و برکات را به وی ارزانی داشته و عمر طولانی نصیبش نموده است.  
شیطان این سخنان را شنید و از اینکه می دید فردی صالح و پرهیزکار در زمین این چنین خدای تعالی را عبادت می کند بسیار ناراحت شد لذا بسوی ایوب (علیه السلام) شتافت و خود را به او رسانید. پیامبر خدا در کمال ثروت و سلامت به ذکر خدا و عبادت او یاری نیازمندان مشغول بود، نسبت به خانواده خود مهربان و به غلامان خود لطف فراوان داشت، اسیران را آزاد می ساخت و پشتیبان ضعیفان و دشمن ستمگران بود، علم و معرفت را بین مردم منتشر می کرد و با گشاده روئی حاجت حاجتمندان را برآورده می ساخت.
شیطان تصمیم گرفت که ایوب پیامبر(علیه السلام) را منحرف سازد از اینرو با نفوذ به قلب او سعی کرد که زیبائیهای دنیا را در نظرش جلوه دهد و او را از عبادت پروردگار بازدارد، اما سعی و کوشش او بیهوده ماند و حرفهای او ذره ای در دل ایوب پیامبر(علیه السلام) تأثیر نگذاشت. شیطان دید که ایوب کسی است که دنیا در نظرش حقیر است و از بندگانی است که وی نمی تواند در او نفوذ کند.
شیطان به درگاه خداوند سوال کرد و گفت: خدایا! ایوب که بنده شکرگزار توست و تو را عبادت و پرستش می کند و قلب او بیاد تو و زبانش به ذکر تو مشغول است، از روی میل و اطاعت از تو نیست، زیرا او مدیون منت تو است و در حقیقت عباداتش بهای آن نعمتهاست که به او داده ای و او با این شکرگزاری می خواهد که تو این نعمتها را از او نگیری.
هزاران گوسفند و شتر و گاو، اسب و مزارع سرسبز و خرم، غلامان و فرزندان باکمال را به او بخشیده ای و لذا عبادت ایوب از روی اخلاص نیست بلکه از آن می ترسد که این نعمات را از وی بگیری.
خدای تعالی فرمود: ایوب بنده بااخلاص و مؤمنی است و چنین نیست که تو می گویی ایوب بنده ای است با ایمان و صادق و او مرا عبادت نمی کند مگر برای اینکه مرا سزاوار پرستش می داند. ذکر و عبادت او از دنیادوستی جداست، و قلبش از علاقه به دنیا پاک است او در ایمان شعله ای است درخشنده، ایوب نمونه عالی ایمان صبر و یقین است، خداوند به ابلیس فرمود: اینک من ترا آزاد می گذارم و مال و ثروت او را در اختیار تو می گذارم، سربازان خود را جمع کن، یارانت را گرد آور، و با مال و ثروت ایوب هر چه می خواهی انجام بده آنگاه ببین چه خواهی دید.
ابلیس یاران خود را جمع کرد و به آنها گفت: خداوند اموال و ثروت ایوب را برای شما مباح کرده، اینک در نابود کردن آن بکوشید یاران ابلیس هر کدام در غارت و از بین بردن ثروت ایوب (علیه السلام) و نابود ساختن آن کوشش کردند تا بلکه ببینند ایوب (علیه السلام) شکرگزاری نمی کند و ایمانش به خدای یکتا سست شده است. شیطان و پیروانش در مدت کوتاهی تمام ثروت ایوب(علیه السلام) را به باد دادند و حیواناتش نابود شدند. کشتزارهای سبز و خرم خشک شد و ایوب (علیه السلام) در فاصله کمی تهیدست و نیازمند گردید.
آنگاه ابلیس بصورت پیرمردی ناتوان و حکیمی باتجربه درآمد و به ایوب گفت: آتش، تمام ثروت تو را به باد داد، زراعت و کشتزارهایت سوخت و دامهایت همه از بین رفتند. مردم نیز از این ماجرا که ایوب (علیه السلام) گذشته بود حیران شده و می گفتند: ایوب در عبادت خویش مغرور شده بود، دیگری می گفت: اگر خدا می توانست شر را از کسی دفع کند چرا از ایوب دفع ضرر نکرد، او که بسیار پرهیزگار بود.
شیطان فکر می کرد ایوب به محض شنیدن خبرهای وحشتناک ایمانش متزلزل می گردد ولی ایمان ایوب(علیه السلام) قویتر از آن بود که چنین ماجراهایی بتواند ایمانش را سست نماید لذا در مقابل ابلیس گفت: این نعمتها امانتی بود که خداوند آنرا بازگرفت، ما از نعمتهای پروردگار مدتها بهره مند بودیم خدا را سپاس می گویم بر آنچه که به من عطا فرمود و نیز آن را بگرفت، خداوند مالک روی زمین و آسمانهاست، بهر کس که بخواهد نعمت می دهد و از هر کس که بخواهد می گیرد، هر که را بخواهد عزیز می گرداند و هر که را بخواهد ذلیل می نماید، آنگاه در برابر عظمت پروردگار به سجده افتاد و خدای را سپاس و شکرگزاری کرد.
شیطان که به هدف خود نرسیده بود به درگاه خدا بازگشت و تصمیم گرفت نقشه جدیدی برای گمراه نمودن ایوب طرح کند و لذا به پروردگار عرض کرد: ایوب که در مقابل از دست رفتن مال و منال شکایتی نکرد و صبر نمود از این جهت است که او علاقه ای به مال دنیا ندارد و اگر در براب مصیبت شکر کرد از این روست که دلگرمی به فرزندان خویش دارد، زیرا امیدوار است که فرزندانش یاور او هستند و بالاخره مال از دست رفته را جبران می کنند ولی هر گاه مرا بر جان فرزندانش مسلط سازی، من یقین دارم که کفر خواهد ورزید و از کفار خواهد شد، چون هیچ مصیبتی همچون از دست دادن فرزند نیست.
خدای تعالی فرمود: اکنون ترا بر فرزندان ایوب مسلط ساختم ولی مطمئن باش ذره ای از ایمانش نخواهد کاست.
بار دیگر شیطان یارانش را فرا خواند و به جایگاه فرزندان ایوب(علیه السلام) که در قصر مجللی بودند رفت و پایه های قصر را چنان متزلزل ساخت که سقف ها فرو ریختند و دیوارها بر سر فرزندان ایوب(علیه السلام) فرو ریخته و همه آنها در خون خود غلطیدند و همگی زیر آوار جان دادند.
شیطان پس از این کار بصورت مردی نزد ایوب(علیه السلام) رفت و گفت: اگر امروز می بودی و می دیدی که چگونه فرزندانت زیر آوار بماندند و چگونه استخوانهای فرزندان عزیزت در هم شکست پس بدان که خداوند عبادت تو را به حساب نیاورد و پاداش عبادت تو را نداد.
ایوب(علیه السلام) از شنیدن این خبر اشکش جاری شد و در جواب گفت: خداوند این نعمات را عطا فرمود و او نیز باز پس گرفت پس شکر او هم در دادن و هم در گرفتنش بر ما واجب است، باز هم او را سپاس می گویم، آنگاه به سجده افتاد و خدا را شکر کرد.
آتش خشم شیطان بیشتر شد بار دیگر بسوی خدا عرض کرد: پروردگارا! مال و فرزندان ایوب از بین رفت ولی ایوب در کمال سلامت و تندرستی بسر می برد و به امید آن ترا عبادت می کند که روزی بتواند آنچه که از دست داده دوباره بازیابد. از اینرو هر گاه مرا به جسم او مسلط سازی و اجازه دهی که من صحت و سلامت ایوب را از وی بگیرم و او را به چنگال بیماریها بیندازم شک ندارم که ناسپاسی تو را خواهد گفت و به درمان درد خود مشغول خواهد گشت و از یاد تو غافل خواهد ماند.
خداوند برای آنکه ایوب (علیه السلام) را بعنوان نمونه کامل ایمان و بندگی و صبر و شکر به مردم دنیا معرفی کند تا مایه عبرت آیندگان شود و مصیبت زدگان و بیماران از او عبرت گیرند و در دنیا سربلند و در آخرت مقامش بالا رود لذا به ابلیس فرمود: ترا بر بدن ایوب(علیه السلام) نیز مسلط ساختم ولی جان و دل و زبان و عقلش را نه زیرا اینها ایمان و جلوه گاه دین و مظهر عرفان ایوب(علیه السلام) است.
شیطان به کار خود مشغول شد و او را مریض و ناتوان ساخت و وی در بستر بیماری افتاد، روز به روز لاغر می گشت و چهره اش زرد و ضعیف گردید. چنان دردی بدن او را فرا گرفت که از فرط درد نمی توانست به خواب رود در طول این بیماری دوستان و آشنایانش از کنارش پراکنده شدند و همه او را ترک کردند جز همسر مهربانش که در این وضع همدم و مونس همسرش ایوب پیامبر(علیه السلام) بود.
سالها بر این وضع گذشت و ایوب (علیه السلام) روز به روز بیماریش سخت تر می شد تا آنکه از او جز پوست و استخوانی نماند ولی از شکر خداوند غافل نبود.
شیطان پلید که تیرهایش به خطا خورده بود در کار خود فروماند، یاران خود را فراخوانده و گفت چه باید کرد؟ من که همه چیز ایوب را از او گرفتم، مال و اولاد او از بین رفت، زیبائیش با بیماری وی محو شد، دوستانش از کنار او رفتند ولی باز هم حمد خداوند را بجا
می آورد.
یکی از شیاطین گفت: تو چگونه حضرت آدم را فریب دادی و او را از بهشت بیرون کردی؟
ابلیس گفت: من بوسیله همسر او بر وی مسلط شدم. گفت: پس چرا ایوب را بوسیله همسرش گمراه نمی کنی. ابلیس امیدوار شد و بسوی همسر ایوب رفت و بصورت مردی درآمد و به همسر ایوب گفت: شوهرت کجاست؟ زن گفت: آن شوهر من ایوب (علیه السلام) است که از شدت درد و ضعفف و بیماری نزدیک به آن است که جان از بدنش خارج شود سالهاست که با بیماری دست به گریبانست. شیطان سعی به گمراه نمودن همسر ایوب نمود و گفت: آن خوشیها و نعمتهای قبل یادت می آید که چگونه در ناز و نعمت بودی و فرزندانی داشتی، اکنون در مصیبت و بیماری شوهرت روزگار می گذرانی.
همسر ایوب(علیه السلام) نزد شوهر خود رفت و گفت: تا چه زمانی خداوند تو را عذاب می دهد؟ ثروت، فرزندان، دوستان و جوانی تو چه شد و چرا از خدا نمی خواهی که از این بلا تو را نجات دهد؟
ایوب(علیه السلام) گفت: روزگاری که در ناز و نعمت بودیم و اولادان بسیار داشتیم چند سال بود؟ زن گفت: هشتاد سال، ایوب(علیه السلام) گفت: چند سال است که در زنج و محنت بسر می بریم؟ همسرش گفت: هفت سال.
ایوب پیامبر گفت: من از خداوند شرم دارم که بیش از آنکه روزگار بلا با دوران نعمت برابر گردد رفع گرفتاری خود را از او بخواهم ولی بدان شیطان تو را فریب داده است پس بدان اگر از بیماری رهائی یابم صد تازیانه به تو خواهم زد و از این به بعد در کارها از تو کمک نمی خواهم تا خداوند اراده خود را بر من جاری سازد.
ایوب(علیه السلام) چون خود را تنها دید از روی تضرع و درخواست دست به آسمان بلند کرد و عرضه داشت: خدایا، رنج و بیماری و گرفتاری و مصیبت، مرا فرا گرفته تو ارحم الراحمینی، پروردگارا شیطان رجیم مرا سخت آزار می دهد شرش را از من دفع فرما.
خداوند دعای ایوب(علیه السلام) را به اجابت رساند و به او وحی کرد که پای خود را به زمین بکوب تا چشمه ای زلال روان شود پس از آب چشمه بنوش و خود را با آب چشمه بشوی تا تندرست گردی.
ایوب(علیه السلام) به فرمان الهی عمل کرد زخمهای او بهبود یافت و بیماری از بدنش رخت بربست و کاملترین سلامتی به او بازگشت.
همسر ایوب(علیه السلام) نزد وی آمد و بجای ایوب بیمار و ناتوان، جوانی خوش سیما و نیرومند مشاهده کرد، چنانچه او را نشناخت ولی پس از آنکه متوجه شد ایوب پیامبر(علیه السلام) سلامتی خود را بازیافته دست به گردنش انداخت و شکر خدا را بجا آورد و سپس خداوند به ایوب فرمود: برای آنکه به وعده ات وفا کنی و گفته بودی که اگر از بیماری نجات یابم صد تازیانه به همسرم خواهد زد، به جهت آنکه همسرت زنی باایمان و در این روزگار با تو همدردی کرده ناراحت نشود صد عدد چوب نازک تهیه کن و آن را به آهستگی و آرام به همسرت بزن تا آزرده نگردد و خُلف وعده نیز نکرده باشی.
و خداوند به جهت صبر ایوب(علیه السلام) و سپاسگزاری وی در درگاه خداوند بار دیگر اموال و ثروت او را به وی بازگرداند و فرزندانش را زنده کرد و فرزندان دیگری نیز نصیب وی گردانید تا آیندگان بدانند که ایوب(علیه السلام) نمونه کامل صبر و ایمان است

 

[ یک شنبه 7 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 636
[ یک شنبه 6 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 635

داستان شماره 635

داستان خواندنی ازدواج یوسف و زلیخا


بسم الله الرحمن الرحیم
هنگامى كه حضرت یوسف علیه السلام به سلطنت مصر رسید، چون در سالهاى قحطى عزیز مصر فوت كرده بود زلیخا كم كم فقیر گردید، چشمانش ‍ كور شد، به علت فقر و كورى بر سر راه مى نشست و از مردم براى گذران خود گدایى مى كرد
به او پیشنهاد كردند، خوب است از ملك بخواهى به تو عنایتى كند سالها خدمت او مى كردى . شاید به پاس خدمات و محبتهاى گذشته به رحم نماید
ولى باز هم عده اى او را از این كار منع مى كردند كه ممكن است به واسطه عشق ورزى و هوى پرستى اى كه نسبت به او داشتى تا به زندان افتاد و آن همه رنج كشید خاطرات گذشته برایش تجدید شود و تو را كیفر نماید.
زلیخا گفت : یوسفى را كه من مى شناسم آن قدر كریم و بردبار است كه هرگز با من آن معامله را نخواهد كرد. روزى بر سر راه او بر یك بلندى نشست
هر وقت حضرت یوسف علیه السلام خارج مى شد جمعیت كثیرى از رجال و بزرگان مصر با او همراه بودند زلیخا همین كه احساس كرد یوسف نزدیك او رسید گفت
سبحان من جعل الملوك عبیدا بمعصیتهم و العبید ملوكا بطاعتهم ، پاك و منزه است خداوندى كه پادشاهان را به واسطه نافرمانى بنده مى كند و بندگان را بر اثر اطاعت و فرمان بردارى پادشاه مى نماید
یوسف علیه السلام پرسید: تو كیستى گفت : همان كسى كه از جان تو را خدمت مى كرد و آنى از یاد تو غافل نمى شد هوا پرست بود، به كیفر اعمال بد خود به این روز افتاده كه از مردم براى گذران زندگى گدایى مى كند كه برخى به او ترحم مى كنند و برخى نمى كنند. بعد از عزیز اولین شخص مصر بود و اینك ذلیلترین افراد، این است جزاى گنهكاران
یوسف گریه كرد و بعد پرسید
آیا هنوز چیزى از عشق و علاقه نسبت به من در قلبت باقى مانده ؟ گفت : آرى ، به خداى ابراهیم قسم ، یك نگاه به صورت تو، بیش از تمام دنیا براى من ارزش دارد كه سطح آن را طلا و نقره گرفته باشند.
یوسف پرسید: زلیخا چه تو را به این عشق واداشت ؟ گفت : زیبایى تو. یوسف گفت : پس چه خواهى كرد اگر پیامبر آخرالزمان را ببینى كه از من زیباتر و خوش خوتر و با سخاوت تر است كه نامش محمد صلى الله علیه و آله است ؟ زلیخا گفت : راست مى گویى
یوسف علیه السلام پرسید تو كه او را ندیده اى ، از كجا تصدیق مى كنى ؟ گفت همین كه نامش را بردى محبتش در قلبم واقع شد. خداوند به یوسف وحى كرد زلیخا راست مى گوید ما نیز او را به واسطه علاقه و محبتى كه به پیامبر ما محمد صلى الله علیه و آله دارد، دوست داریم و به این خاطر تو با زلیخا ازدواج كن . آن روز یوسف به زلیخا چیزى نگفت و رفت
روز بعد به وسیله شخصى به او پیغام داد كه آیا میل دارى تو را به ازدواج خود درآورم . زلیخا گفت : مى دانم كه ملك مرا مسخره مى نماید، آن وقت كه جوان و زیبا بودم مرا از خود دور كرد، اكنون كه پیرو بینوا و كور شده ام مرا مى گیرد؟
حضرت یوسف علیه السلام دستور داد آماده ازدواج شود و به گفته خود وفا كرد شبى كه خواست عروسى كند به نماز ایستاد، دو ركعت نماز خواند خدا را به اسم اعظمش قسم داد. خداوند جوانى و شادابى زلیخا را به او باز گرداند،
چشمانش شفا یافت ، مانند همان زمانى كه به او عشق مى ورزید، در آن شب یوسف او را دخترى بكر یافت ، خداوند دو پسر از زلیخا به یوسف داد، با هم به خوشى زندگى كردند تا مرگ بین آنها جدایى انداخت
هنگامى كه یوسف علیه السلام مالك خزاین زمین شد با گرسنگى بسر مى برد و نان جو مى خورد، به او مى گفتند با این كه خزینه هاى زمین در دست توست به گرسنگى مى گذرانى ؟ مى گفت مى ترسم سیر شوم و گرسنگان را فراموش نمایم

[ یک شنبه 5 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 18:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 634

داستان شماره 634

راز سلامتی


بسم الله الرحمن الرحیم
 عصر پيامبر صلى الله عليه و آله بود، يكى از شاهان غير عرب، پزشك حاذقى را به محضر رسول خدا در مدينه فرستاد تا به درمان بيماران آن ديار بپردازد. آن پزشك يك سال در آنجا ماند، ولى كسى براى درمان بيمارى خود نزد او نرفت و درخواست معالجه از او نكرد. پزشك نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد و گله كرد كه من براى درمان ياران به اينجا آمده ­ام ولى در اين مدت، كسى به من توجه نكرد تا خدمتى را كه بر عهده من است، انجام دهم
پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: اين مردم مسلمان در زندگى شيوه ­اى دارند كه تا اشتها به غذا بر آنها غالب نشود، غذا نمی خورند و وقتى كه مشغول غذاخوردن شدند تا اشتها دارند و هنوز سير نشده ­اند، دست از غذا برمی دارند. از اين رو همواره سلامت و تندرست هستند و نياز به مراجعه به طبيب ندارند
پزشك گفت: راز مطلب را يافتم، همين شيوه موجب تنگدستى من شده است، خاضعانه به پيامبر صلى الله عليه و آله احترام كرد و از محضرش ‍ رف
ت

[ یک شنبه 4 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 18:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 633

داستان شماره 633

 

عزرائیل و حضرت موسی ( داستان قبض روح حضرت موسی 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی عزرائیل نزد موسی (ع)آمدف،موسی(ع)پرسید:برای زیارتم آمده ای یا برای قبض روحم؟
عزرائیل:برای قبض روحت.
موسی:ساعتی به من مهلت بده تا با فرزندانم وداع کنم.
عزرائیل:مهلتی در کار نیست.
موسی(ع)به سجده افتاد و ازخدا خواست تا به عزرائیل بفرماید،مهلت دهد تا با فرزندانش وداع کند.
خداوند به عزرائیل فرمود:«به موسی (ع)مهلت بده»،عزرائیل مهلت داد.
موسی(ع)نزد مادرش آمد و گفت:«سفری در پیش دارم!»
مادر گفت:چه سفری؟
موسی:سفر آخرت.
مادر گریه کرد.
موسی(ع) نزد همسرش آمد،کودکش را در دامن همسرش دید،با همسر وداع کرد کودک دست به دامن موسی(ع)زد و گریه کرد،دل موسی از گریه ی کودکش سوخت و گریه کرد،خداوند به موسی(ع)وحی کرد:«ای موسی!تو به درگاه ما می آئی این گریه و زاریت چیست؟
موسی(ع) عرض کرد:«دلم به حال کودکانم می سوزد».
خداوند فرمود:"ای موسی دل از آنها بکن من از آنها نگهداری می کنم،وآنها را در آغوش محبتم می پرورانم."
دل موسی(ع)آرام گرفت و به عزرائیل گفت:جانم را از کدام عضو می گیری؟
عزرائیل:از دهانت.
موسی:آیا از دهانی که بی واسطه با خدا سخن گفته است جانم را می گیری؟
عزرائیل:از دستت.
موسی:آیا از دستی که الوات تورات را گرفته است؟
عزرائیل:از پایت.
موسی:آیا از پایی که با آن به کوه طور برای مناجات با خدا رفته ام؟
عزرائیل نارنجی خوشبو به موسی(ع)داد،موسی(ع)آن را بو کرد و جان سپرد.
فرشتگان به موسی (ع)گفتند:"ای کسی که در میان پیامبران،از همه راحتتر مُردی،مرگ را چگونه یافتی؟"
موسی(ع)گفت:"مرگ را مانند گوسفندی که زنده پوستش را بکَنند یافتم

[ یک شنبه 3 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 17:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 632

داستان شماره 632

داستان حضرت صالح (ع

 

بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت صالح از پيامبران عظيم الشاني است كه نام مباركش نه بار در قرآن ذكر شده است.ايشان در 16 سالگي به پيامبري مبعوث وتا 120 سالگي به ارشاد قومش پرداخت ولي جز اندكي به او ايمان نياوردند.ايشان 280 سال عمر كرد وقبرش در وادي السلام نجف ميباشد.

رسالت حضرت صالح
خداوند بنده خود صالح را به ميان قوم ثمود فرستاد تا آنها را از گمراهي وبت پرستي نجات دهد .حضرت صالح از راههاي گوناگون به ارشاد قومش ميپرداخت وآنها را به پرستش خداي يگانه دعوت مينمود اما قوم ثمود به او ايمان نمي آوردند وبه پرستش بتهاي 70 گانه خود مشغول بودند.يكي از عادات آنها زياده روي در خوردن وآشاميدن وساختن بناهاي مجلل بود.اما صالح آنها را از اينكار منع ميكرد وبه ارشاد آنها ميپرداخت.اما قومش به جاي تمكين از او وي را به هذيان گوئي متهم مي كردند.آنها از صالح خواستند تا معجزه اي بياورد تا دليلي بر حقانيتش باشد.از اينرو خداوند معجزه اي روشن براي آنها آورد.

معجزه حضرت صالح

حضرت صالح عاقبت از ارشاد قومش مايوس شد وبه آنها پيشنهادي كرد.او به مردم گفت كه من از خداي شما چيزي درخواست ميكنم كه اگر اجابت كرد من از ميان شما ميروم وشما نيز از خداي من درخواستي كنيد.قوم ثمود اين پيشنهاد را قبول كردند.بنا شد اول صالح از بتها درخواستي نمايد.روز وساعت تعيين شده فرا رسيد ومردم به كنار بتها رفته وغذاهاي خود را به پاي آنها ريخته وسپس به عنوان تبرك مصرف كردند.حضرت صالح نيز به آن مكان رفته ودرخواست خود را از بت بزرگي درخواست نمود.اما بت هيچ جوابي به اونداد.مردم از صالح خواستند درخواست خود را از بتي ديگر بخواهد واو چنين كرد اما باز هم هيچ صدايي از بت نيامد .روز اول اينگونه سپري شد وآبروي مردم وبتها نزد صالح رفت.در روز دوم قرار شد مردم از حضرت صالح درخواستي نمايند.درخواست آنها اين بود كه يك ناقه كه بچه 10 ماهه اي در شكم دارد از دل كوهي بيرون آيد.بنا به درخواست صالح خداوند ناقه اي را از دل كوهي بيرون آورد كه موجب تعجب همگان شد.باز به درخواست مردم ناقه در همان دم بچه اي را به دنيا آورد.آن 70 نفر تصميم گرفتند ماجرا را به اطلاع قوم خود برسانند اما در ميانه راه 64 نفر مرتد شدند كه از افراد باقي مانده نيز بعدا يك نفر ديگر كافر شد و هم نيز ناقه را پي نمود وفقط 5 نفر ايمان آوردند.

اين ناقه مدتها در  ميان قوم به چرا وزندگي پرداخت ودر نتيجه اشراف تصميم به قتل ناقه گرفتند وتوصيه هاي صالح نيز هيچ اثري بر آنها نگذاشت.


نقشه قتل صالح

نه نفر از قوم صالح كه در فساد ل حضروتباهي جلوتر از بقيه بودند تصميم به قتل صالح گرفتند.نقشه آنها اين بود كه زمانيكه صالح براي عبادت به غاري در كوه حجر ميرود او را به صورت مخفيانه به قتل برسانند وسپس خانواده او را نيز نابود نمايند واگر كسي نيز سوال كرد اظهار بي اطلاعي كنند.اما در زمانيكه قصد عملي كردن نقشه خود را داشتندبه اراده خداوند تخته سنگي بر سر آنها فرود آمد وآنها را نابود كرد.

چگونگي كشتن ناقه صالح

بنا به روايتي از كعب نقل شده كه زني بنام ملكاء كه در ميان قوم صالح زندگي ميكرد وداعيه فرمانروائي داشت به صالح حسادت ميكرد.براي همين تصميم به قتل ناقه صالح گرفت.در آن زمان دو نفر زن بدكاره زندگي ميكردند كه با دو مرد رابطه داشتند.ملكاء به سراغ آن دو زن رفت واز آنها خواست كه اگر اين دفعه آن دومرد براي .... آمدند به آنها تمكين ندهند مگر به شرط كشتن ناقه وآن دو زن نيز چنين كردند واينگونه بود كه آن دو مرد به همراه 7 نفر ديگر نقشه قتل ناقه را عملي كردند وپس از كشتن ناقه گوشت آن نيز ميان قوم تقسيم شد.
بعد از اين ماجرا هر كسي گناه را به دوش ديگري مي انداخت.صالح به آنها گفت كه اگر بچه ناقه را سالم به نزد من بياوريد شايد عذاب الهي از شما برداشته شود اما آنها هر چه گشتند اثري از او نيافتند.


سرنوشت قوم ثمود
قوم ثمود با بي شرمي به نزد صالح رفتند وبه او گفتند اگر تو فرستاده خدايي پس عذابي كه به ما وعده داده بودي عملي كن.خداوند به صالح گفت كه تا سه روز ديگر عذاب من نازل خواهد شد.
بنا به پيشگوئي صالح روز اول چهره كافران زرد ودر روز دوم سرخ ودر روز سوم سياه  شد وسپس جبرئيل بر آنها نازل شد وبا صيحه اي بلند پرده گوش آنها پاره وقلبشان شكافته وجگرهايشان متلاشي شد.صبح آن شب نيز خداوند صاعقه اي بر آنها فرستاد وتاروپودشان را نيست ونابود نمود.همه نابود شدند به جز صالح وافراد با ايماني كه به او ايمان آورده بودند.

[ یک شنبه 2 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 17:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 631

داستان شماره 631

داستان حضرت لوط ( ع

 

بسم الله الرحمن الرحیم

داستان پیامبران حضرت لوط(ع) و قوم لوط(1

واژه (( لوط )) در اصل از لاط يلوط گرفته شده وبه معني ارتباط قلبي است و در زبان عرب جمله الولد الوط به معنى بچه‏ى در رحم است(1) كه به كبد چسبيده باشد. بنابراين اين پيامبر خدا كه پيوند محكم قلبي با خدا داشت با نام لوط خوانده ميشد و به عكس او قومش به لواط وارتباطهاي نامشروع آلوده بودند.
حضرت لوط (ع)از خويشان حضرت ابراهيم (ع) بود مطابق پاره اي از روايات برادرزاده يا پسر خاله ابراهيم (ع) بود و طبق بعضي از روايات برادر حضرت ساره همسر ابراهيم (ع) بود.(2
هنگامي كه حضرت ابراهيم(ع)درسرزمين بابل (عراق كنوني)مردم را به يكتاپرستي دعوت نمود لوط نخستين مردي بود كه در آن شرايط سخت به ابراهيم (ع)ايمان آورد وهمواره در كنار ابراهيم (ع)بود و يگانه يار ياور ابراهيم (ع) در دوران مبارزات او با نمرود به شمار مي آمد(3) چنانكه ساره نخستين زني بود كه به ابراهيم(ع)ايمان آورد
لوط چنانكه ظاهر امر نشان ميدهد در همان بابل به دنيا آمد و پس از اعتقاد به حقانيت آيين ابراهيم (ع) ازمبلغين ومدافعين اين آيين بود و در اين مسير به مقام ارجمندي ازنبوت و رسالت رسيد كه خداوند ( درآيه 133صافات ) مفرمايد: همانا لوط از رسولان بوداز امام باقر(عليه السلام) نقل شده است :حضرت لوط درميان قوم خود سي سال سكونت كرد وآنها را به سوي خدا دعوت كرد واز عذاب الهي بر حذر داشت.
در قرآن 27 بار سخن از حضرت لوط (ع) به ميان آمده و او را به عنوان يكي از پيامبران مرسل وصالح خوانده كه در برابر قوم سركش وشهوت پرستي قرار داشت وآنها را به آيين حضرت ابراهيم (ع) فرا ميخواند ولي آنها از اطاعت دستورهاي او سرپيچي ميكردند.
لوط مردي سخي بزگوار ومهمان دوست بود ومقدم مهمان راگرامي ميداشت. زندگي لوط (ع) با قومش چنانچه كه خاطر نشان مي شود از درد ناكترين وتلخترين زندگي ها بود كه آن مرد خدا با كمال مقاومت تحمل كرد وبه مسئوليت ارشادي خود ادامه داد.
ابراهيم(ع) از شهر حَرّان، واقع در شمال سرزمين بين‏النهرين مهاجرت نموده و به همراهى همسر و كسانى كه به او گرويده بودند، و در رأس آنها برادرزاده‏اش لوط بن هاران به فلسطين آمد.
بعد از آن كه قحطى و خشك‏سالى فلسطين را فرا گرفت، ابراهيم به همراهى لوط رهسپار مصر گرديدند و پس از آن كه فشار قحطى فروكش نمود از مصر بازگشتند، در حالى كه گوسفندان زيادى را كه پادشاه مصر بدان‏ها داده بود، به همراه داشتند، و از آنجا كه چراگاه‏ها براى گوسفندان فراوان آنها، گنجايش نداشت، و سبب اختلافاتى ميان شبان‏هاى ابراهيم و لوط شده بود.ابراهيم(ع) مصلحت ديد كه براى رفع اختلاف، زمين‏ها را با لوط تقسيم كند. به لوط پيشنهاد كرد، جايى را كه مورد پسند اوست، انتخاب كند، و او سرزمين اردن - كه دو شهر سَدوم و عَموره در آن قرار داشتند - و اطراف آنها را انتخاب كرد و در شهر سدوم اقامت گزيد

امام باقر (عليه السلام ) در اين باره مي فرمايد :قوم لوط بهترين خلق خدا بودند و يكي از كارهاي نيك آنان اين بود كه در انجام كار خير متحد بودند و همه اقدام به آن مي كردند.
شيطان به كارهاي نيك آنان حسد برد و براي به انحراف كشيدن آنان سعي فراواني نمود و پي فرصت مي گشت تا اينكه به فكر افتاد اول بايد زراعت و كشاورزي مردم را خراب كند و ميوه هاي آنان را تباه نمايد وبه چنين كاري مشغول شد.
مردم هر صبح كه به باغ و مزرعه خود ميرفتند مشاهده ميكردند زمين شان خراب و ميوه ها يشان تباه شده است.
مردم باهم گفتند: بايد كمين كنيم و آن كسي كه زراعت ما را خراب ميكند شناسايي نماييم و مجازاتش كنيم. وقتي كه كمين كردند ديدند پسر جواني زيبا و خوش رو و خوش لباس آمد و مشغول خراب كردن زراعت و ميوه هاي آنان شده. مردم او را دستگير كرده و گفتند: اي جوان آيا تو زراعت ما را خراب مي كني و حاصل ما را تباه مي كني؟او با كمال جرئت و شجاعت گفت : بلي من هستم كه هر شب باعث خرابي زمين و از بين بردن محصول شما مي شوم .
مردم همه متفق شدند كه بايد اين خرابكار را به قتل برسانند و او را به شخصي سپردند كه شب را از او نگه داري كند و فردا صبح جمع شوند او را اعدام كنند. آن شخص جوان را به خانه برد و در رختخابي در اتاق خود خواباند.
نيمه شب آن جوان شروع به فرياد و گريه نمود و به صاحب خانه گفت : من هر شب روي شكم پدرم مي خوابيدم وامشب تنها هستم و مي ترسم " صاحب خانه كه بي خبر از همه جا گفت : نترس بيا و امشب هم روي شكم من بخواب آن ملعون با صاحب خانه كاري كرد كه او را مجبور به لواط نمود اول دستور داد كه صاحب خانه با او لواط كند و بعد هم خود با صاحب خانه لواط كرد و فرار نمود.
صبح مردم جمع شدند كه آن جوان خراب كار اعدام كنند صاحب خانه داستان شب گذشته را براي آنان تعريف كرد.
و از آن پس مردم هم اين عمل را ياد گرفته وبا همديگر انجام دادند وكار به جايي رسيد كه زنان خود را رها كرده و به پسر بچه ‏ها روى آوردند و هر كس كه وارد شهرشان مي شد با او همين عمل زشت لواط را انجام ميدادند.
وقتي شيطان فهميد كه مردم با اين عمل زشت عادت كرده اند و ديگر سراغ زنان نمي روند به فكر افتاد كه زنان آنها را نيز منحرف كند.در اينجا خود را به شكل دختري زيبا درآورد وپيش زنان آنها رفت و گفت شنيده ام مردان شما زنان خود را رها كرده اند و با هم عمل زشت لواط انجام ميدهند.
گفت : بلي چنين است و مدت ها است كه مردان ما ديگر سراغ زنانشان نمي آيند و به عمل زناشويي با ما را ترك كردند.
بعد گفت : حال كه مردان شما باهم عمل لواط انجام ميدهند شما زنان هم با يكديگر عمل مساحقه ( همجنس بازي زن با زن ) را انجام دهيد و بعد از آن كه زنان هم به اين عمل عادت كردند.(4)
قريه قوم لوط سر راه مردمى بود كه به شام و مصر سفر مى كردند و چون كاروانى بر آنها مى گذشت از آنها پذيرايى مى كردند؛ چون اين ماجرا ادامه پيدا كرد از روى بخل و خستى كه داشتند در فكر چاره اى افتادند و بخل موجب شد كه چون ميهمانى بر آنها وارد مى شد با او لواط مى كردند، بى آنكه شهوتى به اين كار داشته باشند. اين عمل را با مردم انجام مى دادند تا كسى به سرزمين آنها وارد نشود. همين سبب شد كه پاى مسافران از آن سرزمين قطع شود و ديگر كسى به آنجا نيايد.عده‏اى از مردم از اين وضع بسيار پست ناراحت شده و به حضور ابراهيم (عليه السلام) آمدند و به شكايت كردند، ابراهيم حضرت لوط را به عنوان مبلغ به سوى آنها فرستاد تا آنها را نصيحت كند و از عواقب شوم اين اعمال زشت برحذر دارد.
لوط به سوى اين قوم (كه در شهرهاى سدوم و عمورا و ادوما و صاعورا و صابورا) بودند روانه شد.(6)
شيطان معلم و تعليم دهنده لواط و مساحقه (همجنس بازي مرد با مرد و زن با زن) است تا زمان حضرت لوط كسي همجنس بازي را نمي دانست و اول كسي كه آن را به قوم لوط تعليم داد شيطان بود.(7)
حضرت علي از رسول خدا (ص) نقل مي كند كه آن حضرت فرمود : خداوند متعال وقتي آدم را امر كرد كه از بهشت فرود آيد او وزوجه اش با هم فرود آمدند. ابليس هم فرود آمد در حالي كه همسري نداشت اولين كسي كه باخود لواط كرد همان ابليس بود فرزندان او از خودش به وجود آمدند. اما ذريه آدم از زوجه وهمسر او است خداوند به آدم و همسرش خبر داد كه شيطان دشمن قسم خورده شما مي باشد.(8)
در حديثي گفته شده است كه خداوند ابليس را خلق نمود و در ران راست او آلت مردانگي ودر ران چپ او آلت زنان را قرار داد. او وقتي مي خواهد صاحب فرزندي شود رانهاي خود را به هم مي مالد و با خود جفت گيري ميكند در هربار وهر روز ده تخم مي ريزد و از هر تخمي هفتاد شيطان پديد مي آيد


1-) مفردات راغب (لوط) ص 456.
2-سفينة البحار ج 2 ص 516 - سرگذشت لوط در بحار ط جديد ج 12 صفحه 140 تا 171 آمده است.
3-فامن له لوط و قال انى مهاجر الى ربى (عنكبوت – 26
4- ثواب الاعمال ، ص 255.
5- علل الشرايع ، ص 183.
6-بحار ط جديد ج 12 ص 163 و 155.
7- علل الشرايع ، ج 2، ص 233، بحار، ج 93، ص 306.
8-بحارالانوار ج 63 ص 264
9-بحارالانوار ج 63 ص 306


داستان پیامبران حضرت لوط(ع) و قوم لوط(2)
مأموريت لوط براى هدايت مردم فلسطين‏
لوط و خواهرش ساره (كه همسر ابراهيم بود) همراه ابراهيم از بابل پايتخت نمرود، بيرون آمدند و به فرمان خدا به سوى سرزمين پر بركت از نظر معنوى و مادى يعنى فلسطين روانه شدند و از سيطره‏ى ظالمانه‏ى نمروديان نجات يافتند.
ابراهيم همراه ساره و هاجر و لوط به سرزمين فلسطين و شامات رسيدند، اين سرزمين، بسيار پر درخت و آباد بود، و مردم آن از انواع نعمتهاى الهى برخوردار بودند.
ابراهيم و ساره و هاجر در بيابانى كنار راه عمومى يمن و شام و... سكنى گزيدند، هر كسى كه از آنجا مى‏گذشت، ابراهيم او را به توحيد و آئين حق دعوت مى‏كرد و خبر آتش افكندن او و نسوختنش، در دنيا شايع شده بود، بعضى به او مى‏گفتند: با آئين شاه (نمرود) مخالفت مكن، زيرا او مخالفانش را مى‏كشد، اما ابراهيم به راه خود ادامه مى‏داد.
يكى از كارهاى ابراهيم اين بود كه هر كس از كنار خيمه‏اش رد مى‏شد، او را مهمان مى‏كرد، و در محل سكونت او تا هفت فرسخ، شهرها و روستاهاى پر از نعمت و درخت ميوه وجود داشت. و وفور نعمت در همجا به چشم مى‏خورد و هر كس از مسافرين از اين شهرها مى‏گذاشت بدون جلوگيرى، از ميوه درختان مى‏خورد.ابليس كه در كمين انسانها است، بخصوص اگر غرق در وفور نعمت باشند، زودتر مى‏تواند آنها را فريب داده و غافل سازد، از عيش و نوش مردم استفاده كرد و به آنها لواط را ياد داد، نخست خودش بصورت انسانى آماده شده كه با او لواط كنند و كم‏كم اين كار زشت شايع و عادى گرديد، بطورى كه مردان به مردان و زنان به زنان اكتفا مى‏كردند.
عده‏اى از مردم از اين وضع بسيار پست ناراحت شده و به حضور ابراهيم (عليه السلام) آمدند و به شكايت كردند، ابراهيم حضرت لوط را به عنوان مبلغ به سوى آنها فرستاد تا آنها را نصيحت كند و از عواقب شوم اين اعمال زشت برحذر دارد.
لوط به سوى اين قوم (كه در شهرهاى سدوم و عمورا و ادوما و صاعورا و صابورا) بودند روانه شد(1)
ابراهيم در قسمت بلند فلسطين، و لوط در قسمت پايين به فاصله 8 فرسخ قرار گرفته‏اند آنها وقتى كه لوط را ديدند، گفتند كه تو كيستى؟ فرمود: من برادرزاده ابراهيم هستم، همان ابراهيمى كه شاه (نمرود) او را به آتش افكند، آتش نه تنها او را نسوزاند بلكه براى او سرد و گوارا شد، و او در چند فرسخى نزديك شما است.از خدا بترسيد، راه پاكى را بپيماييد اين كارهاى زشت را نكنيد، خدا شما را هلاك خواهد كرد، گستاخى به خدا نكنيد از او بترسيد و خوددار باشيد و خدا را از ياد نبريد...
گاه مى‏شد كه مردى از آن ديار عبور مى‏كرد، مردم زشت كار آن ديار به سوى او مى‏رفتند تا با آن عمل زشت لواط انجام دهند، لوط (عليه‏السلام) او را از دست آنها نجات مى‏داد...(دو


ازدواج لوط (عليه‏السلام)


يكى از سنت‏هاى صحيح آئين‏هاى حق، ازدواج است كه راه طبيعى براى ارضاع غريزه‏ى جنسى، و بقاى نسل مى‏باشد، لوط در همان محل مأموريت ازدواج كرد تا بلكه آنها نيز از اين روش پيروى كنند و از انحراف جنسى دست بردارند، ثمره‏ى اين ازدواج اين شد كه لوط پس از مدتى داراى چند دختر گرديد.
لوط همچنان به امر به معروف و نهى از منكر و مبارزه با فساد ادامه مى‏داد، اما بيانات مستدل لوط در آنها اثر نمى‏كرد، و اين جريانات سالها طول كشيد، تا اينكه به لوط گفتند اگر دست از سرزنش ما برندارى تو را تبعيد خواهيم كرد، در اين وقت بود كه ديگرى اميدى به اصلاح آنها نبود و آنها مستحق هيچ چيز، جز عذاب سخت الهى نبودند، از اين رو دل حضرت لوط كه سالها نسبت به آنها مهربان بود تا اينكه به سوى حق برگردند، ناراحت شد و بر آنها نفرين كرد.(سه


اشاره بعضى از كارهاى زشت قوم لوط


از كارهاى زشت قوم لوط گلوله‏پرانى با كمان، و هسته انداختن به يكديگر (و حتى در بعضى موارد شرطبندى مى‏كردند كه هسته به هر كسى خورد با او عمل زشت انجام دهند) و آدامس جويدن در معابر عمومى (براى جذب افراد بخاطر شهوترانى
و از جمله لباسهاى فاخر بلند مى‏پوشيدند (كه امروز رقاصه‏هاى دنيا در جهان غرب مى‏پوشند) و دكمه‏هاى كت و پيراهنشان را مى‏گشودند.(4) و قلم از بيان بعضى از زشتكاريهاى آنها شرم دارد، از جمله از كارهاى آنها اين بود كه راهها را براى زشتكارى مى‏بستند و آشكارا در معرض ديد مردم، منكرات را انجام مى‏دادند و در تفسير آيه 29 عنكبوت و تاتون فى ناديكم المنكر آمده: با همديگر در ملا عام كارهاى ركيك و زشت انجام مى‏دادند.(پنج
و در بعضى از تفاسير، كلمه منكر به هسته انداختن آنها تفسير شده كه آنهم به خاطر هوسهايشان بود.(شش
از آيات قرآن از جمله از آيه 28 سوره‏ى عنكبوت استفاده مى‏شود، كه زشتكارى قوم لوط به گونه‏اى زننده بود كه در ميان هيچ قوم و ملتى سابقه نداشت، چنانچه لوط به آنها گفت: انكم لتأتون الفاحشة ما سبقكم بها من احد من العالمين شما كار بسيار زشتى انجام مى‏دهيد كه احدى از مردم جهان، قبل از شما آن را انجام نداده است
به اين ترتيب آنها چون بنيانگذار اين فساد بودند، بار گناه كسانى را كه در آينده از آنها
پيروى مى‏كنند نيز به دوش خواهند كشيد، بى‏آنكه از گناه آنان چيزى كم شود.
از زشتكارى قوم لوط اينكه: كف دست بر پشت يكديگر مى‏زدند، كلمات زننده به همديگر
مى‏گفتند، بازيهاى بچه‏گانه داشتند، قماربازى مى‏كردند، با انواع آلات موسيقى سر و كار
داشتند، سنگ‏پرانى و متلك گفتن از كارهاى معمول آنها بود، و در حضور جمع خود را
برهنه مى‏كردند و...
حضرت لوط هرچه آنها را نصيحت كرد، در دل آن آلودگان و منحرفان اثر ننمود، پاسخ آنها به
حضرت لوط اين بود كه: ائتنا بعذاب الله ان كنت من الصادقين اگر راست مى‏گوئى عذاب
خدا را براى ما بياور.(هفت
لجاجت و هوسبازى آنها تا اين حد بود، و سرانجام حضرت لوط با قلبى آكنده از اندوه
گفت: پروردگارا مرا بر اين قوم مفسد، پيروز گردان.(هشت
نكته قابل توجه اينكه در حالات قوم لوط نوشته‏اند يكى از عوامل اصلى آلودگى آنها به
گناه زشت لواط آن بود كه آنها مردم بخيل بودند و چون شهرهاى آنها بر سر راه كاروانهاى
شام قرار داشت، آنها با انجام اين عمل، نسبت به بعضى از عابرين و مهمانان آنها،
مى‏خواستند آنها را از شهرهاى خود دور سازد، ولى كم‏كم اين عمل زشت در ميان
خودشان نيز رائج گرديد.(نه

پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم) در مسجد مردى را ديد به طرف كسى هسته انداخت، فرمود: او لعنت است تا آن هسته به زمين بيفتد سپس فرمود: هسته انداختن از شيوه‏هاى قوم لوط است آنگاه آيه فوق (29 - عنكبوت) را خواند(10) و از كارهاى زشت آنها اين بود كه محل مدفوع خود را نمى‏شستند، و خود را از جنابت تطهير نمى‏نمودند و بسيار بخيل و دست بسته بودند، هرگز كسى را به غذا دعوت نمى‏كردند.(1یازده
آرى وفور نعمت شامات كه فرسخ در فرسخ پر از درختهاى ميوه‏دار بود و آنچنان درختها در ميان رفته بودند كه شعاع آفتاب به زمين نمى‏رسيد، به جاى اينكه آنها را شاكر خدا كند و به راه خداوند روند، اين چنين غرق در آلودگى شده بودند تا آنجا كه كسى جرات نداشت كه از شهرهايشان عبور كند، چرا كه اموال او را غارت مى‏كردند، و او را به آلودگى جنسى مى‏كشاندند.
حضرت لوط تا آن حد، مظلوم و تنها بود كه حتى نزديكترين فرد نسبت به او كه مى‏بايست رازدار و حافظ اسرار و همكارى صديق و صميمى براى او باشد، و او را در هدفش كمك كند، نه تنها او را يارى نمى‏كرد بلكه به مخالفت او اقدام مى‏كرد و با نشانه‏هائى بر مخالفان يارى مى‏نمود.(دوازده
لوط سى سال در ميان قوم خود همچون كوه ايستاد و در برابر آنها قيام كرد، و مكرر و هر روز آنها را با نصحيت و پند و استدلال و ترساندن از عذاب خدا، به سوى حق راهنمائى مى‏نمود و حجت را بر آنها تمام مى‏كرد. لوط همچون استادش ابراهيم مردى سخى و بزرگوار و مهمان‏نواز بود، هر كس بر او وارد مى‏شد با كمال احترام از او پذيرائى مى‏كرد.
ولى قوم او، مسافران و واردين غريب را كه مى‏ديدند، سنگ به سوى آنها انداخته، و هر كس كه سنگش به كسى اصابت مى‏كرد، اموالش را مى‏گرفت و با او عمل زشت انجام مى‏داد و سه درهم به عنوان غرامت مى‏پرداخت، و قاضى آنها به دادن اين سه درهم به مسافر مظلوم، قضاوت مى‏كرد
و بطور كلى آنها غرق در شهوات بودند، در مجالس عمومى با ساز و آواز و رقص و دانس و عريان درهم مخلوط مى‏شدند (همچون مواردى كه هم اكنون در كشورهاى غربى وجود دارد) و زشتكارى و كثافتكارى را آنها به جائى رساندند كه پيامبر اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: زمين گريه كرد تا حدى كه اشكش به آسمان رسيد و آسمان گريه كرد تا حدى كه اشكش به عرش رسيد، آنگاه خداوند به آسمان فرمان داد كه آنها را سنگباران كند (كه شرحش خواهد آمد).(13)


)-1 بحار ط جديد ج 12 ص 163 و 155.
-2) بحار ط جديد ج 12 ص 163 و 155.
-3) بحار ط جديد ج 12 ص 155.
-4) بحار ط جديد ج 12 ص 151 - خصال ج 1، ص 160.
-5) سفينة البحار ج 1 ص 597.
-6) تفسير قمى ص 496.
-7) عنكبوت، 29.
-8) عنكبوت، 30.
-9) تفسير نمونه، ج 16 ص 254.
-10) تهذيب الاحكام شيخ طوسى (ره) ط جديد ج 3 ص 262.
-11) سفينه البحار ج 2 ص 516.
-12) بحار ط جديد ج 12 ص 115.
-13) سفينة البحار ج 2 ص 517 -


در اينجا ذكر اين مطلب بجا است كه در اسلام عمل لوط از گناهان كبيره است، و حد آن براى هر دو در صورتى كه از روى اختيار بوده يا اعدام با شمشير (و اسلحه ديگر) است و يا دست و پاى او را بستن از كوه به طرف زمين پرت كردن و يا در آتش، سوازندن است، و ضمنا مادر و خواهر و دختر كسى كه لوط داده بر لوط كننده حرام ابدى مى‏شود.
در حالى كه اسلام اين چنين با اين عمل زشت، بر خورد شديد كرده، دنياى غرب از جمله انگستان آنچنان در شهوت‏پرستى، مسخ شده است كه همجنيس بازى و حتى جواز ازدواج پسر با پسر را در مجلس شوارى خود به تصويب رسانده‏اند، با توجه به اين مطلب در قرن بيستم، ديگر جاى تعجب نيست كه در زمان لوط آنچنان غوطه ور در آلودگى بودند!


لوط در قرآن‏


در بررسى اين آيات مى‏بينيم: لوط نسبت به قومش دلسوز بوده، و آنها را مكرر با بيان مهرآميز و منطق و استدلال دعوت به صراط مستقيم كرده، و از كارهاى زشت، سرزنش مى‏نموده است (شعراء 161 - نمل 54 - عنكبوت، بیست و هشت
ولى پاسخ قومش جز تكذيب رسولان، و لجاجت و مخالفت و ادامه زشتكارى نبوده و حتى لوط و خانواده‏اش را تهديد به تبعيد و اخراج مى‏كردند (نمل، 56 - شعراء، صدو شصت و هفت
همسر لوط همچون همسر حضرت نوح، دو همسر بد بودند كه بجاى همكارى با شوهر، با مخالفان همكارى مى‏كردند (تحريم - ده
لوط در شايستگى به جائى رسيد كه خداوند مقام رسالت را به او داد (صافات - 133) و به او حكمت و داورى و بينش و علم مخصوصى عنايت فرمود (انبياء - صدو هفتادو چهار
اكنون در اينجا به ترجمه آيه 160 تا 175 كه گوشه‏اى از برخورد حضرت لوط با قومس را بيان مى‏كند و همين نمونه نشانگر لجاجت و آلودگى قوم لوط، و مظلوميت و مقاومت لوط (عليه السلام) است توجه كنيد
قوم لوط رسولان خدا را تكذيب كردند
هنگامى كه برادرشان لوط(1) به آنها گفت آيا پرهيزكارى را پيشه خود نمى‏سازيد؟ من براى شما رسول امينى هستم. تقواى الهى پيشه كنيد و از من پيروى نمائيد من از شما پاداشى نمى‏خواهم، پاداش من نزد پروردگار جهانيان است.آيا در ميان جهانيان، شما به سراغ جنس ذكور مى‏رويد (چه كار زشتى؟!) و همسرانى را كه خدا براى شما آفريده است رها مى‏كنيد، راستى شما قوم تجاوزگرى هستيد
قوم لوط در پاسخ گفتند
اى لوط اگر از اين گفتار دورى نكنى، از اخراج‏شوندگان خواهى بود
لوط گفت: من (به هر حال) دشمن شما هستم
پروردگارا من و خاندانم را از آنچه اينها انجام مى‏دهند، رهائى بخش ما او و خانواده مؤمنش را نجات داديم جز پيره‏زنى كه در ميان آن گروه باقى ماند (اين پيره‏زن همسر لوط بود كه از نظر عقيده و مذهب با قوم گمراه بود و هرگز به لوط ايمان نياورد) سپس ديگران را هلاك كرديم و بارانى (از سنگ) بر آنها فرو فرستاديم، چه باران بدى بود اين باران انذارشدگان
در اين ماجرا(ى قوم لوط و سرنوشت شوم آنها) آيتى است اما اكثر آنها ايمان نياوردند و پروردگار تو عزيز و رحيم است
سپس به سوى خدا رو كرد و گفت: پروردگارا من و خانواده‏ام را از آنچه اينها انجام مى‏دهند نجات بده
خداوند نيز دعاى اين پيامبر صالح را بر آورد، او و اهل او را نجات داد، و بقيه را با سخت‏ترين عذاب و مجازات نمو كه بعداً خاطر نشان خواهد شد
آرى اين است سرانجام بدكاران زشت عمل، كه به سخن مردان صالح گوش نمى‏دهند و به بيراهه‏ها مى ‏روند


پی ‏گيرى لوط در مورد هدايت مردم و لجاجت قوم‏


حضرت لوط، سالها به نصيحت پرداخت، و سى سال آنها را به سوى فضائل معنوى و
انسانى و توحيد دعوت كرد، اما آن آلودگان از خدا بى‏خبر، انحراف و آلودگى را از حد
گذراندند، تا آنجا كه حتى توسط جاسوس خود (همسر لوط) اگر آگاه مى‏شدند كه لوط،
مهمان تازه وارد دارد، به خانه مى‏ريختند و به مهمانان تجاوز مى‏كردند.
لوط اين بنده‏ى مظلوم در برابر اين ظالمان لجوج و نادان، چاره‏اى جز اين نداشت كه با دل
پر درد و چشم پر اشك، آنها را نفرين كند(2) با اينكه بارها به آنها گفته بود كه اگر اين
وضع را ادامه دهيد، سرانجامش عذاب سخت الهى است آن كوردلان غافل، از مهلت ها و
فرصتها استفاده نكردند و همچنان به انحطاط اخلاقى و بى‏ناموسى خود ادامه دادند... تا
اينكه به فرمان خدا فرشتگان عذاب به سوى زمين پر گشودند، اينها كه 3 نفر يا نه نفر يا
11 نفر (به اختلاف روايات) بودند از فرشتگان مقرب الهى بودند و حضرت جبرئيل امين نيز

در ميانشان بود، به صورت بشر نخست به عنوان مهمان بر ابراهيم وارد شدند(سه
ماجراى برخورد با ابراهيم در قرآن از جمله در سوره‏ى هود آيه 69 تا 83 آمده است.

خلاصه ماجرا اينكه:اين فرشتگان به صورت بشر بر ابراهيم وارد شدند و بر او سلام كردند، ابراهيم مهمان نواز
مقدم آنها را گرامى داشت و فورا گوساله‏اى بريان كرده و غذاى مطبوعى آماده كرده،
جلوى آنها گذاشت، آنها (چون فرشته بودند) از غذا نخوردند، و نخوردن غذا در آن زمان
نشانه خوف دزد و... بود، ابراهيم با آن همه شجاعت از اين پيش آمد در دل احساس
ترس كرد، ولى به زودى آنها به او گفتند نترس ما (مأمور عذابيم) به سوى قوم لوط
فرستاده شده‏ايم و مأموريت ديگر ما اين است كه تو و همسر تو (ساره) را به فرزندى
بنام اسحاق و بعد از او، يعقوب، بشارت دهيم.
وقتى ساره از اين بشارت آگاه شد: گفت: واى بر من آيا من كه پير فرتوت شده‏ام فرزند
مى‏آورم، و شوهرم نيز پير است، براستى عجيب است.
فرشتگان گفتند: از فرمان خدا تعجب نكن، اين فرمان رحمت خدا است كه بر شما خانواده
رسيده، چرا كه خدا ستوده و نيك است وقتى كه ترس از دل ابراهيم رفت، و با آن
بشارت، شادمان شد، با آن فرشتگان در مورد عذاب قوم لوط به گفتگو نشست


فرشتگان عذاب و قوم لوط


فرشتگان مأمور عذاب وقتى كه از ابراهيم (عليه السلام) جدا شدند، به صورت جوانان
زيبا به شهر سدوم روانه گشتند، چون به دروازه شهر رسيدند، دخترى را ديدند كه از چاه
آب مى‏كشد، از او خواستند كه آنها را پذيرائى كند، دختر در مورد قوم شرور لوط، درباره
جوانان تازه وارد نگران شد، و در وجود خود نيروئى براى حمايت ايشان نديد و خواست تا
در يارى آنها از پدرش استمداد كند، او دختر لوط بود، از اينرو مهلت خواست و نزد پدر رفت
و جريان را گفت
حضرت لوط از شنيدن اين خبر، سخت نگران شد، و درباره خصوصيات آن جوانان از دخترش
توضيح خواست و براى يافتن بهترين راه، با دخترش به گفتگو پرداخت، و شايد از پذيرفتن و
استقبال از واردين، مردد بود، و فكر مى‏كرد از پذيرفتن شان، معذرت بخواهد، يا حقيقت
حال را براى آنها بگويد، تا به زحمت نيفتند، ولى مهر و محبت و كرم لوط، او را بر آن
داشت كه مخفيانه، دور از ديد مردم، به استقبال واردين برود (با توجه به اينكه قوم لوط،
لوط را از مهمان كردن غرباء منع كرده بودند
سرانجام لوط به تصميم خود عمل كرد، و به استقبال جوانان تازه وارد رفت(چهار
لوط، با توجه به قوم منحرف و زشتكارش از يك سو، و ورود جوانان زيبا از سوى ديگر، در
فشار روحى قرار گرفت، كه چه كند، اگر اين جوانان را مهمان كند ترس آبروريزى است،
اين فكر چنان او را ناراحت كرد كه به خود گفت: هذا يوم عصيب امروز روز سخت و
وحشتناكى است.(پنج
اما لوط مهمان‏نواز چاره‏اى جز اين نداشت كه مهمانان را به خانه‏ى خود ببرد، آنها را به
سوى خانه‏اش راهنمائى كرد، ولى براى اينكه آنها را از جريان مطلع كرده باشد، در وسط
راه چند بار به آنها گفت: اين شهر مردم زشتكار و منحرفى دارد، تا اگر ميهمانها توانائى
مقابله دارند، حساب كار خود را كرده باشند
در بعضى از روايات آمده: لوط آنقدر مهمانهاى خود را معطل كرد تا شب فرا رسيد، شايد
دور از چشم آن قوم شرور و آلوده بتواند با حفظ آبرو از آنان پذيرائى كند(شش
به هر حال مهمانان وارد خانه لوط شدند، همسر لوط بر پشت بام رفت و آتش روشن كرد،
قوم شرور فهميدند كه امشب در خانه لوط چند نفر به مهمانى آمده‏اند. و از هر سو به
سرعت به سوى خانه لوط (عليه السلام) هجوم آوردند(هفت
وقتى كه قوم شرور، به در خانه لوط رسيدند به لوط گفتند: آيا ما تو را از جا دادن مردم
نقاط ديگر منع نكرده‏ايم
لوط (عليه السلام) كه هوا و هوس آنها را مى‏دانست، سخن از ازدواج (كه امرى طبيعى

براى ارضاى غريزى جنسى و بقاى نسل است) به ميان آورد و فرمود: اينها دختران منند،
براى شما پاكيزه‏ترند (با آنها ازدواج كنيد و از اعمال شنيع دورى كنيد) از خدا بترسيد و مرا
در ميان مهمانهايم، رسوا نكنيد اليس منكم رجل رشيد آيا در ميان شما يك نفر داراى
رشد و غيرت نيست؟))، آنها در پاسخ گفتند: تو كه مى‏دانى ما حق (و ميلى) در دختران
تو نداريم و خوب مى‏دانى ما چه مى‏خواهيم.(هشت
وقتى كه حضرت لوط از آن قوم اصلاح‏ناپذير، مأيوس شد، گفت: كاش داراى نيرو يا تكيه‏گاه
و پشتيبان محكمى بودم(9)آنگاه مى‏دانستم با شما پست فطرتان چه كنم؟
آرى لوط در اين هنگام از غربت و بى‏كسى خود ياد كرد و گفت: اگر نيروئى مى‏داشتم
چنين خوار و گرفتار شما نمى‏شدم و در برابر تعدى و شر شما دفاع مى‏كردم و در مقابل
فشار شما مقاومت مى‏نمودم
عجبا حتى يك مرد سالم و غيرتمند نبود كه به پشتيبانى از لوط برخيزد، و تعبير به اليس
منكم رجل رشيد آيا در ميان شما يك مرد رشيد نيست (سوره انبياء - آيه 78) حاكى
است كه اگر يك انسان عاقل و فهميده و متعهد در ميان شما بود، كار شما به افتضاح و
رسوائى نمى‏كشيد


به ياد حضرت قائم (عج)


جالب اينكه در پاره‏اى از روايات در تفسير آيه قال لوان لى بكم قوة او آوى الى ركن شديد (كاش در برابر شما قدرتى داشتم و يا تكيه‏گاه و پشتيبان محكمى در اختيارم بود) آمده، امام صادق (عليه السلام) فرمود: منظور از قوة همان قائم (عج) است و منظور از ركن شديد 313 نفر ياران (مخصوص) آن حضرتند(ده
به اين ترتيب نقش نيرو سپاه قدرتمند در پيشبرد اهداف انسانى، روشن مى‏شود، و در ضمن حضرت لوط آرزو مى‏كند كه چنين نيروئى داشته باشد، و حكومت جهانى در پرتو وجود حضرت قائم (عليه السلام) با ارتش متعهد و نيرومند در همه جهان تشكيل گردد تا از مفاسد و زشتيها شديداً جلوگيرى شود (اميد آنكه هر چه زودتر خداوند لطف كند، تا با ظهور حضرت قائم (عليه السلام) و تشكيل حكومت جهانى، همه گونه مفاسد از روى زمين برچيده گردد و دنيا پر از عدل و داد شود).
عذاب بسيار سخت قوم لوط
از آنجا كه قوم سركش لوط، فساد را از حد گذراندند، و بجاى قبول نصيحت‏هاى حضرت
لوط، او را تهديد كردند، سالها بر اين وضع نكبت‏بار ادامه دادند، و درست به عكس فرمان
خدا همه چيز را وارونه نمودند، خداوند نيز مجازات آنها را به تناسب كارهاى وارونه آنها،
وارونه كردن زمين قرار داد و بجاى آب باران، آنها را سنگباران كرد،
اينك اصل ماجرا را بشنويد
وقتى كه مهمانان (فرشتگان به صورت جوان زيبا) در خانه لوط بودند، لوط از يكى از آن
جوانان پرسيد كيستى؟ او گفت: من جبرئيل هستم، لوط گفت: چه مأموريتى دارى؟
جبرئيل گفت: مأموريت هلاكت قوم را دارم، لوط گفت: همين آلان؟ جبرئيل گفت: اليس
الصبح بقريب آيا صبح نزديك نيست؟(یازده
معلوم شد كه لحظه‏ى هلاكت در پايان شب، صورت مى‏گيرد.
در اين هنگام قوم شرور و زشتكار به سر رسيدند، و در خانه لوط را شكستند و وارد خانه
شدند، جبرئيل با پرش محكم بر صورتشان زد، بطورى كه چشمشان محو و نابينا شد(12)
وقتى آنها چنين ديدند در يافتند كه عذاب (همان عذابى كه مكرر لوط به آنها وعده داده
بود) فرا رسيده است.
جبرئيل به لوط گفت تو و خانواده‏ات شبانه (دور از ديد مردم) از شهر بيرون برو جز
همسرت كه او بايد در شهر بماند و جزء عذاب شدگان است(سیزده
دانشمندى در ميان قوم لوط بود، به آنها گفت: عذاب فرا رسيده، نگذاريد لوط و خانواده‏اش
از شهر بيرون روند، چرا كه تا او در ميان شما است، عذاب نخواهد آمد، آنها خانه لوط را
محاصره كردند تا نگذارند لوط از خانه بيرون رود ولى جبرئيل ستونى از نور را در جلو لوط
قرار داد و به او گفت در ميان نور بيا، كسى متوجه نخواهد شد، لوط و خانواده‏اش به اين
ترتيب از زير زمين، از شهر بيرون رفتند، همسر گناهكار لوط از جريان مطلع شد، خداوند
سنگى به سوى او فرستاد و او هماندم به هلاكت رسيد، وقتى كه طلوع فجر شد، چهار
فرشته هر يك در يك ناحيه‏ى شهر قرار گرفتند، و آن سرزمين را تا هفت طبقه‏اش جدا
كردند و به سوى آسمان برند،بطورى آن سرزمين نزديك آسمان شد كه اهل آسمان
صداى سگها و خروسهاى شهر آنها را مى‏شنيدند
سپس آن سرزمين را بر سر قوم شرور لوط وارونه كردند، و پس از آن سنگهائى از سجيل
(گلهاى متحجر متراكم) كه نزد پروردگار نشاندار بود، آنها را نشانه گرفت و بر آنها باريد، و
به اين ترتيب شهرشان واژگون شد و خودشان با بدترين وضعى، تار و مار و متلاشى
گشتند.(چهارده
و به قولی زن حضرت لوط(ع) تبدیل به سنگ شد که در تصویر زیر نشان داده
شده است

1-) تعبير به برادر، حاكى از كمال دلسوزى نسبت به قومش است
2-) سوره انبياء، آيه 174
3-) در بخش اول در اين باره سخن به ميان آمد.
4- قصص و قرآن بلاغى ص 76
5-) سوره هود، آيه 77.
6-) الميزان ج 10 ص 362.
7-) سوره هود، آيه 78.
8-) سوره هود، آيه 78 - 79.
9-) سوره هود، آيه 80. (بحار ج 12 ط جديد ص 157 و 158).

10-) بحار ط جديد ج 12 ص 158 - تفسير برهان ج 2 ص 228.
11-) سوره هود، آيه 81.
12-) تفسير آيه 37سوره‏ى قمر.
13-) سوره‏ى هود، آيه 81.
14-) سوره‏ى هود، آيه 81 تا 83 - بحار ط جديد ج 11 ص 168.


مضرات همجنس بازی


هم جنس بازي که در پسر با پسر با عنوان لواط شناخته مي شود و در
دختر با دختر با عنوان مساحقه ، در اسلام به شدت نهي شده است. اين
رفتار که از ديدگاه روانشناسي يک انحراف جنسي به شمار مي رود ، عملي
بر خلاف فطرت است. به طور کلي هر عملي که با فطرت انسان هم خواني
نداشته باشد، تأثير سوء دارد و بر تحير و سرگرداني و پريشاني و اضطراب در
شخص افزوده مي شود ، حتي اگر به ظاهر از آن لذت ببرد و بدان خرسند
باشد. به همين دليل روايات زيادي درباره مذمت هم جنس بازي نقل شده
که بسيار تکان دهنده است. با مطالعه آن روايات، ميتوان به زشت بودن اين
عمل پي برد. قطعاً روايات در جلوگيري از اين عادت ناپسند مؤثر است.برخي
از آن احاديث در پست قبل ذكر شده.البته اين احاديث بدين معنا نيست که
اگر کسي که اين گناهان را مرتکب شده ، خداوند توبه اش را نپذيرد.
خداوند در قرآن کريم مي فرمايد

إِنَّ اللّهَ لاَ يَغْفِرُ أَن يُشْرَکَ بِهِ وَيَغْفِرُ مَا دُونَ ذَلِکَ لِمَن يَشَاءُ وَمَن
يُشْرِکْ بِاللّهِ فَقَدِ افْتَرَى إِثْماً عَظِيماً [النساء

يعني غير از گناه شرک بقيه گناهان آمرزيده مي شود . ولي اين آمرزش
قطعي نيست. يعني کسي که لواط يا سحاق کرده و سپس توبه نموده ،
نبايد از آمرزش خود مطمئن باشد بلکه پيوسته بايد بين خوف و رجا باشد و
به اميد آمرزيده شدن مجددا سراغ اين گناه کبيره نرود.
از طرف ديگر نبايد خودش را فريب بدهد که بعد از انجام اين گناه توبه مي
کنم. چه بسا شيطان توفيق گرفتن توبه را از او بگيرد و مرگش فرارسد.
به هر حال از نظر پزشکي نيز ثابت شده که رابطه مرد با مرد و همجنس با
همجنس يک رابطه پرخطر است ، حتي با وسايل پيشگيري. هيچ پزشکي
چنين رابطه اي را توصيه نمي کند و مسلما هيچ نظريه اي مبني بر سالم
بودن و بي ضرر بودن اين رابطه ارائه نگرديده، بر عکس، اين رابطه هميشه از
نظر پزشکي نقض گرديده است. از طرف ديگر ساير بيمارهاي عفوني،
ويروسي همانند هپاتيت، ايدز، سفليس و ساير بيماري‌هاي مقاربتي از
طريق مقعد (پشت) راحت تر منتقل مي‌شوند. خيلي از افراد تصور مي کنند
که در رابطه مقعدي هيچ خطري آنها را تهديد نمي‌کند، در حالي که چون
مقعد در درون خود باکتري هاي زيادي دارد، انتقال ويروسهاي نظير ايدز و...
راحت تر انجام مي شود. اين باکتري ها با شستشو از بين نمي‌روند. از آن
گذشته دريچه مقعد يک درچه خروجي است، پس وارد شدن هر چيزي از
اين دريچه علاوه بر آسيب به دريچه و موارد ذکر شده همراه با درد است. و
به مرور باعث باز شدن هر چه بيشتر دريچه مقعد و پيدايش عوارض ذکر
شده مي‌شود
از نظرگاه اجتماعي نيز اين رابطه آسيب هاي فراواني را به همراه دارد.
پرهيز از فرزند دار شدن با تمايلات همجنس گرايانه و دوري از ازدواج واقعي و
ازدواج مرد با مرد و زن با زن نظام خانواده و انساني را از هم مي پاشد.
مرحوم علامه محمدتقي جعفري درجواب فيلسوف شهير اروپايي برتراند
راسل که چرا اسلام اين قدر به ازدواج بها داده و برايش قانون وضع کرده
است، مي نويسد: «با ازدواج مي خواهد انسان به وجود آيد، مساله تولد
انسان مطرح است
بنابراين، ارضاي غريزه جنسي و تامين نيازهاي فيزيولوژيک انسان از آثار
مثبت ازدواج است; ولي ميتوان فلسفه و حقيقت ازدواج از نظر اسلام را در
سه امر جست و جو کرد: تکميل، تسکين و توليد
در اينجا اين مطلب شايان ذكر است كه در اسلام عمل لواط از گناهان كبيره
است و حد آن براي هر دو در صورتي كه از روي اختيار بوده يا اعدام با
شمشير (و اسلحه گرم ) و يا دست و پاي او را بستن و از كوه به طرف زمين
پرت كردن و يا در آتش سوزاندن است و ضمنا مادر و خواهر كسي كه لواط
داده بر لواط كننده حرام ابدي مي شود.
در حالي كه اسلام با اين عمل زشت برخورد شديد كرده در غرب از جمله
انگلستان آنچنان در اين نوع شهوت پرستي مسخ شده است كه همجنس
بازي و حتي جواز ازدواج پسر با پسر را در مجلس شوراي خود به تصويب
رسانيده است. با توجه به اين مطلب در قرن بيستم ديگر جاي تعجب
نيست كه در زمان حضرت لوط (ع) غوطه ور در اين نوع آلودگي بودند

[ یک شنبه 1 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 17:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 630

داستان شماره 630

 


داستان حضرت هود( ع


بسم الله الرحمن الرحیم
حضرت هود يكي از انبياي الهي است كه نام مباركش هفت بار در قرآن آمده ويك سوره نيز به نام ايشان مي باشد.هود از نوادگان حضرت نوح بوده وبا هفت واسطه به او مي رسد.ايشان را به اين خواطر هود مي گفتند كه از گمراهي قومش نجات يافته بود واز طرف خداوند براي هدايت قومش انتخاب شده بود.


رسالت حضرت هود(ع)
حضرت هود در سن چهل سالگي بر قومي به نام عاد مبعوث شد.محل سكونت اين قوم در احقاف بوده است.آنها مردمي قوي وتنومند بودند وبا دستان خويش كوهها را مي شكافتند.همچنين صاحب شهرهاي آبادو وخرم بودند.آنها قومي طغيانگر،شهوت پرست ،گمراه ولجوج بودندو حاضر نبودند دست از كارهاي خلاف خود بردارند ودر برابر حق تسليم شوند.هود قوم خود را به پرستش خداي يگانه دعوت مي كرد ولي آنها دعوتش را نمي پذيرفتند وبه او نسبت دروغ مي دادند.
اين قوم خدا را به خاطر نعمتهايش سپاس نمي گفتند وغرق در غرور وشهوت بودند.هود بسيار آنها را نصيحت ميكرد اما اقدامات هود هيچ تاثيري بر آنها نگذاشت وآنها از هود درخواست تحقق وعده الهي كه همان نزول عذاب بود كردند.هود از سخنان آنها خشمگين شد وبه آنها گفت به زودي عذاب الهي بر شما نازل خواهد شد.پس منتظر باشيد.

سرانجام وحشتناك قوم عاد

پس از آنكه هود قوم خود را كه حدود هفتصد وشصت سال طول کشیدهدايت نمود وآنها از او سرپيچي كرده ودعوتش را اجابت نكردند مدت سه سال باران نباريد واين فقط هشداري بود مبني براينكه عذاب نزديك است.
هود از اين فرصت استفاده كرد ومجددا از آنها خواست كه توبه كرده وبه خدا ايمان بياورند.گروهي از مردم به نزد هود رفته واز او طلب دعا كردند.هود نيز در حق آنها دعا كرد ومجددا باران بر آنها نازل شد وسرسبزي وخرمي به سرزمينشان بازگشت اما آنها همچنان به كفر خود ادامه دادند طوريكه اين بار اراده خدا بر اين قرار گرفت كه عذاب را برآنها نازل نمايد.
خداوند متعال باد بسيار شديدي بر آنها نازك كرد كه به مدت هفت شب وهشت روز بر آنها وزيد ويكايك آنها را نيست ونابود نموده وبدنهايشان را قطعه قطعه نمود به طوريكه حتي يكي از آنها نيز زنده نماندند وفقط هود واطرافيانش از اين عذاب نجات يافتند.آنها بعد از پايان عذاب ونابودي كافرين به سرزمين حضرموت كوچ كرده وتا آخر عمر در آنجا زندگي نمودند

[ یک شنبه 30 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 17:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 629

داستان شماره 629

داستان حضرت نوح ( ع


بسم الله الرحمن الرحیم
حضرت نوع يكي از پيامبران عظيم الشان الهي است كه نام مباركش 43 بار در قرآن مجيد آمده است ونيز سوره اي به نام ايشان مي باشد.وي اولين پيامبر اولوالعزم است كه داراي شريعت وكتاب مستقل بوده ونيز اولين پيامبر بعد از ادريس مي باشد.شغلش نجاري ومردي بلند قامت وتنومند بوده وصورتي گندم گون داشته است.مركز بعثت ودعوتش در شامات وفلسطين وعراق بوده است.ايشان 2500 سال عمر كرد ومدت پيامبريش 950 سال بود و200 سال به دور از مردم به ساختن كشتي پرداخت ونيز 500 سال بعد از طوفان زندگي كرد.
در اواخر عمر جبرئيل بر او نازل شد وبه او اعلام كرد كه مدت نبوت وعمرت به سر آمده وبايد اسم اكبر وعلم نبوت را به پسرت سام واگذار نمائي وآن حضرت چنين كرد وپس از وصاياي خود دعوت حق را لبيك گفت .قبر او در نجف ودر بالاسر حضرت علي(ع) مي باشد. 


رسالت حضرت نوح(ع)


نوح در850 سالگي به پيامبري مبعوث شد.مردم عصرش غرق در بت پرستي،خرافات وفساد بودند وآنقدردرعقايد خود لجوج بودند كه حاضر بودند بميرند اما دست ازعقايدشان بر ندارند.آنها دست فرزندان خود را گرفته وبه نزد نوح مي بردند وبه آنها مي گفتند كه در صورت زنده ماندن پس از ما هرگز از اين ديوانه پيروي نكنيد.حضرت نوح آنها را نصيحت مي كرد تا دست از بت پرستي وفساد بردارند اما آنها به ايشان توجهي نمي كردند وپيامبري او را انكار مي كردند واو را دروغگو مي خواندند.نوح در پاسخ آنها مي گفت: اگر من دليل روشني از پروردگارم داشته باشم آيا باز هم انكارم مي كنيد؟اي قوم؛من براي اين دعوت از شما اجر وپاداش نمي خواهم واجرم با خداست.نوح با دلسوزي آنها را نصيحت مي كرد وبه چشم فرزند خود به آنها نگاه مي كرد اما آنها بر عناد وكينه خود افزودند وگفتند با ما زيادي جر وبحث مي كني .اگر راست مي گوئي عذابي بر ما نازل كن.
نوح از رفتار آنها به ستوه آمد واز خداوند ياري طلبيد وشكايت قومش را به خدا كرد ؛چون در طول اين مدت جز اندكي به او ايمان نياوردند واو را به ديوانگي متهم مي نمودند ومانع تبليغ او مي شدند .گاهي آنقدر او را مي زدند كه بيهوش روي زمين مي افتاد و وقتي به هوش مي آمد غسل مي كرد وكار خود را دوباره شروع مي كرد.او تمام تلاش خود را براي هدايت قومش گرفت اما چون كارش را بي نتيجه ديد آنها را نفرين كرد وبه خداوند عرضه كرد:
هيچ يك از كافران را باقي نگذار ،زيرا بندگانت را گمراه ساخته وجز فرزندان بدكار وكافر  ازآنها به وجود نخواهد آمد.


ساختن كشتي نجات وسرانجام قوم تلخش


خداوند دعوت نوح را اجابت كرد واراده كرد قبل از نابودي قومش او وهمراها نش را نجات دهد.براي همين  دستور ساختن كشتي را صادر نمود.
اما قوم نوح از اينكه نوح آنها را رها كرده  وبه نجاري روآورده بود تعجب كرده واو را مسخره مي كردند.اما نوح در جوابشان گفت كه به زودي به عذاب الهي گرفتار خواهيد شد وآن وقت ما شما را مسخره خواهيم كرد.پس از اتمام كار ساختن كشتي خداوند به او دستور داد به زبان سرياني از همه حيوانات دعوت به عمل آورد .نوح اينكار را كرد واز هر نوع جانوري يك جفت وارد كشتي كرد تا نسل آنان از بين نرود.همچنين او به دستور خداوند كليه اعضاي خانواده خود ونزديكان ومومنين را به جز همسر وپسرش كنعان كه از كافران بودند وارد كشتي نمود


سرگذشت دردناك فرزند نوح 


نوح به سراغ پسر خود آمد واز او خواست كه ايمان آورده وبر كشتي سوار شود ولي او دعوت پدر را نپذيرفت و بر كفر خود اصرار نمود وبه پدر گفت :من براي نجات خود به بلنديها خواهم رفت .نصايح نوح در فرزندش اثر نكرد و تلاشش براي نجات او بي نتيجه ماند ودر نتيجه امواج خروشان او را به كام خود برد.
نوح با ديدن اين منظره فرياد زد پروردگارا پسرم از خاندان من است ووعده تو در مورد نجات خاندانم حق است.اما خداوند در پاسخ گفت: او از اهل تو نيست وعمل ناصالحي است.پس آنچه را كه از آن آگاه نيستي از من نخواه.
بدين ترتيب آب بالا آمد وكشتي به حركت در آمد.آب از زمين جوشيدن گرفت و با آب آسمان پيوند خورد وهمه كافران را به كام خود فرو برد ونابود كرد.پس از هلاكت تمامي كافران به دستور خداوند زمين آبها را در خود فرو برد وكشتي بر كوه جودي پهلو گرفت.طبق برخي روايات كشتي در سرزمين موصل فرود آمد ونوح وهمراهان كه حدود 80 نفر بودند در كنار كوه جودي خانه هايي ساخته وبه زندگي خود ادامه دادند.بعدا نسل بشر نيز از همين 80 نفر ونيز سه تن از فرزندان نوح به نام سام-حام ويافث ادامه يافت


منابع قرآنی:آل عمران ۲۳ /نساء۱۶۳ /انعام۸۴ /اعراف۶۰-۶۳-۵۹-۶۹ /توبه۷۰/یونس۷۱/ابراهیم۹ /هود ۲۵-۲۶-۳۲-۳۶-۳۹-۴۰-۴۱-۴۲-۴۵-۴۶-۴۸-۸۹ /اسراء۳-۱۷ /مریم۵۸/انبیاء۷۶/حج۴۲/مومنون۲۳/فرقان۳۷/شعراء۱۰۵-۱۰۶-۱۱۶ /عنکبوت۱۴/احزاب۷/صافات۱۹-۷۵ /ص۱۱/غافر۵-۳۱/شوری۳/ق۱۲/ذاریات۴۶/نجم۵۲/قمر۹-۱۰-۱۴/حدید۲۶/تحریم۱۰/نوح۱-۴-۵-۶-۲۱-۲۳-۲۴-۲۷

[ یک شنبه 29 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 17:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 628

داستان شماره 628

داستان حضرت آدم ( ع

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم
نام مبارك حضرت آدم(ع) كه نخستين پيامبراست بيست وپنج باردرقرآن آمده است. امام صادق(ع) مي فرمايد:دليل ناميدن آدم به اين نام بدان خاطر است كه او از اديم وپوسته وقشر زمين آفريده شده است.
پ وي نهصد وسي سال عمر كرد وسرانجام در پي تبي طولاني در روز جمعه يازده محرم وفات يافت.
س از برگزيدگي آدم ومسجود فرشتگان قرار گرفتن به وي وزوجه اش از جانب خداوند د در امالى بسند خود از عبد السلام بن صالح هروى روايت كرده گفت حضور حضرت رضا عليه السّلام عرض نمودم در باره درختى كه آدم از آن تناول نموده روايات مختلف نقل ميكنند آن درخت چه بود فرمود درختهاى بهشت هر كدام داراى چندين نوع ميوه هستند مثلا درخت گندم است و ليكن انگور و ميوه‏هاى ديگر هم دارد و مثل درختان دنيا نيست و چون خداوند آدم را گرامى داشت و بفرشتگان امر فرمود كه او را سجده كنند پيش نفس خود تفاخر نموده و گفت آيا خداوند مخلوقى افضل از من خلق فرموده است.
خطاب رسيد اى آدم بساق عرش نظر كن مشاهده نمود ديد نوشته شده است:
لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه على بن أبي طالب امير المؤمنين و زوجته فاطمة سيدة نساء العالمين و الحسن و الحسين سيدى شباب اهل الجنة.
آدم عرض كرد اينها كيستند فرمود ذريه تست لكن از تو و تمام مخلوقات بهتر و شريفتر باشند و اگر بخاطر آنها نبود نه ترا و نه بهشت و جهنم و آسمان و زمين را خلق نميكردم اى آدم مبادا بچشم حسادت بر آنها نظر كنى و گر نه از جوار خودم دورت خواهم كرد آدم بر خلاف امر خداوند بر آنها حسد ورزيد و آرزوى مقام ايشان نمود شيطان هم بر حوا مسلط شد و او نيز بحضرت فاطمه عليهما السلام حسادت نمود و بالاخره آدم و حوا از ميوه آن درخت خوردند و خداوند آنها را از جوار خود بيرون نمود و هر چه آدم و حوا از البسه بهشتى كه پوشيده بودند از آنها ساقط شد و شروع كردند بپوشانيدن خودشان را با برگ درختان بهشتى و از طرف خداوند خطاب شد بآنها وَ ناداهُما رَبُّهُما أَ لَمْ أَنْهَكُما عَنْ تِلْكُمَا الشَّجَرَةِ وَ أَقُلْ لَكُما إِنَّ الشَّيْطانَ لَكُما عَدُوٌّ مُبِينٌ گفتند قالا رَبَّنا ظَلَمْنا أَنْفُسَنا وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا وَ تَرْحَمْنا لَنَكُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِينَ سپس فرود آمد آدم بر كوه صفا لذا آن كوه را صفا گويند براى فرود آمدن آدم صفوة اللّه بر آن و حوا بر كوه مروه از اينجهت كه مروه فرود آمد بر آنكوه نام او را مروه گذاشتند و آدم تا چهل روز در حالت سجده گريان بود براى دور شدنش از بهشت پس از آن جبرئيل باو نازلشد فرمود اى آدم مگر خداوند ترا بدست قدرت خود نيافريد و در جسدت روح دميده نشد و مسجود فرشتگان نگرديدى گفت چرا فرمود مگر خداوند ترا از نزديك شدن بآندرخت نهى نفرموده بود كه از ميوه آن نخورى پس چرا نافرمانى نمودى گفت اى جبرئيل شيطان بخداوند قسم خورد كه من ناصح و مهربان هستم و گمان نميكردم مخلوقى بخداى خود كه او را آفريده قسم بدروغ بخورد.
حضرت عسكرى عليه السّلام فرمود كه پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود اى بندگان خدا زمانى كه آدم مشاهده كرد و ديد كه نورهائى از پشت او بيرون ميآيد (زيرا خداوند انوار ما را از ساق‏هاى عرش به پشت آدم منتقل نمود) نورى ديد ولى از براى او اشباح آن نورها ظاهر نشد عرض كرد پروردگارا اين نور چيست.
فرمود:اين انوار اشباحى است كه از شريفترين بقعه‏هاى عرش بيشت تو منتقل نمودم و چون تو جايگاه آن انوار شدى بسبب وجود آن نورها بملائكه امر نمودم تا ترا سجده كنند عرض كرد خداوندا آن اشباح را بمن جلوه‏گر ساز خطاب رسيد بساق عرش نظر كن چون آدم نظر بساق عرش نمود ما را چون صورت انسانى كه در آينه جلوه نمايد در ساق عرش بديد گفت پروردگارا اين صورتهاى چه اشخاصى هستند فرمود اينها اشباح برترين و بالاترين مخلوقات من باشند.اين است محمد صلّى اللّه عليه و آله و سلّم و منم محمود و حميد و نام او را از نام خود مشتق كردم و اين است على و منم على العظيم و اسم او را از نام خود بيرون آوردم و اين فاطمه است و من فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ هستم. و در روز قيامت دشمنان و دوستانم را از هم جدا سازد و اسمش را از اسم خود بيرون نمودم و اين دو حسن و حسين هستند و من محسن ميباشم و اسم اينها نيز از اسم من مشتق گرديده و اينها بهترين مخلوق من ميباشند و بسبب وجود آنها به بندگان ثواب و عقاب داده ميشود و بايد بدرگاه من بآنها توسل جسته و هرگاه بتو ابتلاآت دست دهد آنها را نزد من شفيع گردان و من قسم ياد كرده‏ام كه هر كس ايشانرا در درگاه من شفيع خود نموده و بوسيله آنها طلب حاجت نمايد مسئولش را اجابت نموده و شفاعت آنها را بپذيرم سپس آدم بآنها متوسل شد و خداوند توبه‏اش را پذيرفت و گناه او را آمرزيد.(یک
چگونگى نشو و انتشار نسل بشر

قوله تعالى

 

الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ خَلَقَ مِنْها زَوْجَها وَ بَثَّ مِنْهُما رِجالًا كَثِيراً وَ نِساءً

عياشى بسند خود در ذيل اين آيه از ابى بكر حضرمى روايت كرده گفت سؤال نمود از من حضرت باقر عليه السلام مردم چه ميگويند در باره تزويج كردن آدم فرزندان خود را عرض كردم گويند حوا براى آدم در هر شكمى پسر و دخترى بزائيد پس از آنكه آنها بحد رشد و بلوغ رسيدند و غريزه شهوت در آنان هويدا شد تزويج نمود دختران را به پسرانى كه با آنها متولد نشده بودند و باين روش نسل بشر افزايش و صورت گرفت، فرمود آن حضرت: دروغ ميگويند اين سخنان را مجوسيها گفته‏اند تا براى صحت عمل و كردار خودشان كه با محارم خود ازدواج ميكنند دليل و شاهد باشد اي حضرمى بدان انتشار نسل بشر از اينقرار است وقتى شيث هبة اللّه متولد شد و بحد بلوغ رسيد آدم از خداوند تقاضا كرد كه براى او زوجه‏اى بفرستد خداوند حور العينى را بزمين فرستاد از براى شيث، آدم او را تزويج به فرزند خود كرد چهار فرزند پسر از او بوجود آمد خداوند امر كرد بآدم كه جنيه‏اى بفرزند ديگرش تزويج نمايد از آن جنيه چهار فرزند دختر متولد شد اين دختران را به ازدواج پسران شيث در آورد آنچه زيبائى و جمال است از حور العين و هر چه حقد و كينه توزيست از طرف جنيه و آنچه بردبارى و حلم است از جهت آدم است وقتى آن حوريه فرزندان را بزمين نهاد خداوند او را بآسمان بالا برد
و بسند ديگر از آنحضرت روايت كرده فرمود وقتى پسران آدم بحد رشد و كمال رسيدند خداوند چهار حوريه بزمين فرستاد و امر فرمود كه به چهار فرزندانش آدم آنها را تزويج كند از ايشان فرزندانى بوجود آمد پسر و دختر وقتى بالغ شدند دختران 2 برادر را به پسران ديگر تزويج كرد و پس از تولد خداوند آن حوريه‏ها را بآسمان بالا برد و فرمود بجاى آنان چهار جنيه تزويج آن پسران بنمايد و به اين صورت نسل بشر توسعه يافت پس آنچه حلم و بردباريست از طرف آدم باشد و هر چه حسادت و بدبينى و زشتى مشاهده كنيد از ناحيه جنيه و آنچه زيبائى و صفا و نيكوئى به بينيد از جهت حوريه است.و نيز بسند خود از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده فرمود خداوند آدم را از آب و گل آفريد بدين سبب همت اولاد آدم در آب و گل است و حوا را پيش پاى آدم خلق فرمود لذا همت زنان توجه كردن بمردان است پس بايد زنان را در خانه‏ها حفظ كنيد
ابن بابويه بسند خود از زراره روايت كرده گفت حضرت صادق عليه السلام از من سؤال فرمود كه مردم ابتداء نسل بشر را از ذريه آدم چگونه ميدانند؟ عرض كردم ميگويند خداوند بآدم وحى فرمود دخترانش را به پسران خود تزويج كند و اصل مردم از برادر و خواهر اوليه ميباشد، فرمود پناه ميبرم بخدا از اين افتراء و دروغ آيا نعوذ باللّه پيغمبران و امامان و مؤمنين از حرام خلق شده‏اند و خداوند نميتوانست آنها را از حلال بيافريند؟! و حال آنكه دو هزار سال پيش از خلقت آدم بقلم امر فرمود جارى شود بر لوح محفوظ و حوادث عالم را تا روز قيامت بنويسد و از جمله چيزهائى كه نوشت حرام بودن تزويج
خواهران و برادران و مادران بر فرزندان و ساير محرمات سببى ديگر بود و من خبر دارم كه بعضى از حيوانات كه خواهر خود را نميشناسند اگر با آنها جمع شدند بعد بر آنان معلوم شود كه با خواهر و يا مادرشان بوده آلت خود را با دندان قطعه قطعه و جدا ساخته و بيهوش شده و هلاك ميشوند پس چگونه انسان با هوش و كمال مرتكب اين عمل ميشود و ما مى‏بينيم كه حرمت آنها در چهار كتاب آسمانى توراة موسى و انجيل عيسى و زبور داود و قرآن محمد كه در عالم اين كتب مشهورند تصريح شده و چيزى از آنها در اين كتب جايز و حلال نيست و اصل اين سخنان از مجوسيان كه از پيغمبران و دانشمندان روى بر تافته‏اند ميباشد كه بعقيده باطل خود حرف ميزنند خدا آنها را بكشد، اى زراره بدان كيفيت ازدياد نوع بشر از اين قرار بود كه براى حضرت آدم حوا هفتاد شكم جفت زائيده در هر بار يك پسر بود يك دختر تا آنكه قابيل برادر خود هابيل را كشت و از شدت تأثر تا پانصد سال ناتوان شد سپس توانائى او برگشت و پس از نزديكى با حوا خداوند شيث هبة اللّه را منفردا و به تنهائى باو عطا فرمود و او اول وصى بود كه در روى زمين باين سمت منصوب و به پسران آدم پيغمبرى يافت و بعد از شيث يافث را نيز منفردا بآدم عطا فرمود و چون هر دوى آنها بحد بلوغ رسيدند و مشيت خدا بر آن تعلق گرفت كه نسل بشر را زياد منتشر گرداند چنانچه در لوح محفوظ او گذشته بود بعد از ظهر روز پنجشنبه حور العينى بنام بركه (نزله خ) بزمين نازل و به آدم امر فرمود كه او را به شيث تزويج نمايد و فرداى آن روز حور العين ديگرى فرستاد (و در بعضى روايات جنيه‏اى) و امر نمود كه او را به يافث تزويج كند.سپس از شيث پسرى و از يافث دخترى به عرصه وجود آمد و چون آن دو بحد بلوغ رسيدند به آدم وحى رسيد دختر يافث را به پسر شيث تزويج نمايد و از نسل پاك و حلال شيث و يافث پيغمبران و مؤمنين بوجود آمدند نه از خواهر و برادر آنگاه فرمود اى زراره مردم در كيفيت خلق حوا چه ميگويند عرض كردم ميگويند خداوند حوا را از پهلوى چپ آدم خلق نموده، فرمود پناه ميبرم بخدا آيا خداوند توانائى نداشت كه او را ابتداء مانند آدم خلق نمايد؟! حرف اين مردم سبب ميشود كه راهى از براى گفتار متكلمين باز شود كه ميگويند آدم با عضوى از بدن خود نكاح كرده اى زراره بدان كه خداوند حوا را نيز از گل آفريد و او را پيش پاى آدم خمير نمود و بعد حركتى كرد كه آدم متوجه حركت او شد و چون بسوى او نظر نمود مخلوقى زيبا كه در خلقت شباهت تامى به او داشت ديد باو گفت تو كيستى؟ حوا جواب داد مخلوقى از آفريدگان خدا ميباشم آدم گفت پروردگارا اين مخلوق نيكو منظر كه در قرب جوار من است كه باشد من از ديدارش بسى مسرورم فرمود اين كنيز من حوا و مؤنث ميباشد آيا ميل دارى كه انيس و مونس و فرمانبردار و همزبان تو باشد؟ عرض كرد بلى پروردگارا سپاسگزار اين نعمت هستم، فرمود اى آدم چون صلاحيت هم زيستى با تو را دارد او را از من خواستگارى كن بطورى كه در علم خدا و در لوح محفوظ جارى است و مقدر شده بود شهوت بر اندام آدم مستولى گرديد و رغبت به حوا پيدا كرد و از خداوند خواستگار او شد تا رضاى خاطر حق چه باشد خطاب رسيد خوشنودى من بر آنست كه احكام دين را به حوا تعليم كنى آدم اجراى آن امر را قبول نمود خداوند هم فرمود من او را بتو تزويج كردم برو بجانب حوا آدم عرض كرد او بجانب من بيايد خداوند فرمود نميشود بايد تو بجانب او رفته و با او نزديكى نمائى و اگر آدم بطرف حوا نميرفت رسم بر اين ميشد كه زنان بخواستگارى مردان ميآمدند اين بود خلقت حوا و ابتداى نسل بشر اى زراره.
و نيز بسند خود از ابى بصير روايت كرده گفت از حضرت صادق عليه السلام سؤال نمودم بچه علت خداوند آدم را بدون پدر و مادر آفريد و حضرت عيسى را بدون پدر فرمود براى آنكه قدرت خود را بمردم بفهماند و بدانند خدا بر همه چيز توانائى دارد ميتواند مخلوقى را بدون مرد بيافريند چنانچه مردى را بدون مادر و زن خلق نمود و فرمود اينكه زن را نساء ناميده‏اند براى آن بود كه آدم غير از حوا مونسى نداشت.(دو

1-تفسیر جامع،ج1،ص:149
2- تفسير جامع، ج‏2، ص: 6 الی10

[ یک شنبه 28 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 17:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 627

داستان شماره 627

داستان حضرت ادريس(ع

 

بسم اله الرحمن الرحیم

حضرت ادريس يكي از پيامبران الهي است كه نامش دو بار در قرآن كريم آمده است.ادريس كلمه اي غير عربي است ونامگذاريش به اين اسم به اين دليل است كه او حكم خدا وسنتش را به مردم درس مي داده است.
ادريس از لحاظ تقدم زماني بعد از حضرت آدم(ع) در قرآن از پيامبران شمرده شده وميان او وآدم پنج پيامبر فاصله بوده است.ادريس در مصر متولد ودر سيصد سالگي رحلت فرمود .
شخصيت ادريس
او مردي بود با شكمي فراخ وسينه اي بزرگ كه همواره در اين فكر بود كه آسمان وزمين ومخلوقات پروردگاري مدبر وحكيم دارد .
سي يا پنجاه صحيفه توسط جبرئيل بر او نازل شد واو نخستين كسي است كه بعد از آدم با قلم نوشت وخداوند به او علم نجوم وحساب وهيات داد كه معجزه اوست و اولين كسي بود كه خياطي كرد ولباس دوخت.
قرآن مجيد او را به سه صفت وصف مي كند:صبر وشكيبائي-صدق وراستي-بلندي مقام وبزرگي

پادشاه زمان ادريس


امام باقر(ع) مي فرمايد در زمان ادريس پادشاهي ستمگر به نام يبوراسب زندگي مي كرد.روزي يبوراسب از سرزمين سبز وخرمي عبور كرد كه متعلق به شخص مومني بود.پادشاه از او خواست كه زمين را به او واگذار كند اما مرد گفت كه خانواده خودم به آن محتاج تر است.اين سخن مرد باعث ناراحتي پادشاه شد ودر نتيجه با مشورت زنش تصميم به قتل مرد گرفتند وبا اجير كردن چند نفر او را به قتل رساندند.خشم الهي به جوش آمد وبه ادريس وحي شد كه به پادشاه اعتراض كن واين خبر را برسان كه به زودي از تو انتقام خواهم گرفت وتو را از اريكه قدرت به زير خواهم كشيد وشهرت را خراب وزنت طعمه سگان خواهد شد.
ادريس وحي را ابلاغ كرد اما از طرف پادشاه به مرگ تهديد شد وچون ممكن بود به قتل برسد از آن شهر كوچ نمود واز خداوند خواست تا ديگر باران به آن ديار نبارد.خداوند به ادريس فرمود در اينصورت شهر ويران شده وعده زيادي هلاك خواهند شد اما ادريس به اين امر رضايت داد وبا يارانش به غاري پناه بردند وغذاي آنها توسط فرشته اي تامين مي شد.از طرف ديگر عذاب خداوند نازل شد ،شهر ويران گشت ،پادشاه كشته وزنش طعمه سگها گشت.


مدتها بعد پادشاه ستمگر ديگري حكمفرما شد.


مدت بيست سال گذشت واز آسمان باراني نباريدومردم كم كم در اثر فقر وگرسنگي به انابه وتوبه افتادند وبه تضرع ودعا پرداختند.خداوند به ادريس وحي كرد كه قومت توبه كرده اند،من از آنها گذشتم تونيز بگذراما ادريس زير بار نرفت ودر نتيجه خداوند روزيش را قطع كرد اينكار باعث ناراحتي واعتراض ادريس به خداشد.خداوند فرمود :تو سه روز بدون غذا مانده اي واينگونه درمانده شده اي پس چگونه از قومت كه بيست سال گرسنگي كشيده اند غافل مانده اي؟پس برخيز ودر پي كسب روزي تلاش كن.ادريس از گرسنگي وارد شهر ومنزل پيرزني شد كه از آنجا بوي نان تازه مي رسيد .از پيرزن درخواست قرص ناني كرد وپيرزن گفت كه نفرين ادريس چيزي براي ما باقي نگذاشته است ،اما ادريس با اصرار سهم فرزند پير زن را گرفت وفرزند با مشاهده اينكار از ترس گرسنگي جان داد .مرگ پسر باعث ناراحتي پيرزن شد اما ادريس جان دوباره به آن پسر داد .پس از اين واقعه پير زن به ادريس ايمان آورد واين خبر را به ساير مردم داد ومردم وپادشاه به استقبال او رفته وبه او ايمان آوردند.
به دعاي ادريس باران سيل آسايي بر آنان نازل شد وآنان را از قحطي نجات داد


قبض روح حضرت ادريس(ع


خداوند بنا به دلايلي به يكي از فرشتگان غضب نموده ودر نتيجه بالهايش را كنده واو را به جزيره اي در درياي سرخ تبعيد نموده بود . فرشته نزد ادريس رفته واز او درخواست شفاعت نمود وادريس او را دعا كرد وخداوند فرشته را عفو كرد . فرشته در عوض از ادريس خواست كه از او حاجتي بخواهد وادريس درخواست كرد كه به آسمان چهارم پرواز كند.وقتي ادريس به آسمان چهارم رفت عزرائيل را ديد كه با تعجب به او نگاه مي كند .ادريس وقتي دليل تعجب او را پرسيد عزرائيل در جواب گفت : خداوند به من دستور داده كه جان تو را درميان  آسمان چهارم وپنجم  بگيرم در حاليكه ميان اين دو آسمان وساير آسمانها از يكديگر پانصد سال فاصله است .آنگاه او رادر همانجا قبض روح نمود


منابع قرآنی:مریم۵۶-۵۷/انبیاء۸۵

[ یک شنبه 27 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 17:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 626

داستان شماره 626

داستان زندگی حضرت ابراهیم (ع

بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت ابراهيم(ع) پیامبر بزرگ الهی
حضرت ابراهيم(ع) پسر تارخ از نوادگان حضرت نوح(ع) و از پیامبران بزرگ الهی است. پیامبران هر سه دین توحیدی جهان، یعنی اسلام، مسیحیت و یهودیت، از فرزندان ابراهیم به شمار می‌آیند. ابراهیم بر طبق روایات، 3000 سال پس از آفرینش آدم یا 1263 سال پس از نوح، به دنیا آمد. محققان، سرزمین بابل یا شوش یا حران را زادگاه ابراهیم می‌دانند.

حضرت ابراهيم(ع) و نمرود

نمرود، پادشاه زمان حضرت ابراهیم(ع)، بر اساس پیشگویی کاهنان و ستاره شناسان که از به دنیا آمدن کودکی که تاج و تخت او را در هم می‌کوبد خبر داده بودند، دستور داده بود از زنان باردار مراقبت بسیار به عمل آید. از این رو مادر حضرت ابراهیم، "امیله" به هنگام درد زایمان رو به صحرا نهاد و فرزند خود، ابراهیم، را در غاری در بالای کوهی به دنیا آورد و تا سال‌ها او را در همان مکان مخفی نگه داشت.
 
حضرت ابراهيم(ع) و دعوت به توحید
حضرت ابرهیم(ع) که در استدلال و سخنوری از استعداد خوبی برخوردار بود به فرمان خدا دعوت به توحید را از عموی خویش آزر شروع کرد، در مرحله بعد به میان قوم خود رفت و پس از گذر از مرحله سخنرانی و مرز استدلال، برای درهم شکستن باورهای بی‌پایه‌ی بت‌پرستان، با تبر، بت‌های بتکده بت‌پرستان را درهم شکست. او با این کار، مورد خشم نمرود و مردم قرار گرفت و به فرمان نمرود در آتش افکنده شد ولی خدا خطاب به آتش فرمان داد:«یا نار کونی برداً و سلاماً علی ابراهیم»(ای‌آتش! بر ابرهیم سرد و آرام باش.) و ابراهیم بدون آنکه از آتش گزندی ببیند، از میان آن بیرون آمد. ابراهیم، به دستور نمرود، از سرزمین خود رانده شد و همراه همسرش، ساره، به مصر رفت و به دعوت توحیدی خود ادامه داد. پس از ازدواج با همسر دوم خود، هاجر مصری، به شام رفت، آنگاه برای دلجویی از ساره، هاجر و فرزندش، اسماعیل، را به مکه برد و خود به شام برگشت.

حضرت ابراهيم(ع) دوست خدا
او از سوی خدا «خلیل الله»(دوست خدا) لقب یافت. در آستانه پیری به اتفاق فرزندش، اسماعیل، مأمور تعمیر و آبادانی خانه خدا شد و آنگاه به دنبال خوابی که دیده بود، اسماعیل را جهت ذبح به قربانگاه برد و از آزمایش الهی سربلند بیرون آمد. حضرت ابراهیم فرزندی هم از ساره داشت به نام اسحاق که پیامبران بنی اسرائیل از نسل اویند. مدت زندگانی حضرت ابراهیم را از 175 تا 200 سال نوشته اند. وی در مزرعه اش به نام «حبرون» مدفون است که امروزه آن را شهر الخلیل می‌نامند.

ولادت حضرت ابراهيم(ع
ستاره‏شناس هيچ كارى جز به دستور او نمى‏كرد. شبى در ستاره‏ها نگريست. 
به نمرود گفت: ... من چيز شگفتى مى‏بينم 
نمرود گفت: چه مى‏بينى؟
گفت: كودكى به دنیا خواهد آمد كه نابودى ما به دست اوست. 
نمرود شگفت زده، پرسید: آيا تا كنون زنان به او آبستن شده‏اند؟
گفت: نه
نمرود دستور داد تا زنان را از مردان جدا كردند. هيچ زنى را نگذاشت جز اين كه او را در شهر دیگرى جاى داد، تا به او دسترسی نباشد. در پى قابله‏ها فرستاد. آن ها در كار خود چنان ماهر بودند كه هر چه در رحم زن ها بود مى‏فهميدند. قابله‏ها مادر ابراهيم را معاينه كردند. خداى عزّ و جلّ ابراهيم را به پشت مادرش چسبانید. قابله ها گفتند: ما در شكم او چيزى نمى‏يابيم.
بعد از مدّتی مادر ابراهيم، فرزندش را به دنيا آورد. او را شير داد. در غارى پنهانش كرد. سنگى بر درب غار نهاد. روزها مادر ابراهيم به غار می رفت، او را شير می داد و بر می گشت. روزی هم چون گذشته به ديدار او ‏رفت. اين بار كه خواست باز گردد، ابراهيم دامنش را گرفت.
مادر گفت: ... چه مى‏خواهى؟
ابراهيم گفت: مادر جان! مرا با خودت ببر 
مادر ابراهيم گفت: پسرم بگذار تا در اين باره مشورت كنم
مادر ابراهيم نزد آزر عموی ابراهيم آمد. داستان ابراهيم را براى او گفت. آزر گفت: او را طوری نزد من آور تا كسى او را نشناسد. مادرش ابراهيم را آورد. او را بر سر راه نشانيد. برادرانش بر او گذر كردند. ابراهيم به ميان برادرانش رفت و به همراه آن ها داخل خانه شد. چون چشم آزر به او افتاد مهر او در دلش جاى گرفت
روزی برادران ابراهيم بت مى‏ساختند. ابراهيم تيشه به دست گرفت. بتى بسیار زيبا ساخت. بتی که کسی تا آن زمان مانند آن را نديده بود. آزر به مادر ابراهيم گفت: من اميد دارم كه به بركت اين پسر خيرى به ما رسد. ناگهان ابراهيم تيشه به دست گرفت و بتى را كه ساخته بود شكست.  
آزر از اين كار ابراهيم بسيار دل گير شد. به ابراهيم گفت: چه كردى؟ 
ابراهيم(ع) گفت: مگر اين بت را براى چه مى‏خواستيد؟  
آزر گفت: مى‏خواستيم آن را بپرستيم. ؟
ابراهيم(ع) فرمود: آيا چيزى را كه خود مى‏تراشيد پرستش مى‏كنيد ؟
آزر به مادر ابراهيم گفت: اين همان كسى است كه حكومت نمرود به دست او از ميان
می رود.

گفت و گوی حضرت ابراهيم(ع) با نمرود
ابراهيم (ع) با بت پرستی قوم خود مخالفت می ورزيد. بت های آن ها را نكوهش می کرد. او را نزد نمرود بردند. ابراهيم با نمرود به گفت و گو پرداخت. ابراهيم(ع) فرمود: پروردگار من آن كس است كه زنده كند و می ميراند
نمرود گفت: من هم زنده كنم و می ميرانم
ابراهيم گفت: پروردگار من آن كس است كه خورشيد را از مشرق بر مى‏ آورد، پس تو آن را از مغرب برآور. نمرود که به خدا كافر بود، بسیار مبهوت و درمانده شد

مجازات بت شکنی حضرت ابراهيم(ع)
ابراهيم(ع) نزد بت ها رفت. همه بت ها جز بت بزرگ را شكست. تبر را به گردن او آويخت. آنان نزد خدايان خويش بازگشتند. ديدند كه با آن ها چه شده است. با هم گفتند: ... کسی جرأت اين كار را نداشته مگر همان جوانى كه آن ها را نكوهش مى کرد و از آن ها بي زارى مى‏جست. براى او مجازاتى بدتر از سوختن با آتش نيافتند. براى كشتن او هيزم فراوانى گرد آوردند. روز ‏سوزاندن او فرا رسيد. نمرود و اطرافيانش بيرون آمدند. براى نمرود ساختمانى ساختند تا ببينند آتش چگونه ابراهيم(ع) را مى‏بلعد و مى‏سوزاند. ابراهيم(ع) در منجنيق نهاده شد.
زمين گفت: پروردگارا بر روى من كسى جز او نيست كه تو را بپرستد. آيا به آتش سوخته شود؟!. پروردگار گفت: اگر از من در خواست كند او را كفايت خواهم كرد.
دعاى ابراهيم(ع) آن روز اين بود: ... يا احد، يا صمد، يا من لم يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ،  وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُواً أَحَدٌ. ابراهيم(ع) گفت: «تَوَكَّلْتُ عَلَى اللَّهِ

پروردگار به آتش فرمود: سرد شو. ابراهيم(ع) در آتش به خود ‏لرزيد. دندان هايش به هم ‏خورد.

پروردگار فرمود: ... و سلامت هم باش. جبرئيل فرود آمد. با ابراهيم(ع) در ميان آتش با او گفتگو کرد

با ديدن اين صحنه نمرود گفت: هر كه خدایى براى خود گيرد بايد مانند پروردگار ابراهيم(ع) باشد. يكى از سران نمرود گفت: من افسونى خواندم كه آتش او را نسوزاند. زبانه‏اى از آتش به سوى او آمد و او را سوزاند. پس از این واقعه لوط به او ايمان آورد. ابراهيم(ع) با ساره و لوط از آن جا به شام مهاجرت كرد


هجرت حضرت ابراهيم(ع
ساره‏ مادر حضرت ابراهيم(ع) با ورقه مادر لوط خواهر بود. اين دو، دختران لاحج پيامبر بودند. حضرت ابراهيم(ع) در جوانى ساره دختر لاحج، خاله‏زاده خود را به زنى گرفت. ساره گله فراوان و زمين هاى بسيار خوبى داشت. هر چه داشت در اختيار ابراهيم(ع) گذاشت. ابراهيم(ع) اداره آن ها را عهده‏دار شد. گله و زراعت او گسترش يافت تا جايى که، كسى نبود زندگيش بهتر از ابراهيم(ع) باشد

ابراهيم(ع) بت هاى نمرود را شكست. نمرود دستور داد تا او را به زندان افكندند. گودالى براى او كندند و هيزم فراوان در آن ريختند. آتش براى او افروختند. ابراهيم در آن آتش افكنده شد تا سوزانده شود. ابراهيم را در آن افكندند. به كنارى رفتند و صبر كردند تا آتش خاموش شد. سر به گودال كشيدند. ابراهيم را ديدند، سلامت است. گزارش او را به نمرود دادند. نمرود فرمان داد او را از سرزمين وى برانند. رمه‏ و اموالش را مصادره كنند. ابراهيم در اين باره با آن ها به گفت و گو پرداخت. ابراهيم(ع) گفت: اگر شما گله و اموال مرا مى‏ستانيد حقّ من بر شما اين است كه آن چه از عمر من در سر زمين شما سپرى شده است به من باز گردانيد. دعوى نزد قاضى نمرود بردند. قاضی عليه ابراهيم حكم داد؛ هر چه در سرزمين آن ها به كف آورده به ايشان باز گرداند. به كسان نمرود حكم كرد؛ آن چه از عمر ابراهيم در سرزمين آن ها سپرى شده به او باز گردانند. اين حكم را به نمرود رساندند. نمرود دستور داد كه: هر چه رمه و مال دارد به ابراهيم بدهند و از سرزمین او بیرونش کنند. نمرود گفت: اگر او در سر زمين شما بماند دين شما را به تباهى مى‏كشاند و به خدايانتان ضرر مى‏رساند

حضرت ابراهيم(ع) را به همراه لوط(ع) از سرزمين خود به سوى شام راندند. ابراهيم(ع) به همراه لوط بيرون شد. لوط(ع) از حضرت ابراهيم(ع) جدا نمى‏شد. ساره هم همراه آن ها بود. ابراهيم(ع) به آن ها گفت: ... من سوى پروردگارم به بيت المقدس مى‏روم.او مرا راهنمایی می نمايد.
حضرت ابراهيم(ع) گله و مال خود را برداشت. او به ساره حساسیّت خاصّی داشت. صندوقى ساخت. او را در ميان آن نهاد. چند قفل بر آن زد. حضرت ابراهيم(ع) رفت تا از محدوده حكومت نمرود بيرون شد. به قلمرو سرزمين دیگری رسيد. به گمرك آن برخورد. در گمرك سر راه او را گرفتند. يك دهم آن چه را داشت از او گمرك گرفت. به صندوق رسيد كه ساره در آن بود.
گفت: در صندوق را بگشاييد تا آن چه را در آن است ده يك كنيم.
ابراهيم گفت: آن را پر از نقره و طلا حساب كن و ده يك آن را بگیر و من هم آن را باز نكنم.
گفت: ناگزير بايد باز شود. ابراهيم را به گشودن در صندوق وا داشت. چون ساره از ميان صندوق پديدار شد، گفت: اين زن با تو چه نسبتى دارد؟
ابراهيم گفت: اين زن همسر و دختر خاله من است
گفت: چرا او را پنهان ساخته‏اى؟
ابراهيم گفت: نمى‏خواستم كسى او را ببيند
گفت: من نمى‏گذارم از اين جا بروى تا وضع تو و اين بانو را به آگاهى پادشاه برسانم. او پيكى فرستاد تا به پادشاه گزارش دهد. پادشاه از پيش خود پيكى فرستاد تا صندوق ساره را نزد او برند. آن ها براى بردن صندوق آمدند
حضرت ابراهيم(ع) فرمود: من تا جان در بدن دارم از او جدا نمی شوم. به آگاهى پادشاه رسید. او پاسخ داد؛ ابراهيم را هم با آن صندوق بياورید. ابراهيم را با صندوق و هر چه داشت همه را نزد پادشاه بردند
پادشاه به ابراهيم گفت: صندوق را باز كن
ابراهيم گفت: اى پادشاه! همسر و خاله‏زاده من در ميان آن است. من هر چه دارم در ازاى او به تو مى‏دهم
پادشاه به زور ابراهيم را وا داشت تا درب آن را بگشايد. ابراهيم درب آن را گشود. تا چشم پادشاه به چهره ساره افتاد، به سوى ساره دست برد. حضرت ابراهيم(ع) توان ديدن اين وضع را نداشت. گفت: بار خدايا! دست او را از همسر و دختر خاله من كوتاه كن. دعاى ابراهيم اجابت شد. دست او خشك گشت. دست او نه به ساره رسيد نه توانست به سوى خود برگرداند
پادشاه‏ گفت: ... معبود توست كه با من چنين كرد؟
ابراهيم گفت: آرى، به راستى خدای من غيرتمند است. حرام را خوش نمى‏دارد. اوست كه ميان تو و حرام مانع شده است
پادشاه گفت: از معبودت بخواه دستم را به من باز گرداند. اگر دعاى تو را اجابت كرد من از ساره دست بشويم
ابراهيم گفت: معبودا!... دستش را باز گردان تا از حَرَم من خود دارى كند. خداى عزّ و جلّ دست پادشاه را به او باز گرداند. باز چشم به ساره انداخت. دست خود را به سوى او دراز كرد
ابراهيم گفت: بار خدايا!... دست وى را از ساره باز دار. بار ديگر دستش خشك شد. پادشاه رو به ابراهيم كرد و گفت: به حقيقت معبودت غيرتمند است. به راستى تو هم غيرتمندى. از معبودت بخواه دستم را به من باز گرداند. اگر دست مرا باز گرداند، ديگر چنين نكنم.
ابراهيم گفت: من از او خواهش مى‏كنم كه تو را شفا دهد به شرط اين كه اگر باز هم دست دراز كردى ديگر از من نخواهى كه شفاى تو را از او بخواهم
پادشاه گفت: بسيار خوب، من اين شرط را پذيرفتم
ابراهيم دعا كرد: بار خدايا!... اگر راست مى‏گويد دستش را به او باز گردان. دست او بازگشت.
پادشاه که غيرت حضرت ابراهيم(ع) و معجزه اى او را مشاهده كرد، ابراهيم در نگاهش ارجمند آمد. او را گرامى داشت. گفت: تو در امانى. به همراه هر چه با خود دارى هر جا  می خواهى برو. ليكن خواهشى از تو دارم
ابراهيم گفت: بگو، خواهشت چيست؟
پادشاه گفت: به من اجازه بده تا خدمت کاری قبطى را به خدمت او بگمارم. ابراهيم(ع) به او اجازه داد. پادشاه خدمت کار را به ساره داد. خدمت کار همان هاجر بود كه مادر اسماعيل شد. ابراهيم(ع) هر چه داشت برداشت. به راه افتاد. پادشاه از سر احترام به دنبالش راه مى‏رفت. خداى تبارك و تعالى به ابراهيم وحى كرد: بايست. جلوى اين مرد جبّار با تسلّط راه مرو. او را جلو انداز. پشت سرش راه برو. او را محترم شمار و بزرگ دار، زيرا او از قدرت بر خوردار است و روى زمين ناگزير بايد فرمانروايى باشد، نيكوكار باشد يا بد كردار
ابراهيم ايستاد و به پادشاه فرمود: تو جلو برو، زيرا معبودم هم اينك به من وحى كرد كه تو را ارج بدارم. مقام و هيبتت را پاس دارم و تو را پيش اندازم و از سر احترام در پى تو راه روم.
پادشاه گفت: به حقيقت به تو چنين وحى كرده است؟
ابراهيم گفت: آرى، چنين وحى كرد
پادشاه گفت: من گواهى مى‏دهم كه معبود تو مهربان، بزرگوار و برد بار است. تو مرا به دين خودت تشويق كردى. ابراهيم با او خدا حافظی كرد. در بالاترين محلّه‏هاى شام منزل گزيند. لوط را در پايين‏ترين محلّه‏هاى شام منزل داد. چندي گذشت و فرزندى براى ابراهيم به دنيا نيامد. به ساره گفت: اگر مايلى من با هاجر ازدواج کنم، شايد خداوند از او به من فرزندى عطا كند كه يادگار ما باشد. حضرت ابراهيم(ع) با هاجر ازدواج کرد. اسماعيل از او به دنيا آمد


 منابع:
 
یک.     قصص الانبیاء،

دو.     اعلام قرآن، خزائلی،‌

سه.     دایره المعارف تشیّع، ج1،

چهار.     مروج الذهب، ج1، ص 56،

پنج.     تاریخ یعقوبی، ج1، ص 24،

شش.     تفسیر نمونه، ج10، ص 397،

7.     بهشت كافى /ترجمه حميد رضا آژير /انتشارات سرور /قم‏ /1381ش‏ /چاپ اول‏ /صص421 -  418.

 

[ یک شنبه 26 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 16:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 625

داستان شماره 625

داستان زندگی حضرت خضر( ع


بسم الله الرحمن الرحیم


پیامبری به نام "سبز

حضرت خضر(ع) از پیامبران معاصر حضرت موسی(ع) بود. او همان عالم الهی بود که حضرت موسی(ع) به دیدارش رفت. در قرآن بدون ذکر نام با عبارتی درخشان* ستوده شده است: ... او از بندگان ما بود که رحمت خویش را به سویش فرو فرستادیم و از نزد خویش به او علم آموختیم.

در باره‌ی حضرت خضر(ع) غیر از توصیف بالا و داستان همراهی حضرت موسی(ع) با او، چیز دیگری ذکر نشده است. امام صادق(ع) فرمود؛ حضرت خضر(ع) را خدا به سوی قومش مبعوث فرمود. وی مردم را به سوی توحید، انبیاء(ع)، فرستادگان خدا و کتاب‌های او دعوت می‌کرد. از معجزاتش این بود؛ روی هر زمین خشکی می‌نشست، زمین سبز و خرم می‌گشت. دلیل نامش، خضر(سبز) نیز همین است. نام اصلی خضر "تالیا بن ملکان بن عامر بن أرفخشید بن سام بن نوح (ع)" است.

 
* كهف 65، فَوَجَدا عَبْداً مِنْ عِبادِنا آتَيْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً.

ملاقات حضرت موسى(ع) و خضر(ع
پيامبر اكرم(ص) در جمع قريش داستان حضرت خضر(ع) و يا همان دانشمندى را گفت كه خداوند به حضرت موسى(ع) امر نمود، تا از وى تبعيت کند و پاسخ پرسش های خود را از او دریافت نماید. حضرت موسى(ع) به شاگردش "يوشع بن نون" گفت: پيوسته در جستجوى حضرت خضر(ع) خواهم بود تا به محل تلاقى دو درياى فارس و روم برسم يا زمانى دراز را سفر خواهم كرد تا او را بيابم».*

روزى حضرت موسى(ع) بر فراز منبر مردم را به وسيله آيات تورات پند مى‏داد. در آن حال با خود گفت: يقينا خداوند بنده‏اى را دانشمندتر از من خلق نفرموده است. در همين لحظه جبرئيل فرود آمد. از حضرت موسى(ع) خواست تا كنار صخره‏اى در منطقه تلاقى دو دريا با مردى كه بسيار دانشمندتر از اوست ملاقات نمايد و از علم او بهره جويد. حضرت موسى(ع) نيز به همراه يوشع بن نون در حالى كه ماهى نمك سوده‏اى** را برای توشه راه برداشتند، سفرشان را آغاز نمودند.

* وَ إِذْ قالَ لِفَتاهُ لا أَبْرَحُ حَتَّى أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَيْنِ أَوْ أَمْضِيَ حُقُباً. سوره كهف، آيه 60.

** ماهی دودی

در جست و جوی خضر(ع
حضرت موسى(ع) به همراه يوشع بن نون وقتى به مكان مورد نظر رسيدند، مردى را ديدند كه به پشت خوابيده است. آن ها وى را نشناختند. در همين لحظه يوشع ماهى نمك سوده را در آب شُست. آن را روى تخته سنگى قرار داد. آن ها بى‏ توجّه بودند. آب رودخانه "آب زندگى جاودانه" ‏بود. ماهى با آب رودخانه زنده شد و در آن جهید. آن ها به مسير خود ادامه دادند. حضرت موسى(ع) گرسنه شد. از يوشع خواست تا غذايى را براى خوردن مهيا نمايد. غذايى بر ايمان بياور تحقيقا كه سفر سختى را پشت سر نهاده‏ايم.»[1] در اين موقع يوشع به يادش آمد كه ماهى را روى تخته سنگى قرار داده است. « من داستان فرو رفتن ماهى را در آب فراموش كردم. شيطان آن را از ياد من برد

حضرت موسى(ع) به يوشع گفت: آن مردى را كه ما در كنار صخره ديديم همان حضرت خضر(ع) بود. آن ها با دنبال كردن جاى پاى خود از همان راهى كه آمده بودند،[3] بازگشتند تا به نزد حضرت خضر(ع) رسيدند
حضرت موسی بن عمران(ع) نزد حضرت خضر(ع) آمد. از حضرت خضر(ع) خواست تا از دانشى كه در اختيار دارد وى را بهره‏مند سازد. حضرت خضر(ع) به او گوش زد نمود كه وى تحمّل آموخته‏هاى وى را ندارد. آن گاه از مصیبت هایى كه بر محمّّد و آل محمّّد(ص) وارد می شود، برايش سخن گفت و وى را آگاه ساخت. گريه و ناله هر دو به آسمان رسيد. دو بار حضرت خضر(ع) این آيه[5] را «دل ها و ديدگان مشركان را بر مى‏گردانيم تا به مانند اولين بار باز هم به معجزات پيامبر(ص) ايمان نياورند.» براى‏ حضرت موسى(ع) گفت. حضرت خضر(ع) او را از همراهى با خود نهى مى‏كرد. وی مي داتنست، صبر حضرت موسى(ع) در برابر آن چه به آن احاطه علمى ندارد، غير ممكن است.

 [1] سوره كهف- آيه 62. آتِنا غَداءَنا لَقَدْ لَقِينا مِنْ سَفَرِنا هذا نَصَباً.

 [2] سوره كهف- آيه 63. فَإِنِّي نَسِيتُ الْحُوتَ ... .

 [3] سوره كهف- آيه 64. فَارْتَدَّا عَلى‏ آثارِهِما قَصَصاً.

 [4] تفسير قمى- ج 2- ص 37. أَتَّبِعُكَ عَلى‏ أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْداً.

 [5] سوره انعام- آيه 110. وَ نُقَلِّبُ أَفْئِدَتَهُمْ وَ أَبْصارَهُمْ كَما لَمْ يُؤْمِنُوا بِهِ أَوَّلَ مَرَّةٍ.

 [6] سوره كهف- آيه 67 تا 74. إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْراً  وَ كَيْفَ تَصْبِرُ عَلى‏ ما لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً.

پذیرفتن شرط خضر(ع
حضرت موسى(ع) در پاسخ حضرت خضر(ع) گفت: به خواست خداوند مرا شكيبا خواهى يافت. در هيچ كارى خلاف ميلت عمل نخواهم كرد. [1] حضرت خضر(ع) خواسته وى را پذيرفت تا در كنارش باشد، به شرط آن كه تا برای او حكمت كارها را بازگو نكرده است او حقّ هيچ گونه سؤالى را ندارد و نباید لب به اعتراض گشايد

حضرت خضر(ع) و حضرت موسى(ع) به اتفاق يوشع سفر را آغاز كردند. ابتدا به ساحل دريايى رسيدند. در آن جا كشتى مملو از سر نشينى را يافتند. با کشتی سفر خود ادامه دادند. بعد از مدتّى، كشتى به منطقه كم عمقى رسيد. حضرت خضر(ع) كشتى را سوراخ كرد. منفذهاى ايجاد شده را با چند تخته پاره‏ مسدود نمود. حضرت موسى(ع) از كار حضرت خضر(ع) خشمگين شد. لب به اعتراض گشود. حضرت موسى(ع) گفت؛ دست به كارى شگفت انگيز زدى. تو مى‏خواهى همه را غرق سازى.

حضرت خضر(ع) گفت: به تو گفتم كه در برابر كارهاى من شكيبا نخواهى بود

حضرت موسى(ع) با عذر خواهى از حضرت خضر(ع) خواست تا با تكاليف دشوار امتحانش نکند.[5] همگی از كشتى خارج شدند. حضرت موسى(ع) پسری را ديد. پسر چهره‏اى درخشنده هم چون ماه داشت. او در ميان كودكان به بازى مشغول بود. حضرت خضر(ع) در ميان حيرت حضرت موسى(ع) او را به قتل رساند. حضرت موسى(ع) سریع به حضرت خضر(ع) حمله کرد. حضرت خضر(ع) نقش بر زمين شد.

حضرت موسى(ع) گفت؛ آيا بي گناهى را می کشى؟!... بدان كارناپسندى به جا آوردى

اين بار نيز حضرت خضر(ع) نا شكيبايى و بی صبری حضرت موسى(ع) را به وی یاد آور شد

 [1] سوره كهف - آيه 67 تا 74. سَتَجِدُنِي إِنْ شاءَ اللَّهُ صابِراً وَ لا أَعْصِي لَكَ أَمْراً.

 [2] سوره كهف - آيه 67 تا 74. فَإِنِ اتَّبَعْتَنِي فَلا تَسْئَلْنِي عَنْ شَيْ‏ءٍ حَتَّى أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْراً.

 [3] سوره كهف - آيه 67 تا 74. أَ خَرَقْتَها لِتُغْرِقَ أَهْلَها لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً إِمْراً.

 [4] سوره كهف - آيه 67 تا 74. أَ لَمْ أَقُلْ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْراً.

 [5] سوره كهف - آيه 67 تا 74. لا تُؤاخِذْنِي بِما نَسِيتُ وَ لا تُرْهِقْنِي مِنْ أَمْرِي عُسْراً.

 [6] سوره كهف - آيه 67 تا 74. أَ قَتَلْتَ نَفْساً زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْسٍ لَقَدْ جِئْتَ شَيْئاً نُكْراً.

ردّ شدن موسى(ع) در شرط
حضرت موسى(ع) از حضرت خضر(ع) گفت؛ در صورت تكرار مجدد اعتراضش بدون هيچ گونه عذرى از او جدا می شود

آن ها به راه خود ادامه دادند. شبانگاه به قريه‏ایى نصرانى‏نشين به نام "ناصره" رسيدند. گرسنگى بسيار آن ها را واداشت تا در جست و جوى غذایى باشند. هيچ يك از مردم آن منطقه حاضر نشدند خوراكى در اختيارشان قرار دهند

آن ها كنار روستای ناصره رفتند. حضرت خضر(ع) ديوارى در حال فرو ريختن را ديد. بي درنگ به پى ريزى مجدد و تعمیر آن پرداخت. ديوار بر جاى خود قرار گرفت. حضرت موسى(ع) اعتراض كرد. مى‏بايست از اين مردم اجرتى را براى كار خويش طلب مى‏كردى

حضرت خضر(ع) گفت؛ ديگر هنگام جدايى من و تو فرا رسيد. بزودى تو را از حقيقت آن چه در موردش شكيبايى نورزيدى، آگاه خواهم ساخت

[1] سوره كهف- آيات 75 تا 79. أَ لَمْ أَقُلْ لَكَ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطِيعَ مَعِيَ صَبْراً. قالَ إِنْ سَأَلْتُكَ عَنْ شَيْ‏ءٍ بَعْدَها فَلا تُصاحِبْنِي قَدْ بَلَغْتَ مِنْ لَدُنِّي عُذْراً.

 [2] سوره كهف- آيات 75 تا 79. فَانْطَلَقا حَتَّى إِذا أَتَيا أَهْلَ قَرْيَةٍ اسْتَطْعَما أَهْلَها فَأَبَوْا أَنْ يُضَيِّفُوهُما.

 [3] سوره كهف- آيات 75 تا 79. لَوْ شِئْتَ لَاتَّخَذْتَ عَلَيْهِ أَجْراً.

 [4] سوره كهف- آيات 75 تا 79. هذا فِراقُ بَيْنِي وَ بَيْنِكَ سَأُنَبِّئُكَ بِتَأْوِيلِ ما لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَيْهِ صَبْراً.

خضر(ع) پاسخ می دهد
حضرت خضر(ع) گفت؛ ... كشتى برای تهيدستانى بود كه با آن در دريا كار مى‏كردند. پادشاهى ستم گر در آن جا هر كشتى که سالم باشد، آن را به زور مى‏ستاند. سوراخ كردن كشتى آن را از دسترس پادشاه ستم گر خارج ساختم

حضرت خضر(ع) گفت؛ ... آن پسر، پدر و مادرى مؤمن و صالح داشت. من در چهره‏اش خواندم به زودى كافر خواهد شد. با تاثير روحى بر پدر و مادرش،آن ها را نيز به كفر و سركشى خواهد كشانيد. خواستم خداوند فرزند شايسته‏ترى را از نظر ايمان و نيكو كارى به آن ها ببخشايد. همين گونه شد. خداوند بارى تعالى دخترى را به آن ها هديه كرد. از نسل او 70پيامبر در ميان بنى اسرائيل براى راهنمايى مردم مبعوث گرديد

حضرت خضر(ع) گفت؛ ... آن ديوار كه تعمیرش كردم، متعلق به دو يتيم مى‏باشد. پدرشان مرد. او مرد صالحى بود. در زير آن دیوار گنجى وجود دارد. آن گنج بخشايشى از جانب پروردگار است. خداوند خواست تا زمان رشد آن دو كودك یتیم، ديوار پا بر جا بماند، تا آن ها گنج خود را كه از آن جا بيرون بياورند. اين ها حقيقت ماجراهايى بود كه تو در برابرش صبر و شكيبايى نورزيدى

[1] سوره كهف- آيات 75 تا 79. أَمَّا السَّفِينَةُ فَكانَتْ لِمَساكِينَ يَعْمَلُونَ فِي الْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِيبَها وَ كانَ وَراءَهُمْ مَلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْباً.

[2] سوره كهف- آيات 80 تا 82. وَ أَمَّا الْغُلامُ فَكانَ أَبَواهُ مُؤْمِنَيْنِ فَخَشِينا أَنْ يُرْهِقَهُما طُغْياناً وَ كُفْراً  فَأَرَدْنا أَنْ يُبْدِلَهُما رَبُّهُما خَيْراً مِنْهُ زَكاةً وَ أَقْرَبَ رُحْماً.

[3] سوره كهف- آيات 80 تا 82. وَ أَمَّا الْجِدارُ فَكانَ لِغُلامَيْنِ يَتِيمَيْنِ فِي الْمَدِينَةِ وَ كانَ تَحْتَهُ كَنْزٌ لَهُما وَ كانَ أَبُوهُما صالِحاً فَأَرادَ رَبُّكَ أَنْ يَبْلُغا أَشُدَّهُما وَ يَسْتَخْرِجا كَنزَهُما رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ وَ ما فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِي ذلِكَ تَأْوِيلُ ما لَمْ تَسْطِعْ عَلَيْهِ صَبْراً.

چند نکته:
یک.   «مجمع البحرين» دو درياى"فارس" و "روم" یا دريايى در "آفريقا" است.

دو.  «بحرين» حضرت موسى(ع) و حضرت خضر(ع) هستند. حضرت موسى(ع) درياى علم ظاهر و حضرت خضر(ع) اقيانوس علم باطن است

سه.  حضرت خضر(ع) در زمان فريدون زندگى مى‏كرد و از طلايه‏داران سپاه ذو القرنين بود. يوشع بن نون از چشمه آب حيات وضو ساخت و زندگى ابدى يافت

چهار.  لازم نيست پيامبرى كه صاحب شريعت است در همه عرصه‏هاى دانش بر ديگران برتری داشته باشد، مگر در اصول و فروع دين. حضرت موسى(ع) و حضرت خضر(ع) هر دو از پيامبران الهی هستند. هر كدام از آن ها به سبب بر خوردارى از علوم لا يتناهى مى‏توانسته‏اند ديگرى را از اسرار و شگفتي هاى بى‏ شمار هستى آگاه سازند

پنج.  حضرت خضر(ع) از پيامبران مرسل بود. بر هيچ زمين سوخته يا شاخه‏اى خشك نمى‏نشست مگر آن كه از آن مكان گياهى سبز شروع به رويش مى‏كرد. اسم او تاليا بن ملكان است.

شش.  حضرت موسى(ع) با تمام قدرت انديشه و مقامى كه نزد خداوند داشت نمى‏توانست حقيقت افعال حضرت خضر(ع) را درك نمايد. حضرت خضر(ع) خود به تأويل اتفاقات پرداخت. زيرا او مجاز نبود در اين گونه امور به قياس و استنباط و استخراج روى آورد. اگر شان حضرت موسى(ع) در چنين موردى اين گونه باشد، پس چگونه است كه بعضى از علما با روش قياس به استنباط مى‏پردازند؟

هفت.  حضرت يوشع در گورستان تاريخى تخت فولاد اصفهان مدفون است. محوطه اى كه يوشع نبی در آن دفن است به لسان الأرض معروف است. لسان الأرض مكانى است كه هنگام عبور امام حسن مجتبى(ع) زمين با امام(ع) سخن گفت و آمدن دشمن را به حضرت اطّلاع داد

.http://www.asriran.com/fa/pages/?cid=1620

 سوراخ كردن كشتى، كشتن پسرك و به پا داشتن ديوار و تعمیر آن، هر يك اشاره‏اى است ظريف و حكيمانه به حضرت موسى(ع) تا کارهای پيشين خود را به ياد آورد. خداوند را بر نعمت هايش شكر نمايد. براى مثال

الف: سوراخ كردن كشتى اشاره است به گهواره سرگردان او در آب هاى نيل كه خداوند وى را در ميان امواج خروشان حفظ فرمود

ب: كشتن آن پسرك اشاره است به اين كه حضرت موسى(ع) مردى از قبطيان را كه با يكى از مريدان وى جدال مى‏كرد، به قتل رسانيد و خود از ترس قصاص در خفا به سر مى‏برد تا آن كه خداوند او را از كينه دشمنان مصون نگاه داشت

ج: بر پا داشتن ديوار در قريه "ناصره" اشاره به داستان آب كشيدن او براى دختران شعيب است كه با وجود گرسنگى بسيار از آن ها تقاضاى اجرت ننمود.

د: فراق و دورى كه در قرآن از زبان حضرت خضر(ع) بيان شده است؛ هذا فِراقُ بَيْنِي وَ بَيْنِكَ. در حقيقت مربوط به حضرت موسى(ع) است چرا كه او خود اين‏ پيشنهاد را مطرح ساخته بود؛ إِنْ سَأَلْتُكَ عَنْ شَيْ‏ءٍ بَعْدَها فَلا تُصاحِبْنِي.[5]

8.  خداوند به پاس صلاحيّت پدر صالح دو يتيم، گنج را براى آن ها حفظ کرد. با آن كه ميان دو يتيم و پدر صالح آنان 70نسل فاصله بود. هر چند آن گنج طلا و نقره نبود، بلكه لوحى از طلا بود كه بر آن اين جملات نقش بسته بود

*       عجيب است كسى كه به مرگ يقين دارد، امّا باز به شادى و خوشحالی مشغول است.

*       عجيب است كسى كه تقدير الهى را باور دارد، امّا چگونه زانوى غم در آغوش گرفته است.

*     عجيب است كسى كه به روز قيامت اعتقاد دارد، امّا باز به ظلم و ستم گریش ادامه مى‏دهد.

*    عجيب است كسى كه عدم ثبات و دگرگونى دنيا را نظاره‏گر است، امّا باز به دنیا اعتماد مى‏ورزد

[1] مجمع البيان – مرحوم طبرسى - جلد 4- ج 15- ص 179.

[2] انوار التنزيل - قاضى بيضاوى - ج 2- ص 19 و بحار- ج 13- ص 281.

[3] بحار - ج 13- ص 283.

[4] علل الشرائع - ص 59.

[5] علل الشرائع - ص 62.

[5] عبد الله بن طيفور دامغانى، واعظ شهر فرغانه.

[6] علل الشرائع - ص 59.


منابع:
تفسیر نمونه،‌ ج 13.

تفسیر المیزان،‌ علامه طباطبائی،‌ ج 13.

داستان پيامبران يا قصه‏هاى قرآن از آدم تا خاتم‏ /نويسنده: يوسف عزيزى‏ /موضوع: تاريخ انبياء /تعداد جلد: 1 /انتشارات هاد /چاپ: تهران‏ /سال چاپ: 1380 ش‏ /نوبت چاپ: اول‏ /صص؛ 424 – 419

[ یک شنبه 25 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 624

داستان شماره 624

داستان زندگی حضرت سلیمان ( ع

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

داود علیه السلام براریكه سلطنت بنی اسرائیل تكیه زده و در اختلافات و درگیری آنها قضاوت و داوری می كرد، امور سیاست و اقتصاد قوم را به درایت و كفایت اداره می كرد و هر روز بنی اسرائیل نزد داود می آمدند و سرگذشت زندگی و مشكلات خویش را بیان می داشتند و نزاعهای خود را تشریح و استدلال می كردند و داود هم در تمام موارد با عدل و داد حكم می نمود.
در این دوران سلیمان كه یكی از فرزندان داود بود تنها یازده سال از عمرش می گذشت. داود پیرمردی ضعیف و نحیف بود كه هر آن امكان وداع او با زندگی می رفت و همواره فكر آینده مملكت و كشور او را نگران می ساخت و در این فكر بود كه چه كسی پس از وی می تواند زمام امور و اداره كشور را به دست بگیرد. داود گرچه فرزندان بسیاری داشت ولی سلیمان كه كودكی خردسال بود، از جهت علم و حكمت برآنان برتری داشت آثار عقل و درایت از سیمای او هویدا و هوش و درایت او بر همه آشكار بود و امور مردم را با تیزبینی و عاقبت اندیشی اداره می كرد.
عادت داودعلیه السلام بر این بود كه در مجلس قضاوت خویش، فرزند خود سلیمان را حاضر می ساخت، تا به قدرت قضاوت و استدلال خود بیفزاید، لذا سلیمان همیشه در مجلس قضاوت پدر خویش حاضر بود، تا در پرتو افكار پدر، چراغی برای آینده خود بیفروزد و در آینده به هنگام برخورد با مشكلات و مسائل اداره مملكت از پرتو آن بهره گیرد

در یكی از مجالس كه داود پیغمبر بر كرسی قضاوت خود نشسته بود و سلیمان نیز در كنار وی حضور داشت، دو نفر، برای طرح نزاع نزد داود علیه السلام آمدند، یكی از آن دو گفت: من زمینی داشتم كه زمان برداشت محصول آن فرا رسیده و موقع چیدن آن نزدیك شده بود، تماشای آن موجب مسرت هر بیننده و تصور حاصلش موجب امید و دلگرمی صاحبش بود، در همین موقع گوسفندان طرف نزاع من وارد این كشتزار شده اند و كسی آنها را بیرون نرانده است و چوپانی از گوسفندان محافظت ننموده است، بلكه گوسفندان شبانه در این كشتزار چریده اند و محصول مرا از بین برده و نابود كرده اند به حدی كه اثری از آن باقی نمانده است.
مدعی شكایت خود را اقامه كرد و صاحب گوسفندان از خود دفاعی نداشت و محكومیت او محرز بود. لذا پرونده به مرحله صدور حكم رسید و حكم صادره باید در مورد او اجرا می شد.
داودعلیه السلام گفت: گوسفندها از آن صاحب كشتزار است كه باید در تقاص محصول از دست رفته خود بگیرد. این غرامت به خاطر مسامحه كاری صاحب گوسفندها است كه آنها را شبانه و بدون چوپان، در میان كشتزارها رها كرده است.
در این هنگام سلیمان كه كودكی بیش نبود، اما از علم و حكمت خدادادی برخوردار شده بود و بر دقایق این مرافعه آگاه بود مُهر سكوت ازلب برداشت و برهان خود را بر آنها عرضه داشت و گفت: حكمی متعادل تر و به عدل نزدیك تر وجود دارد.
اطرافیان داود علیه السلام از جرات این كودك متعجب و سرا پا گوش شدند تا ببینند سلیمان چه می گوید.
سلیمان گفت: باید گوسفندها را به صاحب كشتزار بدهند تا از شیر و پشم و نتایج آنها بهره برداری كند و زمین را به صاحب گوسفندان بدهند تا به آبادی آن بپردازد، تا چون به صورت اول بازگشت، سپس زمین را بدهند و گوسفندها را باز گیرند و بدین طریق ضرر و غرامتی به هیچیك نخواهد رسید و این حكمت به عدالت نزدیك تر و از جهت قضاوت صحیح تر و بهتر است.
این قضاوت، مطلعی شد بر نبوغ و استعداد سلیمان تا در آینده به شایستگی، سلطنت و نبوت داود علیه السلام را ادامه دهد.

سلیمان و برادر ریاست طلب


پس از چهل سال سلطنت و نبوت، داود علیه السلام فرزند خود سلیمان را آماده ساخت تا پس از وی حكومت مردم را در دست گیرد. سلیمان در آن زمان نوجوانی بود كه هنوز سرد و گرم دنیا را نچشیده بود، ولی قدرت و درایت سلطنت و رهبری مردم را به خوبی دارا بود، از طرفی آبیشالوم(آبسالوم) برادر بزرگتر سلیمان كه از مادر دیگری بود، با ولایتعهدی سلیمان موافق نبود و در صدد ایجاد اختلاف و شورش در بین مردم بر آمد.
آبیشالوم سالیان متمادی نسبت به بنی اسرائیل لطف و مهربانی داشت، بین آنان قضاوت می كرد، امورشان را اصلاح و آنان را اطراف خویش جمع می كرد و همواره در فكر آینده ای بود كه برای خود تصور كرده بود.
كار آبیشالوم در دستگاه داود بالا گرفت، به حدی كه وی بر در منزل داود می ایستاد تا حوایج حاجتمندان را برآورد. او شخصاً در این كار دخالت می كرد، تا بر تمام بنی اسرائیل منت و نفوذی داشته باشد و از حمایت آنها برخوردار باشد.
آنگاه كه آبیشالوم موقعیت را مناسب دید و از حمایت بنی اسرائیل مطمئن شد، از پدر خود داود اجازه خواست كه به "جدون" برود تا به نذری كه در این مكان نموده، وفا كند. سپس كارآگاهان خود را در میان اسباط بنی اسرائیل فرستاد و به آنان ابلاغ كرد كه هر گاه صدای شیپور اجتماع را شنیدید به سوی من بشتابید و سلطنت را برای من اعلام نمایید، كه این كار برای شما بهتر و سودمندتر خواهد بود.

آشوب داخلی بیت المقدس


قوم بر خواسته و شورش بالا گرفت، آشوب گسترده ای بر اورشلیم حاكم شد و بیم آن می رفت كه تر و خشك را نابود سازد. داود از جریان آگاه شد و بر او گران آمد كه فرزندش علیه وی قیام كند، اما خویشتنداری كرد و به اطرافیان خود گفت: بیایید از شهر خارج شویم تا از غضب آبیشالوم در امان باشیم. داود و اطرافیان او با عبور از نهر اردن به بالای كوه زیتون پناه بردند.
عده ای به ناسزا گویی و فحاشی به داود پرداختند و با حرفهای نامربوط او را ناراحت ساختند. اطرافیان داود علیه السلام خواستند آنان را كیفر دهند ولی داود با ناراحتی و افسوس گفت: اگر فرزندم مرا می جوید، دیگران به مخالفت من سزاوارترند. داود به درگاه خدا شتافت و دست به تضرع برداشت و از خدا خواست وی را از این ناراحتی نجات دهد و این بلایی كه او را احاطه كرده است از او بر طرف گرداند. آنگاه كه داودعلیه السلام اورشلیم را رها كرد و از آن خارج شد، آبیشالوم وارد شهر شد و زمام امور را به دست گرفت.
داود ناچار فرماندهان خود را فرستاد و به آنان سفارش كرد كه این آشوب را با عقل و تدبیر كنترل نمایند و حتی الامكان در سلامت فرزندش آبیشالوم سعی نمایند، ولی سرنوشت فرزند داود غیر از خواسته پدر مهربان بود. فرماندهان لشكرداود بر آبیشالوم مسلط شدند و راهی غیر از قتل او نیافتند، لذا او را كشتند و آشوب فرو نشست و مردم نفس راحتی كشیدند.


حكومت سلیمان علیه السلام


پس از داود علیه السلام سلطنت و حكومت به فرزندش سلیمان منتقل شد و به لطف خداوند سلیمان بر سلطنتی استوار و مملكتی پهناور و مقامی ارجمند دست یافت.
خداوند دانش و اسرار بسیاری از علوم و فنون از جمله درك زبان پرندگان و حشرات را در اختیار سلیمان قرار داد. خداوند نیروی باد را در اختیار او گذاشت تا سلیمان در امور زراعت و حمل و نقل دریایی و دیگر امور زندگی از آن استفاده كند. خداوند زبان حیوانات را به سلیمان آموخت و او قادر به درك صدای حیوانات شد و از این قدرت، برای كسب اطلاعات صحیح و سریع استفاده می كرد.
خداوند برای سلیمان علیه السلام چشمه مس را جاری ساخت و صنعتگران جن را در اختیار او نهاد تا در عمران و اصلاح امور از آنها استفاده كند. ایشان از مس، دیگهای بسیار بزرگ و قدح هایی مانند حوض می ساختند و برای استفاده سپاهیان نصب می كردند. عده ای از آنها كه به فنون ساختمان آشنا بودند، در مدت كوتاهی بناهای عظیم و كاخهای با  شكوه و برجها و پلهای بزرگی ساختند و ساختمانهای مهمی مانند "حاصور و مجد و جازر و بیت حورون و بعله و تدمر" را به پایان رساندند و مخازن و سربازخانه های مورد نیاز را بنا نمودند. در یكی از قصرهای سلیمان كه از چوب و سنگهای گرانقیمت ساخته و به جواهرات و تصاویر الوان آراسته شده بود، تختی جواهر نشان وجود داشت كه بر فراز آن مجسمه دو كركس و در طرفین آن دو شیر قرار داده شده بود كه هنگام نشستن سلیمان بر تخت، شیرها دستان خود را می گشودند و پس از نشستن، كركسها بالهای خود را بر سر سلیمان باز می كردند.
داودعلیه السلام در سالهای آخر عمر خود قصد بنای بیت رب یا معبد عظیم بیت المقدس را كرده بود كه قبل از اقدام، عمرش پایان پذیرفت ولی چهار سال پس از آن، فرزندش سلیمان، كار بنای آن را شروع و در سال یازدهم آن را به اتمام رساند و بر آن نام هیكل سلیمان نهاد. این كاخ مدت 424 سال با رونق و شكوه باقی ماند ولی پس از آن به دست پادشاهان مصر و دیگران دستخوش غارت و سرانجام به دست پادشاه بابل ویران گشت.


سلیمان علیه السلام و مور


سلیمان، پیغمبری و سلطنت داود را به ارث برد، خداوند سلطنتی بی نظیر و شایسته به او عطا كرد و زبان حیوانات را به او آموخت، جنیان و باد را به تسخیر وی در آورد و به خواست خدا، قدرت درك سخن جانوران و پرندگان را یافت و بدین ترتیب از موضوع و مقصد آنان اطلاع می یافت.
روزی پیغمبر خدا، برخوردار از شكوه و جلال سلطنت به همراه عده ای از جن و انس و پرندگان در حركت بود تا به سرزمین عسقلان و وادی مورچگان رسید. یكی از مورچگان كه شكوه و جلال سلیمان و سپاهیانش را دید به وحشت افتاد و ترسید كه مورچگان زیر دست و پای لشكر سلیمان لگد كوب شوند، لذا دستور داد، كه به لانه های خویش پناه ببرند تا سلیمان و یارانش بدون توجه آنها را پایمال نكنند.
سلیمان علیه السلام سخن مور را شنید و مقصود او را دریافت، لذا به سخن مور لبخندی زد و خنده او به این جهت بود كه خدا نیروی درك سخن مور را به او عطا كرده بود و به علاوه از سخن مورچگان كه بر رسالت سلیمان واقف بودند و می دانستند كه پیغمبر خدا بیهوده مخلوق او را نمی كشد در تعجب بود.
پیغمبر خدا از پروردگار خویش در خواست كرد كه وسیله شكرگزاری وی را فراهم و توفیق اعمال شایسته را به وی عطا كند و راه هدایت را همواره فراروی او قرار دهد و آنگاه كه وفات یافت او را با  بندگان صالح خود محشور سازد.

سلیمان و بلقیس


سلیمان پیغمبر به فكر بنای بیت المقدس در سرزمین شام بود تا اسباب عبادت و تقرب به خدا را فراهم سازد. او ساختمان این بنا را به پایان رساند و آنگاه كه از احداث این بنای رفیع و با شكوه فارغ شد، دلش آرام و فكرش آسوده شد، سپس به قصد انجام فریضه الهی حج به همراه اطرافیان و گروه زیادی كه آماده زیارت خانه خدا بودند، عازم سرزمین مكه شد.
سلیمان(ع) چون به آن سرزمین رسید در آن اقامت گزید و عبادت و نذر خود را به پایان رسانید، سپس آماده حركت شد و سرزمین حرم را به قصد یمن ترك كرد و وارد صنعا شد، در آنجا با سختی و مشقت به جستجوی آب پرداخت و در این راه چشمه ها، چاهها و زمینهای زیادی را كاوش كرد ولی به مقصود، خود دست نیافت و سرانجام برای نیل به مقصود متوجه پرندگان شد.
سلیمان كه از یافتن آب مایوس شده بود از هدهد خواست تا او را به محل آب راهنمایی كند، اما متوجه غیبت هدهد شد. سلیمان از این امر سخت ناراحت شد و سوگند یاد كرد كه او را به سختی شكنجه دهد و یا ذبحش نماید، مگر اینكه دلیل روشنی برای غیبت خود بیاورد و خود را تبرئه سازد و عذر خویش را موجه گرداند تا از كیفر رها شود.
اما هدهد غیبت كوتاهی كرده بود و پس از لحظاتی بازگشت و برای تواضع نسبت به سلیمان سر و دم خود را پایین آورد. سپس در حالی كه از غضب سلیمان بیم داشت نزد او شتافت و برای جلب رضایت او گفت: من بر موضوعی واقف شده ام كه تو از آن اطلاعی نداری و علم و قدرت تو نتوانسته است بر آن احاطه پیدا كند. من رازی را كشف كرده ام كه موضوع آن بر تو پوشیده مانده است.
این خبر، تا حدودی از ناراحتی سلیمان كاست و شوق و علاقه ای در او به وجود آورد. سپس سلیمان از هدهد خواست كه هرچه زودتر داستان خود را به طور مشروح بیان كند و دلیل و عذر خود را روشن سازد.
هدهد گفت: من در مملكت سبا زنی را دیدم كه حكومت آن دیار را در اختیار خود دارد. وی از هر نعمتی برخوردار و دارای دستگاهی عریض و تختی عظیم است، ولی شیطان در آنها نفوذ كرده و بر آن قوم مسلط گشته و چشم و گوششان را بسته و آنان را از راه راست منحرف ساخته است. من ملكه و قوم او را دیدم كه بر خورشید سجده می كنند. و از مشاهده این منظره سخت ناراحت شدم و كار آنها مرا به وحشت انداحت. زیرا این قوم با این قدرت و شوكت، سزاوار و شایسته است خدایی را بپرستند كه از راز دلها و افكار آگاه است و او یگانه معبود و صاحب عرش عظیم است.

نامه سلیمان علیه السلام به بلقیس


سلیمان از این خبر دچار حیرت و تعجب شد و تصمیم به پی گیری خبر هدهد گرفت، لذا گفت: من در باره این خبر تحقیق و صحت آن را بررسی می كنم اگر حقیقت همان است كه بیان كردی، این نامه را نزد سران قوم سبا ببر و به آنان برسان، سپس در كناری بایست و نظر آنان را جویا شو.
هدهد نامه را برداشت به سوی بلقیس رفت و او را در كاخ سلطنتی در شهر مارب یافت و نامه را پیش روی او انداخت. بلقیس نامه را برداشت و چنین خواند: "این نامه از سلیمان و بنام خداوند بخشنده مهربان است، از روی تكبر، از دعوت من سرپیچی نكنید و همگی در حالی كه تسلیم هستید نزد من بشتابید".
ملكه سبا، وزرا و فرماندهان و بزرگان دولت خود را به مشورت فرا خواند، تا بدینوسیله اعتماد آنان را جلب و از تدبیر و پشتیبانی ایشان استفاده كند و به این ترتیب تاج و تخت خود را حفظ نماید.
چون ملكه موضوع را شرح داد، مشاورین بلقیس گفتند: ما فرزندان جنگ و نبردیم، اهل فكر و تدبیر نیستیم، ما امور خود را به فكر و تدبیر تو واگذار كرده ایم و شئون سیاست و اداره مملكت را به تو سپرده ایم، شما امر بفرمایید، ما همچون انگشتان دست در اختیار توایم و آن را اجرا می كنیم.
ملكه از پاسخ مشاورین خود دریافت كه بیشتر مایل به جنگ و دفاع هستند، لذا نظر آنها را نپسندید و به آنان اعلام كرد كه صلح بهتر از جنگ است، سزاوار عاقلان صاحبنظر اموری است كه برای آنان نافع و نیكو باشد و خردمند باید حتی الامكان در حفظ صلح بكوشد و سپس در استدلال آن چنین گفت: هر گاه زمامداران بر دهكده ای غلبه كردند و به زور وارد آن شدند، آن را ویران می سازند، آثار تمدن را نابود و عزیزان آن سرزمین را ذلیل می نمایند، بر مردم ظلم و ستم روا می دارند و در بیدادگری افراط می نمایند، این روش همیشگی زمامداران در هر عصر و زمانی است، از این رو من هدیه ای از جواهر درخشان و تحفه های نفیس و گرانبها برای سلیمان می فرستم تا منظور او را درك  كنم و روش او را بسنجم و به این وسیله موقعیت خود را حفظ نمایم.


هدایای بلقیس به سلیمان علیه السلام


بلقیس هدایایی به همراه اندیشمندان و بزرگان قوم خود روانه دیدار سلیمان كرد، چون نمایندگان ملكه حركت كردند، هدهد پیش سلیمان شتافت و خبر را به او رساند. سلیمان خود را برای دیدار با آنها آماده ساخت تا زمینه نفوذ در آنها را فراهم سازد و به همین منظور جنیان را دستور داد آنچنان قصری عظیم و تختی با شكوه ترتیب دهند كه قلبها را بلرزاند، چشمها را خیره سازد و دلها را به طپش اندازد.
آنگاه كه نمایندگان قوم به بارگاه سلیمان رسیدند، مبهوت و متحیر شدند. سلیمان آنان را با روی باز استقبال كرد و مقدم آنان را گرامی داشت و از حضورشان خرسند شد و سپس از مقصود ایشان پرسید و گفت: چه خبری دارید و در مورد پیشنهاد من چه تصمیمی گرفته اید؟
نمایندگان بلقیس هدایا و اشیاء نفیس خود را نزد سلیمان آوردند و انتظار داشتند كه مورد پسند و پذیرش پیغمبر خدا واقع شود. سلیمان از قبول آنها خودداری كرد و به دیده بی نیازی به آنها نگریست و به نماینده بلقیس گفت: هدایا را باز گردان، زیرا خدا به من رزق فراوان و زندگی سعادتمندی عنایت كرده و اسباب رسالت و سلطنت را به نحوی برای من فراهم كرده است، كه به هیچكس ارزانی نداشته است.
چگونه ممكن است شخصی مثل من با مال دنیا فریفته شود و زر و زیور دنیا او را از دعوت حق باز دارد. شما مردمی هستید كه غیر از زندگی ظاهری دنیا چیز دیگری نمی بینید، اكنون به همراه هدایا نزد ملكه خود باز گردید و بدانید كه به زودی من با لشكری بزرگ به سوی شما خواهم آمد كه شما توان مقاومت در برابر آن را نداشته باشید و آنگاه قوم سبا را در ذلت و خواری از شهر و دیار خود بیرون می رانم.
نمایندگان بلقیس، آنچه دیده و شنیده بودند به اطلاع بلقیس رساندند. سپس ملكه گفت: ما ناگزیریم گوش به فرمان او دهیم و از وی اطاعت نماییم و برای پاسخ و قبول دعوت او نزد او بشتابیم.

تخت بلقیس نزد سلیمان آمد


سلیمان كه شنید بلقیس و درباریان او به زودی پیش وی می آیند، به اطرافیان خود كه از بزرگان جن و انس و همگی در اختیار او بودند گفت: كدامیك می توانید قبل از این كه بلقیس و اطرافیانش پیش من بیایند و تسلیم من گردند تخت او را نزد من آورید؟ یكی از جنیان زیرك گفت: من می توانم قبل از این كه از جای خود برخیزی، آن تخت را نزد تو حاضر كنم. من چنین قدرتی دارم و نسبت به اشیاء قیمتی آن نیز شرط امانت را بجا می آورم. جنی دیگر گفت: من می توانم قبل از این كه پلك برهم زنی، تخت بلقیس را نزد تو حاضر كنم.
سلیمان خواست تخت بلقیس نزد وی آید و چون آن را نزد خود دید، گفت: این پیروزی از لطف و كرم پروردگار نسبت به من است. این نعمتی از نعمتهای اوست كه به من عطا شده است تا مرا آزمایش كند كه آیا سپاس آن را بجا می آورم و یا كفران نعمت می كنم؟
هر كس ارزش نعمتهای خداوند را بداند و او را سپاسگزار باشد در اصل به سود خویش عمل نموده است، و كسانی كه نعمت پروردگار خویش را كفران نمایند، از جمله افرادی هستند كه در دنیا و آخرت زیان كرده اند و خدا از جهانیان و شكر آنان بی نیاز است.
سلیمان به سربازان خود گفت: وضعیت تخت بلقیس را تغییر دهید و منظره آن را دگرگون سازید، تا ببینم آن را می شناسد یا دچار اشتباه می شود. چون بلقیس به بارگاه سلیمان آمد از او پرسیدند: آیا تخت تو این چنین است؟
بلقیس بعید می دانست كه تخت او باشد، زیرا آن را در سرزمین سبا جای گذاشته بود ولی چون نشانها و محاسن تخت خود را در آن دید، دچار حیرت و وحشت شد و گفت: گویا همان تخت من باشد و سپس افكار وی پریشان و دلش لرزان شد.
سلیمان دستور داده بود كاخی بلورین برای وی بنا كنند، سپس ملكه سبا را به آن كاخ دعوت كرد. آنگاه كه بلقیس وارد كاخ شد، گمان كرد دریایی مواج در نزدیك تخت سلیمان است، لذا دامن لباسش را بالا گرفت تا وارد آب شود، سلیمان گفت: این تخت از شیشه ساخته شده است.
پرده های غفلت از جلوی چشم بلقیس برداشته شد و گفت: بار خدایا، من روزگاری از عبادت تو سرپیچی كردم و در گمراهی بودم، به خود ظلم كردم و از نور و رحمت تو محروم ماندم و اكنون فارغ از هر شرك و ریا، به تو ایمان آوردم، دل به تو می سپارم و گردن به طاعتت می نهم، همانا كه تو ارحم الراحمین هستی.

وفات سلیمان


سلطنت و حكومت سلیمان به مدت چهل سال در كمال قدرت و عظمت تداوم داشت تا در غروب یكی از روزها كه سلیمان در قصر زیبا و با  شكوه خود كه از آبگینه صاف و شفاف بنا شده بود، در یكی از اطاقهای فوقانی به تماشای اطراف و اكناف شهر مشغول بود و از تجلی عظمت و قدرت خداوند درس حكمت و پند و عبرت می آموخت. در همان حال كه سلیمان بر عصای خود تكیه زده بود ناگهان صدای ورود شخصی را احساس كرد و سلسله افكار او گسیخته شد، با نزدیك شدن صدا، به یكباره چهره جوانی ناشناس با هیمنه و هیبتی بی نظیر پدیدار گشت، سلیمان كه از ورود بدون اجازه  وی بیمناك شده بود پرسید، تو كیستی و چه حاجتی داری و چرا بدون اجازه وارد قصر شده ای؟
جوان پاسخ داد: من پیك مرگم و برای گرفتن جان تو آمده ام و برای این كار كلبه فقرا و كاخ پادشاهان برای من فرقی ندارد و به علاوه برای ورود، به كسب اجازه نیازی ندارم. اینك تو باید فوراً سلطنت و حكومت را به دیگران، و جان خود را به من و تن خود را به خاك بسپاری و به فرمان خداوند جاوید ولایزال تن در دهی.
با شنیدن این سخنان، لرزه بر اندام سلیمان افتاد و از جوان فرصتی خواست تا در امور خود و سپاهیانش ترتیبی بدهد، اما درخواست او رد شد و پیك مرگ در همان حال كه ایستاده بود جان وی را گرفت و سلیمان از سلطنتی با چنان شكوه و جلال كه مدت چهل سال زحمت آن را كشیده بود دیده فرو بست.
پس از وفات سلیمان، بدن او تا مدتی همچنان بر عصا تكیه داشت و پا بر جا ایستاده بود و كسی بدون اجازه قدرت ورود به كاخ را نداشت. اما پس از مدتی، موریانه ها عصای وی  را خوردند و چون تعادل سلیمان بهم خورد، جسدش به زمین افتاد و اطرافیانش دریافتند كه مدتی از مرگ وی می گذرد

 

[ یک شنبه 24 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 623

داستان شماره 623

داستان حضرت زکریا ویحیا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

شناسنامه حضرت زکریا

 ایشان یکی از پیامبران الهی است که نام مبارکش 7بار در قرآن مجید آمده است.نام پدرش برخیا است که سلسله نسبش به حضرت داوود(ع)میرسد.او رئیس عباد و علمای بنی اسرائیل بود ومردم را به شریعت حضرت موسی دعوت میکرد وعمر خود را در راه دعوت به خداپرستی وخدمت در بیت المقدس سپری نمود وسرانجام در 115 سالگی به شهادت رسید ومرقد او در داخل شبستان مسجد جامع الکبیر حلب واقع شده است.

 

ازدواج زكريا با آشياع

در میان بنی اسرائیل دو خواهر برجسته وبزرگ زاده وجود داشتند که یکی به نام حَنّه ودیگری به نام اشیاع که نام پدرشان فاقوذا فرزند فتیل از اولاد سلیمان بن داوود واز خاندان یهودا فرزند حضرت یعقوب ونام مادرشان مرتا میباشد.

حنه واشیاع هردو از یک پدر ومادر بودند وهر دو به افتخار همسری پیامبری در آمده بودند که اولی به همسری عمران ودومی را زکریا به همسری برگزید.اشیاع از بانوان مجلله دنیا وخواهر حضرت مریم بود و در قرآن نیز به او اشاره ای شده است.


سرپرستی مریم از زکریا

سالها از زندگی عمران وهمسرش گذشت اما دارای فرزندی نشدند واین امر حنه را رنج میداد از طرف دیگر خواهرش اشیاع نیز عقیم بود.

روزی حنه مشاهده کرد که پرنده ای در روی درختی به جوجه اش غذا میدهد که این امر باعث شعله ور شدن حس مادریش شد واز ته دل از خدا تقاضای بچه نمود.خداوند نیز دعای او را مستجاب کرد وباردار شد.در این اثنا عمران از دنیا رفت وحنه بیوه شد ونذر کرد که بچه اش را خادم خانه خدا نماید.او منتظر فرزند پسر بود اما خداوند به او دختری را عطا کرد وچون خادمین خانه خدا از میان پسران انتخاب میشدند نگران شد.سپس نام او را مریم نهاد.

مادرش بعد از تولد او را به بیت المقدس برد واو را به آنجا هدیه نمود واز آنجا که آثار بزرگی در مریم آشکار بود موجب نزاع راهبان درپذیرش کفالت وی شد وسرانجام برای برعهده گرفتن او به کنار نهری رفته تا قرعه کشی نمایند.

زکریا نیز جزء آنان بود آنها اسم خود را روی چوبهایی نوشته وبه درون آب انداختند وتنها چوبی که روی آب ایستاد همان بود که نام زکریا به رویش نوشته شده بود.در نتیجه مریم به او واگذار شد.زکریا به نگهبانی ومراقبت از مریم پرداخت تا او بزرگ شد ومتولی بیت المقدس گردید.او روزها روزه میگرفت وشبها به عبادت می پرداخت ودر بنی اسرائیل هیچکس از نظر ایمان به پای او نمیرسید.هر وقت زکریا به دیداراو میرفت غذاهای مخصوصی در کنار محراب او مشاهده میکرد که باعث شگفتیش میشد.روزی با مشاهده میوه ها به او گفت که این میوه های غیر فصل را از کجا می آوری ومریم در جواب گفت:این از طرف خداست واوست که هرکه را بخواهد بیحساب روزی میدهد.


 دعای زکریا وبشارت تولد یحیی

سالها بود که حضرت زکریا وهمسرش اشیاع عقیم بودند واکنون در دوران پیری به سر میبردند.زکریا بارها از خداوند طلب فرزند کرده بود تا بعد از خود وارثی داشته باشد .او روزی بر مریم وارد شد در حالیکه مریم در حال عبادت بود ومشاهده کرد که میوه های تابستانی در فصل زمستان برایش آمده است لذا به این نتیجه رسید که او هم میتواند در پیری بچه دار شود برای همین دست به آسمان بلند کرد وبا تمام وجود از خدا درخواست فرزند نمود وطولی نکشید که جبرئیل نوید تولد یحیی را به او داد.او با شنیدن این خبر از شادی بیهوش شد.او باور نمیکرد که در این سن بچه دار شود واز خدا تقاضای نشانه کرد وخداوند به او وحی کرد که نشانه بچه دار شدنت این است که تا 3 روز زبانت از کار خواهد افتاد وتو برای این نعمت خدا را شکرکن.او بعد از این متوجه شد که زبانش از کار افتاده وفقط در زمان عبادت باز میشود.او در این 3 روز با اشاره لبها وتکان دادن سر با مردم سخن گفت.

طولی نکشید که همسرش احساس بارداری نمود وپس از 6 ماه یحیی متولد شد.ملائکه او را به آسمان بردند وطبق فرمایش امام باقر نخستین غذای بهشتی را به او خورانده وسپس به آغوش پدرش برگرداندند.

شهادت حضرت زکریا


هنگامیکه مریم به اذن خدا بدون شوهر حامله شد شیطان به میان بنی اسرائیل رفت وبه مردم القاء کرد که حامله شدن او کار زکریا بوده است.مردم به اوشوریدند وقصد کشتن او را داشتند که زکریا فرار کرده وبه بیابان رفت.درختی او را به حضور طلبید وزکریا وارد شکاف درخت شد ودرخت شکاف خود را فرو بست.اما شیطان گوشه ای از لباسش را از درخت بیرون گذاشت وبه گروهی از مردم که در جستجوی او بودند گفت که زکریا جادو کرده و داخل  درختی پنهان شده است ونشانه اش نیز این قسمت از لباسش است که از درخت بیرون آمده .سپس به دستور شیطان مردم اره ای را آورده ودرخت را به همراه زکریا به دو نیم کرده واورا به شهادت رساندند.

بعد از شهادت چند ملائکه به دستور خداوند بدنش را غسل داده وکفن کردند وسه روز نیز بر بدنش نماز خوانده وبه خاکش سپردند.

شناسنامه  حضرت یحیی


ایشان یکی از پیامبران بنی اسرائیل است که نام مبارکش 5 بار در قرآن آمده است.نام پدرش زکریا ونام مادرش اشیاع بوده است.

ولادتش خارق عادت بود چونکه پدرش زکریا در آن موقع پیر وزنش نیز نازا بوده است.سرانجام پس از 30سال زندگانی شهید شد ودر مسجد جامع اموی دمشق دفن شد.


پیامبری یحیی و ویژگیهای او

ایشان در کودکی به مقام نبوت رسید واین از امتیازاتش میباشد زیرا اولین کسی است که در کودکی به پیامبری رسید.پروردگار به او دستور داد تا با قوت وقدرت احکام تورات را در میان مردم اجرا کند .او مروج آئین موسی بود وپس از ظهور عیسی مروج آئین او شد.او در اثر رابطه تنگاتنگ با خدا به جایی رسید که از طرف خدا به 6 خصلت ستوده  وبراو سلام شد.او با مشاهده زهد وعبادت رهبانان ولباس مخصوصشان از مادرش درخواست چنین لباسی کرد وبا وجود مخالفت پدربالاخره از آنان تقلید کرد وآنقدر در بیت المقدس عبادت کرد تا مثل پاره ای استخوان شد.

یحیی شهید راه امر به معروف ونهی از منکر

هیرودیس حاکم وپادشاه فلسطین عاشق هیرودیا دختر برادرش شد .تصمیم گرفت با او ازدواج کند واقوامش نیز به این وصلت راضی بودند.این خبر به یحیی رسید واعلام کرد که اینکار حرام وبر خلاف تورات است وشروع به مبارزه کرد.فتوای او دهان به دهان به پادشاه رسید وبا تحریک هیرودیا، هیرودیس دستور قتل او را صادر کرد وسرش را نیز نزد شاه ومعشوقه اش آوردند.بعد از مدتی سرش را در داخل شبستان مسجد اموی وبدنش را در محلی به نام زَبَدانی در مسجد دلم در حوالی دمشق به خاک سپردند.نقل است که در مصیبتش زمین وآسمان وملائکه 40 شبانه روز گریان شدند وخورشید نیز به مدت 40 روز در هاله ای از سرخی خون طلوع وافول کرد همانطور که در شهادت امام حسین(ع)اینگونه شد.
وقتی که سر یحیی را بریدند قطره ای از خون او بر زمین ریخت وهر چه خاک بر رویش ریختند خون از میان خاک میجوشید وخاک را سرخ میکرد.
طولی نکشید که بخت النصر قیام کرد وعلت جوشیدن خون را جویا شد.تنها پیرمردی ماجرا رامیدانست واو بود که قضیه را از زبان پدر وجدش تعریف نمود.
بخت النصر گفت آنقدر از مردم اینجا خواهم کشت تا خون از جوشیدن باز ایستد وبه دستور او 70هزار نفر را در آن مکان سربریدند تا خون از جوشیدن ایستاد.


منابع قرآنی:
آل عمران:38-37-40-35-36-39-41 /انعام:85- 95 /مریم:2-5-6-8-7- 10-12-11-9-15 /انبیاء:89-
9

[ یک شنبه 23 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 622

داستان شماره 622

سرگذشت اصحاب کهف ورقیم

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 از سال 249 تا 251 میلادی  پادشاهی به نام دقیانوس در کشور روم وشهر اُفسوس زندگی میکرد.وی مغرور جاه وجلال خود بود وخود را خدای مردم میدانست وآنها را به پرستش خود وبتها دعوت میکرد وهرکس نمیپذیرفت اعدامش میکرد.او6 وزیر داشت  که 3 نفر از آنها به نامهای تملیخا،مکسلمینا ومیشیلینا در طرف راستش و3 نفر دیگر به نامهای مرنوس،دیرنوس وشاذریوس در طرف چپش می نشستند ودقیانوس برای اداره امور از آنها مشورت میگرفت.دقیانوس در سال 1روز را عید میگرفت وجشن مفصلی توسط مردم بر پا میشد.در یکی از سالها یکی از فرماندهان به او خبر داد که ایران در حال لشکر کشی به سمت ما میباشد.دقیانوس از این خبر به لرزه افتاد طوری که تاج از سرش افتاد .یکی  از وزیران که تملیخا نام داشت با دیدن ایم منظره با خود گفت چگونه ممکن است خدا اینگونه بترسد؟

این 6 وزیر هر روز در خانه یکی از خودشان جلساتی میگرفتند وآنروز نیز تملیخا میزبان بود.در زمان مهمانی دوستان متوجه شدند که تملیخا ناراحت است .وقتی دلیلش را از او پرسیدند سخن از نظم آفرینش ونیز قدرت چرخاننده آنها کرد وسوالاتی در مورد آفرینش انسان و.... نمود وگفت که همه اینها آفریننده ای دارد.این سخنان بر دل وجان دوستانش نشست وآنها تملیخا را مورد مهر ومحبت خود قرار دادند وحق را به اودادند.
تملیخا برخواست و محصولات خرمای خود را فروخت وتصمیم گرفت برای رهایی از شرک وبت پرستی  ونیز ظلم وستم دقیانوس از شهر فرار کند.بنابراین  او و تمامی این 6 نفر شهر را رها کردندوبه طرف بیابان حرکت نمودند. زمانیکه حدود 1فرسخ راه رفته بودند تملیخا به آنها گفت:برادران زمان پادشاهی و وزارت گذشت،راه خدا را با این اسبهای گرانقیمت نمی توان پیمود،پیاده شوید تا این را را پیاده طی کنیم،شاید خداوند گشایشی در کار فروبسته ما کند.آنها مسافت زیادی را پیاده پیمودند تا به چوپانی رسده واز او تقاضای شیر وآب کردند.چوپان نیز از آنها پذیرایی کرد وبه آنها گفت:از چهره هایتان معلوم است که از بزرگان هستید واز ظلم دقیانوس فرار کرده اید!
آنها نیز ماجرا را برای چوپان گفتند وچوپان نیز با آنها همراه شد.سگ چوپان نیز به همراه آنها رفت وآنها هرچه کردند سگ برگردد سگ باز دنبال آنها رفت وسرانجام نیز به حرف آمد وگفت:مرا رها کنید تا در این راه محافظ شما باشم.آنها شب هنگام به کوهی رسید ند که دربالای آن غاری بودودر کنار غار چشمه ودرختان میوه ای بود که از آن خوردند وآشامیدند و سپس وارد غار شده وبه استراحت پرداختند.در این هنگام به دستور خداوند فرشته مرگ روح آنها را قبض نمود وخواب عمیقی برآنها مسلط شد.
دقیانوس پس از اتمام جشن به قصر خود رفت واز غیبت آنها آگاه شد ولشکر عظیمی را برای جستجوی آنها فرستاد.لشکریان رد پای آنها را تا غار گرفته وآنها را در درون غار مشاهده کردند در حالیکه همگی خوابیده بودند.به دستور دقیانوس درب غار را بستند تا غار قبر آنها شود....
309 سال قمری از این واقعه گذشت وحکومت دقیانوس نابود شد وهمه چیز دگرگون شد.اصحاب کهف(غار) به اراده خداوند بعد از این خواب طولانی بیدار شدند وبا مشاهده خورشید گفتند:گویا یک روز یا نصف روز را خوابیده ایم!!!
آنها برای رفع ضعف وگرسنگی یک نفر را که همان تملیخا بود برای خرید آب وغذا به طرف شهر فرستادند.تملیخا بعد از ورود به شهر دید که همه چیز تغییر کرده است وحتی لباس مردم و  لهجه آنها نیز عوض شده است ونیز پرچمی را مشاهده کرد که روی آن نوشته شده بود :لااله الا الله محمد رسول الله
او که حیران شده بود به یک نانوائی مراجعه کرد تا نانی بخرد.تملیخا نام شهر را پرسید ونانوا جواب داد:افسوس.تملیخا اسم شاه را پرسید ونانوا جواب داد: عبدالرحمن سپس سکه ای به او داد تا نان بخرد،نانوا بعد از دیدن سکه فهمید که این سکه قدیمی است وبه تملیخا گفت که تو گنجی پیدا کرده ای؟جواب تملیخا منفی بود وتوضیحات او نیز نانوا را قانع نکرد بنابراین او را به نزد شاه برد وماجرا را برایش بازگوکرد.
پادشاه بعد از شنیدن ماجرا به تملیخا گفت که طبق گفته عیسی تو میتوانی خمس این گنج را بدهی وبروی اما تملیخا بازهم سر حرف اول خود ماند ودر نتیجه مجبور شد کل ماجرا را برای شاه تعریف کند.
شاه برای اینکه یقین کند او راست میگوید از او سراغ خانه اش را گرفت وتملیخا شاه را به خانه اش برد ودرب خانه را زد.پیرمردی از خانه بیرون آمد وشاه به او گفت که این مرد ادعا میکند تملیخا است وصاحب این خانه است.پیرمرد بعد از شنیدن ماجرا به پای تملیخا افتاد وگفت که به خدا قسم او جد من است وتمام ماجرا را برای شاه تعریف کرد.شاه بعد از شنیدن ماجرا از اسب پیاده شد وتملیخا را در آغوش گرفت وسراغ بقیه دوستانش را گرفت.آنها به اتفاق به طرف غار حرکت کردند وکمی جلوتر از بقیه تملیخا به طرف غار رفت تا دوستانش را از این ماجرا آگاه نماید تا باعث ترس ودلهره آنان نشود.وقتیکه تملیخا وارد غار شد دوستانش به سبب اینکه او گرفتار دقیانوس نشده در آغوشش گرفتند،اما تملیخا به آنها گفت که دقیانوس سالها پیش مرده وما 309 سال در این غار خوابیده بودیم واکنون نیز شاه ومردم برای دیدن ما آمده اند.  دوستان به او گفتند :آیا میخواهی ما را سبب فتنه وکشمکش جهانیان قرار دهی؟آنها به انفاق تصمیم گرفتند که از خدا بخواهند که مجددا روحشان را قبض نماید وخداوند نیز دعایشان را مستجاب کرد ودرب غار نیز پوشیده شد.زمانیکه شاه وهمراهان به در غار رسید ند اثری از آنها ندیدند ودر غار را پیدا نکردند اما به احترام آنها مسجدی در کنار غار تاسیس نمودند.

منابع قرآنی:

سوره کهف از آیه 14 به بعد

[ یک شنبه 22 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 621

داستان شماره 621

داستان حضرت لقمان وعزیر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

شرح حال حضرت لقمان( ع


  حضرت لقمان یکی از حکمای صالح ووارسته بزرگ تاریخ میباشد که نامش 2بار در قرآن ذکر شده است و 1 سوره نیز به نامش میباشد.او فرزند عنقی بن مزید بن صارن ولقبش ابوالاسود بود.او از اهالی نَوبه بوده ،از این رو سیاه پوست ودارای لبهای درشت بود وقدمهای گشاد وبلند داشت،او مدتی چوپان و برده قین بن حسر از ثروتمندان بنی اسرائیل بود،سپس بر اثر بروز حکمت از او ،اربابش او را آزاد کرد.او بنده ای صالح بود که اکثر عمر خود را در میان بیابانها گذراند تا آنکه در زمان یونس بسوی مردم نینوا در موصل مبعوث گردید.او از کسانی است که عمر طولانی کرده وبا 400 پیامبر ملاقات نموده است.

حضرت لقمان دارای مقام حکمت بود.قرآن قسمتهایی از سخنان حکمت آمیز این مرد الهی را بازگو کرده است که خلاصه ای از آن به این شرح میباشد:

1-پسرم !چیزی را شریک خدا قرار مده که شرک ظلم بزرگی است

2-پسرم!اگر به اندازه سنگینی خردلی ،عمل، نیک یا بد باشد ودر دل سنگی یا در گوشه ای از آسمانها وزمین قرار گیرد،خداوند آنرا در قیامت برای حساب می آورد ،خداوند دقیق وآگاه است

3-پسرم!نماز را برپا دار وامر به معروف ونهی از منکر کن ودر برابر مصائبی که به تو میرسد با استقامت وشکیبا باش که این از کارهای مهم واساسی است

4-پسرم!با بی اعتنایی از مردم روی مگردان ومغرورانه بر زمین راه مروکه خداوند هیچ متکبر مغروری را دوست ندارد

5-پسرم!در راه رفتن اعتدال را رعایت کن ،از صدای خود بکاه که زشت ترین صداها ،صدای خران است.



 شرح حال حضرت عزیر

 عزیر یکی از پیامبران بوده که نام مبارکش 1بار در قرآن آمده است.پدر و مادر عزیر در منطقه بیت المقدس زندگی میکردند.خداوند 2 پسر دوقلو به آنها داد که یکی را عزیر ودیگری را عَزرَه نام نهادند.ایندو باهم بزرگ شدند تا به 30 سالگی رسیدند.عزیر ازدواج کرده وصاحب پسری شد.عزیر در این ایام قصد سفر کرد بنابراین با اهل وعیالش خداحافظی کرد وبه همراه آذوقه سوار الاغش شد وحرکت کرد تا به یک آبادی رسید.آبادی به شکل وحشتناکی به هم ریخته و ویران شده بود واجساد واستخوانهای مردمانش آشکار بود.عزیر با دیدن این منظره به یاد معاد افتاد وبا خود در این فکر بود که خداوند چگونه این اجساد را مبعوث خواهد کرد.او در این فکر بود که خداوند جانش را گرفت و100 سال در زمره مردگان قرار گرفت وسپس بعد از100سال زنده شد.

فرشته ای از جانب خدا به او گفت :چقدر در این بیابان خوابیده ای؟ واو در جواب گفت :شاید 1روز یا کمتروفرشته جواب داد بلکه 100 سال در اینجا خوابیده ای واکنون به غذایت نگاه کن که سالم مانده ونیز به الاغت نگاه کن که به چه روز ی افتاده است!!ونگاه کن که خداوند چگونه او را دوباره زنده میکند.عزیر به توانایی خدا اذعان کرد وبه آرامش رسید،سپس سوار الاغ خود شد وبه سوی خانه اش حرکت کرد.وقتی به زادگاه خود رسید همه چیز را تغییر کرده دید ومسیر خانه خود را با زحمت پیدا کرد وبه سمت خانه رفت.در آنجا پیرزنی را دید که لاغر وخمیده ونابینا بود.از او پرسید آیا منزل عزیر همین است؟پیر زن جواب مثبت داد اما گریه کرد و گفت: دهها سال است که عزیر مفقود شده ومردم او را فراموش کرده اند،تو چطور او را میشناسی؟

 عزیر پس از معرفی خود داستانش را برای پیر زن تعریف کرد.اما پیر زن که مادر عزیر بود او را انکار کرد وگفت:اگر تو عزیر هستی دعا کن تا ضعف ونابینایی من برطرف شود!(عزیر مستجاب الدعوه بود)

عزیر او را دعا کرد و مادرش شفا یافت وسپس او را شناخته ودست وپایش را بوسیده و او را نزد بنی اسرائیل برد وماجرا را به فرزندان ونوادگانش خبر داد.آنها بازهم از عزیر نشانه هایی خواستند  وچون عزیر به درستی آن نشانه ها را داد تصدیقش کردند وبا او پیمان وفاداری به دین خدا را بستند اما کافر شده واو را پسر خدا خواندند.


منابع قرآنی:

لقمان:12-13-16-17-18-19/بقره:295/توبه:30

[ یک شنبه 21 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 620

داستان شماره 620

داستان قوم تبع،پیغمبران انطاکیه وبرصیصای عابد


 بسم الله الرحمن الرحیم


سرگذشت قوم تُبّع

  تنها در دو جا از قرآن مجید واژه تُبَّع آمده است.سرزمین یمن که در جنوب جزیره عربستان قرار دارد از سرزمینهای آباد و پربرکتی است که در گذشته مهد تمدن درخشانی بوده است وپادشاهانی که بر آن حکومت میکردند تبع نامیده میشدند وعلت این نامگذاری تبعیت مردم از آنها ویا اینکه یکی بعد از دیگری سر کار می آمدند بوده است.

نام یکی از آن پادشاهان اسعد ابوکرب بود.بنا به روایتی او مومن بود اما مردمش در گمراهی بودند.او پادشاه مقتدری بود وبسیاری از شهرها را زیر پرچم خود آورده بود.او در یکی از سفرهایش نزدیک مدینه آمد واز یهودیان خواست تا به آئین عرب درآیند وگرنه شهرشان را ویران میکند.شامول یهودی که اعلم علمای یهود بود به پادشاه گفت که این شهر هجرتگاه پیامبری از دودمان ابراهیم است  وبخشی از اوصاف پیامبر را نیز گفت و او را از تخریب شهر پشیمان نمود.

با آنکه اسعد خودش خوب بود اما خداوند به خاطر غرور وگمراهی قومش  آنها را کیفر نمود.


 سرگذشت پیغمبران انطاکیه

 خداوند در قرآن در ضمن 18 آیه سرگذشت چند تن از پیامبران پیشین که مامور هدایت قوم مشرک وبت پرستی بودند را بیان میکند واز آنها به اصحاب القریه یاد کرده که فرستادگان خود را تکذیب کردند وبه عذاب گرفتار شدند.شهر این قوم انطاکیه نام داشت.فرستادگان نیز از شاگردان عیسی وفرستادگان او بودند.

این پیامبران از مخالفت سرسختانه این قوم مایوس نشدند ودر پاسخ آنها گفتند:پروردگار ما میداند که ما قطعا فرستادگان او به سوی شما ایم و...

ولی این کوردلان در برابر منطق روشن آنها تسلیم نشدند بلکه بر خشونت خود افزودند وبه مرحله تهدید وشدت عمل گام نهادند وآنها را شوم و مایه بدبختی شهرشان دانستند وآنها را به سنگسار نیز تهدید کردند.

  رسولان الهی به آنها پاسخ دادند که شومی شما از خودتان است واگر درست فکر کنید به آن پی خواهید برد.سبب بدبختی شما ، اصرار بر گناه وشرک وبت پرستی است.  ماجرای این پیامبران وقوم مشرک در تمام شهر منتشر شد ومردی با ایمان که در یکی از محلات دور دست شهر نجاری میکرد پس از مطلع شدن از این قضیه وتهدید پیامبران از جان آنها بیمناک شده وبا سرعت خود را به مرکز کافران رساند وبه آنها توصیه هایی راجع به صدق گفتار پیامبران نمود وآنها را به تبعیت از پیامبران فراخواند وایمان خود را نیز علنی کرد ،اما حرفهایش هیچ تاثیری بر آنها نگذاشت وحتی آتش کینه وعداوتشان را برافروخت تا آنجا که وی را سنگسار کرده ومظلومانه به شهادت رساندند.روح او به آسمانها رفت وحتی در آنجا نیز میگفت که ای کاش این قوم میدانستند که خداوند مرا مشمول لطف وعنایت خویش قرار داده است.

بنا به گفته حق تعالی درنهایت ،این قوم بر اثر صیحه ای آسمانی ومرگبار خاموش شدند ومورد افسوس خداوند قرار گرفتند.


 سرگذشت حیرت انگیز برصیصای عابد

 خداوند در قرآن در مورد پیمان شکنی  منافقان وتنها گذاردن دوستان خود در لحظات سخت وحساس مثلی آورده وآنها را به شیطان تشبیه نموده است.

مشهور است که در میان بنی اسرائیل عابدی بود که نامش برصیصا بود وبر اثر سالها عبادت به درجه ای رسیده بود که حتی بیماران روانی را نیز شفا میداد.روزی زن جوانی که از طبقه ای مشهور بود برای شفا نزدش آوردند وبنا شد مدتی آنجا بماند تا شفا یابد.اما شیطان برصیصا را وسوسه کرد ونهایتا او کنترل خود را از دست داده وبه آن زن تجاوز نمود.بعد از مدتی معلوم شد که زن حامله شده وبرصیصا از ترس آبرو والبته اینبار نیز با توصیه شیطان، او را کشت ودر گوشه ای جنازه اش را دفن نمود.برادران زن از این جنایت عابد باخبر شدند وماجرا در شهر منتشر وبه گوش حاکم شهر رسید وبرصیصا ناچار شد به گناهش اقرار کند. در نتیجه او را محکوم به اعدام نمودند وروزی که قرار بود او را به دار بزنند شیطان مجددا به سراغش رفت وبه او گفت که به من ایمان بیاور تا تو را نجات دهم واو نیز چنین کرد،اما  نه تنها نجات نیافت  بلکه کافر از دنیا رفت.


منابع قرآنی:

دخان:37/ق:14/یس:13-31/حشر:16-17

[ یک شنبه 20 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 619

داستان شماره 619

 

داستان اصحاب الجنه،غرور ثروت وکشتن پیامبران

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

سرگذشت صاحبان باغ سرسبز

  یک-سرگذشت صاحبان باغ سرسبز(اصحاب الجنه)در قرآن مجید در ضمن 17 آیه ذکر شده است.مشهور است که در زمانهای قبل از اسلام در یمن حدود 4فرسخی صنعا روستایی به نام صروان یا ضروان وجود داشته که پیرمرد مومنی در آنجا باغی بسیار سرسبز وپر درخت داشت وبه قدری به فکر فقرا بود که از محصول باغ به اندازه نیاز خود برمیداشت ومابقی را به فقرا میبخشید.فقرا هر سال موقع برداشت محصول به باغ رفته وسهم خود را دریافت میکردند.صاحب باغ همیشه به فرزندانش توصیه میکرد که از یاد فقرا غافل نشوند

بالاخره پیرمرد، مرد وباغ به فرزندانش رسید.اما آنها برخلاف سفارش پدر مستمندان را فراموش کرده وهم قسم شدند که از محصول باغ، آنها را بی نصیب کنند.آنها در موقع فصل برداشت محصول بصورت مخفیانه به باغ رفته ومحصولات خود را برداشت کردند تا فقرا متوجه نشوند وچیزی طلب نکنندو برای این بخلشان مورد غضب خداوند قرار گرفتند وباغ آنها با تمامی درختانش بر اثر صاعقه ای تبدیل به خاکستر شد.برادران بخیل وقتی صبح زود واز همه جا بی خبر برای برداشت محصول به باغ رفتند  جز خاکستر چیزی مشاهده نکردند وفکر کردند که راه را اشتباه آمده اندو بدینوسیله به اشتباه خود پی بردند.یکی از برادران که عاقل تر بود به بقیه گفت :آیا به شما نگفتم تسبیح خدا کنید واز مخالفت با او دست بردارید ولی شما گوش نکردید وبه این روزگار افتادید.آنها نیز توبه کردند و از خداوند خواستند تا باغ بهتری به آنها عنایت کند

دو-در روزگاران قدیم در میان بنی اسرائیل پادشاهی زندگی میکرد که دارای 2 پسر بود که نام یکی تملیخا ودیگری فُطرُس بود.پدر از دنیا رفت وثروت زیادی به جا گذاشت.تملیخا انسان با ایمان ومهربانی بود وهمواره به فکر روز قیامت وفقرا بود ولی فطرس انسانی خسیس،سنگدل و بی توجه به معاد بود وبه قیامت اعتقادی نداشت.او از اموالش 2 باغ انگور بزرگ با درختان خرما به وجود آورد وبرکات زیادی در باغ حاصل شد،اما به جای شکر گزاری از این همه نعمت بر برادرش تکبر میکرد واز عاقبت خویش واعمالش غافل بود.حتی روزی به برادر خود گفت که من از نظر آبرو وشوکت وثروت از تو برترم.او مال واموال خود را فناناپذیر میدانست وبا خود گفت که فکر نکنم قیامتی نیز وجود داشته باشد،گیرم هم که باشد من با این همه ثروت نزد خدا صاحب مقام خواهم بود

اما برادرش تملیخا که دوراندیش وعاقبت نگر بود تصمیم گرفت که او را نصیحت کند ودر مورد خدا ومسائل مختلف با او صحبت کرد اما نصایح وصحبتهای او هیچ اثری نداشت .

بالاخره اراده خداوند بر این قرار گرفت که فطرس را گوشمالی سختی دهد تا اینکه در یک شب ظلمانی عذابش را نازل کرد وبا یک صاعقه مرگبار و یا طوفانی کوبنده و یا زلزله ای ویرانگر تمامی هستیش رادر هم ریخت ونابود کرد

فطرس صبح که از خواب بیدار شد مثل هر روز به طرف باغ خود حرکت کرد و وقتی به باغ خود رسید صحنه وحشتناکی را دید که باور نمیکرد در خواب است یا بیداری؟

گویی اصلا چنین سرسبزی وباغی وجود نداشته وتمامش فکر وخیال بوده است.از شدت ناراحتی قلبش به تپش افتاد و افسوس میخورد ودرست در همین موقع بود که از رفتار وکردارش پشیمان شد واز اینکه برای خدا شریک قائل شده بود متاسف شد


 کشتن 43 پیامبر در یک روز

خداوند در قرآن کریم از کسانی یاد کرده که 3گناه بزرگ مرتکب شدند:

یک-کفر ورزیدن نسبت به آیات پروردگار

دو-کشتن پیامبران

3-کشتن کسانیکه از برنامه پیامبران دفاع کرده ومردم را به عدالت دعوت میکردند.

آنها(یهود)در کشتن پیامبران بسیار جسور بودند وحامیان آنها را نیز از دم تیغ میگذراندند.از جمله اینکه آنها برای حفظ منافع نامشروع خود در آغاز یک روز آشوب کردند و43 پیامبر را که بازگو کننده شریعت موسی برای مردم بودند کشتند ودر همان روز 112 نفر از عابدان وصالحان مدافعشان را نیز کشتند

خداوند در آیاتی به مجازات شدید آنها اشاره میکند ومیفرماید که اعمال نیکشان نیز تحت تاثیر این گناهان از بین میرود.

منابع قرآنی:

قلم:16-33/کهف:32-44 /آل عمران:21-22

[ یک شنبه 19 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 618

داستان شماره 618


داستان اصحاب اخدود واصحاب فیل


بسم الله الرحمن الرحیم

 

سرگذشت اصحاب اخدود

داستان اصحاب اخدود در قرآن،در ضمن 4 آیه آمده است.این داستان مربوط به آخرین پادشاه حِِمیَر بنام ذونّواس در سرزمین یمن است.
ذونواس آخرین پادشاه قبیله حمیر بود که در سرزمین یمن سلطنت میکرد،وی یهودی بود وافراد قبیله حمیر وسایر مردم یمن از او پیروی میکردند. به او خبر دادند که در سرزمین نجران هنوز گروهی مسیحی اند.ذونواس پس از بررسی علل نفوذ مسیحیت به نجران در حالی که آتش خشم از درونش شعله میکشید تصمیم گرفت مردان نجران را که به مسیحیت گرویده اند با سخت ترین شکنجه ها نابود کند تا به آئین یهود برگردند
ه دنبال این تصمیم با لشکری مجهز به طرف نجران حرکت کرده وشهر را محاصره کرد وسپس ساکنان آنجا را جمع کرد وآنها را به کشتار تهدید کرد مگر این که دوباره به آئین یهود برگردند.اما آنها گفتند که نصرانیت در وجود ما نفوذ کرده وزیر بار نرفتند.ذونواس وقتی سرسختی آنها را دید دستور داد تا خندقهای بزرگی حفر کردند ودرون آنرا پر از هیزم کرده وآتشی عظیم به پا کردند وسپس تمامی مردم را درون آتش انداختند وجز یهود کسی را باقی نگذاشتند.در این گیر ودار یکی از مسیحیان با ایمان از مهلکه فرار کرد و به روم رفته و قضیه را به قیصر روم گزارش  کرد.قیصر ضمن ابراز تاسف از این قضیه وبا توجه به دوری راه  روم تا یمن  طی نامه ای از پادشاه حبشه خواست تا انتقام خون مسیحیان نجران را بگیرد.نجاشی پس از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شد وبا لشکر انبوهی متشکل از 70هزار نفر به سمت یمن رفته ودر نبردی سخت ذونواس را شکست داده ومملکت یمن را نیز به دست گرفت وفردی به نام اَریاط را حاکم آنجا نمود.

 

 داستان اصحاب فیل

 
همانطور که قبلا ذکر شد ذونواس پادشاه یمن مسیحیان نجران را که در نزدیکی آن سرزمین زندگی میکردند تحت شکنجه دید قرار داد تا از آئین مسیحیت برگردند.بعد از این جنایت بزرگ ،مردی به نام دَوس ذوثُعلُبان از قبیله سَبَا از میان آنها جان سالم به در برد ونزد قیصر روم رفته وماجرا را برایش بازگو کرد و...

بعد از مدتی ابرهه که یکی از فرماندهان سپاه نجاشی در جنگ با پادشاه یمن بود علیه اریاط قیام کرده واو را از بین برد وبجای او نشست.خبر این ماجرا به نجاشی رسید وتصمیم به نابودی ابرهه نمود.اما ابرهه پس از مطلع شدن موهای سرش را تراشید وبه همراه مقداری از خاک یمن آنرا به نشانه تسلیم نزد نجاشی فرستاد وهمین امر باعث بخشیده شدنش شد.

ابرهه کلیسای زیبایی ساخت وتصمیم داشت تا مردم واعراب را به جای پرستش کعبه به پرستش کلیسای مذکور وادار کند.این امر باعث شد تا اعراب احساس خطر کنند.طبق برخی روایات گروهی شبانه آمده وکلیسا را به آتش کشیدند وطبق نقل دیگر، بعضی آنرا آلوده کردند.این کار باعث خشم ابرهه شد وتصمیم گرفت تا خانه خدا را به کلی ویران کند.برای همین لشکر عظیمی که بعضی از آنها فیل سوار بودند فرا هم کرد و به طرف خانه خدا حرکت کرد.ضمنا فردی را نیز جلوتر نزد بزرگ اعراب که عبدالمطلب بود فرستاد تا به او بگوید ما برای جنگ نیامده ایم وفقط برای خراب کردن کعبه آمده ایم.در مقابل عبدالمطلب به او گفت که ما توان مقابله با شما را نداریم وکعبه نیز صاحبی دارد که خودش حفظ خواهد کرد.ضمنا عبدالمطلب را به حضور طلبید.اما وقتی او را با آن قامت وجذبه دید از ابهتش از جا بلند شد و روی زمین نشست و او را در کنار خود نشاند.سپس حاجتش را پرسید.عبدالمطلب در جواب گفت که 200 شتر مرا غارت کرده اند، توآنها را به من برگردان.ابرهه از این درخواست تعجب کرد وبه او گفت در زمانیکه تو را دیدم ،با عظمت دیدمت اما تو بجای درخواست خراب نکردن خانه خدا از من چیز کوچکی طلب میکنی!

عبدالمطلب گفت :من صاحب شترانم هستم.کعبه نیز صاحبی دارد.این سخن باعث شد ابرهه در فکر فرو رود.

عبدالمطلب بعد از رفتن به مکه از مردم خواست تا به کوهها پناه ببرند وخود نیز در کنار کعبه به دعا ونیایش مشغول شد.سپس به بالای دره ای رفت واز یکی از پسرانش خواست تا اوضاع را بررسی وگزارش نماید.پسرش گفت که ابرهی سیاه به طرف ما در حال حرکت است.عبدالمطلب به مردم دستور داد تا به خانه های خود بازگردند که نصرت الهی نزدیک است.از سوی دیگر نیز ابرهه بر فیل معروفش سوار بود وبا لشکر عظیمش در حال حرکت به سوی مکه در حال حرکت بود که فیل از حرکت ایستاد وناگهان پرستوهای فراوانی که هر کدام یک سنگریزه به منقار ودو سنگریزه در پنجه داشتند بالای سر آنها رسیده وسنگها را رها کردند وهر سنگ که به آنها برخورد میکرد نابودشان میکرد.ابرهه نیز بر اثر اصابت سنگی مجروح شد ودر یمن به درک واصل شد.


منابع قرآنی: بروج:4-8/

[ یک شنبه 18 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 617

داستان شماره 617

 

داستان قوم سباء،اصحاب رسّ وهاروت و ماروت


بسم الله الرحمن الرحیم

سرگذشت قوم سبا

سبا نام پدر اعراب يمن است.طبق روايتي از پيامبر مردي بود به نام سبا كه 10 فرزند داشت واز هر كدام از آنها قبيله اي از قبائل عرب بوجود آمدند.آنها جمعيتي بودند كه در جنوب جزيره عربستان ميزيستند،داراي حكومتي عالي وتمدني درخشان بودند،خاك يمن گسترده وحاصلخيز بود اما عليرغم اين آمادگي چون رودخانه مهمي نداشت از آن بهره برداري نميشد.

در آنجا بارنهاي زيادي ميباريد ومردم براي استفاده از آنها سدهاي زيادي ساخته بودند.آنها با استفاده از آب سدها باغات وسيع وسرسبزي بوجود آوردند كه بركات زيادي داشت.وفور نعمت بايد آنها را شكر گذار درگاه الهي ميكرد اما آنها به جاي شكر وسپاس روشي عكس به كار برده بودند وشكاف طبقاتي زيادي بوجود آمده بودوضعفا توسط زورمداران به استثمار كشيده شده بودند .

قوم سبا داراي 13 شهر بود كه در هر شهري پيامبري به ارشادشان مشغول بود وآنها را بسوي خدا دعوت ميكرد.اما همواره مورد تكذيب قرار ميگرفتند.در نتيجه خداوند موشهاي صحرائي را مامور كرد تا سدها را از درون سست كنند ودر نتيجه بر اثر باران شديدي سد شكسته شد وآب آن تمامي باغها وآباديها را نابود كرد وبه بيابان تيديل نمود.


سرگذشت اصحاب رَسّ

داستان اين قوم در 2 سوره قرآن ذكر شده است.آنها نيز بر اثر تكذيب پيامبرانشان نابود شدند.اما م رضا(ع)از زبان امام حسين(ع)نقل ميكند:3 روز قبل از شهادت پدرم مردي از اشراف تميم نزد وي آمد وگفت: پيرامون اصحاب رسّ وزمان ومكان زندگيشان و... مرا با خبر كن.

آنگاه پدرم فرمودند:آنها درختي به نام شاه درخت را ميپرستيدند اين قوم در مشرق زمين زندگي ميكردند وداراي 12 شهردر امتداد رودخانه اي بودند كه رَسّ ناميده ميشد.نام شهرها آبان،آذر،دي،بهمن،اسفندار،فروردين،ارديبهشت،خرداد،مرداد،تير،مهروشهريورنام داشت.بزرگترين شهرشان اسفندار نام داشت كه پادشاهي به نام تركوذ بن غابور از نوادگان نمرود بر آن حكومت ميكرد ودر خت اصلي صنوبر وچشمه اصلي در اين شهر قرار داشت.آنها اين درخت را كه در تمامي شهرها بود به عنوان معبود عبادت ميكردند،نوشيدن آب از آن چشمه را بر خود وحيوانات حرام كرده بودند وهر كس از آب آن ميخورد به قتل ميرساندند.آنها در هر ماه از سال يك روز را بعنوان عيد ميدانستند ودر آنروز كنار يكي از درختان مذكور رفته وقرباني ميكردند وآتش به پا ميكردند.وقتي كه دود غليظ آتش به آسمان ميرفت در برابر درخت  به خاك مي افتادند وگريه  وزاري ميكردند.شيطان نيز در آن موقع به كمك آنها ميرفت ودر شاخ وبرگ درخت حركت ايجاد ميكرد ودر اين هنگام صداي كودكي به گوش ميرسيد كه ميگفت:بندگانم من از شما راضي هستم.!!


در اين هنگام مردم خوشحا ل شده وشروع به شادي ميكردند.ضمنا همجنس بازي وخلافهاي ديگري نيز در ميان زنان ومردانشان رايج بود.هنگامي كه سركشي اصحاب رس از حد گذشت خداوند پيامبري از نوادگان يهودابن يعقوب كه نامش حنظله بود براي هدايت آنها مبعوث گرداند وبه راهنمائي آنها پرداخت اما زحمتش هيچ تاثيري نداشت.سرانجام با نفرين اين مرد درختان صنوبرشان خشك شد.آنها قضيه را متوجه همين پيامبر دانستند وتصميم به قتل او گرفتند.آنها چاهي را كنده كه انتهاي آن تنگ بود وحنظله را درون چاه انداخته ودربش را بستند.حنظله در ته چاه ناله ميكرد وآنها دربالاي چاه با شنيدن صداي مناجات او ميگفتند:اميدواريم خدايان ما ودر ختان صنوبر از ما راضي گردند وسبز شده وخشنودي خود را به ما نشان دهند.سرانجام حنظله در چاه به شهادت رسيد.در اين هنگام خداوند به جبرئيل وحي نمود كه اين قوم را ببين كه حلم وبردباري من مغرورشان كرده وگمان كرده اند كه با كشتن نماينده من از عذابم در امان خواهند بود.به عزتم سوگند از آنها انتقامي سخت خواهم گرفت تا باعث عبرت جهانيان گردد.

روز عيد آنها فرا رسيد همه آنها در كنار درخت صنوبر جمع شده بودند كه ناگهان طوفان شديد وسرخ رنگي وزيدن گرفت وزمين تكاني خورد وزير پايشان تبديل به سنگي گداخته شد.از آسمان نيز صاعقه هايي از آتش بر آنها بارديدن گرفت  وبدنهاي آنها را به مس ذوب شده تبديل نمود.


سرگذشت هاروت وماروت

در زمان حضرت سليمان گروهي در كشور او به سحر وجادوگري ميپرداختند.سليمان دستور داد تمام نوشته ها واوراق آنها را جمع كرده ودر محل مخصوصي نگهداري كنند.پس از وفات سليمان گروهي از مردم، آنها را بيرون آورده وبه اشاعه وتعليم آن پرداختند.برخي نيز گفتند كه سليمان اصلا پيامبر نبود واز همين سحر وجادو در حكومتش استفاده ميكرد.گروهي از بني اسرائيل نيز از اين گروه تبعيت نمودند تا آنجا كه تورات را نيز كنار گذاشتند.وقتي كه جادوگري به اوج خود رسيد خداوند 2 انسان را بصورت فرشته مامور كرد تاسحرو عوامل ابطال آنرا به مردم بياموزند(تا مردم به كلك جادوگران پي ببرند)اما آنها از اين تعاليم سوء استفاده نمودند تا آنجا كه مشمول سرزنش خداوند قرار گرفتند.


منابع قرآني:
سباء:15-19 /ق:12 /فرقان:38 /بقره:32

[ یک شنبه 17 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 12:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 616

داستان شماره 616

داستان حضرت یونس(ع


بسم الله الرحمن الرحیم

شناسنامه حضرت یونس(ع


نام مبارک حضرت یونس 4 بار در قرآن ذکر شده ودر چند جا نیز بدون اشاره به نامش مطالبی ذکر شده ونیز یک سوره از قرآن به اسم ایشان میباشد.نام پدرش متا از عالمان وزاهدان وارسته ونام مادرش تنجیس بود.

وی از ناحیه پدر از نوادگان حضرت هود واز ناحیه مادر از بنی اسرائیل بود.ایشان به خاطر اینکه در شکم ماهی قرار گرفت با لقب ذوالنون (صاحب الحوت) یاد شده است.قبر ایشان در نزدیک کوفه ودر کنار شط فرات قرار دارد.


رسالت حضرت یونس(ع


شهر نینوا در منطقه موصل (در عراق کنونی)پایتخت دولت عاشوریان بشمار میرفت واین دولت قدرت خود را افزایش داد .نینوا در آن دوران از غنیترین وبزرگترین شهرهای مشرق زمین محسوب میشد ودارای جمعیتی بیش از صد هزار نفر بود.فراوانی نعمت باعث گمراهی مردم و رفتن به سمت کارهای زشت وناروا شد ضمن اینکه مردم نینوا بت پرست بودند وبه خدای واحد ایمان نداشتند
خداوند حضرت یونس را به سوی آنان فرستاد.او آنها را به راه راست وپرستش خدای یکتا دعوت مینمود اما آنها بر کفر خود اصرار میورزیدند.بعد از 33 سال دعوت جز2 نفر به او نگرویدند که یکی از آندو دوست قدیمیش روبیل بود که از دانشمندان بود ودیگری عابد وزاهدی به نام ملیخا نام داشت.
هنگامی که زحمات یونس بی نتیجه ماند تصمیم گرفت تا مردمش را نفرین کند.روبیل به او گفت که اینکار را نکن زیرا که خداوند هلاکت آنها را نمیپسنددولی نظر ملیخا با یونس یکی بود.در نتیجه یونس قومش را نفرین کرد
خداوند زمان دقیق بلا را به یونس اعلام نمود در نتیجه او ودوستش ملیخا از شهر خارج شدند اما ملیخا در شهر ماند وبه نزد مردم رفت واز آنان خواست تا به در گاه الهی استغاثه کنند وتوبه نمایند.آنها نیز چنین کردند وخداوند عذاب قطعی را از آنان برداشت.بعد ازچند وقت یونس جهت مشاهده عذاب وارد شهر شد اما دید که اتفاق خاصی نیفتاده و وقتی قضیه را از یکی از اهالی پرسید مرد که او را نمیشناخت ماجرای نفرین یونس وتوبه مردم را برایش توضیح داد.


قرار گرفتن یونس در شکم ماهی


یونس با شنیدن این خبر خشمگین شد وبدون اذن پروردگارش شهر را ترک کرد ورفت تا به کنار دریایی رسید وسواریک کشتی شد که پر از بار ومسافر بود.کشتی در میانه راه بود که ناگهان ماهی بزرگی جلویش را گرفت ودهان خود را باز کرد وطلب غذا نمود.یونس تا ماهی را دید از ترس به عقب کشتی رفت وماهی نیز به دنبالش به عقب کشتی رفت.سرنشینان کشتی متوجه شدند که فرد گناهکاری در کشتی است.بنابراین تصمیم گرفتند تا قرعه کشی کنند وقرعه به اسم هر کسی افتاد او را در دریا اندازند.آنها 3 بار قرعه نمودند وهر بار قرعه به نام یونس درآمد در نتیجه او را در درون دریا انداخته وماهی نیز فوری او را بلعید وبه اعماق آب بازگشت.
خداوند به ماهی الهام نمود تا به او آسیبی نرساند.یونس چند روزی را در درون شکم ماهی به اطاعت وپرستش خداوند پرداخت وبه عظمتش اعتراف کرد ومتوجه اشتباه خود شد.خداوند نیز توبه اش را قبول نمود وبه ماهی الهام کرد تا او را به ساحل ببرد ورها سازد وماهی نیز چنان کرد.یونس با حالی گرفته وبیمار از شکم ماهی خارج شد ودر کنار ساحل به سایه بوته کدویی تکیه زد واز آن مثل سینه حیوان میمکید وارتزاق میکرد.چون بدنش قدرت یافت وبیماریش روبه بهبودی رفت خداوند کرمی را فرستاد وآن کرم ریشه بوته را خورده وخشکانید.یونس با دیدن این منظره ناراحت شد ولب به اعتراض نمود.
خداوند به او وحی کرد تو از خشک شدن درختی کوچک اینقدر نارخت شدی که هیچ زحمتی برایش نکشیده بودی ولی از نزول عذاب بر عده زیادی از مخلوقاتم نگران نبودی! در این هنگام یونس متوجه خطای خود شد واز درگاه الهی تقاضای عفوو بخشش نمود.سپس به سمت نینوا حرکت کرد وچون خجالت میکشید وارد شهر شود به چوپانی گفت که به  داخل شهر برود وخبر آمدنش را اعلام کند.اما چون چوپان خبر داشت که یونس در دریا غرق شده حرفش را باور نکرد اما گوسفندی به زبان آمد وگواهی داد که آن مرد یونس است.چوپان متقاعد شد که این مرد یونس است وسریع وارد شهر شده وخبر آمدنش را به مردم داد.اما مردم که فکر میکردند او دروغ میگوید تصمیم گرفتند تا او را کتک بزنند.اما چوپان به آنها کفت که من برای صدق گفتارم شاهد دارم ودر نتیجه همان گوسفند مجددا شهادت داد که چوپان راست میگوید.
مردم پس از این ماجرا به استقبال یونس رفته واو را با احترام وارد شهر کردندوبه اوایمان آورده وسالها تحت رهبری وراهنمائیهای او بودند.

مدت غیبت یونس از قومش


حضرت یونس 4 هفته از قوم خود غایب گردید.1هفته  هنگام رفتن به سمت دریا،1 هفته در شکم ماهی و1 هفته را  در بیابان زیر سایه کدو سپری نمود و1 هفته را نیز صرف برگشت مجددش به شهر نمود.


منابع قرآنی:
نساء:163 /انعام86 /یونس:98 /انبیاء:87-88/قلم:48/صافات:142-147-139-140-141

[ یک شنبه 16 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]