اسلایدر

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 675

داستان شماره 675

داستان کودکی به نام بن عاد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی رسول خدا (ص) نشسته بود
عزراییل به زیارت آن حضرت آمد
پیامبر(ص) از او پرسید : ای برادر
چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی
آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
عزارییل بیان داشت و گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت :
داستان کوتاه دلسوزی عزراییل برای دو نفر
 :یک روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست
همه سر نشینان کشتی غرق شدند تنها یک زن حامله نجات یافت
او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد
و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد
من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم دلم به حال آن پسر سوخت
 :دو هنگامی که شداد بن عاد سال ها به ساختن باغ بزرگ و عظیم و بی نظیر خود پرداخت
و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد
و خروارها طلا و جواهرات برای ستون ها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود
وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود
و پای راست از رکاب به زمین نهد هنوز پای چپش بر رکاب بود
که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم
آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد
دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد
اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (ص) رسید و بیان داشت و گفت ای محمد
خدایت سلام می رساند و می فرماید :
به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که
او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم
و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم
در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود
و پرچم مخالفت با ما بر افراشت
سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت
تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم
ولی آنها را رها نمی کنیم

 

[ سه شنبه 15 بهمن 1390برچسب:داستانهای واقعیتها ( 1, ] [ 20:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 674

داستان شماره 674

داستان ز‌یبای خلقت زن

 

بسم الله الرحمن الرحیم

از هنگامی که خداوند مشغول خلقت زن بود شش روز می‌گذشت
فرشته‌ای ظاهر شد و عرض کرد: “چرا این همه وقت صرف این یکی می‌فرمایید؟”
خداوند پاسخ داد: “دستور کار او را دیده‌ای‌؟
باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند
باید دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود
بوسه‌ای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند
فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد
“این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید
خداوند فرمود : “نمی شود!!، چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم
از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند
یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد
فرشته نزدیک شد و به زن دست زد
“اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی
“بله نرم است، اما او را سخت هم آفریده‌ام
تصورش را هم نمی‌توانی بکنی که تا چه حد می‌تواند تحمل کند و زحمت بکشد
فرشته پرسید : “فکر هم می‌تواند بکند؟
خداوند پاسخ داد : “نه تنها فکر می‌کند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد
“ای وای، مثل اینکه این نمونه نشتی دارد! به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کرده‌اید
خداوند مخالفت کرد : “آن که نشتی نیست، اشک است
فرشته پرسید : “اشک دیگر چیست؟
خداوند گفت : “اشک وسیله‌ای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، نا‌امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش
فرشته متاثر شد: “شما نابغه‌اید ‌ای خداوند، شما فکر همه چیز را کرده‌اید، چون زن‌ها واقعا حیرت انگیزند
زن‌ها قدرتی دارند که مردان را متحیر می‌کنند
همواره بچه‌ها را به دندان می‌کشند
سختی‌ها را بهتر تحمل می‌کنند
بار زندگی را به دوش می‌کشند
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه میپراکنند
وقتی خوشحالند گریه می‌کنند
برای آنچه باور دارند می‌جنگند
در مقابل بی‌عدالتی می‌ایستند
وقتی مطمئن‌اند راه حل دیگری وجود دارد، نه را نمی‌پذیرند
بدون قید و شرط دوست می‌دارند
وقتی بچه‌هایشان به موفقیتی دست پیدا می‌کنند گریه می‌کنند
وقتی می‌بینند همه از پا افتاده‌اند، قوی و پابرجا می‌مانند
آنها می‌رانند، می‌پرند، راه می‌روند، می‌دوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید
قلب زن است که جهان را به چرخش در می‌آورد
زن‌ها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند و می‌دانند که بغل کردن و بوسیدن می‌تواند هر دل شکسته‌ای را التیام بخشد
کار زن‌ها بیش از بچه به دنیا آوردن است
آنها شادی و امید به ارمغان میآورند. آنها شفقت و فکر نو میبخشند
زن‌ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند
خداوند گفت: “این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد
فرشته پرسید: “چه عیبی؟
خداوند گفت: “قدر خودش را نمی داند

[ سه شنبه 14 بهمن 1390برچسب:داستانهای واقعیتها ( 1, ] [ 20:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 673
[ سه شنبه 13 بهمن 1390برچسب:داستانهای واقعیتها ( 1, ] [ 20:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 672

داستان شماره 672

يک با یک برابر نیست

 

بسم الله الرحمن الرحیم

معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها لواشک بین خود تقسیم می کردند
وآن یکی در گوشه‌ای دیگر «جوانان» را ورق می زد
برای اینکه بیخود های‌و هو می کرد و با آن شور بی‌پایان
تساویهای جبری را نشان می‌داد
با خطی ناخوانا بروی تخته‌ای کز ظلمتی تاریک غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت : یک با یک برابر است
از میان جمع شاگردان یکی‌برخاست همیشه
یک نفر باید بپاخیزد....به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
نگاه بچه‌ها ناگه به یک سو خیره گشت و معلم مات بر جا ماند
و او پرسید : اگر یک فرد انسان ، واحد یک بود
آیا یک با یک برابر بود؟ سکوت مدهشی بود و سوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت: اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود؟ اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقره گون ، چون قرص مه می‌داشت بالا بود
وآن سیه چرده که می نالید پایین بود؟ اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد حال می‌پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده می‌گردید؟
یا چه‌کس دیوار چین‌ها را بنا می‌کرد؟ یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می‌گشت؟ یا که زیر ضربه شلاق له می‌گشت؟
یک اگر با یک برابر بود پس چه‌کس آزادگان را در قفس می‌کرد؟
معلم ناله‌آسا گفت: بچه‌ها در جزوه‌های خویش بنویسید
یک با یک برابر نیست

[ سه شنبه 12 بهمن 1390برچسب:داستانهای واقعیتها ( 1, ] [ 20:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 671
[ دو شنبه 11 بهمن 1390برچسب:داستانهای ملا نصر الدین, ] [ 20:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 670

داستان شماره 670

بيست داستان خنده دار از ملا


بسم الله الرحمن الرحیم
شاید بسیاری از جوانان بگویند، ملانصرالدین دیگه چیه و این قصه ها دیگه قدیمی شده. ولی باید گفت که روایت های ملانصرالدین تنها متعلق به کشور ما و یا مشرق زمین نیست. شاید شخصیت او مربوط به دوران قدیم است ولی پندهای او متعلق به تمام فرهنگ ها و دورانهاست.

ملانصرالدین شخصیتی است که داستان هایش تمامی ندارد و هنوز که هنوز است حکایات بامزه ای که اتفاق می افتد را به او نسبت می دهند و حتی او را با بسیاری از موضوعات امروزی همساز کرده اند.

در کشورهای آمریکایی و روسیه او را بیشتر با شخصیتی بذله گو و دارای مقام والای فلسفی می شناسند. به هر حال او سمبلی است از فردی که گاه ساده لوح و احمق و گاه عالم و آگاه و حاضر جواب است که با ماجراهای به ظاهر طنزآلودش پند و اندرزهایی را نیز به ما می آموزد.

داستان خویشاوند الاغ

روزی ملا الاغش را که خطایی کرده بود می زد,
شخصی که از آنجا عبور می کرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را می زنی؟
ملا گفت: ببخشید نمی دانستم که از خویشاوندان شماست اگر می دانستم به او اسائه ادب نمی کردم؟!


داستان دم خروس

یک روز شخصی خروس ملا را دزدید و در کیسه اش گذاشت,
ملا که دزد را دیده بود او را تعقیب نمود و به او گفت:خروسم را بده! دزد گفت: من خروس ترا ندیده ام,
ملا دفعتا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود به همین جهت به دزد گفت درست است که تو راست می گویی ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری می گوید.

داستان خروس شدن ملا

یک روز ملا به گرمابه رفته بود تعدادی جوان که در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!
ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند ملا این چه صدایی است بنا بود مرغ شوی!
ملا گفت : این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!


داستان الاغ دم بریده

یک روز ملا الاغش را به بازار برد تا بفروشد, اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد, ملابا خودش گفت: این الاغ را با آن دم کثیف نخواهند خرید به همین جهت دم را برید.
اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد اما تا دید الاغ دم ندارد از معامله پشیمان شد.
اما ملا بلافاصله گفت : ناراحت نشوید دم الاغ در خورجین است!؟


داستان مرکز زمین

یک روز شخصی که می خواست سر بسر ملا بگذارد او را مخاطب قرار داد و از او پرسید: جناب ملا مرکز زمین کجاست؟
ملا گفت : درست همین جا که ایستاده ای؟
اتفاقا از نظر علمی هم به علت اینکه زمین کروی شکل است پاسخ وی درست می باشد.


داستان پرواز در اسمانها


مردی که خیال می کرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد یک روز رو به ملا کرد و گفت:
خجالت نمی کشی خود را مسخره مردم نموده ای و همه تو را دست می اندازند در صورتیکه من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر می کنم.
ملا گفت : ایا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟
دانشمند گفت :اتقاقا چرا؟
ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!


داستان درخت گردو

روزی ملا زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن
مردی از انجا می گذشت وقتی ماجرا را شنید گفت:اینکه دیگر شکر کردن ندارد.
ملا گفت: احمق جان نمی دانی اگر به جای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم نمیدانم عاقبتم چه بود؟!


داستان قیمت حاکم

روزی ملا به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟
ملا گفت : بیست تومان.
حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.
ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری!


داستان قبر دراز

روزی ملا از گورستان عبور می کرد قبر درازی را دید از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است!
شخص پاسخ داد : این قبر علمدار امیر لشکر است!
ملا با تعجب گفت: مگر او را با علمش دفن کرده اند؟!

داستان خانه عزاداران

روزی ملا در خانه ای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست دخترکی در خانه بود و گفت : نداریم!
ملا گفت: لیوانی آب بده!
دخترک پاسخ داد: نداریم!
ملا پرسید: مادرت کجاست:
دخترک پاسخ داد : عزاداری رفته است!
ملا گفت: خانه شما با این حال و روزی که دارد باید همه قوم و خویشان به تعزیت به اینجا بیایند نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!


داستان بچه ملا

روی ملا خواست بچه اش را ساکت کند به همین جهت او را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا در می آورد, که ناگهان بچه روی او ادرار کرد!
ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد.
زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟
ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچه من نبود و غریبه بود او را داخل حوض می انداختم!

داستان ملا در جنگ

روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.
ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟


داستان نردبان فروشی ملا

روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟ملا گفت نردبان می فروشم!
باغبان گفت : در باغ من نردبان می فروشی؟
ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.


داستان لباس نو

روزی ملا ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به تعارف نکرد!
ملا ه خانه رفت و لباسهای نواش را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نواش تعرف می کرد گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند.

داستان ملا و گوسفند


روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.
ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است
دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟


داستان خانه ملا

روزی جنازه ای را می بردند پسر ملا از پدرش پرسید : پدرجان این جنازه را کجا می برند؟!
ملا گفت او را به جایی می برند که نه اب هست نه نان هست نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری
پسر ملا گفت : فهمیدم او را به خانه ما می برند!

داستان داماد شدن ملا


روزی از ملا پرسیدند : شما چند سالگی داماد شدید؟
ملا گفت به خدا یادم نیست چونکه آن زمان هنوز به سن عقل نرسیده بودم!


داستان گم شدن ملا

روزی ملا خرش را گم کرده بود ملا راه می رفت و شکر می کرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کرده ای دیگر چرا خدا را شکر می کنی؟
ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟

داستان دوست ملا

روزی ملا با دوستش خورش بادمجان می خورد ملا از او پرسید خورش بادمجان چه جور غذایی است؟
دوست ملا گفت : غذای خیلی خوبی است و راجع به منافع ان سخن گفت.
بعد از اینکه غذایشان را خوردند و سیر شدند بادمجان دلشان را زد به همین جهت ملا شروع کرد به بدگویی از بادمجان و از دوستش پرسید: خورش بادمجان چگونه غذایی است!؟
دوست ملا گفت: من دوست توام نه دوست بادمجان به همین جهت هر آنچه را که تو دوست داری برایت می گویم!


داستان ماه بهتر است

روزی شخصی از ملا پرسید: ماه بهتر است یا خورشید!؟
ملا گفت ای نادان این چه سوالی است که از من می پرسی؟ خوب معلوم است, خورشید روزها بیرون می آید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست!
ولی ماه شبهای تاریک را ورشن می کند, به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است

 

[ دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:داستانهای ملا نصر الدین, ] [ 20:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 669

داستان شماره 669

تحمل سرما


بسم الله الرحمن الرحیم
در نزدیکی ده ملا مکان مرتفعی بود که شبها باد می آمد و فوق العاده سرد میشد.دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی ,ما یک سور به تو می دهیم و گرنه توباید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی
ملا قبول کرد,شب در آنجا رفت وتا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت:من برنده... شدم و باید به من سور دهید.گفتند:ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟ملا گفت:نه ,فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.دوستان گفتند:همان آتش تورا گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
 ملا قبول کردو گفت:فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.دوستان یکی یکی آمدند,اما نشانی از ناهار نبود گفتند ملا ,انگار نهاری در کار نیست.ملا گفت:چرا ولی هنوز آماده نشده,دو سه ساعت دیگه هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.ملا گفت:آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم. دوستان به آشبزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید.دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده دو متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.گفتند:ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند .ملا گقت:چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود

 

[ دو شنبه 9 بهمن 1390برچسب:داستانهای ملا نصر الدین, ] [ 20:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 668
[ دو شنبه 8 بهمن 1390برچسب:داستانهای ملا نصر الدین, ] [ 20:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 667
[ دو شنبه 7 بهمن 1390برچسب:داستانهای ملا نصر الدین, ] [ 13:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 666

داستان شماره 666

شگرد اقتصادی ملانصرالدین


بسم الله الرحمن الرحیم
ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره، اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد
تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملانصرالدین را آنطور دست می انداختند، ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند. ملانصرالدین پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن هایم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام. اگر کاری که می کنی، هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند

 

[ دو شنبه 6 بهمن 1390برچسب:داستانهای ملا نصر الدین, ] [ 20:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 665
[ دو شنبه 5 بهمن 1390برچسب:داستانهای ملا نصر الدین, ] [ 20:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 664
[ دو شنبه 4 بهمن 1390برچسب:داستانهای ملا نصر الدین, ] [ 20:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 663
[ دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:داستانهای ملا نصر الدین, ] [ 20:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 662
[ دو شنبه 2 بهمن 1390برچسب:داستانهای ملا نصر الدین, ] [ 20:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 661

داستان شماره 661

حکایت ملانصرالدین و دانشمند( طنز


  بسم الله الرحمن الرحیم
روزی دانشمندی به شهر ملانصرالدین وارد می‌شود و می‌خواهد با دانشمند آن شهرگفتگویی داشته باشد. مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد ملانصرالدین می‌برند. آندو روبروی هم می‌نشینند و مردم هم گرد آنها حلقه می‌زنند. آن دانشمند دایره‌ای روی زمین می‌کشد. ملانصرالدین با خطی آن را دو نیم می‌کند. دانشمند تخم مرغی از جیب درمی‌آورد و کنار دایره می‌گذارد. ملانصرالدین هم پیازی را در کنار آن قرار می‌دهد. دانشمند پنجة دستش را باز می‌کند و به سوی ملانصرالدین حواله می‌دهد
ملانصرالدین هم با دو انگشت سبابه و میانی به سوی او نشانه می‌رود. دانشمند برمی‌خیزد، ازملانصرالدین تشکر می‌کند و به شهر خود بازمی‌گردد. مردم شهرش از او درباره ی گفتگویش می‌پرسند و او پاسخ می‌دهد که: ملانصرالدین دانشمند بزرگی است. من در ابتدادایره‌ای روی زمین کشیدم که یعنی زمین گرد است
او خطی میانش کشید که یعنی خط استواهم دارد. من تخم مرغی نشان او دادم که یعنی به عقیده ی بعضیها زمین به شکل تخم مرغاست. و او پیازی نشان داد که یعنی شاید هم به شکل پیاز. من پنجة دستم را باز کردم که یعنی اگر پنج تن مثل ما بودند کار دنیا درست می‌شد و او دو انگشتش را نشان دادکه یعنی فعلاً ما دو نفریم
مردم شهر ملانصرالدین هم از او پرسیدند که گفتگو درمورد چه بود و او پاسخ داد: آن دانشمند دایره‌ای روی زمین کشید که یعنی من یک قرص نان می‌خورم. من هم خطی میانش کشیدم که یعنی من نصف نان می‌خورم. آن دانشمند تخم مرغی نشان داد که یعنی من نان و تخم مرغ می‌خورم. و من هم پیازی نشانش دادم که یعنیمن نان و پیاز می‌خورم. آن دانشمند پنجة دستش را به سوی من نشانه رفت که یعنی خاکبر سرت. من هم دو انگشتم را به سوی او نشانه رفتم که یعنی دو تا چشمت کور شود

 

[ دو شنبه 1 بهمن 1390برچسب:داستانهای ملا نصر الدین, ] [ 20:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 660
[ دو شنبه 30 دی 1390برچسب:داستانهای ملا نصر الدین, ] [ 20:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 659
[ دو شنبه 29 دی 1390برچسب:داستانهای ملا نصر الدین, ] [ 20:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 658

داستان شماره 658

موسی و بنده‌ی نیکوکار

 

بسم الله الرحمن الرحیم

زمانی که موسی (پسر عمران، همراه با یوشع پسر نون، که خادم و شاگرد او بود، به امر خدا برای پیدا کردن شخص فرزانه‌ای به نام خضر بیرون رفت تا از او چیزهایی بیاموزد، موسی برای پیدا کردن این دانشمند بزرگ نشانه‌هایی در دست داشت، همچون محل تلاقی دو دریا و زنده‌ شدن ماهی بریان‌شده … موسی عزم خود را جزم کرد و) به جوان (خدمت کار) خود گفت: من هرگز از پای نمی‌نشینم تا این که به محل برخورد دو دریا می‌رسم و یا این‌که روزگاران زیادی راه می‌سپرم.* هنگامی که به محل تلاقی دو دریا رسیدند، ماهی خویش را از یاد بردند و ماهی در دریا راه خود را پیش گرفت (و به درون آن خزید).* آن‌گاه که (از آن‌جا) دور شدند (و راه زیادی را طی کردند، موسی) به خدمت‌کارش گفت: غذای ما را بیاور. واقعاً در این سفرمان دچار خستگی و رنج زیادی شده‌ایم.* (خدمات‌کارش) گفت: وقتی که به آن صخره رفتیم (و استراحت کردیم) من (بازگو کردن جریان عجیب زنده‌شدن و به درون آب شیرجه‌رفتن) ماهی را از یاد بردم (که در آن‌جا جلو چشمانم روی داد) جز شیطان بازگو کردن آن را از خاطرم نبرده است. (بلی ماهی پس از زنده‌شدن) به طرز شگفت‌انگیزی راه خود را در دریا پیش گرفت

وَإِذْ قَالَ مُوسَىٰ لِفَتَاهُ لَا أَبْرَحُ حَتَّىٰ أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَیْنِ أَوْ أَمْضِیَ حُقُبًا ﴿۶٠﴾ فَلَمَّا بَلَغَا مَجْمَعَ بَیْنِهِمَا نَسِیَا حُوتَهُمَا فَاتَّخَذَ سَبِیلَهُ فِی الْبَحْرِ سَرَبًا ﴿۶۱﴾ فَلَمَّا جَاوَزَا قَالَ لِفَتَاهُ آتِنَا غَدَاءَنَا لَقَدْ لَقِینَا مِن سَفَرِنَا هَـٰذَا نَصَبًا ﴿۶۲﴾ قَالَ أَرَأَیْتَ إِذْ أَوَیْنَا إِلَى الصَّخْرَةِ فَإِنِّی نَسِیتُ الْحُوتَ وَمَا أَنسَانِیهُ إِلَّا الشَّیْطَانُ أَنْ أَذْکُرَهُ وَاتَّخَذَ سَبِیلَهُ فِی الْبَحْرِ عَجَبًا ﴿۶٣﴾ قَالَ ذَٰلِکَ مَا کُنَّا نَبْغِ فَارْتَدَّا عَلَىٰ آثَارِهِمَا قَصَصًا ﴿۶۴﴾ فَوَجَدَا عَبْدًا مِّنْ عِبَادِنَا آتَیْنَاهُ رَحْمَةً مِّنْ عِندِنَا وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْمًا ﴿۶۵﴾ قَالَ لَهُ مُوسَىٰ هَلْ أَتَّبِعُکَ عَلَىٰ أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْدًا ﴿۶۶﴾ قَالَ إِنَّکَ لَن تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْرًا ﴿۶٧﴾ وَکَیْفَ تَصْبِرُ عَلَىٰ مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا ﴿۶٨﴾ 
 
قَالَ سَتَجِدُنِی إِن شَاءَ اللَّـهُ صَابِرًا وَلَا أَعْصِی لَکَ أَمْرًا ﴿۶٩﴾ قَالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنِی فَلَا تَسْأَلْنِی عَن شَیْءٍ حَتَّىٰ أُحْدِثَ لَکَ مِنْهُ ذِکْرًا ﴿٧٠﴾ فَانطَلَقَا حَتَّىٰ إِذَا رَکِبَا فِی السَّفِینَةِ خَرَقَهَا قَالَ أَخَرَقْتَهَا لِتُغْرِقَ أَهْلَهَا لَقَدْ جِئْتَ شَیْئًا إِمْرًا ﴿٧١﴾ قَالَ أَلَمْ أَقُلْ إِنَّکَ لَن تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْرًا ﴿٧٢﴾ قَالَ لَا تُؤَاخِذْنِی بِمَا نَسِیتُ وَلَا تُرْهِقْنِی مِنْ أَمْرِی عُسْرًا ﴿٧٣﴾ فَانطَلَقَا حَتَّىٰ إِذَا لَقِیَا غُلَامًا فَقَتَلَهُ قَالَ أَقَتَلْتَ نَفْسًا زَکِیَّةً بِغَیْرِ نَفْسٍ لَّقَدْ جِئْتَ شَیْئًا نُّکْرًا ﴿٧۴﴾ قَالَ أَلَمْ أَقُل لَّکَ إِنَّکَ لَن تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْرًا ﴿٧۵﴾ قَالَ إِن سَأَلْتُکَ عَن شَیْءٍ بَعْدَهَا فَلَا تُصَاحِبْنِی قَدْ بَلَغْتَ مِن لَّدُنِّی عُذْرًا ﴿٧۶﴾ فَانطَلَقَا حَتَّىٰ إِذَا أَتَیَا أَهْلَ قَرْیَةٍ اسْتَطْعَمَا أَهْلَهَا فَأَبَوْا أَن یُضَیِّفُوهُمَا فَوَجَدَا فِیهَا جِدَارًا یُرِیدُ أَن یَنقَضَّ فَأَقَامَهُ قَالَ لَوْ شِئْتَ لَاتَّخَذْتَ عَلَیْهِ أَجْرًا ﴿٧٧﴾ قَالَ هَـٰذَا فِرَاقُ بَیْنِی وَبَیْنِکَ سَأُنَبِّئُکَ بِتَأْوِیلِ مَا لَمْ تَسْتَطِع عَّلَیْهِ صَبْرًا ﴿٧٨﴾ السَّفِینَةُ فَکَانَتْ لِمَسَاکِینَ یَعْمَلُونَ فِی الْبَحْرِ فَأَرَدتُّ أَنْ أَعِیبَهَا وَکَانَ وَرَاءَهُم مَّلِکٌ یَأْخُذُ کُلَّ سَفِینَةٍ غَصْبًا ﴿٧٩﴾ وَأَمَّا الْغُلَامُ فَکَانَ أَبَوَاهُ مُؤْمِنَیْنِ فَخَشِینَا أَن یُرْهِقَهُمَا طُغْیَانًا وَکُفْرًا ﴿٨٠﴾ فَأَرَدْنَا أَن یُبْدِلَهُمَا رَبُّهُمَا خَیْرًا مِّنْهُ زَکَاةً وَأَقْرَبَ رُحْمًا ﴿٨١﴾ وَأَمَّا الْجِدَارُ فَکَانَ لِغُلَامَیْنِ یَتِیمَیْنِ فِی الْمَدِینَةِ وَکَانَ تَحْتَهُ کَنزٌ لَّهُمَا وَکَانَ أَبُوهُمَا صَالِحًا فَأَرَادَ رَبُّکَ أَن یَبْلُغَا أَشُدَّهُمَا وَیَسْتَخْرِجَا کَنزَهُمَا رَحْمَةً مِّن رَّبِّکَ وَمَا فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرِی ذَٰلِکَ تَأْوِیلُ مَا لَمْ تَسْطِع عَّلَیْهِ صَبْرًا ﴿٨٢﴾. (کهف/ ۸۲ ـ۶۰)

 «(یادآور شو) زمانی که موسی (پسر عمران، همراه با یوشع پسر نون، که خادم و شاگرد او بود، به امر خدا برای پیدا کردن شخص فرزانه‌ای به نام خضر بیرون رفت تا از او چیزهایی بیاموزد، موسی برای پیدا کردن این دانشمند بزرگ نشانه‌هایی در دست داشت، همچون محل تلاقی دو دریا و زنده‌ شدن ماهی بریان‌شده … موسی عزم خود را جزم کرد و) به جوان (خدمت کار) خود گفت: من هرگز از پای نمی‌نشینم تا این که به محل برخورد دو دریا می‌رسم و یا این‌که روزگاران زیادی راه می‌سپرم.* هنگامی که به محل تلاقی دو دریا رسیدند، ماهی خویش را از یاد بردند و ماهی در دریا راه خود را پیش گرفت (و به درون آن خزید).* آن‌گاه که (از آن‌جا) دور شدند (و راه زیادی را طی کردند، موسی) به خدمت‌کارش گفت: غذای ما را بیاور. واقعاً در این سفرمان دچار خستگی و رنج زیادی شده‌ایم.* (خدمات‌کارش) گفت: وقتی که به آن صخره رفتیم (و استراحت کردیم) من (بازگو کردن جریان عجیب زنده‌شدن و به درون آب شیرجه‌رفتن) ماهی را از یاد بردم (که در آن‌جا جلو چشمانم روی داد) جز شیطان بازگو کردن آن را از خاطرم نبرده است. (بلی ماهی پس از زنده‌شدن) به طرز شگفت‌انگیزی راه خود را در دریا پیش گرفت.* (موسی) گفت: این چیزی است که ما می‌خواستیم (چرا که یکی از نشانه‌های پیدا کردن گم‌شده‌ی ماست) پس پی‌جویانه از راه طی شده‌ی خود برگشتند.* پس بنده‌ای از بندگان (صالح) ما را (به نام خضر) یافتند که ما او را مشمول رحمت خویش ساخته و از جانب خود به او علم فراوانی داده بودیم.* موسی بدو گفت: آیا (می‌پذیری که من همراه تو شوم و) از تو پیروی کنم بدان شرط که از آن‌چه مایه‌ی صلاح و رشد است و به تو آموخته شده است، به من بیاموزی؟* (خضر) گفت: تو هرگز توان شکیبایی با مرا نداری.* و چگونه می‌توانی در برابر چیزی که از راز و رمز آن آگاه نیستی، شکیبایی کنی؟* (موسی گفت:) به خواست خدا مرا شکیبا خواهی یافت و (در هیچ‌کاری) با فرمان تو مخالفت نخواهم کرد.* (خضر) گفت: اگر تو همسفر من شدی (سکوت محض باش و) درباره‌ی چیزی که (انجام می‌دهم و در نظرات ناپسند است) از من مپرس تا خودم راجع بدان برایت سخن بگویم.* پس (موسی و خضر با یکدیگر) به راه افتادند (و در ساحل دریا به سفر پرداختند) تا این که سوار کشتی شدند. (خضر در اثنای سفر) آن را سوراخ کرد. (موسی) گفت: آیا کشتی را سوراخ کردی تا سرنشینان آن را غرق کنی؟ واقعاً کار بسیار بدی کردی.* (خضر) گفت: مگر نگفتم که تو هرگز نمی‌توانی همراه من شکیبایی کنی؟* (موسی) گفت: مرا به خاطر فراموش کردن (توصیه‌ات) بازخواست مکن و در کارم (که کار یادگیری و پیروی از توست) بر من سخت مگیر.* به راه خود ادامه دادند تا آن‌گاه (از کشتی پیاده شدند و در مسیر خود) به کودکی رسیدند. (خضر) او را کُشت. (موسی) گفت: آیا انسان پاک و بی‌گناهی را کشتی بدون آن که او کسی را کشته باشد؟ واقعاً کار زشت و ناپسندی کردی.* (خضر) گفت: مگر به تو نگفتم که تو با من توان شکیبایی را نخواهی داشت؟* (موسی) گفت: اگر بعد از این از تو درباره‌ی چیزی پرسیدم، (و اعتراض کردم) با من همدم مشو؛ چرا که به نظرم معذور خواهی بود (از من جدا شوی).* باز به راه خود ادامه دادند تا به روستایی رسیدند. از اهالی آن‌جا غذا خواستند. ولی آنان از مهمان‌ کردن آن دو خودداری نمودند. ایشان در میان روستا به دیواری رسیدند که داشت فرو می‌ریخت. (خضر) آن را تعمیر و شکممان را سیر کنی، آخر فداکاری من تو را از حکمت و راز کارهایی که در برابر آن‌ها نتوانستی شکیبایی کنی، آگاه می‌سازم.* و اما آن کشتی متعلق به گروهی از مستمندان بود که (با آن) در دریا کار می‌کردند و من خواستم آن را معیوب کنم (و موقتاً از کار بیفتد؛ چرا که) سر راه آنان پادشاهی ستمگر بود که همه‌ی کشتی‌ها (ی سالم) را غصب می‌کرد و می‌برد.* و اما آن کودک (که او را کشتم) پدر و مادرش با ایمان بودند (و اگر او زنده می‌ماند) می‌ترسیدم که سرکشی و کفر را بدانان تحمیل کند (و ایشان را از راه ببرد).* ما خواستیم که پروردگارشان به جای او فرزند پاک‌تر و پرمحبت‌تری بدیشان عطا فرماید.* و اما آن دیوار (که آن را بدون مزد تعمیر کردم) متعلق به دو کودک یتیم در شهر بود و زیر دیوار گنجی وجود داشت که مال ایشان بود و پدرشان مرد صالح و پارسایی بود. (و آن را برایشان پنهان کرده بود) پس پروردگار تو خواست که آن دو کودک به حد بلوغ برسند و گنج خود را به مرحمت پروردگارت بیرون بیاورند (و مردمات بدانند که صلاح پدران و مادران برای پسران و دختران، و خوبی اصول برای فروع) سودمند است. من به دستور خود این کارها را نکرده‌ام (و خودسرانه دست به چیزی نبرده‌ام و بلکه فرمان خدا را اجرا نموده‌ام و برابر رهنمود او رفته‌ام). این بود راز و رمز کارهایی که توانایی شکیبایی در برابر آن‌ها را نداشتی

موسی؛ در مقابل بنی‌اسراییل سخنرانی می‌کرد و آنان را تشویق به ایمان و اطاعت پروردگار می‌کرد و آنان را به پیروی کردن از شرع خدا دعوت می‌نمود

در حقیقت خداوند در موعظه کردن و سخنرانی نیروی عجیبی به موسی(علیه‌السلام) داده بود. به طوری که در هنگام سخنرانی، از ضرب‌المثل‌ها و جریانات تاریخی به نحو احسن بهره‌ می‌گرفت و هوش و حواس انسان‌ها را به خود جلب می‌کرد و همه به او گوش فرا می‌دادند. این بار وقتی که سخنان موسی پایان یافت، بعضی از مردم خواستند او را امتحان کنند و از او پرسیدند:

«داناترین و آگاه‌ترین مردم چه کسی است؟ ای موسی!» موسی بی‌درنگ جواب داد: «من» و این جواب موسی که گفت: «من»، موجب شد که خداوند او را سرزنش کرده و به او بفهماند که لازم است او این امر را به علم خداوند واگذار کند؛ چرا که او عالم‌ترین است و سرچشمه‌ی هر چیزی است. پس به موسی(علیه‌السلام) وحی شد که یکی از بندگان ما که در «مجمع- البحرین. زندگی می‌کند به او از جانب خود علمی بخشیده‌ایم. نزد او برو و خواهی دید که علم تو نسبت به علمی که به او بخشیده‌ایم، چه‌قدر اندک است. موسی(علیه‌السلام) فهمید که چه حرف ناصوابی به قومش گفته است. از این‌که عجولانه پاسخ داده است، پشیمان و نادم شد و تصمیم گرفت که نزد آن بنده‌ی نیکوکار خداوند برود تا هم فرمان خدا را اطاعت کرده باشد و هم کفاره‌ای برای گناهش بوده و هم معرفتی کسب نموده باشد.


موسی و خدمت‌کارش

به خاطر این‌که موسی؛ جایگاه بنده‌ی نیکوکاری را که خداوند در مورد او با موسی صحبت کرده بود، بیابد و به او دست‌رسی داشته باشد، از خداوند علامت‌ها و نشانه‌هایی خواست تا او را راهنمایی کند.

به او گفته شد که یک ماهی بزرگ را در ظرفی بگذار و با خود ببرد. در هر جا که ماهی ناپدید شد یا تباه (فاسد) گردید، آن‌جا انتهای راه است. موسی آن‌چه را که خدا فرموده بود، انجام داد. ماهی بزرگی را درون ساکی گذاشت و همراه جوان خدمت‌کارش که به او یوشع پسر نون می‌گفتند و از همه به موسی نزدیک‌تر و محبوب‌تر بود و حرف‌شنوی زیادی از او داشت، به راه افتادند. آن دو به مجمع‌البحرین در طرف جنوب‌غربی صحرای سینا رسیدند. راه سخت، طولانی و طاقت‌فرسا بود. طوفان‌های شن و گرد و خاک عابران را خسته و گرمای سوزان خورشید پوست آنان را بریان می‌کرد. در میانه‌ی راه خستگی بر یوشع چیره شد و توان حرکت را از او گرفت. از موسی التماس کرد که برگردند و از ادامه‌ی راه منصرف شوند. اما موسی؛ اصلاً پشت سر خود را هم نمی‌نگریست و به خاطر وعده‌ای که به خداوند داده بود، می‌گفت تا رسیدن به مقصد و تحقق هدف از سعی و تلاش دست‌بردار نخواهم بود و باز به جوان خدمت‌کارش گفت: «خستگی اصلاً مانع رسیدن من به مجمع‌البحرین نخواهد شد، اگر چه سال‌ها طول بکشد».

وَإِذْ قَالَ مُوسَىٰ لِفَتَاهُ لَا أَبْرَحُ حَتَّىٰ أَبْلُغَ مَجْمَعَ الْبَحْرَیْنِ أَوْ أَمْضِیَ حُقُبًا (کهف / ۶۰) 

«(یادآور شو) زمانی که موسی به جوان (خدمت‌کار) خود گفت: من هرگز از پای نمی‌نشینم تا این که به محل برخورد دو دریا می‌رسم و یا این که روزگاران زیادی راه می‌سپرم».

در کنار صخره


نسیم مرطوب و روح‌انگیز دریا وزیدن گرفت. موسی؛ و جوان خدمت‌کارش که از بیابان آمده بودند و خستگی راه بر آنان چیره گشته و نزدیک بود به خواب بروند، هنگامی‌که به مجمع‌البحرین رسیدند، تصمیم گرفتند که بنشینند و کمی در سایه‌ی صخره‌ای بزرگ استراحت کنند. موسی آن‌قدر خسته بود که خوابش برد. اما یوشع احساس نشاط و سرزندگی کرد و خستگی از تنش رفع شد. پس نشست و این‌جا و آن‌جا را نگاه می‌کرد و از دیدن مناظر مختلف در کنار دریا لذت می‌برد.

در این هنگام لحظه‌ای غافل شد که ناگهان ماهی‌ای که با خود آورده بودند، با موجی- که از طرف دریا به سوی ساحل آمد و شن‌های ساحل را نیز با خود بُرد- به راه افتاد و حرکت کرد. هنگامی که متوجه شد ماهی در میان امواج به راه خود ادامه می‌داد و کار از کار گذشته بود و دیگر نمی‌توانست هیچ‌کاری انجام بدهد و زبانش از شدت تعجب بسته شد و در حیرت فرو رفت.


فراموشی کار شیطان بود



موسی؛ از خواب بیدار شد و خستگی از تنش دور شد. سپس بلند شد و ایستاد و از رفیقش خواست تا حرکت کنند و به راه خود ادامه دهند. یوشع نیز دستور او را اطاعت کرد در حالی که هنوز در تعجب و حیرت‌ بود، ولی چیزی بر زبان نمی‌آورد. آن‌گاه که راه زیادی را طی کردند و صخره‌ای که در کنار آن استراحت نموده بودند از چشمشان ناپدید گشت، درختی پر شاخ و برگ با سایه‌ای دل‌انگیز توجه‌ی آن‌ها را به خود جلب کرد. پس موسی؛ دوست داشت که در زیر آن درخت بنشینند تا غذا بخورند:

فَلَمَّا جَاوَزَا قَالَ لِفَتَاهُ آتِنَا غَدَاءَنَا لَقَدْ لَقِینَا مِن سَفَرِنَا هَـٰذَا نَصَبًا  (کهف / ۶۲) 


«آن‌گاه که از آن‌جا دور شدند (موسی) به خدمت‌کارش گفت: غذای ما را بیاور، واقعاً در این سفرمان دچار خستگی و رنج زیادی شده‌ایم».

در این لحظه یوشع به خود آمد و پرده‌ای که شیطان بر چشمانش افکنده بود از چشمانش برداشته شد و یادش آمد که در کنار صخره بر سر ماهی چه گذشته بود. پس به موسی؛ گفت: سرورم هم‌اکنون یاد حادثه‌ی عجیبی افتادم که در کنار صخره گذشت. همانا من لحظه‌ای از ماهی غافل شدم و دیدم که به شدت و قدرت از درون ظرف بیرون پرید و همراه موجی که به ساحل دریا آمده بود به راه افتاد و به درون دریا رفت. بدون شک شیطان مرا دچار فراموشی کرد و این موضوع را از یاد من برد و از شدت حیرت و تعجب زبانم بسته شد و از دیدن آن صحنه آن‌قدر تعجب کردم که قادر به گفتن هیچ چیز نبودم.


قَالَ أَرَأَیْتَ إِذْ أَوَیْنَا إِلَى الصَّخْرَةِ فَإِنِّی نَسِیتُ الْحُوتَ وَمَا أَنسَانِیهُ إِلَّا الشَّیْطَانُ أَنْ أَذْکُرَهُ وَاتَّخَذَ سَبِیلَهُ فِی الْبَحْرِ عَجَبًا (کهف/ ۶۳) 

«وقتی را که به آن صخره رفتیم (و استراحت کردیم) من (بازگو کردن جریان عجیب زنده شدن و به درون آب شیرجه رفتن) ماهی را از یاد بردم (که در آن‌جا جلو چشمانم روی داد) جز شیطان بازگو کردن آن را از خاطرم نبرده است (ماهی پس از زنده شدن) به طرز شگفت‌انگیزی راه خود را در پیش گرفت…».

بازگشت

موسی؛ گفت: خدا تو را به خاطر فراموشیت بیامرزد. به درستی آن‌جا مقصد و نهایت راه ما بود و نشانه‌ی وعده‌ی ما آن محل بود. پس به ناچار باید برگردیم. تا دیر نشده با من بیا (تا برگردیم).

بدون این‌که غذایی بخورند یا آبی بنوشند، بلافاصله برگشتند و راه صخره را در پیش گرفتند و به سعی و تلاش خود ادامه دادند.


قَالَ ذَٰلِکَ مَا کُنَّا نَبْغِ فَارْتَدَّا عَلَىٰ آثَارِهِمَا قَصَصًا. (کهف/۶۴) 

«موسی گفت: این چیزی است که ما می‌خواستیم (چرا که یکی از نشانه‌های گم‌شده‌ی ماست) پس پی‌جویانه از راه طی شده‌ی خود برگشتند».

آن‌ دو در مسیر بازگشتشان به دقت آثار قدم‌ها و جای پای خود را می‌نگریستند تا مبادا آن‌جا را فراموش کرده و راه را گم کنند.


بنده‌ی نیکوکار

به محض این‌که موسی؛ و جوان همراهش «یوشع» به کنار صخره رسیدند، انسانی خوش‌سیما را در آن‌جا دیدند که چهره‌ای نورانی و چشمانی نافذ داشت که تقوا و پرهیزگاری از آن مشخص بود و رخسارش همچون رخسار بندگان نیکوکار خداوند می‌نمود.

پس او را شناختند و او نیز آن دو را شناخت. به راستی او یکی از بندگان خدا بود که خداوند قلبش را از زحمت و مهربانی پر کرده بود. او در گوشه و کنار می‌گشت و با مردم نشست و برخاست داشت و از علمش که خداوند به او بخشیده بود، مردم را بهره‌مند نموده و هدایت می‌کرد.


فَوَجَدَا عَبْدًا مِّنْ عِبَادِنَا آتَیْنَاهُ رَحْمَةً مِّنْ عِندِنَا وَعَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْمًا (کهف/۶۵) 

«پس بنده‌ای از بندگان (صالح) ما را یافتند که ما او را مشمول رحمت خویش ساخته و از جانب خود به او علم فراوانی داده بودیم».

پس موسی؛ خود را برای همراهی بنده‌ی نیکوکار خدا و دوستی با او آماده کرد تا از نظر علمی هر آن‌چه را که از او کم دارد، بیاموزد و نسبت به شناخت حق و حقیقت آگاهی بیشتری کسب کند. این بود که موسی؛ درخواستش را ارائه نمود. بنده‌ی نیکوکار خدا به موسی گفت: ای موسی! همراهی با من برای کسب علم و آگاهی در حقیقت مستلزم داشتن صبر زیادی است، که تو توان چنین صبری را نداری و من تو را قادر به تحمل آن نمی‌دانم.

(اگر تو همراه و رفیق من شوی) وقایع و جریاناتی را مشاهده می‌کنی که با مقیاس بشری قابل فهم و اندازه‌گیری نیست؛ چرا که بشر فقط ظاهر و صورت مسأله را می‌بیند و از درک حقیقت و باطن و حکمت موجود در آن عاجز است و انسان همچنان‌که معرفی شده عجول است. ای موسی! تو نیز نه تجربه‌ای داری و نه تمرین و آموزشی دیده‌ای، چگونه می‌توانی با من همراه شوی؟!


شرط همراهی

موسی؛ در مقابل موانع بر شمرده شده، ساکت ننشست و بر درخواست خودش اصرار ورزید و گفت:

قَالَ سَتَجِدُنِی إِن شَاءَ اللَّـهُ صَابِرًا وَلَا أَعْصِی لَکَ أَمْرًا. (کهف/۶۹)  

«گفت: به خواست خدا مرا شکیبا خواهی یافت و (در هیچ کاری) با فرمان تو مخالفت نخواهم کرد».

پس تصمیم گرفت به اراده‌ی پروردگار در راه آموختن علم از بنده‌ی نیکوکار خدا صبر پیشنه کند. سپس متعهد گردید که در این راه از هیچ امری مخالفت ننماید، اگرچه مستلزم تحمل رنج و مشقت زیادی باشد.

بنده‌ی صالح خدا با مهربانی در او نگریست. آثار امیدواری و صداقت در درخواست را مشاهده نمود. دلش به حال او سوخت و با او موافقت کرد، ولی شرط دیگری را نیز بر شرایط افزود که قابل تحمل نبود. گفت: ای موسی! باید تعهد کنی که هر چه را دیدی، اصلاً از من درباره‌ی آن چیزی نپرسی و توضیحی نخواهی و به طور کلی هیچ اعتراضی نکنی. تا این‌که موعد همراهی و رفاقت ما پایان یابد و در آخر من خود همه چیز را برایت توضیح می‌دهم و هر چیزی را که فهم آن برایت مشکل بود، برایت روشن خواهم ساخت. موسی؛ قبول کرد و هر دو به راه افتادند.


قَالَ لَهُ مُوسَىٰ هَلْ أَتَّبِعُکَ عَلَىٰ أَن تُعَلِّمَنِ مِمَّا عُلِّمْتَ رُشْدًا ﴿۶۶﴾ قَالَ إِنَّکَ لَن تَسْتَطِیعَ مَعِیَ صَبْرًا ﴿۶٧﴾ وَکَیْفَ تَصْبِرُ عَلَىٰ مَا لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْرًا ﴿۶٨﴾ قَالَ سَتَجِدُنِی إِن شَاءَ اللَّـهُ صَابِرًا وَلَا أَعْصِی لَکَ أَمْرًا ﴿۶٩﴾ قَالَ فَإِنِ اتَّبَعْتَنِی فَلَا تَسْأَلْنِی عَن شَیْءٍ حَتَّىٰ أُحْدِثَ لَکَ مِنْهُ ذِکْرًا ﴿٧٠﴾. (کهف/۷۰-۶۶)

«موسی بدو گفت: آیا (می‌پذیری که من همراه تو شوم و) از تو پیروی کنم، بدان شرط که از آن‌چه مایه‌ی صلاح و رشد است و به تو آموخته شده است، به من بیاموزی؟* (خضر) گفت: تو هرگز توان شکیبایی با مرا نداری.* و چگونه می‌توانی در برابر چیزی که از راز و رمز آن آگاه نیستی، شکیبایی کنی؟* (موسی گفت:) به خواست خدا مرا شکیبا خواهی یافت و (در هیچ کاری) با فرمان تو مخالفت نخواهم کرد.* (خضر) گفت: اگر تو همسفر من شدی (سکوت محض باش و) درباره‌ی چیزی که (انجام می‌دهم و در نظرت ناپسند است) از من مپرس تا خودم راجع بدان برایت سخن بگویم».

سفر در محیط علم لدُنی

هنگامی که موسی؛ و بنده‌ی صالح خدا و یوشع پسر نون (خدمت‌کار و همراه موسی) در کنار صخره ایستاده بودند، کشتی‌ای به آن‌جا نزدیک شد که امواج دریا را در می‌نوردید. بنده‌ی نیکوکار خدا با دست به ناخدای کشتی اشاره کرد. کشتی به سوی آنان تغییر مسیر داد و به آن‌ها گفت: نیازتان چیست؟ بنده‌ی نیکوکار خدا گفت: می‌خواهیم که ما را به آن طرف دریا منتقل کنی.

مسئول کشتی از آشنایی با ایشان اظهار شادمانی کرد و با توجه به این‌که در گذشته با آن بنده‌ی صالح خدا (خضر) آشنایی داشت، مقدمشان را گرامی داشت و کرایه نیز از آن‌ها نپذیرفت. کشتی به سرعت به مسیر خود ادامه می‌داد و دهنه‌ی جلوی کشتی آب را می‌شکافت و از طرفین امواج آب به هوا پرتاب می‌شد و همچون پودر از دور در هوا معلق می‌ماند. در این هنگام موسی و بنده‌ی نیکوکار در گوشه‌ای از کشتی نشسته بودند و مشغول صحبت کردن بودند که پرنده‌ای (گنجشکی) آمد و از آب دریا قطراتی برداشت و خورد. سپس بر گوشه‌ای از کشتی ایستاد. بنده‌ی نیکوکار گفت: ای موسی! همانا علم من و علم تو نسبت به علم پروردگار همانند نوک‌زدن این پرنده به آب دریاست. این را گفت تا موسی؛ را آماده کند برای آن‌چه را که در آینده روی خواهد داد و خواهد دید و بنده‌ی نیکوکار خدا خواست که موسی؛ بفهمد از این به بعد به خود مغرور نباشد و هیچ‌گاه ادعای علم نکند.


- فرزند عزیزم- به همین خاطر بود که به موسی؛ گفت: این موسی! چگونه به خودت اجازه دادی که مرتکب این خطای بزرگ شوی و به قومت بگویی که من داناترین مردم هستم؟! چیزهایی به تو نشان خواهم داد که اصلاً عقل تو قادر به درک آن‌ها نخواهد بود. پس بر عالم و دانشمند واجب است که در مقابل خدا مؤدب باشد و در مقابل خلق نیز متواضع و فروتن باشد و هرگز غرور و تکبر ننماید.

درس یکم

به محض این‌که موسی؛ و بنده‌ی نیکوکار به مقصد نزدیک شدند (ساحل‌)، بنده‌ی نیکوکار خدا، نردبانی زیر پای خود گذاشت و کمی از آن بالا رفت و یکی از قطعه‌های کشتی را که از چوب ساخته شده بود، از جای خود کند، به نحوی که آب به سرعت و با فشار وارد کشتی شد. این کار او موجب وحشت و تعجب موسی؛ گردید و بدون درنگ به او اعتراض کرد و گفت: «چگونه با مردمی که ما را گرامی داشتند و بدون اجر و مزد ما را به وسیله‌ی کشتی حمل نمودند، این کار را می‌کنی و با معیوب‌ساختن کشتی آنان، به آنان ضرر وارد می‌کندی؟ به راستی این کار تو نهایت نمک‌نشناسی و ناسپاسی است و تو کار بسیار زشتی انجام می‌دهی. بنده‌ی صالح به او تذکر داد و یادآوری نمود که: موسی! من قبلاً گفتم که تو توان صبر و شکیبایی با من را نداری و تو به من وعده دادی، پس وفای به عهد و پای‌بندی به تعهد و قرارت کجا رفته است؟

موسی؛ عذرخواهی کرد و گفت: سرورم مرا سرزنش مکن. به راستی فراموشی بر من غلبه کرد. خواهش می‌کنم در مورد کاری که من از آن آگاهی ندارم و قدرت درک آن را ندارم با من قهر مکن و مرا از خود مران.

بنده‌ی صالح او را بخشید و از خطایش چشم‌پوشی کرد. پس از این‌که از کشتی (سوراخ‌شده) پیاده شدند، به سوی روستایی که در نزدیکی ساحل بود، رفتند.

درس دوم

هنگامی که به روستا نزدیک شدند، عده‌ای از کودکان رادیدند که می‌دویدند و بازی می‌کردند. همه‌ی آن‌ها مشغول بازی بودند و می‌خندیدند و شادمان بودند. در این لحظه، بنده‌ی نیکوکار خداوند به یکی از آنان نزدیک شد. او را گرفت و به شدت او را فشرد به حدی که قلب کودک از کار افتاد. دیگر کودکان با مشاهده‌ی این صحنه فریاد کشیدند و از ترس همگی پا به فرار گذاشتند. بعد از آن بنده‌ی صالح محکم گلوی کودک را فشار داد و او را رها نکرد تا این که جثه‌ای بی‌جان از او بر جای ماند.

موسی؛ دوباره نتوانست طاقت بیاورد و سکوت کند، چگونه می‌توانست در مقابل جرم بزرگی که جلو چشمانش انجام گرفت سکوت کند؟ این بار با لحنی جدی و غضبناک گفت: چگونه به خودت اجازه می‌دهی که یک آدم پاک بی‌گناه را به قتل برسانی؟

بنده‌ی نیکوکار نیز با خنده‌ای مسخره‌آمیز موسی را مورد عتاب قرار داد و گفت: با تو چه کار کنم، در حالی‌که من قبلاً به تو گفته بودم تو توان صبر و شکیبایی با من را نداری؟! موسی اندکی سکوت کرد و گفت: از این به بعد هیچ‌گاه از تو سؤال نخواهم کرد. اگر بار دیگر از تو پرسیدم و به تو اعتراض کردم، از من جدا شو و با من رفیق مشو. پس به او گفت: ای موسی! به درستی من به تو اتمام حجت کرده‌ام و از این پس هیچ عذری را از تو نخواهم پذیرفت.


درس سوم


کم‌کم به روستا نزدیک شدند و وارد روستا شدند، در حالی که از شدّت گرسنگی رنج می‌بردند. بنده‌ی نیکوکار خدا از بعضی از اهالی روستا درخواست مقداری طعام کرد تا به وسیله‌ی آن از گرسنگی نجات یابند و به همین منظور جلو در چند خانه رفت. ولی هیچ‌کدام از اهالی به درخواست آن‌ها توجّهی نکرده و حتی کسی حاضر نشد با لقمه‌ای نان از آنان پذیرایی کند. به ناچار از آن روستا خارج شدند، در حالی که هنوز گرسنه بودند. هنگامی که می‌خواستند از روستا خارج شوند، در یکی از کوچه‌ها باغی را دیدند که دیوارهای کنار باغ نزدیک بود ویران شود. بنده‌ی صالحِ خدا با مشاهده‌ی دیوار خراب شده، بی‌درنگ آستین را بالا زد و شروع به جمع‌آوری سنگ‌ها نمود و با روی هم قرار دادن آنها دیوار را بالا برد و دوباره مانند اول ساخت.

همه‌ی این کارها را در مقابل چشمان حیرت‌زده و متعجّب موسی انجام می‌داد. این بار نیز موسی؛ نتوانست سکوت کند و معترضانه گفت: سرورم اگر می‌خواستی، می‌توانستی در مقابل این کار که برای اهالی این روستا انجام می‌دهی مزد و پاداشی دریافت کنی. آن‌چنان که موسی؛ نتوانست صبر کند و سکوت پیشه نماید، بنده‌ی نیکوکار نیز دیگر قادر به تحمّل ظاهربینی و سطحی‌نگریِ علوم انسانی نبود. به‌راستی شناخت و آگاهی ظاهری انسان قادر به تحمّل و دیدن و درک چنین صحنه‌هایی نیست؛ چون علم انسان سطحی است و از هر چیزی ظاهر آن را می‌بیند و مقیاس و معیارش برای سنجش فقط ظاهر است و از دیدن باطن و حقیقت کارها و چیزها ناتوان است.

در نتیجه همان‌طور که قبلاً به موسی؛ هشدار داده بود، به او گفت: در صورتی که یک بار دیگر به کارهای من اعتراض کنی و از من سؤال نمایی از تو جدا خواهم شد، گفت: ای موسی! این‌جا پایان رفاقت و همراهی ماست. دیگر نمی‌توانم تو را تحمّل کنم و از این به بعد حتی یک لحظه هم با تو همراه نخواهم شد. من به راه خود و تو به راه خود که هر کدام راه خود را در پیش می‌گیریم. امّا من تو را رها نخواهم کرد تا این که راز و حکمت کارهایی را که من انجام می‌دادم و تو توان صبر کردن در برابر آن‌ها را نداشتی و فوراً به من اعتراض می‌کردی، به تو بگویم. می‌خواهم به تو بفهمانم که دانش ظاهری انسان چه‌قدر اندک است و چه اندازه در معرض خطر و گمراهی قرار دارد.


علم حقیقی


بنده‌ی نیکوکار گفت: آن کشتی‌ای که ما را به ساحل رساند، متعلّق به گروهی از مستمندان و مردمان فقیر بود که وسیله‌ی معاش و کسب روزیِشان بود. من خواستم که آن را معیوب کنم، تا پادشاه ستمگر که هر وسیله‌ی سواری حمل و نقلی را به زور مصادره می‌کرد و با قهر و زور مال و اموال مردم را مصادره و غارت می‌کرد، نتواند آن را مصادره و غصب نماید.

امّا پسر بچه‌ای که او را به قتل رساندم، فرزند پدر و مادری مؤمن و نیکوکار بود و در آینده پدر و مادر خود را به وسیله‌ی کفر و ارتکاب گناهان زیاد اذیّت و آزار می‌کرد و احتمال این می‌رفت که به زور، پدر و مادرش را وادار به کفر نماید. پس خداوند تبارک و تعالی اراده فرمود که این پسر از بین برود، ولی در عوض فرزند دیگری به آنان خواهد داد که در ایمان و عمل صالح و رحمت و مهربانی سرآمد خواهد بود.

در مورد دیوار مخروبه‌ای که آن را از نو ساختم، باید به تو بگویم که آن باغ متعلق به دو کودک یتیم بود که از پدر نیکوکاری برجای مانده بود و در زیر آن دیوار، گنجی پنهان بود که بیم آن می‌رفت با تخریب تدریجی دیوار، آن گنج ظاهر شده و مورد غارت مردمان قرار گیرد. پس خداوند متعال اراده فرمود که آن دو کودک بزرگ شده و به سن رشد برسند و آن گنج را استخراج نموده و از آن استفاده نمایند.

در پایان ای موسی؛! بدان که هر آن‌چه انجام دادم، فقط به دستور پروردگار بود و من هیچ نقشی نداشتم، جز اجرای اوامر الهی. برادرم! خداوند تو را مورد رحمت و مغفرت خویش قرار دهد و سلام خدا بر تو باد. این را گفت و به راهش ادامه داد و موسی؛ نیز از راهی که آمده بود، برگشت و از همراهی با بنده‌ی نیکوکار[۱] درس بزرگی یاد گرفت.



وَمَا أُوتِیتُم مِّنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِیلًا.  (اسرا / ۸۵) 

  و جز اندکی ا زعلم، چیزی بهره‌ی شما نساخته‌ایم

[ دو شنبه 28 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 20:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 657

داستان شماره 657

ذوالقرنین؛ پادشاهی نیکوکار

 

بسم الله الرحمن الرحیم

«ذوالقرنین» پادشاهی نیکوکار بود که خداوند در زمین به او قدرتی بسیار داده بود و اسباب و لوازم حکومت و پیروزی را برایش فراهم کرده بود. او حاکمی نیرومند و عادل بود. فهمیده و دوراندیش بود و در سرزمین به آبادانی و عمران می‌پرداخت. او مملکت را به رشد و ترقی می‌رساند و مردم را به امنیت و آسایش. با مردم رفتاری نیکو و مهربانانه داشت و به همین خاطر بود که مردم نیز او را از خود می‌دانستند و از او پیروی و اطاعت می‌نمودند

وَیَسْأَلُونَکَ عَن ذِی الْقَرْنَیْنِ قُلْ سَأَتْلُو عَلَیْکُم مِّنْهُ ذِکْرًا ﴿۸۳﴾ إِنَّا مَکَّنَّا لَهُ فِی الْأَرْضِ وَآتَیْنَاهُ مِن کُلِّ شَیْءٍ سَبَبًا ﴿۸۴﴾ فَأَتْبَعَ سَبَبًا ﴿۸۵﴾

حَتَّى إِذَا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ وَجَدَهَا تَغْرُبُ فِی عَیْنٍ حَمِئَةٍ وَوَجَدَ عِندَهَا قَوْمًا قُلْنَا یَا ذَا الْقَرْنَیْنِ إِمَّا أَن تُعَذِّبَ وَإِمَّا أَن تَتَّخِذَ فِیهِمْ حُسْنًا ﴿۸۶﴾ قَالَ أَمَّا مَن ظَلَمَ فَسَوْفَ نُعَذِّبُهُ ثُمَّ یُرَدُّ إِلَى رَبِّهِ فَیُعَذِّبُهُ عَذَابًا نُّکْرًا ﴿۸۷﴾ وَأَمَّا مَنْ آمَنَ وَعَمِلَ صَالِحًا فَلَهُ جَزَاء الْحُسْنَى وَسَنَقُولُ لَهُ مِنْ أَمْرِنَا یُسْرًا ﴿۸۸﴾ ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَبًا ﴿۸۹﴾ حَتَّى إِذَا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ وَجَدَهَا تَطْلُعُ عَلَى قَوْمٍ لَّمْ نَجْعَل لَّهُم مِّن دُونِهَا سِتْرًا ﴿۹۰﴾ کَذَلِکَ وَقَدْ أَحَطْنَا بِمَا لَدَیْهِ خُبْرًا ﴿۹۱﴾ ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَبًا ﴿۹۲﴾ حَتَّى إِذَا بَلَغَ بَیْنَ السَّدَّیْنِ وَجَدَ مِن دُونِهِمَا قَوْمًا لَّا یَکَادُونَ یَفْقَهُونَ قَوْلًا ﴿۹۳﴾ قَالُوا یَا ذَا الْقَرْنَیْنِ إِنَّ یَأْجُوجَ وَمَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ فَهَلْ نَجْعَلُ لَکَ خَرْجًا عَلَى أَن تَجْعَلَ بَیْنَنَا وَبَیْنَهُمْ سَدًّا ﴿۹۴﴾ قَالَ مَا مَکَّنِّی فِیهِ رَبِّی خَیْرٌ فَأَعِینُونِی بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَیْنَکُمْ وَبَیْنَهُمْ رَدْمًا ﴿۹۵﴾ آتُونِی زُبَرَ الْحَدِیدِ حَتَّى إِذَا سَاوَى بَیْنَ الصَّدَفَیْنِ قَالَ انفُخُوا حَتَّى إِذَا جَعَلَهُ نَارًا قَالَ آتُونِی أُفْرِغْ عَلَیْهِ قِطْرًا ﴿۹۶﴾ فَمَا اسْطَاعُوا أَن یَظْهَرُوهُ وَمَا اسْتَطَاعُوا لَهُ نَقْبًا ﴿۹۷﴾ قَالَ هَذَا رَحْمَةٌ مِّن رَّبِّی فَإِذَا جَاء وَعْدُ رَبِّی جَعَلَهُ دَکَّاء وَکَانَ وَعْدُ رَبِّی حَقًّا ﴿۹۸﴾ (کهف/ ۸۳ ـ ۹۸)


(ای پیامبر، برخی از کفّار به دسیسه‌ی یهودیان) از تو درباره‌ی (سرگذشت) ذوالقرنین می‌پرسند؟ بگو: گوشه‌ای از سرگذشت او را برایتان بازگو خواهم کرد. ما به او در زمین قدرت و حکومت دادیم و وسایل هر چیزی را (که برای رسیدن بدان تلاش می‌کرد) در اختیارش نهادیم. او هم سبب را پی‌گیری کرد (و از وسایل خداداد استفاده نمود) تا زمانی که به محل غروب خورشید رسید [منظره غروب] خورشید را چنین یافت که در چشمه‌ای گرم و لجن آلود غروب می‌کند، و نزد آن قومی را یافت [که فساد و ستم می‌کردند]. گفتیم: ای ذوالقرنین! یا [این قوم را به کیفر فساد و ستمشان] عذاب می‌کنی و یا در میانشان شیوه‌ای نیک در پیش می‌گیری. (از راه الهام) به او گفتیم: ای ذوالقرنین! (یکی از دو کار درباره‌ی ایشان روا دار،) یا آنان را (در صورت ایمان نیاوردن با کشتن) عذاب می‌دهی و یا این که نسبت بدیشان خوبی می‌کنی (و درصورت ایمان آوردن از آنان گذشت می‌نمایی و به ارشاد ایشان همّت می‌گماری). (ذوالقرنین بدیشان) گفت: اما کسانی که (بر کفر خود بمانند، بدین‌وسیله به خود) ستم می‌کنند. آنان را (در دنیا با کشتن) مجازات خواهیم کرد. سپس در آخرت به سوی پروردگارشان برگردانده می‌شوند و ایشان را به عذاب شدیدی گرفتار خواهد کرد. و امّا کسانی که ایمان بیاورند و کارهای شایسته انجام دهند (در آخرت) پاداش نیکو خواهند داشت و ما هم (در دنیا دستور سهل و ساده‌ای در حق ایشان صادر می‌نماییم (و تکالیف طاقت‌فرسا و مالیات سنگینی بر دوششان نمی‌گذاریم). سپس از این وسیله استفاده کرد (و برای بازگشت راه مشرق را در پیش گرفت). تا وقتی که به محل طلوع خورشید رسید دید که آفتاب بر مردمانی می‌تابد که برای حفظ خود از آن، ما پوششی (به نام جامه یا سرپناهی به نام خانه) بهره‌ی ایشان نکرده بودیم. همان‌‌گونه (در حق مردمان مشرق زمین رفتار کرد که درباره‌ی مردمان مغرب زمین رفتار کرده بود) و ما از آنچه داشت و آن‌چه می‌کرد، کاملاً مطلع بودیم. سپس (راه شمال را پیش گرفت و) از وسیله (و ابزار ممکن) سود جست. تا آن‌گاه که به میان دو کوه رسید و در فراسوی آن دو کوه، گروهی را یافت که هیچ سخنی را نمی‌فهمیدند (مگر با مشقّت زیاد؛ چرا که از نظر فکری عقب‌مانده و از لحاظ تمدّن در سطح بسیار پایینی بودند و زبان عجیبی داشتند.) (مردمان آن‌جا، هنگامی که قدرت و امکانات ذوالقرنین را دیدند، بدو) گفتند: ای ذوالقرنین! یأجوج و مأجوج در این سرزمین تباه‌کارند (و بر ما تاخت می‌آورند) آیا برای تو هزینه‌ای معین داریم که میان ما و ایشان سد بزرگ و محکمی بسازی؟ (ذوالقرنین) گفت: آنچه پروردگارم از ثروت و قدرت در اختیار من نهاده است بهتر است (از آنچه شما پیشنهاد می‌کنید. برای اندوختن اموال نیامده‌ایم). پس مرا با نیرو یاری دهید تا میان شما و ایشان سد بزرگ و محکمی بسازم. (سپس شروع به کار کرد و گفت:) قطعات بزرگ آهن را برای من بیاورید. (آن‌گاه دستور چیدن آن‌ها را بر روی یکدیگر صادر کرد) تا کاملا میان دو طرف دو کوه را برابر کرد (و شکاف بین آن‌ها را از آهن پر نمود فرمان داد که بالای آن آتش بیفروزند و) گفت: بدان بدمید، تا وقتی که قطعات آهن را سرخ و گداخته کرد (و قطعات به هم جوش خورد، سپس) گفت: مس ذوب شده برای من بیاورید (آن را) بر این (سد) بریزم. (سد به قدری بلند و ستبر شد که حمله‌وران یأجوج و مأجوج) اصلا نتوانستند از آن بالا روند و به هیچ‌وجه نتوانستند نقبی (سوراخ) در آن ایجاد کنند. (هنگامی که بنای سد به پایان رسید، ذوالقرنین شاکرانه) گفت: این (سد) از مرحمت پروردگار من است (و پا برجا می‌‌ماند، تا خدا بخواهد) و هرگاه وعده‌ی خدا فرا رسد (او بخواهد آن را خراب کند) آن را ویران و با زمین یکسان می‌کند و وعده‌ی پروردگار من حق (و هنگامه‌ی قیامت حتمی) است.

به سوی غروب

درمورد ذوالقرنین گفته‌اند که روزی همراه سپاهی بسیار به فراوانی مور و ملخ از مرزهای مملکت خود خارج شد. اما نه برای ظلم و ستم، بلکه برای گسترش عدل و داد و این که اگر در جایی مظلومی را دید، او را کمک کند و اگر ستمگری را دید، او را از ستم باز دارد. او می‌خواست در روی زمین عدل و داد گسترش یابد و ستم و فقر و بیچارگی را از مردم دور سازد. پس به راهش ادامه داد و رفت و رفت تا این که در هنگام غروب خورشید به اقیانوس اطلس رسید. آن‌جا که عرب به آن دریای تاریکی‌ها می‌گفتند و می‌پنداشتند که خشکی به پایان رسیده و این‌جا دیگر انتهای دنیا و کره‌ی زمین است.

«ذوالقرنین» همراه سپاهش در محل تلاقی یکی از رودخانه‌ها با اقیانوس توقف کردند. در آنجا به دلیل این که محل برخورد دو آب با هم بود از سرعت آب رودخانه کاسته می‌شد و گیاهان و چوب‌ای سبک و هر آنچه را که  آب در مسیر با خود آورده بود، جمع شده بود و برکه‌ای از لجن به وسعت زیاد ایجاد شده بود (و چون در هنگام غروب خورشید بود، فکر می‌کردند که خورشید دارد وارد لجن‌زار می‌شود).


سردار پیروز و دادگر

در آن‌جا مردمان زیادی از رنگ‌ها و زبان‌های مختلف گرد ذوالقرنی جمع شدند. بعضی از آن‌ها به خداوند ایمان داشتند و بعضی دیگر کافر بودند. آنان همچون انسان‌های اولیه زندگی می‌کردند و در رنج زحمت به‌سر می‌بردند.

همچنان که گفتیم ذوالقرنین به هدف اصلاح و هدایت مردم و نشر عدالت از سرزمین خود خارج شده بود و با این هدف وارد سرزمین آن مردمان شد. وقتی آنان را دید، همگی را جمع کرده و برای آنان فرمانی صادر کرد. مردم آن دیار چون سپاهیان انبوه و قدرت فراوان ذوالقرنین را دیدند، یقین پیدا کردند که می‌تواند فرامین و دستورات خود را اجرا نماید، زمان ذوالقرنین چنین بود:

«ای مردم! تجاوزکاران و ستمگران و آنانی که قوانین خداوند را رعایت نمی‌کنند، در این دنیا به وسیله‌ی ما به شدت تنبیه خواهند شد و در جهان آخرت نیز نزد پروردگار عذاب سختی در انتظارشان است. عذابی که بشر در زندگی خود هیچ‌گاه و در هیچ زمانی آن را درک نکرده و نچشیده است و اما ما با مؤمنان نیکوکار در این دنیا به مهربانی و عطوفت رفتارمی‌کنیم و در زندگی بر آنان سخت نمی‌گیریم و با آنان مهربان خواهیم بود.

فرزند عزیزم! این قانون که ذوالقرنین صادر کرد، در وضع و حال آن مردم اثر بسیار مهمی داشت؛ چرا که آنان را به سوی نیکی کشاند، آن‌ها را به راه راست آورد و دگرگونی عظیمی در زندگی‌شان پدید آورد. ذوالقرنین تنها به این دستور اکتفا کرد. دیگر نه جنگی روی داد و نه خونی بر زمین ریخته شد چون ذوالقرنین هدفش اصلاح بود و مردم هم بلافاصله از او پیروی می‌کردند.


قانون حکومت صالح

قانون، همان قانونی است که روش زندگی و رفتار افراد و جامعه را معین می‌کند. راه‌های زندگی کردن انسان را در جامعه منظم و تکلیف و حق هر یک از افراد جامعه را مشخص می‌سازد. احترام انسان با ایمان نیکوکار باید حفظ شود و حاکم باید با او به خوبی رفتار کند. به او ستم نکند و بر او سخت نگیرد و اما باید جلوی ظلم و ستم انسان ظالم و ستمگر گرفته شود و به او اجازه‌ی ستمگری داده نشود. پس هرگاه در جامعه‌ای انسان نیکوکارپاداش نیکی‌هایش را دریافت نماید و به او احترام گذاشته شود و انسان ظالم و ستمگر به سزای اعمال ستمگرانه‌اش برسد، در این موقع است که انسان‌ها به سوی اصلاح و رشد حرکت می‌کنند و از بذل جان و مال در این راه و استقامت دریغ نمی‌ورزند.

با این حال اگر ترازوی دادگری و عدالت لرزان شود و کفه‌ی ظلم و ستم بر کفه‌ی عدل و داد برتری داشته باشد (سنگین‌تر باشد) و ستمگران و فاسدان به حاکمان نزدیک و بر آن‌ها نفوذ داشته باشند و اگر مردم عادی و نیکوکاران در زحمت و رنج و مشقت باشند و صدایشان به هیچ جایی نرسد در این موقع است که قدرت حاکم به سخت‌ترین عذاب و ابزار فساد و تباه‌کاری در میان مردم تبدیل می‌شود و نظام اجتماعی به سوی از هم گسیختگی و سراشیبی سقوط خواهد رفت.

«ذوالقرنین» به دنبال دلیل و اسباب


این سلطان مقتدر با این سپاه انبوه و نیرومند و این حکومت عادل تصمیم گرفته است که متوقف نشود، بلکه به راه خود ادامه دهد تا سرزمین را از خیر و برکت پر کند و خداوند به ذوالقرنین امر کرده بود که وسیله‌ی خیر و صلاح مردم در دنیا باشد و در این مسیر حرکت کند و می‌بینیم که او در دورترین نقطه‌ی مغرب به سرعت به سوی مشرق حرکت می‌کند و به دنبال اسباب و امکانات جدید جهت رفاه حال مردم و اصلاح آنان می‌باشد و در این راه با توکل بر خداوند متعال بر نیروها و امکاناتش می‌افزاید.

ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَبًا ﴿۸۹﴾ حَتَّى إِذَا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ وَجَدَهَا تَطْلُعُ عَلَى قَوْمٍ لَّمْ نَجْعَل لَّهُم مِّن دُونِهَا سِتْرًا ﴿۹۰﴾ کَذَلِکَ وَقَدْ أَحَطْنَا بِمَا لَدَیْهِ خُبْرًا ﴿۹۱﴾. (کهف/ ۹۱-۸۹)


سپس از این وسیله استفاده کرد (و برای بازگشت راه مشرق را در پیش گرفت). تا وقتی که به محل طلوع خورشید رسید. دید که آفتاب بر مردمانی می‌تابد که برای حفظ خود از آن، ما پوششی (به نام جامه یا سرپناهی به نام خانه) بهره‌ی ایشان نکرده بودیم. همان‌گونه (در حق مردمان مشرق زمین رفتار کرد که درباره‌ی مردمان مغرب زمین رفتار کرده بود) و ما از آنچه داشت و آن‌چه می‌کرد، کاملاً مطلع بودیم.

ذوالقرنین با سپاه انبوه و قدرت‌مندش شب و روز حرکت می‌کرد، دامنه‌ها و دره‌ها را در می‌نوردید و هیچ پستی و بلندی و کوه و بیابان نمی‌توانست حرکت او را کند کند، تا این که به دورترین نقطه‌ی مشرق زمین درقاره‌ی آفریقا رسید درحقیقت آن‌جا به کلی بیابان بود و هیچ کوه و جنگلی در آن دیده نمی‌شد به گونه‌ای که آفتاب مستقیم می‌تابید و هیچ چیز مانع از آن نمی‌شد. این بود که مردم آن‌جا در معرض گزش نور سوزن آفتاب بودند.

ذوالقرنین با توکل بر خداوند و با نیروی اندیشه و تدبّر پایه‌های ایمان به خداوند را در میان آنان محکم کرد و وسایل و اسباب آسایش و راحتی در زندگی را برایشان فراهم نمود. او در سفرهایش به سوی مغرب و مشرق به قبایل و طوایف مختلف از مردم برخورد کرد. به شهرها و روستاهای زیادی سرزد. در این سفرها با اختلاق درست و عادلانه‌ی خود در دل و جان مردم نفوذ کرد. او نمی‌خواست برمردم ستم براند و اموال مردم را به غارت نمی‌برد، مردم را به بند و زنجیر نمی‌کشید. هدف او دزدی و تاراج نبو
د، بلکه هدفش تنها هدایت و خیر و صلاح مردم در دنیا و آخرت بود ودر این راه از همه‌ی امکانات کمک می‌گرفت.

بین دو سد


ذوالقرنین وظیفه‌ی خود را که اصلاح بین مردم در غرب و شرق بود، انجام داد و سپس به پایتخت حکومت خودش در یمن بازگشت. او در حالی که پیروزی‌های فراوانی به دست آورده بود و سرزمین‌های زیادی را فتح کرده بود، با این حال هر چه بیش‌تر در مقابل پروردگار فروتن می‌شد. او به جای این که متکبر و مغرور شود و با نیروی فراوانش بر مردم ستم براند، بیش از پیش نرم‌خو و متواضع می‌شد؛ چو او معتقد بود که همه‌ی این فتوحات و پیروزی‌ها به یاری خداوند بوده است. پس در مقابل نعمت‌ها و یاری خداوند بزرگ باید سپاس‌گذار بود نه متکبر و مغرور. در راه قبل از اینکه به سرزمین و وطن خود برسد، خبرهایی به او رسید که در سرزمینی که در میان دو سد واقع شده است، فتنه و آشوب روی داده است و ثروت‌مندان و زورمندان بر فقیران و مستضعفان ستم می‌رانند و آنان را به بند و زنجیر کشیده‌اند. ستمگران از سرزمینی دیگر آمده‌اند و بر سرزمین و مملکت آنان مسلط گشته‌اند و اهالی آن‌جا را در رنج و زحمت انداخته‌اند.

پس ذوالقرنین چاره‌ای به جز یاری و کمک به آنان ندید. او با خود عهد بست که به یاری آنان بشتابد و تا دفع ظلم و ستم از آنان از پای ننشیند. پس از بازگشت به سرزمین خودش، یمن، منصرف شد و راه جهاد در راه خدا را در پیش گرفت.


یأجوج و مأجوج

سرزمینی که گفتیم، در بین دو سد در خاور دور در وسط قاره‌ی آسیا قرار گرفته بود و اهالی آن‌جا همچون انسان‌های نخستین زندگی می‌کردند هیچ دین و آیین آسمانی به آن‌ها نرسیده بود و در بی‌خبری کامل قرار داشتند. گروه‌هایی از لشکریان یأجوج و مأجوج در مسیر خود هر چند مدت یک بار بر آنان می‌تاختند و آنان را مورد ستم و اذیت و آزار قرار می‌دادند. لشکریان یأجوج و مأجوج به هر جا می‌رفتند، درآنجا فساد برپا می‌کردند، ستم می‌کردند و سرها می‌بریدند. بعضی مواقع آن‌قدر قتل و کشتار به راه می‌انداختند که جوی خون روان می‌شد و مردم را با این حال رها می‌کردند و هیچ‌گونه کمک و یاری به آن‌ها نمی‌نمودند. این ستمگری‌ها و وحشیگری‌های آنان پی در پی ادامه داشت و اهالی بین دو سد قادر به مقاومت و مقابله با آنان نبودند و نمی‌توانستند آنان را از سرزمین و دیار خود برانند.


رهایی

هنگامی که ذوالقرنین با آن سپاه نیرومندش به آنجا رسید، آنان در ابتدا فکر کردند که او نیز مانند یأجوج و مأجوج با ایشان رفتار خواهد کرد. پس به محض دیدن سپاه و لشکر ذوالقرنین همگی از ترس به کوه‌ها پناه بردند و خانه و کاشانه و باغ و میوه‌های خود را رها کردند. ولی او به  آنان اطمینان داد و نظرشان را عوض کرد. با آنان به نیکی و احترام رفتار کرد و برایشان شرح داد که قصد و هدفش یاری و کمک به آنان است و او آمده تا اذیت و آزار ستمگران سپاه یأجوج و مأجوج را از سر آنان کم کند.

قَالُوا یَا ذَا الْقَرْنَیْنِ إِنَّ یَأْجُوجَ وَمَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فِی الْأَرْضِ فَهَلْ نَجْعَلُ لَکَ خَرْجًا عَلَى أَن تَجْعَلَ بَیْنَنَا وَبَیْنَهُمْ سَدًّا ﴿۹۴﴾ قَالَ مَا مَکَّنِّی فِیهِ رَبِّی خَیْرٌ فَأَعِینُونِی بِقُوَّةٍ أَجْعَلْ بَیْنَکُمْ وَبَیْنَهُمْ رَدْمًا ﴿۹۵﴾. (کهف/ ۹۵-۹۴)


(مردمان آن‌جا، هنگامی که قدرت و امکانات ذوالقرنین را دیدند، بدو) گفتند: ای ذوالقرنین! یأجوج و مأجوج در این سرزمین تباه‌کارند (و بر ما تاخت می‌آورند). آیا برای تو هزینه‌ای معین داریم که میان ما و ایشان سد بزرگ و محکمی بسازی؟ (ذوالقرنین) گفت: آن چه پروردگارم از ثروت و قدرت در اختیار من نهاده است، بهتر است (از آن‌چه شما پیشنهاد می‌کنید. برای اندوختن اموال نیامده‌ایم). سپس مرا با نیرو یاری دهید، تا میان شما و ایشان سد بزرگ و محکمی بسازم.


پاداش فقط از جانب خداوند

هنگامی که آن قوم به نیّت خیر و نیک ذوالقرنی پی بردند، از او خواستند که در سر راه یأجوج و مأجوج مانعی قرار دهد که راه را بر آنان سد کند و از روی سادگی و بی‌آلایشی خود به او پیشنهاد مزد و پاداش فراوانی کردند.

ذوالقرنین پیشنهاد آنان را شنید خندید و گفت: ای مردم! این نیرویی که شما می‌بینید، فقط خدا به من داده و کسی جز او چنین قدرت و حکومتی به من نداده است و از این قدرت و امکانات فقط در راه خیر و صلاح بهره‌گیری می‌کنم و خداوند نیز در این راه تمامی اسباب و امکانات را در اختیار من قرار داده است و من رضایت و خشنودی او را با تمام ثروت‌ها و نعمت‌های دنیا عوض نمی‌کنم ای مردم! بدانید که پاداش مرا فقط خدا خواهد داد.


ذوالقرنین؛ مهندس و دانش‌مند

ذوالقرنین دید که ساده‌ترین راه ساختن سد، گرفتن و پرکردن فاصله‌ی دو کوه بلند بود که آب رودخانه از میان آن‌ها می‌گذشت. پس، از آن قوم خواست که با نیروی کار او را یاری دهند و در این راه از توان و قدرت جسمانی خود استفاده کنند به دستور ذوالقرنین تکه‌های بزرگ آهن را بر روی هم قرار دادند تا ارتفاع آن‌ها بلند شد و فاصله‌ی میان دو کوه را پر کرد  و مانع از آمدن آب به آن سو می‌شد. پس هنگامی که ارتفاع قطعه‌های آهن بلند شد، باز دستور داد که روی آن آتش بزرگی روشن کنند، به گونه‌ای که آهن‌ها را ذوب کند. سپس دستور داد سرب گداخته و مذاب را بر روی آن بریزند تا تمامی سوراخ‌ها و درزهای موجود در بین قطعه‌های آهن پر شود و به هم بچسبند.

پس از آن که آهن‌ گداخته و سرب ذوب شده سرد شد، فاصله‌ی میان دو کوه را آنچنان پر کرد و کوه‌ها را به هم وصل نمود که انسان فکر می‌کرد، دو کوه نیستند، بلکه یک کوه واحد می‌باشد و چون ارتفاع آن زیاد بود کسی قادرنبود بر روی آن برود و روی آن قدم بزند و کسی به آن جا دست‌رسی نداشت. به همین دلیل یأجوج و مأجوج قادر به لشکرکشی به آن جا نبودند و نمی‌توانستند آنان را همچون گذشته مورد تاخت و تاز قرار دهند و خداوند اهل آن‌جا را از شر و فتنه نجات داد و آنان را یاری کرد. پس از این که ذوالقرنین در آن جا نیز وظیفه‌ی خود را انجام داد بدون ان که مغرور شود و قدرت و نیرو او را سرمست گرداند، همچنان در برابر خدا سجده‌ی شکر به جای می‌آورد و او را به خاطر این همه نعمت شکر می‌کرد و همچنان کارهای نیک و شایسته انجام می‌داد و در هر حال خود را به خدا می‌سپرد و کارهای خود را به او واگذار می‌کرد.

پس، از مسیری که آمده بود، بازگشت و به سوی سرزمین خود (یعنی یمن) رفت

[ دو شنبه 27 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 20:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 656

داستان شماره 656

زیباترین داستان محبت در تاریخ


بسم الله الرحمن الرحیم

اگر انسان برگهای تاریخ را ورق بزند با داستانی شگفت انگیز از محبت مواجه می شود ، داستانی که نه زائده خیال نویسندگان است و نه با وصال وفراق پایان می یابد و نه از روی هوا و هوس است ؛ بلکه اسبابی رفیع در ورای این محبت یافت می شود و آنهم محبت رسول الله صلی الله علیه وسلم و أم المؤمنین خدیجه رضی الله عنها می باشد.
آنگاه که خدیجه بانوی ثروتمند و سرشناس مکه تصمیم می گیرد با یتیم زاده قرشی ازدواج نماید او را به صداقت ، امانتداری و حسن اخلاقش می پسندد و با وی وصلت می کند . دیری نمی گذرد که گذر زمان خبر از حوادثی غیر منتظره می دهد. ؛ محمد سراسیمه از غار حرا باز گشته است و آشتفته و پریشان می گوید : زملونی زملونی – دثرونی دثرونی ؛ مرا بپوشانید مرا بپوشانید. آنگاه که خدیجه علت را می جوید ، محمد خبر از نزول فرشته وحی می دهد در آنهنگام خدیجه با یقینی راسخ می فرماید: ( خوشخبر باش . بخدا سوگند که پرودگار تو را خوار نمی کند زیرا که تو پیوند خویشتوندی را بجای می آوری و راستگو و صداقت پیشه هستی و به درماندگان یاری می رسانی و به فقرا انفاق می کنی و در رفع حاجت نیازمندان به آنها کمک می کنی)
در آن لحظه دشوار که محبت سخن از ملاقات فرشته وحی می زند ؛ چیزی که در میان اعراب مکه بی سابقه بود می بینیم که این شیرزن چگونه و با چه یقینی سخن می گوید سخنانی که بایستی در طول تاریخ با آب طلا بر صحنه روزگار حک شوند و براستی موقف خدیجه رضی الله عنها در این لحظه زیباترین موقفی است که یک زن در تاریخ بشریت گرفته است . خدیجه این سخنان را بر زبان جاری می سازد زیرا محمد را می شناسد و صفات او را بخوبی می داند لهذا مطمئن است که خداوند چنین انسانی را خوار نمی کند. و درهمان لحظه به رسول خدا صلی الله علیه و سلم ایمان می آورد و بقول ابن عبدالبر اندلسی رحمه الله: اولین مخلوقی بود که به رسول الله صلی الله علیه وسلم ایمان آورد.
خدیجه رسول خدا را به نزد پسر عمویش ورقة بن نوفل می برد . محمد داستان نزول وحی را برای ورقة بازگو می کند اما ورقة که کتابهای پیامبران پیشین را خوانده بود و از برخورد اقوام پیامبران گذشته با آنها خبر داشت خبر از آینده ای ناگوار برای محمد می دهد: تو را از مکه بیرون خواهند کرد و با تو به دشمنی خواهند پرداخت. اما خدیجه را باکی نیست زیرا او حاضر است همراه با همسرش هر مصیبتی را تحمل نماید.
دعوت اسلامی شروع می شود و خدیجه در راستای پیشرفت دعوت اموال و دارایی خویش را در راه خدا انفاق می نماید.
دیری نمی گذرد که محاصره اقتصادی شروع می شود و بنی هاشم و بنی مطلب بایستی سالها را با تحمل کردن سخت ترین شرایط در شعب ابیطالب بگذرانند ، سالهایی که آکنده از خاطرات تلخ وناگوار برای رسول خدا صلی الله علیه وسلم ویارانش بود، در این میان خدیجه رضی الله عنها تمام مشقات و سختی ها را بجان می خرد و گام به گام در کنار همسرش در شعب ابیطالب سختی ها را تحمل می کند تا اینکه پیک اجل بسراغش می آید ، انا لله و انا الیه راجعون.
پیامبر صلی الله علیه وسلم از درگذشت خدیجه چنان متأثر شده بود که آن سال را سال اندوه نامید . وچرا سال اندوه نباشد ؛ ربع قرن پیامبر صلی الله علیه وسلم با وی زندگی کرد و هیچ زنی را در محبت با وی شریک نکرد. و اگر دستور پروردگار به ازدواجهای وی نبود چه بسا دیگر ازدواج نمی نمود.
محبت رسول الله صلی الله علیه وسلم نسبت به خدیجه منحصر به زندگانی وی نبود بلکه حتی پس از وفات خدیجه همواره ایشان را یاد می کرد.
روز فتح مکه مردم همه گرداگرد رسول خدا صلی الله علیه وسلم جمع شده بودن و بزرگان قریش نیز که مورد عفو رسول خدا قرار گرفته بودند نیز به خدمت ایشان آمده بودند ؛ ناگهان رسول الله صلی الله علیه وسلم از دور پیرزنی را مشاهده نمود و بلافاصله جمع را رها کرد و بسوی وی شتافت ، وقتی با او رسید عبای خود را بر زمین پهن نمود و در کنار او بر زمین نشست و مدتی طولانی با هم سخن گفتند ، ام الؤمنین عائشه رضی الله عنها می گوید در مورد پیرزنی که رسول الله صلی الله علیه وسلم تا این اندازه به او اهمیت داده بود از ایشان پرسیدم ؛ در جواب فرمودند: این پیرزن از دوستان خدیجه می باشد.
گفتم: درباره چه چیزی سخن می گفتید؟ پیامبر فرمود: درباره روزگاران خدیجه. غیرت و رشک وجود ام المؤمنین عائشه را فرا گرفت و فرمود: آیا همچنان پیرزنی را یاد می کنی که وجودش را خاک فرا گرفته و خداوند بهتر از او را به تو عطاء نموده است؟!! رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمود: بخدا سوگند که پروردگار بهتر از خدیجه را به من نبخشیده است زیرا زمانی خدیجه به من ایمان آورد که مردم به من کفر ورزیدند و زمانی مرا تصدیق نمود که مردم مرا تکذیب کردند و هنگامی با مال خویش مرا در راستای دعوت یاری رساند که مردم اموال خویش را از من دریغ داشتند و خداوند از وی فرزندانی به من بخشید درحالیکه که از دیگر زنانم مرا از فرزند محروم کرد.
ام المؤمنین عائشه دریافت که رسول خدا صلی الله علیه وسلم را خشمگین نموده است لهذا فرمود: ای رسول خدا برای من از خداوند طلب آمرزش کن ، پیامبر فرمود: برای خدیجه از خداوند طلب آمرزش کن تا خداوند تو را ببخشاید. وهرگاه رسول خدا صلی الله علیه وسلم گوسفندی را در خانه قربانی می نمود قسمتی از گوشت آنرا به خانه دوستان خدیجه می فرستاد روزی ام المؤمنین عائشه که از این امر ناراحت شده بود فرمود: خدیجه؟!! رسول الله صلی الله علیه وسلم فرمود: خداوند محبت خدیجه را روزی من گردانده است.
ام المؤمنین عائشه می گوید: پیامبر چنان وصف خدیجه را می کرد که گویا در زندگی اش زنی جز خدیجه وجود نداشته است و همواره می فرمود: خدیجه چنین بود و خدیجه چنان بود و خدیجه مادر فرزندانم بود ، هیچگاه از خانه خارج نمی شد مگر اینکه یادی از خدیجه می کرد و او را به زیبایی می ستود.
در جایی دیگر ام المؤمنین عائشه می فرماید: نسبت به هیچکدام از همسران رسول خدا صلی الله علیه وسلم چون خدیجه رشک نبردم درحالیکه او را ندیده بودم زیرا همواره می شنیدم که رسول الله از ایشان یاد می کرد وخداوند به رسولش دستور داد تا وی را به قصری از مروارید در بهشت مژده دهد و هرگاه گوسفندی را قربانی می نمود قسمتی از آنرا به دوستان خدیجه می فرستاد.
ونیز ام المؤمنین عائشه می فرماید: هرگاه هالة بنت خویلد خواهر خدیجه به خانه پیامبر می آمد و در می زد رسول خدا از درزدن او که مانند در زدن خدیجه بود او را می شناخت و با خوشحالی می فرمود: خدای من!! هالة بنت خویلد به نزد ما آمده است.
( البته باید توجه نمود که اکثر روایتهایی که در مورد فضائل ام المؤمنین خدیجه روایت شده راوی آنها خود ام المؤمنین عائشه می باشد که بیانگر خرد واسع و کمال انصاف ایشان بوده و رشک میان همسران امری طبیعی و عادی است که گریزی از آن نیست.)



داستان گردنبند خدیجه رضی الله عنها


در جنگ بدر ابوالعاص بن ربیع داماد رسول خدا صلی الله علیه وسلم و همسر دخترش زینب که تا آن روز مشرک بود و در سپاه مشرکین قرار داشت توسط مسلمانان اسیر شد، زینب برای آزادی همسرش مقداری مال و نیز گردنبندی را که یادگار مادرش خدیجه بود و بهنگام عروسی به وی هدیه داده بود را بعنوان فدیه شوهرش بسوی رسول خدا فرستاد، هنگامی که رسول الله صلی الله علیه وسلم گردنبند ام المؤمنین خدیجه را دید یاد وخاطره ام المؤمنین خدیجه در ذهنش زنده شد و دلش بحال دخترش سوخت و دستور داد ابوالعاص بن ربیع را آزاد نموده و گردنبند را نیز به زینب بازگردانند.


اسباب محبت رسول الله صلی الله علیه وسلم نسبت به خدیجه رضی الله عنها


اگر به آنچه گذشت دقت کرده باشید می توانید اسباب محبت رسول الله صلی الله علیه وسلم نسبت به خدیجه را در این گفته ایشان بیابید: (زمانی خدیجه به من ایمان آورد که مردم به من کفر ورزیدند و زمانی مرا تصدیق نمود که مردم مرا تکذیب کردند و هنگامی با مال خویش مرا در راستای دعوت یاری رساند که مردم اموال خویش را از من دریغ داشتند و خداوند از وی فرزندانی به من بخشید دالیکه که از دیگر زنانم مرا از فرزند محروم کرد.)


اسباب محبت أم المؤمنین خدیجه رضی الله عنها نسبت به رسول الله صلی الله علیه وسلم


و نیز اگر نیک به سیرت رسول الله صلی الله علیه وسلم و مادرمان خدیجه بنگریم اسباب محبت خدیجه نسبت به رسول الله صلی الله علیه وسلم را در این گفته ایشان می توان یافت: (خوشخبر باش . بخدا سوگند که پرودگار تو را خوار نمی کند زیرا که تو پیوند خویشاوندی را بجای می آوری و راستگو و صداقت پیشه هستی و به درماندگان یاری می رسانی و به فقرا انفاق می کنی و در رفع حاجت نیازمندان به آنها کمک می کنی )


خاتمه


برادر وخواهر عزیزم
اگر در زندگی زناشویی جویای الگویی در راستای محبت هستید آنرا در افسانه هایی چون لیلی و مجنون و یا شیرین وفرهاد مجوئید بلکه آنرا در خانه ای بجوئید که بر اساس تقوا بنا شده بود؛ آری خانه رسول الله و خدیجه .و اگر می خواهید خانواده ای سرشار از صفا و صمیمیت و آکنده از محبت داشته باشد در زندگی به رسول خدا صلی الله علیه وسلم ومادرتان خدیجه اقتدا کنید

[ دو شنبه 26 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 20:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 655

داستان شماره 655

داستان واقعی حضرت یوسف و زلیخا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یوسف و زلیخا

 او به تغییر در رفتار و کردار زلیخا پی‌می‌برد و با چرب‌زبانی از او می‌پرسد که «چرا غمگینی؟ گویا عاشق کسی هستی؛ بگو او کیست؟» زلیخا راز خوابی که دیده ‌است را بیان می‌کند ودایه نیز این راز را، پنهانی به پدر زلیخا می‌گوید و باعث آشفتگی او می‌شود.
در مغرب زمین پادشاهی به نام طیموس زندگی می‌کرد که دختری زیبارو به‌نام زلیخا داشت. شهرت زیبایی این دختر به همه‌جا رسیده بود و خواستگاران زیادی از امیران و پادشاهان جهان داشت؛ اما به هیچ‌کدام روی خوش نشان نمی‌داد و دلش از غم عشق فارغ بود. او در ناز و نعمت زندگی را به خوشی می‌گذراند؛ تا این‌که شبی در خواب، جوانی را می‌بیند که زیبایی‌اش از حد انسانی افزون‌تر بود و به یک نگاه، دل از او می‌برد. زلیخا از خواب برمی‌خیزد ولی دیگر آن خوشی‌ها و شادی‌های کودکانه از دلش رخت بسته است. او به هرجا می‌نگرد چهره محبوب را می‌بیند و با خیال او راز و نیاز می‌کند. زلیخا دایه‌ای دارد که از کودکی از او نگهداری می‌کرده‌ و زنی حیله‌گر است.
او به تغییر در رفتار و کردار زلیخا پی‌می‌برد و با چرب‌زبانی از او می‌پرسد که «چرا غمگینی؟ گویا عاشق کسی هستی؛ بگو او کیست؟» زلیخا راز خوابی که دیده ‌است را بیان می‌کند ودایه نیز این راز را، پنهانی به پدر زلیخا می‌گوید و باعث آشفتگی او می‌شود. این عشق، روز به روز زلیخا را نحیف‌تر و فرسوده‌تر می‌کند تا این‌که پس از یک‌سال، دوباره آن جوان بی‌همتا را در خواب می‌بیند و به پایش می‌افتد که «کیستی؟ از فرشتگانی یا آدمیان؟» جوان زبان به سخن می‌گشاید که «من انسانم و اگر تو واقعا عاشق من هستی باید پیمان ببندی که با کسی جز من ازدواج نکنی؛ چون من دلبسته تو هستم». زلیخا با خوشحالی بیدار می‌شود و دستور می‌دهد حلقه‌ای طلایی و جواهرنشان به شکل مار بسازند و به نشانه‌ پای‌بندی به عشق آن جوان، به پایش می‌بندد. زلیخا در این عشق تا یک‌سال دیگر می‌سوزد و می‌سازد تا این‌که برای سومین بار، جوان زیبارو را در خواب می‌بیند؛ این‌بار با التماس و زاری از او خواهش می‌کند که نام و محل زندگیش را بگوید. جوان می‌گوید: «اگر به گفتن این مطلب راضی می‌شوی؛ عزیز مصرم و در آن کشور هستم». زلیخا با شادی بسیار برمی‌خیزد و از کنیزان و ندیمه‌های خود از مصر می‌پرسد. دیگر در هر مجلسی که می‌نشیند آن‌قدر از سرزمین‌های مختلف سخن می‌گوید تا کلام به مصر و عزیز برسد و این‌گونه به قلب خود آرامش می‌دهد. هم‌چنان از هر سرزمینی جوانان بسیاری به خواستگاری زلیخا می‌آیند ولی زلیخا که چشم امید به سرزمین مصر دوخته است؛ همه را از خود می‌راند. تا این‌که آوازه زیبایی زلیخا به گوش بوطیفار، عزیز(وزیر و خزانه‌دار) مصر هم می‌رسد و خواستگارانی را نزد طیموس (پدر زلیخا) می‌فرستد. زلیخا شادمان از این‌که لحظه وصال نزدیک است؛ همسری عزیز مصر را می‌پذیرد و با کاروانی از خدمتکاران به سوی مصر حرکت می‌کند. در نزدیکی مصر، عزیز به استقبال کاروان می‌رود و با تقدیم هدایا به آنان خوشامد می‌گوید. زلیخا که برای دیدن معشوق بی‌تاب است؛ از دایه می‌خواهد لحظه‌ای عزیز را به او نشان دهد. دایه شکافی در دیوار خیمه ایجاد می‌کند تا او بتواند معشوقش را ببیند. زلیخا چون عزیز را می‌بیند؛ آه از نهادش برمی‌آید که «او آن‌ جوان نیست که من در خواب دیدم؛ ای وای که گمراه شدم و عمرم تباه شد!».اما به دلش الهام می‌شود که «اگر چه عزیز مصر، منظور و مقصود تو نیست؛ ولی بدون او هم نمی‌توانی به معشوقت برسی». پس زلیخا آرام می‌گیرد و به انتظار دلدار می‌نشیند. از سوی دیگر در سرزمین کنعان، یوسف فرزند زیباروی یعقوب پیامبر، مورد حسادت ده برادر خود قرار می‌گیرد و او را در چاه می‌اندازند و سپس او را به بهایی اندک، به کاروانی که رهسپار مصر است؛ می‌فروشند. کاروان به مصر می‌رسد و یوسف را به معرض فروش می‌گذارند. زیبایی شگفت‌انگیز یوسف، ولوله‌ای در مصر برمی‌انگیزد و از همه‌جا مردم برای دیدن او به بازار برده‌فروشان سرازیر می‌شوند. زلیخا هم که از فراق یار و ملالت خانه عزیز دلگیر است و برای گردش به مرکز شهر آمده‌است؛ از ازدحام مردم کنجکاو می‌شود. وقتی نزدیک می‌رود با دیدن یوسف ناله‌ای جانسوز برمی‌آورد و به دایه می‌گوید: «این همان جوانی است که در خواب دیدم و به عشق او از خانه پدر آواره شدم». اما دایه او را به صبر و شکیبایی توصیه می‌کند. هنگام فروش یوسف، وقتی هر کسی قیمتی را بیان می‌کند؛ زلیخا چنان قیمتی پیشنهاد می‌کند که زبان همه خریداران بسته می‌شود؛ بنابراین یوسف را خریده و با شادمانی به خانه می‌برد. زلیخا، یوسف را با بهترین لباس و جواهرات می‌آراید و به‌جای این‌که او را به‌عنوان غلام به خدمت بگیرد؛ خودش خدمتگزار او می‌شود. اما هرچه زلیخا به یوسف مهربانی می‌کند و عشق به‌پایش می‌ریزد؛ از او چیزی جز سردی و کناره‌گیری نمی‌بیند و با وجود اصرار دایه و زلیخا، یوسف به خاطر شرم و پاکدامنی، حتی به چهره‌ او هم نگاه نمی‌کند.
زلیخا که از هجران یار بی‌طاقت شده؛ به دایه التماس می‌کند که «چاره‌ای ساز تا دلدارم با من مهربانتر شود و آتش عشقم در دلش شعله‌ور گردد». دایه می‌گوید: «باید خرج بسیاری کنی و ساختمانی بزرگ و زیبا بسازی. در این ساختمان هفت اتاق تودرتو تعبیه کن که در اتاق اول نقاشان تصویر تو و یوسف را در کنار هم بر در و دیوار و سقف و کف اتاق بکشند؛ تا وقتی یوسف از تو رو برمی‌گرداند به هرجا نگاه کند؛ خودش و تو را در کنار هم ببیند. در اتاق دوم تصویر تو و یوسف را به هم نزدیکتر نشان دهند و به همین ترتیب تا اتاق هفتم که در کنار هم باشید و به وصال هم رسیده‌اید. یوسف چون این تصاویر را در هرسوی اتاق‌ها ببیند آتش عشق در دلش روشن می‌شود و تو را به کام دل می‌رساند. زلیخا به معماران و نقاشان دستور می‌دهد؛ این‌چنین ساختمانی را برای او آماده کنند. پس از آماده شدن ساختمان، زلیخا خود را به زیباترین حالت می‌‌‌آراید و یوسف را به اتاق اول دعوت می‌کند. اما افسون او در یوسف اثر نمی‌کند. پس او را مرحله‌ به‌ مرحله به اتاق‌های دیگر می‌برد. در اتاق هفتم، کار زلیخا به التماس و زاری می‌رسد ولی یوسف به هر طرف روی برمی‌گرداند (حتی پرده‌ها و سقف) خود را در کنار زلیخا می‌بیند؛ بالاخره رغبتی به زلیخا پیدا می‌کند و به او می‌گوید: « من از نسل پاکان و پیامبرانم و این گونه‌ رفتار، شایسته‌ من نیست. اگر امروز از من دست‌برداری؛ تا دامن من به گناه آلوده‌‌نشود؛ قول می‌‌دهم به زودی به وصال من برسی». یوسف، می‌گوید دو چیز مانع من است: اول خشم و مجازات پروردگارم که مرا به این زیبایی آفرید و دوم قهر و غضب عزیز که ولی‌نعمت من است». زلیخا می‌گوید:«از جانب عزیز نگران نباش که او را شرابی زهرآلود می‌دهم و او را قربانی تو می‌کنم؛ پروردگارت هم که خودت می‌گویی بخشنده است؛ من آن‌قدر طلاو نقره برای کفاره‌ گناهت خرج می‌کنم؛ تا تو را ببخشد». یوسف جواب می‌دهد:«من به مرگ عزیز که جز مهربانی از او ندیده‌ام؛راضی نیستم و آمرزش پروردگار را هم نمی‌توان با رشوه دادن به دست آورد». در این غوغا با اصرار عاشق و فرار معشوق، پیراهن یوسف از پشت پاره می‌شود. زلیخا تهدید به خودکشی می‌کند ولی یوسف با مهربانی او را آرام می‌کند و از خانه بیرون می‌‌آید. بیرون از خانه یوسف به عزیز برخورد می‌کند. عزیز از حال او می‌پرسد ولی یوسف راز زلیخا را فاش نمی‌کند.
آن‌ دو به داخل خانه می‌آیند. زلیخا وقتی آن ‌دو را با هم می‌بیند به‌خاطر نگرانی از کار زشتی که انجام داده؛ پیش‌ دستی می‌کند و به یوسف نسبت خیانت و تجاوز می‌دهد و پارگی پیراهن یوسف را نشانه دفاع از خود می‌داند. یوسف به‌ناچار حقیقت را می‌گوید و از خود دفاع می‌کند. عزیز در حیرانی این‌که واقعیت چیست و دروغگو کیست سرگردان می‌ماند. بالاخره به‌خاطر این‌که، پارگی پیراهن یوسف از پشت و در نتیجه فرار بوده است؛ عزیز به دروغگویی زلیخا و پاکدامنی یوسف پی‌می‌برد. هر سه نفر درگیر در این ماجرا، سعی می‌کنند داستان پنهان بماند؛ اما داستان این رسوایی منتشر می‌شود و زنان مصری زبان به طعن و کنایه می‌گشایند که «زلیخا چرا دل به عشق غلامی پست و بی‌مقدار سپرده ‌است؛ و شرم‌آورتر این‌که، غلام نیز دست رد به سینه‌ او زده ‌است». این سخنان بر زلیخا بسیار گران می‌آید؛ پس جشنی فراهم می‌آورد و زنان صاحب‌منصب و اشراف مصر را به آن جشن دعوت می‌کند سپس در دست هرکدام کارد و ترنجی قرار داده و به یوسف فرمان می‌دهد؛ تا در جمعشان حاضر شود.
زنان مصری چون چهره‌ زیبا و آسمانی یوسف را می‌بینند؛ چنان حیران او می‌شوند که به‌جای ترنج دست خود را می‌برند و درد و رنجی حس نمی‌کنند. از آن زنان، عده‌ای از عشق یوسف جان به‌در نمی‌برند و در همان مجلس می‌میرند؛ عده‌ای دیوانه و مجنون می‌شوند و بقیه نیز چون زلیخا دل به عشق غلام زیبارو می‌سپارند. از این پس زنان مصر دست از سرزنش زلیخا برمی‌دارند ولی از سوی دیگر، رقیب عشق او نیز می‌شوند و هرکدام برای جلب محبت یوسف قاصدی به‌سوی او می‌فرستند. سرانجام یوسف به‌درگاه پروردگار دعا می‌کند:«خدوندا من در زندان بودن را به همنشینی با این زنان وسوسه‌گر ترجیح می‌دهم». خداوند دعای او را مستجاب می‌کند و زلیخا برای رام کردن این زیباروی سرکش، او را به زندان می‌اندازد. مدتی می‌گذرد.
ندیدن روی معشوق به‌جای این‌که آتش عشق زلیخا را خاموش کند؛ آن را شعله‌ورتر می‌سازد. او از به زندان انداختن یوسف پشیمان می‌شود اما دیگر خیلی دیر شده و او حتی از دیدن روی دلدار هم محروم گشته‌است. او گاهی شبانه به زندان می‌رود و از دور به تماشای او می‌نشیند؛ و گاه به پشت‌بام رفته و از آن‌جا به یاد یوسف به بام زندان چشم می‌دوزد. اما دلش تسلی نمی‌یابد و کم‌کم فراق یوسف بر سلامتی جسم و روح او اثر می‌گذارد و هر روز فرسوده‌تر و شکسته‌تر می‌‌شود. پس از سال‌ها، یوسف بر اثر شهرتش به تعبیر خواب در زندان و تعبیر خواب پادشاه مصر، از زندان آزاد می‌گردد و به عزیزی مصر برگزیده می‌شود. از طرفی شوهر زلیخا نیز می‌میرد و او را تنها می‌گذارد. زلیخا که از عشق یوسف پیر و شکسته شده و بینایی‌اش را از دست داده؛ پس از مرگ شوهرش فقیر می‌‌شود و کارش به گدایی و ویرانه‌نشینی می‌کشد. زلیخا بر گذرگاه عبور یوسف، خانه‌ای از نی می‌سازد و به انتظار او می‌نشیند. در این خانه، هرگاه زلیخا از عشق یوسف ناله می‌کند صدایش در نی‌ها می‌پیچد وآنان نیز با او همنوا می‌شوند. زلیخا که بت‌پرست بوده‌؛ شبی در پیشگاه بتش سجده می‌کند و می‌گوید:«من سال‌ها تو را عبادت کرده‌ام و همیشه دعایم این بوده که مرا به وصال یوسف برسانی.
این‌بار فقط می‌خواهم یک‌بار دیگر او را ببینم و با من سخن بگوید». صبحگاه وقتی یوسف از آن‌جا عبور می‌کند؛ زلیخا هر چه فریاد می‌زند؛ از شلوغی و غوغای همراهان کسی به او توجهی نمی‌کند. زلیخا به خانه برمی‌گردد و با دست خود بتش را می‌شکند و از روی تضرع و اخلاص، پیشانی بر خاک می‌گذارد و می‌گوید:«ای پروردگار یوسف! تو که یوسف را از مشکلات رهانیدی و به سروری رساندی؛ ذلت و خواری مرا ببین و به من رحم کن، مرا از این غم رهایی ده و به وصال معشوقم برسان». هنگام برگشتن یوسف صدای گریه و مناجات زلیخا را می‌‌شنود و دلش به رحم می‌آید. به همراهانش دستور می‌دهد که آن زن بیچاره را به بارگاه او بیاورند تا شاید بتواند مشکلش را حل کند. در بارگاه یوسف، وقتی زلیخا را به نزد او می‌برند؛ زلیخا بی‌اختیار دهان به خنده می‌گشاید. یوسف از خنده‌های بی‌امان او تعجب می‌کند و علتش را می‌پرسد. زلیخا می‌گوید:«آن‌زمان که جوان و زیبا بودم و ثروتم را به پایت می‌ریختم مرا از خود می‌راندی؛ ولی اکنون که از عشق تو پیر و نابینا و ناتوان شده‌ام؛ مرا به حضورت می‌پذیری». یوسف او را می‌شناسد و می‌گوید: «زلیخا! چه بر سرت آمده است؟». زلیخا از شوق این‌که یوسف برای اولین بار او را به‌نام خطاب می‌کند مدهوش می‌شود. پس از به هوش آمدن می‌گوید:«عمر، آبرو، ثروت، جوانی و زیبایی من بر سر عشق تو بر باد رفت و سرانجامم این شده‌ است». یوسف شگفت‌زده می‌پرسد:«اکنون از من چه می‌خواهی؟» زلیخا می‌گوید ابتدا این‌که دعا کنی خدا جوانی و زیبایی‌ام را به من برگرداند». یوسف دست به دعا برمی‌دارد و زلیخا دوباره جوان و زیبا می‌شود. زلیخا می‌گوید:«و دیگر این‌که با من ازدواج کنی». یوسف درمی‌ماند که چه پاسخی دهد. در همان حال جبرئیل نازل می‌شود و پسندیده بودن این وصلت را خبر می‌دهد. پس از سال‌ها فراق، زلیخا به وصال یوسف می‌رسد. اما چندی بعد، یوسف، پدر و مادرش را در خواب می‌بیند که خبر از نزدیکی مرگ او می‌دهند. بنابراین زلیخا هنوز از جام وصال سیراب نگشته است که دوباره به درد فراق مبتلا می‌شود. ولی این‌بار طاقت نمی‌آورد و از غصه‌ فراق معشوق می‌میرد
و اما بعد
در این داستان زلیخا قدم‌به‌قدم با عشق یوسف پیش می‌رود و از تمام دارایی‌هایش (مثل زیبایی، جوانی‌، ثروت، حیله‌گری‌های دایه و...)‌ برای رسیدن به معشوق استفاده می‌کند و به جایی نمی‌رسد اما وقتی تمام چیزهایی که به آن امید دارد را از دست می‌دهد و در عشق پاکباز می‌شود؛ به وصال معشوق می‌رسد

[ دو شنبه 25 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 20:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 654

داستان شماره 654

حکايات حضرت موسي

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

در دوران حضرت موسي(ع) حاکم ستمگري بر تخت حکومت نشسته بود.
مرد صالح و نيکي نيز در آن دوران حکومت مي کرد.
شخص مومني نزد فرد صالح رفت و از او خواست براي او پيش حاکم واسطه شود.

 

مرد صالح قبول کرد و با واسطه گري مشکل مومن حل شد.
اتفاقا،ھم حاکم و ھم مرد صالح در يک روز از دنيا رفتند.
مردم جمع شدند و جنازه ي حاکم را با احترام به خاک سپردند.اما جنازه ي مرد صالح روي زمين ماند.بعد از سه روز جنازه ي آن مرد،کرم برداشت.
حضرت موسي از موضوع اطلاع يافت و با ناراحتي به خداوند عرض کرد:خداوندا !!چرا جنازه ي ستمگري که دشمن توست بايد با احترام دفن شود،اما جنازه ي دوست داران تو اينگونه با
خواري روي زمين باقي بماند؟ آيا اين درست است؟
به موسي(ع) وحي شد:اي موسي! آن مرد براي برآوردن حاجت يک مومن به آن حاکم ستمگر
رو آورد و حاکم نيز حاجت را برآورد.من نيز اجر دنيوي حاکم را دادم و کارش را جبران کردم.اما حشرات را به سمت فرد صالح افکندم،چراکه او نبايد از ستمگر درخواست کمک مي کرد و نبايد پيش ظالمان، کج مي کرد.
او بايد براي اين کار، ھر چند براي براوردن حاجت يک مومن باشد مجازات شود.


نتيجه گيري:انسان بايد ھرچيزي را که مي خواھد از خدا طلب کند.خداوند آنقدر کريم و رحيم
است که بند اش را ھيچگاه بدون حمايت رھا نمي کند.ما نبايد فکر کنيم که فقط بايد از خداچيزھاي بزرگ بخواھيم؛چرا که خداوند به حضرت موسي(ع) وحي کرد که حتي نمک طعامت رااز من بخواه.
خداوند بندگانش را دوست دارد و نعمت ھاي خود را بدون منت در اختيار آنان قرار مي دھد.ما
نيز از خداوند سلامتي و پاکدامني را خواستاريم و از او مي خواھيم دستمان را فقط جلوي او دراز کنيم

 

[ یک شنبه 24 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 653

داستان شماره 653

داستان حضرت موسي(ع) و مرد کشاورز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

دلم مي خواھد يکي از آن »: روزي حضرت موسي به پروردگار متعال عرض کرد
«. بندگان خوبت را ببينم
به صحرا برو.آنجا مردي کشاوزي ميکند.او از خوبان درگاه »: خطاب آمد
حضرت به صحرا آمد و مردي را مشغول به کشاورزي ديد.حضرت «. ماست
تعجب کرد که او چگونه به درجه اي رسيده است که خدا مي فرمايد او از
خوبان ماست.
از جبريل پرسش کرد. جبريل عرض کرد:در ھمين لحظه خداوند او را امتحان
ميکند ،عکس العمل او را مشاھده کن.بلايي نازل شد که آن مرد در يک لحظه
ھر دو چشمش را از دست داد.
مولاي من،تا تو مرا بينا مي »: نشست و بيلش را در مقابلش قرار داد و گفت
پسنديدي من داشتن چشم را دوست مي داشتم،حال که تو مرا نابينا مي
حضرت ديد اين مرد به «. پسندي من نابينايي را بيشتر از بينايي دوست دارم
مقام رضا رسيده است.
رو کرد و به آن مرد فرمود:اي مرد،من پيغمبرم و مستجاب الدعوه.مي خواھي
دعا کنم خداوند چشمانت را شفا دھد؟مرد گفت:خير.حضرت فرمود
چرا؟گفت:آنچه مولاي من براي من اختيار کرده بشتر دوست ميدارم تا آنچه را
که خودم براي خودم بخواھم

 

[ یک شنبه 23 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 652
[ یک شنبه 22 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 651

داستان شماره 651

 

داستان برزگر

بسم الله الرحمن الرحیم
روزي عيسي عليھ السلام از خانھ خارج شد و بھ کنار دريا رفت، کھ چيزي نگذشت کھ مردم زيادي
دور او جمع شدند او ھم سوار قايق شد و شروع کرد بھ تعليم دادن مردمي کھ در ساحل جمع شده بودند، در حين صحبت حکايت ھاي زيادي براي آنھا تعريف کرد کھ يکي از آنھا چنين بود: يک کشاورز در مزرعھ اش تخم مي کاشت،ھمينطور کھ تخم ھا را بھ اطراف مي پاشيد؛
بعضي در گذرگاه کشتزار مي افتادند و پرنده ھا مي آمدند و آنھا را مي خوردند،
بعضي نيز روي خاکي افتاد کھ زيرش سنگ بود، کھ تخم ھا روي آن خاک کم، خيلي زود سبز مي
شدند،ولي وقتي خورشيد سوزان روي آنھا مي تابيد ھمھ مي سوختند و از بين مي رفتند،زيرا ريشھ عميقي نداشتند.
بعضي از تخم ھا لابھ لاي خارھا افتاده و خارھا و تخم ھا با ھم رشد مي کردند و ساقھ ھاي جوان گياه زير فشار خارھا خفھ مي شدند، ولي مقداري از اين تخم ھا روي خاک خوب افتاده و از ھر تخم ،سي، شصت و حتي صد تخم ديگر بدست مي آمد.
در اين موقع شاگردانش پيش عيسي عليھ السلام آمدند و پرسيدند،چرا ھميشھ حکايت ھايي تعريف مي کنيد کھ فھميدنش سخت است؟
بعد بھ آنھا گفت:گذرگاه کشتزار کھ تخم ھا روي آن افتاده،دل سخت کسي را نشان مي دھد، کھ گرچھ مژده ي سلطنت خداوند را مي شنود ولي آن را نمي فھمد، بعد شيطان سر مي رسد و تخم ھا را از قلب او مي دزدد.
خاکي کھ زيرش سنگ بود، دل کسي را نشان مي دھد کھ تا پيغام خدا را مي شنود فوري با
خوشحالي آن را قبول مي کند،ولي چون آن را سرسري مي گيرد،اين پيغام در دل او ريشھ اي نمي دواند و تا آزار و اذيتي بخاطر ايمانش مي بيند شور و حرارتش را از دست مي دھد و از ايمان بر مي گردد.
زميني کھ از خارھا پوشيده شده بود حالت کسي را نشان مي دھد کھ پيغام خدا را مي شنود ولي نگراني ھاي زندگي و عشق بھ پول، کلام خدا را در او خفھ مي کنند و او خدمت موثري براي خدا نمي کند.
و اما زمين خوب دل کسي را نشان مي دھد کھ بھ پيغام خدا گوش مي دھد و آن را مي فھمد و اين پيغام را بھ ديگران نيز مي رساند،و سي، شصت و حتي صد نفر بھ آن ايمان مي آورند

 

[ یک شنبه 21 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 650

داستان شماره 650

بدترین بنده خداوند

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی حضرت موسی (ع)رو به بارگاه ملکوتی خداوند کرد و از درگاهش درخواست نمود:بار الها، می خواهم بدترین بنده ات را ببینم
ندا آمد: صبح زود به در ورودی شهر برو. اولین کسی که از شهر خارج شد، او بدترین بنده ی من است.حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت. پدری با فرزندش، اولین کسانی بودند که از شهر خارج شدند.پس از بازگشت، رو به درگا خداوند کرد و ضمن تقدیم سپاس از اجابت خواسته اش، عرضه داشت: بار الها ، حل می خواهم بهترین بنده ات را ببینم.ندا آمد: آخر شب به در ورودی شهر برو. آخرین نفری که وارد شهر شود، او بهترین بنده ی من است
....هنگامی که شب شد، حضرت موسی به در ورودی شهر رفت
دید آخرین نفری که از در شهر وارد شد، همان پدر و فرزندش است! رو به درگاه خداوند، با تعجب و درماندگی عرضه داشت: خداوندا!چگونه ممکن است که بد ترین و بهترین بنده ات یک نفر باشد!؟
ندا آمد:ای موسی، این بنده که صبح هنگام میخواست با فرزندش از در خارج شود، بدترین بنده ی من بود. اما… هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم افتاد، از پدرش پرسید:بابا! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟پدر گفت:زمین
فرزند پرسید: بزرگ تر از زمین چیست؟
پدر پاسخ داد: آسمان ها
فرزند پرسید: بزرگ تر از آسمان ها چیست؟
پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد، اشک از دیدگانش جاری شد و گفت:فرزندم. گناهان پدرت از آسمان ها نیز بزرگ تر است
فرزند پرسید: پدر بزرگتر از گناهان تو چیست؟
پدر که دیگر طاقتش تمام شده بود، به ناگاه بغضش ترکید و گفت:عزیزم ، مهربانی و بخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست، بزرگتر و عظیم تر است

[ یک شنبه 20 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 649

داستان شماره 649


حکایت موسی و بهشت

 

بسم الله الرحمن الرحیم  

 

روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سوال می‌کند :آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب میرسد : آری

موسی با حیرت می‌پرسد:آن شخص کیست؟خطاب میرسد: او مرد قصابی است در فلان  محله موسی می‌پرسد : میتوانم به دیدن او  بروم ؟  خطاب می رسد: مانعی ندارد! فردای آن روز موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می‌کند و می‌گید : من مسافری گم کرده :راه هستم ، آیا می‌توانم شبی را مهمان تو باشم ؟ قصاب در جواب می‌گوید  مهمان حبیب خداست ،لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می‌رویم ،موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می‌نگرد و می‌بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و…....... کنار گذاشت . ساعاتی بعد قصاب می‌گوید : کار من تمام است برویم ، سپس با موسی به خانه قصاب می‌روند و به محض ورود به خانه ، رو به موسی کرده و می‌گوید : لحظه ای تامل کن موسی مشاهده می‌کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ، آنرا باز کردهو آرام آرام طناب را شل کرد . شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به خودجلب کرد ، وقتی تور به کف حیاط رسید ، پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید ، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت : مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می‌گوید : پسرم انشاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی . سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت:قرارداده و پیش موسی آمده و با تبسمی‌می‌گوید او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورماو را این گونه نگهداری کنم و از همه جالبتر آنکه همیشه این دعارا برای من می‌خواند که  ” انشاء  الله  در بهشت  با  موسی همنشین شوی ! ”چه دعایی ! آخر من  کجا و  بهشت  کجا ؟ آن هم با موسی ! موسی  لبخندی :می‌زندو به قصاب می‌ گوید  من موسی هستم و تو یقیناً به خاطر دعای مادر  در  بهشت همنشین من خواهی شد


 

 

[ یک شنبه 19 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 648

داستان شماره 648

آزمون دنياگرايى‏

 

بسم الله الرحمن الرحیم

ابوبصير مى‏گويد: شنيدم كه امام محمد باقر عليه‏ السلام مى‏فرمود:در زمان رسول اكرم صلى ‏الله ‏عليه ‏وآله، مرد مؤمنى از «اهل صفّه» كه سعد نامه داشت، بسيار فقير و نيازمند بود. او، همواره به هنگام نماز، همراه رسول اكرم صلى‏ الله‏ عليه‏ وآله به مسجد مى‏رفت و هرگز نماز (جماعت اول وقت) از وى، فوت نمى‏شد. وقتى رسول اكرم صلى ‏الله ‏عليه ‏وآله به «فقر و نيازمندى» و «غربت و تنهايى» او مى‏نگريست، دل حضرت به حالش مى‏سوخت و به او مى‏فرمود: اى سعد! اگر چيزى به دستم آيد، البته تو را بى‏نياز سازم
ابوبصير مى‏گويد: مدتى گذشت و چيزى به دست مبارك رسول اكرم صلى‏ الله ‏عليه ‏وآله نيامد و آن حضرت، به همين خاطر، اندوهگين گرديد. خداى متعال كه غم و اندوه رسول اكرم صلى ‏الله ‏عليه‏ وآله، نسبت به سعد را مشاهده كرد، جبرئيل امين را با دو درهم، خدمت آن حضرت فرستاد. او، خدمت رسول اكرم صلى‏الله‏عليه‏وآله رسيد و عرض كرد: اى محمد صلى‏ الله‏ عليه ‏وآله! خداى متعال، غم و اندوه تو نسبت به سعد را دريافته است؛ آيا دوست دارى او را بى‏نياز كنى؟ رسول اكرم فرمود: آرى، دوست دارم
جبرئيل عرض كرد: اين دو درهم را بگير و در اختيار او بگذار و وادارش كن تا با اين دو درهم، خريد و فروش نمايد. رسول اكرم صلى‏الله‏عليه‏وآله آن دو درهم را گرفت و براى نماز ظهر از منزل بيرون آمد. در اين هنگام، چشمش به سعد كه جلوى در منزل آن حضرت، منتظر ايستاده بود افتاد؛ رو به او كرد و فرمود: اى سعد! آيا به فنون تجارت، آشنا هستى؟
سعد عرض كرد: به خدا سوگند! هيچ وقت مالى نداشته‏ام كه با آن، خريد و فروش نمايم
رسول اكرم صلى‏ الله‏ عليه‏ و آله آن دو درهم را به وى داد و فرمود: با اين دو درهم، به خريد و فروش بپرداز و روزى خود را تأمين نما. سعد، آن دو درهم را گرفت و به قصد اقامه نماز ظهر با آن حضرت، داخل مسجد شد و بعد از نماز، رسول اكرم صلى ‏الله ‏عليه ‏وآله به سعد فرمود: برخيز و به دنبال رزق و روزى خود برو كه من، نگران حال تو هستم
ابوبصير مى‏گويد: سعد رفت و مشغول كسب و كار شد. او، هر متاعى را كه به يك درهم مى‏خريد، به دو درهم مى‏فروخت و اگر به دو درهم مى‏خريد، به چهار درهم به فروش مى‏رسانيد. رفته رفته، دنيا به وى روى آورد و مال و دارايى او، فزونى گرفت و كسب و كارش رونق فراوانى پيدا كرد و در كنار مسجد، مغازه‏اى ايجاد كرد
مدتى بود كه وقتى «بلال» اذان مى‏گفت و رسول اكرم صلى ‏الله‏ عليه ‏و آله جهت اقامه نماز، بيرون مى‏آمد، حضرت مشاهده مى‏كرد كه سعد، سرگرم داد و ستد است و همچون گذشته، وضو نساخته و مهياى نماز نشده است؛ به او مى‏فرمود: اى سعد! دنيا تو را مشغول به خود كرده و از نماز، بازت داشته است! او در جواب مى‏گفت: چه كنم؟ آيا مال و ثروت خود را تباه سازم؟ متاعى را به اين شخص (كه داخل مغازه بود) فروخته‏ام؛ بايد پولش را بگيرم و يا متاعى را خريده‏ام و مى‏خواهم پولش را بپردازم
ابوبصير مى‏گويد: رسول اكرم صلى ‏الله‏ عليه ‏وآله به دنيا گرايى سعد، بيشتر از گذشته او، اندوهگين شد. جبرئيل امين بر آن حضرت فرود آمد و عرض كرد:  اى محمد صلى‏ الله‏ عليه ‏وآله! خداى متعال اندوه تو نسبت به سعد را مى‏داند؛ اكنون بيان كنيد كه كداميك از حال نخست وى يا حال كنونى‏اش را دوست‏تر داريد. آن حضرت به جبرئيل فرمود: حال نخست او را دوست‏تر دارم؛ زيرا دنياى سعد آخرتش را بر باد داده است
جبرئيل عرض كرد: بى‏گمان دوستى دنيا و مال و ثروت، وسيله آزمايش و امتحان است و انسان را از آخرت باز مى‏دارد. اكنون به نزد سعد برويد و دو درهمى را كه به او داده‏ايد، پس بگيريد تا وى به حال نخست خويش باز گردد
ابوبصير مى‏گويد: رسول اكرم صلى ‏الله‏ عليه ‏وآله بيرون رفت و چون به سعد رسيد، به او فرمود: اى سعد! آيا دو درهمى را كه به تو داده‏ام، پس نمى‏دهى؟
سعد عرض كرد: آرى؛ بلكه دويست درهم باز پس مى‏دهم. آن حضرت فرمود: جز همان دو درهم را از تو نمى‏خواهم. سعد آن دو درهم را باز پس داد
ابوبصير مى‏گويد: بار ديگر، دنيا به سعد پشت كرد و آن‏چه از مال و منال دنيا به دست آورده بود، همه از دستش رفت و مانند گذشته، فقير و بى‏چيز شد
دنيايت نداده‏ام، نه از خوارى توست‏
كونين مرا، رشك وفادارى توست‏
هر چند دعا كنى، اجابت نكنم‏
زيرا كه مرا، محبتِ زارىِ توست

 

[ یک شنبه 18 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 647

داستان شماره 647

بخل در قوم لوط

 

بسم الله الرحمن الرحیم

قوم لوط اهل شهري بودند كه بر سر راه قافله ها كه به شام و مصر مي رفتند قرار داشت قافله ها نزد ايشان فرود مي آمدند و ايشان اهل قافله ها را ضيافت و مهماني مي كردند چون اين كارها سالها طول كشيد، خسته شدند و به بخل روي آوردند كثرت بخل باعث شد كه به عمل شنيع لواط مبتلا شدند. لذا اهل قافله اي بر ايشان وارد مي شد با آنان بدون خواهشي لواط مي كردند تا ديگر بر شهرشان فرود نيايند و ضيافت نكنند و به اين عمل همه مردان مبتلا شدند فقط لوط پيامبر مردي سخي و صاحب كرم بود و هر ميهماني بر آنها وارد مي شد ضيافت مي كرد او قوم را از عذاب خداوند مي ترسانيد و هر مهماني بر او وارد مي شد قوم را از شر قوم خود بر حذر مي فرمود. چون مهمان بر او وارد مي شد مي گفتند: مگر تو را نهي نكرديم از مهماني كردن اگر اين كار را بكني به مهمان تو بدي مي رسانيم و تو را نزد آنان خوار مي كنيم پس لوط هرگاه مهمان بر او مي رسيد مخفيانه او را ضيافت مي كرد چون در ميان قوم خود فاميل و عشيره اي نداشت. وقتي جبرئيل و ملائكه به صورت انساني وارد خانه لوط شدند، وعده عذاب قوم او را دادند، زن لوط آتش بر بالاي بام افروخت مردم بقصد عمل لواط با مهمان حضرت لوط به در خانه او آمدند و گفتند: مگر تو را نهي نكرديم مهمان دعوت نكني و قصد داشتند بدي به مهمانان او كه فرشته بودند روا بدارند كه عذاب بر شهرهاي آنان نازل شد و به هلاكت رسيدند

 

[ یک شنبه 17 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 646

داستان شماره 646

عمر طولانى با بلاء همراه است

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

آورده اند كه وقتى جبرئيل به نزد ((حضرت سليمان )) آمد و كاسه آب حيات آورد و گفت : آفريدگار تو را مخير كرد كه اگر از اين جام بياشامى تا قيامت زنده باشى
سليمان عليه السلام اين موضوع را با عده اى از انسانها و اجنه و حيوانات مشورت كرد. همگى گفتند: بايد بخورى تا جاودانى باشى !
سليمان فكر كرد كه با خارپشت مشورت نكرده است . اسب را به نزديك او فرستاد و او نيامد. پس سگ را فرستاد، خارپشت بيامد!
سليمان عليه السلام گفت : پيش از آن كه در كار خود با تو مشورت كنم ، بگو چرا اسب را كه بعد از آدمى ، هيچ جانورى شريف تر از وى نيست ، به طلب تو فرستادم نيامدى ؟ و سگ كه خسيس ترين حيوانات است فرستادم بيامدى ؟
گفت : اسب اگر چه حيوانى شريف است وفا ندارد؛ و سگ اگر چه پست ترين است اما وفادار است ، چون نانى از كسى يابد همه عمر او را وفادارى كند
سليمان عليه السلام گفت : مرا جامى آب حيات فرستاده اند و اختيار با من است قبول كنم يا نه ؟ همه گفتند: بياشام تا حيات جاودانى بيابى
گفت : اين جام ، تو تنها خواهى آشاميد يا فرزندان و اهل و دوستانت هم خوردند؟ گفت : تنها براى من است .
گفت : صواب اين است كه قبول نكنى ، چون زندگانى دراز يابى ، جمله فرزندان و دوستان و اقوام پيش از تو بميرند و تو را هر روز غم و بلاء و رنجى رسد و زندگى بر تو ناگوار شود، و چون بلاء و غم ازدياد شود، و جهان بى ايشان برايت خوش نشود! سليمان عليه السلام اين راءى را بپسنديد و آب حيات را نپذيرفت و رد كرد

 

[ یک شنبه 16 دی 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 2, ] [ 18:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]