اسلایدر

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 913

داستان شماره 913

 فقط ساکت باش

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا از راهی می گذشت. پسر جوانی را دید که غمگین روی سنگی نشسته است و به افق می نگرد. شیوانا کنار او نشست و از پسر در مورد مشکلش پرسید. پسر گفت که مجبور است بین تعدادی افراد سیاستمدار و مکار زندگی کند ، که هر جمله ای که از زبانم بیرون می آید را به شکلی وارونه معنا می کنند و با همان جمله من را محکوم می کنند. آنها بین خود یک سری جملات و عبارات با معنای خاص دارند که من چیزی از آنها سردرنمی آورم و دائم مرا به خاطر ندانستن این جملات مسخره می کنند و مقابل من این جملات را دائم تکرار می کنند و من هرکاری می کنم نمی توانم وارد گروه آنها شوم. مشکلم این است که هر چه بگویم علیه خودم استفاده می شود. راجع به گذشته خانوادگی ام صحبت می کنم ، همان را چند دقیقه بعد چماق می کنند و به سرم می زنند. راجع به نظرم در مورد دیگران صحبت می کنند ، بلافاصله نظر مرا به شکلی وارونه و اغراق آمیز به آن اشخاص منتقل می کنند و من مجبورم هفته ها از خودم دفاع کنم که منظورم این نبود و نهایتا هم محکوم می شوم. هر حرفی که می زنم آنها سیاستمدارانه آن را علیه خودم به کار می برند. مجبورم چند سالی بین این افراد زندگی و کار کنم. شما به من بگوئید چه کنم!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” هیچ! فقط ساکت باش و هیچ مگو! دهانت را ببند! همین ! هر چه بگویی برای آنها موجی می شود که قایق های خود را بر آن موج بیاندازند و این سمت و آن سمت بروند. تو حریف قایق های آنها نمی شوی! اما می توانی موج را از آنها بگیری! آنهم با ساکت ماندن و سکوت پیشه کردن. راجع به هیچکس حتی خودت در مقابل آنها نظر مده! فقط نیازها عادی و روزمره را برزبان آورد و به هیچ وجه در هیچ موردی با هیچ کدام از آنها درددل نکن و سفره دلت را پیش آنها باز مکن. چند ماهی که بگذرد آنها مجبورند از خودشان حرف درآورند که این هم فورا لو می رود و در نتیجه مدتی بعد دیگر کسی به تو کاری ندارد. دلیل اینکه آنها به تو گیر می دهند این است که تو  خودت با واکنش های فوری و بخصوص کلامی این گیره را در اختیار آنها قرار می دهی. ساکت باش و به کار خودت برس
پسرک مات و مبهوت به شیوانا خیره ماند و گفت:” اما اگر آنها چیزی به من گفتند و لازم بود  از خودم دفاع کنم چی!؟
شیوانا دستی بر شانه های پسر جوان زد و گفت:” هیچ انسانی در زندگی  ملزم به واکنش نیست! از سوی دیگر می توان واکنش نشان داد ، اما لازم نیست که واکنش حتما با سروصدا باشد. وقتی ساکت می شوی و هیچ نمی گویی ، اما آنها در چشمانت می خوانند که حرکت آنها را بی جواب نخواهی گذاشت! مطمئن باش فورا از تو فاصله می گیرند و اصلا به سراغت نمی آیند. باز هم تکرار می کنم ، راه حل مشکل تو فقط ساکت و بی تفاوت ماندن به تمام رفتارها و گفتارها و نظریاتی است که در اطراف تو دائم به جریان انداخته می شود. فقط ساکت باش همین

 

[ پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 912

داستان شماره 912

سمت دیگر دعا

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا در حالی که ترازویی مقابلش گذاشته بود مشغول درس دادن به تعدادی از شاگردانش بود. در این حین مردی خسته و پژمرده نزد شیوانا آمد و به او گفت که به خاطر خیانت دوستانش در تجارت دچار ورشکستگی شده است. به خاطر بی سرمایگی زن و فرزندش او را به حال خود رها کرده اند و رفته اند. دوستانش همه او را تنها گذاشته‏اند و تحت فشار شدید مالی است. مرد به شیوانا گفت که به شدت افسرده است و دیگر امیدی برای ادامه زندگی ندارد
شیوانا به ترازوی مقابل خود خیره شد و  تبسمی کرد و گفت:” همین که نزد من آمدی نشان می دهد که هنوز روزنه امیدی در وجودت هست. از من چه می خواهی ؟
مرد سرش را پائین انداخت و با شرمندگی گفت:” همه در این سرزمین می گویند که شما به خالق هستی از بقیه نزدیک ترید! خواستم برایم دعا یی کنید که سختی این مشکلات برایم کمتر شود و راه چاره ای برای مشکل من پیدا گردد!” در این لحظه مرد بغضش ترکید و به گریه افتاد
شیوانا بدون آنکه به مرد نگاه کند قلم و کاغذی به مرد داد و از او خواست تا هر چه از خالق هستی می خواهد  را روی یک تکه کاغذ بنویسد. مرد آهی کشید و کاغذ و قلم را گرفت و در آن درخواستش از خداوند عالم را نوشت. او از خدا خواست تا سختی و سنگینی مشکلات را برایش کمتر کند و راه چاره ای برای رهایی از این مشکلات در اختیارش قرار دهد
شیوانا کاغذ را از مرد گرفت آن را در یک کفه ترازو قرار داد. آنگاه سنگی از روی زمین برداشت و در کفه دیگر گذاشت. کفه کاغذ بلافاصله به بالا آمد. شیوانا مدتی به ترازو خیره شد و آنگاه کاغذ را از ترازو برداشت و به مرد پس داد و گفت:” برو و چهل روز دیگر نزد من آی و به من بگو که وضعت چه تغییری کرده است!؟
مرد مات و مبهوت کاغذ را گرفت و رفت
چهل روز بعد شیوانا دوباره ترازو را مقابل خود گذاشت و درس دادن به شاگردانش را شروع کرد.در این بین ، دوباره همان مرد نزد شیوانا آمد. اما اینبار بسیار سرزنده تر و سرحال تر از قبل بود و چند صفحه کاغذ نیز پر از درخواستهایش را در دستانش پنهان کرده بود
شیوانا نگاهی به ترازو انداخت و با تبسم از او پرسید:” آیا در این چهل روز تغییری در اوضاع ایجاد شد!؟
مرد با اعتماد به نفس و شور و شوقی عالی گفت:” هنوز نتوانسته ام دوستی که به من خیانت کرد را پیدا کنم. اما تصمیم گرفته ام به تجارتی جدید دست بزنم و از مسیری دیگر به کسب و کار بپردازم. دیگر ناامید نیستم و از تنهایی و انزوایی که دچار شده ام دیگر ناراحت نیستم. دوری از زن و فرزند هم برایم قابل تحمل شده است. در این چهل روز هم قدم های مثبت بزرگی برداشته ام که در آینده ای نزدیک جواب می دهد. خلاصه دعای شما کار خودش را کرد
شیوانا در حالی که به کاغذهای دست مرد خیره شده بود پرسید:”در این کاغذها درخواست ها و دعاهای جدیدت از خالق هستی را نوشته ای اینطور نیست!؟
مرد شرمنده سری تکان داد و آن ها را به سوی شیوانا دراز کرد و گفت:” می خواستم این کاغذها را هم دوباره با ترازوی خود متبرک سازید
شیوانا کاغذها را از مرد گرفت. آنها را در یک کفه ترازو گذاشت و در کفه دیگر یک تکه سنگ بزرگ گذاشت. کفه کاغذها به سرعت بالا رفت. شیوانا مدتی به کاغذها خیره شد و سپس آنها را به مرد پس داد و به او گفت که دوباره چهل روز بعد نزد او آید
وقتی مرد رفت.یکی از شاگردان شیوانا با تعجب از او پرسید:” استاد!! در این چهل روز چه اتفاقی برای این مرد رخ داده بود و راز ترازوی شما چیست!؟
شیوانا به ترازو خیره شد و گفت:” برای حل مشکلات و سختی ها از خالق هستی می توان به دو شکل درخواست کرد. یکی اینکه بخواهیم مشکلات و مصائب سخت وبزرگ را از سر راه ما بردارد و روش دوم این است که از خدا بخواهیم صبر و طاقت و تحمل ما را افزایش دهد و دلهای ما را بزرگ کند تا دیگر مشکل سرراهمان ، برایمان بزرگ و سخت ننماید. راز توفیق این مرد هم همین است. من سنگ را در کفه ای از ترازو گذاشتم تا کفه کاغذ تقاضای مرد بالاتر آید. به این ترتیب سنگ مشکلات در نظر مرد کوچک و بی مقدار جلوه کرد و دلش آرام گرفت و ذهنش فرصت یافت تا بی اعتنا به آزارها و سختی های مشکلاتش به فکر راه چاره بیافتد. این مرد اکنون آمادگی لازم برای عبور از این مشکلات را دارد. چرا که قلبش وسعت یافته و دیگر سنگینی مصائب برایش مثل گذشته نیست. او اکنون از گذشته خودش و از اطرافیانش  بسیاری قوی تر است و نشانه آن هم این همه کاغذ و درخواست جدید بود که از من خواست در کفه بالاتر ترازوی آرزوهایش قرار دهم.راز ترازو همین است! خداوند یا توفان زندگی تو را آرام می سازد و یا نه برعکس توفان را شدیدتر و سخت تر می کند اما درمقابل تو را آرام می سازد  و قلب تو را مطمئن و این توانایی را به تو می دهد تا با آرامش از سخت ترین توفان ها به سلامت عبور کنی. ترازو راه دوم درخواست از خالق هستی را به ما نشان می دهد

 

[ پنج شنبه 12 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 911

داستان شماره 911

وارث ثروت یا ثروت آفرین

 

بسم الله الرحمن الرحیم
برای نگهداری یک کودک یتیم دو خانواده ثروتمند داوطلب شده بودند. چون شرایط مالی هر دو خانواده یکسان بود از شیوانا خواستند تا نظر دهد کودک نزد کدام خانواده باشد تا آینده بهتری پیدا کند. شیوانا از خانواده اول خواست تا توضیح دهد چگونه به ثروت رسیده است و منبع درآمدشان چیست؟
مرد خانواده که فردی چاق و فربه بود با غرور گفت:” از پدرم زمین و اموال فراوانی به من ارث رسیده است. بخشی از این اموال را اجاره داده ام و بخشی را نیز به صورت پول در اختیار مردم قرار می دهم و از سود آنها هر ماه ارتزاق می کنیم. بیشتر تفریح می کنیم و آخر هر ماه چند ساعتی برای گرفتن سود و اجاره وقت می گذارم. شرایط زندگی و تفریح برای این کودک در خانواده من کاملا فراهم است
مرد دوم که چهره ای ورزیده و عضلانی داشت گفت:” ازپدر چیز زیادی به من ارث نرسیده است. اما خودم با کار و تلاش چندین مزرعه و باغ را تهیه کرده ام و معدنی دارم که خودم به همراه بقیه کارگرانم از آن ذغال سنگ استخراج می کنیم و می فروشیم. البته از لحاظ مالی مشکلی نداریم ولی اگر بیکار بمانیم به تدریج فقیر می شویم و باید برای حفظ ثروت دائم تلاش کنیم. البته سعی می کنیم به بچه سخت نگذرد ولی او هم باید تا حدودی تلاش کند تا بتواند شرایط کاری ما را درک کند. در هر حال از بابت آسایش و امکانات کودک کم و کسری نخواهد داشت
شیوانا سری تکان داد و گفت:” خانواده اول ظاهرا استراحت و راحتی بیشتری در اختیار کودک قرار می دهند و خانواده دوم ضمن فراهم ساختن امکانات ، کار و زحمت بیشتری از کودک طلب خواهند کرد. اما در نظر داشته باشید که خانواده اول با وابستگی شدید به میراث پدری و اتکا کامل به سود حاصل از ثروت عملا هنر و مهارتی را به کودک نمی آموزند و ثروتشان با برگشتن چرخ روزگار در چشم به هم زدنی محو و نابود می شود. و این یعنی اگر در تلاطم روزگار ثروت خانواده از بین برود زندگی کودک نیز همراه آن فنا می شود
اما خانواده دوم ضمن فراهم سازی امکانات رفاهی ، راه و رسم ثروت آفرینی را نیز به کودک می آموزد . کاملا روشن است که کودک باید به خانواده دوم سپرده شود

 

[ پنج شنبه 11 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 910

داستان شماره 910


اقدام علیه نتیجه

 

بسم الله الرحمن الرحیم
چند نفر گوسفندانشان را به دامداری سپردند تا آنها را پروار کند و آخر سال تحویلشان دهد. از قضا سیلی بی خبر آمد و تعداد زیادی از گوسفندان را با خود برد. صاحبان گوسفندان به خانه دامدار هجوم بردند و اموالش را به آتش کشیدند و تهدید و بی حرمتی را تا حد توان خود انجام دادند و آنقدر خط و نشان کشیدند که دامدار  از دهکده شیوانا گریخت و به سرزمینی دیگر کوچ کرد
صاحبان گوسفندان امانتی چون دیگر دستشان به چوپان نمی رسید نزد شیوانا آمدند تا حکمی دهد و برای اموال از دست رفته شان چاره ای بیاندیشد
همزمان با آنها زن و مرد جوانی نیز در محضر شیوانا و شاگردانش حضور یافته بودند. زن می گفت که مرد جوان تمام طلاهایی که او از منزل پدری با خود آورده را داخل چاه ریخته تا زن پشتوانه ثروتی خود را از دست بدهد و  فقیر و درمانده و محتاج او شود و به خاطر این احتیاج همیشه همراه مرد و منت کش او باشد و مرد جوان می گفت که اینکار را کرده تا زن فکر جدایی از همسر و زندگی مستقل با سکه ها را از سر بیرون کند و همیشه عشقش همراه او باشد.  شیوانا رویش را به سمت صاحبان گوسفند و مرد جوان کرد و با تبسم گفت:” از شما ساده لوح تر در جهان کسی را ندیده ام! شما با دست خود چیزی که برای طلبش نزد من آمده اید را از بین برده اید! ” سپس رویش را به سمت گوسفندداران کرد و گفت:”او که باید اموال شما را بازپس دهد من و مردم دهکده نیستیم .بلکه همان دامدار مصیبت زده‏ای است که بی حرمتش ساختید و دار و ندارش را به آتش کشیدید و او را وادار به فرار کردید! شما ظالمانه هر کاری که از دستتان برمی آمد علیه او انجام دادید و اکنون که  با قیافه ای مظلوم و گردنی کج مقابل من نشسته اید و از من راه چاره می خواهید!؟ اعتباری که شما از آن دامدار بخت برگشته گرفتید همان چیزی بود که او به کمک آن می توانست هم اموال شما را پس دهد و هم زندگی اش را سامان بخشد! اما شما نابخردانه هم او را به خاک سیاه نشاندید و هم احتمال برگشت اموالتان را دشوار ساختید! حال این دیگر به غیرت و مردانگی و وضعیت دامدار بستگی دارد که ارزش اعتبارو آبرویی را که شما از او گرفتید را چند حساب کند و چگونه حساب شما را تسویه نماید.” سپس شیوانا به سمت مرد جوان برگشت و گفت:” آن سکه ها می توانست پشتوانه و اطمینانی باشد برای این زن جوان که در شرایط سخت انتظار مرگ و گرسنگی و بدبختی را نداشته باشد. تو چیزی که می خواستی با ریختن طلاها داخل چاه از دست داده ای! برخیز و سریع داخل چاه شو و به هر ترتیبی که هست سکه ها را برای  همسرت باز پس بیاور
وقتی زن و مرد جوان و گوسفندداران رفتند ، شیوانا رویش را به سمت شاگردانش برگرداند و گفت:” در زندگی هرگاه خواستید تحت تاثیر خشم یا کینه یا ترس کاری را انجام دهید همیشه لختی درنگ کنید و با خود بیاندیشید که مبادا چیزی که می خواهید با آن اقدام خشم آلود بدست آورید در واقع همزمان توسط خود شما و با همان اقدام خشم آلود و کینه ورزانه در حال از بین رفتن باشد!؟وقتی عصبانی هستید و یا عقده و کینه دل شما را سیاه کرده است و یا ترس وجود شما را انباشته هرگز دست به اقدام نزنید. بدانید که عمل مبتنی بر این احساسات همیشه نتیجه ای عکس چیزی که دنبالش هستید را به همراه دارد. آن گوسفند داران اگر کمی تدبیر به خرج می دادند و صبر پیشه می کردند و وضعیت دامدار را درک می کردند. می توانستند با مساعدت خودشان و همراهی دامدار در زمانی مشخص به اموال خود برسند. اما با اینکار نسنجیده ای که از روی خشم و نفرت انجام دادند ، همه چیز را خراب کردند. آن مرد جوان هم می توانست با حفظ اموال همسر و حتی تقویت بیشتر بنیه مالی همسرش کاری کند که از آینده او و فرزندانش ، حتی در غیاب خود ، مطمئن باشد. اما به خاطر ترس از تنهایی ، با وابسته سازی مالی زن سعی کرد او را برای همیشه همراه خود سازد. غافل از اینکه این شوق همراهی همان لحظه که سکه ها را داخل چاه ریخت از بین رفت. اعمالی که از روی خشم و نفرت وترس شکل می گیرند ، به وضوح فریاد می زنند که آهای مردم ببینید من که این اعمال را انجام می دهم با منطق و تدبیر بیگانه ام و به همین خاطر قضاوت بقیه راجع به ایشان چیزی جز ساده لوحی و بی تدبیری نیست. در واقع اعمال برآمده از خشم و نفرت و ترس ضمن آنکه نتیجه ای عکس چیزی که دنبالش هستیم را به همراه می آورد بلکه باعث می شود چهره ای ساده لوحانه و غیر قابل اطمینان از ما در اذهان نقش ببندد و دیگر کسی روی ما حساب نکند و مسئولیتی جدی را به ما محول نکند. پس همیشه هنگام عصبانیت ، کینه و ترس صبر پیشه کنید و بگذارید تا منطق و تدبیر برایتان تصمیم بگیرد و حرکت مناسب را عقل توام با معرفت برایتان تعیین کند

 

[ پنج شنبه 10 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 23:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 909

داستان شماره 909

مترسک برای پرکردن زمان

 

بسم اله الرحمن الرحیم
در دهکده ای که شیوانا در آن زندگی می کرد بین دهکده و رودخانه چند درخت بزرگ و دیواری سنگی وجود داشت که باعث می شد مردم ده همیشه به خاطر این موانع از مسیر دورتری خود را به رودخانه برسانند. سرانجام قرار شد عده ای را استخدام کنند تا درختان را قطع و دیوار را خراب کنند و جاده ای راحت بین رود و ده برقرار سازند. اما به خاطر حجم سنگین کار و مزد کمی که برای اینکار در نظر گرفته شده بود هیچ کارگری حاضر به قبول این زحمت نبود
روزی دو برادر از دهکده ای بسیار دور به دیدن شیوانا آمدند اما در راه آمدن گرفتار راهزنان شدند و پول و مال همراهشان را از دست دادند.آنها چون پولی برای برگشت نداشتند درخواست کار نمودند و کدخدای ده برداشتن دیوار و قطع درختان را به عنوان کار به آنها پیشنهاد کردند. موقع قیمت گذاری که شد کدخدا و اهالی ده دو برادر را نزد شیوانا بردند و و به آنها گفتند که چون اینکار برای دو  کارگر حدود سه ماه طول می کشد و به خاطر سختی کار پول شش ماه دو کارگر تمام وقت برای اینکار در نظر گرفته می شود.و در طی این چند ماه نیز می توانند در مدرسه شیوانا ساکن شوند
قرار شد از روز بعد کار شروع شود.آن شب کدخدا در مقابل جمع از دو برادر پرسید:” آیا می دانید چه کار سختی را پذیرفته اید و آیا خبر دارید که تا به حال هیچ کارگری حاضر نشده است این همه زحمت را متقبل شود!؟
دوبرادر نگاهی به هم انداختند و سری تکان دادند و گفتند که برای آنها اینکار مشکل نیست و آنها کارهایی بسیار سخت تر از این را قبلا انجام داده اند؟! ما دردیار خود صاحب مال و منال کافی هستیم و هر روز هم چنین کارهای سختی را انجام می دهیم!؟
کدخدا با حیرت پرسید:” اما این جور کارهای طاقت فرسا بدن انسان را فرسوده می سازد و با درآمد حاصل از آن هم که اصلا نمی توان مخارج زن و فرزند را تامین کرد! پس شما چگونه از پس هزینه های زندگی (آن هم یک زندگی مرفه) برمی آئید!؟
دوبرادر لبخندی زدند و از کدخدا پرسیدند: ” تو چگونه درآمد تولید می کنی!؟
کدخدا با غرور گفت:” ثروتی از پدر به من ارث رسیده و مقداری نیز به واسطه آشنایی با امپراتور به من هدیه شده است. این ثروت را به صورت زمین و دام به کارگران فقیر اجاره می دهم و در مقابل از آنها سود می گیرم! اصل ثروتم هم همیشه سرجایش هست و تازه زیادتر هم می شود! زحمت کمتری هم می کشم!مثلا پولی که شما با این زحمت در عرض شش ماه بدست می آورید من آن را در عرض دو ماه بدست می آورم بدون آنکه زحمتی بکشم!؟
یکی از برادران با تعجب پرسید:” و اگر این ثروت به شما به ارث نمی رسید و یا هدیه ای از امپراتور دریافت نمی کردید! یا اصلا این ثروت به واسطه بلایی آسمانی از دست می رفت آن موقع چه می کردید!؟
کدخدا با غرور لبخندی زد و گفت:” خوب این بماند!” دیگر هیچکس سخنی نگفت.صبح روز بعد کار شروع شد
روز اول برادران در اطراف دیوار چاله های بزرگی کندند و روز دوم  چند اسب کرایه کردند و با استفاده از اره وتبر تنه درختان را طوری بریدند که موقع سقوط دقیقا روی دیوار بیافتند. چاله ها طوری پای دیوار کنده شده بودند که با خراب شدن دیوار ، بر اثر سقوط درخت ، نخاله های دیوار مستقیم داخل چاله می افتاد!روز بعد هم با کمک اسب ها درختها را از مسیر جاده دور کردند و بقیه تنه های درختان را نیز با آتش سوزاندند. روز چهارم و پنجم روی جاده خاک ریختند و در پایان هفته جاده ای صاف و مستقیم و عاری از هر نوع مانع مزاحمی از قبیل دیوار و درخت بین دهکده و رودخانه برقرار شد
وقتی آخر هفته برادران مزد شش ماه خود را درخواست نمودند ، کدخدا از دادن مزد طفره رفت و دو برادر به همراهی کدخدا و مردم دهکده نزد شیوانا آمدند تا او حرف آخر را بزند. شیوانا سری تکان داد و گفت:” قرارداد قرارداد است. همانی که توافق کردید را پرداخت کنید
کدخدا با حیرت گفت:” اما آنها فقط یک هفته کار کردند!؟ اگر قرار باشد این دو برادر همینطور در این دیار کار کنند به زودی به ثروتی زیاد دست پیدا می کنند! و فاصله طبقاتی بین آنها و امثال ما زیاد می شود
شیوانا با تعجب به کدخدا نگاه کرد و گفت:” خوب روش درست ثروتمند شدن هم همین است. اگر می بینید مردم یک دیار پیشرفت می کنند راهش همین است. آنها از فکر و ابزار اطراف خود استفاده می کنند و اگر لازم باشد ابزارهای کمکی می سازند و با صرفه جویی در زمان و زحمت ، مسیری که بقیه با کندی و طمانینه طی می کنند را به صورت جهشی در زمان بسیار کمتر و با زحمت ناچیز رد می کنند و زودتر به ثروتی بیشتر دست می یابند
کدخدا با خشم به شیوانا خیره شد و گفت:” من قبول ندارم! من و افرادم انتظار داشتیم تا از پنجره خانه مان به مدت شش ماه این دو برادر را ببینیم که در این جاده کار می کنند و عرق می ریزند. فقط با این تفکر است که دلمان راضی می شود که به آنها بابت کارشان پول شش ماه را بپردازیم
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” شما چاره ای ندارید و طبق توافق باید مزد شش ماه این دو برادر را بدهید.” سپس شیوانا نگاهی به دو برادر انداخت و تبسمی کرد و گفت:” این دو برادر هم قول می دهند کاری کنند که دل کدخدا و افرادش از بابت این پرداخت راضی بماند!؟
کدخدا مبلغ را پرداخت و رفت. روز بعد دو برادر دو مترسک چوبی در دو طرف جاده شبیه خود درست کردند و به این مترسک ها لباس آدم پوشاندند و به دستان آنها با نخ قوطی های فلزی آویزان کردند که با وزش باد از خود سروصدا درست می کردند.کدخدا و افرادش هم هر روز از پشت پنجره منزلشان به این مترسک های دو طرف جاده نگاه می کردند و از دیدن آنها احساس رضایت می کردند

 

[ پنج شنبه 9 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 908

داستان شماره 908

 هنری برای خودت

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا در شمشیر زنی استاد ماهری بود. روزی جوانی نزد او آمد و از شیوانا خواست تا او را به شاگردی بپذیرد و مهارت شمشیر زنی را به او تعلیم دهد. شیوانا از جوان پرسید:” برای چه می خواهی شمشیرزنی بیاموزی!؟
جوان پاسخ داد: برای اینکه در نبردها و درگیری ها توانمندی خودم را به دیگران نشان دهم و بتوانم از خودم و خانواده ام و حریمی که متعلق به من است در مقابل بقیه دفاع کنم
شیوانا سری تکان داد و گفت:” بسیار خوب درس امروز این است که این تکه چوب را در دست بگیری و دو ساعت در میدان دهکده آن را دور سرت بچرخانی و به سوی پرندگان چوب را حواله کنی
جوان مات و مبهوت به شیوانا خیره ماند و پس از چند دقیقه پرسید:” ولی استاد! اینطور که شما می گوئید من خودم را مضحکه خاص و عام می کنم و دیگر آبرویی برایم باقی نمی ماند
شیوانا به طور جدی سری تکان داد و گفت:” همین است که گفتم! یا چوب را دو ساعت در ملاء عام دورسرت می چرخانی و یا از درس بعدی خبری نیست
جوان سرش را پائین انداخت. چوب را از شیوانا گرفت و به وسط میدان دهکده رفت و آن را به مدت دوساعت دور سر چرخاند و به سوی پرندگان آسمان نشانه گرفت. رهگذران با تعجب و احتیاط از کنار اومی گذشتند و کودکان کنار دیوار او را تماشا می کردند
سرانجام پسر جوان شرمزده و افسرده نزد شیوانا آمد و از او خواست تا درس بعدی را به او بیاموزد
شیوانا سری تکان داد و گفت: درس بعد این است:” دوباره در شلوغ ترین ساعات رفت و آمد به وسط میدان دهکده می روی و این دو تا چوب را می گیری و به مدت دو ساعت آنها را به همدیگر می زنی و در هوا می چرخانی
پسرجوان چیزی نگفت. دوباره غمگین و افسرده چوبها را از شیوانا گرفت وروز بعد به میدان دهکده رفت و همان کاری را که شیوانا از او خواسته بود انجام داد. چهل روز تمام درس شیوانا همین بود! پسر را در شلوغ ترین ساعات رفت و آمد به وسط میدان دهکده می فرستاد و از  او می خواست با چوب معمولی با موجودی نامریی به شمشیر بازی بپردازد
سرانجام روز چهلم فرا رسید و پسر خوشحال و سرحال نزد شیوانا آمد. شیوانا از او پرسید:” آیا هنوز هم دلت می خواهد شمشیر زنی بیاموزی!؟”پسرک با شوق سری تکان داد و گفت:” آری اکنون به شدت علاقه مندم در شمشیر زنی ماهر شوم
شیوانا پرسید:” برای چی!؟
پسرک گفت: “برای دل خودم. می خواهم خودم و استعدادهایم را با شمشیرزنی بهتر بشناسم و با کسب این مهارت از توانایی های خودم لذت ببرم
شیوانا پرسید:” مردم و نظر آنها چی!؟
پسر جوان سری تکان داد و گفت:” نظر هیچ کس برایم مهم نیست. این چند روز اخیر که در میدان دهکده تمرین می کنم اصلا نگاه سنگین جمعیت و حرف های آنها را نمی بینم و نمی شنوم. فقط خودم را می بینم و چوب دستی ها را
شیوانا سری تکان داد وگفت:” بسیار خوب اکنون زمان آموزش فرا رسیده است. فردا درس را در همین مدرسه با شمشیرهای واقعی شروع می کنیم!؟
می گویند آن جوان چند سال بعد آنقدر در شمشیرزنی ماهر شد که در وصفش می گفتند که او با چوبدستی هم می تواند ضربات یک شمشیر واقعی را وارد
سازد

 

[ پنج شنبه 8 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 907

داستان شماره 907

مجوز همراهی

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا به همراه دو نفر ازشاگردانش از راهی می گذشتند. در مسیر راه یکی از شاگردان شیوانا بی احتیاطی کرد و داخل گودالی عمیق افتاد. شیوانا و همراهش چون نمی توانستند به تنهایی او را نجات دهند، تصمیم گرفتند از رهگذران کمک بگیرند. دو رهگذر از دور پیدا شدند. یکی مردی بسیار تنومند و قوی هیکل بود که لباس هایی نامرتب به تن داشت و سروصورتی خاک آلود و به هم ریخته و دیگری مردی لاغر و ضعیف که لباس هایی تمیز به تن داشت و با وجود ضعف ، موهایی کاملا مرتب و صورتی آراسته داشت. شیوانا بلافاصله به شاگرد همراه گفت:” برو و از آن آقایی که لاغر است و لباس تمیز دارد درخواست کمک کن!؟
شاگرد با حیرت اشاره ای به مرد قوی هیکل کرد و گفت:” اما استاد! آن رهگذری تنومند می تواند بیشتر مفید باشد!؟
شیوانا سری تکان داد و گفت:” اگر قرار باشد کمکی شود از جانب همان آقای لاغر اندام است
شاگرد شیوانا بی اعتنا به کلام استاد به سمت مرد تنومند رفت و از او کمک خواست. مرد غول پیکر بی اعتنا به شاگرد و حرفهایش ، جوابی بی ادبانه داد و راه خود را گرفت و رفت. مرد لاغر اندام که متوجه قضیه شد بدون اینکه از او درخواستی شود به سوی شیوانا دوید وکمک کرد تا فرد آسیب دیده از درون گودال بیرون آید
وقتی همه چیز به خیرو خوشی تمام شد و مرد لاغر اندام خداحافظی کرد و رفت. شاگرد شیوانا با حیرت از او پرسید:” شما از کجا فهمیدید که مرد لاغر اندام اهل کمک است و آن رهگذر تنومند خاصیت و استعداد کمک ندارد!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” از لباس های تمیز و سروصورت آراسته مرد لاغر اندام مشخص بود که او خودش را همانطوری که هست دوست دارد و برای خودش و لباسی که به تن می کند ارزش قائل است. اولین گام برای کمک به دیگران این است که به خودت کمک کنی! آن تنومند با وجود هیکل غول پیکری که داشت نسبت به سلامتی و زیبایی خودش بی تفاوت بود. چگونه انتظار داری کسی که نسبت به عزیزترین آشنای زندگی یعنی خودش بی خیال وبی تفاوت و بی رحم است نسبت به دیگران از خود رحم و شفقتی نشان دهد. او مجوز بی رحمی به خودش را صادر کرده وخودش را به این روز انداخته است. طبیعی است که این مجوز را با شدت بیشتری در مورد دیگران هم به کار می گیرد و به سوی هیچ درمانده ای دست مساعدت دراز نمی کند.ولی برعکس آن مرد لاغر اندام به محض اینکه متوجه قضیه شد ، بدون اینکه از او  درخواست شود برای کمک عجله کرد
او به طور ناخودآگاه چنین کاری را انجام داد. دوست داشتن خودش و باور اینکه موجود باارزشی است به او اجازه نمی دهد تا بی اعتنا باشد و با کمک نکردن به یک نیازمند ، خودش را نزد خودش بدنام و بی اعتبار سازد

[ پنج شنبه 7 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 906

داستان شماره 906

دوست خوب

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا دوست سنگتراشی داشت که در در کوهستانی نزدیک دهکده  ، سرپناهی سنگی برای خود ساخته بود  و از راه کندن و تراشیدن و فروش سنگ های ساختمانی امرار معاش می کرد.این دوست سنگتراش بسیار سرد و بی روح می نمود و کمتر با مردم صحبت می کرد. اما شیوانا به این دوست سنگتراش بسیار علاقه مند بود و هر وقت کسی به کوه می رفت شیوانا مقداری غذا و هدیه برای دوست سنگتراشش می فرستاد
شاگردان شیوانا از این همه محبت و دوستی شیوانا به سنگتراش تعجب می کردند و حتی بعضی از روی حسادت جملاتی را از قول سنگتراش بر علیه شیوانا برای او نقل می کردند و شیوانا همیشه با تبسم می گفت که اگر سنگتراش چنین گفته درست گفته و با این جواب دیگر کسی حرفی برای گفتن نداشت
روزی کودکی بیمار به مدرسه پناه آورد و شیوانا به خاطر پذیرایی از کودک خودش هم بیمارشد و به بسترافتاد. طبیب دوای شیوانا و کودک را جوشانده ای گیاهی  معرفی کرد که در دره ای عمیق و غیر قابل دسترس می روئید. هیچ کس جرات رفتن به آن دره و جستجوی گیاه را در خود ندید و به همین خاطر همه به بهانه های مختلف دست روی دست گذاشتند و یک هفته کاری نکردند. سرانجام خبر به مرد سنگتراش رسید. او به محض باخبر شدن از احوال دوستش سراسیمه به سوی دره شتافت و با زحمت فراوان گیاه را پیدا کرد و آن را به طبیب رساند و خودش چندین روز بر بالین شیوانا حضور یافت تا جوشانده طبیب اثر خود را نشان دهد.وقتی سنگتراش از بهبود وضع شیوانا مطمئن شد بدون اینکه منتظر بیداری استاد شود ، وسایلش را جمع کرد و به کوه برگشت
وقتی شیوانا سرحال شد و دوباره به جمع شاگردان بازگشت . یکی از شاگردان که از رفتار سرد مرد سنگتراش دل خوشی نداشت خطاب به استاد گفت:” این دوست شما حتی منتظر نماند تا شما بیدار شوید و او را ببینید!؟
…... و
شیوانا نگذاشت تا صحبت او تمام شود. آهی کشید و با تبسم گفت:” اگر دوست خوب ام سنگتراش اینطور صلاح دید که برود درست عمل کرده است!” با این پاسخ دیگر هیچ کس در مورد سنگتراش نظری نداد

[ پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 905

داستان شماره 905

پرنده همچنان می رود

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا زیر درختی نشسته بود و پاهایش را داخل جوی آبی که از زیر درخت عبور می کرد گذاشته بود و محو زیبایی طبیعت شده بود. جوانی لاقید و گستاخ از آنجا عبور می کرد. آرامش و متانت شیوانا را دید لختی ایستاد و به او خیره شد. شیوانا نیم نگاهی به او انداخت و از او خواست تا کنارش بنشیند و پاهایش را مانند او داخل آب بگذارد تا از تب و گرمای وجودش کاسته شود. جوان پوزخندی زد و گفت:” تعجبم که عمر خود را در طریق معرفت می گذرانی به این امید که در آن دنیا به خوشگذرانی و عیاشی بپردازی و هیچ نمی دانی که زمان مرگ همان اتفاقی که سرتو می افتد سر من هم می آید! یعنی باید این دنیا را رها کنیم و به جای نامعلومی برویم. اگر آن دنیا از عیش و عشرت خبری نباشد ، آیا فکر نمی کنی که زندگی عاشقانه و عارفانه ات در این دنیا هدر رفته است؟
شیوانا تبسمی کرد و با انگشت اشاره پرنده ای در آسمان را نشان داد و گفت:” اگر همین الآن یک شکارچی تیری به سوی این پرنده شلیک کند و او در جا هنگام اصابت جان دهد و بمیرد چه بلایی بر سر روح او می آید!؟
جوان شانه هایش را بالا انداخت و گفت:” از دید من پرنده با روحش به زمین سقوط می کند. روحش از بین می رود و بدنش خوراک این و آن می شود و به شکلی دیگر از بین می رود
شیوانا تبسمی کرد وسری تکان داد و گفت:” نه من بر این باورم که درست همان لحظه ای که پرنده در فضا جان می دهد. روحش همان مسیر پرواز او را ادامه می دهد و همچنان می رود! من بر این باورم که اگر دنیا را با عشق و معرفت زیسته باشی ، پس از جان باختن بلافاصله و بدون گسستگی زیستنی به همین شکل یعنی عاشقانه و عارفانه را در فضایی دیگر ادامه می دهی. من طریق معرفت را انتخاب کردم نه به این سبب که می خواهم در این دنیا چنین باشم و در دنیایی دیگر به شکلی دیگر!؟ بلکه این طریق را برگزیدم تا برای همیشه در آن قدم زنم ! چه این دنیا باشد و چه صد دنیای دیگر

[ پنج شنبه 5 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 904

داستان شماره 904

شاید طعمه تو هستی!؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از نزدیکان امپراتور که مردی مغرور و قدرت طلب بود وارد دهکده شیوانا شد و بدون رعایت حرمت و ادب درب مدرسه را شکست و وقت تدریس وارد جلسه درس شیوانا شد و با غرور مقابل استاد ایستاد و به او گفت:” هی پیرمرد! من در دربار امپراتور جایگاهی ویژه دارم. با گارد شمشیرزن های امپراتور و قاضی ویژه او نیز کاملا آشنا هستم. می توانم هر کسی را که اراده کنم به پشتوانه این جایگاه و قدرت برای همیشه به زندان افکنم و از هستی ساقط کنم. یکی از شاگردان قدیمی تو به من باج نداده است و علیه من شوریده و من حکم رسمی دستگیری او را از قاضی ویژه امپراتور در دست دارم. ما بر این گمانیم که او به مدرسه تو پناه آورده و من شخصا اینجا آمده ام تا او را شکار کنم!
شیوانا با تبسم سری تکان داد و گفت:” اینکه می گویی شاگرد قدیمی مدرسه بوده آیا شخص باهوشی است!؟
مرد مغرور با صدای خفه ای گفت:” آری و اینچنین که برمی آید در مدرسه شما به خوبی نیز درس های لازم را فرا گرفته است!؟ اما در عین حال او یک باهوش ترسو است و دائم می گریزد و مقابل من نمی ایستد تا قدرتم را نشانش دهم! و ببیند چگونه شکارش می کنم!
شیوانا مجددا پرسید:” اگر او شاگرد مدرسه من بوده و درسهای معرفت را هم خوب فرا گرفته است بدان و آگاه باش که این تو نیستی که قصد شکارش کرده ای ! بلکه این اوست که می خواهد تو را شکار کند!؟
دولتمرد امپراتور از خشم برافروخت و شمشیرش را از نیام کشید و بالای سر شیوانا برد و گفت:” هیچ می فهمی چه می گویی پیرمرد!؟ این مرد فراری و ضعیف و ناتوان چگونه می تواند شکارچی من باشد!؟من در تمام عمرم هرگز سراغ ندارم که دنبال کسی باشم و او را پیدا نکنم!؟
شیوانا به پشت بام مدرسه اشاره ای کرد و از دولتمرد امپراتور خواست تا گربه ای که روی شیب شیروانی عزم شکارپرنده ای زخمی را نموده تماشا کند. پرنده با بالهای افتاده خودش را به سرعت به لبه بام می کشاند و گربه  به ظاهرقدرتمند مغرور و سرمست از زخمی بودن شکار و توانایی خویش ، بی پروا در سراشیب بام به سمت پرنده به ظاهر زخمی می دوید تا او را شکار کند و از هم بدرد. درست در آخرین خیزی که گربه به قصد گرفتن پرنده برداشت ، پرنده ناگهان بالهایش را باز کرد و به سوی درختی آنسوی مدرسه پرکشید و گربه نگون بخت که اصلا انتظار چنین واکنشی از پرنده به ظاهر ناتوان نداشت تعادلش را ازدست دادو از لبه بام بلند مدرسه  با سر محکم زمین خورد و دیگر از جا بلند نشد
شیوانا با آرامش و متانت ادامه داد و گفت :“ آن شاگرد قدیمی من که تو دنبالش هستی ، آنقدر باهوش بوده که تو را وادار کرده از آبرو و اعتبار خودت مایه بگذاری و کرانه های قدرت خود را برملا سازی و رفقا و آشنایان درباری خودت را لو بدهی و با پای خود و در مقابل صدها شاهد درب مدرسه شیوانا را بشکنی و بر سر استاد معرفت این دیار شمشیر بکشی! اگر اینها به گوش امپراتور برسد نه به خاطر حرمت مدرسه بلکه از ترس خشم مردم و  برای حفظ آبرو و اعتبار خودش هم که شده تو را گوشمالی می دهد و این یکی از آن بلا هایی است که آن شاگرد قدیمی و باهوش من در نظر دارد بر سر تو آورد
تو هر تصمیمی  که علیه او بگیری و گمان کنی که خودت این تصمیم را گرفتی بدان و آگاه باش که دقیقا در حال انجام همان کاری هستی که او طرحش را ریخته است و تو در واقع طبق نقشه او عمل می کنی و به همین خاطر از عاقبت تو بسیار بیمناکم! متاسفم دوست من! این تو نیستی که دنبال او هستی ! این در واقع اوست که به قصد شکارتو گام به گام همراهت می آید و خودش را برای آخرین خیز تو آماده می کند. او شاید در این مدت خودش را  ضعیف و ناتوان جلوه می دهد اما بدان و آگاه باش که او فریبت می دهد و می خواهد وادارت کند تا آخرین خیز مرگ را برداری و خودت اسباب هلاک خود را آماده کنی!! به توقول می دهم که او در مدرسه نیست ، اما مطمئنم که زیاد هم از اینجا دور نیست. این تو نیستی که می توانی او را پیدا کنی. بلکه این اوست که خودش را هرازگاهی به تو نشان می دهد تا تو را به دنبال خودش بکشاند. اگر او شاگرد شیوانا باشد بدان که قدم به قدم به تو نزدیک است و در کمین است تا تو را توسط خودت و به دست خودت شکار کند
شیوانا در این لحظه اشاره ای به لاشه گربه کرد و  لبخندی زد و ادامه داد:”پرنده زخمی اکنون بالای درخت نشسته و نظاره گر موجودی است که تا چند دقیقه قبل اصلا گمان نمی کرد که توسط وزن خودش زمین بخورد. هیچکس پرنده را در این میان مقصر نمی داند . او همین الآن  به پرواز خود ادامه می دهد و می رود و بیچاره گربه که با همه قدرتش دیگر نمی تواند این پرواز را ببیند
آشنای  امپراتور که با شمشیر برافراخته بالای سر شیوانا ایستاده بود، بلافاصله متوجه اشتباه رفتار خود شد و به سرعت شمشیرش را غلاف کرد و با صدایی که از ترس می لرزید گفت:” اما این نوع نبرد منصفانه و جوانمردانه نیست!؟” شیوانا پاسخ داد:” گربه وقتی برای دندان گرفتن پرنده زخمی آخرین خیز را برمی داشت قصد نبرد منصفانه ای را انجام نمی داد!؟” آشنای امپراتوردیگر چیزی نگفت و  با ترس و لرز مدرسه شیوانا را ترک کرد و رفت
شیوانا مدتی سکوت کرد و سپس سرش را بالا آورد و خطاب به شاگردانش گفت:” اگر به قدرتی رسیدید، مواظب باشید که هرگز فریب آن را نخورید.همه آدمهای قدرتمندی که می شناسم توسط همین حس قدرتمندی خودشان توسط آدمهای ضعیف تر شکار شده اند و ازبین رفته اند
وقتی طعمه ای که می تواند دست و پا بزند ، مقابل شما خیلی بی دست و پا و ضعیف و دست یافتنی جلوه می کند ،و به واسطه این ضعف طعمه حس قدرت وجود شما را فرا گرفت، بترسید و  بسیار احتیاط کنید ! هشیار باشید که به احتمال زیاد این شمائید که طعمه قرار گرفته اید و به خاطر حس فریب دهنده قدرت و البته طبق نقشه طعمه ، کور شده اید و با این کور شدن تورهایی که او مقابل شما قرار داده را نمی بینید

 

[ پنج شنبه 4 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 903

داستان شماره 903

داستان آموزنده برادر مهربان


بسم الله الرحمن الرحیم
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت:‌درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند.بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.
در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت :‌ درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من سر و سامانگرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تأمین شود.
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت(راد اس ام اس) و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.
سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگرمساوی است. تا آن که در یک شب تاریک دو برادردر راه انبارها به یکدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند

[ چهار شنبه 3 مهر 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 902

داستان شماره 902

داستان زیبای هدیه فارغ التحصیلی


بسم الله الرحمن الرحیم
مرد جوانی، از دانشکده فارغ‌التحصیل شد. ماه‌ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‌های یک نمایشگاه توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می‌کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ‌التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می‌دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد

بالاخره روز فارغ‌التحصیلی فرارسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی‌اش فراخواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی‌نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی ناامید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من میدهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد

سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه‌ای زیبا و خانواده فوق العاده‌ای داشت. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ‌التحصیلی دیگر او را ندیده بود؛ اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است؛ بنابراین لازم بود فورا خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید

هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان جعبه قدیمی را باز یافت؛ در حالیکه اشک می‌ریخت انجیل را از جعبه خارج کرد و کلید یک ماشین را زیر آن پیدا کرد! در کنار آن، یک فاکتور با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت؛ روی فاکتور تاریخ روز فارغ‌التحصیلی‌اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است

 

[ چهار شنبه 2 مهر 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 901

داستان شماره 901

داستان زیبای معجزه


بسم الله الرحمن الرحیم
علی هشت ساله بود که از صحبت پدر و مادرش فهمید که خواهر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه‌ی جراحی پرخرج برادرش را بپردازد. علی شنید که پدر به آهستگی به مادر گفت: فقط معجزه می‌تواند دخترمان را نجات دهد
علی با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد، قلک را شکست. سکه‌ها را روی تخت ریخت و آن‌ها را شمرد، فقط پنج دلار بود. سپس به آهستگی از در عقب خارج شد چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود. بالاخره علی حوصله‌اش سر رفت و سکه‌ها را محکم روی پیشخوان ریخت
داروساز با تعجب پرسید: چی می‌خواهی عزیزم؟
پسرک توضیح داد که خواهر کوچکش چیزی تو سرش رفته و بابام میگه که فقط معجزه می‌تونه او را نجات دهد. من هم می‌خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم پسر جان ولی ما این‌جا معجزه نمی‌فروشیم
چشمان پسرک پر از اشک شد و گفت: شما رو به خدا برادرم خیلی مریضه و بابام پول نداره و این همه‌ی پول منه. من از کجا می‌تونم معجزه بخرم؟
مردی که در گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از پسرک پرسید: چقدر پول داری؟
پسرک پول‌‌ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.
مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب! فکر کنم این پول برای خرید معجزه کافی باشد. سپس به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می‌خواهم خواهر و والدینت را ببینم، فکر کنم معجزه خواهرت پیش من باشه. آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود..
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز دخترک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات دخترم یک معجزه واقعی بود، می‌خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
دکتر لبخندی زد و گفت: فقط پنج دلار

 

[ چهار شنبه 1 مهر 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 900

داستان شماره 900

گل صداقت


بسم الله الرحمن الرحیم
۲۵۰ سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم یه ازدواج گرفت با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید بشدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم
روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض ۶ ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.
دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آمیختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.
روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت… همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود

 

[ چهار شنبه 30 شهريور 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 899

داستان شماره 899

جان سردار فدای فرمانروا برای آزادی همسر

 

بسم الله الرحمن الرحیم
فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد ، با مقاومت های سرداری محلی مواجه شد و مزاحمت های سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت . بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد . عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیرو های فرمانروا در آمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند .
فرمانروا از سردار پرسید : ای سردار ، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم ، چه می کنی ؟
سردار پاسخ داد : ای فرمانروا ، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود .
فرمانروا پرسید : و اگر از جان همسرت در گذرم ، آن گاه چه خواهی کرد ؟
سردار گفت : آن وقت جانم را فدایت خواهم کرد !
فرمانروا از پاسخی که شنید آن چنان یکه خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید ، بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد .
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید : آیا دیدی سرسری کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود ؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود ؟
همسر سردار گفت : راستش را بخواهی ، من به هیچ چیز توجه نکردم .
سردار با تعجب پرسید : پس حواست کجا بود ؟ همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت : تمام حواسم به تو بود . به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند

[ چهار شنبه 29 شهريور 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 898
[ چهار شنبه 28 شهريور 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 897

داستان شماره 897

قلب زیبا

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مرد جواروزی مردجوانی وسط شهری ایستاده بود وادعا می کرد که زیباترین قلب دنیا را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملا سالم بود وهیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند.
مرد جوان در کمال افتخار و وبا صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود می پرداخت. ناگهان پیرمردی جلو جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست.
مرد جوان وبقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند . قلب او با قدرت تمام می تپید. اما پر از زخم بود. قسمت هایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود، اما آنها به درستی جاهای خالی را پرنکرده بودند وگوشه هایی دندانه دندانه درقلب او دیده می شد .
دربعضی نقاط شیارهای عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پرنکرده بود .مردم با نگاهی خیره به اومی نگریستند و با خود فکر می کردند که این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد.
مردجوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و خندید و گفت: تو حتما شوخی می کنی ! قلبت رابا قلب من مقایسه کن، قلب تو تنها مشتی زخم و خراش وبریدگی است .
پیرمرد گفت درست است . قلب تو سالم به نظر می رسد اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. می دانی هرزخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام . من بخشی از قلبم را جدا کرده ام وبه او بخشیده ام . گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام ، اما این دو عین هم نبوده اند.
گوشه هایی دندانه دندانه بر قلبم دارم که برایم عزیزند ، چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند . بعضی وقتی ها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام اما آنها چیزی از قلب خود را به من نداده اند این ها همین شیارهای عمیق هستند گرچه دردآورند، اما یادآورعشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارها ی عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام پر کنند
 پس حالا می بینی که زیبای واقعی چیست ؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد . در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پیرمرد رفت .
از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دست های لرزان به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را در جای زخم قلب مرد جوان گذاشت . مرد جوان به قلبش نگاه کرد، سالم نبود ولی از همیشه زیباتر بود

[ چهار شنبه 27 شهريور 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 896

داستان شماره 896

داستان فوق العاده عاطفی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره
رنگ چشاش آبی بود
رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ
وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه
دوستش داشتم
لباش همیشه سرخ بود
مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه
وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد
دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم
دیوونم کرده بود
اونم دیوونه بود
مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد
دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم
می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه
اونوقت دور لباش هم قرمز می شد
بعد می خندید . می خندید و
منم اشک تو چشام جمع میشد
صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت
قدش یه کم از من کوتاه تر بود
وقتی می خواست بوسش کنم
چشماشو میبست
سرشو بالا می گرفت
لباشو غنچه می کرد
دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند
من نگاش می کردم
اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد
تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه
لبامو می ذاشتم روی لبش
داغ بود
وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود
می سوختم
همه تنم می سوخت
دوست داشت لباشو گاز بگیرم
من دلم نمیومد
اون لبامو گاز می گرفت
چشاش مثل یه چشمه زلال بود ?صاف و ساده
وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم
نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد
شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد
من هم موهاشو نوازش میکردم
عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره
شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود
دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم
لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید
جاش که قرمز می شد می گفت
هر وقت دلت برام تنگ شد? اینجا رو بوس کن
منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم
تا یک هفته جاش می موند
معاشقه من و اون همیشه طولانی بود
تموم زندگیمون معاشقه بود
نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت
همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد
میومد و روی پام میشست
سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت
دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش
می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
می گفتم : نه
می گفت : میگه لاو لاو ? لاو لاو
بعد می خندید . می خندید
منم اشک تو چشام جمع می شد
اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره
وقتی لخت جلوم وامیستاد ? صدای قلبمو می شنیدم
با شیطنت نگام می کرد
پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود
مثل مجسمه مرمر ونوس
تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد
مثل بچه ها
قایم می شد جیغ می زد  می پرید  می خندید
وقتی می گرفتمش گازم می گرفت
بعد یهو آروم می شد
به چشام نگاه می کرد
اصلا حالی به حالیم می كرد
دیوونه دیوونه
چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو
لباش همیشه شیرین بود
مثل عسل
بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم
نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم
می خواستم فقط نگاش کنم
هیچ چیزبرام مهم نبود
فقط اون
من می دونستم (( بهار )) سرطان داره
خودش نمی دونست
نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم
تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد
بهار پژمرد
هیچکس حال منو نمی فهمید
دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم
یه روز صبح از خواب بیدار شد
دستموگرفت
آروم برد روی قلبش
گفت : می دونی قلبم چی می گه
بعد چشاشو بست
تنش سرد بود
دستمو روی سینه اش فشار دادم .
هیچ تپشی نبود
داد زدم : خدا
بهارمرده بود
من هیچی نفهمیدم
ولو شدم رو زمین
هیچی نفهمیدم
هیچکس نمی فهمه من چی میگم
هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه
هنوزم اشک توی چشام جمع می شه
هنوزم دیوونه ام
خیال نکن که بی خیال از تو و روزگارتم
به فکرتم
به یادتم
زنده به انتظارتم
تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است
دلتنگی از کسی که دوستش داشتم و عمیق ترین درد ها و رنجهای عالم را در رگهایم جاری کرد
درد هایی که کابوس شبها و حقیقت روزهایم شد? دوری از تو حسرتی عمیق به قلبم آویخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهای دردناک داغ ستم پوشاند
دلتنگی برای کسی که فرصت اندکی برای خواستنش ? برای داشتنش داشتم
دلتنگی از مرزهایی که دورم کشیدند و مرا وادار کردند به دست خویش از کسانی که دوستشان دارم کنده شوم
در انسوی مرزها دوست داشتن گناه است ? حق من نیست ? به اتش گناهی که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند
رنجی انچنان زندگی مرا پر کرده است? آنچنان دستهای مرا از پشت بسته است? آنچنان قدمهای مرا زنجیر کرده است که نفسهایم نیز از میان زنجیر ها به درد عبور می کنند

دوست داشتن تو چنان تاوان سنگینی داشت که برای همه عمر باید آنرا بپردازم ... و من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم
همه عمر ? داغ تو بر پیشانی و دلم نشسته است و مرا می سوزاند
تو نمایش زندگی مرا چنان در هم پیچیدی که هرگز از آن بیرون نیایم. . . آنقدر دلتنگ دوریش هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خویشم .. آنقدر دل آزرده عشق تو هستم که همه هستیم را خوره بی کسی و تنهایی می جود
به او نگاه می کنم ? به او که چون بهشت بر من می پیچد و پروازم می دهد
به او که لبهایش از اندوه من می لرزند
به او که دستهای نیرومندش ?عشقی که سالها پیش اجازه اش را از من گرفتند جرعه جرعه به من می نوشاند
به او که چشمهایش در عمق سیاهی می خندید و دنیایم را ستاره باران می کرد
به او که باورش کردم و دل به او باختم
به او که دلم می خواهد در آغوشش چشمهایم را بر هم بگذارم و هرگز ? هرگز ?هرگز به روی دنیا بازشان نکنم
به او که تکه ای از قلب مرا با خود خواهد برد
به او که مرزهای سرنوشت ? سالها پیش دوریش را از من رقم زده است. سراسر زندگیم را اندوهی پر کرده است که روزها و ماهها از این سال به سال دیگر آنها را با خود می کشم و میدانم که زمان ? شاید زمان ? داغ مرا بهبود بخشد ولی هرگز فراموش نخواهم کرد که از پشت این دیوار شیشه ای نگاهش چگونه عمق وجودم را لرزاند
لبهایش لرزش لبهایم را نوشید و دستانش ترس تنم را چید و نفسهایش برگهای رنگین خزان را به باران عاشقانه بهار سپرد

 

[ چهار شنبه 26 شهريور 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 895

داستان شماره 895

داستان شقایق، گلی عاشق


بسم الله الرحمن الرحیم
شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تبدارم اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود-اما-
طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد ازآن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را و بسوزانند شود مرهم
برای دلبرش آندم شفا یابد
چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده و یک دم هم نیاسوده، که افتاد چشم او ناگه به روی من بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم و او هرلحظه سر را رو به بالاها تشکر از خدا می کرد
پس از چندی هوا چون کوره آتش، زمین می سوخت و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟ در این صحرا که آبی نیست به جانم هیچ تابی نیست
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من برای دلبرم هرگز دوایی نیست و از این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما
نمی فهمید حالش را چنان می رفت و من در دست اوبودم و حالامن تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟ نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟ و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت که ناگه
روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد- آنگه -
مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت نشست و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت زهم بشکافت اما ! آه
صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد زمین و آسمان را پشت و رو می کرد و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را به من می داد و بر لب های او فریاد
"بمان ای گل که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی بمان ای گل"
ومن ماندم نشان عشق و شیدایی و با این رنگ و زیبایی و نام من شقایق شد گل همیشه عاشق شد

 

[ چهار شنبه 25 شهريور 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 894

داستان شماره 894

دست نوازش

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزى در يک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانش آموزان سال اول خود خواست تا تصويرى از چيزى که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشى کنند. او با خود فکر کرد که اين بچه هاى فقير حتماً تصاوير بوقلمون و ميز پر غذا را نقاشى خواهند کرد. ولى وقتى داگلاس نقاشى ساده کودکانه خود را تحويل داد، معلم شوکه شد. او تصوير يک دست را کشيده بود، ولى اين دست چه کسى بود؟
بچه هاى کلاس هم مانند معلم از اين نقاشى مبهم تعجب کردند. يکى از بچه ها گفت:"من فکر مى کنم اين دست خداست که به ما غذا مى رساند." يکى ديگر گفت:" شايد اين دست کشاورزى است که گندم مى کارد و بوقلمون ها را پرورش مى دهد." هر کس نظرى مى داد تا اين که معلم بالاى سر داگلاس رفت و از او پرسيد:"اين دست چه کسى است، داگلاس؟" داگلاس در حالى که خجالت مى کشيد، آهسته جواب داد:"خانم معلم، اين دست شماست." معلم به ياد آورد از وقتى که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانه هاى مختلف نزد او مى آمد تا خانم معلم دست نوازشى بر سر او بکشد

[ چهار شنبه 24 شهريور 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 893

داستان شماره 893

خجالت نكشيد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتى سر كلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دخترى بود كه كنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشى" صدا مى كرد. به موهاى مواج و زيباى اون خيره شده بودم و آرزو مى كردم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون توجهى به اين مساله نمی كرد. آخر كلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست. من جزومو بهش دادم. بهم گفت:"متشكرم" و گونه من رو بوسيد. می خوام بهش بگم، می خوام كه بدونه، من نمى خوام فقط "داداشى" باشم. من عاشقشم. اما ... من خيلى خجالتى هستم .... علتش رو نمی دونم.تلفن زنگ زد. خودش بود. گريه مى كرد. دوست پسرش قلبش رو شكسته بود. از من خواست كه برم پيشش. نمی خواست تنها باشه. من هم اين كار رو كردم. وقتى كنارش رو كاناپه نشسته بودم، تمام فكرم متوجه اون چشم هاى معصومش بود. آرزو می كردم كه عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس، خواست بره كه بخوابه، به من نگاه كرد و گفت:"متشكرم" و گونه من رو بوسيد.  می خوام بهش بگم، می خوام كه بدونه، من نمى خوام فقط "داداشى" باشم. من عاشقشم. اما ... من خيلى خجالتى هستم .... علتش رو نمی دونم .
روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت:"قرارم بهم خورده، اون نمی خواد با من بياد." من با كسى قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم كه اگه زمانى هيچ كدوممون براى مراسمى پارت نر نداشتيم با هم ديگه باشيم، درست مثل يه "خواهر و برادر". ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد. من پشت سر اون، كنار در خروجى، ايستاده بودم. تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون كريستالش بود. آرزو مى كردم كه عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فكر نمى كرد و من اين رو می دونستم، به من گفت:"متشكرم، شب خيلى خوبى داشتيم" و گونه منو بوسيد. مى خوام بهش بگم، مى خوام كه بدونه، من نمى خوام فقط "داداشى" باشم. من عاشقشم. اما ... من خيلى خجالتى هستم .... علتش رو نمى دونم. يه روز گذشت، سپس يك هفته، يك سال ... قبل از اين كه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلى فرا رسيد، من به اون نگاه مى كردم كه درست مثل فرشته ها روى صحنه رفته بود تا مدركش رو بگيره. می خواستم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهى نمى كرد و من اينو می دونستم، قبل از اينكه كسى خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و كلاه فارغ التحصيلى، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روى شونه من گذاشت و آروم گفت:"تو بهترين داداشى دنيا هستى متشكرم و گونه منو بوسيد." نشستم روى صندلى، صندلى ساقدوش، توى كليسا، اون دختره حالا داره ازدواج ميكنه، من ديدم كه "بله" رو گفت و وارد زندگى جديدى شد. با مرد ديگه اى ازدواج كرد. من می خواستم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون اين طورى فكر نمى كرد و من اينو مى دونستم، اما قبل از اينكه از كليسا بره رو به من كرد و گفت:"تو اومدى؟! متشكرم"
سال هاى خيلى زيادى گذشت. به تابوتى نگاه مى كنم که دخترى كه من رو داداشى خودش می دونست توى اون خوابيده، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو می خونه، دخترى كه در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزى هست كه اون نوشته بود:
"تمام توجهم به اون بود. آرزو می كردم كه عشقش براى من باشه. اما اون توجهى به اين موضوع نداشت و من اينو می دونستم. من می خواستم بهش بگم، می خواستم كه بدونه كه نمى خوام فقط براى من يه داداشى باشه. من عاشقش هستم. اما ... من خجالتى ام ... نمی دونم ... هميشه آرزو داشتم كه به من بگه دوستم داره." اى كاش اين كار رو كرده بودم ... با خودم فكر مى كردم و گريه ...! كاش

 

[ چهار شنبه 23 شهريور 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 892

داستان شماره 892

 

داستان بسیار زیبا و احساسی لحظات زندگی


بسم الله الرحمن الرحیم
در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می کردند. زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می رود پسر من است. مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی می کرد اشاره کرد
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : سامی وقت رفتن است.  سامی که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت بابا جان فقط پنج دقیقه. باشه ؟ مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند.
دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : سامی دیر می شود برویم ولی سامی باز خواهش کرد : پنج دقیقه این دفعه قول می دهم. مرد لبخند زد و باز قبول کرد
زن رو به مرد کرد و گفت :شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی کنید پسرتان با این کارها لوس بشود ؟
مرد جواب داد دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت و کشت . من هیچگاه برای تام وقت کافی نگذاشته بودم و همیشه به خاطر این موضوع غصه می خورم ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد سامی تکرار نکنم
سامی فکر می کند که پنج دقیقه بیشتر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که من ۵دقیقه بیشتر وقت می دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم ، پنج دقیقه ای که دیگر هرگز نمی توانم بودن در کنار تام از دست رفته ام را تجربه کنم

[ چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:داستانهای احساسی, ] [ 20:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 891

داستان شماره 891

داستان خواستگاری


بسم الله الرحمن الرحیم
چندسال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم.
ناگهان پدرو مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدند که:« ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر ».
رفتم خواستگاری ؛ دختر پرسید: « مدرک تحصیلی ات چیست »؟ گفتم:« دیپلم تمام »!
گفت:« بی سواد! امل! بی کلاس!پاشوبرو دانشگاه ».
رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم ……برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ پدر دختر پرسید:« خدمت رفته ای »؟
گفتم:« هنوز نه »؛ گفت:« مردنشده نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی ».
رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ مادر دختر پرسید:« شغلت چیست »؟
گفتم: « فعلا کار گیر نیاوردم »؛ گفت:« بی کار! بی عار! انگل اجتماع! علاف! پاشو برو سر کار ».
رفتم کار پیدا کنم؛ گفتند:« سابقه کار می خواهیم »؛ رفتم سابقه کار جور کنم؛ گفتند:« باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم ».
دوباره رفتم کار کنم؛ گفتند: « باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم».
برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم: « رفتم کار کنم گفتند سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی ». گفتند:« برو جایی که سابقه کار نخواهد ».
رفتم جایی که سابقه کار نخواستند. گفتند:« باید متاهل باشی ».
برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ گفتم:« رفتم جایی که سابقه کار نخواستندگفتند باید متاهل باشی ».
گفتند:« باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی ».
رفتم؛ گفتم:«باید کار داشته باشم تا متاهل بشوم».
گفتند:« باید متاهل باشی تا به توکار بدهیم ».
برگشتم؛ رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم

[ چهار شنبه 21 شهريور 1391برچسب:داستانهای خاستگاری, ] [ 20:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 890

داستان شماره 890

شرح حال یک زندگی


بسم الله الرحمن الرحیم
از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید
از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریه‌ای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پی‌درپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب می‌بردند
هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد که برم پای تخته زنگ می‌خورد هر صفحه‌ای از کتاب را که باز می کردم، جواب سوالی بود که معلمم از من می‌پرسید این بود که سال سوم، چهارم دبیرستان که بودم، معلمم که من را نابغه می‌دانست منو فرستاد المپیاد ریاضی تو المپیاد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و یکی از ورقه‌ها بی اسم بود، منم گفتم اسممو یادم رفته بنویسم بدون کنکور وارد دانشگاه شدم هنوز یک ترم نگذشته بود که توی راهروی دانشگاه یه دسته عینک پیدا کردم اومدم بشکنمش که خانمی سراسیمه خودش را به من رسوند و از این که دسته عینکش رو پیدا کرده بودم حسابی تشکر کرد و گفت: نیازی به صاف کردنش نیست زحمت نکشید این شد که هر وقت چیزی از زمین برمی‌داشتم، یهو جلوم سبز می شد و از این که گمشده‌اش را پیدا کرده بودم حسابی تشکر می کرد بعدا توی دانشگاه پیچید: دختر رئیس دانشگاه، عاشق ناجی‌اش شده، تازه فهمیدم که اون دختر کیه و اون ناجی کیه یک روز که برای روز معلم برای یکی از استادام گل برده بودم یکی از بچه‌ها دسته گلم رو از پنجره شوت کرد بیرون منم سرک کشیدم ببینم کجاست که دیدم افتاده تو بغل اون دختره . خلاصه این شد ماجری خواستگاری ما و الان هم استاد شمام! کسی سوالی نداره!؟

 

[ چهار شنبه 20 شهريور 1391برچسب:داستانهای خاستگاری, ] [ 20:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 889

داستان شماره 889

 

ماجرای یک خواستگاری جالب

 

  داستانی بسيار زيبا و طنز

بسم الله الرحمن الرحیم
بعد از اين كه مدت ها دنبال دختري باوقار و باشخصيت گشتيم كه هم خانواده ي اصيل و مؤمني داشته باشد و هم حاضر به ازدواج با من باشد، بالاخره عمه ام دختري را به ما معرفي كرد.وقتي پرسيدم از كجا مي داند اين دختر همان كسي است كه من مي خواهم، گفت:راستش توي تاكسي ديدمش.از قيافه اش خوشم آمد.ديدم هماني است كه تو مي خواهي.وقتي پياده شد، من هم پياده شدم و تعقيبش كردم.دم در خانه اش به طور اتفاقي بابايش را ديدم كه داشت با يكي از همسايه ها حرف مي زد.به ظاهرش مي خورد كه آدم خوبي باشد.خلاصه قيافه ي دختره كه حسابي به دل من نشسته بود،گفتم: من هر طور شده اين وصلت را جور مي كنم.
ما وقتي حرف هاي محكم و مستدل عمه مان را شنيديم.گفتيم: يا نصيب و يا قسمت! چه قدر دنبال دختر بگرديم؟از پا افتاديم، همين را دنبال مي كنيم.ان شاء الله خوب است.اين طوري شد كه رفتيم به خواستگاري آن دختر.
پدر دختر پرسيد: آقازاده چه كاره اند؟
-دانشجو هستند.
-مي دانم دانشجو هستند.شغلشان چيست؟
-ما هم شغلشان را عرض كرديم.
-يعني ايشان بابت درس خواندن پول هم مي گيرند.
-نخير، اتفاقاً ايشان در دانشگاه آزاد درس مي خوانند:
به اندازه ي هيكلشان پول مي دهند.
-پس بيكار هستند.
-اختيار داريد قربان! رشته ايشان مهندسي است.قرار است مهندش شوند
پدر دختر بدون اين كه بگذارد ما حرف ديگري بزنيم گفت: ما دختر به شغل نسيه نمي دهيم.بفرماييد؛ و مؤدبانه ما را به طرف در خانه راهنمايي كرد.
عمه خانم كه مي خواست هر طور شده دست من و آن دختر را بگذارد توي دست هم، آن قدر با خانواده ي دختر صحبت كرد تا بالاخره راضي شدند.فعلاً به شغل دانشجويي ما اكتفا كنند، به شرط آن كه تعهد كتبي بدهيم بعد از دانشگاه حتماً برويم سركار، اين طوري شد كه ما دوباره رفتيم خواستگاري.
پدر دختر گفت:و اما . . . مهريه، به نظر من هزار تا سكه طلا. . .
تا اسم«هزار تا سكه طلا» آمد، بابام منتظر نماند پدر دختر بقيه ي حرفش را بزند بلند شد كه برود؛اما فك و فاميل جلويش را گرفتند كه: بابا هزار تا سكه كه چيزي نيست؛ مهريه را كي داده كي گرفته . . . بابام نشست؛ اما مثل برج زهر مار بود.پدر دختر گفت:ميل خودتان است.اگر نمي خواهيد، مي توانيد برويد سراغ يك خانواده ي ديگر.
بابام گفت:نخير، بفرماييد. در خدمتتان هستيم.
-اگر در خدمت ما هستيد، پس چرا بلند شديد؟
بابام كه ديگر حسابي كفري شده بود، گفت:بابا جان! بلند شدم كمربندم را سفت كنم، شما امرتان را بفرماييد.
پدر دختر گفت:بله، هزار تا سكه ي طلا، دو دانگ خانه...
بابا دوباره بلند شد كه از خانه بزند بيرون؛ ولي باز هم بستگان راضي اش كردند كه اي بابا خانه به اسم زن باشد، يا مرد كه فرقي نمي كند.هر دو مي خواهند با هم زندگي كنند ديگر.
و باز بابام با اوقات تلخي نشست.پدر دختر پرسيد: باز هم بلند شديد كمربندتان را سفت كنيد؟بابام گفت: نخير! دفعه ي قبل شلوارم را خيلي بالا كشيده بودم داشتم ميزانش مي كردم!
پدر دختر گفت:بله، داشتم مي گفتم دو دانگ خانه و يك حج.مبارك است ان شاء الله
بابام اين دفعه بلند شد و داد زد: برو بابا، چي چي را مبارك است؟مگر در دنيا فقط همين يك دختر است.و ما تا بياييم به خودمان بجنبيم،كفش هايمان توسط پدر آن دختر خانم به وسط كوچه پرواز كردند و ما هم وسط كوچه كفش هايمان را جفت كرديم و پوشيديم و با خيال راحت رفتيم خانه مان.
مگر عمه خانم دست بردار بود.آن قدر رفت و آمد تا پدر او را راضي كرد كه فعلاً اسمي از حج نياورد تا معامله جوش بخورد.بعداً يك فكري بكنند.
پدر دختر گفت:و اما شيربها، شيربها بهتر است بيست ميليون تومان باشد...
بعد زير چشمي نگاه كرد تا ببيند بابام باز هم بلند مي شود يا نه.وقتي آرامش بابام را ديد ادامه داد:به اضافه وسايل چوبي منزل.
بابام حرف او را قطع كرد.منظورتان از وسايل چوبي همان در و پنجره و اين جور چيزهاست؟
پدر دختر با اوقات تلخي گفت:نخير، كمد و ميز توالت و تخت و ميز ناهارخوري و ميز تلويزيون و مبلمان است.
بابام گفت:ولي آقاجان، پسر ما عادت ندارد روي تخت بخوابد.ناهارش را هم روي زمين مي خورد.اهل مبل و اين جور چيزها هم نيست.
پدر دختر گفت:ولي اين ها بايد باشد،اگر نباشد، كلاس ما زير سؤال مي رود.
و بعد از كمي گفتمان و فحشمان، كفش هاي ما رفت وسط كوچه.
دوباره عمه خانم دست به كار شد.انگار نذر كرده بود هر طور شده اين دختره را ببندد به ناف ما! قرار شد دور وسايل چوبي را خط بكشند؛و ما دوباره به خانه ي آن دختر رفتيم.
بابام تصميم گرفته بود مسأله ي جهيزيه را پيش بكشد و سنگ تمام بگذارد تا بلكه گوشه اي از كلاس گذاشتن هاي باباي آن دختر را جواب گفته باشد.اين بود كه تا صحبت ها شروع شد،بابام گفت: در رابطه با جهيزيه... !
پدر دختر حرف او را قطع كرد و گفت:البته بايد عرض كنم در طايفه ما جهيزيه رسم نيست.
بابام گفت:اتفاقاً در طايفه ي ما رسم است.خوبش هم رسم است.شما كه نمي خواهيد جهيزيه بدهيد، پس براي چي از ما شيربها مي خواهيد؟
- شيربها كه ربطي به جهيزيه ندارد.شيربها پول شيري است كه خانمم به دخترش داده.او دو سال تمام شيره ي جانش را به كام دختري ريخته كه مي خواهد تا آخر عمر در خانه ي پسر شما بماند.بابام گفت:خب مي خواست شير ندهد. مگر ما گفتيم به دخترتان شير بدهيد؟اگر با ما بود مي گفتيم چايي بدهد تا ارزان تر در بيايد.مگر خانمتان شير نارگيل و شيركاكائو به دخترتان داده كه پولش دو ميليون تومان شده است؟!
پدر دختر گفت: دختر ما كلفت هم مي خواهد.
بابام گفت:چه بهتر.يك كلفت هم با او بفرستيد بيايد خانه ي پسرم.
- نه خير كلفت را بايد داماد بگيرد.دختر من كه نمي تواند آن جا حمالي كند.
- حالا كي گفته دخترتان مي خواهد حمالي كند؟
مگر مي خواهيد دخترتان را بفرستيد كارخانه ي گچ و سيمان؟كفش هاي ما طبق معمول وسط كوچه!!!
در مجلس بعد پدر دختر گفت:محل عروسي بايد آبرومند باشد.اولاً، رسم ما اين است كه سه شب عروسي بگيريم. ثانياً بايد هر شب سه نوع غذا سفارش بدهيد، در يك باشگاه مجهز و عالي.
بابا گفت:مگر داريد به پسر خشايار شاه زن مي دهيد؟اصلاً مگر بايد طبق رسم شما عمل كنيم؟
كفش ها طبق معمول وسط كوچه!!!
ديگر از بس كفش هايمان را پرت كرده بودند وسط كوچه، اگر يك روز هم اين كار را نمي كردند، خودمان كفش هايمان را مي برديم وسط كوچه مي پوشيديم.
باباي دختر گفت:ان شاء الله آقا داماد براي دختر ما يك خانه ي دربست چهارصد متري در بالاي شهر مي گيرد.
بابام گفت:خانه براي چي؟زير زمين خانه ي خودم هست.تعميرش مي كنم.يك اتاق و يك آشپزخانه هم در آن مي سازم، مي شود يك واحد كامل.پدر دختر گفت:نه ما آبرو داريم، نمي شود يك دفعه عمه خانم جوش كرد و داد زد: واه چه خبرتان است؟بس كنيد ديگر، اين كارها چيست؟مگر توي دنيا همين يك دختر است كه اين قدر حلوا حلوايش مي كنيد؟از پا افتاديم از بس رفتيم و آمديم.اصلاً ما زن نخواستيم مگر يك دانشجو مي تواند معجزه كند كه اين همه خرج برايش مي تراشيد؟
اين دفعه قبل از اين كه كفش هايمان برود وسط كوچه، خودمان مثل بچه ي آدم بلند شديم و زديم بيرون.
و اين طوري شد كه ما ديگر عطاي آن دختر را به لقايش بخشيديم و از آن جا رفتيم كه رفتيم.
يك سال از آن ماجرا گذشت.من هم پاك آن را فراموش كرده بودم و اصلاً به فكرش نبودم.يك روز صبح، وقتي در را باز كردم تا به دانشگاه بروم، چشمم به زن و مردي خورد كه پشت در ايستاده بودند.مرد دستش را بالا آورده بود تا زنگ خانه را بزند، اما همين كه مرا ديد جا خورد و فوري دستش را انداخت.با ديدن من هر دو با خجالت سلام دادند.كمي كه دقت كردم، ديدم پدر و مادر آن دختر هستند.لبخندي زدم و گفتم:بفرماييد تو.
پدر دختر گفت:نه. . . نه. . . قصد مزاحمت نداشتيم.فقط مي خواستم بگويم كه چيز، چرا ديگر تشريف نياورديد؟ما منتظرتان بوديم.
من كه خيلي تعجب كرده بودم، گفتم:ولي ما كه همان پارسال حرف هايمان را زديم.خودتان هم كه ديديد وضعيت ما طوري بود كه نمي خواستيم آن همه بريز و بپاش كنيم.
پدر دختر لبخندي زد و گفت: اي آقا. . .كدام بريز و بپاش؟. . . يك حرفي بود زده شد، رفت پي كارش.توي تمام خواستگاري ها از اين چيزها هست.حالا ان شاء الله كي خدمت برسيم،داماد گُلم؟
من كه از اين رفتار پدر دختر خانم مُخم داشت سوت مي كشيد،گفتم:آخه. . . چيز. . . راستش شغل من. . .
-اي بابا. . . شغل به چه درد مي خورد.دانشجويي خودش بهترين شغل است.من همه جا گفته ام دامادم يك مهندس تمام عيار است.
-آخه هزار تا سكه هم. . .
-اي بابا. . . شما چرا شوخي هاي آدم را جدي مي گيريد.من منظورم هزار تا سكه ي بيست و پنج توماني بود.
ولي دو دانگ خانه. . .
پدر عروس:بابا جان من منظورم اين بود كه دو دانگ خانه به اسمتان كنم.
-سفر حج هم. . .
-راستي خوب شد يادم انداختيد.اگر مي خواهيد سفر حج برويد همين الان بگوييد من خودم اسمتان را بنويسم.
-دو ميليون تومان شيربها هم كه. . .
-چي؟من گفتم دو ميليون تومان؟من غلط كردم.من گفتم دو ميليون تومان به شما كمك كنم.
-خودتان گفتيد خانمتان به دخترتان شير داده، بايد پول شيرش را بدهيم. . .
-اي بابا. . . خانم من كلاً به دخترم چهار، پنج قوطي شير خشك داده كه آن هم پولش چيزي نمي شود.مهمان ما باشيد
-در مورد جهيزيه گفتيد
-گفتم كه. . . اتاق دخترم را پر از جهيزيه كرده ام.بياييد ببينيد.اگر كم بود، بگوييد باز هم بخرم.
-اما قضيه ي آن كلفت
-آي قربون دهنت. . . دختر من كلفت شماست.خودم هم كه نوكر شما هستم، داماد عزيزم!. . . خوش تيپ من!. . . جيگر!. . . باحال
وقتي ديدم پدر دختر حسابي گير داده و نمي خواهد دست از سر من بردارد، مجبور شدم حقيقت را بگويم.با خجالت گفتم: راستش شرايط شما خيلي خوب است.من هم خيلي دوست دارم با خانواده ي شما وصلت كنم.اما. . .
پدر دختر با خوشحالي دست هايش را به هم ماليد و گفت:ديگر اما ندارد. . . مبارك است ان شاء الله.
گفتم:اما حقيقت را بخواهيد فكر نكنم خانمم اجازه بدهد.
تا اين حرف را زدم دهن پدر و مادر دختر از تعجب يك متر واماند.پدر دختر گفت: يعني تو. . . در همين موقع خانمم از پله هاي زيرزمين بالا آمد.مرا كه ديد لبخندي زد و گفت: وقتي كه از دانشگاه برگشتي، سر راهت نيم كيلو گوجه بگير براي ناهار املت بگذارم
با لبخند گفتم:چشم، حتماً چيز ديگري نمي خواهي؟
-نه، فقط مواظب باش
-تو هم همين طور
خانمم رفت پايين، رو كردم به پدر و مادر دختر كه هنوز دهانشان باز بود و خشكشان زده بود و گفتم: ببخشيد من كلاس دارم؛ ديرم مي شود خداحافظ
و راه افتادم به طرف دانشگاه
 

 

[ چهار شنبه 19 شهريور 1391برچسب:داستانهای خاستگاری, ] [ 20:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 888

داستان شماره 888



داستان خواستگاری( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

اوايل شب بود. دلشوره عجيبي تمام بدنم را فرا گرفته بود. بعد از اينكه راه افتاديم به اصرار مادرم يك سبد گل خريديم. خدا خير كساني را بدهد كه باعث و باني اين رسم و رسومهاي آبكي شدند. آن زمانها صحراي خدا بود و تا دلت هم بخواهد گل! چند شاخه گل مي كندن و كارشان راه مي افتاد، ولي توي اين دوره و زمونه حتي گل خريدن هم براي خودش مكافاتي دارد كه نگو نپرس!!! قبل از اينكه وارد گلفروشي بشوي مثل «گل سرخ» سرحال و شادابي ولي وقتيكه قيمتها را مي بيني قيافه ات عين «گل ميمون» مي شود. بعدش هم كه از فروشنده گل ارزان تر درخواست مي كني و جواب سر بالاي جناب گلفروش را مي شنوي، شكل و شمايلت روي «گل يخ» را هم سفيد مي كند!!! البته ناگفته نماند كه بنده حقير سراپا بي تقصير هنوز در اوان سنين جواني، حدود اي «سي و نه» سالگي بسر برده و اصلاً و ابداً تا اطلاع ثانوي نيز نيازي به تن دادن به سنت خانمانسوز ازدواج در خود احساس نمي نمودم منتهي به علت اينكه بعضي از فواميل محترمه خطر ترشي افتادگي، پوسيدگي روحي و زنگ زدگي عاطفي اينجانب را به گوش سلطان بانوي خاندان مغزّز «مقروض السلطنه» يعني وزير «اكتشافات، استنطاقات و اتهامات» رسانده بودند فلذا براي جلوگيري از خطرات احتمالي عاق شدگي زودرس و بالطبع محروم ماندن از ارث و ميراث نداشته و يا حرام شدن شير ترش مزه نخورده سي و هشت سال پيش و متعاقب آن سينه كوبيدن ها و لعن و نفرين هاي جگرسوز نمودن و آرزوي اشّد مجازات در صحراي محشر و از همه بدتر سركوفت فتوحات بچه هاي فاميل و همسايه مبني بر قبول شدن در رشته هاي دانشگاهي؛ نانوايي سنگكي اطاق عمل،تايتانيك پزشكي، مهندسي فوتولوس و متلك شناسي هنرهاي تجسمي، صلاح را بر آن ديدم كه حب سكوت و اطاعت خورده و به خاطر پيشگيري از بمباران شدن توسط هواپيماهاي تيز پرواز «لنگه كفشهاي اف چهارده» و موشكهاي بالستيك «نيشگون ها و سقلمه هاي اف يازده» و غش و ضعف هاي گاه و بيگاه «مادر سالار» به همراه از خانه بيرون كردنهاي «پدر سالار» و تهديدات جاني و مالي فوق العاده وحشتناك همشيره هاي مكرّمه با مراسم خواستگاري امشب موافقت به عمل آورده و خود را به خداوند منان بسپارم
خلاصه كلام به هر جان كندني كه بود به مقصد رسيديم. بعد از مدتي در باز شد و قيافه پدر و مادر عروس خانم از دور نمايان شد. چشمتان روز بد نبيند! پدر عروس كه فكر مي نمود من بوده ام كه ارث باباي خدا بيامرزشان را بالا كشيده ام، چنان جواب سلامم را داد كه ديگر يادم رفت به او بگويم مرا به غلامي بپذيرد، از همين حالا معلوم بود كه بيشتر از غلامي و نوكري خانواده شان چيزي به من نمي ماسد!! مادر عروس خانم نيز چنان برو بر به چشمانم خيره شده ورانداز مي نمود كه اولش فكر كردم قرار است خداي نكرده با ايشان ازدواج كنم، فقط مانده بود بگويد كه جورابهايت را هم در بياور ببينم پاهايت را سنگ پا زده اي يا نه!!! بعدش هم نوبت خواهر ها و برادرها عروس رسيد. معلوم بود كه از حالا بايد خودم را روزي حداقل يك فصل كتك خودرن از دست برادرهاي عروس آماده مي نمودم. به خاطرهمين هم با خودم تصميم گرفتم كه اگر زبانم لال با عروسي ما موافقت شد سري به اداره بيمه «فدائيان راه ازدواج» زده و خودم را بيمه «شكنجه زناشوئي» و بيمه «بدنه شخص ثالث» كنم! علي ايحال، بعد از مدتي انتظار و لبخند ها و سرفه ها و تعارف هاي مكش مرگما تحويل هم دادن، عروس خانم هم با سيني چاي قدم رنجه فرمودند. عروس كه چه عرض كنم، دست هر چي مامان گودزيلا را از پشت بسته بود! بعد از اينكه چاي جوشيده دست خانوم خانوما را ميل كرديم، پدر عروس خانم شروع به صحبت نمود. ايشان آنقدر از فوايد ازدواج و اينكه نصف دين در همين عمل خير گنجانده شده است و بعدش هم بايستي ازدواج را ساده برگزار كرده و خرج بالاي دست داماد نبايد گذاشت، گفت و گفت كه به خود اميدوار شدم و كم كم آن رفتار خشن اولشان را به حساب ظاهر بيني و قضاوت ناعادلانه خودم گذاشتم. پس از اينكه سخنان وزير ارشاد، پدر زن آينده به پايان رسيد وزير جنگ، مادر زن عزيز شروع به طرح سوالات تستي به سبك كنكور سراسري كرد. ابتدا مادر عروس با يك لبخند مليح و دلنشين واز شغل اينجانب سوال نمود. من هم با تمام صلابت خودم را كارمند معرفي كردم. كفر ابليس عارضتان نگردد!! مادر عروس كه انگار تيمور لنگ قرار است دوباره به ايران حمله كند چنان جيغي زده و به گونه اي مرا به زير رگبار ناسزاهاي اصيل پارسي رهنمون ساخت كه از ترس نزديك بود، دو پاي داشته را با دو دست ديگر به هم پيوند زده و چهار نعل از پنجره اطاق پذيرايي طبقه پنجم ساختمان به بيرون پريده و سفر به ولايت عزرائيل را آغاز نمايم. در ادامه جلسه بازجويي (ببخشيد خواستگاري) خواهر بزرگتر عروس از من راجع به ويلاي شمال و اينكه قرار است تعطيلات آخر هفته را با خواهر جانشان به ماداگاسكار تشريف برده يا سواحل دلپذير شاخ آفريقا، سولات بسيار مطبوعي را مطرح نمودند. خانمم نيز از فرصت بدست آمده استفاده ابزاري كرده و مدل ماشيني را كه قرار بود خواهر فرخ سرشتشان را سوار آن بنمايم از من جويا شد. بنده نديد بديد هم كه تا حالا توي عمر شريفم بهترين ماشيني كه سوار شده ام اتوبوس شركت واحد بوده است از اينكه توانايي حتي خريد يك روروك يا سه چرخه پلاستيكي اسباب بازي را نيز نداشته و نمي توانستم همراه با خواهر دردانه ايشان سوار بر «اپل كوراساو» و «دوو سيلويا» و «پيكان خميري» در خيابانهاي «شهرك شرق و مير عروس و خوشبخت آباد» ويراژ داده و دلم ديمبو و زلم زيمبو راه بيندازم كمال تأسف و تأثر عميق خويش را بيان نمودم. باباي عروس هم كه در فوايد ساده برگزار كردن مراسم عروسي يك خطبه تمام سخنراني كرده بود از من براي دخترشان سراغ خانه دوبلكس با سقف شيبدار، آشپزخانه اپن و دستشويي كلوز و خلاصه راحتتان كنم كاخ نياوران را مي گرفت. هر چند كه حضرت اجل نيز بعد از اينكه فهميد داماد آينده شان خانه مستقل نداشته و قرار است اجاره نشيني را انتخاب نمايد نظرشان در مورد دامادهاي گوگولي مگولي برگشته و به من لقب «گداي كيف به دست» را هديه نمودند
بعد از تمام اين صحبتها نوبت به سوالات عروس خانم رسيد. اولين سولا ايشان در مورد موسيقي بود و اينكه بلدم ارگ و گيتار و تنبك بزنم يا نه؟ واقعاً ديگر اين جايش را نخوانده بودم. مثل اينكه براي داماد شدن شرط مطربي و رقص باباكرم نيز جزء واجبات شده بود و ما خبر نداشتيم! دومين سوال ايشان هم در مورد تكنولوژي مخابرات خلاصه مي شد، عروس خانم تلفن موبايل را جزء لاينفك و اصلي زندگي آينده شان مي دانستند، من هم كه تا حالا بهترين تلفني كه با آن صحبت كرده ام تلفن عمومي سر كوچه مان بوده توي دلم به هر كسي كه اين موبايل را اختراع كرده بود بد و بيراه گفته و از عروس خانم به خاطر نداشتن موبايل عذر خواهي نمودم. بعد از اين كه عروس خانم فهميد كه از موبايل هم خبري نيست سگرمه هايش را درهم كرده و مرا يك «بي پرستيش عقب افتاده از دهكده جهاني آقاي مك لوهان» توصيف نمود، البته داغ عروس خانوم هنگامه كه متوجه شد بنده بي شخصيت از كار با اينترنت و ماهواره هم سر در نياورده و نمي توانم مدل لباس عروسي ايشان را از آخرين «بوردهاي مد دوهزار افغانستان» بيرون بياورم، تازه تر شده و چنان برايم خط و نشان كشيد كه انگار مسبب قتل «راجيو گاندي» در هندوستان عموي بنده بوده است و لاغير
در ادامه سوالات فوق، عليا مخدره از من توقع برگزاري مراسم عروسي در باشگاه يا هتل را داشتند، چون به قول خودشان مراسم عروسي كه توي باشگاه برگزار نشود باعث سر شكستگي جلوي فاميل و همسايه ها مي شود! والله، اينجايش كه ديگر برايم خيلي جالب بود ما تا حالاديده بوديم كه باشگاه جاي كشتي گرفتن و فوتبال و واليبال بازي كردن است ولي مثل اينكه عروس خانم ها جديد زمين چمن و تشك و تاتامي را با محضر ازدواج اشتباه گرفته اند، الله اعلم! سوال چهارم هم به تخصص بنده در نگهداري و پرستاري از «گربه ها و سگهاي ايشان» در منزل آينده مربوط مي شد كه اين بار ديگر جداً نياز به وجود متخصصين باغ وحش شناسي و انجمن دفاع از حقوق بقاي وحش احساس مي گرديد تا براي به سرانجام رسيدن اين ازدواج ميمون و خجسته كمي فداكاري به خرج و راه و روشهاي «معاشرت ديپلماتيك» با آن موجودات زبان بسته را نيز به داماد فدا شده در راه عشق «هاپوها و ميو ميوها» آموزش مي دادند، بعد از تمام اين وقايع ناخوشايند نوبت به مهريه رسيد. خواهر كوچكتر عروس به نيت صدو دوازده نفر از ياران «لين چان» در سريال «جنگجويان كوهستان» اصرار داشت كه صدو دوازده هزار سكه طلا مهريه خواهر تحفه اش باشد و به نيت اينكه در سال هزار و سيصد و چهل نه به دنيا آمده، هزار و سيصد و چهل و نه سكه نقره هم به مهريه اش اضافه شود! باز جاي شكرش باقي بود كه سال تولد در ايران «شمسي » مي باشد اگر «ميلادي» بود چه خاكي به سرم مي كردم! بعد از قضيه مهريه نوبت شيربها شد. مادر عروس به ازاي هر سانتيمتر مكعب از آن شير خشكي به دختر خودش داده بود براي ما دلار، يورو، سپه چك، عابر چك و سهام كارخانجات پتروشيمي كرمانشاه و تراكتورسازي تبريز را حساب كرده به طوريكه احساس نمودم كه اگر يك ربع ديگر توي اين خانه بنشينيم خواهند گفت كه لطفاً پول آن بيمارستاني را كه عروس خانم در آنجا بدنيا آمده و پول قند و چايي مهمانهايشان را هم ما حساب كنيم
بعد از تمام اين حرفها مادر بخت برگشته ما يك اشتباهي كرده و از جهيزيه ننه فولاد زره، عروس ترگل ورگلشان سوال نمود. گوشتان خبر بد نشنود! آن چنان خانواده عروس، مادرم را پول دوست، طماع، گداي هفت خط، تاجر صفت، دلال، خيانتكار جنگي و جنايتكار سنگي معرفي كردند كه انگار مسبب اصلي شروع جنگ جهاني دوم مادر نئونازي بنده بوده است، نه جناب هيتلر! به هر تقدير در پايان مراسم بعد از كمي مشورت خانواده عروس جواب «نه» محكم و دندان شكني را تحويلمان دادند و ما هم مثل لشكر شكست خورده يأجوج و مأجوج به خانه رجعت نموديم، پس از آن «دفتر معاملات ازدواج» با خودم عهد بستم كه تا آخر عمر همچون ابوعلي سينا مجرد مانده و عناصر نامطلوبي به مانند خواستگاري و ازدواج و تأهل را نيز تا ابد به فراموشي بسپارم، بيخود نيست كه از قديم هم گفته اند؛ آنچه شيران را كند روبه مزاج، ازدواج است، ازدواج !!!!!!!!!!!!

 

[ چهار شنبه 18 شهريور 1391برچسب:داستانهای خاستگاری, ] [ 20:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 887

داستان شماره 887

داستان کوتاه مادر شوهر

 

بسم الله الرحمن الرحیم
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد
داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است

 

[ چهار شنبه 17 شهريور 1391برچسب:داستانهای خوش یمن, ] [ 20:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 886

داستان شماره 886

ثمره امانتداری


بسم الله الرحمن الرحیم
در شهر مكه، جوانی فقیر می­ زیست و همسری شایسته داشت. روزی هنگام بازگشت از مسجدالحرام، در راه، كیسه­ ای یافت. چون آن را گشود، دید هزار دینار طلا در آن است. خوشحال نزد همسر آمد و داستان را باز گفت. زنش به او گفت: این لقمه حرام است، باید آن را به همان محل ببری و اعلام كنی، شاید صاحبش پیدا شود
جوان از خانه بیرون آمد، وقتی به جایی رسید كه كیسه زر را یافته بود، شنید مردی صدا می­زند: چه كسی كیسه­ ای حاوی هزار دینار طلا یافته است؟ جوان پیش رفت و گفت: من آن را یافته ­ام، این كیسه توست، بگیر طلاهایت را
مرد كیسه را گرفت و شمرد، دید درست است. دوباره پولها را به او بازگرداند و گفت: مال خودت باشد، با من به منزل بیا، با تو كاری دیگر دارم. سپس جوان را به خانه خود برد و نه كیسه دیگر كه در هر كدام هزار دینار زر سرخ بود، به او داد و گفت: همه این پولها از آن توست. جوان شگفت ­زده شد و گفت: مرا مسخره می­ كنی؟
مرد گفت: به خدا سوگند كه تو را مسخره نمی كنم. ماجرا این است كه هنگام شرفیابی به مكه، یكی از عراقیان، این زرها را به من داد و گفت: اینها را با خود به مكه ببر و یك كیسه آن را در رهگذری بینداز. سپس فریاد كن چه كسی آن را یافته است. اگر كسی آمد و گفت من برداشته ­ام، نه كیسه دیگر را نیز به او بده، زیرا چنین كسی امین است. شخص امین، هم خود از این مال می­ خورد و هم به دیگران می ­دهد و صدقه ما نیز، به واسطه صدقه او، مقبول درگاه خداوند می ­افتد. جوان پولها را به خانه آورد و به دلیل امانتداری و صداقت، از ثروتمندان روزگار شد

[ چهار شنبه 16 شهريور 1391برچسب:داستانهای خوش یمن, ] [ 20:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 885

داستان شماره 885

داستان باحال ( س ك س بی سابقه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یه بنده خدایی میگفت
همه چیز رو ردیف کرده بودم برای یک سکس بی سابقه
بابا و مامانم رو فرستادم خونه ی خاله و عمّه
خونه برای سکس با دوست دخترم آماده ی آماده بود
حساب همه چی رو هم کرده بودم رفتم دنبال دوست دخترم
دیدم زودتر از من ، جایی که باهم قرار گذاشته بودیم ؛ منتظرمه
خدائیش دختر پایه ایه خیلی دوسش دارم
من و اون وقتی همدیگرو دیدیم ، آروم و قرار نداشتیم تو ذهن من فقط یه چیز میگذشت
اونم این که وقتی رفتیم خونه چطور .... احتمالا اونم به همین چیزا فکر می کرد
چون اولین بار بود که می خواستیم سکس رو تجربه کنیم
هم من و هم اون سوار ماشین شدیم دربست گرفتم رسیدیم در خونه
با موبایل دوست دخترم زنگ زدم خونه که ببینم همه چی ردیفه یا نه
نکنه کسی خونه باشه ! دیدم کسی خونه نیست با خودم گفتم : ایول
دیگه دل تو دلم نبود .می دونستم سه ساعت زمان داریم
وباید از این سه ساعت بهترین استفاده رو کرد
در حیاط رو باز کردم از راه پله ها رفتیم بالا
حواسم به واحدهای همسایه بود که مارو نبینن که یه وقت آمار منو به بابام اینا ندن
سریع دو طبقه رو رفتیم بالا نفهمیدم از در حیاط چطور رسیدیم در آپارتمان
کلید رو انداختیم توی در ورودی آپارتمان که بریم تو
چشمت روز بد نبینه خیلی برام عجیب بود
یه اتفاقی افتاد که اصلا فکرش رو نمی کردم
یعنی محال بود که یه همچین اتفاقی بیفته .کلید توی در شکست
هر چی تلاش کردم که یه جوری کلید رو در بیارم نشد که نشد
کلی برا این لحظه برانامه ریزی کرده بودم کلی براش فکر کرده بودم
مدتها بود تو آرزوهام این لحظه رو تصور می کردم
لحظه ای که من و اون با هم تنها بشیم.... گفتم عیب نداره
تو این سه ساعت وقت هست .می رم کلید ساز میارم
به دوست دخترم گفتم : بریم کلید ساز بیاریم
اونم که پایه تر از من بود گفت : بدو بریم که به لاقل برسیم بریم یه حالی ببریم
وقتی انرژی مثبتش رو دیدم
انگیزم برای پیدا کردن کلید ساز چند برابر شد سریع از پله ها اومدیم پایین اومدیم سر خیابون .روزجمعه
حالا کلید ساز از کجا گیر بیاریم سریع یه دربست دیگه گرفتم
بعد از یک ساعت چرخیدن تو خیابون یه کلید ساز پیدا کردیم
گفتم : آقا داستان از این قراره که کلید توی در شکسته
گفت : بریم درستش کنیم .اومدیم در خونه
به دوستم گفتم : تو برو تو ایستگاه اتوبوس سرکوچه بشین تا وقتی هم من بت زنگ
نزدم نیا .اگه یکی از همسایه ها تو رو تو آپارتمان ببینه خیلی ضایع میشه
اونم که همیشه منو شرمده می کرد گفت
اشکالی نداره عزیزم، من تو ایستگاه نشستم و منتظر زنگتم
دردسرت ندم .کلید ساز گفت باید قفل عوض بشه
دوباره یه دربست دیگه تا قفلسازی و آوردن یک قفل جدیدبرای در خونه
اومدیم و قفل رو عوض کردیم .همین که لحظات آخر کار کلید ساز بود
مادرم زنگ زد موبایلم که ما با خالت اینا داریم میاییم خونه
برو یه سری خرید کن و .... ای تف به این شانس .همه ی نقشه هام نقس بر آب شد
و نشد که آرزوم به واقعیت بپیونده... اون روز کلی پول از تو جیبم رفت
کلی هم حساب کتاب که جرا قفل خونه عوض شده به ننه بابام دادم
آخرشم شرمنده روی دوست دخترمون شدیم آرزوی اون سکس بی سابقه موند به دلمون
از اون رو زتا به حالا همش این سوالم تو ذهنمه که :
من حساب همه چی رو کرده بودم چی شد که نشد بریم خونه و کلید آهنی(میفهمی چی میگم ، کلید آهنی
توی در شکست .کجای کارم اشتباه بود که همین یه دونه موقعیت رو هم که پیش اومده بود از دست دادم
............ .......
وقتی همه ی حرفاش تموم شد ، اونجایی که محاسبه نکرده بود رو براش توضیح دادم
بهش گفتم : گاهی اوقات می شود که که محبی از محبای اهل بیت قصد گناه می کنه ، تمام
مقدمات گناه رو هم برای خودش فراهم می کنه و خودش رو آماده ی گناه می کنه .
دیگه قدمی تا گناه فاصله نداره .فقط یک قدم می خواهد تا گناه به ثمر بنشینه
یه دفه میبینه تمام صحنه عوض شده و دیگر موفق به انجام گناه نشد
با خودش فکر می کنه که چی شد که نتونست گناه کنه
تو محاسبات خودش که اشتباهی نکرده بود
پس چرا موفق به انجام گناه نشد ؟؟
کمی فکر .... کمی فکر .........کمی فکر ..........آره
آره داداش من .تو اون لحظه خدا کمکش می کنه تا راهش رو کج نکنه
خدا همیشه و همیشه ما را به یاد داره
حتی لحظه ی گناه ما را فراموش نمی کنه
تازه می دونی تو بعضی از تشرفات هست که  امام زمان به خاطر زیادی گناهان ما در پیشگاه خدا گریه می کنند
 راستی داشتی عجب جای خطرناکی می رفتی
خدا رحم کرد کلید جهنم توی در شکست
وقتی حرفام تموم شد ، دیدم دانه های درّ مانند اشک به روی صورت صاف و زیباش
روان شدن و داره زیر لب زمزمه می کنه
پروردگارا ! غلط کردم
خدایا !ممنونم که تنهام نذاشتی ، حتی لحظه ی گناه

 

[ چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:داستانهای خوش یمن, ] [ 20:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 884

داستان شماره 884

راس میگه زود قضاوت نکنید...؟


  بسم الله الرحمن الرحیم
یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست آلمانی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد وسر میز می‌نشیند و سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد اما وقتیبرمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه …بهقیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست
بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند امابه‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست
او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد. در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند
جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد
دختر آلمانی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند، و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند
می‌زنند
آنها ناهارشان را تمام می‌کنند زن آلمانی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی پشتی صندلی می‌بیند، و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی میز مانده است
هیچ گاه زود قضاوت نکنید

 

[ چهار شنبه 14 شهريور 1391برچسب:داستانهای خوش یمن, ] [ 20:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]