اسلایدر

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1245

داستان شماره 1245

داستان پسرک وسگ

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

کشاورزی تعدادی توله سگ ازنژادی خوب رو گذاشته بود واسه ی فروش
پسر بچه ای رفت سراغش و گفت:می خواهم یکی از اونا رو بخرم
کشاورز جواب داد که:اونا نژاد خوبی دارن و کمی گرون هستند
پسر کوچولو پولهایی رو که توی مشتش نگه داشته بود شمرد و گفت:من فقط 29سنت دارم
کشاورز سری تسلامد داد و گفت: متاسفم پسرم اونا خیلی گرون تر از این حرفا هستند
پسرک خواهش کرد : پس فقط اجازه بدید نگاهی بهشون بندازم
و بعد از قبول کردن کشاورز رفت سراغ توله ها و چهارتا سگ کوچولوی پشمالو رو دید که با هم بازی می کردن و بالا و پایین می پریدن
یهو یه صدای خش خش که از لونه ی سگ ها میومد توجه اونو جلب کرد و رفت به سمتش
اونجا یه توله سگ لاغر رو دید که جثه اش از بقیه کوچیک تر بود و به دلیل این که یکی از پاهاش معیوب بود لنگ لنگان راه می رفت
یه دفعه چشم های پسرک برقی زد و دوان دوان رفت سراغ کشاورز و گفت: آقا ممکنه اونو به من بفروشین
کشاورز با تعجب پاسخ داد که: پسرم اون لنگه و لاغر.... به سختی هم راه می ره پس نمی تونی باهاش بازی کنی
پسر کوچولو که هنوز چشم هایش می درخشید پاچه ی شلوارش را بالا زد و پای مصنوعیش را به کشاورز نشون داد و گفت اون توله سگ به کسی نیاز داره که درکش کنه و اشک تموم صورتش رو پوشوند

.....

 

[ یک شنبه 15 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1244
[ یک شنبه 14 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1243
[ یک شنبه 13 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1242

داستان شماره 1242

داستان واقعی و غمگین دو دوست

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یه روز دوتا دوست بودن از غذا این دوتا دوست داخل دانشگاه با هم دوست شده بودن دوست اولی یه پسر خیلی خوشگل بود با پوست سفید و چشمای رنگی به زبون خودمون بچه خوشگل دوست دومی یه پسر معمولی و خوشتیپ با پوست سفید بچه خوشگل نبود اما تیپ شیک داشت این دوتا دوست همه جا با هم میرفتن همه کاری با هم میکردن اون پسر خوشگله خیلی دختر باز بود یعنی چون خوشگل بود همه دخترا بهش پا میدادن و حتی بهش پیشنهاد دوستی هم میدادن تا اینکه این پسر یه دوس دختر فاب داشت اما بجز اون دختر بازیشم میکرد این دوست دومی همه جا کمک این دوست اولش میکرد تو رفاقت براش کم نمیزاشت و هر کاری از دستش بر می اومد براش میکرد اما دوس دختر نداشت یعنی دوس دخترش بهش نارو زده بود و از غذا یه روز دوست اولی به رفیقش گفت بیا بریم یه نفر رو باهات دوست کنم اون یه نفر کی بود حالا خواهر رفیق فابش دوست اولی این دوتا رو با هم دوست کرد و یک ماه همه چی به روال گذشت دوست دومی خیلی کارا برای دوست اولیش بابت جبران این کارا کرد امادوست اولی ندیید یه روز دوست اولی گفت بیا بریم باغ یکی از بچه ها دخترارو هم ببریم دوست دومی گفت نه ولش کن امروز رو بی خیال از اون اسرار از این انکار تا گفت بریم ماشین دوماد عمم رو بگیریم از غذا این ماشین رو گرف و چپش کرد با کلی خسارت این دوست دومی برای اینکه این رفیقش ناراحت نباشه هر روز رفت دنبالش و بردش بیرون تمام دوندگیاش رو کرد تا ماشین درست بشه بعد از این کارا یه روز رفیقش برگشت بهش گفت که تقسیر تو شد که من ماشینو چپ کردم در صورتی که دوست دومی حتی داخل ماشین هم نشسته بود هنوز و با دوست دومی قهر کرد دوست دومی به دل نگرفت و رفت دنبال رفیقش و منتشو کشید و گفت تو رفاقت این حرفا نباید باشه و آشتی کردن از قضا گذشت و دوستیشون ادامه داشت تا اینکه دخترا شروع کردن دبه در آوردن تو دوستیشون رفیق فاب دوست اولی اول شروع کرد اما دوست دومی ساخت تا اینکه دوست اولی با دختره قهر کرد دوست دومی تلاش کرد که آشتیشن بده و این کارم  کرد اما دوست اولی ندیید در این هنگام دوست دومی با اون خواهره دوست بود و همچنان به دوستی ادامه میداد با تمام فیلم ها ساخت گذشت و گذشت تا اینکه دخترا هر دوماه یه بار زنگ میزدن هر وقت پسرا گله میکردن این دوتادختر بهونه می آوردن تا رسید تابستان و همه چی عوض شد دخترا گوشی هاشون رو باباشون ازشون
گرفت کلی دردسر براشون پیش اومد به گفته خودشون تا دوباره دوست اولی با دختره بهم زد و تابستان شد و این دوست اولی میرفت دختر بازی یه روز دوستای این دوتا رفیق تصادف میکنه میره بیمارستان این دوتا میرن بیمارستان ببینش اما بحثشون میشه اینبار مقصر دوست دومی بود بعد از چند وقت میره معذرت خواهی اما رفیق اولی شروع میکنه تو رفاقت شرط گذاشتن و گله کردن  اما دوست دومی فقط نگاش میکنه و لبخند میزنه در اخر بقلش میکنه و عذر خواهی میکنه تا این قضیه هم تموم میشه یه روز این دوست اولی میره در خونه دوست دومی تا برن بیرون اما دوست اولی اول میگه حمامم بعد از اینکه رفیقش 20 دقیقه دم در منتظرش میمونه از حمام که میاد بیرون نمیره دوستشو ببینه با تلفن میگه من نمیام و کار دارم و مهمون داریم در صورتی که نشسته بود تو خونه تا ساعت 10 فوتبالشو ببینه و رفیقش ناراحت میشه و میره اما قهر نمیکنه فردا شبش میره پارک زنگ میزنه رفیقش برنمیداره اس میده کجایی نگو بجای اینکه این دوست دومی قهر کنه دوست اول قهر کرده تا اینکه دوست دومی بالاخره اعصابش خورد میشه و دور رفاقت با این دوست اولی رو خط میکشه تا یک ماه حتی محلش هم نمیده تا اینکه دوست اولی میاد عذر خواهی اما دوست دومی میگه من میبخشمت من بلد نیستم مثل تو تو رفاقت با رفیق فابم شرط بزارم تا اینکه دوباره دوست میشن دوست دومی میدونه که دوست اولیش تا یه دوست تازه میبینه این دوست قدیمی رو رها میکنه تا یه دختر میبینه این دوستش رو میفروش تا فوتبال باشه این دوستشو میفروشه اما رفیق دومی میگه تو رفاقت عیبی نداره تا اینکه بالاخره تابستان تموم میشه دیگه اون دختر مدرسه ای هایی که باهاش دوست شده بودن محلش نمیدن این رفیق اولی دوباره میره سراغ اون دختری که دورشو خط کشیده بود و گفت دیگه طرفش نمیره شماره خواهرشو که الانم دوست دومی باهاش بهم زده بود واسه همیشه گرفت و زنگ زد اما با کمال نا باوری بعد از اینکه با دختره تماس گرفت با اون هرزه آشغال و اون برگشت بهش گفت که رفیق دومی که مهیار باشه نمیزاره ما با هم دوست باشیم و رفیق اولی که میلاد باشه با اینکه میدونست دروغ میگه با این که میدونست من تو رفاقت براش کم نزاشتم با اینکه میدونست من مثل داداشم دوسش دار یه اس داد بهم امشب با این مضمون که تو حق نداری به من بگی چی کار کن چی کار نکن تو حق نداری به من بگیی با عشقم صحبت نکن منظورش همون عشقش بود که تا دوماه پیش چشم دیدنش رو هم نداشتا و در آخر نوشته بود تو یه آدم حسود از خود راضی هستی که به من گفت منم برگتم بهش تمام گله امو کردم و بهش گفتم دیگه شمارشو رو گوشیم نبینم واقعا امروز بد سوختم وقتی که باهاش قهر کردم تمام دوستام گفتن دیگه باهاش آشتی نکن ارزشش رو نداره اما من گفتم اشکال نداره پشیمونه اما من از یه سوراخ 3بار نیش خوردم این داستان رو براتون نزاشتم دلتون واسم بسوزه ها اینو گذاشتم که به هرکسی اعتماد نکنید اگه رفیقی دارید که شمارو به جنس مخالف مفت میفروشه اگه رفیقی دارین که تند تند از شما طلب کاره و واسه همه چی باهاتون قهر میکنه اگه رفیقی دارید که وقتی باهاتون بد میشه همه اسرارتون رو رو میکنه اگر رفیقی دارین که شمارو فقط برای غم هاش میخواد نه تو شادیاش و اگر رفیقی دارید که تا یه دوست جدید تو زندگیش پیدا شد شمارو گذاشت کنار برای همیشه ببینین چی میگم برای همیشه دورشو خط بکشین که الان مثل من نسوزید این داستان کاملا واقعی بود این داستان خیلی طولانی تر از این جرف ها بود اما امشب آتیش گرفتم دوس داشتم
خرخرشو بجوم
امروز تو پارکینگ دانشگاه پشت یه پرایده نوشته بود "بازی روزگار آینه را محتاج خاکستر میکند" این
جمله رو بهش گفتم و مطمن هستم که برمیگرده عذر خواهی میکنه ولی حتی اگه به پام بی افته نمی بخشمش نمیبخشم خدای من بزرگه اینو مطمن باشه این دوستم و اون دوس دخترش و و خواهرش که یه روزی دوسش داشتم من هیچ وقت نمیبخشمشون هیچ وقت این داستانم کاملا واقعی بود دوست اولی میلاد
بود و دوست دومی شهرام که خودم باشم

 

[ یک شنبه 12 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1241

داستان شماره 1241

داستان پسرانه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

دوستان ببخشد اگه اين داستان يكم.....اما خيلی باحاله تا آخر بخونيد از خنده بتركيد

گاو در سکوت نیمه شب مشغول جویدن ته مانده ی خوراکی های مسافران بود که اتومبیل شاسی بلندی کنارش، در جاده، ایستاد. چهار جوان، جز راننده، نیم تنه ها ی خود را از پنجره های آن بیرون کردند و صدای گاو درآوردند ، آنچنان بلند که مالک گاو در کلبه اش از خواب پریده و فحشی محلی نثار تهرانی ها می کند
پسرها خنده کنان نیم تنه خودشان را داخل اتومبیل می کنند
پویا پدال گاز را فشرد و در مدت کوتاهی که به دنده ی پنج می رسید با کنترل ضبطش، پنج-شش آهنگ عوض کرد تا به آهنگ 665 رسید
  دوسِت ندارم، سر کاری *** پارتی داری تو شهرداری؟
سام بعد از روشن کردن نوعی سیگار که در آستینش جاسازی کرده بود با دادن فحشی نیم تنه دار، به سه نفر پشت اتومبیل پیوست. خیلی کم پیش می آمد که در این جمع، جمله ای رد و بدل شود که در آن از اصطلاحات نیم تنه دار استفاده نشده باشد. رامین آخرین قطرات ته بطری ویسکی را بالا کشید و بطری آن را از پنجره ی کشویی به بیرون پرتاب کرد؛ آرمین برادر ناتنی اش از کیف دو بطری دیگر درآورد و به قصد تحریک، انها را نشان رامین داد؛ رامین قصد قاپیدن آن ها را داشت که با نیمچه ترمز پویا همگی به روی حامد که مشغول پاک کردن عینکش بود می افتند
آره عسله چشات چه نازه***بابات ترانه سازه***شدی مهندس سازه***مامانش به چیش می نازه؟
پسرها در حالی که از روی هم بلند می شدند یکی یکی به ترتیب نوامیس پویا را به خاطر رانندگی اش به صف کردند اما پویا داشت به حشره ای که روی شیشه ی ماشین پخش شده بود نگاه می کرد و به این فکر می کرد که اگر بجای این حشره، گاوها پرواز می کردند چه می شد!؟
حامد که از دومرتبه لکه شدن عینکش به شدت عصبانی بود بر سر پویا فریاد زد که صدای آن ضبط لعنتی را کم کند. سام که عصبانیت حامد را می دید سیگاری را روی لبان او گذاشت و با دادن انواع فحش به پویا و اقوامش سعی در آرام کردن  او داشت.حامد سیگار را از روی لبانش تف کرد ؛ سام غرزنان سیگار را از کف اتومبیل برداشت و شروع به پک زدن آن کرد
رامین و آرمین هم با گفتن به افتخار داداشی، بطری ها را با هم بالا کشیدند و بعد از هر جرعه مدتی به هم نگاه می کردند ،وسعی داشتند دعوایی که نیم ساعت پیش ، بخاطر دادن فحش مادر به همدیگر پیش آمده بود، را فراموش کنند
 دیگه جونم به لب رسیده  ***  چون دلش رو میده به هر غریبه
حامد که متوجه آمدن اتومبیلی از روبه رو شده بود خطاب به رامین و آرمین گفت که آن زهرماری ها را پایین بیاورند، سام هم در پشتیبانی از حامد با پا، پس گردنی به رامین زده و بطری اش را می قاپد .پس از رد شدن آن اتومبیل، سام جرعه ی اول را بالا می کشد و برای بار چندم شروع به تعریف خاطراتش در سفری که به آن ور آب رفته بود کرد و از زنان روسپی که در راهروهای هتل قدم می زدند تا دستی از اتاقی آنها را بداخل بکشد می گفت، از اندام آنها و از روسپی می گفت که بر سرش دعوا بود؛ بقیه پسرها هم مات تخیلات خود، دچار دپرسی عدم دسترسی، شده بودند. سام بی دلیل شروع به خندیدن کرد؛ بقیه همچنان به همدیگر نگاه می کردند و درواقع به آن زنان
رامین درعین بی خیالی بدون اینکه به اطرافیان خود اعتنایی کند،  پنجره کشویی اتومبیل را باز کرد و زیپ شلوارش را پایین کشید
پویا که از آینه بغلِ اتومبیل نازنینش، شاشیدن رامین را دید به شدت عصبانی شده و بر سر او فریاد می زند اما رامین با خونسردی او را تهدید می کند که رانندگیش را بکند و گرنه ماشینش را به کثافت می کشاند؛ پویا فرمان را رها می کند و به سمت رامین هجوم می برد؛ پسرها سعی می کنند جلو او را بگیرند، حامد به سرعت خم شده تا فرمان را بگیرد که متوجه حضور گاوی وسط جاده می شود
 دافی بَده دافی بَده دافی و آقایه با هم بَده
 نتیجه ی تمام واکنش ها وحتا ترمز سریع پویا این بود که گاو به چند قدم آن ورتر پرتاب می شود
بدون اینکه کلامی ردوبدل شود همگی به گاو پهن شده وسط جاده نگاه می کردند تا اینکه سام به آرامی گفت پستوناشو دیدید؟
حامد یک پس گردنی نثارش می کند آرمین خطاب به بقیه پسرها گفت "بدبختا اگه پستون داشته یعنی شیریه یعنی برو رو رقم میلیون به بالا"؛ پویا تا این جمله را می شنود سریع دنده عقب می گیرد و به سرعت دور زده و مسیر رفته را اینبار با سرعتی بیشتر برمی گردد
 میری بیرون، نکن اونقدر خودتو بزک مزک * شیطونی میگی، میرم خرید، کلک ملک *دلمو کردی با این کارات ترک مرک* گشت ارشاد بگیرت من میارم سند مند
همه از پنجره بیرون را نگاه می کردند تا مطمئن شوند کسی آنها را ندیده ؛ این تنها سام بود که تحت تاثیر سیگاری و ویسکی چند لحظه پیش همچنان زیر لب می خندید که ناگهان با نعره ی یا ابالفضل آرمین همگی خشکشان میزند؛ پویا به شدت ترمز می کند و همگی در حالی که رنگ به چهره شان نمانده به جایی که آرمین نگاه می کند نگاه می کنند؛به رامین
آرمین گریه کنان فریاد می زد "پسرانگی داداشم نیست ،از جاش کنده شده
حامد به لکه خونی که گوشه پنجره ی کشویی بسته شده بجا مانده نگاه می کند و رو به پویا با صدای بلند می گوید "دستمال پیدا کنید نباید بزاریم خون زیادی ازش بره
پویا می گوید همه دستمالهایش کثیف است
آرمین بلافاصله پیراهنش را درمی آورد و روی محل خونریزی فشار می دهد
سام می گوید "خون ه دیگه بند میآد اصلا شاید وقتشه!...ها؟!" پویا اجازه خندیدن ِ بعد از تیکه انداختن را به سام نمی دهد و با مشتی او را نقش کف ماشین می کند
حامد رو به پویا می گوید سریع حرکت کن برو بسمت یه درمانگاهی جایی
آرمین گوشش را به دهان رامین نزدیک تر می کند تا ناله های زیر لب برادر ناتنی ش را بشنود
"میگه پسرانگی م
حامد که به نوعی حس مدیریت بحران گرفته سریع رو به پویا می گوید "راست می گه، اول باید پسرانگیش ش رو پیدا کنیم، پویا دور بزن سریع برو همونجایی که به گاوه زدیم
پویا "اما" وسط می آورد؛ آرمین جواب می دهد  "اما بی اما!، قضیه قضیه ی پسرانگیه ،نمی فهمید!؟
پویا به سرعت جاده را دومرتبه دور می زند و به سرعت به محل تصادف با گاو بر می گردد
 حامد بطری ویسکی را برداشته و درش را محکم می کند و به خود می گوید به الکلش نیاز داریم
لیموزین پیاده میشین بر و بر** نگاه می کنید پچ پچ زر و زر *میپرسین آهنگه چیه شر و ور؟ نه منگلیات ال و ال
سام گوشه اتومبیل افتاده؛ رامین مدام زیر لب پسرانگی ش را صدا می زند آرمین به شدت پیرهنش را بین دو پای رامین فشار می دهد و پویا بشدت گاز می دهد اما حامد آنی فریاد میزند "نگه دار پویا
اتومبیل توقف می کند
حامد ادامه می دهد "شاید پسرانگی رامین همین جاها افتاده باشه ممکنه بری جلوتر لهش کنی ... بذار چراغات روشن بمونه، می ریم پایین دنبالش
  پویا و حامد پیاده می شوند و به دنبال پسرانگی می گردند. سام که تازه به خود آمده کف ماشین بالا می آورد سپس با صورتی زرد به آرمین و پیرهن خونی مابین پاهای رامین نگاه می کند آرمین به او می گوید اگر عقلش سر جایش آمده بیاید و دستمال را فشار بدهد تا او هم به جویندگان پسرانگی بپیوندد
چند لحظه بعد ، همچنان حامد و آرمین جستجو می کنند ؛ پویا همچنان که ماشین و نور ماشین را به چند قدم جلوترهل می دهد زیر لب نق می زند "دیشب این موقع دنبال چی بودیم و امشب دنبال چی!" .در این بین نیسان مخصوص حمل مرغی از سمت مقابل پیدایش می شود و نرسیده به آنجا توقف می کند. پویا و آرمین و حامد مات و مبهوت به آن اتومبیل نگاه می کنند و راننده آن اتومبیل هم گیج تر از آن سه، به نور افتاده در چشمش و به گاو پهن شده روی زمین و به آرمین بدون پیراهن و در انتها به ساعتش نگاه می کند.عقلش حکم می کند سریعا دور بزند سریعا هم دور می زند و با شتاب بر می گردد.حامد خطاب به دو جوینده دیگر می گوید "عجله کنید احتمالا راننده نیسان به پلیس خبر می ده
داخل ماشین هم، رامین ناله ی زیر لبش را از "پسرانگی م پسرانگی م"  به  "من دیگه نمی تونم من دیگه نمی خوام زندگی کنم من دیگه نمی تونم ..." تغییر داده؛ سام هم برای دلداری دادن به او از تعدد دو جنسی ها می گوید و اینکه امروزه با عملی ساده، جنسیت افراد را تغییر می دهند رامین مانند بچه ها خود را در آغوش سام جای می دهد اشک در چشمانش جمع می شود و به زحمت ازو می پرسد  "یعنی دیگه نمی تونم اون زنایی که تعریف کردی ..." سام سریع حرفش را قطع می کند "بدبخت به اون زنها فکر نکن اصلا الآن به زن فکر نکن خون بیشتری ازت میره، اسکل اونایی که تعریف کردم خالی بندی بود؛ اینا رو تو یه فیلم دیده بودم برا شما اسکلا هم تعریف کردم
موقعیت درام بین سام و رامین با فریاد حامد شکسته می شود .حامد به سرعت به سمت ماشین می دود و در کشویی را باز کرده و پسرانگی  رامین را که داخل بطری ویسکیست نشانش می دهد پویا هم سریع پشت رل نشسته  دور میزند و به سمت نزدیکترین درمانگاه گاز می دهد
گاو در سکوت نیمه شب به سمت گاو پهن شده روی زمین می رود و "مو" بلندی می کشد آنچنان بلند که مالکش از خواب پریده و به زبان محلی می گوید این چه وقت جفت خواستنه
 برگرفته از فیلمنامه یازده و چهارده دقیقه ی گریگ مارکس

 

[ یک شنبه 11 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1240

داستان شماره 1240

نوشته روی دیوار


بسم الله الرحمن الرحیم
مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. پسرش دم در آشپزخانه منتظر او بود و می خواست کار بدی را که تامی کوچولو انجام داده، به مادرش بگوید. وقتی مادرش را دید به او گفت: «مامان! مامان ! وقتی من داشتم تو حیاط بازی می کردم و بابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با یه ماژیک روی دیوار اطاقی را که شما تازه رنگش کرده اید، خط خطی کرد!» مادر آهی کشید و فریاد زد: «حالا تامی کجاست؟» و رفت به اطاق تامی کوچولو. تامی از ترس زیر تخت خوابش قایم شده بود، وقتی مادر او را پیدا کرد، سر او داد کشید: «تو پسر خیلی بدی هستی» و بعد تمام ماژیکهایش را شکست و ریخت توی سطل آشغال. تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و اشک از چشمانش سرازیر شد. تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و درون قلب نوشته بود: مادر دوستت دارم!مادر درحالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت و یک تابلوی خالی با خود آورد و آن را دور قلب آویزان کرد. بعد از آن، مادر هرروز به آن اطاق می رفت و با مهربانی به تابلو نگاه می کرد

 

[ یک شنبه 10 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1239

داستان شماره 1239

داستان پسری تنها( غمگين

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزهای آخر خرداد ماه بود که پسرک به مادرش قول داده بود امتحانات خرداد ماه را به خوبی پشت سر بگذراد تا مادرش هدیه ای به او بدهد .
خانواده ی انها فقیر بودند و او چهار - پنج خواهر و برادر قد و نیم قد داشت پدر خانواده کارگر بود و او با حقوق کارگری کمی که داشت به سختی خرج خانه را در می اورد
درس خواندن برای پسرک در محیط شلوغ خانه واقعا سخت بود ولی او خسته نمی شد و هروز تلاش خود را بیشتر می کرد .
بالاخره روز موعود فرا رسید . پسرک همراه مادرش برای گرفتن کارنامه به مدرسه رفت . وقتی کارنامه را دید از شدت خوشحالی دست مادر را گرفت و با او شروع به دویدن کرد و با هم می خندیدند حال وقت ان شده بود که مادر هدیه ای به فرزندش بدهد
 خیلی خوشحالم عزیزم واقعا دستت درد نکند خیلی زحمت کشیدی
 خواهش می کنم مادر وظیفه ام بود
 حالا دیگه باید به قولم وفا کنم و هدیه ای بهت بدهم چی می خواهی
نه مادر هیچی نمی خواهم الان وضع مالی پدر خوب نیست ولش کن
 نه پسرم من به تو قول دادم هر چی می خواهی بگو اگر در توانم بود حتما تهیه اش می کنم
فرزند داشت با خودش فکر می کرد که چه بگوید خلاصه گفت
 اگر امکان دارد امروز ناهار قرمه سبزی درست کنید اخه یکسال هست که نخوردیم
باشه عزیزکم
مادر در دلش خیلی ناراحت بود چون نه گوشت داشت نه به اندازه کافی برنج نمی دانست چه کند
خلاصه به خانه رسیدند مادر زود رفت به اشپزخانه دید مقداری سبزی و مقدار ناچیزی برنج که یک نفر هم سیر نمی کند دارد
با خودش گفت من به پسرم قول دادم و این ناچیزترین هدیه ای است که او در خواست کرده پس حتما باید درست کنم .
چادرش را به سر کرد و رفت با کلی عذر و خجالت از همسایه ها مقداری برنج و گوشت گرفت .
به خانه برگشت و دست به کار شد با همان مقدار موادی که داشت خوروشت قرمه سبزی ساخت که بویش تا هفتا کوچه ان طرف تر می رفت
پدر به خانه امد گفت
زن مگر ما گوشت داشتیم که قرمه سبزی درست کرده ای ما حتی برنج هم به اندازه کافی نداشته ایم چه برسد به گوشت
زن نمی دانست چه بگوید چون می دانست شوهرش به شدت بدش می اید که از همسایه ها چیزی قرض کنند او می خواست موضوع را عوض کند گفت
 پسرم برو کارنامه ات را بیاور تا پدر ببیند . امسال خیلی درسش را خوب خوانده است باید چیزی به او هدیه بدهیم
 زن من از صبح تا شب دارم *** می ریزم پول اضافی ندارم که خرج او کنم بالاخره بگو ببینم از کجا گوشت اوردی
در همین حال پسرک کارنامه اش را اورد و نزدیک پدر ایستاده بود تا پدر فقط دست نوازشش را بر سر او بکشد
مادر گفت: ببین چقدر نمره هاش خوب شده
می گی یا نه از کجا گوشت اوردی
 من تصمیم گرفتم برایش قرمه سبزی درست کنم تا هدیه ای به او داده باشم برای همین یکم گوشت و برنج از همسایه ها ........
تو چی کار کردی ؟ همین یکارت مونده بود که بخاطره یک الف بچه سکه ی یک پولمون کنی جلوی در و همسایه الان می آیم حالیت می کنم زن
پسر گفت: تقصیر من بود مرا کتک بزنید با مادر کاری نداشته باشید نه نه اون بخاطره من این کار را کرده او تقصیری نداره
برو کنار بچه حالا دیگه زبون در اوردی تو به من می گی چیکار کنم
در همین لحظه پدر پسرک را هل داد و سر پسرک به دیوار خورد ولی هیچ خونی نیامد و پسرک نقش بر زمین شد.
پدر به سراغ مادر رفت و یک سیلی به او زد که مادر همش فریاد می زد پسرم پسرم
 بگذار بروم بچه را ببینم او هیچ تکانی نمی خورد تو بعدا هم می توانی مرا کتک زنی پس فعلا بذار برم
پدر سیلی دوم را زد دیگر خون داشت از دهان مادر جاری می شد پدر او را رها کرد
مادر شتابان به سمت پسر رفت
هر چه تکانش داد پسرک هیچ عکس العملی نشان نمی داد او دیگر نفس هم نمی کشید و جان به جان افرین تسلیم کرده بود
مادر همچنان پسرک را در اغوش گرفته بود و اشک می ریخت
..................
یادمان باشد
گر گلی پــــــر پــــــر شود بــــــرود از پیش مـــــــا
از غم دوری آن نداریم خواب و خوراک سالها
پس در مواقع عصبانیت کاری نکنیم که باعث پشیمانیمان شود مخصوصا به اقا پسرهای گلی بود که یک روز پدر می شوند آنها یادشان باشد دست بلند کردن رو زن و بچه اشن هنر نیست و با اینکار شاءن کلمه مقدس پدر را می اورند دو- سه روز ناراحت بودم شاید اون طوری که شایسته بود نتوانستم توصیف کنم ولی وقتی ادم با خودش فکر می کند می گه اخه چرا پسرک بی گناه مرد همه ی این ماجراها سر یک قرمه سبزی بود؟

[ یک شنبه 9 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1238

داستان شماره 1238

 

داستان پسر کوچولو و تقاضای پول از پدر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرد دیر وقت، خسته از کار به خانه برگشت، دم در پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود:سلام بابا! یک سؤال از شما بپرسم؟پدر گفت:بله حتماً چه سؤالی؟
بابا! شما برای هر ساعت کار چقدر پول میگیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد. چرا چنین سؤالی می کنی؟
فقط می خواهم بدانم.
اگر باید بدانی بسیار خوب می گویم: بیست دلار
پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید٬ بعد به مرد نگاه کرد و گفت: میشود به من ده دلار قرض بدهید؟
مرد عصبانی شد و گفت: من هر روز سخت کار می کنم و پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم. پسر کوچک آرام به اطاقش رفت و در را بست. بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده شاید واقعاً چیزی بوده که او برای خریدنش به ده دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد که پسرک از پدرش درخواست پول کند. مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.گفت:خوابی پسرم؟
پسر گفت:نه پدر، بیدارم
من فکر کردم که شاید با تو خشن رفتار کرده ام . امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این ده دلاری که خواسته بودی. پسر کوچولو خندید، و فریاد زد: متشکرم بابا . بعد دستش را زیر بالش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد. مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت: با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا بیست دلار دارم
آیا می توانم یک ساعت از کار شما بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟
من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم

 

[ یک شنبه 8 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1237

داستان شماره 1237

داستان آقا معلم و پسرهای خوشگل کلاس   

 

 بسم الله الرحمن الرحیم 

اومد توی کلاس و بساطش رو انداخت روی میز. گفت امروز میخوام امتحان بگیرم. سر و صدای بچه ها بلند شد که “آقا اجازه صفر میشیم؛ نه آقا شما که نگفته بودین؛ آقا تو رو خدا نه؛ ما هیچی نخوندیم؛ و........
وسط هیاهوی بچه ها، میلاد هم یه چیزی میگفت ولی واضح نبود. آقا معلم هم تلاش میکرد بفهمه میلاد چی میگه ولی سر و صدا نمیذاشت. آقا معلم عصابی شد و گفت بچه ها ساکت میلاد میخواد یه چیزی بگه. بعدش یه لبخند ملیح زد و به میلاد گفت “بگو عزیزم، بگو ببینم چی میگی؟
میلاد گفت “آقا اجازه، نمیشه به همه ی بچه ها همینطوری یه نمره ای بدین؟
آقا معلم با همون خنده ی ملیحش چند ثانیه فکر کرد و بعدش گفت “چرا نمیشه؟! الان همینکارو می کنم
نشست روی صندلیش و در حالی که چهره ی بچه ها رو رصد میکرد اسم چند تاشون رو صدا زد: “میلاد، امید، رضا، محمد، محسن، بهنام، مسعود” و گفت “بیایین پای تخته
خودکارشو برداشت و در حالی که انگار قند تو دلش آب میشد گفت “باریکلا میلاد جان، تو از همه خوشگل تری، بیست برو بشین! مسعود و بهنام شما هم بیست! به تو هم بیست میدم محمد اما امید تو نوزده میشی. به رضا هم به خاطر اینکه لباسای قشنگی داره و موهاش طلاییه بیست میدم و گرنه به خاطر اضافه وزنش باید بهش نوزده میدادم. برید بشینید. ماشالا، ماشالا، آفرین پسرای خوب
بچه ها در حالی که همه با تعجب به هم نگاه میکردندآقا معلم بازم شروع به صدا زدن اسم کرد. “علی، حسین، بهزاد، سهیل، مرتضی، محمد حسین، نیما، مهدی، جابر، احسان” بچه ها اومدن پای تخته. آقا معلم گفت: شماها همه تون تو مایه های هفده هجده هستید. بهتون میدم هفده اما به مهدی واسه موهای اتو کرده اش و مرتضی به خاطر چشمای درشتش میدم هیجده ٫ برید بشینید. آفرین
“خوب، بقیه دیگه زیر شانزده هستید ولی خوب اونایی که لباساشون قشنگ و نو باشه شانزده و نیم میدم. لباس قشنگا بیان پای تخته.” چندتا از بچه ها رفتن پای تخته و آقا معلم گفت ” خوب نمره هاتونو دادم فقط حمید تو بیا ببینم جنش شلوارت چیه؟ نه خوبه! به تو میدم هفده. خوب بشینید. بقیه هم که موندن اسماشونو بخونن بر اساس خوشگلی و خوشلباسی بهشون نمره میدم
 آقا اجازه، بهداد؟        معلم: چهارده
 آقا اجازه، حسن؟         معلم:حسن هم .پانزده
 آقا، حسین؟         معلم:باریکلا حسین. شانزده
 آقا اجازه، غلام ؟        معلم:بشین بابا .دوازده
 آقا اجازه، محمود؟  معلم:محمود جان ببینم کفشاتو؟ خوبه. فشن موهاتم خوبه. بشین .هفده
آقا اجازه، موسی؟ معلم:چه وضعشه؟ تو دهات شما شونه اختراع نشده؟ بشین ببینم عتیقه .ده

و اینطور گذشت اون روز امتحان. بچه ها بر اساس قیافه، مو، لباس و کفششون نمره گرفتن. خیلیا خندیدن، خیلیا ناراحت شدن

[ یک شنبه 7 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1236

داستان شماره 1236


تائید کننده باور را پیدا کن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی پدری نزد شیوانا آمد و ازاو در خصوص رفتار ناهنجار پسر نوجوانش راهنمایی خواست. شیوانا پرسید: “مگر پسرت چه می کند!؟”مرد گفت: ” او به طرز متفاوتی نسبت به بقیه جوانان لباس می پوشد و موهای خود را به شکلی زننده آرایش می کند و رفتاری مغایر با بقیه دارد. هر چه به او می گوئیم که این کار باعث بی حیثیتی خانواده می شود به گوشش نمی رود
شیوانا گفت: ” فرزند تو جایی بابت این رفتارش از کسی تائید می گیرد. ببین چه کسی به این شکل عجیب و غریب او می خندد و در عمل ( و نه در گفتار) او را به خاطر این شکل خاص تحسین می کند!؟ انسان های بد کار بد انجام می دهند چون کسی یا پنداری آنها را به این باور رسانده که کار بد چندان هم بد نیست! بد بودن و زشت بودن کارهای پسرت را کسی یا کسانی به شکل دیگری معنا می کنند! این افراد را پیدا کن و از آنها بخواه که هر وقت پسرت مقابل آنها ظآهر شد حالت انزجار به خود بگیرند و با نفرت از شکل ظاهری  او طردش کنند. پسرت بلافاصله رفتاری را پیشه می کند! تا از دیگران تائید بگیرد!” تائید کننده باور را پیدا کن!
مرد با عصبانیت گفت:” چه می گوئید استاد!؟ در خانواده ما همه اینکار را زشت می دانند و هیچکس رفتار او را تائید نمی کند. دوستان این پسر هم همگی از خانواده های محترم هستند. چگونه ممکن است او تائید این مسخره بازی را از کسی بگیرد
مرد ناراحت و عصبانی از نزد شیوانا بیرون آمد و به سوی خانه اش به راه افتاد. او آنقدر عصبانی بود که کارهای آن روزش را نیمه کاره رها کرد و سرزده وارد خانه شد. وقتی قدم به درون حیاط منزل گذاشت در کمال حیرت دید که همسر و فرزندانش پسر جوان را که لباس زنان پوشیده تشویق می کنند واو را به خاطر شیرینکاری هایش در جامه زنان تحسین می کنند. حق با شیوانا بود. تمام اعضای خانواده در عمل با خندیدن به رفتار ناهنجار پسر او را به این باور رسانده بودند که رفتارش چندان هم زشت نیست! مرد با شرمندگی سرش را پائین انداخت و بدون اینکه با هیچکس حرفی بزند غمگین و ناراحت از لابلای جمع خانواده عبور کرد و به درون اتاقش رفت و با خودش خلوت کرد. می گویند از آن روز به بعد دیگر آن پسر ناهنجاری نکرد

 

[ یک شنبه 6 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1235

داستان شماره 1235

دفترچه مشق دخترک فقیر


بسم الله الرحمن الرحیم
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و
جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش راتا جلوی میز معلم کشید و با صدای
لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک
خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و
پاره نکن ؟ ها؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد… بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :خانوم… مادرم مریضه… اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن… اونوقت میشه
مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد… اونوقت میشه برای خواهرم
شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه… اونوقت…
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای
داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد

 

[ شنبه 5 شهريور 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1234

داستان شماره 1234

قدر همدیگر را بدانیم


بسم الله الرحمن الرحیم
زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند. پیرمرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است! از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود.
قدر همدیگر رو بدونیم تا یه روزی پشیمون نشیم!!
تا که بودیم، نبودیم کسی
کشت ما را غم بی هم نفسی
تا که خفتیم، همه بیدار شدند
تا که رفتیم، همه یار شدند
قدر آن شیشه بدانید که هست
نه در آن موقع که افتاد و شکست

[ شنبه 4 شهريور 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1233

داستان شماره 1233

انگار خود شیطان بود


بسم الله الرحمن الرحیم

همون روز اولي كه توي روشنايي روز ديدمش فهميدم پنج_شش سالي از من بزرگتره،اما اونقدر زيبا بود كه جذب صورتش شدم.... شب قبلش ساعت یازده بود كه به عنوان مسافر اومد و بهم گفت: آقا تا سعادت آباد مي ري؟ بهش گفتم: بشين ترك موتور؛ همه چيز با يه صحبت خيلي مختصر شروع شد .... آنچه مي خوانيد
واگويه هاي جوان مبتلا به ايدزي است كه داستان ابتلايش را اين گونه براي خبرنگار ايسنا بازگو كرده است: مجردي يا متاهل؟ مجرد اگر فردا بخوام جايي برم مياي دنبالم؟ آره مي آم! تلفن داري؟ نه شماره خونمونو مي دم پس شماره موبايلمو يادداشت كن، فردا بهم زنگ بزن، بگم ساعت چند بيا همون شب بهش زنگ زدم الو؟ سلام آقاي .... شماييد؟ بله. تماس گرفتم بگم فردا كجا مي
ريد؟ بيا .... دنبالم. رفتم به آدرسي كه داده بود، توي روشنايي روز زن زيبايي بود. ترك موتور نشست و سرحرف رو باز كرد. معتادي؟ آره! چي ميكشي؟
با اين كه هروئين مصرف مي كردم، گفتم حشيش، شما هم مصرف مي كنيد؟ آره، خيلي هم خمارم خيلي؟ مگه مواد داري؟ آره جايي داري خودمونو بسازيم؟ نه، مادرم خونس پس يه كوچه خلوت پيدا كن يواش يواش صحبت ما شد «رفاقت»، اون موقع 26 سالم بود و دوره آشنايي مون 5/3 ماه بيشتر طول نكشيد. يه روز با هم رفتيم دروازه شمرون. يه كوچه اي اونجا بود كه همه مواد مي فروختن. تازه اون موقع فهميدم اون با فروشنده هاي مواد در تماسه و من تنها رفيقش
نيستمو و خيلي ها باهاشن. همون موقع ازش زده شدم، از اين كه با يكي ديگه غير من حرف زده بود، ناراحت بودم. وقتي اومد ترك موتورم نشست، باهاش حرف نزدم، تا اين كه بهم گفت: كسي خونتونه؟ چطور؟ دوا دارم، بريم بزنيم! بالاخره رفتيم توي يه كوچه خلوت. دو گرم هروئين همراش بود يه گرمشو داد به من. همون موقع نظرم نسبت بهش عوض شد و ولش نكردم. مادرم، خواهرم و بچه هاش رفته بودن مسافرت، خونه دو هفته خالي بود. دومين روزي كه خونمون بود، هر دو خمار شديم، پولم نداشتيم، به يكي زنگ زد، بعد گفت بيا بريم. سوار موتور شديم، رفتيم هفت حوض. از يه مردي 15 16 هزار تومن پول گرفت و رفتيم دنبال جنس. وضع آشفته اي داشت، اون زن زيبا ...، آب بينيش روي دهنش رسيده بود. رفت سراغ مواد فروشي كه حتي من كه مرد بودم، جرات نمي كردم سمتش برم.
دستش رو گرفته بود و هي بهش مي گفت: «آقا جنس داري؟ آقا جنس داري؟» توي وضع كثيفي به كاسبه چسبيده بود.كاسب بهش جنس آشغال داد. اومد اينور چاقويي درآورد و داد مي زد الت مي كنم، بلت مي كنم. همون موقع ازش زده شدم.بهش گفتم: ميرم سيگار بخرم و بيام ، اما رفتم و ديگه سراغشو نگرفتم.
بعد ازچند روز بهم زنگ زد و گفت: «خوش اومدي به جمع ايدزيا» خنديدم: هه هه! خيلي خنديدم... بعد از مدتها از طرف مدرسه به بچه خواهرم برگه هايي داده بودند كه علائم HIV توش نوشته شده بود. مثلا چه مي ودنم، غدد لنفاوي بغل گوش بادمي كنه. دست زدم به گوشم ديدم آره غدد منم باد كرده، به مادرم، گفتم HIV گرفتم. با هم رفتيم مركز انتقال خون، بعد از گرفتن جواب آزمايش
ديدم، بله! جواب آزمايش مثبته. از اون موقع تا الان سه سال مي گذره. با خنده اي تمسخرآميز نسبت به خودشمي گه: «اومدم بپيچونمش، اما انگار پيچش فراووني خوردم.» سرش رو به پايين بود و تنها به دمپايي هاي لاانگشتيش نگاه مي كرد، چشماشو محكم با دو دستش گرفته بود و مي ماليد. لا به لاي انگشتاش حروفي به لاتين خالكوبي شده بود . خيلي راحت مي شد،
حدس زد كه حرف اول اسم معشوقه يا مادرشه. پرسيدم: اول اسمه كيه؟ يه بنده خدايي بود كه اگر مريضي نمي گرفتم، دو ماه بعد نامزديمون بود. به هيچ كجا نگاه نمي كرد. انگار روي زمين دنبال چيزي مي گشت. حالا ديگه لبخند مي زد.
يه ريز حرف مي زد. دانشجوي رشته حقوق اردبيل بودم، بعد از جريان ايدزي شدنم، خونوادم خونه رو عوض كردن، منم ديگه بهش (نامزدم) زنگ نزدم، نمي دونستم بايد بهش چي بگم، همسايه ها به مادرم گفته بودن يه دختري مياد توي محل و سراغمو مي گيره، گريه مي كنه و در به در دنبال من يا آدرس جديد خانه مي گرده. چرا بهش خيانت كردي؟ خيانت ناخواسته بود. نميدونم چطوري
بگم، انگار خود شيطون بود كه نشسته بود پشت موتور و صحبت مي كرد، هيچ وقت فكر نمي كردم ايدزي بشم، وقتي اسمش رو مي شنيدم، مي خنديدم مي گفتم اوه اوه «ايدز؟» فكر نمي كردم آدم به اين سادگي ايدز مي گيره، اما ...! فاصله من با ايدز خيلي كم بود؛ خيلي كم؛ به اندازه يه چشم برهم زدن، شايد كمتر. نمي ارزه، به نظر من نمي ارزه. لذتي كه دنبالش بودم ...! ساكت مي شه، تنها سرش رو تكون مي ده، تكوني از روي ندامت، سعي ميكنه تمام آنچه رو كه
توي اين مدت از ذهنش گذشته، بگه. خيلي وقتا خواستم برم يه جايي و رگمو بزنم يا 100 تا قرص بخورم، اما بعدش پيش خودم گفتم، اينطوري مردن خيلي بدتر و تنها مادرپيرمو عذاب مي ده.ما كه مي خوايم بميريم، پس بذار با همين شيوه ايي كه خدا مي خواد، بميريم. چهار تا خواهر و برادرم بوديم و پدرم، خدا بيامرز، بازنشسته شركت واحدبود.به ترياك اعتياد داشت. چهارده پانزده  ساله بودم كه پنجشنبه، جمعه ها با بچه هاي محل مي رفتيم، مشروب مي خورديم، يواش يواش سيگار، حشيش، دزديدن ترياك بابا و بعد هروئين. تقريبا15  سالم بود. روز اولي كه دو كام هروئين زدم، فرداش ديگه با زرورق نزدم، تزريق كردم. يك سال بعد، خونوادم متوجه اعتيادم شدن. بيچاره ها خيلي سعي كردن تركم بدن. كلينيك، كمپ، خوابوندن توي خونه، داروي گياهي و ... همه
روش ها رو امتحان كردناما بعد از دو سه ماه تا كمي بهم بها مي دادن و اجازه داشتم از خانه بيرون برم، دوباره همه چيز رو شروع مي كردم. مكث مي كنه، وقتي از سكوتش خسته مي شه، دوباره ادامه مي ده: به نظر من معتاد، معتاد نيست، بلكه مريضه. مريضي فكري داره. الان مي فهمم اون موقع فكر من كار نمي كرد، الان هم كه كار مي كنه، چه فايده، وقتي روي پيشونيم حك شده مرگ !!! اشكاشو پاك مي كنه. سال هشتاد پدرم فوت كرد، درست شش ماه بعد از اين كه خواهرم سرطان گرفت و مرد. از هر گوشه زندگيش يه چيزيي مي گفت. دلش نمي خواست چيزياز قلم بيفته، اما دردش اون قدر زياد بودكه وسط هر جمله ياد يه چيز ديگه مي افتاد. يه مكث كوتاه مي كرد و دوباره از يه گوشه ديگه زندگيش حرف مي زد. وقتي خانواده ام فهميدن ايدز دارم، ازم فاصله گرفتن. ديگه هيچ كدوم از فاميلا خونمون نمي اومدن. تصميم گرفتم از خانواده جدا بشم و الان سه ساله مجرد زندگي مي كنم، مادرم ماهيصد تا صدو پنجاه هزار تومان خرجي بهم مي
ده و هر چند وقت يك بار بهم سر مي زنه و يخچالمو پر مي كنه. دوباره سكوت و سكوت بيچاره مادر پيرم !!! وقتي ساكت مي شه، چشماش سنگينو پلكاش بهم خيلي نزديك مي شن. مي پرسم: چي استفاده كردي؟ صبح كراك كشيدم. سه سال بود متادون مي خوردم و تزريق نمي كردم، اما يك ماهه كه كراك مي كشم. مي پرسم:
چرا؟ وقتي چيزي به نام خانواده ندارم، اميدي هم به زندگي ندارم، به چه اميدي موادرو كنار بذارم؟ كسي مواد رو ترك مي كنه كه به چيزي اميد و عشق داره و دل خوشكرده. وقتي زندگي من هيچ معنايي نداره، دلمو به چي خوش كنم؟ بغض راه گلوش رو مي گيره، دو تا دستشو محكم روي چشاش فشار مي ده. نمي زاره اشكاش پايين بيان و همونجا محكم لاي انگشتاش جمع و جورش مي كنه و ادامه مي ده: چرا من بايد اين مريضي رو بگيرم؟ مني كه اين همه بدبختي كشيدم. تا اومدم بفهمم زندگي چيه، افتادم توي مواد، تا كنار گذاشتم، خواهرم سرطان گرفت و بعد بابام مرد. اين همه بدبختي، مكافات، اجاره نشيني، اسباب كشي هاي مادرم. چرا اين يكي؟ اينچي بود ديگه؟ اين چرا!!! بعضي وقتا با خودم مي گم: شايد چوب يكي از كارايي رو كه كردم، دارم مي
خورم! بحث رو مي كشونه به يه نقطه ديگه، از عروسي خواهر كوچيكش مي گه. خواهرم نه ماه پيش عروسي كرد، عروسيش رو از اون طرف خيابون تماشا كردم. باز هم سكوت. نمي دونستم چي بايد بگم، همه آنچه را كه بايد مي گفت، گفته بود: « يك لحظه لذت ارزششو نداشت» آخرين لحظه تنها يه جمله مي گه: «از زندگي ام فقط يه همدم مي خوام. حالا خيلي تنهام

[ شنبه 3 شهريور 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1232

داستان شماره 1232


داستان بسیار زیبا و آموزنده مادر نابینا



بسم الله الرحمن الرحیم
My mom only had one eye.  I hated her… she was such an embarrassment.

مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم … اون همیشه مایه خجالت من بود

She cooked for students & teachers to support the family.

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت

There was this one day during elementary school where my mom came to say hello to me.

یک روز اومده بود  دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره

I was so embarrassed. How could she do this to me?

خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟

I ignored her, threw her a hateful look and ran out

به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا   از اونجا دور شدم

The next day at school one of my classmates said, “EEEE, your mom only has one eye!”

روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت  هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره

I wanted to bury myself. I also wanted my mom to just disappear.

فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم .  کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم  یه جوری گم و گور میشد…

So I confronted her that day and said, ” If you’re only gonna make me a laughing stock, why don’t you just die?!!!”

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟

My mom did not respond…

اون هیچ جوابی نداد....

I didn’t even stop to think for a second about what I had said, because I was full of anger.

حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .

I was oblivious to her feelings.

احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

I wanted out of that house, and have nothing to do with her.

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

So I studied real hard, got a chance to go to Singapore to study.

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

Then, I got married. I bought a house of my own. I had kids of my own.

اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی…

I was happy with my life, my kids and the comforts

از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم

Then one day, my mother came to visit me.

تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من

She hadn’t seen me in years and she didn’t even meet her grandchildren.

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو

When she stood by the door, my children laughed at her, and I yelled at her for coming over uninvited.

وقتی ایستاده بود دم در  بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا  ، اونم  بی خبر

I screamed at her, “How dare you come to my house and scare my children!” GET OUT OF HERE! NOW!!!”

سرش داد زدم  “: چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!”  گم شو از اینجا! همین حالا

And to this, my mother quietly answered, “Oh, I’m so sorry. I may have gotten the wrong address,” and she disappeared out of sight.

اون به آرامی جواب داد : ” اوه   خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم ” و بعد فورا رفت واز نظر  ناپدید شد .

One day, a letter regarding a school reunion came to my house in Singapore .

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

So I lied to my wife that I was going on a business trip.

ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

After the reunion, I went to the old shack just out of curiosity.

بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .

My neighbors said that she is died.

همسایه ها گفتن که اون مرده

I did not shed a single tear.

ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم

They handed me a letter that she had wanted me to have.

اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن

“My dearest son, I think of you all the time. I’m sorry that I came to Singapore and scared your children.

ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور   اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،

I was so glad when I heard you were coming for the reunion.

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا

But I may not be able to even get out of bed to see you.

ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم

I’m sorry that I was a constant embarrassment to you when you were growing up.

وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم

You see……..when you were very little, you got into an accident, and lost your eye.

آخه میدونی … وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی

As a mother, I couldn’t stand watching you having to grow up with one eye.

به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم

So I gave you mine.

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

I was so proud of my son who was seeing a whole new world for me, in my place, with that eye.

برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم  به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه

With my love to you,

با همه عشق و علاقه من به تو...

[ شنبه 2 شهريور 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1231

داستان شماره 1231

داستان بسیار زیبا وغمگین عشق دختر نوجوان به پسر نوجوان


بسم الله الرحمن الرحیم
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد
دوستان نظر شما چیست؟؟؟؟؟

 

[ شنبه 1 شهريور 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1230

داستان شماره 1230

داستان پرتاب آجر توسط پسرک


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند
پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند
پسرک گفت : ”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.. برادر پسرک را روی صندلی‌اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند

 

[ شنبه 30 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1229

داستان شماره 1229

جولیت: دختر بچه فداکار


بسم الله الرحمن الرحیم
همسرم کلر با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟ مرد روزنامه رو به کناری انداخت و بسوی آنها رفت تنها دخترم جولیت بنظر وحشت زده می آمد.
اشک در چشمهایش پر شده بود ظرفی پر از سوپ مرغ در مقابلش قرار داشت جولیت دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. جولیت کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید .... جولیت مکث کرد
بابا، اگر من تمام این سوپ مرغ  رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم ناگهان مضطرب شدم. گفتم، جولیت، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.
و با حالتی دردناک تمام سوپ مرغ  رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم
وقتی غذا تمام شد همسرم نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد
همه ما به او توجه کرده بودیم. جولیت گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت، وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه
گفتم،جولیت، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. جولیت گفت، بابا، دیدی که خوردن اون سوپ مرغ چقدر برای من سخت بود
جولیت اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم، مرده و قولش
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
نه. اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم اون هیچوقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام بذاره
جولیت، آرزوی تو برآورده میشه
جولیت با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود
صبح روز دوشنبه جولیت  رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود.جولیت  بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند جولیت را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام 
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، جولیت، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته پسرم نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن جولیت هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین
سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن.

 فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن

 

[ شنبه 29 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1228

داستان شماره 1228

داستان آموزنده “توله های فروشی


بسم الله الرحمن الرحیم
مغازه‌داری روی شیشه مغازه‌اش اطلاعیه‌ای به این مضمون نصب کرده بود؛ “توله‌های فروشی“. نصب این اطلاعیه‌ها بهترین روش برای جلب مشتری، بخصوص مشتریان نوجوان است، به همین خاطر خیلی بعید بنظر نمی‌رسید وقتی پسرکی در زیر همین اطلاعیه هویدا شد و بعد از چند لحظه مکث وارد مغازه شد و پرسید: “قیمت توله‌ها چنده؟”
مغازه دار پاسخ داد: “هر جا که بری قیمتشون از ٣٠ تا ۵٠ دلاره”.
پسر کوچک دست تو جیبش کرد و مقداری پول خرد بیرون آورد و گفت: من ٢ دلار و ٣٧ دارم. می‌توانم یه نگاهی به توله‌ها بیندازم؟
صاحب مغازه پس از لبخندی سوت زد. با صدای سوت، یک سگ ماده با پنج توله فسقلی‌اش که بیشتر شبیه توپ‌های پشمی کوچولو بودند، پشت سر هم از لانه شان بیرون آمدند و توی مغازه براه افتادند. یکی از توله‌ها به طور محسوسی می‌لنگید و از بقیه توله‌ها عقب می‌افتاد. پسر کوچولو بلافاصله به آن توله لنگ که عقب مانده بود اشاره کرد و پرسید:
“اون توله‌هه چشه؟”
صاحب مغازه توضیح داد که دامپزشک بعد از معاینه اظهار کرده که آن توله فاقد حفره مفصل ران است و به همین خاطر تا آخر عمر خواهد لنگید. پسر کوچولو هیجان زده گفت:
“من همون توله رو می‌خرم”.
صاحب مغازه پاسخ داد: “نه، بهتره که اونو انتخاب نکنی. تازه اگر واقعاً اونو می‌خوای، حاضرم که همین جوری بدمش به تو”.
پسر کوچولو با شنیدن این حرف منقلب شد. او مستقیم به چشمان مغازه دار نگریست و در حالی که با تکان دادن انگشت سبابه روی حرفش تاکید می‌کرد گفت:
“من نمی‌خوام که شما اونو همین جوری به من بدید. اون توله‌هه به همان اندازه توله‌های دیگه ارزش داره و من کل قیمتشو به شما پرداخت خواهم کرد. در واقع، ٢ دلار و ٣٧ سنت شو همین الان نقدی میدم و بقیه شو هر ماه پنجاه سنت، تا این که کل قیمتشو پرداخت کنم”.
مغازه دار بلافاصله گفت: “شما بهتره این توله رو نخرید، چون اون هیچوقت قادر به دویدن و پریدن و بازی کردن با شما نخواهد بود”.
پسرک با شنیدن این حرف خم شد، با دو دست لبه شلوارش را گرفت و آن را بالا کشید. پای چپش را که بدجوری پیچ خورده بود و به وسیله تسمه‌ای فلزی محکم نگهداشته شده بود، به مغازه دار نشان داد و در حالی که به او می‌نگریست، به نرمی گفت:
“می بینید، من خودم هم نمی‌توانم خوب بدوم، این توله هم به کسی نیاز داره که وضع و حالشو خوب درک کنه

 

[ شنبه 28 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1227

داستان شماره 1227

داستان زن بی وفا


بسم الله الرحمن الرحیم
حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد
زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:
شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود
وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم
اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند
حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین
حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود

 

[ شنبه 27 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1226

داستان شماره 1226

یه داستان باحال ولی غمناک


بسم الله الرحمن الرحیم
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ………..
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند

 

[ شنبه 26 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1225

داستان شماره 1225

داستان غوک


بسم الله الرحمن الرحیم
ماچه میدانیم؟...رازموجودات جهان را که میداند؟...
آفتاب غروب ازمیان ابرهای سرخ میدرخشید.پایان روزی طوفانی بود وباران در مجمرسوزان مغرب چون شراره های آتش به نظر میرسید.
غوکی درکنارآبگیری برآسمان مینگریست؛مبهوت و آرام اندیشه میکرد.کراهت وشتی،مفتون جمال وجلال بود.
راستی آنکه چمن را پرگل وآسمان راپرستاره ساخت،زشتی ومحنت برای چه خواست؟
امپراتوری روم شرقی را به وجود قیصر چرا بدنام کرد؟..غوکان را زشت و کریه،از چه آفرید؟
برگ ها ازمیان درختان عقیق فام ارغوانی مینمود.آب باران از درون سبزه در گودال میدرخشید.شب آرام آرام بر سر جهان نقاب سیاه میکشید.پرندگان اندک اندک لب فرو میبستندوارامش بر زمین وآسمان گسترده میشد.
غوک در غفلت وفراموشی،دور ازترس وکینه و شرمساری،همچنان آرام بر هاله ی عظیم خورشیدخیره بود؛شاید که آن موجود منفور خود را پاک و منزه میشمرد؛زیرا که هیچ ذی روحی از نور الهی بی بهره نیست.هر بیننده ای اگر چه پست و پلید باشد، باانوارمهر و قهر خدایی مانوس است ودیده ی جانوران مسکین وزشت و ناپاک نیز با شوکت وجلال ستارگان سپهری آشناست....
مردی از آنجا میگذشت.از دیدن آن جانورکریه آزرده شدوپاشنه ی پا برسرش گذاشت!این مرد کشیش بودوازکتابی که در دست داشت چیزی میخواند.پس ازاو زنی آمدکه گلی برسینه داشت؛اونیزنوک چترخود را در چشم غوک فرو برد!
سپس چهار دانش آموز خردسال، به پاکي و صافي آسمان در رسيدند. در اين خاكدان كه روح آدمي سرگشته و پريشان است ، دوران كودكي بيش تر با سنگدلي و بي رحمي مي گذرد . هر كودكي كه سايه پر مهر مادر بر سر اوست، محبوب و آزاد ، خرسند و با نشاط است . در دو چشمش ذوق بازي ، و شادي با صفاي سپيده دم مي درخشد. این همه آزادی و نعمت را جزآزار موجودات تیره روز چه تواند کرد؟
غوک خود را کشان کشان در گودال آب پيش مي برد . افق مزرعه كم كم تاريك مي شد و آن سيه روز دنبال شب مي گشت.  
کودکان غوک سياه بخت را ديدند و به شادي فرياد زدند: "بايد اين پليد زشت را بکشيم و به جزاي زشتي آزارش دهيم!"
سپس هر يک خندان و شاد با ترکه تيزي به آزار غوک پرداختند. يکي چوب در چشمش فرو مي کرد، آن ديگري جراحاتش را عميق تر ساخت. عابران نيز به کار ايشان مي خنديدند و با خنده تشويقشان مي کردند.
مرگ، بر غوک سيه بخت که حتي ناي ناله هم نمیکرد سايه افکنده بود. از تمام بدن او که جُرمي جز زشتي نداشت خون وحشت انگیزفرو میریخت!
غوک میگریخت ..یک پایش جداشده بود! يکي از کودکان، با بيلچه اي شکسته بر سرش مي کوبيد. و با هر ضربت از دهان آن موجود منفور ، موجودي كه هنگام روز هم از خنده ي خورشيد و فروغ اين سپهر بلند مي گذرد و به سوراخ هاي سياه آشيانه خود مي گريزد ، جوي كف و خون فرو مي ريخت.
كودكان مي كفتند : "كه چه بد ذات است ! آب از دهان مي ريزد !"
غوك كه خون از سرش فرو مي ريخت . چشمش بيرون آمده بود. و به صورت سهمناكي ميان علف ها مي خزيد. چنان مي نمود كه از زير فشار سختي بيرون جسته باشد . واي از اين سياهكاري كه بدبختان را شكنجه كنند و بر زشتي و زبوني ، كراهت و نفرت نيز بيافزايند!
با تني پاره پاره از سنگي به سنگي ديگر مي جست، هنوز نفس مي کشيد. بي هيچ ملجا و پناهي مي خزيد. گويي چنان زشت بود که مرگ مشکل پسند نيز قبولش نمي کرد!
بچه ها مي خواستند به دامش اندازند، اما غوک بيچاره مي گريخت و در حواشي چمن در پي پناهگاهي بود. سرانجام به آبگير ديگري رسيد و خود را خونين و مجروح با فرق شكافته در آب افکند. بر آتش زخم ها آبي زد و آثار قساوت بشر را در گل و لاي فرو شست.
آن کودکان زيباي زرين مو که طراوت بهار در چهره آن ها پديدار بود و هرگز چنان تفريح نکرده بودند، همه با هم فرياد مي زدند: "بياييد تا سنگي بزرگ پيدا کنيم و کارش را بسازيم!"
همه چشم ها به آن موجود بيگناه دوخته شده بود و او سايه هراس انگيز مرگ را هرلحظه بيش از پيش بر سر خود حس مي کرد.
" اي كاش كه در زندگي به جاي نفرت و بي مهري ، در پي اهداف پسنديده اي و عالي الهي برخيزيم . به جاي مرگ و نيستي ، به سلاح محبت، انسانيت و بقا مجهز شويم "
همه ي چشم ها در آب گير غوك بيچاره را مي جست.خشم و لذت با هم آميخته بود. يکي از کودکان که سنگ بزرگ و سنگيني را به دست گرفته بود پيش آمد. سنگي گران بود اما از شوق بدكاري آن را احساس نمي كرد . و در دل خود مي گفت: "ببينم با اين سنگ بزرگ چه مي کني؟"
قضا را در همان لحظه ، دست تقدير ارابه اي سنگين را به آن نقطه ي زمين آورد .  آن ارابه را خري پير و لنگ ، رنجور و ناتوان مي کشيد . خر مسکين و فرسوده و لنگان، پس از يک روز راه پيمايي طولاني جانفرسا به سوي طويله مي رفت. به زحمت ارابه را مي کشيد و سبد سنگيني نيز بر پشت داشت. چنين به نظر مي رسيد که هر گام، آخرين قدم اوست. پيش مي رفت و در هر گام، باران تازيانه بر سرش فرو مي باريد. چشمانش را بخاري از حمایت و حيرت فرا گرفته بود. راه، چندان گل آلود و سخت و سراشيب بود که با هر گردش چرخ صداي شوم و دلخراشي برمي خاست. خر ناله کنان مي رفت و صاحبش زبان از دشنام نمي بست؛ سراشيب راه آن حيوان ناتوان را بي اراده به پيش مي راند . خر در زير تازيانه غرق در اندیشه بود، انديشه ی ژرفی که هیچگاه برآدمیان نمايان نخواهد شد.
کودکان صداي چرخ  و صداي پاي خر را که شنيدند چون چشمشان به ارابه افتاد ، فرياد زدند: "سنگ را رها کن، صبر کن تا اين ارابه برسد و از روي آن بگذرد.. اين تماشايي تر است!"
همگي منتظر ايستادند. خر ناتوان به آبگير رسيد و آن جا، غوک زشت تيره روز را که در آخرين شکنجۀ زندگانی بود،بدید!بلاکِشی با بلاکِش دیگر روبرو شد...
 خر با آن همه خستگي ، جراحت،  اندوه و درماندگي، همچنان که زير آن بار سنگين سر به زير پيش مي رفت، به وجود غوک مسکين پي برد. از ديدن او به رحم آمد. حيوان صبور بدبختي که همواره محکوم به اعمال شاقه است، قواي خاموش از دست رفته را جمع کرد. زنجير و بند ارابه را به زحمت بر عضلات خون آلود خود استوار ساخت، دشنام ها و فريادهاي راننده را که پياپي فرمان پيش رفتن مي داد به چيزي نشمرد. تحمل بار سنگين ارابه را به شرکت در جنايت بشر ترجيح داد. با عزم و بردباري مال بند را از دوش برداشت . و با همه ي ناتواني و فرسودگي كه بر وجودش مستولي بود ، چرخ ارابه را به دشواري و با ارده اي محكم منحرف ساخت و غوک مسکين را در قفاي خود زنده گذاشت. سپس تازيانه اي ديگر خورد و راه خويش را پيش گرفت .
آنگاه یکی ازکودکان-آن که این داستان را حکایت میکند- سنگي را که براي كشتن غوك به دست گرفته بود رها کرد، و در زير اين طاق لايتناهي که هم زمردين است و هم قيرگون، آوايي  شنيد که به اوگفت: "مهربان باش"!
معماي شيريني است . از حيوان بي تميز مروت ديدن ، و از زغال تيره بيقدري الماس گرفتن! اين هم يكي از انوار خجسته ي الهي در فضاي كائنات است !
چه منظره ي زيبا ی مقدسي است . تماشاي روحی کخ به یاری روح دیگربرمیخیزدوجان تاریکی که جان تیره را یاری میکند!
تماشای نادان بی تمیزی که از بدبختی وجودزشت وکریهی متاَثر گردد ودوزخی پاک طینتی که با مروت وترحم خویش بدکارنیکبختی را متنبه سازد!
تماشای حیوانی که به آدمی درس انسانیت آموزد...!درصفای فجر زندگی گاه طبایع قسی وسنگدل نیز به عظمت ورمز مهربانی وعطوفت پی میبرند؛در این هنگام است که اکر بارقه ای رحمتی بر ایشان بتابد،در مقام ومنزلت،با ستارگان جاوید سپهری همدوش می شوند!
اگر خر مسکین بارکشی که شامگاه خسته وناتوان و درمانده با سُم های خون چکان،در زیر چوب راننده ی بیرحم خویش،در چنان راه سراشیب صعبی،اربه ای سنگین را به زحمت منحرف میسازد تا غوک مجروحی را زنده گذارد،قطعاً چنین خری از سقراط،مقدس ترو از افلاطون،برتر است! (اثری از ویکتور هوگو به ترجمه نصرالله فلسفی

 

[ شنبه 25 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1224

داستان شماره 1224

دنیای مجازی پسرک فقیر

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم. در رستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم.
فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهای لیست نوشته شده بود: غذای رژیمی می خورید؟ ... نه
نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد:
- عمو... میشه کمی پول بهم بدی؟
- نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست.
- فقط اونقدری که بتونم نون بخرم ...
- باشه برات می خرم.
صندوق پست الکترونیکی من پُر از ایمیل بود. ازخواندن شعرها، پیامهای زیبا و همچنین جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم.
صدای موس قی یادآور روزهای خوشی بود که در لندن سپری کرده بودم.
- عمو .... میشه بگی کره و پنیر هم بیارن؟
آه، یادم افتاد که اون کوچولو پیش من نشسته.
- باشه ولی اجازه بده بعد به کارم برسم. من خیلی گرفتارم. خُب؟
غذای من رسید. غذای پسرک را سفارش دادم. گارسون پرسید که اگر او مزاحم است ، بیرونش کند. وجدانم مرا منع می کرد. گفتم نه مشکلی نیست.
بذار بمونه. برایش نان و یک غذای خوش مزه بیارید.
آنوقت پسرک روبروی من نشست.
- عمو ... چیکار می کنی؟
- ایمیل هام رو می خونم.
- ایمیل چیه؟
- پیام های الکترونیکی که مردم از طریق اینترنت می فرستن.
متوجه شدم که چیزی نفهمیده. برای اینکه دوباره سئوالی نپرسد گفتم:
- اون فقط یک نامه است که با اینترنت فرستاده شده
- عمو ... تو اینترنت داری؟
- بله در دنیای امروز خیلی ضروریه
- اینترنت چیه عمو؟
- اینترنت جائیه که با کامپیوترمیشه خیلی چیزها رو دید و شنید. اخبار، موسیقی، ملاقات با مردم، خواندن و نوشتن، رویاها، کار و یادگیری. همۀ این ها وجود دارن ولی در یک دنیای مجازی.
- مجازی یعنی چی عمو؟
تصمیم گرفتم جوابیساده و خالی از ابهام بدهم تا بتوانم غذایم را با آسایش بخورم.
- دنیا مجازی جائیه که در اون نمیشه چیزی رو لمس کرد. ولی هر چی که دوست داریم اونجا هست. رویاهامون رو اونجا ساختیم و شکل دنیا رو اونطوری که دوست داریم عوض کردیم.
- چه عالی. دوستش دارم..
- کوچولو فهمیدی مجازی چیه؟
- آره عمو. من توی همین دنیای م ازی زندگی می کنم.
- مگه تو کامپیوتر داری؟
- نه ولی دنیای منم مثل اونه ... مجازی:
مادرم تمام روز از خونه بیرونه.. دیر برمی گرده و اغلب اونو نمی بینیم.
وقتی برادر کوچیکم از گرسنگی گریه می کنه، با هم آب رو به جای سوپ میخوریم
خواهر بزرگترم هر روز میره بیرون. میگن تن فروشی میکنه اما من نمی فهمم چون وقتی برمی گرده می بینم که هنوزم هم بدن داره.
پدرم سالهاست که زندانه
و من همیشه پیش خودم همۀ خانواده رو توی خونه دور هم تصور می کنم. یه عالمه غذا، یه عالمه اسباب بازی و من به مدرسه میرم تا یه روز دکتر بزرگی بشم.
- مگه مجازی همین نیست عمو؟!
قبل از آنکه اشکهایم روی صفحه کلید بچکد، نوت بوکم را بستم.
صبر کردم تا بچه غذایش را که حریصانه می بلعید، تمام کند. پول غذا را پرداختم. من آن روز یکی از زیباترین و خالصانه ترین لبخندهای زندگیم را همراه با اینجمله پاداش گرفتم:
- ممنونم عمو، تو معلم خوبی هستی.
آنجا، در آن لحظه، من بزرگترین آزمون بی خردی مجازی را گذراندم.
ما هر روز را در حالی سپری می کنیم که از درک محاصره شدن وقایع حقیقی و بی رحم زندگی توسط مـَجازها ، عاجزیم

 

[ شنبه 24 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1223

داستان شماره 1223

زنجیره حیات


بسم الله الرحمن الرحیم
پسرک بی‌آنکه بداند چرا، سنگ در تیر کمان کوچکش گذاشت و بی‌آنکه بداند چرا، گنجشک کوچکی را نشانه رفت. پرنده افتاد، بالهایش شکست و تنش خونی شد. پرنده می‌دانست که خواهد مرد. اما پیش از مردنش مروت کرد و رازی را به پسرک گفت تا دیگر هرگز هیچ چیزی را نیازارد. پسرک پرنده را در دستهایش گرفته بود تا شکار تازه خود را تماشا کند. اما پرنده شکار نبود. پرنده پیام بود. پس چشم در چشم پسرک دوخت و گفت
«کاش می‌دانستی …که زنجیر بلندی است زندگی، که یک حلقه‌اش درخت است و یک حلقه‌اش پرنده. یک حلقه‌اش انسان و یک حلقه‌اش سنگ ریزه. حلقه‌ای ماه و حلقه‌ای خورشید. و هر حلقه در دل حلقه‌ای دیگر است. و هر حلقه پاره‌ای از زنجیر، و کیست که در این حلقه نباشد و چیست که در این زنجیر نگنجد؟! و وای اگر شاخه‌ای را بشکنی، خورشید خواهد گریست. وای اگر سنگ ریزه‌ای را ندیده بگیری، ماه تب خواهد کرد. وای اگر پرنده‌ای را بیازاری، انسانی خواهد مرد. زیرا هر حلقه را که بشکنی، زنجیر را گسسته‌ای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره کردی
پرنده این را گفت و جان داد. و پسرک آنقدر گریست تا عارف شد
وای اگر دل انسانی را بشکنیم و کسی را بیازاریم، چرخه ی انرژی در طبیعت پاسخ آن را به ما خواهد داد

 

[ شنبه 23 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1222

داستان شماره 1222

 

چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، این دا ستان واقعی را بخوانید

 


بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.
یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت
با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و ۳۰% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که ۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود
روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.
برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم
درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد
از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود ۱۰ متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.
در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام
در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که ده سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود
یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم
یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم
همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان
اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم
او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.
شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم
جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند

 

[ شنبه 22 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1221
[ شنبه 21 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1220

داستان شماره 1220

داستان علی گندامی


بسم الله الرحمن الرحیم
بچه ها این داستان واقعی است
این داستان یک داستان واقعی می باشد که در منابع مختلفی آمده است.
  داستان یک پسر خوش گل و عرق خور و . . . که عاقبتش عوض می شه
مفسر تفسیر المیزان آقای سید محمد باقر موسوی همدانی که ۴ سالی هست به رحمت خدا رفتن ایشون این داستان رو نقل می کنند
علی اسمی است که در محله فعلی که مصلای همدانه اون موقع بهش گنداب میگفتن زندگی می کنه! چون تو این محله زندگی میکنه بهش میگن علی گندابی! علی گندابی چهره خیلی زیبایی داشته چشای زاغ و موهای بور یه کلای پشمی خیلی زیبایی هم سرش میزاشته
یه روز تو قهوه خونه نشسته بوده که زن تازه عروس به علی نگه میکرده
شاید اگر خیلی از ماها بودیم
اما علی گندابی . . . ؟
علی چون جوان خشکلی بوده به خودش میگه علی پس غیرتت کجارفته که زن مردم به تو نگاه میکنه ،کلاشو در میاره موهاشو ژولیده پولیده میکنه و از قهوه خونه میره بیرون تا اینکه یه روز آقا شیخ حسنی که توی همدان روضه خونه ، تو یه روستایی دعوت شده باسه روضه خونی .
ایشون تعریف میکنه که : رفتم روضرو خوندم اومدم بیام دیر وقت بود دروازه های شهر رو بسته بودند. اومدم بر گردم روستا دیدم که فردا نماز جمعه سخنرانی دارم گفتم بمونم از دست حیونای درنده در امان نیستم. اومدم در بزنم دیدم وای ویلا چی شده علی گندابی با رفقاش عرق خورده داره اربده کشی میکنه نه میشه برگشت. دیگه گفتم خدایا توکل به تو درو زدم دیدم علی گندابی درو باز کرد . اربده میکشه و قمه به دست. گوشه عبای منو گرفتو کشون کشون برد گفت آق شیخ حسن این موقع شب اینجا چیکار میکنی . گفتم رفته بودم یه چند شبی یه جایی روضه بخونم . علی گندابی گفت بابا شما هم نوبرشو اوردی. هر ۱۲ ماه سال هی روضه هی روضه. گفتم: علی فرق میکنه آخه . امشب شب اول ماه محرمه . آقا تا بهش اینو گفتم علی عرق خورده قمه به دست جا خورد . به طوری که انقدر سرشو به این دروازه زد با خودش میگفت: علی این همه گناه! توی ماه محرمم گناه؟
به شیخ حسن گفت شیخ به خدا تیکه تیکت میکنم اگه برام همینجا روضه نخونی . شیخ میگه: آخه علی روضه منبر میخواد . روضه چایی میخواد مستمع میخواد
علی گفت: من این حرفاحالیم نیست منبر میخوای باشه من خودم میشم منبرت. چهار دستو پا نشست تو خاکا و به اون شیخ گفت بشین رو شونه من روضه بخون
اومدیم نشستیم رو شونه های علی شروع کردیم به روضه خوندن . علی گفت آهای شیخ این تجهیزاتو بزار زمین منو معطل نکن صاف منو ببر سر خونه آقا ابولفضل عباس بهش بگو آقا علیت اومده
ما هم روضرو شروع کردیم ای اهل حرم پیر علمدار نیامد. سقای حسین نیامد
دیدم یه دفه دارم بالا پایین میرم، دیدم علی گندابی از شدت گریه این گوشه صورتو گذاشته رو زمینو هی زار زار اشک میریزه
روضه که تموم شد علی گندابی گفت: های شیخ ازت ممنونم میشه یه کاره دیگه برام انجام بدی این روتو بکنی به سمت نجف امیر المومنین به آقا بگی علی قول میده دیگه عرق نخوره. گفتم باشه ما هم گفتیمو دیگه خداحافظی کردیمو رفتیم خونه . فردا که مسجد رفته بودم بالای منبر رفتم گفتم : آهای مردم به گوش باشید که علی گندابی توبه کرده
کسی که گوشش به این حرفا بدهکار نمیشد. روضه که تموم شد رفتیم مستقیم به در خونه علی گندابی . درو زدیم زنش در و باز کرد سلام کردیم گفتیم با علی گندابی کار داریم .زنش گفت علی گندابی رفت. کجا رفت گفت: دیشب که اومد خونه حاله عجیبی داشت گفت باید برم جایی جز کربلا ندارم یا علی آدم میشه بر میگرده یا دیگه بر نمیگرده.
علی گندابی رفت مدتی مقیم کربلا شد کم کم که دیگه خالی شده بود رفت نجف اشرف . میرزای شیرازی داره تو نجف نماز میخونه. علی اومد پشت میرزا شروع میکرد به نماز خوندن. میرزا که به مسجد میومد تا علی رو نمیدید نماز نمیخوند تاعلی هم خودشو برسونه. یه روزی که با هم تو مسجد نشسته بودن . علی داشته نماز میخونده به میرزای شیرازی خبر میدن که فلان عالم تو نجف مرده گفت: باشه همینجا یه قبری بکنید نمازشو میخونم بعد خاکش میکنیم. خبر اومد که قبر حاضره اما مرده زنده شده قلبش به کار افتاده . میرزا گفت که قبرو نپوشونید. حتما یه حکمتی در کاره. نماز دوم شروع کردن تموم که شد گفتن میرزا هر کاری میکنیم علی گندابی از سجده بلند نمیشه اومدن دیدن علی مرده و رفته .
میرزا گفت: میدونید علی تو سجده چی گفت: خدا رو به حق امام علی قسم داد گفت: خدایا یه قبر زیر قدم زایرای علیت خالیه میزاری برم اونجا….

 

[ شنبه 20 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1219

داستان شماره 1219

گذشته ی تلخ 


بسم الله الرحمن الرحیم
 سلام به تمام دوستان
  امروز اومدم داستان يكي رو براتون بنويسم كه خيلي جالب بود
  نميدونم اسمشو بنويسم يا دوست داره اسمش مخفي باشه. روزي كه اين ماجرا رو برام تعريف كرد مونده بودم چي كار كنم ازم خواست كه اين داستان بين تمام مردم پخش شه شايد عبرتي باشه واسه ي بقيه ي مردم به خصوص جوانان
     روزي دختري به اسم ف.داشت تو كوچشون راه مي رفت (فكر كنم دمه خونشون ) متوجه پسري ميشه كه تويه كاميون بود و به او نگاه مي كرد.دخترك به راه خود ادامه داد ولي مثل اين كه پسر(مجتبي)از دختر خوشش اومده بود.دوست  دارم ادامه ي ماجرارو از زبون دخترك تعريف كنم اينطوري بهتره.مجتبي چند روزي دنبال من بود دم خونه دم مدرسه(اون موقع راهنمايي بودم).وقتي از مدرسه تعطيل ميشدم مي آمد دنبالم . دوستام ميگفتن ف.. اين پسره دنبال تو هستش  ولي من بهش اعتنا نمي كردم.وقتي باهام حرف ميزد صورتمو بر مي گردوندم تا بهش بي اعتنايي كنم.به قول معروف  قلب سنگي داشتم ولي خوب اينطوري بودم ديگه دوست نداشتم بهش رو بدم در صورتي كه معلوم بود واقعا منو دوست  داره ولي منم يه دنده بودم و بي توجهيام ادامه داشت. تو راه كه مي رفتم باهام حرف مي زد پيش خودش فكر كرده بود  چون باهام حرف ميزنه يعني من دوستشم ولي ....       
بعد از مدتي تلاش مجتبي تصميم گرفتم باهاش حرف بزنم . 
يه مدتي باهم بوديم ولي چند باري باهم دعوا كرديم و از هم جدا مي شديم و دوباره باهم دوست مي شديم.اون موقع مجتبي به قول خودش عاشق من شده بود ولي منم خيلي حالشو مي گرفتم خوشم مي اومد چيزي به اسم احساس نداشتم . اون موقع من 14 سال داشتم و او 19 سال معلوم بود هنوز بچه بوديم ولي دوران خاص خودشه ديگه.يادمه گاهي اوقات مي اومد دم خونمون و زنگمونو ميزد منم سريع ميرفتم پايين چون دم خونه يكم برام سخته اگه همسايه ها ببينن راحت برام حرف در مي آوردن.البته اون موقع يكي برام حرف درآورده بود كه هيچ وقت يادم نميره نزديك بود بابام منو بكشه آخه تهمت بدي بهم زده بودن (گفته بودن ف.. با پسره آره!!!!!!!)
من نزديك 6 سال با مجتبي بودم.اوايل جووني مو هيچ وقت يادم نميره حتي يادمه يه بار توخيابون منو گرفت زد جلوي همه ي مردم دوستم داد مي زد كمك ميخواست ولي مردم فقط مارو نگاه ميكردن به قول معروف سوژه شده بوديم.
بهم قول ازدواج داده بود ديگه مونده بودم چي كار كنم.
يادمه يه بار يه انگشتر برام خريده بود (نقره بود) يه بار كه باهم حرفمون شد انگشترشو دراوردم و گذاشتم روي ديوار دنبال راه مي اومد و مي گفت غلط كردم تو رو خدا برگرد منم به راهم ادامه دادم
يه وقتهايي زنگ ميزد خونمون از مامانم اجازه ميگرفت بريم بيرون بگرديم.
روزها گذشت و گذشت... خيلي اذيتش كرده بودم هيچوقت يادم نميره
البته اينم بگم كه اون موقع ها اولين كسي كه منو به سمت راه كج منحرف كرد مجتبي بود براي اولين بار بهم سيگار داد بهم مشروب و ويسكي داد هيچ وقت ييادم نميره چه كارهايي كرديمو ...
بعد از مدتها مجتبي منو ول كرد اونجا بود كه فهميدم منم بهش علاقه پيدا كردم سراغشو ميگرفتم و .....
وقتي برگشت فكر كردم به خاطر من برگشته ولي اون براي يه كاره ديگه اومده بود برگشته بود تا از من انتقام بگيره ولي اولش من نميدونستم مدتي گذشت و يه روز گفت من نميخوام با تو ازدواج كنم من ميخوام با مهسا ازدواج كنم .
منو ميگي تو اون لحظه داشتم ديوونه ميشدم حالم بد شد نفهميدم چي شد چشمام سياهي ميديد كسي كه نصف عمرمو باهاش بودم وسط راه تنهام گذاشته بود ديگه نميدونستم چيكار كنم از اين دنيا بدم اومده بود خسته شده بودم. يه روز با دوستم كه از بيرون برگشتيم مي خواستم تصميممو عملي كنم. انگار دوستم فهميده بود ميخوام چيكار كنم آخه افسردگي گرفته بودم. يادمه چند بار رفتم لبه ي پشت بام نشستم ولي كاري نكردم دوست داشتم خلاص شم از اين زندگي تا اين كه اون روز فرا رسيد.. از بيرون كه اومدم مستقيم رفتم تو حموم تيغو گرفتم دستم اصلا نمي ترسيدم چون چيزي برام مهم نبود . بدون اينكه دستم بلرزه رگمو زدم خودم داشتم ميديدم چه طور خون ازم ميره ولي جون كاري و نداشتم حموم غرق خون شده بود و من بيهوش اونجا افتاده بودم.نميدونم چي شد كه زنده موندم ولي نميدونم كارم درست بود يا نه.
الان ديگه دوست ندارم به اون دوران برگردم .
اين دوران تلخ زندگيم بود .
دوستون دارم

 

[ شنبه 19 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1218

داستان شماره 1218

کنکور مرگ


بسم الله الرحمن الرحیم
دل توی دل عاطفه نبود ، امروز قرار بود نتیجه زحمات یکسال درس خوندن و تست زدنش اعلام بشه . عاطفه نمیخواست این سال هم مثل سالهای گذشته پشت کنکور بمونه ، نمیخواست از باقی دخترها و پسرهای فامیل عقب بمونه ، نمیخواست باز هم باعث شرمندگیه خانوادش بشه ، برای عاطفه همه چیز در قبولی در دانشگاه خلاصه شده بود ، پدر و مادرش فقط قبولی در دانشگاه تهران و در رشته پزشکی رو ازش خواسته بودند ، پدرش خرج زیادی کرده بود و معلمهای مختلفی برایش گرفته بود تا به این خواسته اش برسه ، اما اونا خبر نداشتند ، یعنی نمیخواستند بدونند که عاطفه هیچ علاقه ای به این رشته نداره ، عاطفه عاشق رشته ادبیات بود و مطمئن بود اگر همون سال اول در کنکور ادبیات شرکت کرده بود در بهترین دانشگاه تهران قبول شده بود .
عاطفه برای آخرین بار خودشو در آینه قدیه جلوی در ور انداز و کرد وبعد از خونه بیرون آمد . عاطفه نمیتونست هیچ گونه حدسی در مورد قبولی یا عدم قبولیش بزند .
بالاخره دکه روزنامه فروشی از دور پیدا شد . عاطفه قدمهاشو کشیده تر کرد تا زودتر به دکه برسد . بالاخره به دکه رسید . جلوی صف دختران و پسران منتظری به چشم میخوردند که همه حال و هوای عاطفه رو داشتند ، یعنی پریشون و مضطرب
عاطفه آخر صف ایستاد . در صف کسی با کسی حرف نمیزد ، هر کس در عالم خودش سیر میکرد و خودش رو پشت نیمکتهای دانشگاه میدید و به درستی این زیباترین رویا برای همه پشت کنکوریهاست .
از جلوی صف صدای گریه دختری به گوش میرسید . صدای گریه ای که از ناامیدی بلند شده بود ، صدای گریه ای که عاطفه بارها همین موقع از سال و در همین مکان شنیده بود . صدای گریه یک جوان ، جوانی که همه امیدها و آیندشو در قبولی در دانشگاه میدیده و حالا قبول نشده بود . صدای گریه دختر جوانی که نتونسته بود از پس غول وحشتناک کنکور برآید .
نفرات جلوی عاطفه یکی پس از دیگری روزنامه رو میگرفتند و میرفتند تا اینکه بالاخره نوبت به عاطفه رسید . عاطفه پول روزنامه رو حساب کرد و مرد دکه دار روزنامه ای در دست عاطفه گذاشت .
اضطراب عاطفه دو برابر شده بود ، روزنامه ای که در دستش بود ، میتونست به کابوسهای یکساله عاطفه پایان یده و همچنین میتونست برای او کابوسی دیگر رقم بزند . عاطفه هیچ وقت رفتار پدر و مادرش  در اولین سالی که در کنکور شرکت کرد بود و قبول نشده بود رو فراموش نمیکرد . عاطفه نمیتونست اون همه زخم زبون و اون همه تحقیر و سرزنش رو فراموش کنه . عاطفه دیگه طاقت تحقیر رو نداشت ، طاقت فیس و افاده های دخترهای فامیل رو نداشت که در دانشگاه قبول شده بودند و پزشو به عاطفه میدادند .
عاطفه خداخدا میکزد که این بار اسمش جزو قبول شدگان باشه . عاطفه جرات نگاه کردن به روزنامه رو نداشت .برای همین اونو توی کیفش گذاشت و به طرف خونه حرکت کرد . اما هنوز به نزدیکیهای خونه نرسیده بود که صبرش به سر اومد و در کیفشو باز کرد و روزنامه رو دراورد و اونو در دست گرفت .
عاطفه صفحه مربوط به اسامیه ( ر ) رو آورد و شروع کرد به گشتن .
(( آها پیدا شد ... اما نه این که اسمش یکی دیگه ست . این پایینی هم همین طور ... خدایا پس اسمه من کجاست .. چرا اسم منو اینجا ننوشتن . ))
ترس بر عاطفه چیره شد و بدنش یخ کرد . نه یک بار بلکه چندبار دیگه دنبال اسم خودش گشت ، اما بی فایده بود . عاطفه گریش گرفته بود ، اصلا نمیتونست باور کنه زحمات یکسالش به همین راحتی هدر رفته باشه ، نمیتونست باور کنه اون همه شب بیداریها ، تست زدنها ، دعاها ، نذرها نیازها ، بی ثمر بوده باشه .
عاطفه روزنامه رو مچاله کرد و به گوشه ای انداخت . اصلا دیگه رمقی توی تنش نمونده بود ، به یکباره  تمام امیدهاش به ناامیدی و یاس تبدیل شده بودند . عاطفه از خونه رفتن میترسید از برخورد پدر و مادرش بیم داشت ، نمیدوسنت چه جوری باید به پدر و مادرش بگوید که قوبل نشده است .
--- : کاش میتونستم خونه نرم ... اما کجا رو دارم برم ، من یک احمقم ، آره بابا راست میگه من احمقم ، وگرنه توی همون سال اول قبول میشدم .
عاطفه این حرفها رو با خودش میزد و به سمت خونه حرکت میکرد . او به پشت در رسید و کلیدو داخل قفل انداخت و وارد شد . از پله ها بالا رفت و به پشت در واحدشون رسید ، عاطفه در رو باز کرد و بدون اینکه با پدر و مادرش سلام کند به اتاقش رفت . پدر و مادرش که از دیدن این صحنه متعجب شده بودند ، سریع خودشونو به اتاق عاطفه رسوندند و وارد شدند
عاطفه روی تختش دراز کشیده بود و آروم گریه میکرد که در اتاق باز شد و پدر و مادرش وارد شدند ، عاطفه خیلی سریع و بدون اینکه اونا متوجه بشن اشکهاشو پاک کرد و سلام کرد .
مادر : سلام ، وا این چه وضع خونه اومدنه ، چرا اومدی تو اتاقت ، اصلا بگو ببینم نتایج رو اعلام کرده بودن ، روزنامه گرفتی ؟
عاطفه دوست نداشت جواب مادرشو بده ، از طرفی نمیتونست دروغ بگه ، برای همین سرشو پایین انداخت و جوابی نداد .
مادر : مگه با تو نیستم ، بگو دختر تنایج رو گرفتی ؟
عاطفه با سر به مادرش فهموند که آره گرفتم .
پدر : خب چی شد ، قبول شدی یا نه ؟
عاطفه باز هم سکوت اختیار کرد . مادرش که کلافه شده بود گفت : پس چرا حرف نمیزنی ، نکنه ... نکنه قبول نشده باشی .
عاطفه در حالی که چشمان عسلی رنگش در حوضی از اشک گرفتار شده بودند به مادرش خیره شد و با بغض گفت : نه ، قبول نشدم و بعد سیل اشک از چشمانش سرازیر شد .
پدر و مادر عاطفه لحظه ای هاج و واج به عاطفه خیره شدند . مادر خودشو روی زمین انداخت با ناراحتی گفت : آخه چرا .. آخه چرا . حالا من جواب درو همسایه رو چی بدم . جواب خاله هات که همه منتظر شنیدن خبر قبولیت هستن رو چی بدم
پدر عاطفه که از شدت عصبانیت رگهای گردنش بالا زده بود و با حرص سبیلهاشو به دهان میگرفت گفت : آخه دختر تو چرا اینقدر احمقی چرا اینقدر بیشعوری ، باور کن برای هر عقب مونده ذهنی اگه اون همه استاد و معلم خصوصی گرفته بودم الان نفر اول کنکور شده بود . من نمیدونم تو چرا این قدر باید کودن باشی ، عه عه عه ، پسرعموت دو سال از تو کوچیکتره ، تونسته سال اول با بهترین رتبه تو دانشگاه شریف قبول بشه . تازه باباش نصفه خرجهایی که من برای تو کردم ، خرج نکرده . آخه من نمیدونم تو چی کار میکنی ، عاشقی دیوانه ای . چی هستی ؟
مادر : مگه صدبار بهت نگفتم که باید قبول بشی ، بگو گفتم یا نگفتم ؟ پس چرا . چرا قبول نشدی چرا باید همه دختر خاله هات توی بهترین دانشگاه ها قبول بشن ، ولی تو نتونی ، مگه بابات برات استاد خصوصی نگرفت ، مگه ۱ میلیون تومن خرج کلاس کنکورت نکرد . پس چرا قبول نشدی .
عاطفه چاره ای جز گوش کردن و در خود فرو رفتن نداشت ، زخم زبانهای پدر و مادرش چون گلوله های سربی در مغزش فرو میرفتند . برای عاطفه هیچ چیز مانند تحقیر شدن ، زخم زبان شنیدن و دیگران رو چو پتک بر سرش کوبیدن عذاب آور نبود . عاطفه دستهایش را بر روی گوشهایش گذاشته بود تا صدای پدر و مادرش را که به طور رگباری اونو مورد سرزنش و حقارت قرار داده بودند ، نشنود ، اما انگار اون صداها باید به گوش عاطفه میرسید ، انگار باید شخصیتش لحظه به لحظه خرد تر میشد
پدر : من کار ندارم ، سال دیگه آخرین فرصت برای قبول شدن در دانشگاهه ، وگرنه دیگه تو دختر من نیستی ، مطمئن باش اگه سال دیگه قبول نشی به اولین کسی که اومد خواستگاریت ، جواب بله رو میدیم ، تا برای همیشه از شرت خلاص بشم ، عاطفه من دختر خنگ نمیخوام ، فهمیدی ...
مادر : از همین فردا میشینی به درس خوندن ، باید روزی ۱۶ ساعت درس بخونی ، خودم هم بالا سرت وامیستم تا با چشمهای خودم ببینم داری درس میخونی ، اصلا چرا از فردا ، از همین الان باید درس خوندن رو شروع کنی ، تا ساله دیگه با رتبه تک رقمی قبول بشی ، فهمیدی ؟
دنیا دور سر عاطفه شروع به چرخیدن کرده بود .... (( خدایا یعنی دوباره باید درس بخونم دوباره باید اون کتابهای آشغالو بخونم  ، کتابهایی که هیچ علاقه ای بهشون ندارم ... خدایا من از این رشته بیزارم ، من از درس متنفرم ، از کنکور بدم میاد ، از دانشگاه تنفر دارم ، خدایا چرا پدر و مادرم نمیخوان بفهمن که من برای این رشته ساخته نشدم ، چرا نمیخوان بفهمن من به درس علاقه ندارم و از دانشگاه بیزارم ... خدایا من دوباره طاقت بیدار خوابی، اضطراب ، کتابهای درسی ، کتابهای تست ، کابوسهای شبانه و زخم زبونهای پدر و مادرم و ندارم . خدایا من از این زندگی خسته شدم ، خسته ......... ))
و این حرفهایی بود که در درون سینه عاطفه حبس شده بودند و چون بغضی راه گلویش بسته بودند ، کاش پدر و مادرش کمی منطقی بودن ، کاش ....
مادر : ما از اتاقت میریم بیرون تا تو راحت تر به درسات برسی ، فقط وای به حالت اگه بیام و ببینم داری کاری جز درس خوندن میکنی .
پدر و مادر عاطفه از اتاق بیرون رفتند و عاطفه رو در اتاقش تنها گذاشتن . مادر به آشپزخونه رفت و مقدمات شام رو آماده کرد ، پدر هم خودشو روی کاناپه انداخت و مشغول روزنامه خوندن شد .
۲ ساعت گذشت و مادر عاطفه از همسرش خواست تا برای صرف شام به آشپزخانه بیاید .
پدر عاطفه پشت میز نشست و نگاهی به غذا و دسرهای روی میز انداخت و گفت : عالیه ، مثل همیشه بغل غذا پر از انواع دسرهاست ، من نمیدونم تو چه جوری میتونی این همه دسر رو با هم و در کنار شام مهیا کنی ؟
مادر عاطفه لبخندی زد و گفت : این هنر همه کدبانوهای ایرانیست ، فقط مختص من نیست .
پدر عاطفه با حسرت گفت : کاش عاطفه هم یکم مثل تو بود ، من نمیدونم این دختر به کی رفته که این قدر خنگ از آب در اومده .
مادر عاطفه با ناراحتی گفت : والا چی بگم .
پدر عاطفه : چرا عاطفه رو برای شام صدا نمیکنی ؟
مادر عاطفه : نمیخواد صداش کنی ، خودش هر وقت گرسنش بشه میاد .
پدر و مادر عاطفه شروع به غذا خوردن کردن ، غذای آنها رو به اتمام بود ، ولی هنوز خبری از عاطفه نشده بود . مادر عاطفه چند بار اونو با صدای بلند ، صدا زد ، اما جوابی از عاطفه نشنید .
مادر عاطفه : من برم ببینم این دختر باز چه مرگش شده که جواب نمیده .
مادر عاطفه اینو گفت و از پشت میز بلند شد و به سمت اتاق عاطفه رفت . به پشت در رسید و دوباره عاطفه رو صدا زد ، اما باز هم جوابی نشنید . مادر عاطفه دستگیره در رو به سمت پایین فشار داد و در رو باز کرد ، که ناگهان جیغی کشید و بیهوش روی زمین افتاد .
پدر عاطفه که صدای جیغ همسرشو شنیده بود با عجله خودشو به اتاق عاطفه رسوند . او صحنه ای که میدید رو باور نمیکرد .. عاطفه با چادرش ، خودش را از سقف حلق آویز کرده بود و به زندگیش خاتمه داده بود

[ شنبه 18 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1217

داستان شماره 1217

کوچه پس کوچه های تنهایی 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

چشمانش پر بود از نگرانی و ترس ، لبانش می لرزید ، گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
- سلام کوچولو … مامانت کجاست ؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم، بغضش ترکید. قطره های درشت اشکش ، زلال و و بی پروا چکید روی گونه اش
- ماماااا..نم .. ما..مااا نم …
صدایش می لرزید
- ا .. چرا گریه می کنی عزیزم ، گم شدی ؟
گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید ، هق هق ، گریه می کرد
آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم، آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود، با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد، در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت…

- ببین ، ببین منم مامانم و گم کردم ، ولی گریه نمی کنم که ، الان با هم میریم مامانامون و پیداشون می کنیم ، خب ؟
این را که گفتم ، دلم گرفت ، دلم عجیب گرفت. آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد ، عجیب دلش می گیرد. یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم. پدر بزرگ، مادربزرگ، پدر، مادر، برادر، خواهر، عمو، کودکی هایم، همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم، غرورم، امیدم، عشقم، زندگی ام…
- من اونقدر گم کرده داااارم ، اونقدر زیاااد ، ولی گریه نمی کنم که، ببین چشمامو…
دروغ می گفتم ، دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم ، گریه می خواست. حسودی می کردم به دخترک.
- تو هم … تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟
آرام تر شد. قطره های اشکش کوچکتر شد. احساس مشترک، نزدیک ترمان کرد. دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم. گرمای دستش، سردی دستانم را نوازش کرد. احساس مشترک، یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود، تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود.
- آره گلم، آره قشنگم، منم هم مامانم و ، هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم، ولی گریه نمی کنم که …
هق هق اش ایستاد ، سرش را تکان داد ، با دستم ، اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردم.
پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد ، دستم را کشیدم کنار …
- گریه نکن دیگه، خب ؟
- خب …
زیبا بود ، چشمانش درشت و سیاه با لبانی عنابی و قلوه ای. لطیف بود ، لطیف و نو ، مثل تولد ، مثل گلبرگ های گل ارکیده. گیسوان آشفته و مشکی اش ، بلند و مجعد …
- اسمت چیه دخترکم ؟
- سارا
- به به ، چه اسم قشنگی ، چه دختر نازی
او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بود. او، دستی را یافته بود برای نوازش گونه اش ، و پناهی را جسته بود برای آسودنش. امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم کرده اش ، و من ، نه بغضم را شکسته بودم ، که اگر می شکستم ، کار هردو تامان خراب میشد و نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی …
باید تحمل می کردم، حداقل تا لحظه ای که مادر این دختر پیدا می شد و بعد باز می خزیدم در پس کوچه ای تنگ و اشک های خودم را با پک های دود ، می فرستادم به آسمان ! باید صبر می کردم
- خب ، کجا مامانتو گم کردی ؟
با ته مانده های هق هقش گفت :
- هم .. هم .. همینجا ..
نگاه کردم به دور و بر ، به آدم ها ، به شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهی های گذران و بی تفاوت ، همه چیز ترسناک بود از این پایین آدم ها ، انگار نه انگار ، می رفتند و می آمدند و می خندیدند و تف بر زمین می انداختند و به هم تنه می زدند. بلند شدم و ایستادم. حالا ، خودم هم شده بودم درست ، عین آدم ها …
دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من ، محکم تر از او ، دست او را
- نمی دونی مامانت از کدوم طرف رفت ؟
دوباره بغض گرفتش انگار ، سرش را تکان داد که : نه
من هم نمی دانستم حالا همه چیزمان عین هم شده بود. نه من می دانستم گم کرده هایم کدام سرزمین رفته اند و نه سارا. هر دو مان انگار ، همین الان ، از کره ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ
- ببین سارا ، ما هردوتامون فرشته ایم ، من فرشته گنده سبیلو ، توهم فرشته کوچولوی خوشگل. برای اولین بار از لحظه ای آشناییمان ، لبخند زد. یک لبخند کوچک و زیر پوستی ، و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده.
قدم زدیم باهم ، قدم زدن مشترک ، همیشه برایم دوست داشتنی است ، آن هم با یک نفر که حس مشترک داری با او ، که دیگر محشر است ، حتی اگر حس مشترک ، گم کردن عزیز ترین چیزها باشد ، هدفمان یکی بود ، من ، پیدا کردن گم کرده های او و او هم پیدا کردن گم کرده های خودش …
- آدرس خونه تونو نداری ؟
لبش را ورچید ، ابروهایش را بالا انداخت
- یه نشونه ای یه چیزی … هیچی یادت نیست ؟
- چرا ، جای خونه مون یه گربه سیاهه که من ازش می ترسم ، با یه آقاهه که .. ام .. ام … آدامس و شوکولات میفروشه
خنده ام گرفت ، بلند خندیدم ، و بعد خنده ام را کش دادم. آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد ، باید هی کشش بدهد ، هی عمیقش کند
سارا با تعجب نگاهم می کرد
- بلدی خونه مون رو ؟
دستی کشیدم به سرش
- راستش نه ، ولی خونه ما هم همین چیزا رو داره … هم گربه سیاه ، هم آقاهه آدامس و شوکولات فروش …
لبخند زد
بیشتر خودش را بمن چسبانید ، یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفت
کاش این دخترک ، سارا ، دختر من بود …
کاش می شد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر ، فارغ از دغدغه ها و شلوغی ها ، همه آدم بزرگ ها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیم
کاش میشد من و ..
دستم را کشید
- جونم ؟
نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود
- ازون شوکولاتا خیلی دوست دارم
خندیدم
- ای شیطون ، … ازینا ؟
- اوهوم …
- منم از اینا دوست دارم ، الان واسه هردومون می خرم ، خب ؟
خندید
- خب ، ازون قرمزاشا …
- چشم

هردو ، فارغ از حس مشترک تلخمان ، شکلات قرمز شیرینمان را می مکیدیم و می رفتیم به یک مقصد نامعلوم. سارا شیرین زبانی می کرد ، انگار یخ های بی اعتمادی و فاصله را همین شکلات ، آب کرده بود
- تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره ، همش مارو میبره شمال ، دریا ، بازی می کنیم …
گوش می دادم به صدایش ، و لذتی که می چشیدم ، وصف ناشدنی بود. سارا هم مثل یک شوکولات شیرین ، روحم را تازه کرده بود. ساده ، صادق ، پر از شادی و شور و هیجان ، تازه ، شیرین و دوست داشتنی
- خب .. خب … که اینطور ، پس یه عالمه بازی هم بلدی ؟
- آآآآآره تازشم ، عروسک بازی ، قایم موشک ، بعدشم ام م گرگم به هوا ..
ما دوست شده بودیم. به همین سادگی. سارا یادش رفته بود ، گم کرده ای دارد ، و من هم یادم رفته بود ، گم کرده هایم. چقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا می کند که با او ، دردهایش ناچیز می شود و غم هایش فراموش. نفس عمیق می کشیدم و لبخند عمیق تر می زدم و گاهی بیخودی بلند می خندیدم و سارا هم ، بلند ، و مثل من بی دلیل ، می خندید. خوش بودیم با هم ، قد هردومان انگار یکی شده بود ، او کمی بلند تر ، و من کمی کوتاهتر و سایه هامان هم ، همقد هم ، پشت سرمان ، قدم میزدند و می خندیدند
- ااا. …مااامااانم ……. مامان .. مامان جووووووووون
دستم را رها کرد ، مثل نسیم ، مثل باد
دوید
تا آمدم بفهمم چی شد ، سارا را دیدم در آغوش مادرش !
سفت در آغوش هم ، هر دو گریان و شاد ، هر دو انگار همه دنیا در آغوششان است. مادر ، صورتش سرخ و خیس ، و سارا ، اشک آلود و خندان با نیم نگاهی به من. قدرت تکان خوردن نداشتم انگار
حس بد و و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بود. او گم کرده اش را یافته بود و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ ، گرفته بود …
نمی دانم چرا ، ولی اندازه او از پیدا کردن گم کرده اش خوشحال نبودم
- ایناهاش ، این آقاهه منو پیدا کرد ، تازه برام شکولات و آدامس خرید ، اینم مامانشو گم کرده ها … مگه نه ؟
صورت مادر سارا ، روبروی من بود. خیس از اشک و نگرانی ،
- آقا یک دنیا ممنونم ازتون ، به خدا داشتم دیونه میشدم ، فقط یه لحظه دستمو ول کرد ، همش تقصیر خودمه ، آقا من مدیون شمام
- خانوم این چه حرفیه ، سارا خیلی باهوشه ، خودش به این طرف اومد ، قدر دخترتونو بدونین ، یه فرشته اس
سارا خندید
- تو هم فرشته ای ، یه فرشته سبیلو ، خودت گفتی …
هر سه خندیدیم
خنده من تلخ
خنده سارا شیرین
- به هر حال ممنونم ازتون آقا ، محبتتون رو هیچوقت فراموش می کنم ، سارا ، تشکر کردی از عمو ؟
سارا آمد جلو
- می خوام بوست کنم
خم شدم
لبان عنابی غنچه اش ، آرام نشست روی گونه زبرم
دلم نمی خواست بوسه اش تمام شود
سرم همینطور خم بود که صدایش آمد
- تموم شد دیگه
و باز هر دو خندیدیم
نگاهش کردم ، توی چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن
- نمی خوای من باهات بیام تا تو هم مامانت و پیدا کنی ؟
لبخند زدم
- نه عزیزم ، خودم تنهایی پیداش می کنم ، همین دور وبراست
- پیداش کنیا
- خب
….
سارا دست مادرش را گرفت
- خدافظ
- آقا بازم ممنونم ازتون ، خدانگهدار
- خواهش می کنم ، خیلی مواظب سارا باشید
- چشم
همینطور قدم به قدم دور شدند ، سارا برایم دست تکان داد ، سرش را برگردانده بود و لبخند می زد
داد زد
- خدافظ عمو سبیلوی بی سبیل
انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت که …
خندیدم
…..
پیچیدم توی کوچه. کوچه ای که بعدش پسکوچه بود. یک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد ، آدرسشو نگرفتم که. هراسان دویدم
- سارا .. سار … ا
کسی نبود ، دویدم. تا انتهای جایی که دیده بودمش
- سارااااااااا
نبود ، نه او ، نه مادرش ، نه سایه شان
….
رسیدم به پسکوچه. بغضم آرام و ساکت شکست. حلقه های دود سیگار ، اشک هایم را می برد به آسمان. سارا مادرش را پیدا کرده بود. و من ، گم کرده ای به تمامی گم کرده هایم افزوده بودم. گم کرده ای که برایم ، عزیزتر شده بود از تمامی شان….
پس کوچه های بی خوابی من ، انتهایی ندارد. باید همینطور قدم بزنم در تمامی شان. خو گرفته ام به ، با خاطرات خوش بودن. گم کرده های من ، هیچ نشانه ای ندارند. حتی گربه سیاه و آقای آدامس فروش هم ، نزدیکشان نیست. من گم کرده هایم را توی همین کوچه پسکوچه های تنگ و تاریک گم کرده ام. کوچه پس کوچه هایی که همه شان به هم راه دارند و ، هیچوقت ، تمام نمی شوند. کوچه پس کوچه هایی که وقتی به بن بستش برسی ، خودت هم می شوی ، جزو گم شده ها…
پی نوشت: تو یعنی نم نم بارون… رو تن قشنگ بیشه…  تو سکوت سرخ عشقی… که پر از حرف های نابی

 

[ شنبه 17 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1216

داستان شماره 1216

 

داستان گفت و گو با خدا

 

بسم الله الرحمن الرحیم
دختري از کشيش مي خواھد به منزلشان بيايد و به ھمراه پدرش به دعا بپردازد.
وقتي کشيش وارد مي شود، مي بيند که مردي روي تخت دراز کشيده و يک صندلي خالي نيز کنار تخت وي قرار دارد.
کشيش خودش را معرفي کرد و «؟ شما چه کسي ھستيد؟واينجا چه مي کنيد »: پيرمرد با ديدن کشيش گفت«! من در اينجا يک صندلي خالي مي بينم،گمان مي کردم منتظر آمدن من ھستيد »: گفت« آه بله...صندلي...خواھش مي کنم .در را ببنديد
کشيش با تامل و در حالي که گيج شده بود،در را بست.
راستش در تمام «. من ھرگز مطلبي را که مي خواھم به شما بگويم به کسي،حتي دخترم نگفته ام  پيرمرد گفت زندگي اھل عبادت و دعا نبودم،تا اينکه چھار سال پيش بھترين دوستم به ديدنم آمد،روزي به من گفت:جاني،فکر مي کنم دعا يک مکالم. ساده با خداوند است.روي يک صندلي بنشين.يک »
صندلي خالي ھم روبه رويت قرار بده.
با اعتقاد فرض کن که خداوند ھمانند يک شخص بر صندلي نشسته است اين مسئله خيالي نيست،او(خدا) وعده داده است که: من ھميشه با شما ھستم.سپس با او صحبت و دردو دل کن.
« درست به طريقي که با من ھم اکنون صحبت مي کني
من ھم چندبار اين کار را انجام دادم و آنقدر برايم جالب بود که ھر روز چند باراين کار را انجام مي دھم، کشيش عميقا" تحت تاثير داستان پيرمرد قرار گرفت و مايل شد تا پيرمرد به صحبت ھايش ادامه دھد. پس ازآن با ھمديگر به دعا پرداختند و به خانه اش باز گشت.دو شب بعد دختر به کشيش تلفن زد و به او خبر مرگ پدرش را اطلاع داد آيا او در آرامش مُرد ؟ .کشيش پس از عرض تسليت پرسيد
بله وقتي من مي خواستم ساعت دو از خانه بيرون بروم،او مرا صدا زد که پيشش بروم.دست مرا در دست گرفت و » مرا بوسيد.وقتي نيم ساعت بعد ازفروشگاه برگشتم متوجه شدم که او مُرده است. اما چيزي عجيبي در مورد مرگ پدرم وجود دارد.معلوم بود که او قبل از مرگش خم شده بود و سرش را روي صندلي کنار تختش گذاشته بود(يعني در حال صحبت با خدا).شما چطور فکر مي کنيد؟
کشيش در حالي که اشکھايش را پاک مي کرد گفت اي کاش!ما ھم مي توانستيم مثل او از اين دنيا برويم

[ شنبه 16 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]