داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..
داستان شماره 1361
داستان شماره 1358
داستان شماره 1357
پیرمرد فقیر و هیزم فروش شتردار
بسم الله الرحمن الرحیم
فقیری بود بدهکار اون به زندان بردند. او بسیار پرخُور بود و غذای همه زندانیان را میدزدید و میخورد. زندانیان از دست او بستوح آمده بودند و ناچاراً غذای خود را پنهانی میخوردند
بلاخره روزی آنها به زندانبان گفتند: به قاضی بگو این مرد خیلی ما را آزار میدهد غذای ده نفر را میخورد گلوی او مثل تنور آتش است سیر نمیشود. یا او را از زندان بیرون کنید، یا غذا را زیادتر بدهید
قاضی پس از تحقیق و بررسی فهمید که این مردی پُرخور و فقیر است و همین مسئله هم باعث زندانی شدنش شده است. پس فکری کرد و گفت: تو آزادهستی برو به خانهات
زندانی گفت: ای قاضی من کس و کاری ندارم فقیرم زندان برای من بهشت است اگر از زندان بیرون بروم از گشنگی میمیرم
قاضی نپذیرفت، او را از زندان بیرون کرد. قاضی دستور داد او را دور شهر بگردانید و فقرش را به همه اعلام کنید. هیچ کس به او نسیه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از این هر کس از این مرد شکایت کند دادگاه نمیپذیرد
آنگاه آن مرد فقیر شکمو را بر شترِ یک مرد هیزم فروش سوار کردند. مردم هیزم فروش از صبح تا شب فقیر را کوچه به کوچه و محله به محله گرداند. در بازار جلو حمام و مسجد فریاد میزد: ای مردم! این مرد را خوب بشناسید او فقیر است. به او وام ندهید، نسیه به او نفروشید، با او داد و ستد نکنید، او فقیر و پرخور و بیکس و کار است خوب او را نگاه کنید
شبانگاه هیزم فروش مرد زندانی را از شتر پایین آورد و گفت: مزد من و کرایه شترم را بده من از صبح برای تو کار میکنم
پیردمرد زندانی خندید و گفت: تو نمیدانی از صبح تا حالا چه میگویی؟ به تمام مردم شهر گفتی و خودت نفهمیدی؟ سنگ و کلوخ شهر میدانند که من فقیرم و تو نمیدانی؟ دانش تو عاریه است
داستان شماره 1356
چگونه حرص و طمع دزدی را گرفتار کرد
بسم الله الرحمن الرحیم
این داستانی است درباره ی اینکه چگونه حرص و آز دزدی را سالها پیش در تپه های مه گرفته ی اسکاتلند گرفتار کرد
این دزد به گات طمعکار معروف شده بود،اونه تنها اسباب و اثاثیه خانه ها را می دزدید وغارت می کرد،بلکه تمام خوردنی ها را هم حریصانه ولپ لپ می خورد
او حتی از یک شیرینی،یک بشقاب،یک سنجاق یا یک پارپه نم گذشت.آن قدر طمعکار بودکه هر چیزی را که قابل حمل می دزدید وهر چیزی را که خوردنی بود،می خورد
گات طمعکار چماقی بلند و سنگین داشت و همیشه سبد بزرگی که مردم اسکاتلند آن را سبد ماهیگیری می نامند ،با خود حمل می کرد.او از چماق برای کوبیدن در کلبه و ترساندن زنهایی که شوهرشان بیرون از خانه بودنداستفاده می کرد .واز سبد برای حمل چیزهایی که می توانست بدزدد
گات مرد عظیم الجثه و قوی بود.به طوری که حتی شجاع ترین زنها هم از او می ترسیدند
گات با چماق به در می کوبید و غرش وحشتناکی می کشید و می گفت:((منمگات طمعکار!راهزن مشهور.سبدی برای پر کردن دارم ،اگر آن را پر نکنید،شما را می کشم
ممکن شما فکر کنید که دستگیری دزدی با یک سبد سنگین کارآسانی است ،ولی گات طمعکاربه قدری حیله گر بود که می دانست چه موقع به دزدی برود و چه موقع فرارکند.او ساعتها قبل از اینکه مرد خانه از راه برسد،از آنجا فرار می کرد.روزی گات طمعکار در گوشه ای پنهان شده بود وبه کلبه ی کوچکی که تنها در کنار باتلاق زغال سنگ قرار داشت،نگاه می کرد.او آنقدر صبر کرد تا مرد خانه و پسرش کلبه را ترک کردند.آن وقت بیرون آمد وبه طرف کلبه رفت و چماقش را به حرمت در آورد و محکم به در کوبید،به طوری که تمام خانه لرزید و تکان خورد
او غرید))منم گات طمعکار، راهزن معروف وسبدی برای پر کردن دارم،اگر آن را پر نکنیدشما را می کشم
توی خانه زنی با سه دخترش به نامهای کیتی،کاتی و کتی نشسته بودند.آنها تا صدا را شنیدند از ترس لرزیدند.اما زن خیلی زود به خودش مسلط شد و به فکر چاره افتاد .ناگهان فکری به خاطرش رسید.به سرعت کوچکترین دخترش کتی را بغل کرد و به طرف پنجره رفت
آهسته پنجره را باز کرد وگفت:((عزیزم،با هر سرعتی که می توانی به طرف دهکده بدو و پدر و برادرت را خبر کن
کتی فریاد زد :((ولی مادر،دهکده خیلی دور است، گات طمعکارقبل از اینکه پدر و برادر برسند در تپه ها مخفی خواهد شد
کیتی و کاتی هم حرف او را تایید کردند.مادر گفت:((نگران نباشید بچه ها،حالا می بینید.این دزد خیلی طمعکاراست وطمع او نمی گذارد که از اینحا دور شود.من مطمئنم که او به زودی دستگیر می شود
با این حرف کتی از پنجره بیرون پرید وبا سرعت به طرف پایین جاده دوید
در همین موقع گات دوباره با چماقش به در کوبید وفریاد زد:((در را باز کنید تا آن را نشکستم
زن به ناچار در باز کرد.دزد در حالی که چماقش را تکان می داد و غرولند می کرد به اتاق پرید،وبا دستهای پشمالویش،سبدش را پر کرد.به زودی قاشقها و چنگالهای نقره ،بشقابهای چینی،دستمال سفره های ابریشمی،شمعدانها ،جاروها و حتی کتری سر تاقچه،همه به داخل یبد او رفتند.او در حالی که همه چیز را جمع می کرد و در سبد می گذاشت،سر شیر و خامه و تکه های بزرگ نان و پنیر را لپ لپ می خورد
سبد پر و سنگین شده بود،به طوری که وقتی گات آن را برداشت و بیرون رفت،تلو تلو خورد.ولی با این حال حتی یک قاشق هم از سبدش نیفتاد
وقتی او دور شد،کیتی به گریه افتاد و گفت:((آه،مادر!حالا باید چکار کنیم؟او همه چیز ما را برد
مادر دستی به سر او کشید و گفت:((غصه نخور،او یک چیز را نبرده است ومن فکر می کنم با همین،او را دستگیر کنیم.نگاه کن این جاست
آن وقت به طرف کمد لباسها رفت.در گوشه ای از کمد یک جفت از بهترین پوتین های شوهرش قرار داشت
مادر گفت:((ما باید از جاده اصلی برویم وهر طور شده سبد را برگردانیم
کاتی و کیتی سرشان را پایین انداختندو با گریه گفتند:((اوه،مادر،اگر نزدیک او برویم ما را می کشد
مادر گفت:((بچه های من اصلا نترسید.حرص وطمع او به ما کمک خواهد کرد.حالا آرام باشید!باید کیسه ی کوچکی هم نمک با خودمان برداریم
آن وقت پوتین ها و نمک را برداشتند واز راهی میان بر که از میان تپه ها می گذشت،رفتند
برای آنها جلو افتادن از گات طمعکار آسان بود.چون آنها می دانستند از کجا بروند.ازطرف دیگر سبد گات سنگین بود وشکمش پر و به همین دلیل مجبور بود آهسته قدم بردارد
آنها خیلی زود از راهزن معروف جلو زدند.گات آن دورها بود و آنها را نمی دید.زن با سرعت یکی از چکمه ها را در وسط جاده گذاشت وگفت :((حالا دخترها ،بیایید تا گات به اینجا نرسیده از اینجا برویم
آن وقت از آنجا دور شدند.بعد از مدتی گات رسید و چکمه را دید.خوشحال شد و با خوشی غرغر کردو گفت :((چه چکمه زیبایی)) وبعد سبد و چماقش را روی زمین گذاشت و درکنار جاده نشست.آن وقت یکی از کفشهایش را درآوردوچکمه را به پا کرد.چکمه درست اندازه پایش بودو خیلی هم به او می آمد
به همین دلیل خیلی خشمگین شد و گفت:((نفرین بر آدم رذلی که فقط یک لنگه از چکمه ها را جا گذاشته!آخر یک لنگه کفش به چه درد من می خورد؟
چکمه ها را از پایش در آورد و به وسط جاده پرت کرد.بعد کفش قدیمی خود را پوشید و لگد وحشیانه ای به چکمه زد و چماق و سبدش را برداشت وتلو تلو خوران راه افتاد
کمی جلوتر زن و دو دخترش در گوشه ای پنهان شده بودندو منتظر گات بودند.وقتی دیدند گات از دور می آید،زن گفت:((بچه های من،ما لنگه دیگر چکمه را اینجا می گذاریم وکمی هم نمک توی آن می پاشیم
آن وقت چکمه را زمین گذاشت وبه سرعت نمک را در آن تکان داد.سپس برگشت ولبخندی به کیتی و کاتی زد وگفت:))کایت زود به پائین جاده برو ولنگه کفش اولی را پیدا کن وآن را مخفی کن.من و کیتی هم سعی می کنیم سبد را برداریم
کاتی با عجله از آنجا دور شد.کیتی و مادرش هم پشت بوته های خاردار پنهان شدند.به زودی گات طمعکار سر رسید.او وقتی دومین لنگه چکمه را دید،فریاد زد:((اچ!باز هم نفرین بر آدم پستی که چکمه ها را این قدر دور از هم انداخته!من باید هر دو لنگه ی چکمه را داشته باشم!من تحمل از دست دادن چنین شانسی را ندارم
او در کنار جاده نشست وکفشش را در آورد.((حالا من این لنگه کفش را می پوشم وبه سراغ آن یکی می روم.اصلا هم اهمیتی ندارد که کمی لنگ بزنم
گات لنگه چکمه را چوشید:((اچ!یک کمی تنگ است.ولی اهمیتی ندارد
بعد چماق و سبدش را برداشت.اما دوباره آنها را روی زمین گذاشت و گفت:((بهتر است اینها را همین جا بگذارم و بروم
آن وقت با زحمت راه افتاد واز راهی که آمده بود،برگشت
به محض اینکه از دید کیتی و مادرش دور شد آنها از پشت بوته ها بیرون آمدند وسبد را به جای امنی بردند.اما فراموش کردند که لنگه کفش او را بردارند.از آن طرف وقتی گات به محلی که اولین لنگه پوتین را پیدا کرده بود ،برگشت وآن را ندید غرید وبا پا به زمین کوبید.نمک های توی پوتین حسابی پایش را زخم کرده بودند.او آن قدر عصبانی بود که فقط دلش می خواست پیش لنگه کفشش برگردد وسبد و چماقش را بردارد
سرانجام او به محلی که وسایلش را گذاشته بود ،رسید.اما از تعجب سر جا خشکش زد.جاده خالی بود.او همان طور ایستاد ومبهوت به جاده ی خالی نگاه کرد .چشمهایش را چند بار باز وبسته کرد وسرش را تکان داد وباز نگاه کرد.بعد نعره ای کشید:((اچ!))و دو باره نعره کشید:((اچ
آن وقت بوته ها را کنار زد وبه سنگها ضربه زد وخودش را روی زمین انداخت وپاهایش را محکم به هم زد.آن قدر از خشم غرید وغرغرکردوزوزه کشید که شوهر زن وپسرش با مردم از راه رسیدندواو را دستگیر کردند.اما مردی که دستگیر شده بود گات نبود،بلکه طمع او بود ویک زن باهوش که این را فهمیده بود ،از این موضوع استفاده کرد واو را به دام انداخت
داستان شماره 1353
داستان شماره 1352
داستان شماره 1351
داستان شماره 1350
داستان شماره 1349
داستان شماره 1348
داستان شماره 1347
داستان شماره 1346
داستان شماره 1345
داستان شماره 1342
عاشقانه گفت: من برادری گمشده دارم
بسم الله الرحمن الرحیم
بسیار شیكتر و به روز تر از آن بود كه به نظرت بیاد خودش هم مجروح جنگیه! آن هم چه مجروحی؟؟ درست حسابی جانباز
اما مگه باور میكردی؛ شیك و خوش قیافه و با اطلاعات؛ دكترا داشت و استاد بود نگاهش كه میكردی فكر میكردی همین الان میخوان باهاش مصاحبه مطبوعاتی كنند پیرامون موضوع: چگونه این همه سلامت هستید؟
و اولین سئوال این خواهد بود: راز سلامتی و شادابی شما چیست؟
غافل از اینكه تصور كنی كه جواب این باشه: من چند تركش در نخاعم دارم؛ شیمیائی شدم و سرطان خون دارم؛ و در ضمن یك تركش هم در لگنم
اگر اولین بار كه اینها را شنیدم شوكه نشدم؛ تنها دلیل این بود كه قبلا دورادور پرسیده بودم ایشان كی هستند؟
و جواب شنیده بودم: ایشان رئیس فلان امور هستند و استادند و درضمن جانباز و مجروح جنگی...
البته كمی تا قسمتی ابروهای من به ریشه موهای سرم نزدیك شد كه خوب طرف مقابل هم بسیار ذوق كرد؛ اصلا معلوم بود اینجوری گفته كه من شوكه بشم و از دیدن قیافه متعجبم لذت ببره.
تصورم از مجروح جنگ آن هم با این همه شرح و بسط چیز دیگری بود؛ نه انسانی كه در متانت كامل و آرام قدم بر میداشت تا كسی از تمامی این كوله بار پر از دردش چیزی حس نكند
نه اینكه تا حالا مجروح جنگی ندیده بودم؛ نه اینكه تا حالا جانباز ندیده بودم؛ هر چند كه تصاویری كه پرویز پرستوئی از مجروحان جنگی به من داده بود همیشه همینقدر لطیف و انسان و ساده بودند و شاید عجیب این بود كه این هم همینقدر سینمائی به نظر میرسید
هر بار از دور؛ به نظر می آمد به تصویر سینما نگاه میكنم...... اما چقدر نزدیك..... اینه كه حاتمی كیا تصویر میكرد؛ اینهان كه دوروبرمونند؛ خوبه تو سینما دیده بودم!
گهگاهی دكتر صدایش میكردند؛ چند نفری استاد؛ كه به هردو محترمانه جواب میداد اما كمی حالت چشمانش عوض میشد معلوم بود ترجیح میداد به نام فامیل صدایش كنند. به همه احترام میكرد و با بعضی ها شوخی..
طلبكار نبود تصویری كه خیلی از مجروح نشدگان جنگی و جانباز نبودگان جنگی بعد از جنگ به من داده بودند..
و بیش ازهرچیز كمك بود؛ تمام دانشجوهای اداره برای كارهای دانشگاهیشون كنار دستش نشسته بودند یا هی داشتند میرفتند و می آمدند..بدون مكث و اطوار میدیدی كه داره بهشون سرویس میده راهنمائی میكنه؛ فرقی نمیكرد چه تیپی باشه این دانشجو یا همكار؛ رئیس باشه كارمند باشه خانم باشه یا آقا! در كه باز میشد صداشو میشنیدی كه
به به سلام! یعنی ســـــــــــلام؛ یك سلام كشیده و مهربان با صدایئ آرام و متین؛ و همراهی و همكاری براشون شروع میشد. كه خوب این سلام كشیده و مهربان خودش معنی اش همین بود كه بیا تو من بهت كمك میكنم؛ كمكی هم از دستم بر نیاد مهربانی نشون میدم
میدونید فكر نكنم هیچكس به فكرش میرسید كه ازش بپرسه: آقای دكتر كمكی هم از دست ما براتون بر می آد؟؟
یا مثلا: نمیدونم؛ دكتر میخواهی با هم درد دل كنیم.....؟
؛ پشت فرمان نشسته بودم و توی ترافیك عجیب و غریب بزرگراه بودم و به قیافه عصبانی؛ شاد؛ متفكر یا در حال حرف زدن با موبایل ماشینهای بقلی نگاه میكردم. برای جلوگیری از فكر كردن به چهره افراد رادیو را گرفتم كه اتفاقی روی موج رادیو جوان بود
خانم مجری با انرژی تمام داشت صحبت میكرد كه بله الان با یكی از جوانترین رزمندگان جبهه مصاحبه ای داریم كه شما را به شنیدن اون دعوت میكنم و اینكه ایشون الان استاد چند تا از دانشگاههای ما هستند و از سن بسیار كمی در جبهه حضور داشتند و در همان سن كم به نوعی فرمانده و آنالیزور هم بودند...ووووو
صدای جوانی كه در جواب خانم مجری با حجب و سرشار از انرژی جواب داد به نظرم آشنا آمد كه متوجه شدم نام فامیلی كه اعلام شد خود دكتر هست! برام جالب بود رادیو را بلند كردم و شیشه های ماشین را بالا دادم كه بهتر بشنوم
خیلی آرام و مهربان از این تشكر كرد كه چقدر عالیه كه هر چند در طی سال از جانبازان و فرماندهان زمان جنگ یادی نمیكنید اما در این دوره یادی از ما كردید...و آنقدر شوخی لطیفی كرد كه خانم مجری هول شد و با دستپاچگی اما حرفه ای جواب داد كه نخیر ما در رادیو جوان همیشه به یاد شما هستیم و فلــــــــــــــان
و مصاحبه ادامه پیدا كرد كه شما چند ساله بودید كه به جبهه رفتید و جواب آمد كه 16 ساله
و من حیران كه خدایا: چقدر سینمائی! پس اینها هنوز زنده اند این نسل هنوز هست آن عكسهایی كه همیشه در روزهای یادبود دفاع مقدس روی دیوارها و بیل بوردها می بینینم اینهان.... حالا شدند چند ساله!
و سئوالهای دیگه كه مثلا: الان مشغول به چه كاری هستید؟ و ای وای مگر استادید؟ یا آهان بله كاش استاد ما هم بودید كه بخصوص رشته شما فلان است و با كار ما در ارتباط؟؟ و آخر هم كجا تدریس میكنی بیائیم دانشجو شویم و چه نمره ای در این درس به ما میدادید؟؟؟؟ اگر استادمان بودید
و با خنده و شوخی تمام شد
شاید حق داشتند خانم مجری؛ شاید
شاید فكر كردند رادیو جوان است و جوانها ی حالا دیگر حوصله ندارند باز و باز و باز از تعداد دوستانتان كه شهید شدند و چند گلوله شلیك كردید و خاكریز چه شكلی بود و تیر سیمینوف تك تیر انداز با رگبار چه فرقی داشت وسنگر تان چند نفره بود؛ لوله تانك توی دهنه سنگر جا میشد؟!؟! یانه؟؟ حالا بعضا" یك شوخی بیمزه هم ضمیمه سئوالات برای شاد كردن فضا!!؛ را تكراری بشنوند
علی الخصوص آن سئوال معروف: میشه یك خاطره از دوران جنگ برامون تعریف كنید.....؟
كه هر چند هر سردار یا سربازی همان كه برگه اعزامش را گرفته و رفته خط اول جبهه براش اصل و اثاث تمام خاطرات دفاع مقدسش هست؛ چه برسد به اینكه چند نفر از دوستانش یا برادرانش یا پسر خاله و همسایه هایش جلو چشمانش تكه تكه شدند به خاطر صدام لعنتی زیاده خواه!
و اینكه حالا از بیسیم چی بودن شروع كردن یا آرپی جی زن بودن؛ تو خرمشهر بودن یا تو عملیات بدر یا......همشون بدون استثنا تا ازشون راجع به خاطرات جنگی میپرسی اول چشمهاشون چه سبز باشه چه مشكی چه قهوه ای یا آبی؛ یكهو رنگش میشه خاكستری......خاكستری تیره. و برای حفظ مكان و زمان حال؛ بیرنگ ترین خاطرشونو میگن و نه اونكه باعث شده یكهو احساس كنی جلوی چشمشون مین تركیده كه چشمشون اینطور خاكستری به نظرت رسیده
منتظر در ترافیك! هان پس اینجا بودم و همین مصاحبه كوتاه ناگهان منو پرت كرد به كجاها و اینكه این صدای آرام در پشتش چه فكرهائی هست ودر این لحظه كه كلیك صدای قطع كردن تلفن آمد چه حسی داره؟
چه حسی داره یك سرباز جنگی كه نه جانبازه نه مجروح و نه قطع نخاع و غیره اما جلوی چشمش برادرش تكه تكه شده وقتی داشته میدویده از این خاكریز به آن خاكریز و گوله خورده به نارنجكی كه به كمرش وصل بوده...
چه حسی داره یك سرباز جنگی كه كارت پایان خدمتشو كه نگاه میكنه هر بار یاد صبحی می افته كه با صدای شلیك توپ و تیر بار توی خاكریزبیدار شده و هر چی همسنگریشو صدا كرده؛ همونجوری،خوابیده،اونو مرده پیدا كرده....خواب؛ آرام؛ شاید داشته خواب مادر؛ همسر؛ فرزند؛ یا پدرش را میدیده كه منتظر بوده توی مرخصیش كه 2 روز دیگه بوده؛ براش گوسفند بكشه؟
چه حسی داره سرباز جوان و كم سن وسالی كه دیگه الان جوان نیست؛ وقتی هر بار پوتینهاشو نگاه میكنه یاد شبی می افته كه تا صبح بالای سر جنازه 4 تا از همرزمهاش كشیك داده گرگ پارشون نكنه كه بتونه با پلاكهاشون به مادراشون برسوندشون....آنوقت از ترس همش به نوك پوتینهاش نگاه میكرده.
بوق بوق .. آهان باید برم جلوتر به ساعت نگاه میكنم فقط سه دقیقه از پایان مصاحبه گذشته... ومن به این همه چیز فكر كردم.... پس دكتر الان به چی فكر كرد .... در این سه دقیقه؟؟؟
از توی پله های اداره با سرعت دارم میرم پائین برم ناهاربخورم؛توی سلف سرویس؛ ببخشید!!غذاخوری اداره.
همكارها منتظرند كه ناهار بخوریم و خستگی دركنیم برگردیم پشت میزهامون، واحدهامون و به كارهامون برسیم.. احساس یك موج آرام باعث آرام حركت كردنم میشه و روبروی خودم دكتر را می بینم و انگار یكهو تمام مصاحبه رادیویی چند روز پیش جلوی چشمهام مصور میشه
سلام آقای دكتر؛ سلام سركار خانم.. دلم میخواست ادای خانم مجری رادیو جوان را در آرم و پرشور و حال بپرسم: میشه برای ختم كلاممون یك خاطره از دوران جنگ برام تعریف كنید؟؟ همین چند ثانیه مكث باعث شد متوجه بشم در فكر فرو رفته! شاید سلام كردن من زیادی طول كشید یا شاید چشمهام آنقدرناگهان خاكستری شد كه كه اونو به یاد چیزی انداخت. یك چیز آشنا
بعد از بیماری مادرم باید مرخصی میگرفتم تا در كنارش باشم؛ وقت زیادی برای دیدن و در كنارش ماندن نمانده بود؛ زمانی كه به یك سال كشید؛ گهگاهی برای دیدن همكاران به اداره میرفتم كه گهگاهی دكتر نیز جویای حال مادرم و خانواده ام میشد و همین باب آشنائی احترام آمیزی شد كه بتوانم گهگاهی چهار كلامی با او صحبت كنم......
یكبار كه به دلیلی كاری به دفترش رفتم و گرم صحبت كاری بودیم از بیماری من و كمردرد عجیبی كه داشتم احوالپرسی كرد
و این درد را با درد تركشی كه درنخاعش داشت مقایسه كرد؛ كوتاه؛ آرام؛ گذرا
خودم گفتم من فقط این مهره كمرخودم به نخاع خودم فشار می آره و اینه؛ وای از اینكه یك تركش توی كمرش داره وآنوقت اینجور عادی راجع بهش صحبت میكنه..... از چند موضوع صحبت شد اما نمیدونم چی گفتم یا چه حركتی كردم كه خیلی آرام و كشیده و عاشقانه گفت: من برادری گمشده دارم
و فقط نگاهم كرد؛ از آن نگاهها كه یك دنیا حرف توشه.
انگار یك رگ توی مغزم پاره شد و صدای هوهوی باد توی گوشهام پیچید و من فقط نگاهش كردم؛ به آدمی كه راجع به برادر مفقود الاثرش به این با احساسی صحبت میكنه چه باید گفت؟ به خودم گفتم تو هم كه فقط شاعرانه فكر میكنی!! از ذهنم گذشت بهش بگم:
از گم كرده حرف زدید
نه از مرگ
این یعنی آخر امید
و انتظار
و اطمینان
آدمی كه میگه چیزی را گم كردم
یعنی مطمئنه پیداش میكنه
و به خودم گفتم: اگر اینها نبودن - آن روزها كه جنگ شد - اینهائی كه الان خودشون كلی تركش توی جسم و روحشونه؟؟......؟؟؟؟
اگر اینها نبودن كه اصلا وقتی دارند آرام راه میرن فكر میكنی فیگور حركتیشون اینه ؛ مدل راه رفتنشون اینجوریه؛ بعد اصلا نمیدونی به خاطر جراحی های زیادیه كه برای تركشهاشون روشون انجام میشه...
اگر اینها نبودن كه بدونی وقتهائی كه میری یكهو سرشون را از روی میز بر میدارند كه مثلا خسته بودیم سرمونو گذاشته بودیم رو میز استراحت كنیم؛ اما آنقدر خون دماغ شده بودند كه دیگه جان ندارند سرشونو بالا بیارند...
اگر اینها نبودن كه وقتی میرن جراحی قلب و میپرسی ازشون؟ برای قلبتون چه اتفاقی افتاده؟ بگن یك باطری!
یك باطری كوچولو اندازه سیم كارت موبایلتون روش گذاشتن؛ منو دیجیتالی كردن و بخندند......و بگذرند....
خرمشهر و جزیره مجنون و تهران و ایــــران چی میشد.؟
آخه میدونید عاشقانه گفت: من برادری گمشده دارم
...........
از گم كرده حرف میزنند
نه از مرگ
این یعنی
آخر امید
انتظار
اطمینان
آدمی كه میگه چیزی را گم كردم
یعنی مطمئنه پیداش میكنه
داستان شماره 1340