اسلایدر

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1365

داستان شماره 1365

اشعب بن جبير مدنى

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

او مردى احول چشم و دو طرف سرش بيمو و مخرج راء و لام نداشته و بسيار حريص و طماع به مال و خوردنيهاى دنيا بوده و هيچگاه از اين جهت سير نمى شد. وقتى از او در اين باره پرسيدند. گفت : از هر خانه اى كه دودى برآيد گمان برم كه براى من طعامى مى سازند منتظر بنشينم ، چون انتظارم بسيار شود اثرى ظاهر نشود نان پاره خشك در آب آغشته كنم و بخورم . چون صداى اذان بر جنازه اى به گوشم آيد، گمان مى كنم كه آن ميت وصيت كرده كه از مال من يك ثلث به اشعب دهيد. پس به اين گمان به خانه آن ميت روم و همراه آنان در غسل و كفم و دفن مرده كمك كنم . بعد از دفن وقتى اثرى از وصيت مرده ظاهر نشود، نااميد به خانه خود باز گردم
چون در كوچه ها گذرم ، دامن را گشاده دارم به گمان آنكه اگر همسايه اى از بامى يا دريچه اى ، چيزى پيش همسايه ديگر اندازد، شايد كه خطا شود و در دامن من افتد. گويند: روزى در كوچه اى مى گذشت و جمعى اطفال بازى مى كردند، گفت : اى كودكان اينجا چرا ايستاده ايد؟ و حال آنكه در سر چهار راه كسى يك خروار سيب سرخ و سفيد آورده و بر مردم بخشش مى كند كودكان چون بشنيدند يك باره ترك بازى كرده و به طرف چهار راه دويدند
از دويدن ايشان اشعب را حرص و طمع غلبه كرد و به دويدن افتاد. او راگفتند به خبر دروغ خود ساخته اى چرا مى روى ؟
گفت : دويدن اطفال از روى جدى بود و دويدن من از طمع مى باشد، شايد اين صورت واقعى باشد من محروم مانم

[ دو شنبه 15 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1364

داستان شماره 1364

قاضی زيرك

 

بسم الله الرحمن الرحیم

دو پیرمرد که یکی از آنها قدبلند و قوی هیکل و دیگری قدخمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند. اولی گفت: به مقدار 10 قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر می اندازد و اینک می گوید گمان می کنم طلب تو را داده ام. حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم. دومی گفت: من اقرار می کنم که ده قطعه طلا از وی قرض نموده ام ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم. قاضی: دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن. پیرمرد: یک دست که سهل است، هر دو دست را بلند می کنم. سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت: به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا آگاهی است
قاضي به طلبكار گفت: اكنون چه ميگويي؟
او در جواب گفت: من می دانم که این شخص قسم دروغ یاد نمی کند، شاید من فراموش کرده باشم، امیدوارم حقیقت آشکار شود.قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت. در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بی درنگ هر دوی آنها را صدا زد. قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیواره اش را تراشید، ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است. به طلبکار گفت: بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرک تر بودم

[ دو شنبه 14 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1363

داستان شماره 1363

وابستگی دنيوی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی گدایی به دیدن صوفی درویشی رفت و دید که او برروی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است. گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید: این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم. درویش خنده ای کرد و گفت : من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم
با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد . او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند.بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.صوفی خندید و گفت: دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب میکند؟؟
در دنیا بودن، وابستگی نیست. وابستگی، حضور دنیا در ذهن است و وقتی دنیا در ذهن ناپدید میشود _ این را وارستگی میگویند

 

[ دو شنبه 13 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1362

داستان شماره 1362

توقع زياد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در زمان هاي قديم شخصي براي خريد كنيز به بازار برده فروشان رفت و مشغول گشت و تماشاي حجره هاشد.به حجره اي رسيد كه برده اي زيبا در آن براي فروش گذارده و از صفات نيك و توانايي هاي او هم نوشته بود ند و در آخر هم نوشته بودند، اگر بهتر از اين را هم بخواهيد به حجره بعدي مرا جعه فرماييد
در حجره بعدي هم كنيزي زيبا با خصوصيات خوب و توانايي هاي بسيار در معرض فروش بود و ضمنا بر بالاي سر او هم همان جمله قبلي كه اگر بهتر از اين را مي خواهيد به حجره بعدي مراجعه نماييد
آن بندۀ خدا كه حريص شده بود از حجره اي به حجره ديگر مي رفت و برده ها را تماشا مي نمود و در نهايت هم همان جمله را مي ديد
تا اينكه به حجره اي رسيد كه هر چه در آن نگاه كرد برده اي نديد. فقط در گوشه حجره آينه ي تمام نماي بزرگي را نهاده بودند خوب دقت كرد و ناگهان خودش را تمام و كمال در آينه ديد.دستي بر سر و روي خود كشيد.چشمش به بالاي آينه افتاد كه اين جمله را بر بالاي آينه نوشته بودند: چرا اين همه توقع داري؟  قيافه خودت را ببين و بعد قضاوت كن

 

[ دو شنبه 12 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1361
[ دو شنبه 11 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1360
[ دو شنبه 10 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1359

داستان شماره 1359

کشاورز آفریقایی و معدن الماس

 

بسم الله الرحمن الرحیم
کشاورزی افریقایی در مزرعه اش زندگی خوب و خوشی را با همسر و فرزندانش داشت. یک روز شنید که در بخشی از افریقا معادن الماسی کشف شده اند و مردمی که به آنجا رفته‌اند، با کشف الماس به ثروتی افسانه‌ای دست یافته‌اند. او که از شنیدن این خبر هیجان زده شده بود، تصمیم گرفت برای کشف معدنی الماس به آنجا برود
بنابر این زن و فرزندانش را به دوستی سپرد و مزرعه‌اش را فروخت و عازم سفر شد. او به مدت ده سال افریقا را زیر پا می گذارد و عاقبت به دنبال بی پولی، تنهایی و یاس و نومیدی خود را در دریا غرق می کند...اما زارع جدیدی که مزرعه را خریده بود، روزی در کنار رودخانه‌ای که از وسط مزرعه میگذشت، چشمش به تکه سنگی افتاد که درخشش عجیبی داشت
او سنگ را برداشت و به نزد جواهر سازی برد. مرد جواهر ساز با دیدن سنگ گفت که آن سنگ الماسی است که نمی توان قیمتی بر آن نهاد. مرد زارع به محلی که سنگ را پیدا کرده بود رفت و متوجه شد سرتاسر مزرعه پر از سنگهای الماسی است که برای درخشیدن نیاز به تراش و صیقل داشتند... مرد زارع پیشین بدون آنکه زیر پای خود را نگاه کند، برای کشف الماس تمام افریقا را زیر پا گذاشته بود، حال آنکه در معدنی از الماس زندگی می کرد

 

[ دو شنبه 9 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1358

داستان شماره 1358

مکالمه با خدا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت
خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟
خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند
مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت:“تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است
آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت:“خداوندا نمی فهمم؟
خداوند پاسخ داد: ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند

[ دو شنبه 8 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1357

داستان شماره 1357

پیرمرد فقیر و هیزم فروش شتردار

 

بسم الله الرحمن الرحیم
فقیری بود بدهکار اون به زندان بردند. او بسیار پرخُور  بود و غذای همه زندانیان را می‌دزدید و می‌خورد. زندانیان از دست او بستوح آمده بودند و ناچاراً  غذای خود را پنهانی می‌خوردند
بلاخره روزی آنها به زندان‌بان گفتند: به قاضی بگو این مرد خیلی ما را آزار می‌د‌هد غذای ده نفر را می‌خورد گلوی او مثل تنور آتش است سیر نمی‌شود. یا او را از زندان بیرون کنید، یا غذا را زیادتر بدهید
قاضی پس از تحقیق و بررسی فهمید که این مردی پُرخور و فقیر است و همین مسئله هم باعث زندانی شدنش شده است. پس فکری کرد و گفت: تو آزادهستی برو به خانه‌ات
زندانی گفت: ای قاضی من کس و کاری ندارم فقیرم زندان برای من بهشت است اگر از زندان بیرون بروم از گشنگی می‌میرم
قاضی نپذیرفت، او را از زندان بیرون کرد. قاضی دستور داد او را دور شهر بگردانید و فقرش را به همه اعلام کنید. هیچ کس به او نسیه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از این هر کس از این مرد شکایت کند دادگاه نمی‌پذیرد
آنگاه آن مرد فقیر شکمو را بر شترِ یک مرد هیزم فروش سوار کردند. مردم هیزم فروش از صبح تا شب فقیر را کوچه به کوچه و محله به محله گرداند. در بازار جلو حمام و مسجد فریاد می‌زد: ای مردم! این مرد را خوب بشناسید او فقیر است. به او وام ندهید، نسیه به او نفروشید، با او داد و ستد نکنید، او فقیر و پرخور و بی‌کس و کار است خوب او را نگاه کنید
شبانگاه هیزم فروش مرد زندانی را از شتر پایین آورد و گفت: مزد من و کرایه شترم را بده من از صبح برای تو کار می‌کنم
پیردمرد زندانی خندید و گفت: تو نمی‌دانی از صبح تا حالا چه می‌گویی؟ به تمام مردم شهر گفتی و خودت نفهمیدی؟ سنگ و کلوخ شهر می‌دانند که من فقیرم و تو نمی‌دانی؟ دانش تو عاریه است

 

[ دو شنبه 7 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1356

داستان شماره 1356

 

چگونه حرص و طمع دزدی را گرفتار کرد

 

بسم الله الرحمن الرحیم
این داستانی است درباره ی اینکه چگونه حرص و آز دزدی را سالها پیش در تپه های مه گرفته ی اسکاتلند گرفتار کرد
این دزد به گات طمعکار معروف شده بود،اونه تنها اسباب و اثاثیه خانه ها را می دزدید وغارت می کرد،بلکه تمام خوردنی ها را هم حریصانه ولپ لپ می خورد
او حتی از یک شیرینی،یک بشقاب،یک سنجاق یا یک پارپه نم گذشت.آن قدر طمعکار بودکه هر چیزی را که قابل حمل می دزدید وهر چیزی را که خوردنی بود،می خورد
گات طمعکار چماقی بلند و سنگین داشت و همیشه سبد بزرگی که مردم اسکاتلند آن را سبد ماهیگیری می نامند ،با خود حمل می کرد.او از چماق برای کوبیدن در کلبه و ترساندن زنهایی که شوهرشان بیرون از خانه بودنداستفاده می کرد .واز سبد برای حمل چیزهایی که می توانست بدزدد
گات مرد عظیم الجثه و قوی بود.به طوری که حتی شجاع ترین زنها هم از او می ترسیدند
گات با چماق به در می کوبید و غرش وحشتناکی می کشید و می گفت:((منمگات طمعکار!راهزن مشهور.سبدی برای پر کردن دارم ،اگر آن را پر نکنید،شما را می کشم
ممکن شما فکر کنید که دستگیری دزدی با یک سبد سنگین کارآسانی است ،ولی گات طمعکاربه قدری حیله گر بود که می دانست چه موقع به دزدی برود و چه موقع فرارکند.او ساعتها قبل از اینکه مرد خانه از راه برسد،از آنجا فرار می کرد.روزی گات طمعکار در گوشه ای پنهان شده بود وبه کلبه ی کوچکی که تنها در کنار باتلاق زغال سنگ قرار داشت،نگاه می کرد.او آنقدر صبر کرد تا مرد خانه و پسرش کلبه را ترک کردند.آن وقت بیرون آمد وبه طرف کلبه رفت و چماقش را به حرمت در آورد و محکم به در کوبید،به طوری که تمام خانه لرزید و تکان خورد
او غرید))منم گات طمعکار، راهزن معروف وسبدی برای پر کردن دارم،اگر آن را پر نکنیدشما را می کشم
توی خانه زنی با سه دخترش به نامهای کیتی،کاتی و کتی نشسته بودند.آنها تا صدا را شنیدند از ترس لرزیدند.اما زن خیلی زود به خودش مسلط شد و به فکر چاره افتاد .ناگهان فکری به خاطرش رسید.به سرعت کوچکترین دخترش کتی را بغل کرد و به طرف پنجره رفت
آهسته پنجره را باز کرد وگفت:((عزیزم،با هر سرعتی که می توانی به طرف دهکده بدو و پدر و برادرت را خبر کن
کتی فریاد زد :((ولی مادر،دهکده خیلی دور است، گات طمعکارقبل از اینکه پدر و برادر برسند در تپه ها مخفی خواهد شد
کیتی و کاتی هم حرف او را تایید کردند.مادر گفت:((نگران نباشید بچه ها،حالا می بینید.این دزد خیلی طمعکاراست وطمع او نمی گذارد که از اینحا دور شود.من مطمئنم که او به زودی دستگیر می شود
با این حرف کتی از پنجره بیرون پرید وبا سرعت به طرف پایین جاده دوید
در همین موقع گات دوباره با چماقش به در کوبید وفریاد زد:((در را باز کنید تا آن را نشکستم
زن به ناچار در باز کرد.دزد در حالی که چماقش را تکان می داد و غرولند می کرد به اتاق پرید،وبا دستهای پشمالویش،سبدش را پر کرد.به زودی قاشقها و چنگالهای نقره ،بشقابهای چینی،دستمال سفره های ابریشمی،شمعدانها ،جاروها و حتی کتری سر تاقچه،همه به داخل یبد او رفتند.او در حالی که همه چیز را جمع می کرد و در سبد می گذاشت،سر شیر و خامه و تکه های بزرگ نان و پنیر را لپ لپ می خورد
سبد پر و سنگین شده بود،به طوری که وقتی گات آن را برداشت و بیرون رفت،تلو تلو خورد.ولی با این حال حتی یک قاشق هم از سبدش نیفتاد
وقتی او دور شد،کیتی به گریه افتاد و گفت:((آه،مادر!حالا باید چکار کنیم؟او همه چیز ما را برد
مادر دستی به سر او کشید و گفت:((غصه نخور،او یک چیز را نبرده است ومن فکر می کنم با همین،او را دستگیر کنیم.نگاه کن این جاست
آن وقت به طرف کمد لباسها رفت.در گوشه ای از کمد یک جفت از بهترین پوتین های شوهرش قرار داشت
مادر گفت:((ما باید از جاده اصلی برویم وهر طور شده سبد را برگردانیم
کاتی و کیتی سرشان را پایین انداختندو با گریه گفتند:((اوه،مادر،اگر نزدیک او برویم ما را می کشد
مادر گفت:((بچه های من اصلا نترسید.حرص وطمع او به ما کمک خواهد کرد.حالا آرام باشید!باید کیسه ی کوچکی هم نمک با خودمان برداریم
آن وقت پوتین ها و نمک را برداشتند واز راهی میان بر که از میان تپه ها می گذشت،رفتند
برای آنها جلو افتادن از گات طمعکار آسان بود.چون آنها می دانستند از کجا بروند.ازطرف دیگر سبد گات سنگین بود وشکمش پر و به همین دلیل مجبور بود آهسته قدم بردارد
آنها خیلی زود از راهزن معروف جلو زدند.گات آن دورها بود و آنها را نمی دید.زن با سرعت یکی از چکمه ها را در وسط جاده گذاشت وگفت :((حالا دخترها ،بیایید تا گات به اینجا نرسیده از اینجا برویم
آن وقت از آنجا دور شدند.بعد از مدتی گات رسید و چکمه را دید.خوشحال شد و با خوشی غرغر کردو گفت :((چه چکمه زیبایی)) وبعد سبد و چماقش را روی زمین گذاشت و درکنار جاده نشست.آن وقت یکی از کفشهایش را درآوردوچکمه را به پا کرد.چکمه درست اندازه پایش بودو خیلی هم به او می آمد
به همین دلیل خیلی خشمگین شد و گفت:((نفرین بر آدم رذلی که فقط یک لنگه از چکمه ها را جا گذاشته!آخر یک لنگه کفش به چه درد من می خورد؟
چکمه ها را از پایش در آورد و به وسط جاده پرت کرد.بعد کفش قدیمی خود را پوشید و لگد وحشیانه ای به چکمه زد و چماق و سبدش را برداشت وتلو تلو خوران راه افتاد
کمی جلوتر زن و دو دخترش در گوشه ای پنهان شده بودندو منتظر گات بودند.وقتی دیدند گات از دور می آید،زن گفت:((بچه های من،ما لنگه دیگر چکمه را اینجا می گذاریم وکمی هم نمک توی آن می پاشیم
آن وقت چکمه را زمین گذاشت وبه سرعت نمک را در آن تکان داد.سپس برگشت ولبخندی به کیتی و کاتی زد وگفت:))کایت زود به پائین جاده برو ولنگه کفش اولی را پیدا کن وآن را مخفی کن.من و کیتی هم سعی می کنیم سبد را برداریم
کاتی با عجله از آنجا دور شد.کیتی و مادرش هم پشت بوته های خاردار پنهان شدند.به زودی گات طمعکار سر رسید.او وقتی دومین لنگه چکمه را دید،فریاد زد:((اچ!باز هم نفرین بر آدم پستی که چکمه ها را این قدر دور از هم انداخته!من باید هر دو لنگه ی چکمه را داشته باشم!من تحمل از دست دادن چنین شانسی را ندارم
او در کنار جاده نشست وکفشش را در آورد.((حالا من این لنگه کفش را می پوشم وبه سراغ آن یکی می روم.اصلا هم اهمیتی ندارد که کمی لنگ بزنم
گات لنگه چکمه را چوشید:((اچ!یک کمی تنگ است.ولی اهمیتی ندارد
بعد چماق و سبدش را برداشت.اما دوباره آنها را روی زمین گذاشت و گفت:((بهتر است اینها را همین جا بگذارم و بروم
آن وقت با زحمت راه افتاد واز راهی که آمده بود،برگشت
به محض اینکه از دید کیتی و مادرش دور شد آنها از پشت بوته ها بیرون آمدند وسبد را به جای امنی بردند.اما فراموش کردند که لنگه کفش او را بردارند.از آن طرف وقتی گات به محلی که اولین لنگه پوتین را پیدا کرده بود ،برگشت وآن را ندید غرید وبا پا به زمین کوبید.نمک های توی پوتین حسابی پایش را زخم کرده بودند.او آن قدر عصبانی بود که فقط دلش می خواست پیش لنگه کفشش برگردد وسبد و چماقش را بردارد
سرانجام او به محلی که وسایلش را گذاشته بود ،رسید.اما از تعجب سر جا خشکش زد.جاده خالی بود.او همان طور ایستاد ومبهوت به جاده ی خالی نگاه کرد .چشمهایش را چند بار باز وبسته کرد وسرش را تکان داد وباز نگاه کرد.بعد نعره ای کشید:((اچ!))و دو باره نعره کشید:((اچ
آن وقت بوته ها را کنار زد وبه سنگها ضربه زد وخودش را روی زمین انداخت وپاهایش را محکم به هم زد.آن قدر از خشم غرید وغرغرکردوزوزه کشید که شوهر زن وپسرش با مردم از راه رسیدندواو را دستگیر کردند.اما مردی که دستگیر شده بود گات نبود،بلکه طمع او بود ویک زن باهوش که این را فهمیده بود ،از این موضوع استفاده کرد واو را به دام انداخت

 

[ دو شنبه 6 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1355

داستان شماره 1355

 

حرص و طمع

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرد ملاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماهها پیش شنیده بودند
زمینها را میخرید. خانه ها را ویران میکرد و ساختمانهایی مدرن بر آنها بنا میکرد
پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه میکرد
روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود
نوعی حرص عجیب داشت. حرص برای زمین خواری همه میدانستند که پیشنهادهای مالی جذابش، این روستا را نیز نابود خواهد کرد
کدخدا آمد. روبروی مرد ایستاد. مرد در حالی که به دامنه کوه خیره شده بود گفت
کدخدا! همه این املاک را با هم چند می فروشی؟
کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است
سنت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده میرود و به نقطه اول باز میگردد
هر آنچه پیموده به او  واگذار میشود
مرد ملاک گفت: مرا مسخره میکنی؟
کدخدا گفت: ما نسلهاست به این شیوه زمین می فروشیم
مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتی راه رفت
گاهی با خود فکر میکرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع بازگردد
اما باز وسوسه میشد که چند گامی بیشتر برود
و زمینی بزرگتر را از آن خود کند. تمام کوهپایه را پیمود
غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند
سایه ای از دور نمایان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاییان نزدیک می شد
زمانی که به کدخدا رسید، نمیتوانست بایستد. زانو زد
حتی نمیتوانست حرف بزند. بر روی زمین دراز کشید و جان داد
نگاهش هنوز به دوردستها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود
کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند
به قلم"لئو تالستوی

 

[ دو شنبه 5 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1354
[ دو شنبه 4 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1353

داستان شماره 1353

کفاش و تاجر


بسم الله الرحمن الرحیم
در روزگار قدیم کفاش پیری نزدیک حجره ی تاجری ثروتمند و چاق بساط کرده بود. کفاش شادمانه آواز می خواند و کفش وصله می زد و شب با عشق و شادی نزد خانواده خویش می رفت. تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند کم کم از صدای خواندن کفاش خسته و کلافه شد تا اینکه یک روز از کفاش پرسید درامد تو چقدر است. کفاش گفت روزی سه درهم. تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت: بیا این از درامد همه ی عمر کارکردنت هم بیشتر است. برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم .آواز خواندنت مرا کلافه کرده .
کفاش شکه شده بود. سر در گم و حیران کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت. آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پول چه کنند .از ترس دزد شبها خواب نداشتند. از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند. خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن کیسه ی زر
مدتی گذشته تا اینکه روزی کفاش کیسه ی زر را برداشت و به نزد مرد تاجر رفت .
کیسه ی زر را به سمت تاجر انداخت و گفت :بیا، سکه هایت را بگیر و ترانه های شادم را پس بده
این رو همه میدونن پول خوشبختی نمیاره و هر چیزی به اندازه خودش و حالت تعادلش برای انسان زیباست

 

[ یک شنبه 3 دی 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1352
[ یک شنبه 2 دی 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1351

داستان شماره 1351

داستان آموزنده"شمع امید


بسم الله الرحمن الرحیم
چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد
شمع دوم گفت: « من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رعبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . » حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدو آن را خاموش کرد
وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه کفت: « من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. » پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد
کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند. او گفت: « شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟» چهارمین شمع گفت: « نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم. » چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد

بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود. ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم

 

[ یک شنبه 1 دی 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1350

داستان شماره 1350

تفاوت بچگی و بزرگی ما


بسم الله الرحمن الرحیم
کاش دلهامو به بزرگی بچگی بود
کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را
از نگاهش می توان خواند
کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم
کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود
کاش قلبها در چهره بود
اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد
و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم
سکوت پر بهتر از فریاد تو خالیست
سکوتی را که یک نفر بفهمد بهتر از هزار فریادی است که هیچ کس نفهمد
سکوتی که سرشار از ناگفته هاست
ناگفته هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد دارد
سکوتی که یک نفر در این دنیا هست که آنرا می فهمد
یک نفری که برات یه دنیا ارزش داره و بدون اینکه در کنارت باشه سکوتت رو می فهمه
یک نفر که
دنیا را ببین
بچه بودیم از آسمان باران می آمد
بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید
بچه بودیم همه چشمای خیسمون رو میدید
بزرگ شدیم هیچکی نمیبینه
بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم
بزرگ شدیم تو خلوت
بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست
بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه
بچه بودیم اگه دلمون می شکست با یه آبنبات دلمونو بدست می آوردن
بزرگ که شدیم وقتی دلمون رو شکستن با هیچ چیز دیگه نمیشه
درستش کرد فقط جای شکستگیش روی دل میمونه با هیچ آبنباتی درست نمیشه
بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم
بزرگ که شدیم بعضیها رو هیچی بعضیهارو کم و بعضیها رو بی نهایت دوست داریم
بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن
بزرگ که شدیم قضاوتهای درستو غلط باعث شد که اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه
کاش هنوزم همه رو به اندازه همون۱۰ تای بچگی دوست داشتیم
بچه که بودیم اگه با کسی دعوا میکردیم ۱ ساعت بعد از یادمون میرفت
بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم
بچه که بودیم حتی فکر  شکستن دل کسی رو هم نمیکردیم
بزرگ که شدیم خیلی راحت دلها رو میشکنیم  از کنارش رد میشیم
بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم
بزرگ مه شدیم حتی ۱۰۰ تا کلاف نخم سرگرممون نمیکنه
بچه که بودیم انسانها رو به خاطر انسان بودنشون میخواستیم ونه پول و
بزرگ شدیم به همه چیز نگاه میکنیم بجز انسان بودن
بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود
بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه
بچه که بودیم آرزمون بزرگ شدن بود
بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم
بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم
بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر میگردیم به بچگی
بچه بودیم دل درد ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند
بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم …هیچ کس نمی فهمد
بچه که بودیم دوستیامون تا نداشت
بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره
بچه که بودیم بچه بودیم
بزرگ که شدیم ، بزرگ که نشدیم هیچ ، دیگه همون بچه هم نیستیم
پس می بینیم که چه دنیایی دارن بچه ها و چقدر دنیایی دارن بزرگ ترها
پس ای کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدیم و همیشه بچه بودیم
کوچک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم
اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم

 

[ یک شنبه 30 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1349

داستان شماره 1349

حموم عمومی


بسم الله الرحمن الرحیم
وقتی بابام کوچیک بود، صبح زود بود و جمعه بود. بابای بابام داشت لباس‌های تمیز خودش و بابام رو توی ساک می‌گذاشت و آماده حموم‌ رفتن می‌شد. بابام هم داشت مثل فنر توی اتاق بالا پایین می‌پرید و هی حم‌موووم …
آخه حموم عمومی جایی بود که بابام می تونست با همه دوستاش بازی کنه و یه عالمه جیغ بزنه و به اونا آب بپاشه. اون وقت هیچ کس هم بهش هیچی نگه. تازه بعد از حمومم یه مشت و مال حسابی از دست های عزیز آقا حمومی و بعدش هم یه لیوان گنده آب زرشک خُنک، حسابی می چسبید؛آخه اون موقع ها توی خونه ها حموم نبود و همة آدم بزرگ ها و بچه ها می رفتن به حموم عمومی محلشون.
حموم عمومی مثل یه سینمای گنده بود وقتی که می رفتی توش یه رختکن داشت که همة آدما لباساشون رو در می آوردن و می ذاشتن اون تو و کلیدشم که  کش داشت می انداختن دور دستشون، بعد یه لنگ می پیچیدن به خودشون و می رفتن توی حموم.
اون جا هم یه سالن بزرگ بود که چند تا دوش آب داشت و یه حوض بزرگ که آدما دورش می نشستن و دلاک حموم، اول سرشون رو با یه صابون کج وکوله می شست و بعدشم اونا رو کیسه می کشید و لیف می زد و آخر سر هم بایه سطل گنده، روشون آب می ریخت و کف ها رو می شست.
اما ناگهان خانوم همسایه پایینی در خونه شو باز کرد و توی راهرو جیغ زد و گفت: «آهای پسر، بسه دیگه. همه فهمیدن داری می ری حموم بذار ما بخوابیم، سقف رو خراب کردی.»
 بابام سرش رو کرد توی یقة لباسش و آروم و آروم شروع کرد به خندیدن، بابای بابام هم مثلاً بهش اخم کرده بود، اما داشت یواشکی با گوشة لبش می خندید.
توی راه حموم بابام داشت میوه هاش رو می شمرد و هی می گفت: «یک، دو، سه، بازم سه، یکی دیگه هم سه، آخ جون، سه تا پرتقال دارم.
خب آخه حیوونی بابام بیشتر از سه بلد نبود بشمره. توی حموم بابای بابام یه لنگ به خودش بست و یه نگاه به بابام انداخت و گفت: «نخیر پسر، هنوز برای لنگ بستن کوچولویی!»
برای همین طفلکی بابام مجبور شد همون شورت گشاد و راه راهی رو که تا زیر زانوش آویزون بود و مامانش براش دوخته بود بپوشه،خب راستش اون شورته زیاد به بابام نمی اومد. آخه پاهای بابام مثه دو تا مداد از توی پاچه های گشادش بیرون می اومد و دوستاش حسابی بهش می خندیدن.
خلاصه اونا رفتن توی حموم و بابای بابام رفت زیر دوش که خودش رو خیس کنه ، بابام هم رفت جایی که آقا اسی دلاک، آقا بزرگ ها رو کیسه می کشید. بابام وایساده بود و داشت زل زل به آقا اسی دلاک نگاه می کرد و پرتقال می خورد که آقا اسی یه نگاهی به بابام کرد و یه دفعه چشمای گنده اش رو از هم باز کرد و دندونای زردش رو روی هم فشار داد و لباشو تا می تونست باز کرد و با صدای بلند گفت: هااااااااااااااااا.
بیچاره بابام مثل سوسکی که با لنگه دمپایی دنبالش کرده باشن پرتقالش رو انداخت و دوتا پا داشت دوتا هم قرض کرد و در رفت که پشت ستون وسط حموم قایم بشه، اما پاش روی کف صابون های زمین حموم لیز خورد و با کله رفت توی در یکی از دوش های آب. در هم خورد به آقا بزرگه ای که زیر دوش بود و اونم نتونست خودش رو نگه داره و محکم با دماغ رفت تو دیوار، بعدشم درحالی که دماغش رو می مالید درو باز کرد. وقتی بابام رو هاج و واج پشت در دید، گفت:« مثل این که تو بچه ملخ با اون شورت مامان دوزت می خوای با من شوخی کنی آره؟»
آقاهه می خواست بابام رو بگیره که بابای بیچاره ام شروع کرد به جیغ زدن و فرار کردن که یه دفعه بابای بابام مثل یه دیوار وایساد جلوی اون آقاهه و گفت: «فکر کنم شورت خودت مامان دوزتر باشه فسقلی. دست به پسرم بزنی، دستی بهت می زنم که دستت دیگه بالا نیاد…»
آقا، چشمت روز بد نبینه. حموم شلوغ شد و همة آقا بزرگا اومدن که نذارن دعوا بشه، اما آقا اسی جزغاله یه گوشه نشسته بود و داشت پرتقال بابام رو می خورد و یواش یواش می خندید. بابام هم هی توی دلش می گفت: «ای خدا بترسونتت آقا اسی جزغاله! ای خدا سیاه ترت کنه آقا اسی جزغاله!»
آخه آقا اسی با اون موهای فرفری، خیلی سیاه بود و توی محله بهش می گفتن اسی جزغاله.
بعد از یه ربع همه چی آروم شد و همه داشتن خودشون رو می شستن. اسی آقا جزغاله هم یه گوشه که زیرش کوره  بود و گرم بود خوابیده بود و خُرخُر می کرد که یکی از آقا بزرگا گفت: «بدجنس نمی کنه آتیش کوره رو بیشتر کنه که همة کف حموم گرم بشه. فقط جای خودش گرمه که می خوابه!»
هیچ کدوم از آدمای محل از آقا اسی دل خوشی نداشتن، آخه بیشتر دوست داشت همه رو مسخره کنه. بابام به بابای بابام گفت: «آقاجون! ببخشید چه جوری کف حموم گرم می شه؟»
بابای بابام  گفت: «یه شیر بزرگ توی زیرزمین هست که ازش نفت می ریزه تو کوره، اگه بیشتر باز بشه نفت بیشتری می ره توی کوره و کف حموم گرم تر می شه.»
بابام دیگه هیچی نگفت، بعدشم پاشد و رفت تا یه پرتقال دیگه بیاره و بخوره که چشمش افتاد به پله های زیرزمین. بابام یواشکی رفت ببینه این شیر گندهه که باباش می گفت چه قدر گنده ست؟
وقتی رسید اون پایین دید بعله! یه شیر به بزرگی کله اش اون جاست و یواش یواش داره ازش نفت می ریزه و می ره توی یه لوله. بابام هم که  همة آدما رو دوست داشت و دلش می خواست اون آقاهه رو خوشحال کنه، دستش رو دراز کرد که شیررو فقط یه کمی بیشتر کنه، اما شیر خیلی سفت بود واسه همینم باز نشد. ولی آقا مگه وقتی بابای انسان دوست من می خواست به دیگران کمک کنه، می شد جلوش رو گرفت؟ واسه همینم بابام یه میلة بزرگ برداشت و اولش یواش زد به سر شیر که بازش کنه، اما نشد. بعدش محکم تر زد، بازم نشد، دفعة سوم محکم زد توی کلة شیر که آقا! شیر بدبخت از ته شکست و افتاد رو زمین! نفت ها هم شر و شر شروع کردن به ریختن توی کوره.
قیافه بابام مثل لواشک آلو کش اومد و مثل این که جن دیده باشه اولش دو دور دور خودش چرخید و بعدشم مثل کش زیرشلواری دیرینگی در رفت و دوید پیش باباش.
بابای بابام یه نگاهی به بابام انداخت و گفت: «اَه اَه بچه چرا بوی نفت می دی تو؟»
بعدش بابام رو از گردنش و پاش گرفت و کرد توی حوض وسط حموم و حسابی تکون تکونش داد تا تمیز بشه، بیچاره بابام یکی، دو قلپی آب خورد، اما فقط حواسش به شیر و نفتا بود!
بعد از نیم ساعت همه حس کردن که کف حموم خیلی گرم شده اما اون طرفی که آقا اسی خوابیده بود خیلی داغ شده بود. آقا اسی توی خواب یه غلتی زد و از روی قالیچه اش افتاد رو زمین که جیغش در اومد و حسابی سوخت. بعدشم از جاش بلند شد که بیاد این ور حموم اما مگه می شد پاش رو بذاره زمین کف حموم. اون جا شده بود مث کف جهنم. داغ داغ! تازه یواش یواش داشت قرمزم می شد!
آقا اسی جزغاله خواست بپره بیاد بیرون که خورد زمین و کف پاش و پشتش حسابی سوخت و بازم برگشت و روی قالیچه اش و شروع کرد به بالا پایین پریدن!
همه داشتن به آقا اسی می خندیدن که یه دفعه دیوار حموم درقی صدا داد و ترک خورد. تازه یه تیکه گنده اش هم افتاد کنار اسی جزغاله!
آقا، اسی جزغاله نزدیک بود سکته کنه و شروع کرد به جیغ کشیدن که ای خدا به دادم برسید. عزیز آقا که صاحب حموم بود، بدو بدو رفت توی زیرزمین و وقتی دید که شیر شکسته غش کرد وسط زیر زمین!
آقا بزرگا نمی دونستن آقا اسی رو نگاه کنن یا صاحب حموم رو، که بابای بابام رفت و یه تیکه چوب رو محکم فرو کرد توی سوراخ شیر و جلوی اومدن نفت رو گرفت. بعدشم آب زد به صورت صاحب حموم و با هم اومدن بیرون، اما اون بالا همه داشتن به ورجه وورجه کردن آقا اسی جزغاله که دیگه واقعاً داشت جزغاله می شد نگاه می کردن و می خندیدن، اما کسی نمی تونست بهش کمک کنه!
تا ماشین آتش نشانی بیاد یه بیست دقیقه ای طول کشید و آقا اسی دیگه جونِ بالا و پایین پریدن نداشت و رفته بود از لوله های آب که از روی دیوار رد شده بود آویزون شده بود. وقتی هم که دستش خسته می شد، می افتاد پایین و بازم یه ور دیگه اش می سوخت!
آقاهای آتش نشانی اومدن و به  داد آقا اسی رسیدن. آقا اسی جزغاله دو روز توی بیمارستان بستری بود و بعدشم وقتی برگشت توی محل، همه جاش باندپیچی شده بود. دوتا عصای بزرگ هم زیر بغل هاش بود و با اونا راه می رفت.
همة آدمای محل دورش جمع شدن. بابام که ازش می ترسید، رفت و پشت بابای بابام قایم شد. آقا اسی بهش گفت: «نترس بچه جون، من دیگه کسی رو اذیت نمی کنم، من دیگه یاد گرفتم که وقتی دل کسی رو بسوزونم خدا هم منو می سوزونه! »
بابام که خیالش راحت شده بود اومد بیرون و با خجالت گفت: «آقا اسی جزغاله ببخشید، یعنی الان چون من شیر حموم رو شکوندم خدا هم شیر خونة ما رو می شکنه؟»
آقا اسی و همه آدم بزرگا شروع کردن به خندیدن. بابام هم خندید، اما راستش نفهمید اونا واسه چی می خندند

 

[ یک شنبه 29 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1348

داستان شماره 1348

کودک و بطری دارو


بسم الله الرحمن الرحیم
پس از یازده سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آنرا خورد. او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد. مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت
وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد
فکر میکنید آن سه کلمه چه بودند؟
شوهر فقط گفت: "عزیزم دوستت دارم
عکس العمل کاملاً غیر منتظره شوهر یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت میگذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد. هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.
گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم. در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید
اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت
مردمان حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند

 

[ یک شنبه 28 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1347

داستان شماره 1347

داستان راز خوشبختی


بسم الله الرحمن الرحیم
تاجری پسرش را برای آموختن راز خوشبختی نزد خردمندی فرستاد . پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می کرد. به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می خورد، فروشندگان وارد و خارج می شدند، مردم در گوشه ای گفتگو می کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی ها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توض یح می داد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که راز خوشبختی را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.
آنگاه یک قاشق .اما از شما خواهشی دارم : مرد خردمند اضافه کرد در: کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت تمام مدت گردش این قشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد
مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله ها، در حالیکه چشم از قاشق بر نمی داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.
مرد خردمند از او پرس ید باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد «؟ و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند. خردمند گفت : خب، پس برگرد و شگفتی های دنیای من را بشناس . آدم نمی تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه ای را که در آن سکونت دارد بشناسد.
مرد جوان این بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کام ل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقف ها بود می نگریست .او باغ ها را دید و کوهستان های اطراف را، ظرافت گل ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود
تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.
خردمند پرسید: پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟ مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است. آن وقت مرد خردمند به او گفت:
راز خوشبختی این است که همه شگفتی های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی
بر گرفته از کتاب کیمیاگر، نوشته پائولو کوئیلو

[ یک شنبه 27 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1346

داستان شماره 1346

مرد خوبی بوده خوب


بسم الله الرحمن الرحیم
مرد نصفه شب در حالی که درحالت غیر طبیعی (به خاطر مصرف ...) بوده میاد خونه و دستش می خوره به
کوزه ی سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش
می بره…
زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه…
صبح که مرد از خواب بیدار میشه انتظار
داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده…
مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره …
که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته…
زن: عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست…
من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم…
زود بر می گردم پیشت عشق من
دوست دارم خیلی زیاد…
مرد که خیلی تعجب کرده بود
میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟
پسرش می گه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به اینکه لباس و کفشت
رو در بیاره تو در حالی که حالت طبیعی نداشتی بهش گفتی…
هی خانوووم ، تنهااااام بزار ، بهم دست نزن…
من ازدواج کردم

 

[ یک شنبه 26 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1345

داستان شماره 1345

نقش حیوان در زندگی یک بچه


  بسم الله الرحمن الرحیم
ما حیوانات را خیلی‌ دوست داریم، بابایمان هم همینطور. ما هر روز در مورد حیوانات حرف می‌زنیم ، بابایمان هم همینطور. بابایمان همیشه وقتی‌ با ما حرف می زند از حیوانات هم یاد می‌کند، مثلا امروز بابایمان دوبار به ما گفت؛ توله سگ مگه تو مشق نداری که نشستی پای تلوزیون؟ و هر وقت ما پول می خواهیم می گوید؛ کره خر مگه من نشستم سر گنج نشستم؟
چند روز پیشا وقتی‌ ما با مامانمان و بابایمان می رفتیم خونه عمه زهرا اینا یک تاکسی داشت می زد به پیکان بابایمان. بابایمان هم که آن روی سگش آمده بود بالا به آقاهه گفت؛ مگه کوری گوساله؟ آقاهه هم گفت؛ کور باباته یابو، پیاده می شم همچین می زنمت که به خر بگی‌ زن دایی، بابایمان هم گفت: برو بینیم بابا جوجه و عین قرقی پرید پایین ولی‌ آقاهه از بابایمان خیلی‌ گنده تر بود و بابایمان را مثل سگ کتک زد. بعدش مامانمان به بابایمان گفت؛ مگه کرم داری آخه؟ خرس گنده مجبوری عین خروس جنگی بپری به مردم؟
ما تلوزیون را هم که خیلی‌ حیوان نشان می دهد دوست می داریم، البته علی‌ آقا شوهر خاله مان می گوید که تلوزیون فقط شده راز بقا، قدیما که همش گربه و کوسه نشون می داد، حالا هم که یا اون مارمولک‌ها رو نشون می ده یا این بوزینه رو که عین اسب واسه ملت خالی‌ می‌بنده. ما فکر می‌کنیم که منظور علی‌ آقا کارتون پینوکیو باشه چون هم توش گربه نره داشت هم کوسه هم پینوکیو که دروغ می گفت.
فامیل های ما هم خیلی‌ حیوانات را دوست دارند، پارسال در عروسی‌ منوچهر پسر خاله مان که رفت قاطی‌ مرغ ها، شوهر خاله مان دو تا گوسفند آورد که ما با آن ها خیلی‌ بازی کردیم ولی‌ بعدش شوهر خاله مان همان وسط سرشان را برید! ما اولش خیلی‌ ترسیدیم ولی‌ بابایمان گفت چند تا عروسی‌ برویم عادت می‌کنیم، البته گوسفندها هم چیزی نگفتند وگذاشتند شوهر خاله مان سرشان را ببرد، حتما دردشان نیامد. ما نفهمیدیم چطور دردشان نیامده چون یکبار در کامپیوتر داداشمان یک فیلم دیدیم که دوتا آقا که هی‌ می گفتند الله اکبر سر یک آقا رو که نمی گفت الله اکبر بریدند و اون آقاهه خیلی‌ دردش اومد. و ما تصمیم گرفتیم که همیشه بگیم الله اکبر که یک وقت کسی‌ سر ما را نبرد
ما نتیجه می گیریم : که خیلی‌ خوب شد که ما در ایران به دنیا آمدیم تا بتونیم هر روز از اسم حیوانات که نعمت خداوند هستند استفاده کنیم و آنها را در تلوزیون ببینیم در موردشان حرف بزنیم و عکس‌های آن ها را به دیوار بچسبانیم و به آن ها مهرورزی کنیم و نمی دانیم اگر در ایران به دنیا نیامده بودیم چه غلطی باید می کردیم

 

[ یک شنبه 25 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1344

داستان شماره 1344

بــاغ سپهســالار

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

توی "خیابان باغ سپهسالار"  پا جای پای نفر جلویی نمی‌شد گذاشت؛  حسابی شلوغ بود؛  شلوغ!  مردم جلوی ویترین مغازه ها  از روی سرو گردن هم سرك می‌كشیدند شاید بتوانند از جائی كه هستند یك چیزی بپسندند. بیشتر باباها و پسر بچه ها هم یا روی جدول های خیابان یا لبه ویترین كفاشی ها اگر جائی برای نشستن پیدا می‌شد؛ نشسته بودند.  صدای دختر بچه كوچكی از پشت سرم به گوشم میرسید:  مامان خسته ام؛ من دیگه كفش نمی‌خوام؛ بقل..بقل.. منو بقلم كن. و صدای مادر كه در آن ازدهام و شلوغی با عصبانیت جواب میداد: تازه بقلم بودی بابا!  كمرم داغون شد؛ باز دوباره تا كفشهای خودتو خریدی خسته شدی.... مگه نگفتی اگه یك  خوراكی بخوری دیگه خستگیت در میره. و باز صدای بچه كه:  سردم شده؛ به خدا پاهام درد میكنه...نگاه كنید پاهای من كوچولوتر از پاهای شماست. و با حیـرت ذول زد به پاهای خودش
دیگر نتوانستم مقاومت كنم و برگشتم و به ؛ مــادر دختر كوچولوی موفرفری؛ "چپ چپ"  نگاه كردم... مادر  چهره ای كاملا عصبی داشت و با یك دست؛ دست دخترك و با دست دیگر كیسه های مختلف رنگارنگی به دست داشت؛ كیفی بزرگ هم روی دوشش انداخته بود. نگاهم را با لبخندی زوركی كه از چهره عصبانیش بیرون می‌ریخت  پاسخ داد و زیر لبی انگار بهانه تراشی كند گفت: از بس لوس و تنبلند؛ تا دو قدم راه می‌آن خسته اند؛ گشنه اند؛ پادرد دارند؛ اه .  تازه میخواست از آن لبو فروش كثیفه هم براش لبو بخرم؛ پفك خریدم بازم غــر میزنه
به چشمانش نگاه كردم؛ رنگ چشمان مادرم بود. قهوه ای  پر رنگ. رپوش و مقنعه  مرتب و منظمی ‌به تن داشت با سیستم كارمندی.  با كفشهای پاشنه بلندی كه پوشیده بود خودش هم به سختی در آن شلوغی راه میرفت  تازه  بچه را هم به زور به دنبال  خودش می‌كشید.  چشمم به چشم دخترك  افتاد؛ حلقه های اشك در چشمش جمع شده بود  و همانطور كه دوان دوان كشیده می‌شد؛  باز هم با امید به مادر نگاه می‌كرد؛  یك نگاه عاشقانه و منتظر؛ منتظر آغوش مــادر

 

.......................
...... جلوی مغازه كفاشی ایستاده بودم؛ پایم درد گرفته بود؛ دست مادر را كه از لای چادر دستم را گرفته بود؛ كشیدم و گفتم: من خسته شدم! پام درد گرفته!!  فكر كردم نشنیده؛ به خواهرهایم؛  كه همراهمان بودند اشاره می‌كرد و كفشهایی كه به دردشان می‌خورد نشان می‌داد.  آن طرف كوچه  دور و اطراف چرخ لبو فروش غلغله بود؛ بوی لبوی داغ تا نوك ناخنهای پایم را گرم میكرد؛ بوی لبو با آن بخار داغ مثل یك جــادو  مـن را  به سمت خودش می‌كشید. باز دست مادر را كشیدم و گفتم: برام لبــو می‌خری؟؟ گشنمه مامان....  منو بقل كن!!. مــادر با چشمانــی  جـویـا و خسته  از نگاه  كردن مكرر  به ویترینهای رنگارنگ و  راه رفتن در شلوغی ها  به من نگاهی كرد و با دلســوزی  لبخنـدی زد و خم شد تا مرا بقل كند
خواهر بزرگم با دلسوزی  "هم برای  من  و هم برای  مادر"  میان پرید و مرا بقل كرد. اما بقل او كجا و بقل مادر كجا؛ اما بهتر از پیاده رفتن بود. ماچش كردم و گفتم: به مامان می‌گم برای تو هم لبو بخره.... خندیــد؛ جوان و زیبا؛ انگاری عكس جوانی مادر
مادر از كوچه گذشت و پشت بخار سفیــد لبو؛ كمرنگ و مه آلود  شد  و  وقتی برگشت كیسه لبو ی داغ در دستش با بخاری كه بلند می‌كرد؛ همه ما را به خنده انداخت.  اولین تكه لبو را در دهان من گذاشت و بعد انگشتش را مكیــد. گفتم: من می‌خوام؛ من می‌خوام . مادر با تعجب گفت: بخور مادر؛ اونو قورت بده اول!.   گفتم: نه. لبو نه. انگشت!.   خواهر بزرگ  با مهربانی به پشتم زد و گفت: لوس!.    مادر خندید و باز یك لبوی دیگر در دهانم گذاشت. آنقدر دهانم را باز كردم كه انگشتش را هم بمكم؛ اما  مادر با زرنگی دستش را كشید و  خندید، و چادرش را مرتب كرد و رو گرفت. كیسه لبو را هم داد به خواهر وسطی.   من هم خنده ام گرفت اما بهانه گرفتم و با قهـر گفتم: مامـــان.... 
نمی‌دانم چرا؟؟ اما انگشت مادر شیرین تر از لبــو بود!!  مادر جلوی چادر را با دندان گرفت و آغوشش را برایم باز كرد و با اینكه خواهر مقاومت می‌كرد كه از بقلش بیرون نپرم؛ به سرعت برق به آغوش مادر پریدم.  امن و گرم؛ درست به اندازه  جائی كه احتیاج داشتم؛  درست به همان گرمایی  كه نیاز بـود. خودم را زیر چادر بیشتر فرو كردم و یك طرف چادر را روی سرم كشیدم
مادر  ماچ آبداری از لپم گرفت و گفت: سردت شده خـانم كوچیــك....؟؟ هر وقت كه دلش برایم غش می‌رفت این را می‌گفت و من هم فورا " دلم برایش ریسه می‌رفت....!  جواب ماچ آبدارش را با ماچی" نوچ و شیرین" با طعم لبوی داغی كه خواهر در دهانم گذاشته بود دادم
با دهان پر گفتم: خانم كوچیـك  نیستم؛ حاج خانم شدم. چادر سرم كردم؛ حاج خانم شدم!.  و باز زیر چادر سرم را روی شانه اش گذاشتم.  مادر و خواهرها به لوس بازی من خندیدند و دلم  گرم شد؛ هم دلم!  هم چشمانم!.  سرمای هوا و داغی  لبو  و گرمی ‌بدن مادر در زیر چادر؛  با آن آغوش مهربان و ماچ آبدار؛  آرام آرام  مرا خواب كرد.
خواهرم داشت می‌گفت:  پاشو؛ بیدارشو؛ ببین مامان چه كفشی برات پسندیده! از كفش همه ما قشنگتره؛ نگاه كن!.  و مرا كه مانند چسب به بدن مادر چسبیده بودم  از آغوش مادر بیرون كشید. به زور چشمانم را باز كردم و اولین چیزی كه دیدم مادر بود كه با  یك  دست داشت  شانه و كتف  دست دیگرش را كه روی آن خوابیده بودم می‌مالید. تا چشمش به چشمم افتاد گفت: بیدار شدی مادر؛ خستگیت در رفت؟  خندیدم  و باز بی اختیار آغوشم را برای برگشتن به بقلش باز كردم. خواهرم  مرا كشید و گفت: ببین؛ كفشتو ببین. عین كفش خود  مامانه. همون كه می‌خواستی. دیگه كفش مامانو نپوشی ها!     نگاه كردم؛ كفش كوچولوی مشكی ورنی  براقی؛ كه رویش یك پاپیون  زیبا با  مروارید های سفیـد بود؛ درست مثل كفش مامان. فقط پاشنه نداشت! از ذوق توی دلم یك چیزی قل قل می‌كرد؛ هنوز دهانم مزه لبو می‌داد و آن ذوق و این شیرینی چه با هم جور بودند برای خرید كفش عید من
مرا همانجور خواب آلود  نشاندند روی صندلی كوچولویی كه گوشه مغازه بود و مادر مشغول صحبت با فروشنده شد و پسرك كارگر مغازه؛  كفش را جلوی پاهایم گذاشت..... انگار پرنسسی بودم كه برای رفتن به قصر جادویی آماده می‌شدم. یكی از خواهرها  جلوی من زانو زد و درحالی كه می‌خندید و از دیدن كفش من ذوق كرده بود گفت: ببین خانم لوسه؛ مامان چقدر دوستت داره. ما كه تا حالا از این كفشها نداشتیم. از زور ذوق زدگی نمی‌توانستم جواب بدهم.  كفش را مثل گوهری نایاب به پایم كردند.  از خوشی پاهایم را كه از صندلی آویزان بود تكان تكان دادم و با ذوق دست زدم: مثل كفش مامان جونمه؛ مثل كفش مامان....  و به خواهر ها  نشانشان دادم:   ببینید؛ نگاه كنید؛ سیاهه! برق میزنه.... بعد از صندلی پائین پریدم  و  با همان كفشها به سمت مامان دویدم و مادر را كه به سمت من خم شده بود؛ بقل كردم  و گفتم: مامان جون؛ نگاه كن  برق میزنه! مثل كفش خودت و ماچ محكمی ‌از صورتش گرفتم..
كــیسه كفش به دست؛ دست در دست مادر؛ پا به پای خواهرها؛ از جلوی مغازه های كفاشی؛ قدم زنان و شاد از  خیابان بــاغ سپهسالار به سمت خانه می‌آمدیم؛ از جلوی مغازه نان و كبابی  سر خیابان كه رد می‌شدیم  بوی كباب مستم كــرد!؟. مادر ناگهان متوقف شد و متفكرانه گفت: مــادر صبر كنید!. و  با خنده به من گفت: صلات ظهره مادر؛ گشنه نیستــی؟
دیگر مرزی برای خوشی بیشتر هم بود؟؟  مادر به جلو دست در دست مــن؛ و خواهر ها خندان و شاد از خرید "كفشهای دلپسندشان" به پشت  سر؛ برای خوردن  نــان و كبــاب و ریحـون "خرید كفش عید"  با شادی و خوشحالی   داخل  كبابی شدیم.... كباب داغ و نان سنگك و ریحــان  و دوغ  بـا   عطــر  خنده و شوخی  مادر وخواهرها

...... 
هنـوز صدای خنـده مـادر در گوشم بود؛  هنوز طعم ریحان و كباب لقمه شده در دست مادر زیر زبانم؛ هنـوز در رویا شناور بودم؛ اما دورادور صدای "یكه به دوی" دخترك موفرفری با مادرش به گوشــم می‌رسید؛ دخترك هنوز  در حال التمــاس بود  كه بقلش كنند
بوی لبــو بود یــا بـوی كبــاب؛ بوی كفش نـو بود یا  بــوی بــهار؟ نمی‌دانم؛  هنوز شنـاور در رویــا  و خیـال بودم..................؛ گیج عطــر خوش  باغ سپهسالار

 

[ یک شنبه 24 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1343

داستان شماره 1343

داستان زندگی
بسم الله الرحمن الرحیم
مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگی‌اش رسیده بود،کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد
((تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم نه برای برادر زاده‌ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران.))
اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آنرا نقطه گذاری کند.پس تکلیف آن همه ثروت چه می‌شد؟؟؟
برادر زاده او تصمیم گرفت..آن را اینگونه تغییر دهد:
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه! برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»
خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطه‌گذاری کرد
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم. نه برای برادر زاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.»
خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد وآن را به روش خودش نقطه‌گذاری کرد:
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه. برای برادرزاده‌ام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران.»
پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند:
«تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه. برای برادر زاده‌ام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران

نکته اخلاقی
به واقع زندگی نیز این چنین است‌
او نسخه‌ای از هستی و زندگی به ما می‌دهد که درآن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید به روش خودمان آن را نقطه‌گذاری کنیم
از زمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دست ماست
فارغ از اعتقاد مذهبی و یا غیرمذهبی به هستی و زندگی
از علامت تعجب تولد تا علامت سوال مرگ، همه چیز بستگی به روش نقطه‌گذاری ما دارد

 

[ یک شنبه 23 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1342

داستان شماره 1342

عاشقانه گفت: من برادری گمشده دارم

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

بسیار شیكتر و به روز تر از آن بود كه به نظرت بیاد خودش هم مجروح جنگیه! آن هم چه مجروحی؟؟ درست حسابی جانباز
اما مگه باور میكردی؛ شیك و خوش قیافه و با اطلاعات؛ دكترا داشت و استاد بود نگاهش كه میكردی فكر میكردی همین الان میخوان باهاش مصاحبه مطبوعاتی كنند پیرامون موضوع: چگونه این همه سلامت هستید؟
و اولین سئوال این خواهد بود: راز سلامتی و شادابی شما چیست؟
غافل از اینكه تصور كنی كه جواب این باشه: من چند تركش در نخاعم دارم؛ شیمیائی شدم و سرطان خون دارم؛ و در ضمن یك تركش هم در لگنم
اگر اولین بار كه اینها را شنیدم شوكه نشدم؛ تنها دلیل این بود كه قبلا دورادور پرسیده بودم ایشان كی هستند؟
و جواب شنیده بودم: ایشان رئیس فلان امور هستند و استادند و درضمن جانباز و مجروح جنگی...
البته كمی تا قسمتی ابروهای من به ریشه موهای سرم نزدیك شد كه خوب طرف مقابل هم بسیار ذوق كرد؛ اصلا معلوم بود اینجوری گفته كه من شوكه بشم و از دیدن قیافه متعجبم لذت ببره.
تصورم از مجروح جنگ آن هم با این همه شرح و بسط چیز دیگری بود؛ نه انسانی كه در متانت كامل و آرام قدم بر میداشت تا كسی از تمامی این كوله بار پر از دردش چیزی حس نكند
نه اینكه تا حالا مجروح جنگی ندیده بودم؛ نه اینكه تا حالا جانباز ندیده بودم؛ هر چند كه تصاویری كه پرویز پرستوئی از مجروحان جنگی به من داده بود همیشه همینقدر لطیف و انسان و ساده بودند و شاید عجیب این بود كه این هم همینقدر سینمائی به نظر میرسید
هر بار از دور؛ به نظر می آمد به تصویر سینما نگاه میكنم...... اما چقدر نزدیك..... اینه كه حاتمی كیا تصویر میكرد؛ اینهان كه دوروبرمونند؛ خوبه تو سینما دیده بودم!
گهگاهی دكتر صدایش میكردند؛ چند نفری استاد؛ كه به هردو محترمانه جواب میداد اما كمی حالت چشمانش عوض میشد معلوم بود ترجیح میداد به نام فامیل صدایش كنند. به همه احترام می‌كرد و با بعضی ها شوخی..
طلبكار نبود تصویری كه خیلی از مجروح نشدگان جنگی و جانباز نبودگان جنگی بعد از جنگ به من داده بودند..
و بیش ازهرچیز كمك بود؛ تمام دانشجوهای اداره برای كارهای دانشگاهیشون كنار دستش نشسته بودند یا هی داشتند میرفتند و می آمدند..بدون مكث و اطوار میدیدی كه داره بهشون سرویس میده راهنمائی میكنه؛ فرقی نمیكرد چه تیپی باشه این دانشجو یا همكار؛ رئیس باشه كارمند باشه خانم باشه یا آقا! در كه باز میشد صداشو میشنیدی كه
به به سلام! یعنی ســـــــــــلام؛ یك سلام كشیده و مهربان با صدایئ آرام و متین؛ و همراهی و همكاری براشون شروع میشد. كه خوب این سلام كشیده و مهربان خودش معنی اش همین بود كه بیا تو من بهت كمك میكنم؛ كمكی هم از دستم بر نیاد مهربانی نشون میدم
میدونید فكر نكنم هیچكس به فكرش میرسید كه ازش بپرسه: آقای دكتر كمكی هم از دست ما براتون بر می آد؟؟
یا مثلا: نمیدونم؛ دكتر میخواهی با هم درد دل كنیم.....؟
؛ پشت فرمان نشسته بودم و توی ترافیك عجیب و غریب بزرگراه بودم و به قیافه عصبانی؛ شاد؛ متفكر یا در حال حرف زدن با موبایل ماشینهای بقلی نگاه میكردم. برای جلوگیری از فكر كردن به چهره افراد رادیو را گرفتم كه اتفاقی روی موج رادیو جوان بود
خانم مجری با انرژی تمام داشت صحبت میكرد كه بله الان با یكی از جوانترین رزمندگان جبهه مصاحبه ای داریم كه شما را به شنیدن اون دعوت میكنم و اینكه ایشون الان استاد چند تا از دانشگاههای ما هستند و از سن بسیار كمی در جبهه حضور داشتند و در همان سن كم به نوعی فرمانده و آنالیزور هم بودند...ووووو
صدای جوانی كه در جواب خانم مجری با حجب و سرشار از انرژی جواب داد به نظرم آشنا آمد كه متوجه شدم نام فامیلی كه اعلام شد خود دكتر هست! برام جالب بود رادیو را بلند كردم و شیشه های ماشین را بالا دادم كه بهتر بشنوم
خیلی آرام و مهربان از این تشكر كرد كه چقدر عالیه كه هر چند در طی سال از جانبازان و فرماندهان زمان جنگ یادی نمی‌كنید اما در این دوره یادی از ما كردید...و آنقدر شوخی لطیفی كرد كه خانم مجری هول شد و با دستپاچگی اما حرفه ای جواب داد كه نخیر ما در رادیو جوان همیشه به یاد شما هستیم و فلــــــــــــــان
و مصاحبه ادامه پیدا كرد كه شما چند ساله بودید كه به جبهه رفتید و جواب آمد كه 16 ساله
و من حیران كه خدایا: چقدر سینمائی! پس اینها هنوز زنده اند این نسل هنوز هست آن عكسهایی كه همیشه در روزهای یادبود دفاع مقدس روی دیوارها و بیل بوردها می بینینم اینهان.... حالا شدند چند ساله!
و سئوالهای دیگه كه مثلا: الان مشغول به چه كاری هستید؟ و ای وای مگر استادید؟ یا آهان بله كاش استاد ما هم بودید كه بخصوص رشته شما فلان است و با كار ما در ارتباط؟؟ و آخر هم كجا تدریس میكنی بیائیم دانشجو شویم و چه نمره ای در این درس به ما میدادید؟؟؟؟ اگر استادمان بودید
و با خنده و شوخی تمام شد
شاید حق داشتند خانم مجری؛ شاید
شاید فكر كردند رادیو جوان است و جوانها ی حالا دیگر حوصله ندارند باز و باز و باز از تعداد دوستانتان كه شهید شدند و چند گلوله شلیك كردید و خاكریز چه شكلی بود و تیر سیمینوف تك تیر انداز با رگبار چه فرقی داشت وسنگر تان چند نفره بود؛ لوله تانك توی دهنه سنگر جا میشد؟!؟! یانه؟؟ حالا بعضا" یك شوخی بیمزه هم ضمیمه سئوالات برای شاد كردن فضا!!؛ را تكراری بشنوند
علی الخصوص آن سئوال معروف: میشه یك خاطره از دوران جنگ برامون تعریف كنید.....؟
كه هر چند هر سردار یا سربازی همان كه برگه اعزامش را گرفته و رفته خط اول جبهه براش اصل و اثاث تمام خاطرات دفاع مقدسش هست؛ چه برسد به اینكه چند نفر از دوستانش یا برادرانش یا پسر خاله و همسایه هایش جلو چشمانش تكه تكه شدند به خاطر صدام لعنتی زیاده خواه!
و اینكه حالا از بیسیم چی بودن شروع كردن یا آرپی جی زن بودن؛ تو خرمشهر بودن یا تو عملیات بدر یا......همشون بدون استثنا تا ازشون راجع به خاطرات جنگی میپرسی اول چشمهاشون چه سبز باشه چه مشكی چه قهوه ای یا آبی؛ یكهو رنگش میشه خاكستری......خاكستری تیره. و برای حفظ مكان و زمان حال؛ بیرنگ ترین خاطرشونو میگن و نه اونكه باعث شده یكهو احساس كنی جلوی چشمشون مین تركیده كه چشمشون اینطور خاكستری به نظرت رسیده
منتظر در ترافیك! هان پس اینجا بودم و همین مصاحبه كوتاه ناگهان منو پرت كرد به كجاها و اینكه این صدای آرام در پشتش چه فكرهائی هست ودر این لحظه كه كلیك صدای قطع كردن تلفن آمد چه حسی داره؟
چه حسی داره یك سرباز جنگی كه نه جانبازه نه مجروح و نه قطع نخاع و غیره اما جلوی چشمش برادرش تكه تكه شده وقتی داشته میدویده از این خاكریز به آن خاكریز و گوله خورده به نارنجكی كه به كمرش وصل بوده...
چه حسی داره یك سرباز جنگی كه كارت پایان خدمتشو كه نگاه میكنه هر بار یاد صبحی می افته كه با صدای شلیك توپ و تیر بار توی خاكریزبیدار شده و هر چی همسنگریشو صدا كرده؛ همونجوری،خوابیده،اونو مرده پیدا كرده....خواب؛ آرام؛ شاید داشته خواب مادر؛ همسر؛ فرزند؛ یا پدرش را میدیده كه منتظر بوده توی مرخصیش كه 2 روز دیگه بوده؛ براش گوسفند بكشه؟
چه حسی داره سرباز جوان و كم سن وسالی كه دیگه الان جوان نیست؛ وقتی هر بار پوتینهاشو نگاه میكنه یاد شبی می افته كه تا صبح بالای سر جنازه 4 تا از همرزمهاش كشیك داده گرگ پارشون نكنه كه بتونه با پلاكهاشون به مادراشون برسوندشون....آنوقت از ترس همش به نوك پوتینهاش نگاه میكرده.
بوق بوق .. آهان باید برم جلوتر به ساعت نگاه میكنم فقط سه دقیقه از پایان مصاحبه گذشته... ومن به این همه چیز فكر كردم.... پس دكتر الان به چی فكر كرد .... در این سه دقیقه؟؟؟
از توی پله های اداره با سرعت دارم میرم پائین برم ناهاربخورم؛توی سلف سرویس؛ ببخشید!!غذاخوری اداره.
همكارها منتظرند كه ناهار بخوریم و خستگی دركنیم برگردیم پشت میزهامون، واحدهامون و به كارهامون برسیم.. احساس یك موج آرام باعث آرام حركت كردنم میشه و روبروی خودم دكتر را می بینم و انگار یكهو تمام مصاحبه رادیویی چند روز پیش جلوی چشمهام مصور میشه
سلام آقای دكتر؛ سلام سركار خانم.. دلم میخواست ادای خانم مجری رادیو جوان را در آرم و پرشور و حال بپرسم: میشه برای ختم كلاممون یك خاطره از دوران جنگ برام تعریف كنید؟؟ همین چند ثانیه مكث باعث شد متوجه بشم در فكر فرو رفته! شاید سلام كردن من زیادی طول كشید یا شاید چشمهام آنقدرناگهان خاكستری شد كه كه اونو به یاد چیزی انداخت. یك چیز آشنا
بعد از بیماری مادرم باید مرخصی میگرفتم تا در كنارش باشم؛ وقت زیادی برای دیدن و در كنارش ماندن نمانده بود؛ زمانی كه به یك سال كشید؛ گهگاهی برای دیدن همكاران به اداره میرفتم كه گهگاهی دكتر نیز جویای حال مادرم و خانواده ام میشد و همین باب آشنائی احترام آمیزی شد كه بتوانم گهگاهی چهار كلامی با او صحبت كنم......
یكبار كه به دلیلی كاری به دفترش رفتم و گرم صحبت كاری بودیم از بیماری من و كمردرد عجیبی كه داشتم احوالپرسی كرد
و این درد را با درد تركشی كه درنخاعش داشت مقایسه كرد؛ كوتاه؛ آرام؛ گذرا
خودم گفتم من فقط این مهره كمرخودم به نخاع خودم فشار می آره و اینه؛ وای از اینكه یك تركش توی كمرش داره وآنوقت اینجور عادی راجع بهش صحبت میكنه..... از چند موضوع صحبت شد اما نمیدونم چی گفتم یا چه حركتی كردم كه خیلی آرام و كشیده و عاشقانه گفت: من برادری گمشده دارم
و فقط نگاهم كرد؛ از آن نگاهها كه یك دنیا حرف توشه.
انگار یك رگ توی مغزم پاره شد و صدای هوهوی باد توی گوشهام پیچید و من فقط نگاهش كردم؛ به آدمی كه راجع به برادر مفقود الاثرش به این با احساسی صحبت میكنه چه باید گفت؟ به خودم گفتم تو هم كه فقط شاعرانه فكر میكنی!! از ذهنم گذشت بهش بگم:
از گم كرده حرف زدید
نه از مرگ
این یعنی آخر امید
و انتظار
و اطمینان
آدمی كه میگه چیزی را گم كردم
یعنی مطمئنه پیداش میكنه
و به خودم گفتم: اگر اینها نبودن - آن روزها كه جنگ شد - اینهائی كه الان خودشون كلی تركش توی جسم و روحشونه؟؟......؟؟؟؟
اگر اینها نبودن كه اصلا وقتی دارند آرام راه میرن فكر میكنی فیگور حركتیشون اینه ؛ مدل راه رفتنشون اینجوریه؛ بعد اصلا نمیدونی به خاطر جراحی های زیادیه كه برای تركشهاشون روشون انجام میشه...
اگر اینها نبودن كه بدونی وقتهائی كه میری یكهو سرشون را از روی میز بر میدارند كه مثلا خسته بودیم سرمونو گذاشته بودیم رو میز استراحت كنیم؛ اما آنقدر خون دماغ شده بودند كه دیگه جان ندارند سرشونو بالا بیارند...
اگر اینها نبودن كه وقتی میرن جراحی قلب و میپرسی ازشون؟ برای قلبتون چه اتفاقی افتاده؟ بگن یك باطری!
یك باطری كوچولو اندازه سیم كارت موبایلتون روش گذاشتن؛ منو دیجیتالی كردن و بخندند......و بگذرند....
خرمشهر و جزیره مجنون و تهران و ایــــران چی میشد.؟
آخه میدونید عاشقانه گفت: من برادری گمشده دارم

...........
از گم كرده حرف میزنند
نه از مرگ
این یعنی
آخر امید
انتظار
اطمینان
آدمی كه میگه چیزی را گم كردم
یعنی مطمئنه پیداش میكنه

 

[ یک شنبه 22 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1341

داستان شماره 1341

 

داستان تلفن های من به ماری

 

 بسم الله الرحمن الرحیم

قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می‌ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم
هنوز جعبه قدیمی‌و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می‌ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می‌کند که همه چیز را می‌داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می‌داد
ساعت درست را می‌دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد
بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم. دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می‌رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم
تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات
انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایک سرازیر شد
پرسید مامانت خانه نیست ؟
گفتم که هیچکس خانه نیست
پرسید خونریزی داری ؟
جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم
پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟
گفتم که می‌توانم درش را باز کنم
صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار
یک روز دیگر به اطلاعات زنگ زدم
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات
پرسیدم تعمیر را چطور می‌نویسند ؟ و او جوابم را داد
بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم
سوالهای جغرافی ام را از او می‌پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست . سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم
روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می‌گویند . ولی من راضی نشدم
پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می‌خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟
فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می‌شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد . اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی‌بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم
وقتی بزرگتر و بزرگتر می‌شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می‌شدم ، یادم می‌آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می‌کردم. احساس می‌کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد
سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد . ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ
صدای واضح و آرامی‌که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات
ناخوداگاه گفتم می‌شود بگویید تعمیر را چگونه می‌نویسند ؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می‌گفت : فکر می‌کنم تا حالا انگشتت خوب شده
خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می‌دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟
گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می‌توانم هر بار که به اینجا می‌آیم با او تماس بگیرم
گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می‌خواهم با ماری صحبت کنم
سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم
یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات
گفتم که می‌خواهم با ماری صحبت کنم
پرسید : دوستش هستید ؟
گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی
گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیم وقت کار می‌کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی‌گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند : به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می‌شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می‌فهمد

 

[ یک شنبه 21 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1340

داستان شماره 1340

داستان شهری با مردمان دزد


بسم الله الرحمن الرحیم
شهری بود که همة اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانة یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانة خودش که آنرا هم دزد زده بود
به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری میدزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید. داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها. دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده
روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان. دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند. اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود. هرشب که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد

 

[ یک شنبه 20 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1339

داستان شماره 1339

داستان زیبای آخه من یک دخترم

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

این یک داستان واقعی است شاید پند آموز باشد

مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشی‌هایم هم متوجه نقص عضو او نمی‌شدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی می‌کردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچه‌ها و مادر و
پدرشان با تعجب به مامان نگاه می‌کردند و پدر و مادرها که سعی می‌کردند سوال بچه خود را به نحویکه مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه این موضوع می ‌شدم و گهگاه یادم می‌افتاد که مامان یک چشم ندارد یک روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یک‌دفعه گریه کرد. مامان او را نوازش کرد و علت گریه‌اش را پرسید. برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد جلوی گریه‌اش را بگیرد. مامان دفتر را گذاشت زمین و برادرم را درآغوش گرفت و بوسید. به او گفت: فردا می‌رود مدرسه و با معلم نقاشی صحبت می‌کند. برادرم اشک‌هایش را پاک کرد و دوید سمت کوچه تا با دوستانش بازی کند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشی داداش را نگاه کردم و فرق بین دختر و پسر بودن را آن زمان فهمیدم
موضوع نقاشی، کشیدن چهره اعضای خانواده بود. برادرم مامان را درحالی ‌که دست من و برادرم را دردست داشت، کشیده بود. او یک چشم مامان را نکشیده بود و آن را به صورت یک گودال سیاه نقاشی کرده بود. معلم نقاشی دور چشم مامان با خودکار قرمز یک دایره بزرگ کشیده بود و زیر آن نمره ۱۰ داده بود
و نوشته بود که پسرم دقت کن هر آدمی دو چشم دارد با دیدن نقاشی اشک‌هایم سرازیر شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و مامان را که داشت پیاز سرخ می کرد، از پشت بغل کردم. او مرا نوازش کرد
گفتم: مامان پس چرا من همیشه در نقاشی‌هایم شما را کامل نقاشی می‌کنم گفتم: از داداش بدم می‌آید و گریه کردم مامان روی زمین زانو زد و به من نگاه کرد اشک‌هایم را پاک کرد و گفت عزیزم گریه نکن تو نبایستی از برادرت ناراحت بشوی او یک پسر است. پسرها واقع بین‌تر از دخترها هستند؛ آنها همه چیز را آنطور که هست می‌بینند ولی دخترها آنطورکه دوست دارند باشد، می‌بینند. بعد مرا بوسید و گفت: بهتر است تو هم یاد بگیری که دیگر نقاشی‌هایت را درست بکشی فردای آن روز مامان و من رفتیم به مدرسه برادرم. زنگ تفریح بود. مامان رفت اتاق مدیر. خانم مدیر پس از احوال‌پرسی با مامان علت آمدنش را جویا شد. مامان گفت: آمدم تا معلم نقاشی کلاس اول الف را ببینم. خانم مدیر پرسید: مشکلی پیش آمده؟ مامان گفت: نه همینطوری. همه معلم‌های پسرم را می‌شناسم جز معلم نقاشی؛آمدم که ایشان را هم ملاقات کنم
خانم مدیر مامان را بردند داخل اتاقی که معلم‌ها نشسته بودند. خانم مدیر اشاره کرد به خانم جوان و زیبایی و گفت: ایشان معلم نقاشی پسرتان هستند
به معلم نقاشی هم گفت: ایشان مادر دانش آموز ج-ا کلاس اول الف هستند. مامان دستش را به سوی خانم نقاشی دراز کرد. معلم نقاشی که هنگام واردشدن ما درحال نوشیدن چای بود، بلند شد و سرفه‌ای کرد و با مامان دست داد لحظاتی مامان و خانم نقاشی به یکدیگر نگاه کردند. مامان گفت: از ملاقات شما بسیار خوشوقتم. معلم نقاشی گفت: من هم همینطور خانم. مامان با بقیه معلم‌هایی که می‌شناخت هم احوال‌پرسی کرد و از اینکه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهی و از همه خداحافظی کرد و خارج شدیم. معلم نقاشی دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحالیکه صدایش می لرزید گفت: خانم من
نمی دانستم

مامان حرفش را قطع کرد و گفت: خواهش میکنم خانم بفرمایید چایتان سرد می شود. معلم نقاشی یک قدم نزدیکتر آمد و خواست چیزی بگوید که مامان گفت: فکر می کنم نمره ده برای واقع بینی یک کودک خیلی کم است. اینطور نیست؟
معلم نقاشی گفت: بله حق با شماست. خانم نقاشی بازهم دستش را دراز کرد و این بار با دودست دست‌های مامان را فشار داد. مامان از خانم مدیر هم خداحافظی کرد
آن روز عصر برادرم خندان درحالی‌که داخل راهروی خانه لی‌‌لی می‌کرد، آمد و تا مامان را دید دفتر نقاشی را بازکرد و نمره‌اش را نشان داد معلم نقاشی روی نمره قبلی خط کشیده بود و نمره بیست جایش نوشته بود. داداش خیلی خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فکر کنم دیروز اشتباه کردم بعد هم ۲۰ داد. مامان هم لبخندی زد و او را بوسید و گفت: بله نقاشی پسر من عالیه! و طوری که داداش متوجه نشود به من چشمک زد و گفت: مگه نه؟
من هم گفتم: آره خیلی خوب کشیده، اما صدایم لرزید و نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم داداشم گفت: چرا گریه می‌کنی؟
گفتم :آخه من یه دخترم

 

[ یک شنبه 19 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1338

داستان شماره 1338

 

داستان مادر شوهر خوب من

 

بسم الله الرحمن الرحیم

پدر همسرم سال‌ها پيش، قبل از اين‌كه ما ازدواج كنيم فوت كرده بود. همسرم آخرين فرزند خانواده است و مدت مديديرا با مادرش تنها زندگي مي‌كرده و همين مسئله سبب شده است مادر او وابستگي زيادي نسبت به همسرم داشته باشد به‌طوري كه گاه از خودم مي‌پرسم او چه‌طور توانسته اجازه بدهد كه حميد ازدواج كند.
اين وابستگي باعث دردسرهاي زيادي براي من مي‌شود مادر حميد انتظار دارد او هر روز به خانه‌اش سر بزند و كارهاي عقب‌افتاده‌اش را انجام بدهد. در حالي كه همسر من، تنها پسر او نيست. برادرهاي بزرگ‌تر حميد زندگي خودشان را دارند و مادرشوهرم هرگز در كارهاي آنها دخالت نمي‌كند. فكرش را بكنيد مادر همسرم وقت و بي‌وقت به خانه ما زنگ مي‌زند و مي‌گويد: به حميد بگو بپره بره براي من ميوه بخره يا بپره نون بگيره و كلي خرده فرمايشات ديگر. نمي‌دانم اين شوهر است كه من دارم يا پرنده. مادرشوهرم هرگاه كه بيكار مي‌شود به نوعي مرا مي‌چزاند. مثلا او مي‌داند كه من از خورش آلواسفناج و آلبالوپلو متنفرم، غيرممكن است كه يكي از اين دو نوع غذا را بپزد و مرا به خانه خود دعوت نكند. خلاصه اين‌كه كم‌كم داشتم از دست اعمال و رفتار اين زن به تنگ مي‌آمدم و تصميم گرفتم مشكلم را با شخص باهوش‌تري در ميان بگذارم. از آنجايي كه خواهرم نابغه فاميل است، نخست او را براي مشاوره برگزيدم. زيرا افكاري كه به سر خواهر من مي‌زند، به عقل جن و پري هم خطور نمي‌كند به منزل او رفته و سير تا پياز ماجرا را برايش بازگو كردم. خواهرم با دقت به حرف‌هايم گوش داد و پس از پايان درددل‌هايم با حالتي موذيانه گفت:
- بايد مادرشوهرتو شوهر بدي!
فكر كردم اشتباه شنيدم: چي؟
- گفتم بايد براي مادرشوهرت شوهر پيدا كني!
...
- ببين، مادر حميد از بس كه تنهاست و بيكار مدام تو زندگي شما سرك مي‌كشه و تورو اذيت مي‌كنه. اگه يه همدم و يه هم‌زبون داشته باشه سرش گرم مي‌شه و شمارو به حال خودتون مي‌ذاره.
شايد حق با او بود ولي من نمي‌دانستم دراين قحطي شوهر كه دخترهاي بيست ساله روي دست پدرو مادرانشان مانده‌اند، چطور مي‌شود براي يك زن شصت ساله شوهر پيدا كرد؟ اين مشكل نه چندان كوچك را با خواهرم مطرح كردم و او باز نبوغ خود را به كار گرفت و پس از اندكي انديشيدن گفت: بايد به آشناها و فاميل بسپاري كه هر وقت مرد مسني رو ديدن كه خيال ازدواج داره به تو معرفيش كنن.
كم‌كم داشتم نگران مي‌شدم مبادا سازمان فرارمغزها خواهرم را بربايد. در هر صورت اين كار نابخردانه را انجام دادم. از فرداي آن روز فوج خواستگاران از طريق تلفن به سمت خانه ما هجوم آوردند و من فهميدم آن دخترهاي بيست ساله‌اي كه بي‌شوهر مانده‌اند كافيست كمي صبر كنند تا شصت ساله شوند، آن گاه به راحتي مي‌توانند ازدواج كنند. راست گفته‌اند كه زمان، حللال مشكلات است. از آنجايي كه بسيار مسئوليت‌پذير و وظيفه‌شناس هستم با دقت هر چه تمام‌تر شرايط خواستگاران را پرسيده و يادداشت كردم تا از بين آنان شخص مناسبي را انتخاب كنم. اولويت‌هايي كه در نظر گرفته بودم از اين قرار بود:
1- طرف بايد از يك خانواده كم‌جمعيت باشد.
-2 داراي شغل خوب و آبرومندي بوده يا از آن شغل بازنشسته شده باشد.
3- خوش‌تيپ و خوش قد و بالا باشد تا مادرشوهرم او را بپسندد.
-4 به اندازه كافي مال و ثروت داشته باشد.
-5 خانواده‌دوست باشد.
اما هيچ يك از خواستگاران همه اين شرايط را با هم نداشتند. من هم زياد آدم ايده‌آليستي نيستم. بنابراين مرد شصت و پنج ساله‌اي را انتخاب كردم كه بازنشسته بود، سه فرزند داشت كه همگي متاهل بودند. قدش 175 و 85 كيلو وزن داشت و از وضعيت مالي متوسطي برخوردار بود. چون مي‌ترسيدم مادرشوهرم يا فرزندانش به خاطر اين‌كار از دستم ناراحت شوند از آن خواستگار خواستم بگويد معرفشان يكي از همسايه‌ها بوده كه خواسته است ناشناس باقي بماند. سپس شماره تلفن مادر حميد را در اختيار او گذاشتم تا با مادرشوهرم تماس بگيرد و منتظر ماندم ببينم عاقبت اين ماجرا به كجا خواهد رسيد.
ساعتي بعد آن خواستگار به من زنگ زد و گفت: مادرشوهرت گفته من قصد ازدواج ندارم. هر چه رشته بودم پنبه شد. از آن روز به بعد مادر حميد مدام براي ما كلاس مي‌گذاشت كه من با اين سن و سال هنوز خواستگاران زيادي دارم و هي پز مي‌داد. من كه ديدم كاري از پيش نبرده و فقط باعث شده‌ام مادرشوهرم بيش از گذشته ازخودراضي و بااعتماد به نفس شود، دلم مي‌خواست بروم و خواهر نابغه‌ام را از روي كره‌ زمين محو و نابود كنم. پس از اين كه عقل و خلاقيت با شكست مواجه شد به سراغ تجربه رفتم. يعني با مادرم حرف زدم و از ايشان راه‌حلي خواستم. مادر نسخه‌اي را كه معمولا همه افراد باتجربه براي مشكلات خانوادگي مي‌پيچند، پيچيد. او به دنيا‌ آوردن يك عدد بچه تپل مپلي را تجويز كرد و گفت: اگه بچه‌دار بشي، حميد بيشتر احساس مسئوليت مي‌كنه و مادرش هم مي‌فهمه كه ديگه نبايد وقت و بي‌وقت مزاحم شما بشه، نمي‌دانم يك نوزاد نيم‌وجبي چه معجوني بود كه مي‌توانست همه را سر عقل بياورد. با اين حال نصيحت مادرم را گوش دادم و خيلي زود بچه‌دار شديم. اما تولد فرزندم نه تنها مشكلات ما را از بين نبرد، بلكه مزيد بر علت هم شد. زيرا مادرشوهرم بيش از گذشته به خانه ما رفت و آمد مي‌كرد و حالا حتي در بزرگ‌ كردن بچه نيز دخالت مي‌كرد. او معتقد بود كه از يك‌ماهگي بايد به بچه غذا داد. در حالي كه تمام پزشكان متفق‌القول، مي‌گويند نوزاد نبايد تا قبل از شش ماهگي چيزي بجز شيرمادر بخورد. اما مگر من حريف اين زن مي‌شدم. او دائما در حلق بچه قندآب مي‌ريخت. او اصرار داشت طفلك بيچاره را قنداق‌پيچ كند و هر چه مي‌گفتم اين كارها قديمي شده است و ديگر كسي بچه را قنداق نمي‌كند به خرجش نمي‌رفت.
وقتي ديدم پاي مرگ و زندگي فرزندم در ميان است يك بار براي هميشه تصميم گرفتم مقابل او بايستم و با لحني بسيار جدي و محكم به مادرشوهرم گفتم: لطفا تو كارهاي من دخالت نكنيد! انگار تاثير اين جمله از شوهر دادن او و بچه‌دار شدن من بيشتر بود. زيرا از آن پس دخالت‌ها و اظهار فضل‌هايش كمتر وكمتر شد

 

[ یک شنبه 18 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1337

داستان شماره 1337

 

قصه‌هاي عمو نوروز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

ننه سرما داشت روزهاي آخر ماندنش را مي‌گذراند. ديگر نفس‌هايش سردي نداشت. برف‌هايي را كه با خودش آورده بود، كم‌كم با گرماي خاله خورشيد داشتند آب مي‌شدند. او بايد جايش را به عمو نوروز مي‌داد. عمو نوروز هم توي راه بود داشت مي‌رسيد. او تازه رسيده بود به پشت كوهي كه آن طرف، سينه دشت قد علم كرده بود و منتظر بود كه ننه سرما خودش را جمع و جور كند تا او با شادماني و خوشحالي جايش را بگيرد و براي همه شور و نشاط و شادي را به ارمغان بياورد ... اين چند روز هم گذشت و ننه سرما رخت و لباسش را جمع و جور و از اهالي خداحافظي كرد و رفت. ننه سرما كه رفت عمو نوروز پايش را گذاشت به آبادي. او با خودش گل و سبزه و بهار داشت و آن را به اهالي و مردم سر راهش هديه مي‌داد و همين طور كه مي‌رفت پشت سرش گل و سبزه و چمن سبز مي‌شد و رشد مي‌كرد. عمو نوروز يكي يكي در خانه‌ها را مي‌زد و به آنها بهار و گل و سبزه و چمن هديه مي‌كرد.
و همين طور كه مي‌رفت به خانه‌اي رسيد. با شادماني در خانه را به صدا درآورد و منتظر ماند تا كسي با شادماني و خوشحالي در را به رويش باز كند و او بهار و گل و سبزه را به او هديه بدهد. عمو نوروز دوباره در زد، ولي جوابي نشنيد و كسي در را به رويش باز نكرد. خانه ساكت و آرام بود عمو نوروز دوباره در زد و اين بار محكمتر صدا زد: «منم ... منم عمو نوروز برايتان بهار آورده‌ام ... بهار ...»
پيرزني آهسته در را باز كرد.
عمو نوروز با خوشحالي سلام كرد. بلند گفت: «سلام خاله پيرزن كجايي چرا در را باز نمي‌كني. نكنه خواب مانده‌اي. مگر بهار را نمي‌خواهي مگر گل و سبزه و چمن را نمي‌خواهي ... مگر شادي و شادابي را نمي‌خواهي ... من همه اين روزها را براي تو هديه آورده‌ام. خاله پيرزن همين طور كه غمگين عمو نوروز را نگاه مي‌كرد با ناراحتي گفت: «كدام عيد ... كدام نوروز ... من عيد و نوروزم كجا بود ... بهار و گل و سبزه و چمنم كجا بود. وقتي كه من هيچي ندارم كه عيدي بدهم به نوه‌هايم و بايد شرمنده‌شان شوم ديگر عيدم كجا بود ... نوروز من كجا بود.»
عمو نوروز از حرف‌ها و درد دل‌هاي خاله پيرزن ناراحت شد. ولي ناراحتي‌اش زود گذشت و با خنده بلندي گفت: «خاله پيرزن اينكه ناراحتي ندارد من الان كاري مي‌كنم كه تو هم عيد و نوروز داشته باشي و دست كرد توي بقچه بزرگش و يك كيسه پر از نخود و كشمش و گردو و پسته و فندق درآورد و چند سكه هم گذاشت كف دست پيرزن. خاله پيرزن كه باورش نمي‌شد حسابي خوشحال شد و از ته دل خنده شادمانه‌اي كرد و از عمو نوروز خيلي تشكر كرد و با خوشحالي گفت: «آفرين بر تو عمو نوروز ... من هم بهار خواهم داشت ... بهاري سبز و پر از گل و چمن ... خيلي ممنون ... خيلي ممنون ... تو من را روسفيد كردي.»
عمو نوروز هم با خوشحالي بهار را به خاله پيرزن هديه داد و راه افتاد تا به خانه‌هاي ديگر سر بزند. او رفت و رفت تا به خانه ديگري رسيد در زد و شادمان منتظر ماند تا در را به رويش باز كنند. ولي كسي نيامد عمو نوروز دوباره در زد ولي باز هم كسي نيامد و باز هم محكمتر زد و اين بار زني با ناراحتي و سر و رويي آشفته در را به روي عمو نوروز باز كرد. عمو نوروز با خوشحالي بلند سلام كرد. اما زن جوابش را به سردي داد. عمو نوروز گفت: «منم ... منم عمو نوروز برايتان بهار آوردم. گل آورده‌ام ... سبزه و چمن آورده‌ام ...»
اما زن از ناراحتي چيزي نگفت. عمو نوروز يك مرتبه خنده‌اش را خورد و خوشحالي‌اش تمام شد. با ناراحتي گفت: «چي شده خواهر ... چرا ناراحتي ... چرا نمي‌خندي. مگه تو بهار نمي‌خواهي؛ مگر گل و سبزه و چمن نمي‌خواهي ...»
زن با ناراحتي گفت: «كدام بهار ... كدام نوروز ... كدام گل و سبزه و چمن ... من پنج تا بچه كوچك و قد و نيم قد دارم. هيچ كدامشان هم رخت و لباس عيد ندارند من هم كه پول ندارم برايشان رخت و لباس نو بخرم. حالا هم مانده‌ام كه چه كار كنم. از كجا برايشان لباس تهيه كنم. آنها ناراحت و غمگين هستند. عمو نوروز كمي ناراحت شد ولي باز با خوشحالي خنده‌اي كرد و گفت: «خواهر من اينكه ناراحتي ندارد من الان به بچه‌هايت لباس‌هاي قشنگ و رنگارنگي مي‌دهم لباس‌هايي به قشنگي بهار ...» و دست كرد توي بقچه‌اش و چند لباس كوچك و بزرگ و رنگارنگ، درآورد و داد به زن. زن اين طور كه ديد يك مرتبه گل از گلش شكفت باورش نمي‌شد فكر كرد خواب مي‌بيند با خودش گفت: «واي خداي من ... چه لباس‌هاي قشنگي ... خدايا شكرت لباس بچه‌هام نو شد ... عمو نوروز خيلي ممنون ... خيلي ممنون. تو بهار را به خانه ما آوردي. ما از تو ممنونيم.» عمو نوروز بهار را به زن و بچه‌هايش هديه كرد و راه افتاد تا به خانه ديگري سر بزند و بهار را هم به آنها هديه بدهد.
او همين طور رفت و رفت تا به خانه ديگري رسيد. در زد و منتظر ماند تا كسي با شادي در را به رويش باز كند و او بهار را به او هديه بدهد. ولي اينطور نشد، دوباره در زد اين بار پيرمردي در را به رويش باز كرد. عمو نوروز خنده‌اي كرد و بلند گفت: «سلام بابا بزرگ، سلام ... من عمو نوروزم. برايتان بهار آورده‌ام. بهار و گل و سبزه و چمن را از من تحويل بگيريد ...»
ولي پيرمرد با ناراحتي گفت: «كدام بهار ... كدام گل و سبزه و چمن ... ما كه بهاري نداريم اول سالي بايد محتاج ديگران باشيم ...»
عمو نوروز با ناراحتي گفت: «چطور مگر؟!»
پيرمرد گفت: «ما يك گاو داريم كه از طريق اين حيوان روزگارمان مي‌گذرد الان اين گاو مريض افتاده گوشه طويله. ما كه با اين حال بهار نداريم.»
عمو نوروز پيرمرد را دلداري داد و گفت: «طويله را به من نشان بده.» پيرمرد عمو نوروز را به طويله برد. عمو نوروز دستي به سر و گوش گاو كشيد و بعد از توي بقچه‌اش علفي سبز و تر و تازه درآورد و به او داد. گاو علف را كه خورد يك مرتبه بلند شد و ما بلندي كشيد و سرحال و قبراق شد و همين طور شادمانه ما مي‌كشيد. پيرمرد باورش نمي‌شد با شادماني خنده‌اي كرد و عمو نوروز را در آغوش گرفت و او را بوسيد و با خوشحالي از او تشكر كرد و گفت: «خيلي ممنون عمو نوروز تو بهار را به من هديه كردي ... با اين گاو عزيزم ... خيلي ممنون ...»
عمو نوروز خوشحال بهار را به پيرمرد و خانواده‌اش و گاو شيرده‌شان - كه حالا سلامتي‌اش را به دست آورده بود - هديه كرد و راه افتاد تا به ديگر خانه‌ها هم سر بزند و بهار را به آنها برساند او رفت و رفت و رفت تا به خانه ديگري رسيد و در زد و مثل هر بار انتظار داشت در را شادمانه به رويش باز كنند. عمو نوروز در زد و گفت: «منم عمو نوروز برايتان عيد و بهار را هديه آورده‌ام. بهاري پر از گل و سبزه و چمن.» و خوشحال خنديد.
ولي اين بار هم پسري با ناراحتي در را به رويش باز كرد.
عمو نوروز خندان سلام كرد و گفت: «سلام پسرم من عمو نوروزم برايتان بهار را هديه آورده‌ام ... بهار را از من بگيريد. بهاري با گل و سبزه و چمن» و يك دسته گل سرخ را گرفت طرف پسرك. اما پسرك گل‌ها را نگرفت و با ناراحتي گفت: «دلتان خوش است ها عمو نوروز! كدام بهار ... كدام سبزه. ما خيلي وقت است كه بهار نداريم. من مادر و خواهر و برادرهايم. عمو نوروز خنده‌اش را خورد و با ناراحتي گفت: «چرا مگر چي شده.»
پسر گفت: «مدتي است كه پدرمان به سفر رفته و هنوز برنگشته ما همه از حال و روزش خبر نداريم و نمي‌دانيم كجاست. اصلا نمي‌دانيم زنده است يا مرده. اينطور مي‌شود بهار داشت. ما دلمان براي پدرمان يك ذره شده. بي او بهاري نخواهيم داشت ...»
عمو نوروز از ناراحتي ساكت مانده بود و نمي‌دانست چه كار بايد بكند. كمي فكر كرد و بعد با خوشحالي گفت: «اينكه مشكلي نيست. من الان مي‌روم و پدرتان را پيدا مي‌كنم و مي‌آورم اينجا. هر كجا كه باشد پيدايش مي‌كنم و سلامت مي‌آورمش خانه. تو فقط نشانه‌هايش را به من بده.»
پسرك نشانه‌هاي پدرش را به عمو نوروز داد. عمو نوروز باد بهاري را صدا زد. باد بهاري فورا خودش را به عمو نوروز رساند. عمو نوروز سوار بر باد بهاري شد و پرواز كرد و رفت به آن دورها. رفت و رفت و رفت و گشت و گشت و گشت تا پدر آن پسرك را پيدا كرد و سوار بر باد بهار برگشتند. پسرك و مادر و خواهر و برادرهايش همگي خوشحال شدند و شادمان دور پدر را گرفتند و سر و صورتش را غرق بوسه كردند. آنها شادمان بهار و گل و سبزه را از عمو نوروز هديه گرفتند و عمو نوروز خوشحال و خندان راه افتاد تا به خانه‌اي ديگر سر بزند و بهار و گل و سبزه و چمن و شادي را به خانه‌اي ديگر هديه كند

 

[ یک شنبه 17 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1336

داستان شماره 1336

داستان زیبای سعادت نامه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

زن مضطرب شد اما وقتی بازوان مرد جوان دور بدنش حلقه شد آرامش تازه ای در خود دید و وقتی که پرنده‌ی پرهنه سوارشاخه‌ی درختی به طرف پل نزدیک می‌شد، مرد مستاجر، زن جوان را
خانه روبروی رود خانه بود. پل چوبی ساده و کوچکی دو طرف رود را به هم وصل می‌کرد. آن طرف رودخانه جنگل تاریک و ناشناسی بود و از ایوان خانه مانند دریای پهناور و سبز رنگی در تلاطم دائمی ‌دیده می‌شد. هر روز، دمدمه‌های غروب، پیر مرد می‌آمد و در صندلی راحتی روی ایوان می‌نشست و پیپ بزرگش را روشن می‌کرد و چشم به جنگل می‌دوخت. زن جوانش، پشت به او، توی اتاق، جلو چرخ خیاطی می‌نشست و با خود مشغول می‌شد، گاهی دوخت‌ودوز می‌کرد و گاهی در خود فرو می‌رفت. زن، عصرها، از تماشای جنگل می‌ترسید و از پنجره کوچک عقبی، دشت را تماشا می‌کرد و پیر مرد فکر می‌کرد که زنش مشغول خیاطی و کارهای خانه است، به این جهت راحتش می‌گذاشت و گاه گاهی با صدای بلند زنش را صدا می‌کرد: "چیز جان، این صدا رو می‌شنوی؟ صدای این پرنده رو می‌گم، چه جوریه خدایا، خیلی عجیبه مگه نه؟
و هر وقت که زن از حرف های تکراری پیرمرد خسته می‌شد، روی گرامافون صفحه ای می‌گذاشت و اتاق را از موسیقی پر می‌کرد. اما صبح‌ها که پیرمرد برای سرکشی املاک و مستغلاتش می‌رفت، زن جوان می‌آمد و روی ایوان می‌ایستاد و ساعت‌ها محو تماشای جنگل می‌شد و به صداهای غریب و ناآشنا گوش می‌داد. صبح‌ها، روشنایی مبهم و خفه ای از قلب جنگل بلند می‌شد و آفتاب دیگری از میان شاخ و برگ ها، بفهمی ‌نفهمی‌ خودی نشان می‌داد و خنده ناشناس و امید بخشی مژده طلوع دوباره را به گوش ساکنان جنگل می‌رساند. زن در غیاب شوهر از تماشای جنگل نمی‌هراسید. به این ترتیب بود که زندگی زن و شوهر، جدا از هم، در آرامش کامل می‌گذشت. پیرمرد خوش‌زبان و خنده رو و کم حرف و زنده دل بود. همیشه قبل از طلوع آفتاب از خواب برمی‌خاست، خوشبخت و راضی توی خانه این طرف و آن طرف می‌دوید، سماور را آتش می‌کرد، میز صبحانه را می‌چید، شیر را جوش می‌آورد، پرده‌های هر دو پنجره روبرو را کنار می‌زد، منتظر می‌نشست و وقتی آفتاب نوک درختان جنگل را رنگ طلایی می‌زد، به طرف تختخواب می‌رفت و خم می‌شد و زن جوانش را صدا می‌کرد: "خانوم کوچولو، کوچولوی من، کوچولو جان من، پاشو دیگه، پرنده ها بیدار شده‌ن، آفتاب بیدار شده، تو نمی‌خوای بیدار بشی؟
زن چشم باز می‌کرد و شانه‌های خود را می‌مالید و تا وقتی پیرمرد از خانه بیرون نمی‌رفت، طاق باز سقف اتاق را تماشا می‌کرد و بعد بلند می‌شد و می‌نشست و بازوان جوانش را دست می‌کشید و به فکر می‌رفت. ظهر که پیرمرد خسته و کوفته از سرکشی املاک و مستغلات به خانه برمی‌گشت، دو نفری غذا می‌خوردند و بعد جلوی پنجره ای که رو به دشت باز می‌شد، می‌نشستند، پیرمرد حرف های خنده دار برایش می‌زد و از گذشته ها می‌گفت و هر وقت حس می‌کرد که زنش بی‌حوصله و کسل شده، به ایوان می‌رفت و مشغول تماشای جنگل می‌شد و او را تنها می‌گذاشت
با وجود این، تا آنجا که می‌توانست ناز زن جوانش را می‌کشید و می‌خواست رفتار جوانترها را داشته باشد که نمی‌توانست؛ همیشه در خلوت، از این که عمری نکرده این چنین پیر و فرسوده شده، غصه می‌خورد و فکر بیوه جوانش را می‌کرد که بعد از او مردان جوان و خوش قیافه به سراغش خواهند آمد و او به همه‌شان روی خوش نشان خواهد داد و زندگی تازه ای را شروع خواهد کرد
این بود که هر روز چند بار خطاب به جنگل می‌گفت: "به من کمک کنید به این زودی ها از بین نروم و آن قدر عمر کنم که زنم هم مثل من پیر و شکسته شود، آن وقت به بدترین مرگ ها راضی هستم
و هر وقت دعایش تمام می‌شد صدای جانوری را از دل جنگل می‌شنید که می‌خندید و می‌گفت: "آمین یا رب العالمین
زن جوان، تنها، خسته، عصبانی، ساکت و آرام بود. قربان صدقه های پیرمرد دردش را دوا نمی‌کرد. ناتوانی شوهرش او را مریض کرده بود؛ هر وقت که پشت به شوهر و رو به دشت می‌نشست، فکر روزی را می‌کرد که نعش کشی از افق پیدا شده، به دنبالش چند ماشین پر از اقوام و آشناها و مردان جوانی که با سینه های پهن و کراوات سیاه، سر می‌جنبانند و به او که در لباس سیاه مثل گل شمعدانی شعله ور است لبخند تسلی بخش می‌زنند، بعد آهی سینه اش را می‌شکافت: "خدایا
سکوت خانه و سکوت جنگل، این انتظار را بیشتر دامن می‌زد. بیچاره پیرمرد نمی‌دانست که در دل زنش چه ها می‌گذرد. عاقبت برای رهایی از تنهایی دیرگذر و به اصرار زن جوان، پیرمرد راضی شد که طبقه پایین خانه را در اختیار مستاجری بگذارد. این بود که روزی از روزها، مباشر پیرمرد با مرد خندان و چهار شانه ای که کراوات سیاهی زده بود به خانه آمد. وقتی زنگ در را زدند، زن و شوهر از پنجره بالا خم شدند و نگاه کردند. زن با خوشحالی گفت: "آه، مستاجر

 


لبخندی صورتش را باز کرد و پیرمرد برگشت و او را نگاه کرد. زن برای این که خوشحالیش را پنهان کند، حالت بی اعتنایی به خود گرفت. اما پیر مرد لبخند او را دیده بود، هر چند که به روی خود نیاورد و چیزی نگفت، اما همان شب برای اولین بار کتابی به دست گرفت که در آن از مکر زنان سخن ها رفته بود
2
مستاجر با این که ماموریتی در آن حوالی داشت، ولی روزها بیشتر از دو ساعت بیرون نمی‌رفت و بقیه وقت خود را در خانه می‌گذراند، پنجره بزرگ اتاقش را می‌گشود، بی آنکه توجهی به انبوهی خلوت دشت، بکند، سوت می‌زد و ریش می‌تراشید، لخت می‌شد و توی اتاق ورزش می‌کرد. پیرمرد هر وقت به خانه می‌آمد، ابتدا سر و صدای مرد جوان را می‌شنید و بعد به طبقه بالا می‌رفت، زنش را می‌دید که خوشحال و راضی مشغول طباخی است. از وقتی مستاجر آمده بود، غذاها رنگ و طعم دیگری پیدا کرده بود. عصرها مرد جوان برای شکار پروانه به صحرا می‌رفت و وقتی از زیر پنجره آن ها رد می‌شد، تور شکارش را از روی شانه برمی‌داشت و با احترام به آقا و خانم صاحب خانه سلام می‌کرد. پیر مرد نیم خیز می‌شد و جواب سلام را می‌داد و برای اینکه دلخوری خود را پنهان بکند، لبخندی هم بر لب می‌آورد. با این وجود نمی‌توانست خود را از دست اضطراب و آشفتگی رها کند
شبی از شب ها، مرد جوان سوت زنان پله ها را بالا آمد، چند لحظه پشت در ایستاد و بعد آهسته به در زد. زن و شوهر بلند شدند و نزدیک در رفتند، چند ثانیه همدیگر را نگاه کردند. پیر مرد در را باز کرد مرد جوان اجازه خواست و وارد شد و زن و شوهر را برای شام به اتاقش دعوت کرد. این دعوت چنان ناگهانی بود که پیرمرد نتوانست جواب رد بدهد. مرد جوان برای آن ها پرنده غریبی شکار کرده بود و شراب معطری روی میز گذاشته بود. بعد از شام نشستند و از خیلی چیزها صحبت کردند. از زندگی در شهرهای بزرگ و کوچک، از ماموریت ها و سرگذشت‌های خصوصی خود چیزها گفتند. زن جوان با صدای بلند می‌خندید و پیرمرد می‌دانست این خنده ها هیچ علت واضحی ندارند، چند بار سعی کرد از اسرار جنگل و حیوانات عجیب و غریبش صحبت کند، اما مرد مستاجر و زن جوان رغبت چندانی به این حرف ها نشان ندادند، مرد جوان پروانه هایش را نشان آن ها داد که بی جان روی مخمل سفید پشت ویترین بال گشوده بودند و آلبوم گیاهان خشک شده اش را که پیرمرد هیچ علاقه ای به این قبیل چیزها حس نکرده بود. زن جوان از دیدن پروانه های رنگین، مضطرب و ذوق زده شد. مرد جوان مدت‌ها درباره پروانه های خوشحال شب و پروانه های غمگین روز برای زن جوان صحبت کرد
چند شب بعد نوبت پیرمرد بود که مرد جوان را به شام دعوت کند. مرد جوان آفتاب نرفته پله ها را بالا آمد، پیر مرد روبروی مرد جوان نشست. آن دو از شهرهای بزرگ و کوچک، از ماموریت‌ها و از سرگذشت‌های خصوصی خود چیزها گفتند، پیرمرد دچار دلهره بود و با مغز آشفته چند بار بلند شد و به ایوان رفت و رو به جنگل دعا کرد: "خداوندا، خودت حفظ فرما
زن از آشپزخانه بیرون آمد و طرف دیگر میز نشست و با مرد جوان مشغول صحبت شد. پیرمرد شنید که مرد مستاجر از گذشته و تحصیلات زنش می‌پرسد و زن می‌گوید که چگونه فک و فامیلش نگذاشتند ادامه تحصیل بدهد و پیش از آن که عقلش برسد شوهرش دادند. مرد جوان گفت: "دیر نشده، می‌تونین دوباره ادامه بدین و درس بخونین."
زن آه کشید و پیرمرد حدس زد که مرد جوان لبخند می‌زند. جنگل، ساکت و تاریک بود و پیرمرد تا آن روز ندیده بود که کسی از روی پل رد شود، همیشه فکر می‌کرد که این پل به چه درد می‌خورد. اما آن شب با خود گفت: "پل بیهوده نیست، دستی آن را ساخته، و برای منظوری ساخته، برای کسی ساخته که تا نیامده و از آن جا رد نشده، پل بر جای خواهد ماند و آن عابر منتظر اوست چه کسی می‌تواند باشد؟" برگشت و توی اتاق آمد. زن خود را جمع و جور کرد و قیافه بی اعتنایی گرفت. مرد جوان به ناخن‌هایش خیره شد. پیرمرد گفت: "هوای جنگل سخت مر طوب و سرد شده و هنوز پل

..."
زن جوان و مستاجر برگشتند و از پنجره دیگر دشت را نگاه کردند، ماشینی از جاده رد می‌شد و چراغ عقبی آن گاه پیدا و گاهی ناپیدا می‌شد. شام را که کباب ماهی بود خوردند و پیرمرد با این که ماهی را زیاد دوست داشت، اشتهای چندانی نشان نداد، تنها پیاله ای ماست را با قاشق سر کشید. مرد مستاجر، بعد از شام دسته ای ورق بیرون آورد و روی میز ریخت و پیشنهاد بازی کرد. پیرمرد گفت: "دیر وقته، این وقت شب که نمی‌شه بازی کرد
مرد جوان ورق ها را جمع کرد و گفت: "بی موقع پیشنهاد کردم، بماند برای شب های بعد
زن با حرکت سر موافقت کرد، پبرمرد مضطرب شد و چیزی روی سینه اش سنگینی کرد. شب‌های بعد؟ مگر تمام نشده؟ با حال آشفته، دوباره روی ایوان رفت و به تماشای جنگل ایستاد که باد کرده، مانند دیواری بالا رفته بود.
آهسته با خود گفت: "از دست این گرگ ها کجا می‌شه رفت؟ چه کار می‌شه کرد؟
بعد پیپش را که تازه روشن کرده بود به جاده خالی کرد و ذرات آتش گرفته توتون را، مانند پولک های طلایی روی زمین پاشید. پیرمرد در روشنایی رقیق کنار رودخانه، جانوری را دید که شبیه پرنده بزرگی بود و پاهای بلندی د اشت، اما پر به تنش نبود و لخت بود. پرنده ایستاده بود و او را نگاه می‌کرد، چند لجظه بعد در حالی که سرش را آرام تکان می‌داد به طرف رودخانه رفت و سوار شاخه ای شد و از رودخانه گذشت و به جنگل رفت. پیرمرد وحشت زده به اتاق برگشت و گفت: "خبر دارین چی شد؟" پرنده عجیبی زیر پنجره ایستاده بود و مرا نگاه می‌کرد. پاهای بلند و بدن لخت داشت، از آب رد شد و به جنگل رفت
مرد مستاجر گفت: "لابد روباه بود
و زن به شوهرش گفت: "گوش کن ببین چی می‌گم، من تصمیم گرفتم از فردا شب شروع کنم، و ایشون به من کمک می‌کنن
پیرمرد سردش شد و گفت: "چی رو شروع می‌کنی؟
زن گفت: "می‌خوام دوباره درس بخونم
وحشتی پیرمرد را گرفت، آن شب تا صبح در رختخواب لرزید و ا این که سال ها در بی‌اعتقادی به عالم غیب به سر برده بود همه را خدا خدا کرد و دعا خواند
3
درس شروع شده بود. پیرمرد نمی‌دانست از کجا شروع کرده اند. زن جوان همیشه کتابی روی دامن داشت و بیشتر با خیالات خود مشغول بود تا با کتاب، دیگر کمتر به موسیقی گوش می‌داد و غذاهای رنگین درست می‌کرد، پرده های روبروی جنگل را می‌کشید و رو به دشت می‌نشست، چرخ خیاطی را کنار گذاشته بود و خود را از خیلی چیزها راحت کرده بود. پیرمرد که از سر کار برمی‌گشت، زن بلند می‌شد و مهربان تر از همیشه به پیشوازش می‌رفت و به حرف هایش جواب می‌داد. اما پیرمرد دیگر مثل سابق، ناز زن جوان را نمی‌کشید و خود را در صندلی راحتی رها نمی‌کرد، همه چیز به نظرش شلوغ و آشفته و درهم بود، بعد از سال ها دوباره به طرف کتاب دعا کشیده شده بود، مثل کسی که می‌خواهد وارد یک غار تاریک و ناآشنایی شود، احساس می‌کرد که باید از عالم غیب، کمک بگیرد،، علیه او توطئه می‌کردند و او جز جنگل انبوه مرداب رنگ، یا پرنده برهنه که خبرهای ناآشنا برای او می‌آورد، پناهی نداشت. دوباره به نمازو عبادت پرداخته بود، و امیدوار بود که از این راه به تسلی خاطر برسد، چند شب فکر کرد و عاقبت تصمیم گرفت که در ساعات درس کنار آن دو بنشیند. شب‌ها که مرد مستاجر به اتاق آن ها می‌آمد، پیرمرد از تماشای جنگل چشم می‌پوشید و روبروی آن دو می‌نشست و در تمام مدت، زن با لبان ورچیده، حالت بی اعتنایی به خود می‌گرفت و مرد جوان ناخن‌هایش را تماشا می‌کرد. پیرمرد چشم از آن دوبرنمی‌داشت و مرتب در فکر و خیال بود که تا کی ادامه خواهند داد. آیا آن دو نفر آشنایی دیگری با هم ندارند و صبح ها وقتی او از خانه بیرون می‌رود، اتفاقی در منزل نمی‌افتد؟ اما زن جوان روز به روز زیباتر می‌شد، و مرد مستاجر هر روز لباس‌های تازه‌ای بر تن می‌کرد. آیا در آن حوالی غیر از آن دو نفر کس دیگری هم بود که مرد مستاجر لباس های جوراجورش رابه خاطر آن ها بپوشد؟ پیرمرد،شب ها دیر می‌خوابید و روزها زودتر از خواب بلند می‌شد و زنش را بیدار نکرده بیرون می‌رفت، فکر می‌کرد بهتر است زن در خواب باشد و مستاجر را موقعی که از خانه بیرون می‌رود، نبیند. اما تا پیرمرد بیرون می‌رفت، مرد جوان با چند شاخه گل صحرایی، آهسته پله ها را بالا می‌آمد و وارد اتاق خواب می‌شد و گل ها را روی میز می‌گذاشت و پاورچین پاورچین برمی‌گشت و وقتی در را پشت سر خود می‌بست زن جوان چشم هایش را باز می‌کرد و به گل هایی که با تکان آهسته سر داخل گلدان به او صبح به خیر می‌گفتند، لبخند می‌زد
4
یک روز که پیرمرد دعای غریبی را از یک کتاب قدیمی‌خوانده بود شاخه، پرنده برهنه پیدا شد. نزدیک غروب بود و او با فانوس کوچکش سوارشاخه درختی از رودخانه گذشت و زیر ایوان آمد و به پیرمرد که روی صندلی راحتی نشسته یود و پیپ می‌کشید، علامت داد. پیرمرد خم شد و پرنده را شناخت و خود را به بی اعتنایی زد. پرنده با حرکت فانوس او را به پایین دعوت کرد. پیرمرد بلند شد و از اتاق گذشت، زن جوان و مرد مستاجر نگاهش کردند. زن پرسید: " کجا؟"
و پیرمرد جواب داد: "برمی‌گردم
زن چهره نگران پیرمرد را نگاه کرد و مرد مستاجر احساس راحتی کرد و لبخند زد. پیرمرد پایین رفت. پرنده فانوسش را روی سنگی گذاشت و خودش روبروی پیرمرد نشست و پرسید: "چی می‌خواهی؟ چه کارم داری؟
پیرمرد گفت: "کمکم بکن
پرنده گفت: "خیلی ناراحتی؟
پیرمرد گفت: "دارم دیوونه می‌شم
پرنده گفت: "از قیافه ت معلومه که خسته و فرسوده شده ای
پیرمرد گفت: "بله، خسته و فرسوده شده ام، شک و تردید بیچاره ام کرده
پرنده گفت: "چرا بی تابی می‌کنی؟
پیرمرد گفت: "پس چه کار کنم؟
پرنده گفت: "مژده خوبی برایت آورده ام، از جنگل دعای تو را شنیده اند
پیرمرد گفت: "حالا چه کار بکنم؟
پرنده گفت: "ادامه بده، چهل شب تمام ادامه بده و تکرار کن، روز چهلم بر تو ظاهر خواهد شد
پیرمرد گفت: "تا چهل روز؟
پرنده گفت: "بله، تا چهل روز، تحمل بکن و امیدوار باش
پیرمرد گفت: "از پیری رنج می‌برم و از مرگ می‌ترسم
پرنده گفت: "ترس فایده نداره، عاقل و دوراندیش باشم
پیرمرد گفت: "من عاقل و دوراندیش بودم، اما دیگر بیمار و بیچاره ام
پرنده گفت: "و برای همین کمکت می‌کنند که راحت بشوی
پیرمرد گفت: "حرف های تو مرا خوشحال و امیدوار می‌کند
پرنده گفت: "امیدوار باش، فردا شب دوباره می‌آیم
از هم جدا شدند. پیرمرد پله ها را بالا رفت. زن جوان و مرد مستاجر از هم دیگر فاصله گرفتند، زن روی کتاب خم شد. اما پیرمرد بی‌توجه به آن ها از اتاق گذشت و به ایوان رفت و به رودخانه چشم دوخت. پرنده فانوس به دست، سوار شاخه ای بود و از رودخانه می‌گذشت، به آن طرف رودخانه که رسید پیرمرد دستش را بلند کرد و فریاد زد: "خداحافظ پرنده برهنه
و پرنده جواب داد: "خداحافظ برهنه
زن به مرد مستاجر نگاه کرد. مستاجر پرسید: "چه خبر شده؟
زن گفت: "نمی‌فهمم
اما پیرمرد صدای آن ها را نمی‌شنید، هوش و حواسش متوجه جنگل بود و از لحظه ای که پرنده فانوسش ر ا خاموش کرده بود، همهمه مبهمی ‌از درون جنگل به گوش می‌رسید. گویی تمام جانوران جنگل، پرنده را دور کرده، سوال پیچش کرده اند. همهمه شیرینی بود. پیرمرد سرش را بین دو دست گرفت و با خود گفت: "جانوران جنگل مغز من، از این برهنه بی خبر چه می‌خواهید؟
5
پیرمرد بی اعتنا به آنچه می‌گذشت هر شب دعا را تکرار می‌کرد، بی اعتنا به گل‌هایی که هر روز در گلدان لعابی روی میز گذاشته می‌شد، بی‌اعتنا به شیفتگی زن جوان، و بی اعتنا به پررویی مرد مستاجر، آفتاب نزده از خانه خارج می‌شد و خطاب به گنجشک جوانی که روی سیم تلگراف می‌نشست می‌گفت: "سلام دوست عزیز، امروز روز بیست و چهارم است، شانزده روز دیگر بر من ظاهر خواهد شد."
و گنجشک جوان پر می‌گشود و به طرف جنگل پرواز می‌کرد. پیرمرد عصرها با نشاط دیگری به خانه برمی‌گشت و غذا می‌خورد و منتظر پرنده برهنه می‌نشست. اما پرنده برهنه، هر شب می‌آمد و با حرکت فانوس پیرمرد را به پایین می‌کشید و او را به صحبت می‌گرفت تا زن جوان و مرد مستاجر بیشتر به همدیگر برسند. پرنده آن چنان شیرین و گرم صحبت می‌کرد که پیرمرد از مصاحبت او دل نمی‌کند. حتی گاهی از اوقات ساعت‌ها در پای صحبت هم می‌نشستند بی آن که گذشت زمان را متوجه شوند. پرنده صمیمی‌ترین و مرموزترین موجود روی زمین بود
پرنده می‌پرسید: "تو از این که آن دو در بالا پیش هم نشسته اند ناراحتی؟
پیرمرد می‌گفت: "البته که ناراحتم
پرنده می‌گفت: "چرا ناراحتی؟
پیرمرد می‌گفت:" برای این که اگر بفهمم غیر از درس، مساله دیگری هم بین آن ها مطرح است، توهین بزرگی برمن شده است
پرنده می‌گفت: "تو خودت در تمام عمر از این توهین ها نکرده ای؟
پیرمرد فکر می‌کرد و می‌گفت: "نه
پر نده می‌گفت: "حقیقت را بگو، در جنگل همه چیز را می‌دانند
پیرمرد مجبور می‌شد و می‌گفت: "چرا... یک بار
پرنده می‌گفت: "تعریف کن ببینم
پیرمرد می‌گفت: "آن وقت ها که جوان بودم در همسایگی ما پیرمرد فرتوت و بیچاره ای بود که زن جوانی داشت

 

[ یک شنبه 16 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]