داستان شماره 1395
داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..
داستان شماره 1395
داستان شماره 1393
داستان شماره 1392
داستان شماره 1391
داستان شماره 1390
داستان شماره 1389
داستان شماره 1388
داستان شماره 1387
قسمت شانزدهم داستانهای شاهنامه
چون به يك ميلي شهر رسيد كاخي ديد بلند و آراسته كه سر بر آسمان داشت و چون نوعروسي زيبا بود. دانست كه كاخ ضحاك ستمگرست. گرز گاو سر را بدست گرفت و پا در كاخ گذاشت. ضحاك خود در شهر نبود. نگهبانان كاخ نره ديوان پيش آمدند . فريدون گرز را بر سر آنها كوفت و آنان را از پاي در آورد . همچنان پيش مي رفت و ياران ضحاك را بر خاك ميانداخت تا به بارگاه رسيد. تخت ضحاك آنجا بود. تخت را به دست آورد و بر آن نشست. سپاهان فريدون نيز در كاخ ضحاك جا گرفتند. آنگاه فريدون به شبستان ضحاك كه دختران خوب روي در آن گرفتار بودند در آمد و شهر نواز و ارنواز دختران جمشيد را كه از ترس هلاك رام ضحاك شده بودند بيرون آورد. دختران جمشيد شادي كردند و اشك بر رخسار افشاندند و گفتند « ما سالها در پنجه ضحاك ديو خو اسير بوديم و از ماران او رنج مي برديم . اكنون يزدان را سپاس كه به دست تو آزاد شديم
فريدون به تخت نشست و شهر نواز و ارنواز را بر راست و چپ خود نشاند و نويد داد كه بزودي پي ضحاك را از خاك ايران خواهد بريد
گزارش كند رو به ضحاك
داستان شماره 1385
در همين هنگام خروش و فريادي دربارگاه برخاست و مردي پريشان و داد خواه دست بر سر زنان پيش آمد و بي پروا فرياد بر آورد كه « اي شاه ستمگر ، من كاوه ام ، كاوه آهنگرم. عدل و داد تو كو؟ بخشندگي و رعيت نوازيت كجاست؟ اگر تو ستمگر نيستي چرا فرزندان مرا به خون مي كشي؟ من هجده فرزند داشتم . همه را جز يك تن، گماشتگان تو به بند كشيدند و بجلاد سپردند. بد انديشي و ستمگري را اندازه ايست. بتو چه بدي كردم كه برجان فرزندانم نبخشيدي؟ من آهنگري تهيدست و بي آزارم ، چرا بايد از ستم تو چنين آتش بر سرم بريزد؟ چه عذري داري؟ چرا بايد هفده فرزند من قرباني ماران تو شوند؟ چرا دست از يگانه فرزندي كه براي من مانده است بر نميداري؟ چرا بايد اين تنها جگر گوشه من، عصاي پيري من، يگانه يادگار هفده فرزند من نيز فداي چون تو اژدهائي شود؟
ضحاك از اين سخنان بي پروا به شگفت آمد و بيمش افزون شد. تدبيري انديشيد و چهره مهربان به خود گرفت و از كاوه دلجوئي كرد و فرمان داد تا آخرين فرزند او را از بند رها كردند و آوردند و به پدر سپردند. آنگاه ضحاك به كاوه گفت « اكنون كه بخشندگي ما را ديدي و دادگري ما را آزمودي تو نيز بايد اين نامه را كه سران و بزرگان در دادجوئي و نيك انديشي من نوشته اند گواهي كني
شوريدن كاوه
داستان شماره 1384
داستان شماره 1383
داستان شماره 1382
داستان شماره 1381
داستان شماره 1380
داستان شماره 1379
داستان شماره 1375
داستان شماره 1374
داستان شماره 1373
داستان شماره 1372
داستان شماره 1371
داستان شماره 1370