اسلایدر

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1395

داستان شماره 1395

 

ایرج و برادران

 

بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت بیست و چهارم داستانهای شاهنامه

 

پيام سلم وتور
آنگاه پيكي سخن دان و بينا دل برگزيدند و او را گفتند تا تيز به دربار فريدون شتابد و پيام ايشان را بي پرده با وي در ميان گذارد . نخست او را از دو فرزندش درود دهد و سپس بگويد «اي شاه، اكنون كه به پيري رسيده اي هنگام آنست كه ترس از خداي را بياد آري. يزدان پاك سراسر جهان را به تو بخشيد و از خورشيد رخشنده تا خاك تيره فرمانبردار تو شدند. اما تو فرمان يزدان را بكار نبردي و جز براه آرزوي خويش نرفتي و ناراستي و ستم پيشه كردي. سه فرزند داشتي، همه خردمند و گرانمايه . يكي را از ميان ايشان برافراشتي و دو ديگر را خوار كردي . ايرانشهر را با همه گنج و خواسته اش به ايرج بخشيدي و ما را به خاور و باختر آواره كردي. ايرج از ما هنرمندتر نبود و ما از او در نسب كمتر نبوديم. باري ، هر بيداد كه بما كردي گذشت، اكنون چاره اي نيست كه راستي پيشه كني و در داد بكوشي. بايد يا تاج از سر ايرج بازگيري و او را چون ما به گوشه اي بفرستي و يا آماده نبرد باشي. اگر ايرج همچنان برتخت بماند ما با سپاهي گران از تركان و چينيان و روميان به ايران خواهيم تاخت و دمار از روزگار ايرج بر خواهيم آورد
قاصد چون پيام را بشنيد بر اسب نشست و شتابان بدرگاه فريدون آمد. چون چشمش به كاخ فريدون افتاد و شكوه سپاه و فر بزرگان درگاه را ديد خيره شد. به فريدون گفتند فرستاده اي از فرزندان وي رسيده است . فرمود تا پرده بر داشتند و وي را بار دادند. قاصد، پادشاهي ديد برومند و والا كه چون آفتاب بر تخت شاهي مي درخشيد. نماز برد و خاك را بوسه داد. فريدون او را به مهرباني پذيزفت و بر جاي نيكو نشاند. آنگاه با آوازي نرم از تندرستي و شادي دو فرزند خويش جويا شد و از رنج سفر و نشيب و فراز راه پرسيد. فرستاده فريدون را ستايش كرد و گفت «شاه جاويد باد، فرزندان زنده و تندرست اند و من پيامي از ايشان به پيشگاه آورده ام. اگر پيام درشت است من فرستاده اي بيش نيستم و از بندگان درگاهم . شاه اين گستاخي را بر من ببخشايد كه اگر فرستنده خشمگين است بر فرستاده گناهي نيست. اگر شاه دستور مي دهد پيام جوانان ناهوشيار را بگويم.» شاه اجازه داد و فرستاده پيام سلم و تور را باز گفت


پاسخ فريدون


فريدون چون گفتار فرستاده را شنيد و از كينه و ناسپاسي سلم و تور آگاه شد خون در مغزش به جوش آمد. روي به فرستاده كرد و گفت: « تو نيازمند پوزش نيستي، من خود چنين چشم داشتم. از من بدو فرزند ناسپاس بگو كه با اين پيام كه فرستاديد گوهر و ذات خود را آشكار كرديد . پيري مرا غنيمت شمرديد و بي خردي و ناسپاسي پيش گرفته ايد . از من شرم نداريد و ترس خداي را نيز از ياد برده ايد. اما از گردش روزگار غافل نباشيد . من نيز روزي جوان بودم و قامت افراخته و موي قيرگون داشتم. سپهري كه موي مرا سپيد و پشت مرا كمان كرد هنوز برجاست و شما را نيز چنين جوان نخواهد گذاشت. از روزگار ناتواني بينديشيد. به يزدان پاك و خورشيد رخشنده و تخت شاهي سوگند كه من به شما فرزندان بد نكردم. پيش از آنكه كشور را بخش كنم با خردمندان و موبدان و دانايان راي زدم. كوششم همه در داد بود. بدخواهي و ناراستي را هرگز گردن ننهادم. خواستم تا جهاني كه آبادان به من رسيد پيوسته خرم و آباد بماند. آنرا ميان نور ديدگان خود قسمت كردم. اميدم آن بود كه پسرانم از پراكندگي بپرهيزند. اما اهريمن شما را از راه بدر برد و آز در دل شما رخنه كرد تا آنجا كه شرم از ياد برديد و با پدر پير به پرخاش برخاستيد و مهر برادر كهتر را با آرزوي مشتي خاك فروختيد . مي ترسم كه اين راه را بر سر نبريد و روزگار اين شيوه را از شما نپذيرد. اكنون من به پيري رسيده ام و هنگام تيزي و آشفتنم نيست . اما شما ساليان دراز در پيش داريد . بكوشيد تا خاطر خود را به كينه و آز سياه نكنيد. چون دل از آز تهي شد، خاك و گنج يكسان است. آن كنيد كه مايه رستگاري شما در روز شمار باشد

[ دو شنبه 15 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 22:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1394

داستان شماره 1394

داستان ايرج

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

قسمت بیست و سوم داستانهای شاهنامه

پس از آنكه پيوند سلم و تور و ايرج بفرخندگي به انجام رسيد فريدون اختر شناسان را بدرگاه خواند تا طالع فرزندان او را در گردش ستارگان ببينند و باز گويند . چون به طالع ايرج رسيد در آن جنگ و آشوب ديدند. فريدون اندوهگين شد و از ناسازگاري و نامهرباني سپهر در انديشه افتاد. براي آنكه انگيزه اختلاف را از ميان فرزندان بردارد كشور پهناور خود را سه بخش كرد: روم و كشورهاي غربي را به سلم كه مهتر برادران بود واگذاشت. چين و تركستان را به تور بخشيد و ايران و عربستان را به ايرج سپرد
سلم و تور هريك رهسپار كشور خود شدند و ايرج در ايران كه برگزيده كشورهاي فريدون بود به تخت شاهي نشست


رشك بردن سلم بر ايرج


سالها گذشت. فريدون سالخورده شد و نيرو و شكوهش كاستن گرفت. ديو آز و بدانديشي در دل سلم رخنه كرد. سلم كه از بهره خود ناخشنود بود بر ايرج رشك برد و انديشه بد ساز كرد . فرستاده به چين نزد تور فرستاد و پيام داد كه «اي شاه چين و تركستان، هميشه خرم و شاد كام باشي . ببين كه پدر ما در بخش كردن كشور راه بيداد پيش گرفت. ما سه فرزند بوديم و من از همه مهتر بودم. پدر فرزند كهتر را گرامي داشت و تخت شاهي ايران را به وي سپرد و مرا و ترا بخاور باختر فرستاد. چرا بايد چنين بيدادي را بپذيريم؟ من و تو از ايرج چه كم داريم؟» از شنيدن اين سخنان آز و آرزو در دل تور راه يافت و سرش پر باد شد. فرستاده اي زبان آور برگزيد و نزد برادر مهتر فرستاد كه «آري ، درست مي گوئي، بر ما ستم رفته و فريدون در تقسيم كشور ما را فريفته است. بر فريب و ستم صبر كردن شيوه دلاوران نيست . حال بايد من و تو رو در رو بنشينيم و چاره اي بجوئيم.» بدينگونه پرده از آرزوي پنهان برادران برداشته شد و اندكي پس از آن سلم از باختر و تور از خاور، با دلي پر از كينه ايرج ، رو به سوي يكديگر گذاشتند . چون بهم رسيدند خلوتي ساختند و در چاره كار راي زدند

[ دو شنبه 14 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 22:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1393

داستان شماره 1393

افسون پادشاه یمن

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت بیست و دوم داستانهای شاهنامه


اما پادشاه يمن كه جادو و افسون مي دانست تاب جدائي نداشت . چاره اي ديگر انديشيد و بر آن شد تا فرزندان فريدون را بافسوني ديگر بيازمايد تا اگر با افسون گرفتار شدند دخترانش آزاد شوند و نزد وي بمانند. تا دل شب در بزم بشادي پيوند نو باده خورده بودند . هنگامي كه مي بر خردها چيره شد و آرزوي خواب در سر مهمانان پيچيد، پادشاه فرمود تا بستر آنان را در بوستان زير درختان گل افشان، دركنار آبگيري از گلاب گستردند. چون شاهزادگان به خواب رفتند پادشاه يمن از باغ بيرون آمد و افسوني آراست و نا آگاه بادي دمان برخاست و سرمائي سخت بر باغ و چمن چيره شد و همه چيز بيفسرد و از جنبش باز ايستاد. شاهزادگان ايران كه افزون گشائي را از پدر آموخته بودند ناگهان از خواب برجستند و به نيروي فره ايزدي كه رهنمون خاندان شاهي بود راه را بر جادو بستند و از زخم سرما در امان ماندند
روز ديگر چون خورشيد سر از تيغ كوه برزد ، پادشاه افسونگر به گمان آنكه سه شهزاده را يخ زده و كبود چهره و بي جان خواهد يافت به باغ آمد. اما با شگفتي ديد كه سه پاهزاده چون ماه نو برتخت نشسته اند. دانست كه افسون وي كارگر نخواهد شد و دختران وي از آن فرزندان فريدون اند. چون چاره نماند رضا داد و بشايستگي به بستن بار عروسان پرداخت. در گنجينه هاي كهن را باز كرد و زر و گوهر بسيار بيرون آورد و با خواسته فراوان بر پشت هيون بست و دختران خود را با آئين و فر همراه شاهزادگان كرد و رهسپار دربار فريدون ساخت. چون پسران به درگاه پدر نزديك شدند فريدون كه افسونگري مي دانست براي آنكه فرزندان خود را بيازمايد خود را به صورت اژدهائي خروشان و آتش افروز در آورد و راه را بر شاهزادگان گرفت. فرزندان به نوبت، خردمندي و دليري و هوشياري خود را آشكار كردند و از زبان اژدها در امان ماندند. فريدون خشنود شد و بازگشت و پدر وار پيش آمد و دست فرزندان خود را به مهرباني گرفت و آنان را نوازش كرد و درود و آفرين گفت. آنگاه دختران پادشاه يمن را نام پارسي بخشيد
همسر سلم را كه پسر بزرگتر بود «آرزو» نام كرد و همسر تور پس ميانه را «ماه» و همسر ايرج را كه پسر كهتر بود«سهي» خواند

 

 

[ دو شنبه 13 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 22:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1392

داستان شماره 1392

جندل و شاه يمن

 

بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت بیست و یکم داستانهای شاهنامه
 
بدربار پادشاه يمن رفت و بارخواست. پادشاه مقصود او را جويا شد. جندل زمين را بوسه داد و پادشاه را آفرين خواند و گفت من پيامي از فريدون شاهنشاه ايران دارم . فريدون ترا درود فرستاده است و مي گويد كه در جهان گرامي تر از فرزند نيست و من سه فرزند دارم كه آنها را چون ديدگانم عزيز مي دارم و اكنون هنگام پيوند ايشان است و خردمندان هيچ چيز را براي فرزندان برتر از پيوند شايسته نمي دانند. مرا كشوري آباد و شايسته هست و سه فرزندم خردمند و بادانش و در خور تاج و گاه اند. شنيدم كه تو اي پادشاه سه دختر خوب چهره و پاكيزه خوي داري . از اين مژده شادكام شدم و مي بينم كه اين گوهران سزاوار يكديگرند و شايسته آنست كه بفرخندگي و خجستگي پيوند آنان را سامان دهيم. پادشاه يمن چون گفتار جندل را شنيد رخسارش پژمرده شد و دردل با خود گفت كه دختران من نور ديدگان من اند و در هركار دستگير و انباز من. اگر در كنار من نباشند روز من چون شب تار خواهد شد . پس نبايد در پاسخ شتاب كنم تا چاره اي بينديشم
فرستاده فريدون را جايگاهي شايسته بخشيد و از او خواست درنگ كند تا پاسخ بايسته بشنود. آنگاه سران آزموده را پيش خود خواند و راز را با آنان در ميان نهاد و گفت : فريدون دختران مرا براي فرزندان خود خواسته است و مي دانيد اين دختران تا چه اندازه در دل من جا دارند. نمي دانم از اين دام چگونه بگريزم. اگر بگويم مي پذيرم راست نگفته ام و دروغ از شاهان پسنديده نيست، و اگر دخترانم را به وي سپارم با آتش دل و آب ديده و غم دوري چه كنم، و اگر سرباز زنم از آزار او چگونه ايمن باشم . فريدون شهريار زمين است و شنيديد با ضحاك چه كرد . كين وي را به خود خريدن آسان نيست . اكنون راهنمائي شما چيست؟
دلاوران يمن پاسخ دادند : كه ما درست نمي دانيم كه تو بهر بادي از جائي بجنبي . اگر فريدون شهرياري تواناست ما نيز بنده و افتاده نيستيم. سخن گفتن و بخشش آئين ماست عنان و سنان تافتن دينماست

بخنجر زمين را ميستان كنيم
به نيزه هوا را نيستان كنيم

اگر فرزندان فريدون را مي پسندي و ارجمند مي شماري بپذير و لب فرو بند . اما اگر در پي آني كه چاره اي بسازي و از كين فريدون هم ايمن باشي ، ازو آرزوهايي بخواه كه انجام دادنش دشوار باشد. آنگاه پادشاه يمن جندل را پيش خود خواند و با وي فراوان سخن راند و گفت فريدون را درود برسان و بگو كه من كهتر شهريارم و آنچه را او فرمان دهد به جان مي پذيرم. اگر كام شهريار اين است كه دختران من به اين پيوند سر افراز شوند من بفرمان وي شادم. اما همانگونه كه پسران شاهنشاه نزد وي ارجمندند دختران من نيز جگر گوشه من اند و اگر شاهنشاه سرزمين مرا و تاج و تخت مرا و يا ديدگان مرا ميخواست براي من آسانتر از آن بود كه دخترانم را از خود دور كنم. با اين همه چون فرمان شاهنشاه اين است كار جز به كام او نخواهد بود ، جز آنكه فرمان دهد فرزندان وي به يمن نزد من آيند تا چشمان من به ديدارشان روشن شود و داد و راستي آنها را بشناسم و دست آنان را به پيمان به دست بگيرم و آنگاه نور ديدگان خود را به آنها بسپارم
جندل تخت را بوسه داد و درود گفت و با پيام پادشاه يمن رهسپار در گاه فريدون گرديد و آنچه را شنيده بود باز گفت


اندرز فريدون


فريدون پسران خود را پيش خواند و گفت «اكنون شما بايد آهنگ يمن كنيد و با دختران پادشاه يمن كه از آنان خوبرو تر و پسنديده تر نيست باز آئيد. اما بايد هشيار باشيد و پاكيزه و آراسته سخن بگوئيد و پارسائي و پاكديني و خردمندي خود را آشكار كنيد كه پادشاه يمن پادشاهي ژرف بين و روشندل و با دانش است و گنج و لشكر بسيار دارد.نبايد كه شما را كند و زبون بيابد وافسوني در كار شما كند. وي نخستين روز بزمي خواهد ساخت و سه دختر خود را آراسته و پر از رنگ و نگار در برابر شما بر تخت خواهد نشاند . اين سه ماهرو ببالا و ديدار يكي اند و جز چند تني نمي دانند بزرگتر و كوچكتر از آنها كدامند. اما دختر كهين پيش مي نشيند و دختر مهين در پس و دختر ميانه در ميان. از شما آنكه كوچكتر است نزد دختر كهين بنشيند، و آنكه بزرگتر است نزد دختر مهين ، و آنكه كه ميانه است نزد دختر ميانه. پادشاه يمن از شما خواهد پرسيد كه از اين دختران بزرگتر و كوچكتر و ميانه كدام است؟ و شما چنانكه دريافتيد پاسخ گوئيد، تا هوشمندي شما آشكار شود
پسران ، شاد و پيروز از پيش پدر بيرون آمدند و خود را آماده ساختند و لشكري گران آراستند . رو بهدرگاه شاه يمن نهادند. پادشاه يمن با لشكري انبوه به پيشباز آمد و مردم يمن از مرد و زن براي ديدن شاهزادگان بيرون آمدند و زر و گوهر و مشك و زعفران نثار كردند و جام باده را بگردش در آوردند. چنان شد كه يال اسبان به مي و مشك آغشته شد و مردم بر زر و دينار افشانده راه ميرفتند
پادشاه يمن شاهزادگان ايران را در كاخي پر شكوه فرود آورد و روز ديگر چنان كه فريدون گفته بود بزمي ساخت و دختران خود را آراسته بيرون آورد، بدان اميد كه شاهزادگان آنها را از يكديگر نشناسند و پادشاه ناداني آنان را بهانه سرپيچي كند. اما پسران كه افسون او را مي دانستند بخردمندي پاسخ گفتند و دختران را چنان كه از پدز آموخته بودند بدرستي باز شناختند. شاه يمن و بزرگان درگاه وي در شگفت ماندند و دانستند كه نيرنگ در كار پسران نمي توان كرد. چون عزري نماند پيوند فرزندان فريدون را با شاهزادگان يمن پذيرفتند و دختران زيبا روي بخانه باز رفتند

[ دو شنبه 12 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 22:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1391
[ دو شنبه 11 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 22:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1390

داستان شماره 1390

به تخت نشستن فریدون

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت نوزدهم داستانهای شاهنامه

فريدون نخستين روز مهر ماه بتخت نشست و تاج كياني بسر گذاشت. مردم به شاهنشاهي او دل آسوده گشتند و شادي كردند و آتش افروختند و باده نوشيدند و جشن به پا كردند و آنروز را عيد خواندند و اين عيد ساليان دراز در ميان ايرانيان بنام«جشن مهر گان» پايدار ماند
فرانك، مادر فريدون، هنوز از بتخت نشستن فرزندش آگاه نبود. چون آگاه شد خداوند را نيايش كرد و سرو تن را شست و به پيشگاه فريدون آمد و سر بر آستان گذاشت و خداوند را سپاس گفت و شادماني كرد و آنگاه بچاره نيازمندان پرداخت. درويشان و تهيدستان را در نهان مال و خواسته داد و تا هفت روز بخشش مي كرد، چنانكه تهيدستي نماند آنگاه ساز بزم كرد و خواني آراسته انداخت و بزرگان و فرزانگان را بسپاس بر افتادن ضحاك مهمان كرد. سپس گنج هائي را كه تا آن زمان پنهان داشته بود بگشود و جامه و گوهر و زين افزار و سلاح و كلاه و كمر بسيار با خواسته فراوان بفرزند تاجدارش ارمغان كرد
گردن فرازان و بزرگان لشكر فريدون و فرانك را ستايش كردند و سپاس گفتند و زر و گوهر را بهم آميختند و برتخت شاهنشاه فرو ريختند و آفرين يزدان را بر آن تاج و تخت رنگين خواستار شدند و براي پادشاه برومندي و جاوداني خواستند. فريدون چون پادشاهيش استوار شد به گرد جهان بر آمد تا در آباداني زمين بكوشد و دست بدي و زشتي را كوتاه كند . فريدون پانصد سال زيست . در روزگار وي جهان، خرم و آباد و آراسته شد و ويرانيهاي ضحاك ناپديد گرديد


 

[ دو شنبه 10 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 22:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1389

داستان شماره 1389

ضحاك در زندان

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت هیجدهم داستانهای شاهنامه


پس فريدون بندي از چرم شير فراهم كرد و دست و پاي ضحاك را سخت به بند پيچيد و او را خوار و زار بر پشت اسبي انداخت و بجانب كوه دماوند برد. در آنجا غاري ژرف بود. فرمود تا ميخهاي كلان حاضر كردند وضحاك بيداد گر را در غار زنداني ساخت و بند او را بر سنگ كوفت تا جهان از وجود ناپاكش آسوده باشد. آنگاه فريدون بزرگان و آزادگان را گرد كرد و گفت « ضحاك ستم پيشه سالها جور كرد و مردم اين ديار را بخاك و خون كشيد و از آئين يزدان و رسم داد ونيكي ياد نكرد. يزدان پاك مرا برانگيخت كه روي زمين را از آفت ستم او پاك كنم. خدا را سپاس كه توفيق يافتم و بر ستمگر چيره شدم. از من جز نيكي و راستي و آئين يزدان پرستي نخواهيد ديد. اكنون همه كردگار را سپاس گوئيد و سلاح جنگ را به يكسو گذاريد . به سر خان و مان خود رويد و آرام و آسوده باشيد
مردمان شاد شدند و فرمان بردند. فريدون بر تخت شاهي نشست و بداد و دهش پرداخت. رسم بيداد بر افتاد و جهان آرام گرفت

 

[ دو شنبه 9 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 22:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1388

داستان شماره 1388

نبرد ضحاک و فریدون

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت هفدهم داستانهای شاهنامه

چون ضحاك با سپاه خود به شهر رسيد ديد همه مردم شهر از پير و جوان بر او شوريده و فريدون را به سالاري پذيرفته اند . مردمان چون از رسيدن سپاه ضحاك آگاه شدند يكباره بر آن تاختند. سپاهيان فريدون نيز به ياري آمدند. از بام و ديوار سنگ و خشت چون تگرگ بر سر سپاه ضحاك مي ريخت. هنگامه جنگ چنان گرم شد كه از گرد كارزار آسمان تيره گرديد و كوه به ستوه آمد. ضحاك بر خود مي پيچيد و بر رشك حسد خون مي خورد. وقتي دانست از سپاهش كاري ساخته نيست از لشكر جداشد و پنهان به كاخ خود كه به دست فريدون افتاده بود در آمد. ديد فريدون به جاي وي فرمان مي دهد و زر و گوهر مي بخشد و ارنواز و شهر نواز نيز به خدمت او در آمده اند
آتش رشكش تيز تر شد . خنجري آبگون از كمر بر كشيد و به جانب دختران جمشيد شتافت تا آنا را هلاك كند. فريدون بيدار بود. چون باد فراز آمد و گرز گاو سر را بر افروخت و سخت بر سر ضحاك كوفت. ترك ضحاك از آن ضربت سهمگين خردشد و ستمگر و ناتوان بر خاك افتاد. فريدون خواست به ضربه ديگر او را نابود سازد كه باز پيك ايزدي ظاهر شد و به فريدون گفت « او را مكش، او را در بند كن و در كوه دماوند زنداني ساز . زمان كشتن وي هنوز نرسيده

 

 

[ دو شنبه 8 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 22:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1387

داستان شماره 1387

گشودن كاخ ضحاك

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت شانزدهم داستانهای شاهنامه

چون به يك ميلي شهر رسيد كاخي ديد بلند و آراسته كه سر بر آسمان داشت و چون نوعروسي  زيبا بود. دانست كه كاخ ضحاك ستمگرست. گرز گاو سر را بدست گرفت و پا در كاخ گذاشت. ضحاك خود در شهر نبود. نگهبانان كاخ نره ديوان پيش آمدند . فريدون گرز را بر سر آنها كوفت و آنان را از پاي در آورد . همچنان پيش مي رفت و ياران ضحاك را بر خاك ميانداخت تا به بارگاه رسيد. تخت ضحاك آنجا بود. تخت را به دست آورد و بر آن نشست. سپاهان فريدون نيز در كاخ ضحاك جا گرفتند. آنگاه فريدون به شبستان ضحاك كه دختران خوب روي در آن گرفتار بودند در آمد و شهر نواز و ارنواز دختران جمشيد را كه از ترس هلاك رام ضحاك شده بودند بيرون آورد. دختران جمشيد شادي كردند و اشك بر رخسار افشاندند و گفتند « ما سالها در پنجه ضحاك ديو خو اسير بوديم و از ماران او رنج مي برديم . اكنون يزدان را سپاس كه به دست تو آزاد شديم
فريدون به تخت نشست و شهر نواز و ارنواز را بر راست و چپ خود نشاند و نويد داد كه بزودي پي ضحاك را از خاك ايران خواهد بريد


گزارش كند رو به ضحاك

كليد گنجهاي ضحاك بدست مردي بود بنام « كندرو» كه با آنكه بيدادگري را چندان دوست نمي داشت نسبت بضحاك بسيار وفادار بود. كاخ ضحاك نيز بدست وي سپرده بود. چون به كاخ در آمد ديد جواني نيرومند و سرو بالا بر تخت ضحاك نشسته و گرزي گاو سر بدست دارد و شهرنواز و ارنواز را نيز بر دو طرف خود نشانده و بشادي و رامش مشغول است. كندرو آرام پيش رفت و نماز برد و فريدون را ثنا گفت و ستايش كرد. فريدون او را پيش خواند و فرمان داد تا بزمي بسازد و خواننده و نوازنده بخواند و خواني رنگين فراهم كند. كندرو فرمان برد و هر چه فريدون دستور داده بود فراهم كرد. اما چون بامداد شد پنهان بر اسب نشست و تازان به نزد ضحاك رفت و گفت «اي شاه، پيداست كه به تخت از تو روي پيچيده. سه جوان دلاور از كشور ايران با سپاه فراوان بكاخ تو روي آوردند. از آن سه آنكه كوچكتر است گرزي گران چون پاره اي كوخ بدست دارد و خورشيد وار مي درخشد و اوست كه همه جا پاي پيش مي نهد و سروري دارد. بكاخ تو در آمد و بر تخت نشست و همه كسان و پيروان تو فرماندار او شدند
ضحاك برگشتن بخت را باور نداشت. گفت « نگران مباش شايد اينان به مهماني آمدند. از آمدن آنان شاد بايد بود.» كندرو گفت « شاها، اين چگونه مهماني است كه با گرز گاو به مهماني ميايد و آن را بر سر نگهبانان قصر مي كوبد و بر تخت تو مينشيند و آئين تو را زير پا مي گذارد؟
ضحاك گفت « غمگين مباش، گستاخي ميهمان را مي توان به فال نيك گرفت.» كندرو فرياد برآورد كه « اي شاه اگر اين دلاور مهمان است با شبستان تو چه كار دارد؟ اين چگونه مهماني است كه زنان تو شهرنواز و ارنواز را از شبستان تو بيرون كشيده و با آنان راز مي گويد و مهر مي ورزد؟
ضحاك چون اين سخن بشنيد چون گرگ بر آشفت و درخشم رفت و بر كندرو غضب كرد و زبان بدشنام گشود. سپس سراسيمه بر اسب نشست و با سپاهي گران از بيراهه روي به جانب فريدون گذاشت

 

[ دو شنبه 7 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 22:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1386

داستان شماره 1386

سالاری فریدون

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت پانزدهم داستانهای شاهنامه

سخنان پرشور كاوه در دلها نشست. مردم در پي كاوه افتادند و گروهي بزرگ فراهم شد. كاوه با چرمي كه بر سر نيزه كرده بود از پيش مي رفت و گروه داد خواهان و كين جويان در پي اوميرفتند، تا بدرگاه فريدون رسيدند. بدو خبر دادند كه مردمي خروشان و پر كينه از راه ميرسند و كاوه آهنگر با چرم پاره اي كه بر سر نيزه كرده از پيش ميايد. فريدون درفش چرمين را بفال نيك گرفت. بميان ايشان رفت و بگفتار ستمديدگان . گوش داد. نخست فرمان داد تا چرم پاره كاوه را با پرنيان و زر و گوهر آراستند و آنرا «درفش كاوياني» خواندند. آنگاه كلاه كياني بسر گذاشت و كمر برميان بست و سلاح جنگ پوشيد و نزد مادر خود فرانك آمد كه « مادر، روز كين خواهي فرا رسيده. من بكارزار ميروم تا بياري يزدان پاك كاخ ستم ضحاك را ويرن كنم. تو با خدا باش و بيم بدل راه مده
چشمان فرانك پر آب شد. فرزند را به يزدان سپرد و روانه پيكار ساخت


گرز گاو سر


فريدون دو بردار داشت كه ازو بزرگتر بودند. چون آماده نبرد شد نخست نزد برادران رفت و گفت « برادران ، روز سرفرازي ما و پستي ضحاك ماردوش فرا رسيده. در جهان سرانجام نيكي پيروز خواهد شد. تاج و تخت كياني از آن ماست و به ما باز خواهد گشت. من اكنون به نبرد ضحاك ميروم. شما آهنگران و پولاد گران آزموده را حاضر كنيد تا گرزي براي من بسازند.» برادران ببازار آهنگران رفتند و بهترين استادان را نزد فريدون آوردند. فريدون پرگار برداشت و صورت گرزي كه سر آن مانند سر گاوميش بود بر زمين كشيد و آهنگران بساختن گرز مشغول شدند. چون گرز گاو سر آماده شد فريدون آنرا به دست گرفت و بر اسبي كوه پيكر نشست و به سرداري سپاهي كه از ايرانيان فراهم شده بود و دم بدم افزوده ميشد روي به جانب كاخ ضحاك نهاد

فرستاده ايزدي


با دلي پر كين و رزمجو در پيش سپاه مي تاخت و منزل به منزل مي آمد تا شامگاه شد. آنگاه سپاه، بنه افگند و فريدون فرود آمد. در تيرگي شب جواني خوب روي پري وار نزد او خراميد و با او سخن گفت و راه گشودن طلسم هاي ضحاك و باز كردن بند ها را به وي آموخت . فريدون دانست كه آن فرستاده ايزدي است و بخت باوي يار است. شادان شد و چون خورشيد بر آمد روي بجانب ضحاك گذاشت. چون به كنار اروند رود رسيد به رودبانان پيغام داد تا زورق و كشتي بياورند و سپاه او را از آب بگذرانند. رئيس رودبانان عذر آورد كه بي اجازه ضحاك نمي تواند فرمان بپذيرد . فريدون خشمگين شد و بر اسب نشست و بي پروا بر آب زد. سرداران و سپاهان وي نيز چنين كردند. رودبانان پراكنده شدند و به اندك زماني فريدون با سپاه خود از رود گذشت و بخشكي رسيد و بجانب شهر تاخت

 

[ دو شنبه 6 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 22:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1385

داستان شماره 1385


 

كاوه آهنگر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

 

قسمت چهاردهم داستانهای شاهنامه


دادخواهي كاوه


در همين هنگام خروش و فريادي دربارگاه برخاست و مردي پريشان و داد خواه دست بر سر زنان پيش آمد و بي پروا فرياد بر آورد كه « اي شاه ستمگر ، من كاوه ام ، كاوه آهنگرم. عدل و داد تو كو؟ بخشندگي و رعيت نوازيت كجاست؟ اگر تو ستمگر نيستي چرا فرزندان مرا به خون مي كشي؟ من هجده فرزند داشتم . همه را جز يك تن، گماشتگان تو به بند كشيدند و بجلاد سپردند. بد انديشي و ستمگري را اندازه ايست. بتو چه بدي كردم كه برجان فرزندانم نبخشيدي؟ من آهنگري تهيدست و بي آزارم ، چرا بايد از ستم تو چنين آتش بر سرم بريزد؟ چه عذري داري؟ چرا بايد هفده فرزند من قرباني ماران تو شوند؟ چرا دست از يگانه فرزندي كه براي من مانده است بر نميداري؟ چرا بايد اين تنها جگر گوشه من، عصاي پيري من، يگانه يادگار هفده فرزند من نيز فداي چون تو اژدهائي شود؟
ضحاك از اين سخنان بي پروا به شگفت آمد و بيمش افزون شد. تدبيري انديشيد و چهره مهربان به خود گرفت و از كاوه دلجوئي كرد و فرمان داد تا آخرين فرزند او را از بند رها كردند و آوردند و به پدر سپردند. آنگاه ضحاك به كاوه گفت « اكنون كه بخشندگي ما را ديدي و دادگري ما را آزمودي تو نيز بايد اين نامه را كه سران و بزرگان در دادجوئي و نيك انديشي من نوشته اند گواهي كني


شوريدن كاوه

 

 

 

كاوه چون نامه را خواند خونش به جوش آمد. رو به بزرگان و پيراني كه نامه را گواهي كرده بودند نمود و فرياد بر آورد كه « اي مردان بد دل و بي همت، شما همه جرأت خود را از ترس اين ديو ستمگر باخته و گفتار او را پذيرفته ايد و دوزخ را به جان خود خريده ايد . من هرگز چنين دروغي را گواهي نخواهم كرد و ستمگر را دادگر نخواهم خواند.»
سپس آشفته به پا خاست و نامه را سر تا به بن دريد و به دور انداخت و خروشان و پرخاش كنان با آخرين فرزند خود از بارگاه بيرون رفت. پيشگير چرمي خود را برسر نيزه كرد و بر سر بازار رفت و خروش بر آورد كه « ايمردمان، ضحاك ماردوش ستمگري ناپاك است. باييد تا دست اين ديو پليد را از جان خود كوتاه كنيم و فريدون والانژاد را بسالاري برداريم و كين فرزندان وكشتگان خود را بخواهيم. تاكي بر ما ستم كنند و ما دم نزنيم؟

[ دو شنبه 5 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 22:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1384

داستان شماره 1384

 

فريدون

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

قسمت سیزدهم داستانهای شاهنامه

 

سالي چند گذشت و فريدون بزرگ شد . جواني بلند بالا و زورمند و دلاورشد. اما نمي دانست فرزند كيست . چون شانزده ساله شد از كوه بدشت آمد و نزد مادر خود رفت و از او خواست تا بگويد پدرش كيست و از كدام نژاد است. آنگاه فرانك راز پنهان را آشكار كرد و گفت « اي فرند دلير، پدر تو آزاد مردي از ايرانيان بود . نژاد كياني داشت و نسبتش به پشت طهمورث ديوبند پادشاه نامدار ميرسيد. مردي خردمند و نيك سرشت و بي آزار بود. ضحاك ستمگر او را به دست جلادان سپرد تا از مغزش براي ماران غذا ساختند. من بي شوهر شدم و تو بي پدر ماندي . آنگاه ضحاك خوابي ديد و اختر شناسان و خواب گزاران تعبير كردند كه فريدون نامي از ايرانيان بجنگ وي بر خواهد خاست و او را به گرز گران خواهد كوفت. ضحاك در جستجوي تو افتاد . من از بيم تو را به نگهبان مرغزاري سپردم تا تورا پيش گاو گرانمايه اي كه داشت بپرورد. به ضحاك خبر بردند. ضحاك گاو بي زبان را كشت و خانه ما را ويران كرد. ناچار از خانه امان بريدم و تو را از ترس مار دوش ستمگر به البرز كوه پناه دادم

خشم فريدون


فريدون چون داستان را شنيد خونش به جوش آمد و دلش پر درد شد و آتش كين در درونش شعله زد. رو به مادر كرد و گفت: « مادر ، حال كه اين ضحاك ستمگر روز ما را تباه كرده و اين همه از ايرانيان را به خون كشيده من نيز روزگارش را تباه خواهم ساخت. دست بشمشير خواهم برد و كاخ وايوان او را با خاك يكسان خواهم كرد
فرانك گفت: « فرزند دلاورم، اين شرط دانايي نيست. تو نمي تواني با جهاني در افتي.ضحاك ستمگر زورمند است و سپاه فراوان دارد. هر زمان كه بخواهد از هر كشور صد هزار مرد جنگي آماده كارزار بخدمتش ميآيند. جواني مكن و روي از پند مادر مپيچ و تا راه و چاره كار را نيافته اي دست به مشير مبرو


بيم ضحاك


از آنسوي ضحاك از انديشه فريدون پيوسته نگران و ترسان بود و گاه به گاه از وحشت نام فريدون را بر زبان مي راند. مي دانست كه فريدون زنده است و به خون او تشنه. روزي ضحاك فرمان داد تا بارگاه را آراستند. خود بر تخت عاج نشست و تاج فيروز ه بر سر گذاشت و دستور داد تا موبدان شهر را حاضر كردند. آنگاه روي به آنان كرد و گفت: « شما آگاهيد كه من دشمني بزرگ دارم كه گرچه جوان است اما دلير و نامجوست و در پي بر انداختن تاج و تخت من است. جانم ازانديشه اين دشمن هميشه در بيم است. بايد چاره اي جست: بايد گواهي نوشت كه من پادشاهي دادگر و بخشنده ام و جز راستي و نيكي نورزيده ام تا دشمن بد خواه بهانه كين جوئي نداشته باشد. بايد همه بزرگان و نامداران اين نامه را گواهي كنند
ضحاك ستمگر و تند خو بود. از ترس خشمش همه جرأت خود را باختند و بر دادگري ونيكي و بخشندگي ضحاك ستمگر گواهي نوشتند

 

 

[ دو شنبه 4 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 22:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1383
[ دو شنبه 3 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 22:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1382
[ دو شنبه 2 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 22:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1381

داستان شماره 1381

 

خواب ديدن ضحاك

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

قسمت دهم داستانهای شاهنامه

 

ضحاك ساليان دراز به ظلم و بي داد پادشاهي كرد و گروه بسياري از مردم بي گناه را براي خوراك ماران به كشتن داد. كينه او در دلها نشست و خشم مردم بالا گرفت. يكشب كه ضحاك در كاخ شاهي خفته بود در خواب ديد كه ناگهان سه مرد جنگي پيدا شدند و بسوي او روي آوردند. از آن ميان آنكه كوچكتر بود و پهلواني دلاور بود بر وي تاخت و گرز گران خود را بر سر او كوفت.آنگاه دست و پاي او را با بند چرمي بست و كشان كشان بطرف كوه دماوند كشيد ، در حالي كه گروه بسياري از مردم در پي او روان بودند. ضحاك به خود پيچيد و آهسته از خواب بيدار شد و چنان فريادي برآورد كه ستونهاي كاخ به لرزه افتاد. ارنواز دختر جمشيد كه در كنار او بود حيرت كرد و سبب اين آشفتگي را جويا شد. چون دانست ضحاك چنين خوابي ديده است گفت بايد خردمندان و دانشوران را از هر گوشه اي بخواني و از آنها بخواهي تا خواب تو را تعبير كنند . ضحاك چنين كرد و خردمندان و خواب گزاران را ببارگاه خواست و خواب خود را باز گفت. همه خاموش ماندند جز يك تن كه بي باك تر بود. وي گفت:« شاها، تعبير خواب تو اين است كه روزگارت به آخر رسيده و ديگري بجاي تو بر تخت شاهي خواهد نشست. «فريدون» نامي در جستجو ي تاج و تخت شاهي بر ميايد و ترا با گرز گران از پاي در مياورد و در بند ميكشد.» از شنيدن اين سخنان ضحاك مدهوش شد. چون به خود آمد در فكر چاره افتاد. انديشيد كه دشمن او فريدون است. پس دستور داد تا سراسر كشور را بجويند و فريدون را بيابند و به دست او بسپارند . ديگر خواب و آرام نداشت

 

 

[ دو شنبه 1 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 22:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1380

داستان شماره 1380

 

ضحاك مار دوش

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

قسمت نهم داستانهای شاهنامه
 
داستان ضحاك با پدرش


ضحاك فرزند اميري نيك سرشت و دادگر به نام« مرداس» بود. اهريمن كه در جهان جز فتنه و آشوب كاري نداشت كمر به گمراه كردن ضحاك جوان بست. به اين مقصود خود را به صورت مردي نيكخواه و آراسته درآورد و پيش ضحاك رفت و سر در گوش او گذاشت و سخنهاي نغز و فريبنده گفت. ضحاك فريفته او شد. آنگاه اهريمن گفت: « اي ضحاك، مي خواهم رازي با تو درميان بگذارم. اما بايد سوگند بخوري كه اين راز را با كسي نگويي.» ضحاك سوگند خورد
اهريمن وقتي مطمئن شد گفت: « چرا بايد تا چون تو جواني هست پدر پيرت پادشاه باشد؟ چرا سستي مي كني؟ پدرت را از ميان بردار و خود پادشاه شو. همه كاخ و گنج و سپاه از آن تو خواهد شد
ضحاك كه جواني تهي مغز بود دلش از راه به در رفت و در كشتن پدر با اهريمن يار شد. اما نمي دانست چگونه پدر را نابود كند. اهريمن گفت: « غم مخور چاره اين كار با من است.» مرداس باغي دلكش داشت. هر روز بامداد برمي خواست و پيش از دميدن آفتاب در آن عبادت مي كرد. اهريمن بر سر راه او چاهي كند و روي آن را با شاخ و برگ پوشانيد. روز ديگر مرداس نگون بخت كه براي عبادت مي رفت در چاه افتاد و كشته شد و ضحاك ناسپاس بر تخت شاهي نشست


فريب اهريمن


چون ضحاك پادشاه شد، اهريمن خود را به صورت جواني خردمند و سخنگو آراست و نزد ضحاك رفت و گفت: « من مردي هنرمندم و هنرم ساختن خورشها و غذاهاي شاهانه است.» ضحاك ساختن غذا و آراستن سفره را به او واگذار كرد. اهريمن سفره بسيار رنگيني با خورشهاي گوناگون و گوارا از پرندگان و چهارپايان، آماده كرد. ضحاك خشنود شد. روز ديگرسفره رنگين تري فراهم كرد و همچنين هر روز غذاي بهتري مي ساخت. روز چهارم ضحاك شكم پرور چنان شاد شد كه رو به جوان كرد و گفت: « هر چه آرزو داري از من بخواه.» اهريمن كه جوياي اين فرصت بود گفت: « شاها، دل من از مهر تو لبريز است و جز شادي تو چيزي نمي خواهم. تنها يك آرزو دارم و آن اينكه اجازه دهي دو كتف تو را از راه بندگي ببوسم.» ضحاك اجازه داد. اهريمن لب بر دو كتف شاه گذاشت و ناگاه از روي زمين ناپديد شد

روئيدن مار بر دوش ضحاك


بر جاي لبان اهريمن، بر دو كتف ضحاك دو مار سياه روئيد. مارها را از بن بريدند، اما به جاي آنها بي درنگ دو مار ديگر روئيد. ضحاك پريشان شد و در پي چاره افتاد. پزشكان هر چه كوشيدند سودمند نشد. وقتي همه پزشكان درماندند اهريمن خود را به صورت پزشكي ماهر درآورد و نزد ضحاك رفت و گفت: «بريدن ماران سودي ندارد. داروي اين درد مغز سر انسان است. براي آنكه ماران آرام باشند و گزندي نرسانند چاره آنست كه هر روز دو تن را بكشند و از مغز سر آنها براي ماران خورش بسازند. شايد از اين راه سرانجام، ماران بميرند.»
اهريمن كه با آدميان و آسودگي آنان دشمن بود، مي خواست از اين راه همه مردم را به كشتن دهد و نسل آدميان را براندازد


گرفتار شدن جمشيد


در همين روزگار بود كه جمشيد را غرور گرفت و فره ايزدي از او دور شد. ضحاك فرصت را غنيمت دانست و به ايران تاخت. بسياري از ايرانيان كه در جستجوي پادشاهي نو بودند به او روي آوردند و بي خبر از جور و ستمگري ضحاك او را بر خود پادشاه كردند. ضحاك سپاهي فراواني آماده كرد و بدستگيري جمشيد فرستاد . جمشيد تا صد سال خود را از ديده ها نهان مي داشت. اما سرانجام در كنار درياي چين بدام افتاد. ضحاك فرمان داد تا او را با اره به دو نيم كردند و خود تخت و تاج و گنج و كاخ او را صاحب شد . جمشيد سراسر هفتصد سال زيست و هرچند به فره وشكوه او پادشاهي نبود سرانجام به تيره بختي از جهان رفت. جمشيد دو دختر خوب رو داشت : يكي«شهر نواز» و ديگري «ارنواز» . اين دو نيز در دست ضحاك ستمگر اسير شدند و از ترس بفرمان او در آمدند . ضحاك هر دو را به كاخ خود برد و آنان را با دو تن به پرستاري ماران گماشت. گماشتگان ضحاك هر روز دو تن را به ستم ميگرفتند و به آشپزخانه مياوردند تا مغزشان را طعمه ماران كنند . اما شهرنواز و ارنواز و آن دو تن كه نيكدل بودند و تاب اين ستمگري را نداشتند هر روز يكي از آنان را آزاد مي كردند و روانه كوه و دشت مينمودند و به جاي مغز او از مغز سر گوسفند خورش مي ساختند

 

 

[ دو شنبه 30 دی 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 22:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1379

داستان شماره 1379

ناسپاسي جمشيد

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

قسمت هشتم داستانهای شاهنامه

ساليان دراز از پادشاهي جمشيد گذشت. دد و ديو و دام آدمي در فرمان او بودند روز به روز بر شكوه و نيروي او افزوده ميشد، تا آنجا كه غرور در دل جمشيد راه يافت و راه ناسپاسي در پيش گرفت
يكايك به تخت مهي بنگريد
به گيتي جز از خويشتن كس نديد
مني كرد آن شاه يزدان شناس
ز يزدان بپيچيد و شد ناشناس

سالخوردگان و گرانمايگان لشگر و موبدان را پيش خواند و بسيار سخن گفت كه « هنرهاي جهان را من پديد آوردم، گيتي را به خوبي من آراستم، مرگ و بيماري را من برانداختم. جز من در جهان سرور و پادشاهي نيست، خور و خواب و پوشش و كام و آرام مردمان از من است و مرگ و زندگي همگان به دست من. اگر چنين است، پس مرا بايد جهان آفرين خواند. آنكه اين را باور ندارد و نپذيرد، پيرو اهريمن است.»
بزرگان و موبدان همه سر به پيش افكندند. كسي ياراي چون و چرا نداشت، كه جمشيد پادشاهي زورمند و توانا بود فره ايزدي پشتيبان او. اما
چو اين گفته شد فر يزدان از اوي
گسست و جهان شد پر از گفتگوي

چون فره ايزدي از جمشيد گسست در كارش شكست افتاد و بزرگان و نامداران درگاه از او روي برگرداندند و پراكنده شدند. بيست و سه سال گذشت و هر روز نيرو و شكوه جمشيد كمتر مي شد. هر چند به درگاه كردگار پوزش مي خواست كارگر نمي شد و بخت برگشتگي و هراسش فزوني مي گرفت، تا آنكه ضحاك تازي پديدار شد

 

[ دو شنبه 29 دی 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 22:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1378

داستان شماره 1378

 

جمشيد شاه

 

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

قسمت هفتم داستانهای شاهنامه


جمشيد با فر و شكوه بسيار بر تخت نشست و بر همه جهانيان پادشاه شد . ديو و مرغ و پري همه در فرمان او بودند و در كنار هم با آسايش ميزيستند . وي هم شهريار بود و هم موبد . كار دين و دولت هردو را هرمزد بدست وي سپرد
نخستين كاري كه جمشيد پيش گرفت ساختن ابزار جنگ بود تا خود را بدان ها نيرو ببخشد و راه را بر بدي ببندد . آهن را نرم كرد و از آن خود و زره و جوشن و خفتان و برگستوان ساخت . پنجاه سال درين كوشش بسر آورد و گنجينه اي از سلاح جنگ فراهم ساخت . آنگاه جمشيد به پوشش مردمان گراييد و پنجاه سال نيز در آن صرف كرد تا جامه بزم و رزم را فراهم آورد
از كتان و ابريشم و پشم جامه ساخت و همه فنون آنرا از رشتن و بافتن و دوختن و شستن به مردمان آموخت . چون اين كار نيز به پايان رسيد جمشيد پيشه هاي مردم را سامان داد و اهل هر پيشه را گرد هم جمع كرد . همه را به چهار گروه بزرگ تقسيم نمود : مردمان دين كه كارشان عبادت و پرستش خداوند و كارهاي روحاني بود و آنان را در كوه جاي داد . دو ديگر مردان رزم كه آزادگان و سربازان بودند و كشور به نيروي آنان آرام و برقرار بود . سوم برزگران كه كارشان ورزيدن زمين و كاشتن و درويدن بود و بتلاش و كوشش خود تكيه داشتند و به آزادگي ميزيستند و مزد و منت از كسي نميبردند و جهان به آنان آباد بود
چهارم كارگران و دست ورزان كه به پيشه هاي گوناگون وابسته بودند . جمشيد پنجاه سال هم در اين كار بسر آورد تا كار و پايگاه و اندازه هركس معين شد . آنگاه در انديشه خانه ساختمان افتاد و ديوان را كه در فرمانش بودند گفت تا خاك و آب را به هم آميختند و گل ساختند و آنرا در قالب ريختند و خشت زدند . سنگ و گچ را نيز به كمك خواستند و خانه و گرمابه و كاخ و ايوان بپا كردند . چون اين كارها فراهم شد و نياز هاي نخستين بر آمد ، جمشيد در فكر آراستن زندگي مردمان افتاد ; سينه سنگ را شكافت و از آن گوهرهاي گوناگون چون ياقوت و بيجاده و فلزات گرانبها چون زر و سيم بيرون آورد تا زيور زندگي و مايه خوشدلي مردمان باشد . آنگاه در پي بوهاي خوش برآمد و بر گلاب و عود و عنبر و مشك و كافور دست يافت . سپس چمشيد در انديشه گشت و سفر افتاد و دست بساختن كشتي برد و بر آب دست يافت و سرزمينهاي جديد را يافت . پنجاه سال هم درين كار سپري گرديد
بدينسان جمشيد با خردمندي بهمه هنرها دست يافت و برهمه كار توانا شد و خود را در جهان يگانه ديد . آنگاه انگيزه برتري و بالاتري در او بيدارشد و در انديشه سير در آسمان ها افتاد ; فرمان داد تا تختي گرانبها براي وي ساختند و گوهر بسيار بر آن نشاندند و ديوان كه بنده او بودند تخت را از زمين برداشتند و به آسمان برافراشتند
جمشيد در آن چون خورشيد تابان نشسته بود و در هوا سير ميكرد .اين همه را به فر ايزدي ميكرد . جهانيان از شكوه و توانايي وي خيره ماندند ، گرد آمدند و بر بخت و شكوهش آفرين خواندند و بر او گوهر افشاندند و آن روز را كه نخستين روز فروردين بود « نوروز» خواندند و جام و مي خواستند و به شادي و رانش نشستند . هر سال آن روز را جشن گرفتند و شادماني كردند «عيد نوروز» از اينجا پديد آمد
جمشيد سي صد سال بدينسان پادشاهي كرد و درين مدت مردم از رنج و مرگ آسوده بودند . وي چاره دردمندي و بيماري و راز تندرستي را پديدار كرده و به مردمان آموخته بود . در روزگار وي جهان شاد كام و آرام بود و ديوان بنده وار در خدمت آدميان بودند . گيتي پر از نواي شادي بود و يزدان راهنما و آموزنده جمشيد بود

 

[ دو شنبه 28 دی 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 21:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1377
[ دو شنبه 27 دی 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 21:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1376

داستان شماره 1376


آغاز تمدن _ هوشنگ شاه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

قسمت پنجم داستانهای شاهنامه
 
در آغاز مردمان پراكنده مي زيستند و پوشش از برگ مي ساختند و خورش آنان از گياه و ميوه درختان بود. كيومرث پادشاه نخستين جهان، مردمان را گرد كرد و به فرمان خود درآورد و آئين شاهي را بنياد گذارد و مردم را به خورش و پوشش بهتر رهبري كرد. سيامك به دست فرزند اهريمن كشته شد و امان نيافت تا در اين راه گامي بردارد

هوشنگ


اما هوشنگ پادشاهي هوشمند و بينا دل و به آباداني جهان كمر بست. هوشنگ نخستين كسي بود كه آهن را شناخت و آن را از دل سنگ بيرون آورد. چون بر اين فلز گرانمايه دست يافت، پيشه آهنگري را بنياد گذاشت و تبر و اره و تيشه از آهن ساخت. چون اين كار ساخته شد، راه و رسم كشاورزي را آغاز نهاد. نخست به آبياري گراييد و با كندن جويها آب رودخانه را به دشت و هامون برد. آنگاه بذرافشاندن و كاشتن و درودن را به مردمان اموخت و مردمان كارآمد را به برزگري گذاشت. بدينگونه كار خورش مردم بسامان رسيد و هركس توانست در خانه خود نان تهيه كند .در كيش و آيين يزدان پرستي ، هوشنگ پيرو نياي خود كيومرث بود و گرامي داشتن آتش و نيايش آن نيز از زمان هوشنگ آغاز شد ، چه نخست او بود كه آتش را از سنگ پديد آورد

پديدار شدن آتش

و آن چنان بود كه يك روز هوشنگ با گروهي از ياران خود به سوي كوه مي رفت، ناگاه از دور، ماري سياه رنگ و تيزتاز و هول انگيز پديدار شد. دو چشم بر سر داشت و از دهانش دود برمي خواست. هوشنگ دلير و چالاك بود. سنگي برداشت و پيش رفت و آنرا به نيروي تمام، به سوي مار پرتاب كرد. مارپيش از آنكه سنگ به آن برسد، از جا برجست وسنگي كه هوشنگ پرتاب كرده بود، به سنگي ديگر خورد و هردو در هم شكستند و شراره هاي آتش به اطراف جستن كرد و فروغي رخشنده پديد آمد. هرچند مار كشته نشد اما راز آتش گشوده شد. هوشنگ جهان آفرين را ستايش كرد و گفت اين فروغ، فروغ ايزدي است. بايد آنرا گرامي بداريم و بدان شاد باشيم
چون شب فرارسيد فرمان داد تا به همان گونه شراره از سنگ جهاندند و آتشي بزرگ برپا كردند و به پاس فروغي كه ايزد بر هوشنگ آشكار كرده بود جشن ساختند و شادي كردند
مي گويند كه «جشن سده» كه نزد ايرانيان قديم بسيار گرامي بود و به هنگام آن آتش مي افروختند از آن شب به يادگار مانده است. كوشش هوشنگ به اينجا پايان نگرفت. فره ايزدي با وي بود و او را بر كارهاي بزرگ توانا مي كرد. هوشنگ بود كه دامهاي اهلي را چون گاو و خر و گوسفند، از دامهاي نخجيري چون گور و گوزن جدا ساخت، تا هم مايه خوراك مردمان باشند و هم در ورزيدن زمين و كشاورزي به كار آيند.از جانوران دونده آنها را كه چون سنجاب و قاقم و روباه و سمور، پوست نرم و نيكو داشتند برگزيد تا مردمان پوست آنها را بر خود بپوشند. بدينگونه هوشنگ، عمر خود را به كوشش و انديشه و جستجو براي آباداني جهان و آسايش مردمان بكار برد و جهان را آبادتر از آنچه به وي رسيده بود، به طهمورث سپرد

 

[ دو شنبه 26 دی 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 21:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1375

داستان شماره 1375

طهمورث ديوبند

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

قسمت چهارم داستانهای شاهنامه 

هوشنگ پس از آن سالها به فرمان يزدان پادشاهي كرد و در آباداني جهان و آسايش مردمان كوشيد و روي گيتي را پرازداد و راستي كرد. اما هوشنگ نيز سرانجام زمانش فرارسيد و جهان را بدرود گفت و فرزند هوشمندش طهمورث به جاي او بر تخت شاهي نشست
اهريمن بدسرشت با آنكه چندين بار شكست خورده بود، دست از بدانديشي برنمي داشت. همواره در پي آن بود كه اين جهان را كه آفريده يزدان بود به زشتي و ناپاكي بيالايد و مردمان را در رنج بيفكند و آسايش و شادي آنان را تباه كند و گياه و جانور را دچار آفت سازد و دروغ و ستم را در جهان پراكنده كند
طهمورث در انديشه چاره افتاد و كار اهريمن را با دستور خود «شيداسب» كه راهنمايي آگاه دل و نيكخواه بود در ميان نهاد. شيداسب گفت كار آن ناپاك را با افسون چاره بايد كرد. طهمورث چنين كرد و با افسوني نيرومند سالار ديوان را پست و ناتوان كرد و فرمانبردار ساخت. آنگاه چنان كه بر چارپا مي نشينند، بر وي سوار شد و به سير و سفر در جهان پرداخت
ديوان و ياران اهريمن كه در فرمان طهمورث بودند، چون زبوني و افتادگي سالار خود را ديدند، برآشفتند و از فرمان طهمورث گردن كشيدند و فراهم آمدند و آشوب به پا كردند. طهمورث كه از كار ديوان آگاه شد، بهم برآمد و گرزگران را بر گردن گرفت و كمر به جنگ ديوان بست. ديوان و جادوان نيز از سوي ديگر آماده نبرد شدند و فرياد به آسمان برآوردند و دود و دمه به پا كردند. طهمورث دل آگاه، باز از افسون ياري خواست
دوسوم از سپاه اهريمن را به افسون بست و يك سوم ديگر را به گرزگران شكست و بر زمين افكند. ديوان چون شكست و خواري خود را ديدند، زنهار خواستند كه « ما را نكش و جان ما را ببخش تا ما نيز هنري نو به تو بياموزيم» طهمورث ديوان را زنهار داد و آنان نيز در فرمان او درآمدند و رمز نوشتن را بر وي آشكار كردند و نزديك سي گونه خط، از پارسي و رومي و تازي و پهلوي وسغدي و چيني به وي آموختند
طهمورث نيز پس از سالياني چند، درگذشت و پادشاهي جهان را به فرزند فرهمند و خوب چهره اش جمشيد، بازگذاشت

 

[ دو شنبه 25 دی 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 21:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1374

داستان شماره 1374

 

كين خواهی هوشنگ

 

بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت سوم داستانهای شاهنامه

 

سيامك فرزندي با فرهنگ به نام هوشنگ داشت كه يادگار پدر بود و كيومرث او را بسيار گرامي مي داشت. چون هنگام كين خواهي رسيد، كيومرث هوشنگ را پيش خود خواند و او را از آنچه گذشته بود و ستمي كه بر سيامك رفته بود، آگاه كرد و گفت: « من اكنون سپاهي گران فراهم مي كنم و به كين خواهي فرزندم سيامك، كمر مي بندم. اما بايد كه تو پيشرو سپاه باشي، چه تو جواني و من سالخورده ام. سالار سپاه تو باش
آنگاه سپاهي گران فراهم كرد. همه دد و دام از شير و ببر و پلنگ و گرگ و همچنين مرغان و پريان، درين كين خواهي به سپاه وي پيوستند. اهريمن نيز با سپاه خود دررسيد. دو سپاه بهم درافتادند. دد و دام نيرو كردند و ديوان اهريمني را به ستوه آوردند. آنگاه هوشنگ دلير چون شير، چنگ انداخت و جهان را بر فرزند اهريمن تار كرد و تنش را به بند كشيد و سر از تنش جدا ساخت و پيكر او را خوار بر زمين انداخت
چون كين سيامك گرفته شد، روزگار كيومرث هم به سر آمد و پس از سي سال پادشاهي درگذشت

[ دو شنبه 24 دی 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 21:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1373

داستان شماره 1373

ستيز اهريمن 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

قسمت دوم داستانهای شاهنامه 

همه دوستدار سيامك بودند جز يك تن و آن اهريمن بدانديش بود كه با اين جهان و مردم آن دشمني داشت و با خوبيهاي عالم، ستيزه مي كرد. اما از ترس بدخواهي، خود را آشكار نمي ساخت. از جواني و فروزندگي و شكوه سيامك رشك بر اهريمن چيره شد و در انديشه آزار افتاد. اهريمن بچه اي بدخواه و بي باك چون گرگ داشت. سپاهي براي وي فراهم كرد و او را به نيرنگ بنام هواخواه و دوستدار نزد كيومرث فرستاد. رشك در دل ديوزاده مي جوشيد و جهان از نيكبختي سيامك پيش چشمش سياه بود. زبان به بدگويي گشاد و انديشه خود را با اين و آن درميان گذاشت. اما كيومرث آگاه نبود و نمي دانست چنين بدخواهي در درگاه خود دارد
سروش كه پيك هرمزد، خداي بزرگ، بود بر كيومرث ظاهر شد و دشمني فرزند اهريمن و قصدي را كه به جان سيامك داشت ، بر سيامك آشكار كرد. چون سيامك از بدانديشي ديو پليد آگاه شد، برآشفت و سپاه را گردآورد و پوست پلنگ را جوشن خود كرد و به نبرد ديوزاده رفت. هنگاميكه دو سپاه در برابر يكديگر ايستادند سيامك كه دلير و آزاده بود، خواستار جنگ تن به تن شد. پس برهنه گرديد و با ديوزاده درآميخت. ديو زاده نيرنگ زد و وارونه چنگ انداخت و به قامت سيامك شكست آورد

فگند آن تن شاه بچه به خاك
بچنگال كردش جگرگاه چاك
سيامك به دست چنان زشت ديو
تبه گشت و ماند انجمن بي خديو


چون به كيومرث خبر رسيد كه سيامك به دست ديوزاده كشته گرديد، گيتي از غم بر او تيره شد. از تخت فرود آمد و زاري سر داد. از سپاه خروش برآمد و دد و دام و مرغان، همه گردآمدند و زار و گريان به سوي كوه رفتند. يك سال مردم در كوه به سوگواري نشستند، تا آنكه سروش خجسته از كردگار پيام آورد كه « كيومرث، بيش از اين مخروش و به خود باز آي. هنگام آنست كه سپاه فراهم كني و گرد از آن ديو بدخواه برآوري و روي زمين را از آن ناپاك پاك كني
كيومرث سر به سوي آسمان كرد و خداوند را آفرين خواند و اشك از مژگان پاك كرد. آنگاه به كين سيامك كمر بست

[ دو شنبه 23 دی 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 21:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1372
[ دو شنبه 22 دی 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 21:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1371
[ دو شنبه 21 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1370

داستان شماره 1370

نجس ترین چیز دنیا


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.
وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد.
عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید: " کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری

 

[ دو شنبه 20 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1369

داستان شماره 1369

 

چرا ما همیشه زود قضاوت میکنیم !؟


بسم الله الرحمن الرحیم
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید…
که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و ۵ بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی …
وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری دارید …
وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم!؟

 

[ دو شنبه 19 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1368

داستان شماره 1368

داستان فقیر و ثروتمند

 

بسم الله الرحمن الرحیم
فقیری که محتاج و صاحب عیال بود. به طلب رزق و روزی از خانه بیرون آمد. نمی دانست کجا برود اتفاقا گذرش به مسجدی افتاد که واعضی بالای منبر بود و مجلس را گرم کرده بود و مردم را تشویق و ترغیب به صلوات میکرد. آن مرد فقیر همانجا ایستاد و گوش به حرف واعظ میداد که میگفت: در فرستادن ثلوات کوتاهی نکنید زیرا اگر ثروتمند بر آن حضرت ثلوات بفرستد خداوند متعال در مالش برکت می دهد و اگر فقیر ثلوات بفرستد خدا از آسمان روزی او را می فرستد
آن فقیر از مجلس بیرون آمد و  همین طور که راه می رفت مشغول فرستادن صلوات شد و می گفت: الهم صل علی محمد و ال محمد. سه روز از این ماجرا گذشت و او صلوات میفرستاد تا گذرش به یک خرابه ای افتاد. پایش به سنگی گیر کرد آن سنگ را بلند کرد دید زیرش سبو و خمره ای پر از طلاست. با خودش گفت  وعده روزی من باید از آسمان بیاید من روزی زمین را نمی خواهم. سنگ را روی خمره گذاشت و به خانه آمد و قصه را برای همسرش تعریف کرد
مرد فقیر همسایه ای داشت که یهودی بود. از قضا آن زمانی که داستان را برای همسرش تعریف می کرد آن مرد یهودی بالای بام خانه گوش می داد و فوری از بام خانه پایین آمده و سراسیمه به خرابه رفت و آن سبو و خمره را برداشت و به خانه آورد. وقتی سر آن را برداشت دید پر از مار و عقرب است
به خانواده اش گفت: این همسایه مسلمان ما دشمن ما است وقتی که من بالای بام بودم فهمید و این حرف را زده که من به طمع بیفتم و و آن خمره و سبو را بردارم و به خانه آورم و در خمره را باز کنم و مار و عقرب ما را بگزند و نیش بزنند. حالا که این طور شد من خمره را بالای بام میبرم و از روزنه به خانه اش و روی سرشان میریزم تا هلاک شوند. حالا که ضرر را برای ما خواستند سر خودشان بیاید
او آمد بالای بام دید مرد فقیر با زنش در حال مجادله و سر و صدا هستند و همسرش می گوید: ای مرد روا باشد که تو سبوی پر از زر پیدا کنی و آن را بگذاری بیایی و ما در فقر و تنگدستی باشیم؟ مرد فقیر گفت: من امیدوارم که روزیمان را خدا از آسمان نازل کند که ناگهان مرد یهودی سر سبو را باز کرد و خمره را سرازیر کرد. مرد فقیر دید از بالا صدا می آید سرش را بلند کرد دید از روزنه خانه اش زر و طلا می ریزد
صدا زد: ای زن ببین از آسمان طلا و زر می بارد سریع شروع کرد به صلوات گفتن و جمع کردن زرها. یهودی دید که از سبو سر و صدای زر می آید تا آن را برگرداند دوباره دید که همان مار و عقربهاست. دوباره سر خمره را پایین کرد و بقیه اش را به خانه فقیر ریخت. یهودی فهمید که این سری از اسرار غیبی است. به ذهنش آمد که این قضیه مثل همان قضیه حضرت موسی است که آب نیل برای قطبی ها خون بود و برای سبطی ها آب. در همان لحظه مرد فقیر را بالای بام دعوت کرد و به دست او مسلمان شد و از برکت صلوات بر محمد و ال محمد( ص ) هم فقیر ثروتمند شد وهم یهودی سعادت پیدا کرد که مسلمان شود

 

[ دو شنبه 18 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1367

داستان شماره 1367

عاقبت غش در معامله 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرحوم شيخ عبدالحسين خوانساري گفت : در كربلا عطاري بود مشهور و معروف ، مريض شد و جميع اجناس دكان و اثاث خانه منزل خود را به جهت معالجه فروخت اما ثمر نكرد؛ و جميع اطباء اظهار نااميدي از او كردند. گفت : يك روز به عيادتش رفتم و بسيار بدحال بوده و به پسرش مي گفت : اسباب منزل را به بازار ببر و بفروش و پولش را بياور براي خانه مصرف كنيد تا به خوب شدن يا مردن راحت شوم ! گفتم : اين چه حرفي است مي زني ؟! ديدم آهي كشيد و گفت : من سرمايه زيادي داشتم و جهت پولدار شدن من اين بود كه يكسالي مرضي در كربلا شايع شد كه علاج آنرا دكترها منحصر به آبليموي شيراز دانستند، آب ليموگران و كمياب شد. نفسم به من گفت : قدري آب ليمو داراي چيز ديگر ممزوج به او كن و بوي آب ليمو از آن فهميده مي شد او را به قيمت آب ليموي خالص بفروش تا پولدار شوي . همين كار را كردم ، و آب ليمو در كربلا منحصر به دكان من شد و سرمايه زيادي از اين مال مغشوش بدست آوردم تا جائي كه در صنف خودم مشهور شدم به پدر پولهاي هزارهزاري . مدتي نگذشت كه به اين مرض مبتلا شدم ، هر چه داشتم فروختم براي معالجه فايده اي نكرده است ، فقط همين آخرين متاع بود كه گفتم اين را بفروشند يا خوب مي شوم يا مي ميرم و از اين مرض خلاص ‍ مي شوم

 

[ دو شنبه 17 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1366

داستان شماره 1366

عيسى عليه السلام و مرد حريص

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حضرت عيسى عليه السلام به همراهى مردى سياحت مى كرد، پس ‍ از مدتى راه رفتن گرسنه شدند و به دهكده اى رسيدند. عيسى عليه السلام به آن مرد گفت : برو نانى تهيه كن و خود مشغول نماز شد. آن مرد رفت و سه عدد نان تهيه كرد و بازگشت ، اما مقدارى صبر كرد تا نماز عيسى عليه السلام پايان پذيرد. چون نماز طول كشيد يك دانه نان را خورد. حضرت عيسى عليه السلام سوال كرد نان سه عدد بوده ؟ گفت : نه همين دو عدد بوده است . مقدارى بعد از غذا راه پيمودند و به دسته آهوئى برخوردند، عيسى عليه السلام يكى از آهوان را نزد خود خواند و آن را ذبح كرده و خوردند
بعد از خوردن عيسى فرمود: به اذن خدا اى آهو حركت كن ، آهو زنده شد و حركت كرد. آن مرد در شگفت شد و سبحان الله گفت : عيسى عليه السلام فرمود: ترا سوگند مى دهم به حق آن كسى كه اين نشانه قدرت را براى تو آشكار كرد بگو نان سوم چه شد؟ گفت : دو عدد بيشتر نبوده است ! دو مرتبه به راه افتادند و نزديك دهكده بزرگى رسيدند و به سه خشت طلا كه افتاده بود برخورد كردند. آن مرد گفت : اينجا ثروت زيادى است ! فرمود: آرى يك خشت از تو، يكى از من ، خشت سوم را اختصاص مى دهم به كسى كه نان سوم را برداشته ، آن مرد حريص گفت : من نان سومى را خوردم
عيسى عليه السلام از او جدا گرديد و فرمود: هر سه خشت طلا مال تو باشد
آن مرد كنار خشت طلا نشسته بود و به فكر استفاده و بردن آنها بود كه سه نفر از آنها عبور نمودند و او را با خشت طلا ديدند. همسفر عيسى را كشته و طلاها را برداشتند، چون گرسنه بودند قرار بر اين گذاشتند يكى از آن سه نفر از دهكده مجاور نانى تهيه كند تا بخورند. شخصى كه براى آن آوردن رفت با خود گفت : نان ها را مسموم كنم ، تا آن دو نفر رفيقش پس از خوردن بميرند و طلاها را تصاحب كند. آن دو نفر هم عهد شدند كه رفيق خود را پس از برگشتن بكشند و خشت طلا را بين خود تقسيم كنند. هنگامى كه نان را آورد آن دو نفر او را كشته و خود با خاطرى آسوده به خوردن نانها مشغول شدند. چيزى نگذشت كه آنها بر اثر مسموم بودن نان مردند. حضرت عيسى عليه السلام در مراجعت چهار نفر را بر سر همان سه خشت طلا مرده ديد و فرمود: اين طور دنيا با اهلش رفتار مى كند

 

[ دو شنبه 16 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]