اسلایدر

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1425

داستان شماره 1425

 

 

آگاه شدن زال از مرگ نوذر

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم


 

قسمت پنجاه چهارم داستانهای شاهنامه

 

به توس و گستهم خبر رسيد كه پدر آنان نوذر كشته شده و افراسياب توراني بر تخت شاهنشاهي ايران نشست . جامه چاك چاك و ديده خونين كردند و فغان بر آوردند و با درد و سوگواري رو بسوي زابلستان گذاشتند . چون به زال رسيدند زاري و مويه آغاز نهادند:
كه رادا، دليرا، شها، نوذرا
گوا، تاجدار، مها، داورا
نگهدار ايران و پشت مهان
سر تاجداران و شاه جهان
نژاد فريدون بدو زنده بود
زمين نعل اسب ورا بنده بود
همه تيغ زهراب گون بر كشيم
بكين جستن و دشمنان را كشيم

زال از آنچه شنيد آب در ديده آورد و جامه به تن چاك داد و گفت« روان شهريار رخشنده باد، ما همه سر انجام شكار مرگيم . اما اكنون كه با ستمكارگي سر از تن پادشاه جدا كردند تيغ در نيام نخواهم كرد و پاي از ركاب نخواهم كشيد تا كين نوذر را نستانم و ياران او را از بند رها نكنم . اين بگفت و با سپاه خود از جاي بر آمد

پايان كار اغريرث


به بزرگان ايران كه در بند بودند آگاهي رسيد كه زال و ديگر دليران بجنگجوئي و كينه خواهي برخاسته اند. دلشان از خشم افراسياب پر بيم شد و در نهان پيامي نزد اغريرث فرستادند كه « اي مهتر نيكنام، ما را پايمردي تو زندگي بخشيد و همه سپاسگزار توايم. تو مي داني كه زال و مهراب در زابلستان و كابلستان بجايند و سالاراني چون قارون و برزين و خراد و كشواد دست از ايران باز نخواهند داشت و به كين نوذر برخواهند خاست . چون عنان از اين سو بتابند خشم افراسياب تيز خواهد شد و دلش به كشتن ما پر شتاب خواهد گشت و جان ما را تباه خواهد كرد . اگر اغريرث ثواب مي بيند ما را از بند برهاند تا ما پراگنده شويم و هميشه ستايشگر و سپاسگزار او باشيم
اغريرث پاسخ داد كه « اين چاره در خور نيست . اگر چنين كنم دشمني خود را با افراسياب آشكار كرده ام و وي بر من خشم خواهد گرفت . اما چاره اي ديگر خواهم كرد . اگر زال زر سپاهي به سوي آمل و ساري بفرستد من با سپاه خود از آما بيرون مي روم و اين ننگ را بر خود مي پذيرم و شما همه را به او مي سپارم.» بزرگان ايران وي را دعا كردند و پيكي تيزرو نزد دستان فرستادند كه « اغريرث يار ماست و پيمان كرده است كه اگر سپاهي از سوي تو به مازندران آيد وي با سپاه خود به ري رود و جان گروهي رها شود.» زال چون پيام بنديان را شنيد يلان و پهلوانان را گرد كرد و مرد جنگ خواست. كشواد خواستار اين پيكار شد و با سپاهي پر خاشجوي از زابل رو به آمل نهاد. اغريرث چنان كه پيمان كرده بود با سپاه خود بسوي ري راند و بنديان ايران را در ساري گذاشت. چيزي نگذشت كه خبر به زال رسيد كه كشواد بستگان و ياران نوذر را رها ساخته و با آنان باز گشته است. همه شادي كردند و بنديان را گرامي شمردند و در كاخ ها و ايوان هاي آراسته جا دادند
اما چون اغريرث از مازندران به ري آمد افراسياب از آزادي بنديان آگاه شد و بر اغريرث خشم گرفت كه « بتو گفتم كه اينان را بكش. چه جاي خردمندي و آهسته كاري بود؟ كين خواهي و خردمندي را نمي توان بهم آويخت. سر مرد جنگجو را با خرد چه كار.» اغريرث آرام گفت « آدمي را در ديده شرم بايد. تاج و تخت بسياري را بدست ميافتد اما با هيچكس نمي ماند . كسي را كه كه به بدي دسترس مي افتد بايد يزدان را بياد آرد و از بدي بپرهيزد.» افراسياب در سخن درماند كه اغريرث از شرم و خرد سخن مي گفت و وي دستخوش خشم و كين بود . خونش به جوش آمد و چون پيل مست بر آشفت و از تيغ از ميان بر كشيد و بر پيكر برادر فرود آورد و او را دو نيمه كرد

 

[ سه شنبه 15 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 19:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1424

داستان شماره 1424

 

كشته شدن نوذر بدست افراسياب

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 


 

قسمت پنجاه و سوم داستانهای شاهنامه

 

 

چون افراسياب آگاه شد كه سرداران وي چنان كشته شدند و سپاهيان ايشان از پاي در آمدند خشم بر او چيره شد و بر آشفت و گفت « من چگونه بر تابم كه نوذر پادشاه ايرانيان در چنگ من گرفتار باشد و سالاران و پهلوانان من به دست سپاه اوكشته شوند . چاره نيست جز آنكه كين بارمان و ديگر پهلوانان را از نوذر بخواهيم.» پس به دژخيم فرمان داد تا نوذر را بياورد . گروهي از سپاه روي به نوذر آوردند و بازوان او را سخت بستند و برهنه سر و برگشته كار او را بخواري از خيمه بيرون كشيدند و نزد افراسياب آوردند. نوذر دانست كه روزش بسر آمده . افراسياب از دور كه نوذر را ديد شرم از ديده شست و زبان به بد گوئي گشود و از كشته شدن سلم و تور به دست منوچهر ياد كرد و آنگاه بر آشفت و شمشير خواست و به دست خويش شهريار را گردن زد و تنش را خوار بر خاك افگند. بدينگونه يادگار منوچهر از جهان ناپديد شد و تاج و تخت ايران از پادشاه تهي ماند

به تخت نشستن افراسياب
پس از كشته شدن نوذر بستگان و ياران وي را كه گرفتار شده بودند پيش كشيدند تا از دم تيغ بگذراند. اينان زنهار خواستند و اغريرث پا در ميان گذاشت و بخواهشگري ايستاد كه « اينان بي سلاح و دست بسته و گرفتارند و كشتن گرفتاران زيبنده نيست. شايسته تر آنست كه آنان را بمن سپاريد تا من غاري را زندان ايشان كنم و به خواري در زندان بميرند.» افراسياب پذيرفت و بنديان را به اغريرث سپرد و فرمان داد تا آنان را به زنجير كشند و به ساري برند و در زندان نگاهدارند . آنگاه از دهستان لشكر به سوي ري برد و كلاه كياني بر سر گذاشت و بر تخت ايران نشست


 

[ سه شنبه 14 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 19:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1423

داستان شماره 1423

 

سپاه افراسياب در زابلستان

 

بسم الله الرحمن الرحیم



 

قسمت پنجاه و دوم داستانهای شاهنامه

سپاهي كه افراسياب به سرداري« شماساس» و « خزروان» رهسپار زابلستان كرده بود بسوي سيستان و هيرمند تاختند . زال زر در تيمار مرگ پدر بود و آئين سوگواري بجا مياورد و كارها به دست مهراب ، امير كابل و پدر رودابه ، سپرده بود. مهراب مردي خردمند و هوشيار بود . چون دانست كه سپاه افراسياب نزديك رسيده است پيكي با زر و دينار نزد شماساس فرستاد و پيام داد كه « افراسياب شاه توران جاويدان باد. چنانكه مي داني من از خاندان ضحاكم و از پادشاهي خاندان فريدون خشنود نيستم. براي آنكه از گزند ايمن باشم به پيوند با زال خرسند شدم و جز آن چاره نداشتم . از غمي كه به زال روي آورده است خشنودم و اميدم آنست كه روي او را ديگر نبينم . اكنون كه وي در بند سوگواري است همه زابلستان در دست من است . اكنون از تو زمان مي خواهم كه فرستاده اي به شتاب نزد شاه افراسياب بفرستم و ارمغاني كه در خور شاهان است پيشكش كنم و او را از راز دل خويش آگاه سازم . اگر افراسياب فرمان دهد كه نزد او بروم بندگي خواهم كرد و پيش تختش به پاي خواهم ايستاد و شاهي خود را يكسر به وي خواهم سپرد و گنجينه خود را نزد او خواهم فرستاد و شما پهلوانان نيز رنجي نخواهيد داشت
مهراب چون دل سردار تورانيان را بدينگونه گرم كرد از آن سو بي درنگ پيكي تندرو نزد زال فرستاد كه «يك دم مپاي كه دو پهلوان توراني با سپاهي چون پلنگان دشتي بسوي هيرمند كشيده اند. اگر يك زمان درنگ كني كام دشمان بر خواهد آمد


نبرد زال با سپاه توران


زال بي درنگ با لشكري جنگجوي به سوي مهراب راند. چون او را بر جا و استوار ديد شاد شد و گفت « اكنون ديگر باكي نيست. پيش من خزروان و يك مشت خاك هر دو يكي است . شب هنگام دستبردي به تورانيان خواهم زد تا بدانند هم نبرد آنان كيست.» پس شبانگاه كمان خود را ببازو افگند و نزديك سپاه دشمن رفت و جائي را كه گردان و پهلوانان فراهم بودند نشان ساخت و سه چوبه تير هر يك بسان شاخ درخت بر سه جا از لشكر گاه توران انداخت. خروش بر آمد و گيرو دار برخاست. چون روز شد و چوبه هاي تير را نگاه كردند. بگفتند

كاين تير زال است و بس
نراند چنين در كمان هيچكس

شماساس گفت« اي خزروان ، بيهوده دست به جنگ نبرديم و مهراب و سپاهش را از ميان بر نداشتيم. اگر رزم كرده بوديم دچار زال نمي شديم . اكنون كار ما دشوار شد.» خزروان گفت« مگر زال كيست؟ زال يكتن است؛ نه اهريمن است نه روئين تن. كار او را به من واگذار و غم مدار.» روز ديگر آواز كوي و ناي بر خاست و دو سپاه در برابر يكديگر به صف ايستدند . خزروان پيشي گرفت و با گرز و سپر به سوي زال تاختن كرد و عمود خود را سخت بر پيكر زال فرود آورد. جوشن زال را از هم دريد و فرو ريخت. زال خشمگين شد. خفتاني ببر كرد و گرز پدرش سام را بر داشت و با سري پرشتاب و جگري پر جوش رو به نبرد آورد. خزروان چون شيري كينه خواه پيش آمد. زال اسب را بر انگيخت و گرد بر آورد و گرز را بر افراخت و چنان به نيرو بر سر پهلوانان توراني فرود آورد كه از خونش زمين چون پشت پلنگ رنگين شد. آنگاه در جستجو شماساس بر آمد. اما شماساس از بيم رو نهان كرد. زال« گلباد» سردار ديگر توراني را دريافت . گلباد چون گرز و شمشير دستان را ديد خود را از ميدان بيرون انداخت مگر جان بدر ببرد. زال كمان را بر كشيد و خندگي بزه كرد و كمرگاه گلباد را نشانه كرد. تيرش چنان پر نيرو بود كه زنجير و پولاد جوشن را دريد و ميان گلباد را به كوهه زين دوخت. چون خزروان وگلباد از پاي در آمدند و خوار بر زمين افتادند شماساس هراسان و گريزان شد و سپاه توران پراگنده گرديد. لشكر زال و مهراب در پس آنان افتادند و گروه انبوهي از آنان را بر خاك انداختند. نيمي كه باز مانده بودند گشاده سلاح و گسسته كمر رو بسوي افراسياب نهادند. از بخت بد در راه به قارون بر خوردند كه سپاه ويسه را شكست داد ه و پراگنده كرده بود. قارون چون سپاه تركان را ديد دانست چه گذشته است. راه را بر آنان گرفت و لشكر خود را گفت تا دست به نيزه بردند و در ميان تورانيان افتادند و تيغ در آنان نهادند . از آن همه لشكر تنها شما ساس و تني چند جان بدر بردند و خبر به افراسياب آوردند

 

[ سه شنبه 13 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 19:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1422

داستان شماره 1422

 

 

 

گرفتار شدن نوذر


بسم الله الرحمن الرحیم



 

 

 

قسمت پنجاه و یکم داستانهای شاهنامه


چون نوذر دانست كه قارون بسوي پارس رفته است بيم بر وي چيره شد و انديشه گريز در سرش افتاد .پس سپاه خود را بر داشت و از حصار بيرون آمد و راه پارس پيش گرفت. افراسياب آگاه شد و تند از پي او تاخت . همه شب ميان دو سپاه جنگ و گريز بود. سر انجام نوذر گرفتار شد و با هزارو دويست تن از كسان و يارانش به چنگ افراسياب افتاد . افراسياب آنان را در بند كرد و به جايگاه خود آورد. اما هرچه جست قارون را در آن ميان نديد . گفتند قارون رهسپار پارس شده است . فرمان داد تا بارمان در پي او بشتابد و او را دستگير كند . گفتند بارمان را قارون بر خاك انداخت و اكنون كشته افتاده است. دل افراسياب بدرد آمد و خورو خواب بر او تلخ شد . سپس به پدر بارمان ، ويسه ، گفت « اين كار توست كه از پي قارون بشتابي و خون فرزند را از او بخواهي .» ويسه با لشكري رزمخواه رهسپار پارس شد . در راه به نبردگاه پسرش رسيد و فرزند خود را نگونسار و دريده درفش بر خاك افتاده ديد . خونش به جوش آمد و گرم در پي قارون تاخت. قارون از پارس بيرون ميامد كه ديد گردي برخاست و سپس درفش سپاه تورانيان از ميان گرد پيدا شد. ويسه از دل سپاه آواز داد كه « تخت و تاج شما بر باد رفت و ايران همه در چنگ ماست . چون پادشاه گرفتارشد تو كجا مي تواني گريخت ؟» پاسخ آمد كه « من قارونم. مرد بيم و گفتگو نيستم . كار پسرت را ساختم و اينك نوبت توست.» اسبها را از جاي بر انگيختند و كارزار در گرفت . چيزي نگذشت كه قارون چيرگي آشكار كرد و ويسه ناتوان شد . پس پشت به كارزا كرد و روي به گريز نهاد و گريزان پيش افراسياب رفت و داستان پيروزي قارون را باز گفت

سپاه افراسياب در زابلستان


سپاهي كه افراسياب به سرداري« شماساس» و « خزروان» رهسپار زابلستان كرده بود بسوي سيستان و هيرمند تاختند . زال زر در تيمار مرگ پدر بود و آئين سوگواري بجا مياورد و كارها به دست مهراب ، امير كابل و پدر رودابه ، سپرده بود. مهراب مردي خردمند و هوشيار بود . چون دانست كه سپاه افراسياب نزديك رسيده است پيكي با زر و دينار نزد شماساس فرستاد و پيام داد كه « افراسياب شاه توران جاويدان باد. چنانكه مي داني من از خاندان ضحاكم و از پادشاهي خاندان فريدون خشنود نيستم. براي آنكه از گزند ايمن باشم به پيوند با زال خرسند شدم و جز آن چاره نداشتم . از غمي كه به زال روي آورده است خشنودم و اميدم آنست كه روي او را ديگر نبينم . اكنون كه وي در بند سوگواري است همه زابلستان در دست من است . اكنون از تو زمان مي خواهم كه فرستاده اي به شتاب نزد شاه افراسياب بفرستم و ارمغاني كه در خور شاهان است پيشكش كنم و او را از راز دل خويش آگاه سازم . اگر افراسياب فرمان دهد كه نزد او بروم بندگي خواهم كرد و پيش تختش به پاي خواهم ايستاد و شاهي خود را يكسر به وي خواهم سپرد و گنجينه خود را نزد او خواهم فرستاد و شما پهلوانان نيز رنجي نخواهيد داشت
مهراب چون دل سردار تورانيان را بدينگونه گرم كرد از آن سو بي درنگ پيكي تندرو نزد زال فرستاد كه «يك دم مپاي كه دو پهلوان توراني با سپاهي چون پلنگان دشتي بسوي هيرمند كشيده اند. اگر يك زمان درنگ كني كام دشمان بر خواهد آمد

 

[ سه شنبه 12 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 19:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1421

داستان شماره 1421


 

لشكر كشيدن افراسياب به ايران


بسم الله الرحمن الرحیم


 

قسمت پنجاه داستانهای شاهنامه
 
افراسياب با لشكري انبوه رو بسوي ايران گذاشت. آگاهي به نوذر رسيد كه سپاه افراسياب از جيحون گذر كرد. پس سپاه ايران نيز آماده كارزا شد و از جاي جنبيد و رو به سوي دهستان گذاشت. قارون رزمجو بر سپاه ايران سالار بود و نوذر در پس او در دل سپاه جاي داشت. افراسياب پيش از آنكه به نزديكي دهستان برسد دو تن از سرداران خود« شماساس» و« خزروان» بر گزيد و آنان را با سي هزار از جنگاوران توراني رهسپار زابلستان كرد. در همين هنگام خبر رسيد كه سام، پهلوان نامدار ايرانيان، در گذشته است. افراسياب سخت شادمان شد و بي درنگ نامه بپدر فرستاد كه سپاه نوذر همه شكار مايند، چه سام نيز از پي منوچهر در گذشت و من تنها از او و بيمناك بودم. چون او نباشد كار ديگران را آسان مي توان ساخت

رزم بادمان و قباد


چون سپيده سر از كوه بر زد طلايه لشكر توران نزديك دهستان رسيد. هردو سپاه آرايش جنگ ساز كردند. ميان دو سپاه دو فرسنگ بود . بارمان، فرزند ويسه، پيش راند و بر سپاه ايران نگاه كرد و سرا پرده نوذر را كه در برابر حصار دهستان بر افراشته بودند باز شناخت و آنگاه بازگشت و با افراسياب گفت« هنگام هنر آزمائي است ، هنگام آن نيست كه ما هنر و نيروي خود را پوشيده بداريم. اگر شاه فرمان دهد من نزد سپاه ايران بتازم و هماورد بخواهم تا ايرانيان دستبرد ما را بيازمايند.» اغريرث گفت « اگر بارمان به دست ايرانيان كشته شود دل سران سپاه شكسته خواهد شد و سستي در كارشان روي خواهد داد. شايد بهتر آن باشد كه مردي گمنام را بجاي وي بميدان بفرستيم.» افراسياب چهره را پر چين كرد كه « اين بر ما ننگ است.» آنگاه با تندي به بارمان گفت « تو جوشن بپوش و كمان را بزه كن و پا در ميدان بگذار . بي گمان تو بر آن سپاه پيروز خواهي شد.» بارمان رو به سپاه ايران گذاشت و چون نزديك رسيد قارون را آواز داد كه « ازين لشكر نامدار كه را داري تا با من نبرد كند؟» قارون به دلاوران سپاه خود نگاه كرد اما از هيچكس جز برادرش قباد كهنسال پاسخ بر نيامد . قارون دژم شد و از اينكه جوانان لشكر لب فرو بستند و كار به قباد سپيد موي افتاد آزرده گشت. روي به برادر كرد و گفت « اي قباد سال تو به جائي رسيده است كه بايد دست از جنگ بكشي. بارمان سواري جوان و شير دل است . اكنون هنگام نبرد آزمائي تو نيست. تو سرور و كدخداي سپاهي و شاه به راي و تدبير تو تكيه دارد . اگر موي سپيد تو لعل گون شود دليران لشكر ما اميد از كف خواهند داد.» قباد دلير و فرزانه بود. پاسخ داد كه « اي برادر، تن آدمي سر انجام شكار مرگ است. اما كسي كه دليري و نبرد آزمائي پيشه ميكند و نام مي جويد از مرگ هراسان نيست. من از روزگار منوچهر شاه در جنگ بوده ام و دل در گداز داشته ام. يكي بشمشير كشته ميشود يكي در بستر زمانش بسر مي رسد، تا تقدير چه باشد. اما چون هيچكس زنده از آسمان گذر نمي كند مرگ را آسان بايد گرفت. اگر من از اين جهان فراخ بيرون افتادم سپاس خداي را كه برادري چون تو بجاي مي گذارم. پس از رفتنم مهرباني كنيد و سرم را به مشك و كافور و گلاب بشوئيد و تنم را به دخمه بسپاريد و آرام گيريد و به يزدان ايمن شويد
اين بگفت و روانه آورد گاه شد. بارمان توراني تيزپيش راند و گفت« زمانت فرارسيده كه به كارزار من آمدي . پيداست كه روزگار با جان تو ستيز دارد .» قباد گفت« هر كس را زماني است . تا زمان نرسد كسي مرگ را در نمي يابد.» اين بگفت و اسب بر انگيخت و با بارمانم در آويخت . هر دو نيرومند بودند و نبرد بدرازا كشيد . از بامداد تا نشستن آفتاب پهلوانان بر يكديگر خروشيدند و پيكار كردند

بفرجام پيروز شد بارمان
به ميدان جنگ اندر آمد دمان
يكي خشت زد بر سرين قباد
كه بند كمر گاه او بر گشاد
زاسب اند آمد نگونسار سر
شد آن شير دل پير سالار فر

وقتي خبر بقارون رسيد كه برادرش قباد به دست بارمان كشته شد خون در برابر چشمش جوشيد . سپاه ياران ازجا بر كند و رو به سپاه توران گذاشت. از آن سو نيز گرسيوز سپاه توران را بميدان راند
دو لشكر بسان دو درياي چين
تو گفتي كه شد جنب جنبان زمين
زآواز اسبان و گرد سپاه
نه خورشيد پيدا نه تابنده ماه
درخشيدن تيغ الماس گون
سنانهاي آهار داده به خون

افراسياب چون دلاوري قارون را ديد خود بميدان تاخت و بسوي قارون راند. از بامداد تا شام كارزار بود. چندان نمانده بود كه قارون به افراسياب رسد كه شب سايه انداخت و روز به پايان رسيد و تيرگي شب دو سپاه را به آسايش خوانند


نبرد نوذر و افراسياب


قارون از كشته شدن قباد و دستبرد افراسياب دلخون بود. با نوذر گفت كه « كلاه جنگ را نياي تو فريدون بر سر من گذاشت تا زمين را بكين خواهي ايرج در نوردم . از آن زمان تا كنون تن خود را پيوسته در برابر مرگ داشته ام، كمربند كارزار را ننگادهم . تيغ از كف ننهاده ام. اكنون برادرم تباه شد . سرانجام من جز اين نيست. اما تو بايد شادان و جاودان باشي.» پس سپاه را آماده كرد و چون خورشيد برخاست لشكر ايران و توران باز در برابر يكديگر ايستادند و به غريدن كوس در هم آويختند و چون رود روان از يكديگر خون ريختند . چنان گردي از دو لشگر بر خاست كه روي آفتاب تيره شد. هر سو كه قارون اسب مي راند سيل خون مي ريخت و هر سو كه افراسياب روي مياورد كشتگان بر زمين مي افتادند . نوذر از دل سپاه بسوي افراسياب راند و دو سالار
چنان نيزه بر نيزه انداختند
سنان يكديگر بر افراختند
كه بر هم نپيچد از آنگونه مار
جهان را نبود اين چنين يادگار

تا شب فرارسيد كارزا بود. سر انجام افراسياب بر نوذر پيروز شد و سپاه ايران درمانده و روي از كارزا پيچيد. نوذر پر از درد و غم بسراپرده خويش آمد و فرزندان خود توس و گستهم را پيش خواند وآب در ديده آورد و گفت« پدرم منوچهر مرا گفته بود كه از چين و توران سپاهي به ايران خواهد آمد و از آنان گزند بسيار به ايران خواهد رسيد. اكنون پيداست آن روز كه پدرم ياد كرد فرارسيده است ومن نگران زنان و كودكانم كه در پارس اند. شما بايد بي درنگ از راه اصفهان پنهان بسوي پارس رويد و خاندان مرا بر گيرد و به البرز كوه بياوريد و در كوه جاي دهيد تا از گزند افراسياب ايمن باشند و نژاد فريدون تباه نشود. يكبار ديگر نيز با سپاه دشمن خواهيم كوشيد. تا انجام كار چه باشد. اگر ديگر ديدار روي نداد و از لشكر ما پيام خوش به شما نرسيده شما دل خود را غمگين مداريد ، كه آئين روزگار تا بوده چنين بوده و كشته و مرده سر انجام يكسانند
آنگاه شهريار دو فرزند را در كنار گرفت و اشك از ديده ريخت و آنان را بدرود گفت و روانه پارس كرد. دو روز هر دو سپاه به آرايش جنگ و پي راستن تيغ و ژوبين پرداختند . روز سوم باز دو لشكر بهم تاختند. نوذر و قارون در دل سپاه جاي داشتند و شاپور و تليمان نگهبانان راست و چپ آن بودند از بامداد تا نيمروز كارزا گرم بود و پيروزي آشكار نبود . چون خورشيد به مغرب گرائيد تورانيان چيرگي آشكار كردند . شاپور از پا در آمد و كشته بر زمين افتاد و سپاه او پراكنده شدند و از نامداران ايران نيز بسياري به خاك افتادند . نوذر و قارون چون ديدند كه بخت با سپاه ايران يار نيست از دشمن باز گشتند و از حصار دهستان پناه جستند. با حصار گرفتن نوذر دست سپاه ايران از دشت كوتاه گرديد و راه جنگ بر سواران سپاه بستند


كشته شدن بارمان


افراسياب چون چنين ديد بي درنگ سپاهي از سواران خود را برآراست و « كروخان» را بر آن سالار كرد و فرمان داد تا شب هنگام بسوي پارس برانند و بر بنه و شبستان سپاه ايران دست يابند و زنان و فرزندان آنان را بگيرند و بدينگونه پشت لشكر نوذر را بشكنند. قارون دريافت كه افراسياب سپاهي بگرفتن بنه و شبستان فرستاد. جو شان و دژم نزد نوذر آمد كه « اين ناجوانمرد افراسياب در تيرگي شب لشكر فرستاده است تا شبستان ما را بگيرد و زنان و فرزندان ما را گرفتار كند . اگر چنين شود نامداران ما پاي جنگ نخواهند داشت و اين ننگ بر ما خواهند ماند . پس به دستور پادشاه من در پي اين لشكر بروم و آنان را فرو گيرم . درين حصار آب هست و خوردني هست و سپاه هست . تو نگران نباش و در اينجا درنگ كن
نوذر گفت « اين ثواب نيست . سپهدار لشگر توئي و سپاه به تو استوار است . من خود در انديشه شبستان بودم و توس و گستهم را رهسپار پارس كردم و بزودي ايشان به شبستان خواهد رسيد. تو دل غمين مدار.» آنگاه نوذر و سران سپاه بخوان نشستند. اما چون نوذر به اندرون رفت سواران و دليران ايران از درگاه او نزد قارون آمدند و يك سخن شدند كه « بايد سپاه را سوي پارس بكشيم، مبادا زنان و كودكان ما بچنگ تورانيان بيفتند.» سرانجام قارون و « كشواد» و « شيدوش» بر اين قرار گرفتند و چون نيمي از شب گذشت با سپاه خود رو بسوي پارس نهادند. شبانگاه بدژ سپيد رسيدند كه« كژدهم» از سرداران ايران نگهبانان آن بود. ديدند بارمان سپاه بسوي دژ كشيده و راه را بسته است. قارون را شور كين در دل جوشيده و جامه نبرد بتن كرد و آماده خوانخواهي برادر شد . بارمان چون شير بيرون جست و با قارون در آويخت . اما قارون وي را زمان نداد و يزدان را ياد كرد و نيزه را بر كشيد و چنان بر كمر گاه او فرود آورد كه بنياد و پيوندش را از هم گسست و كشته بر خاك افتاد . سپاه وي نيز شكسته و پراكنده شد و قارون و لشكرش رهسپار پارس شدند

 

[ سه شنبه 11 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 19:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1420

داستان شماره 1420


 

آغاز نبرد ميان ايران و توران


بسم الله الرحمن الرحیم


 

قسمت چهل و نهم داستانهای شاهنامه


به شاهي نشستن نوذر


صدو بيست سال از زندگاني منوچهر گذشت . ستاره شناسان در طالع او نگاه كردند و مرگ وي را نزديك ديدند. شاهنشاه را آگاه ساختند منوچهر موبدان و بزرگان درگاه را پيش خواند و آنگاه رو بفرزند خود نوذر كرد و گفت « سالهاي عمر من بصد و بيست رسيده. در اين جهان بشادي كام دل راندم و بر دشمنان پيروز شدم و كين نيايم ايرج را از سلم و تور خواستم . جهان را از آفت ها پاك كردم و بسي شهرها و باره ها پي افگندم. اكنون هنگام رفتن است و چون رفتم گوئي هرگز نبوده ام. آري، كاميابي گيتي فريبي بيش نيست. در خور آن نيست كه دل بدان ببندند. تاج و تختي را كه فريدون بمن باز گذاشته بود اكنون به تو وا مي گذارم. چنان كن كه از تو نيكي بيادگار بماند. نيز بدان كه جهان چنين آرام نخواهد ماند. تورانيان بيكار نخواهند نشست و گزندشان به ايران خواهد رسيد و تورا كارهاي دشوار پيش خواهد آمد . در سختيها از سام نريمان و زال زر ياري بخواه. فرزند جوان زال اكنون شاخ و يال بر كشيده است نيز ترا پشتيباني خواهد كرد و كين خواه ايرانيان خواهد بود
چون سخنان منوچهر بپايان آمد نوذر بر وي بگريست و منوچهر نيز آب در ديده آورد و آنگاه دو چشم كياني بهم بر نهاد

بپژمرد و برزد يكي سرد باد
شد آن نامور پر هنر شهريار
بگيتي سخن ماند از و يادگار


كين جوئي پشنگ


از هنگاميكه تور به دست منوچهر و به خونخواهي ايرج كشته شد تورانيان كينه ايرانيان را در دل گرفتند و در كمين تلافي بودند. اما منوچهر پادشاهي دلير و جنگ آور و توانا بود و تا او زنده بود تورانيان ياراي دستبرد نداشتند. چون منوچهر در گذشت و پشنگ سالار تورانيان آگاه شد شكست تورانيان را بياد آورد و انديشه خوانخواهي در دلش زنده شد. پس نامداران كشور و بزرگان سپاه را از گرسيوز و بارمان و گلباد و ويسه گرد آورد و فرزندان خود افراسياب و اغريرث را نيز پيش خواند و از سلم و تور و بيدادي كه از ايرانيان بر آنها رفته بود سخن راند و گفت كه مي دانيد
كه با ما چه كردند ايرانيان
بدي را ببستند يكسر ميان
كنون روز تيزي و كين جستن است
رخ از خون ديده گه شستن است

افراسياب با قامت بلند و بازوان زورمند و دل بي باك سرآمد پهلوانان توران بود. از گفتار پشنگ مغزش پر شتاب شد و پيش آمد و گفت
كه شايسته جنگ شيران منم
هم آورد سالار ايران منم

اگر نياي من« زادشم» تيغ بر گرفته بود و به آئين جنگيده بود اين خواري برما نميماند و ما بنده ايرانيان نمي مانديم. اكنون هنگام شورش و كين جستن و رستاخيز است
پشنگ از گفتار پسر شاد شد و جنگ را كمر بست و فرمود تا سپاهي گران بياراستند و افراسياب را بران سپهبد كرد و بتاختن به ايران فرمان داد. اغريرث، برادر افراسياب، خردمند و بيدار دل بود. از اين تندي و شتاب دلش پر انديشه شد . پيش پشنگ آمد و گفت « اي پدر، اگر منوچهر از ميان ايرانيان رفته سام زنده است و پهلواناني چون قارون رزمجو و كشواد نامدار آماده نبردند. تو خود مي داني بر سلم و تور از دست ايرانيان چه گذشت. نياي من زادشم با همه شكوهي كه داشت از شورش و كين خواهي دم نزد. شايد بهتر آن باشد كه ما نيز نشوريم و كشور را بدست آشوب نسپاريم
اما پشنگ دل به جنگ داده بود. گفت:« آنكه كين نياي خود را نجويد نژادش درست نيست. افراسياب نره شيري جنگنده است و به كين پدران خود كمر بسته. تو نيز بايد با او بروي و در بيش و كم كارها با او راي بزني . چون بهار فرارسيد و گياه بر دشت روئيد جهان سبزه زار شد، سپاه را بسوي آمل بكشيد. از آنجا بود كه منوچهر بتوران لشكر كشيد و به ما دست يافت. اكنون كه منوچهر در گذشته است ما را چه باك است؟ نوذر فرزند منوچهر را بچيزي نبايد گرفت؛ جوان است و آزموده نيست. شما بكوشيد و بر قارون و گرشاسب دست بيابيد تا روان نياكان از ما خشنود شود

[ سه شنبه 10 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 19:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1419

داستان شماره 1419

 

 

رخش رستم


 

بسم الله الرحمن الرحیم


 

 

 

 

قسمت چهل و هشتم داستانهای شاهنامه

 

 

 

افراسياب با لشكري انبوه از جيحون گذر كرد و بيم در دل بزرگان ايران افتاد، چه گرشاسب درگذشته بود و جانشيني نداشت و ايران بي خداوند بود . خروش از مردمان برخاست و گروهي از آزادگان روي به زابلستان نزد زال نهادند و چاره خواستند و از بيم پرياني سخن درشت گفتند كه « كار جهان را آسان گرفتي . از هنگامي كه سام درگذشت و تو جهان پهلوان شدي يك روز بي درد و رنج نبوديم. باز تا زو و گرشاسب بر تخت بودند كشور پاسباني داشت. اكنون آنان نيز رفته اند و سپاه بي سالار است . هنگام آنست كه چاره اي بينديشي.»
زال در پاسخ گفت « اي مهتران، از زماني كه من كمر به جنگ بستم سواري چون من بر زين ننشست و كسي را در برابرم ياراي ستيزه نبود . روز و شب بر من در جنگ يكسان بود و جان دشمنان يك آن از آسيب تيغم امان نداشت. اما اكنون ديگر جوان نيستم و سالهاي دراز كه بر من گذشته پشت مرا خم كرده . ولي سپاس خداي را كه اگر من پير شدم شاخ جواني از نژاد من رسته است. فرزندم رستم اكنون چون سرو سهي باليده است. جگر شير دارد و آماده جنگ آزمائي است. بايد اسبي كه در خور او باشد براي او بگزينم و داستان ستمكاري افراسياب و بدهائي كه از وي به ايران رسيده است ياد كنم و او را بكين خواهي بفرستم.» همه بدين سخنان اميدوار و شادمان شدند


گزيدن رخش


آنگاه زال پيكي تندرو به هرسو فرستاد و بگرد كردن سپاه پرداخت و آنگاه پيش رستم آمد و گفت « فرزند، هر چه با اين جواني هنوز هنگام رزمجوئي تو نيست و تو هنوز بايد در پي بزم و شادي باشي اما كاري دشوار و پر رنج پيش آمده است كه به رزم تو نياز دارد . نمي دانم پاسخ تو چيست؟» رستم گفت « اي پدر نامدار، گوئي دليريهاي مرا فراموش كرده اي. گمان داشتم كه كشتن پيل سپيد و گشودن دژ كوه سپند را از ياد نبرده باشي. اكنون هنگام رزم و جنگ آزمائي من است نه بزم و رامش. كدام دشمن است كه من از وي گريزان باشم؟» زال گفت « اي فرزند دلير، داستان پيل سپيد و دژ كوه سپند را از ياد نبرده ام ولي جنگ آزمائي با افراسياب كاري ديگر است. افراسياب شاهي زورمند و دليري پرخاشجوست. انديشه او خواب و آرام را از من ربوده است. نمي دانم ترا چگونه به نبرد با او بفرستم

چنين گفت رستم بدستان سام
كه من نيستم مرد آرام و جام
چنين يال و اين چنگهاي دراز
نه والا بود پروريدن بناز
اگر دشت كين است و گر جنگ سخت
بود يار يزدان و پيروز بخت
هر آنگه كه جوشن ببر در كشم
زمانه بر انديشيد از تركشم
يكي باره بايد چو كوه بلند
چنان چون من آرم بخم كمند
يكي گرز خواهم چو يك لخت كوه
گر آيد به پيشم ز توران گروه
سران شان بكوبم بدان گرز بر
نيايد برم هيچ پرخاشگر
شكسته كنم من بدو پشت پيل
زخون رود دانم درياي نيل

زال از گفتار رستم شاد شد و گفت« گرزي كه در خور توست گرز پدرم سام نريمان است كه از گرشاسب پدر نريمان به يادگار مانده است . اين همان گرز است كه سام نامدار در مازندران با آن كارزار كرد و ديوان آن سامان را بر خاك انداخت. اكنون آن را به تو مي سپارم.» رستم شاد شد و سپاس گذاشت و گفت« اكنون مرا اسبي بايد كه يال و گرز و كوپال مرا بكشد و در نبرد دليران فرو نماند
زال فرمان داد تا هرچه گله اسب در زابلستان و كابلستان بود از برابر رستم بگذرانند تا وي اسبي به دلخواه بگزيند. چنين كردند . اما هر اسبي كه رستم پيش مي كشيد و پشتش را با دست مي افشرد پشتش را از نيروي رستم خم ميشد و شكمش به زمين ميرسيد. تا آنكه مادياني پيدا شد زورمند و شير پيكر

دو گوشش چو دو خنجر آبدار
برو يال فربه، ميانش نزار

در پس ماديان كره اي بود سيه چشم و تيز تك ، ميان باريك و خوش گام
تنش پر نگار از كران تا كران
چو برگ گل سرخ بر زعفران
به نيروي پيل و به بالا هيون
بزهره چو شير بركه بيستون

رستم چون چشمش براين كره افتاد كمند كياني را خم داد تا پرتاب كند و كره را به بند آورد . پيري كه چوپان گله بود گفت « اي دلاور ، اسب ديگران را مگير.» رستم پرسيد « اين اسب كيست كه بررانش داغ كسي نيست؟ » چوپان گفت « خداوند اين اسب شناخته نيست و درباره آن همه گونه گفتگو ست . نام آن « رخش» است و در خوبي چون آب و در تيزي چون آتش است. اكنون سه سال است كه رخش در خور زين شده و چشم بزرگان در پي اوست. اما هر بار كه مادرش سواري را ببيند كه در پي كره اوست چون شير به كارزا در ميايد. راز اين برما پوشيده است . اما تو بپرهيز و هشدار
كه اين ماديان چون در آيد بجنگ
بدرد دل شيرو وچرم و پلنگ

رستم چون اين سخنان را شنيد كمند كياني را تاب داد و پرتاب كرد و سر كره را در بند آورد. ماديان بازگشت و چون پيل دمان بر رستم تاخت تا سر وي را بدندان بر كند. رستم چون شير ژيان غرش كنان با مشت بر گردن ماديان كوفت. ماديان لرزان شد و بر خاك افتاد و آنگاه برجست و روي پيچيد و به سوي گله شتافت. رستم خم كمند را تنگتر كرد و رخش را فراتر آورد و آنگاه دست يازيد و با چنگ خود پشت رخش را فشرد . اما خم بر پشت رخش نيامد، گوئي خود از چنگ و نيروي رستم آگاه نشد. رستم شادمان شد و دردل گفت « اسب من اينست و اكنون كار من به سامان آمد.» آنگاه چون باد بر پشت رخش جست و بتاخت در آمد. سپس از چوپان پرسيد « بهاي اين اسب چيست؟» چوپان گفت « بهاي اين اسب برو بوم ايران است. اگر تو رستمي از آن توست و بدان كار ايران را به سامان خواهي آورد 
رستم خندان شد و يزدان راسپاس گفت و دل در پيكار بست و به پرورش رخش پرداخت . به اندك زماني رخش درتيزگامي و زورمندي چنان شد كه مردم براي دور كردن چشم بد از وي اسپند در آتش مي انداختند

دل زال زر شد چو خرم بهار
ز رخش نوآئين و فرخ سوار

 

[ سه شنبه 9 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 19:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1418

داستان شماره 1418

 

دژ كوه سپند


بسم الله الرحمن الرحیم


 

 

قسمت چهل و هفتم داستانهای شاهنامه

روز ديگر زال چون از كرده رستم آگاه شد خيره ماند، چه آن ژنده پيل سخت نيرومند بود و بسا سپاهيان كه به حمله آن پيل در رزمگاه از پا در آمده بودند. زال آنگاه دانست كه آنكه كين نريمان را بستاند رستم است. او را نزد خود خواند و سر وروي او را بوسيد و گفت « اي فرزند دلير، تو هر چند خردسالي به مردي و جنگ آوري مانند نداري. پس پيش از آنكه آوازه تو بلند شود و نامبردار شوي و دشمنان به خود آيند بايد خون نريمان، نياي خود را بخواهي و كين از دشمنان وي بستاني
در « كوه سپند» دژي بلند سر به آسمان كشيده است كه حتي عقاب را نيز بر آن گذر نيست و چهار فرسنگ بالا و چهار فرسنگ پهناي آنست. اندرون دژ پر از آب و سبزه و كشت و درخت و زر و دينار است و خواسته و نعمتي نيست كه در آن نباشد. مردمش بي نياز و گردنكش اند. در زمان فريدون، نياي منوچهر ، سر از فرمان شاه پيچيدند و فريدون، نريمان كه سرور دليران بود به گرفتن دژ فرستاد. نريمان چند سال تلاش كرد و به درون دژ راه نيافت. سر انجام سنگي از دژ فرو انداختند و نريمان را از پاي در آوردند . سام دلاور به خونخواهي پدر لشكر به دژ كشيد و سالياني چند راه را بر دژ بست، ولي مردم دژ نيازي به بيرون نداشتند و سرانجام سام به ستوه آمد و نوميد بازگشت و بكام نرسيد
اكنون اي فرزند هنگام آنست كه تو چاره اي بينديشي و تا نامت بلند آوازه نشده خود را در آن دژ بيفكني و بيخ و بن آن بدانديشان را بكني

رستم در كوه سپند


رستم دلاور گفت «چنين مي كنم.» زال گفت « اي فرزند، هوش دار! چاره آنست كه چون خود را چون ساربانان بسازي و بار نمك برداري و به دژ ببري . در دژ نمك نيست و آنجا هيچ كالائي را گرامي تر از نمك نمي شمارند . بدين گونه ترا به دژ راه خواهند داد.» رستم كارواني از شتر برداشت و بر آنها نمك بار كرد و سلاح جنگ را در زير آن پنهان ساخت و تني چند از خويشان دلير خود را همراه كرد و روانه دژ شد. ديده بان آنان را دي و به مهتر دژ خبر برد و او كسي فرستاد و دانست نمك بار دارند. شادمان شد و رستم و يارانش را به درون دژ راه داد . رستم چرب زباني كرد و نمك پيشكش برد و مهتر را سپاسگزار خود ساخت . اهل دژ به گرد كاروان در آمدند و به خريد نمك سرگرم شدند. چون شب در آمد رستم با ياران خود بسوي مهتر دژ تاخت و با وي در آويخت
تهمتن يكي گرز زد بر سرش
به زير زمين شد تو گفتي برش
همه مردم دژ خبر يافتند
سو رزم بدخواه بشتافتند
زبس دارو گيرو زبس موج خون
تو گفتي شفق زآسمان شد نگون
تهمتن به تيغ و به گرز و كمند
سران دليران سراسر بكند

تا روز شد شكست در مردم دژ افتاده بود و همه در فرمان رستم در آمده بودند . رستم به گردا گرد خود چشم انداخت ديد خانه اي از سنگ خارا در دژ بنا كرده و دري از آهن بر آن نهاده اند . گرز خود را فرود آورد ودر آهنين را از جاي انداخت. ديد درون خانه بناي ديگري است : پوشيده به گنبدي، سراسر آكنده به زر و دينار و گوهر. گوئي هر چه زر در كان و گوهر در درياست در آن گرد آورده اند. بي درنگ نامه اي به پدر خود زال نوشت 
وزو آفرين بر سپهدار زال

يل زابلي، پهلو بي همال
پناه گوان ، پشت ايرانيان
فرازنده اختر كاويان

آنگاه پيروزي خود را باز گفت كه « به كوه سپند رسيدم و در آن فرود آمدم و تيره شب با جنگيان در آويختم و آنانرا شكست دادم و بر دژ چيره شدم و خروارها سيم خام وزر ناب و هزاران گونه پوشيدني و گستردني به دست من افتاد. اكنون فرمان پدر چيست؟» زال از مژده پيروزي رستم گوئي دوباره جوان شد. نامه نوشت و بر او آفرين خواند كه « از چون توئي چنين نبردي شايسته بود. دشمنان را در هم شگستي و روان نريمان را شاد كردي. شتر بسيار فرستادم تا آنچه به دست آمده و گزيدني است بر آنها بار كني. چون اين نامه رسيد بي درنگ بر اسب بنشين و پيش من باز گرد كه بي تو اندوهگينم
رستم چنان كرد و شادان رو به سيستان گذاشت. كوي و برزن را به پاس پيروزيش آراستند و سنج و كوس را بنوا در آوردند ، رستم به كاخ سام فرود آمد و آنگاه بنزديك رودابه آمد پسر بخدمت نهاد از بر خاك سر

ببوسيد مادر دو يال و برش
همي آفرين خواند بر پيكرش

سپس نامه به سام نياي رستم نوشتند و او را نيز از پيروزي رستم آگاهي دادند. وي نيز شادماني كرد و فرستاده را خلعت داد و نامه اي پر آفرين و ستايش نزد رستم فرستاد
بنامه درون گفت كز نره شير
نباشد شگفتي كه باشد دلير
عجب نيست از رستم نامور
كه دارد دليري چو «دستان» پدر
بهنگام گردي و گند آوري
همي شير خواهد ازو ياوري

[ سه شنبه 8 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 18:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1417

داستان شماره 1417

 

و سر انجام رستم به دنیا آمد


بسم الله الرحمن الرحیم


 

قسمت چهل و ششم داستانهای شاهنامه

چندي از پيوند زال و رودابه نگذشته بود كه رودابه بارور گرديد و پيكرش گران شد. هر روز چهره اش زردتر و اندامش فربه تر مي شد، تا آنكه زمان زادن فرارسيد. از درد به خود مي پيچيد و سود نداشت. گوئي آهن در درون داشت و يا به سنگ آگنده بود. كوشش پزشكان سود نكرد و سرانجام يك روز رودابه از درد بيخود شد و از هوش رفت. همه پريشان شدند و خبر به زال بردند . زال با ديده پر آب به بالين رودابه آمد و همه را نالان و گريان ديد. ناگهام پر سيمرغ بياد آورد و شاد شد و به سيندخت مادر رودابه مژده چاره داد. گفت تا آتش افروختند و اندكي از پر سيمرغ را بر آتش گذاشت. در همان آن هوا تيره شد و سيمرغ از آسمان فرود آمد . زال غم خود را با وي در ميان گذاشت . سيمرغ گفت « چه جاي غم و اندوه است و چرا شيرمردي چون تو بايد آب در ديده بيارد؟ بايد شادمان باشي، چه ترا فرزندي شير دل و نامجو خواهد آمد
كه خاك پي او ببوسد هژبر
نيارد به سر بر گذشتنش ابر
وز آواز او چرم جنگي پلنگ
شود چاك چاك و بخايد دو چنگ
زآواز او اندر آيد ز جاي
دل مرد جنگي پولاد خاي
ببالاي سرو به نيروي پيل
بانگشت خشت افگنده بر دو ميل

اما براي آنكه فرزند برومند زاده شود بايد خنجري آبگون آماده كني و پزشكي بينا دل و چيره دست را بخواني. آنگاه بگوئي رودابه را بباده مست كنند تا بيم و انديشه از او دور شود و درد را نداند . سپس پزشك تهيگاه مادر را بشكافت و شير بچه را از آن بيرون كشيد. آنگاه تهيگاه را از نو بدوزد . تو گياهي را كه مي گويم با مشك و شير بكوب و در سايه خشك كن و بساي بر جاي زخم بگذار و پر مرا نيز بر آن بكش . آن دارو شفابخش است و پر من خجسته. رودابه به زودي از رنج خواهد رست . تو شاد باش و ترس و اندوه را از دل دور كن.»
سيمرغ پري از بال خود كند و بزال سپرد و بپرواز در آمد. زال سخنان سيمرغ همه را بكار برد و پزشك چيره دست هم آنگاه كه سيندخت خون از ديده مي ريخت كودكي تندرست و درشت اندام و بلند بالا از پهلوي رودابه بيرون كشيد

يكي بچه بد چون گوي شير فش
به بالا بلند و بديدار كش
شگفت اندرو مانده بود مرد و زن
كه نشنيد كس بچه پيل تن

او را رستم نام گذاشتند و در سراسر زابلستان و كابلستان به شادي زادن وي جشن آراستند و زر و گوهر ريختند و داد و دهش كردند. هنگامي كه خبر به سام نريمان نياي رستم رسيد از شادي پيام آور را در درم غرق كرد
رستم از كودكي شيوه اي ديگر داشت . ده دايه او را شير مي داد و هنوز او را بس نبود. چون از شير بازش گرفتند به اندازه پنج مرد خورش مي خورد . به اندك مدتي برز و بالاي مردان گرفت و پهلواني آغاز كرد . در هشت سالگي قامتي چون سرو افراخته داشت و چون ستاره مي درخشيد. به بالا و چهره و راي و فرهنگ ياد آور سام يل بود. سام كه وصف رستم و دلاوري او را شنيد از مازندران با لشكر و دستگاه به ديدار او آمد و او را در كنار گرفت و آفرين گفت و نوازش كرد و از نيرومندي و فرو يال او در شگفت ماند . چندين روز به شادي و باده گساري نشستند تا آنگاه كه سام دستان رستم را بدرود گفت و روانه مازندران شد
رستم باليد و جوان شد و در دليري و زورمندي مانندي نداشت. يك شب رستم پس از آنكه روز را با دوستان به باده گساري بسر آورده بود در خيمه خود خفته بود. ناگهان خروشي بر خاست . تهمتن از خواب بر جست و شنيد كه پيل سپيد زال از بند رها شده و بجان مردم افتاده. بي درنگ گرز نياي خود را بر داشت و رو به سوي پيل گذاشت. نگاهبانان راه را بر او گرفتند كه بيم مرگ است. رستم يكي را به مشت افگند و رو به ديگران آورد و همه ترسان از وي گريختند . آنگاه با گرز ، بند و زنجير را در هم شكست و بسوي ژنده پيل تاخت

همي رفت تازان سوي ژنده پيل
خروشنده مانند درياي نيل
نگه كرد كوهي خروشنده ديد
زمين زير او ديگ جوشنده ديد
رمان ديد از و نامداران خويش
بر آن سان كه بيند رخ گرگ و ميش
تهمتن يكي نعره برزد چو شير
نترسيد و آمد بر او دلير
چو پيل درنده مر او را بديد
بكردار كوهي بر او دويد
بر آورد خرطوم پيل ژيان
بدان تا برستم رساند زيان
تهمتن يكي گرز زد بر سرش
كه خم گشت بالاي كه پيكرش
بلرزيد بر خود كه بيستون
به زخمي بيفتاد خوار و زبون


[ سه شنبه 7 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 18:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1416

داستان شماره 1416

 

پیوستن زال و رودابه


بسم الله الرحمن الرحیم




قسمت چهل و پنجم داستانهای شاهنامه

مهراب را گل رخسار شكفته شد. سيندخت را پيش خواند و نوازش كرد و گفت: « راي تو نيكو بود و كارها به سامان آمد . با خانداني بزرگ و نامدار پيوند ساختيم و سرافرازي يافتيم. اكنون در گنج و خواسته را بگشاي و گوهر بيفشان و جايگاه بياراي و تختي در خور شاهان فراهم ساز و خوانندگان و نوازندگان را بخواه تا آماده پذيرائي شاه زابلستان باشيم.» چيزي نگذشت كه سام دلير با فرزند نامدار و سپاه آراسته فرارسيدند . سام چون ديده اش به رودابه افتاد او را چون بهشتي آراسته ديد و در خوبي و زيباييش فروماند و فرزند را آفرين گفت. سي روز همه بزم و شادي بود و كسي را از طرب خواب برديده نگذشت. آنگاه سام آهنگ سيستان كرد و به شادي باز گشت. زال يك هفته ديگر در كاخ مهراب ماند. آنگاه با رودابه و سيندخت و بزرگان و دليران به زابل باز گشت. شهر را آئين بستند و سام جشني بزرگ بر پا كرد و به سپاس پيوند دو فرزند زر و گوهر بر افشاند. سپس زال را بر تخت شاهي زابلستان نشاند و خود به فرمان شاهنشاه درفش بر افراخت و گاه مازندران كرد

[ سه شنبه 6 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 18:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1415

داستان شماره 1415

 

زال در بارگاه منوچهر


بسم الله الرحمن الرحیم




قسمت چهل و چهارم داستانهای شاهنامه

از آن سوي چون نامه سام نوشته شد زال آنرا تيز بر گرفت و شتابان بر اسب نشست و بدرگاه منوچهر تاخت . چون از آمدنش آگاهي رسيد گروهي از بزرگان درگاه و پهلولنان و نامداران به استقبال او شتافتند و با فر و شكوه بسيار ببارگاهش آوردند. زال زمين ببوسيد و بر شاهنشاه آفرين خواند و نامه سام را به وي سپرد. منوچهر او را گرامي داشت و گرم بپرسيد و فرمود تا رويش را از خاك را ستردند و بر او مشك و عنبر افشاندند. چون از نامه سام و آرزوي زال آگاه شد خنديد و گفت « اي دلاور، رنج ما را افزون كردي و آرزوي دشوار خواستي. اما هر چند به آرزوي تو خشنود نيستم از آنچه سام پير بخواهد دريغ نيست. تو يك چند نزد ما بپاي تا در كار تو با موبدان و دانايان راي زنيم و كام ترا بر آوريم.» آنگاه خوان گستردند و بزمي شاهانه ساختند و شاهنشاه با بزرگان درگاه مي بر گرفتند و به شادي نشستند
روز ديگر منوچهر فرمان داد تا دانايان و اختر شناسان در كار ستارگان ژرف بنگرند و از فرجام زال و رودابه وي را آگاه كنند. اختر شناسان سه روز در اين كار به سر بردند. سر انجام خرم و شادمان باز آمدند كه از اختران پيداست كه فرجام اين پيوند خشنودي شهريار است. از اين دو فرزندي خواهد آمد كه دل شير و نيروي پيل خواهد داشت و پي دشمنان ايران را از بيخ بر خواهد كند

يكي برز بالا بود زورمند
همه شير گيرد بخم كمند
عقاب را بر ترك او نگذرد
سران و مهان را بكس نشمرد
بر آتش يكي گور بريان كند
هوا را بشمشير گريان كند
كمر بسته شهرياران بود
به ايران پناه سواران بود

منوچهر از شادي شگفته شد و فرمان داد تا موبدان و خردمندان گرد آيند و زال را در هوش و دانائي و فرهنگ بيازمايند

آزمودن زال


چون موبدان آماده شدند شاهنشاه براي آزمودن زال در برابر موبدان بنشست تا پرسشهاي ايشان را پاسخ گويد و خردمندي خود را آشكار كند. يكي از موبدان پرسيد « دوازده درخت شاداب ديدم كه هر يك سي شاخه داشت. راز آن چيست؟» موبد ديگر گفت « دو اسب تيز تك ديدم ، يكي چون برف سپيد و ديگري چون قير سياه . هر يك از پي ديگري ميتاخت اما هيچ يك به ديگري نمي رسيد . راز آن چيست؟» ديگري گفت « مرغزاري سرسبز و خرم ديدم كه مردي با داسي تيز در آن ميامد و ترو خشكش را با هم درو مي كرد و زاري و لابه در او كارگر نمي افتاد . راز آن چيست؟» موبد ديگر گفت « دو سرو بلند ديدم كه از دريا سر كشيده بودند و بر آنها مرغي آشيانه داشت . روز بر يكي مي نشست و شام بر ديگري . چون بر سروي مينشست آن سرو شكفته ميشد و چون بر ميخاست آن سرو پژمرده ميشد و خشك و بي برگ مي ماند.» ديگري گفت « شهرستاني آباد و آراسته ديدم كه در كنارش خارستاني بود .مردمان از آن شهرستان ياد نمي كردند و در خارستان منزل مي گزيدند. ناگاه فريادي بر مي خاست و مردمان نيازمند آن شهرستان ميشدند. اكنون ما را بگوي تا راز اين سخنان چيست؟
زال زماني در انديشه فرو رفت و سپس سر بر آورد و چنين گفت: « آن دوازده درخت كه هر يك سي شاخ دارد دوازده ماه است كه هر يك سي روز دارد و گردش زمان بر آنهاست. آن دو اسب تيز پاي سياه و سپيد شب و روزاند كه در پي هم مي تازند و هرگز بهم نمي رسند. دو سرو شاداب كه مرغي بر آنها آشيان دارد نشاني از خورشيد و دونيمه سال است. در نيمي از سال، يعني در بهار و تابستان ، جهان خرمي و سر سبزي دارد . در اين نيمه مرغ خورشيد شش مرحله از راه خود را مي پيمايد. در نيمه ديگر جهان رو به سردي و خشكي دارد و پائيز و زمستان است و مرغ خورشيد شش مرحله ديگر راه را مي پيمايد. مردي كه به مرغزار در ميايد و با داس تر و خشك را بي تفاوت درو مي كند دست اجل است كه لابه و زاري ما را در وي اثر نيست و چون زمان كسي برسد بر وي نمي بخشايد و پيرو جوان و توانگر و درويش را از اين جهان بر مي كند . و اما آن شهرستان آراسته و آباد سراي جاويد است و آن خارستان جهان گذرنده ماست . تا در اين جهانيم از سراي ديگر ياد نمي آريم و به خارو خس دنيا دلخوشيم، اما چون هنگامه مرگ بر خيزد و داس اجل به گردش در آيد ما را ياد جهان ديگر در سر ميايد و دريغ مي خوريم كه چرا از نخست در انديشه سراي جاويد نبوده ايم.» چون زال سخن به پايان آورد موبدان بر خردمندي و سخن داني او آفرين خواندند و دل شهريار به گفتار او شادان شد

هنرنمائي زال


روز ديگر چون آفتاب برزد ، زال كمر بسته به نزد منوچهر آمد تا دستور باز گشتن بگيرد، چه از دوري رودابه بي تاب بود . منوچهر خنديد و گفت « يك امروز نيز نزد ما باش تا فردا ترا چنانكه در خور جهان پهلوانان است نزد پدر فرستيم .» آنگاه فرمان داد تا سنج و كوس را به صدا در آورند و گردان و دليران و با پلوانان با تيرو كمان و سپر و شمشير و نيزه و ژوبين به ميدان در آمدند تا هر يك هنرمندي و دليري خويش را آشكار كنند. زال نيز تيرو كمان برداشت و سلاح بر آراست و بر اسب نشست و به ميدان در آمد . در ميانه ميدان درختي بسيار كهنسال بود. زال خدنگي در كمان گذاشت و اسب بر انگيخت و تيز از شست رها كرد. تيز بر تنه درخت كهنسال فرود آمد و از سوي ديگر بيرون رفت. فرياد آفرين از هر سو بر خاست. آنگاه زال تيرو كمان فرو گذاشت و ژوبين بر داشت و بر سپرداران حمله برد و به يك ضربت شكافها را از هم شكافت. منوچهر از نيروي بازوي زال در شگفتي شد. براي آنكه او را بهتر بيازمايد فرمان داد تا نيزه داران عنان به جانب او پيچيدند
زال به يك حمله جمع آنان را پريشان كرد. سپس به پهلواني كه از ميان ايشان دلير تر و زورمند تر بود رو كرد و تيز اسب تاخت و چون به وي رسيد چنگ در كمر گاهش زد و او را چابك از اسب بر داشت تا بر زمين بكوبد كه غريو ستايش از گردن كشان و تماشاگران بر خاست . شاهنشاه بر او آفرين خواند و وي را خلعت داد و زرو گوهر بخشيد

برگشتن زال نزد پدر
آنگاه منوچهر فرمان داد تا به سام يل نامه نوشتند كه « پيك تو رسيده و بر آرزوي جهان پهلوانان آگاه شديم . فرزند دلاور را نيز آزموديم. خردمند و دلير و پر هنر است. آرزويش را بر آورديم و او را شادمان نزد پدر فرستاديم. دست بدي از دليران دور باد و همواره شادو كامروا باشيد
زال از شادماني سر از پا نمي شناخت . شتابان پيكي تيزرو بر گزيد و نزد پدر پيام فرستاد كه « بدرود باش كه شاهنشاه كام ما را بر آورد.» سام از خرمي شكفته شد. با سران سپاه و بزرگان درگاه به پيشواز زال رفت. دو نامدار يكديگر را گرم در برگرفتند . آنگاه زال زمين خدمت بوسيد و پدر را ستايش كرد و بر راي نيكش آفرين خواند. سام فرمود تا جشن آراستند و خوان گستردند و به شادي شاهنشاه مي گرفتند و پيام به مهراب و سيندخت فرستادند كه « زال با فرمان پادشاه بازگشت و نويد پيوند آورد. اينك چنان كه پيمان كردم با سپاه و دستگاه به خاك شما مهمان ميائيم

 

[ سه شنبه 5 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 18:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1414

داستان شماره 1414

 

 

گفتگوي سام و سيندخت


بسم الله الرحمن الرحیم




قسمت چهل و سوم داستانهای شاهنامه
 
از آنسوي مهراب كه از كار سام و سپاهيان آگاه شد بر سيندخت و رودابه خشم گرفت كه راي بيهوده زديد و كشور مرا در كام شير انداختيد. اكنون منوچهر سپاه به ويران ساختن كابل فرستاده است. كيست كه در برابر سام پايداري كند؟ همه تباه شديم. چاره آنست كه شما را بر سر بازار به شمشير سر از تن جدا كنم تا خشم منوچهر فرو نشيند و از ويران ساختن كابل باز ايستد و جان و مال مردم از خطر تباهي برهد
سيندخت زني بيدار دل ونيك تدبير بود. دست در دامان مهراب زد كه يك سخن از من بشنو و آنگاه اگر خواهي ما را بكش. اكنون كاري دشوار پيش آمده و تن و جان و بوم و بر ما در خطر افتاده. در گنج را باز كن و گوهر بيفشان و مرا اجازت ده تا پيشكشهاي گرانبها بردارم و پوشيده نزد سام روم و چاره جو شوم و دل را نرم كنم و كابل را از خشم شاه بر هانم.» مهراب گفت « جان ما در خطر است ، گنج و خواسته را بهائي نيست . كليد گنج را بردار و هر چه مي خواهي بكن .» سيندخت از مهراب پيمان گرفت كه تا باز گشتن او بر رودابه گزندي نرساند و خود با گنج و خواسته و زر و گوهر بسيار و سي اسب تازي و سي اسب پارسي و شصت جام زر و پر از مشك و كافور و ياقوت و پيروزه و صد اشتر سرخ موي و صد اشتر راهوار و تاجي پر گوهر شاهوار و تختي از زر ناب و بسياري از هديه هاي گرانبهاي ديگر رهسپار در گاه سام شد


گفتگوي سام و سيندخت


به سام آگهي دادند كه فرستاده اي با گنج و خواسته فراوان از كابل رسيده است. سام بار داد و سيندخت به سرا پرده در آمد و زمين بوسيد و گفت« از مهراب شاه كابل پيام و هديه آورده ام. سام نظر كرد و ديد تا دو ميل غلامان و اسبان و شتران وپيلان و گنج و خواسته مهراب است . فروماند تا چه كند . اگر هديه از مهراب به پذيرد منوچهر خشمگين خواهد شد كه او را با گرفتن كابل فرستاده است و وي از دشمن ارمغان مي پذيرد . اگر نپذيرد فرزندش آزرده خواهد شد و باز پيمان ديرين را به ياد وي خواهد آورد. عاقبت سر بر آورد و گفت « اسبان و غلامان و اين هديه و خواسته همه را بگنجور زال زر بسپاريد . سيندخت شاد شد و گفت تا بر پاي سام گوهر افشاندند. آنگاه زبان گشاد« اي پهلوان، در جهان كسي را با تو ياراي پايداري نيست. سر بزرگان در فرمان تو است و فرمانت بر جهاني رواست. اما اگر مهراب گنهكار بود مردم كابل را چه گناه كه آهنگ جنگ ايشان كردي؟ كابليان همه دوستدار و هواخواه تواند و بشادي تو زنده اند و خاك پايت را برديده ميسايند. از خداوندي كه ماه و آفتاب و مرگ و زندگي را آفريده انديشه كن و خون بيگناهان را بر خاك مريز
سام از سخنداني فرستاده در شگفت شد و انديشيد « چگونه است كه مهراب با اينهمه مردان و دليران زني را نزد او فرستاده است؟» گفت « اي زن، آنچه ميپرسم به راستي پاسخ بده. تو كيستي و با مهراب چه نسبتي داري؟» رودابه در هوش و فرهنگ و خرد و ديدار بچه پايه است و زال چگونه بر وي دل بسته است؟» سيندخت گفت« اي نامور، مرا به جان زينهار بده تا آنچه خواستي آشكارا بگويم .» سام او را زينهار داد . آنگاه سيندخت راز خود را آشكار كرد كه « جهان پهلوانا، من سيندخت همسر مهراب و مادر رودابه و از خاندان ضحاكم. در كاخ مهراب ما همه ستايش گر و آفرين گوي توايم و دل به مهر تو آكنده داريم . اكنون نزد تو آمده ام تا بدانم هواي تو چيست . اگر ما گناهكار و بد گوهريم و در خور پيوند شاهان نيستيم من اينك مستمند نزد تو ايستاده ام . اگر كشتني ام بكش و اگر در خور زنجيرم در بند كن . اما بي گناهان كابل را ميازار و روز آنرا تيره مكن و بر جان خود گناه مخر
سام ديده بر كرد. شير زني ديد بلند بالا و سرو رفتار و خردمند و روشندل. گفت« اي گرانمايه زن ، خاطر آسوده دار كه تو و خاندان تو در امان منيد و با پيوند دختر تو و فرزند خويش همداستانم. نامه به شاهنشاه نوشتم و در خواسته ام تا كام ما را بر آورد . اكنون نيز در چاره اين كار خواهم كوشيد. شما نگراني به دل راه مدهيد . اما اين رودابه چگونه پريوشي است كه دل زال دلاور را چنين در بند كشيده . او را به من نيز بنما تا بدانم به ديدار و بالا چگونه است.» سيندخت از سخن سام شادان شد و گفت« پهلوان بزرگي كند و با ياران وسپاهيان به خانه ما خراميد و ما را سر افراز كند و رودابه را نيز به ديدار خود شاد سازد . اگر پهلوان به كابل آيد همه شهر را بنده و پرستنده خود خواهد يافت. سام خنديد و گفت« غم مدار كه اين كام تو نيز بر آورده خواهدشد. هنگامي كه فرمان شاه برسد با بزرگان و سران سپاه و نامداران زابل به كاخ تو مهمان خواهيم آمد.» سيندخت خرم و شكفته با نويد نزد مهراب باز گشت

 

 

[ سه شنبه 4 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 18:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1413

داستان شماره 1413

 

سام و منوچهر


بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت چهل و دوم داستانهای شاهنامه

 

شكوه زال
در كابل از آهنگ شاه خبر يافتند. شهر به جوش آمد و از مردمان خروش بر خاست. خاندان مهراب را نويدي گرفت و رودابه آب از ديده روان ساخت. شكوه بيش زال بردند كه اين چه بيداد است؟ زال آشفته و پر خروش شد. با چهره اي دژم و دلي پر انديشه از كابل به سوي لشكر پدر تاخت. پدر سران سپاه را به پيشواز او فرستاد . زال دلي پر از شكوه و اندوه از در درآمد و زمين را بوسه داد و بر سام يل آفرين خوانده و گفت « اي پهلوان بيدار دل همواره پايبند ه باشي. در همه ايرانشهر از جوانمردي و دليري تو سخن است. مردمان همه به تو شادند و من از تو ناشاد . همه از تو داد مي يابند و من از تو بيداد. من مردي مرغ پرورده و رنج ديده ام . با كس بد نكرده ام و بد نمي خواهم. گناهم تنها آن است كه فرزند سامم. چون از مادر زادم مرا از وي جدا كردي و بكوه انداختي. برنگ سپيد و سياه خرده گرفتي و با جهان آفرين به ستيز بر خاستي تا از مهر مادر و نوازش پدر دور ماندم. يزدان پاك در كارم نظر كرد و سيمرغ مرا پرورش داد تا به جواني رسيدم و نيرومند و هنرمند شدم. اكنون از پهلوانان و نامداران كسي به برز و يال و بجنگ آوري و سر افرازي با من برابر نيست . پيوسته فرمان ترا نگاه داشتم و در خدمت كوشيدم . از همه گيتي به دختر مهراب دل بستم كه هم خوبروي است و هم فر و شكوه بزرگي دارد. باز جز به فرمان تو نرفتم و خودسري نكردم و از تو دستور خواستم. مگر در برابر مردمان پيمان نكردي كه مرا نيازاري و هيچ آرزوئي از من باز نداري؟ اكنون كه آرزوئي خواستم از مازندران و گرگساران با سپاه به پيكار آمدي ؟ آمدي تا كاخ آرزوي مرا ويران كني؟ همينگونه داد مرا مي دهي و پيمان نگاه مي داري؟ من اينك بنده فرمان توام و اگرم خشم گيري تن و جانم تر است. بفرما تا مرا با اره بدو نيم كنند اما سخن از كابل نگويند. با من هر چه خواهي بكن اما با آزار كابليان همداستان نيستم. تا من زنده ام به مهراب گزندي نخواهد رسيد. بگو تا سر از تن من بردارند آنگاه آهنگ كابل كن
سام در انديشه فرو رفت و خاموش ماند . عاقبت سر برداشت و پاسخ داد كه « اي فرزند دلير، سخن درست مي گوئي. با تو آئين مهر به جا نياوردم و براه بيداد رفتم. پيمان كردم كه هر آرزو كه خواستي بر آورم. اما فرمان شاه بود و جز فرمان بردن چاره نبود . اكنون غمگين مباش و گره از ابروان بگشاي تا در كار تو چاره اي بينديشم، مگر شهريار را با تو مهربان سازم و دلش را براه آورم

نامه سام به منوچهر


آنگاه سام نويسنده را پيش خواند و فرمود تا نامه اي به شاهنشاه نوشتند كه « شهريارا، صدو بيست سال است كه بنده وار در خدمت ايستاده ام. در اين ساليان به بخت شاهنشاه شهرها گشودم و لشكرها شكستم. دشمنان ايران شهر را هر جا يافتم بگرز گران كوفتم و بد خواهان ملك را پست كردم. پهلواناني چون من ، عنان پيچ و گرد افكن و شير دل، روزگار به ياد نداشت. ديوان مازندران را كه از فرمان شهريار پيچيدند در هم شكستم و آه از نهاد گردنكشان گرگان بر آوردم. اگر من در فرمان نبودم اژدهائي را كه از كشف رود بر آمد كه چاره مي كرد؟ دل جهاني از او پر هراس بود. پرنده و درنده از آسيبش در امان نبودند. نهنگ دژم را از آب و عقاب تيز پر را از هوا به چنگ مي گرفت. چه بسيار از چهار پايان و مردمان را در كام برد. به بخت شهريار گرز بر گرفتم و به پيكار اژدها رفتم . هر كه دانست مرگم را آشكار ديد و مرا بدرود كرد. نزديك اژدها كه رفتم گوئي دريائي از آتش در كنار داشتم. چون مرا ديد چنان بانگ زد كه جهان لرزان شد . زبانش چون درختي سياه از كام بيرون ريخته و بر راه افتاده بود. به ياري يزدان بيم به دل راه ندادم . تير خدنگي كه از الماس پيكان داشت بكمان نهادم و رها كردم و يكسوي زبانش را بكام دوختم. تير ديگر در كمان گذاشتم و بر كام او زدم و سوي ديگر زبان را نيز به كام وي دوختم. بر خود پيچيده و نالان شد. تير سوم را بر گلويش فرو بردم و خون از جگرش جوشيد و بخود پيچيد و نزديك آمد . گرز گاو سر را بر كشيدم و اسب پيلتن را از جاي بر انگيختم و به نيروي يزدان و بخت شهريار چنان بر سرش كوفتم كه گوئي كوه بر وي فرود آمد . سرش از مغز تهي شد و زهرش چون رود روان گرديد و دم و دود بر خاست . جهاني بر من آفرين گفتند و از آن پس جهان آرام گرفت و مردمان آسوده شدند. چون باز آمدم جوشن بر تنم پاره پاره بود و چندين گاه از زهراژدها زيان ميديدم. از دلاوريهاي يكديگر كه در شهرها نمودم نمي گويم. خود مي داني با دشمنان تو در مازندران و ديلمان چه كردم و بروزگار ناسپاسان چه آوردم. هر جا اسبم پاي نهاد دل نره شيران گسسته شد و هر جا تيغ آختم سر دشمنان بر خاك ريخت. در اين ساليان دراز پيوسته بسترم زين اسب و آرامگاهم ميدان كارزا بود . هرگز از زاد و بوم خود ياد نكردم و همه جا به پيروزي شاه دلخوش بودم و جز شادي وي نجستم. اكنون اي شهريار بر سرم گرد پيري نشسته و قامت افراخته ام دوتائي گرفته. شادم كه عمر را در فرمان شاهنشاه بسر بردم و در هواي او پير شدم. اكنون نوبت فرزندم زال است . جهان پهلواني را به وي سپردم تا آنچه من كردم از اين پس او كند و دل شهريار را به هنرمندي و دلاوري و دشمن كشي شاد سازد، كه دلير و هنرور و مرد افگن است و دلش از مهر شاه آگنده است. زال را آرزوئي است. به خدمت ميايد تا زمين ببوسد و به ديدار شاهنشاه شادان شود و آرزوي خويش را بخواهد 
شهريار از پيمان من با زال آگاه است كه در ميان گروه پيمان كردم هر آنچه آرزو دارد برآورم. وقتي عزم كابل نمودم پريشان و دادخواه نزد من آمد كه اگر مرا به دونيم كني بهتر است كه روي به كابل گذاري . دلش در گرو مهر رودابه دختر مهراب است و بي او خواب و آرام ندارد . او را رهسپار درگاه كردم تا خود رنج درون را باز گويد . شاهنشاه با وي آن كند كه از بزرگواران در خور است . مرا حاجت گفتار نيست. شهريار نخواهد كه بندگان درگاهش پيمان بشكنند و پيمان داران را بيازارند ، كه مرا در جهان همين يك فرزند است و جز وي يار و غمگساري ندارم شاه ايرا ن پاينده باد

 

 

[ سه شنبه 3 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 18:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1412

داستان شماره 1412

 

 

آگاه شدن منوچهر


بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

قسمت چهل و یکم داستانهای شاهنامه

خبر به منوچهر رسيد كه فرزند سام دل به دختر مهراب داده است . شاهنشاه گره بر ابروان انداخت و با خود انديشيد كه « ساليان دراز فريدون و خاندانش در كوتاه كردن دست ضحاكيان كوشيده اند. اينك اگر ميان خاندان سام و مهراب پيوندي افتد از فرجام آن چگونه مي توان ايمن بود؟ بسا كه فرزند زال به مادر گرايد و هواي شهرياري در سرش افتد و مدعي تاج و تخت شود و كشور را پر آشوب كند. بهتر آنست كه در چاره اين كار بكوشم و زال را چنين پيوندي باز دارم.» در اين هنگام سام از جنگ با ديوان مازندران و نافرمانان گرگان به عزم ديدارمنوچهر باز مي گشت . منوچهر فرزند خود نوذر را با بزرگان درگاه و سپاهي با شكوه به پيشواز او فرستاد تا او را به بارگاه آرند. وقتي سام فرود آمد منوچهر او را گرامي داشت و نزد خود بر تخت نشاند و از رنج راه و پيروزيهاي وي در ديلمان و مازندران پرسيد . سام داستان جنگها و چيرگيهاي خود و شكست و پريشاني دشمنان و كشته شدن كركوي از خاندان ضحاك را از همه باز مي گفت . منوچهر آن را بسيار به نواخت و به دلاوري و هنرمندي ستايش كرد. سام مي خواست سخن از زال و رو دابه درميان آورد و چون دل شاه به كرده او شاد بود آرزوئي بخواهد كه منوچهر پيشدستي كرد و گفت « اكنون كه دشمنان ايران در مازندران و گرگان پست كردي و دست ضحاك زادگان را كوتاه ساختي هنگام آنست كه لشگر به كابل و هندوستان بري و مهراب را نيز كه خاندان ضحاك مانده است از ميان برداري و كابلستان را به بخت شاهنشاه در تصرف آوري و خاطر ما را از اين رهگذر آسوده سازي
سخن در گلوي سام شكست و خاموش ماند. از فرمان شاه چاره نبود . ناچار نماز برد و زمين بوسيد و گفت « اكنون كه راي شاه جهاندار بر اين است چنين مي كنم. آنگاه با سپاهي گران روي به سيستان گذاشت

 

[ سه شنبه 2 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 18:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1411

داستان شماره 1411

 

 

 

رودابه ، سیندخت ، مهراب


بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

 

قسمت چهلم داستانهای شاهنامه

 

آگاه شدن سيندخت از كار رودابه

ميان زال و رودابه زني زيرك و سخنگوي واسطه بود كه پيام آن دو را بيكديگر ميرساند. وقتي فرستاده از نزد سام باز آمد زال او را نزد رودابه فرستاد تا مژده رضاي پدر را باو برساند. رودابه كه شادمان شد و به اين مژده زن چاره گر را گرامي داشت و گوهر و جامه گرانبها نيز به وي داد تا با پيام و درود به زال برساند. زن چاره گر وقتي از ايوان رودابه بيرون مي رفت چشم سيندخت مادر رودابه براو افتاد. بد گمان شد و پرسش گرفت كه كيستي و اينجا چه مي كني ؟ زن بيمناك شد و گفت «من زني بي آزارم. جامه و گوهر به خانه مهتران براي فروش مي برم. دختر شاه كابل پيرايه اي گرانبها خواسته بود. نزد وي بردم و اكنون باز مي گردم.» سيندخت گفت « بها را فردا خواهد داد.» سيندخت بدگمانيش نيرو گرفت و زن را باز جست و جامه و انگشتر را كه رودابه باو داده بود بديد و بشناخت و بر آشفت و زن را برو در افكند و سخت بكوفت و خشمگين نزد رودابه رفت و گفت «اي فرزند اين چه شيوه ايست كه پيش گرفتي ؟ همه عمر بر تو مهر ورزيده ام و هر آرزو كه داشتي بر آوردم و تو راز از من نهان مي كني ؟ اين زن كيست . به چه مقصود نزد تو مي آيد ؟ انگشتر براي كدام مرد فرستاده اي؟ تو از نژاد شاهاني و از تو زيباتر و خوب رو تر نيست، چرا در انديشه نام خود نيستي و مادر را چنين به غم مي نشاني؟» رودابه سر به زير افگند و اشك از ديده بر رخسار ريخت و گفت « اي گرانمايه مادر، پايبند مهر زال زرم . آن زمان كه سپهبد از زابل به كابل آمد فريفته دليري و بزرگي او شدم و بي او آرام ندارم. با يكديگر نشستيم و پيمان بستيم اما سخن جز بداد و آئين نگفتيم. زال مرا به همسري خواست و فرستاده اي نزد سام گسيل كرد. سام نخست آزرده شد اما سرانجام بكام فرزند رضا داد. اين زن مژده شادماني را آورده بود و انگشتر را به شكرانه اين مژده براي زال ميفرستادم.» سيندخت چون راز دختر را شنيد خيره ماند و خاموش شد. سرانجام گفت« فرزند، اين كار كاري خردمندانه نيست . زال دليري نامدار و فرزند سام بزرگ پهلوانان ايران است و از خاندان نريمان دلاور است . بزرگ و بخشنده و خردمند است . اگر به وي دلداده اي برتو گناهي نيست. اما شاه ايران اگر اين راز را بداند خشمش دامن خاندان ما را خواهد گرفت و كابل را با خاك يكسان خواهد كرد ، چه ميان خاندان فريدون و ضحاك كينه ديرين است . بهتر است از اين انديشه در گذري و بر آنچه شدني نيست دل خوش نكني.» آنگاه سيندخت زن چاره گر را نوازش كرد و روانه ساخت و از او خواست تا اين راز را پوشيده بدارد و خود پس از تيمار رودابه آزرده و گريان به بستر رفت

خشم گرفتن مهراب


شب كه مهراب به كاخ خويش آمد سيندخت را غمناك و آشفته ديد. گفت « چه روي داده كه ترا چنين آشفته مي بينم؟» سيندخت گفت «دلم از انديشه روزگار پر خون است . از اين كاخ آباد و سپاه آراسته و دوستان يكدل و شادي و رامش ما چه خواهد ماند؟نهالي به شوق كاشتيم و به مهر پرورديم و به پاي آن رنج فراوان برديم تا ببار آمد و سايه گستر شد. هنوز دمي در سايه اش نيارميده ايم كه خاك ميايد و در دست ما از آنهمه رنج و آرزو و اميد چيزي نمي ماند . ازين انديشه خاطرم پراندوه است. مي بينم كه هيچ چيز پايدار نيست و نمي دانم انجام كار ما چيست.» مهراب از اين سخنان درشگفتي شد و گفت « آري، شيوه روزگار اينست . پيش از ما نيز آنان كه كاخ و دستگاه داشتند به همين راه رفتند . جهان سراي پايدار نيست . يكي ميايد و ديگري ميگذرد. با تقدير پيكار نمي توان كرد . اما اين سخني تازه نيست . از دير باز چنين بوده است . چه شده كه امشب در اين انديشه افتاده اي؟» سيندخت سر به زير آگند و اشك از ديده فرو ريخت و گفت « به اشاره سخن گفتم مگر راز را بر تو نگشايم. اما چگونه مي توانم رازي را از تو بپوشم. فرزند سام در راه رو دابه همه گونه دام گسترده و دل او را در گرو مهر خود كشيده و رودابه بي روي زال آرام ندارد. هر چه پندش دادم سودي نكرد. همه سخن از مهر زال مي گويد
مهراب ناگهان بپاي خاست و دست بر شمشير كرد و لرزان بانگ بر آورد كه « رودابه نام و ننگ نمي شناسد و نهاني با كسان هم پيمان مي شود و آبروي خاندان ما را برباد مي دهد. هم اكنون خون او را بر خاك خواهيم ريخت.» سيندخت بر دامنش آويخت كه « اندكي بپاي و سخن بشنو آنگاه هر چه مي خواهي بكن اما خون بي گناهي را بر خاك مريز.» مهراب تيغ را به سوئي افگند و خروش بر آورد كه « كاش رودابه را چون زاده شد در خاك كرده بودم تا امروز بر پيوند بي گانگان دل نبندد و ما را چنين گزند نرساند . اگر سام و منوچهر بدانند كه زال به دختري از خاندان ضحاك دلبسته يك نفر در اين بوم و بر زنده نخواهند گذاشت و دمار از روز گار ما بر خواهند آورد.» سيندخت به شتاب گفت« بيم مدار كه سام از اين راز آگاهي يافته است و براي چاره كار روي به دربار منوچهر گذاشته.» مهراب خيره ماند و سپس گفت « اي زن، سخن درست بگو و چيزي پنهان مكن، چگونه مي توان باور داشت كه سام ، سرور پهلوانان، بر اين آرزو هم داستان شود؟ اگر گزنده سام و منوچهر نباشد در جهان از زال دامادي بهتر نمي توان يافت. اما چگونه مي توان از خشم شاهنشاه ايمن بود؟» سيندخت گفت«اي شوي نامدار، هرگز با تو جز راست نگفته ام . آري، اين راز بر سام گشاده است و بسا كه شاهنشاه نيزهمداستان شود. مگر فريدون دختران شاه يمن را براي فرزندانش به زني نخواست؟» اما مهراب خشمگين بود و آرام نمي شد. گفت« بگوي تا رودابه نزد من آيد
سيندخت بيمناك شد مبادا او را آزار كند . گفت« نخست پيمان كن كه او را گزند نخواهي زد و تندرست به من باز خواهي داد تا او را بخوانم.» مهراب ناگزير پذيرفت. سيندخت مژده به رودابه برد كه « پدر آگاه شد اما از خونت در گذشت.» رودابه سر برافروخت كه « از راستي بيم ندارم و بر مهر زال استوارم.» آنگاه دلير پيش پدر رفت. مهراب از خشم بر افروخته بود . بانگ برداشت و درشتي كرد و سقط گفت. رودابه چون عتاب پدر را شنيد دم فرو بست و مژه بر هم گذاشت و آب از ديده روان كرد و آزرده و نالان به ايوان خود باز آمد

[ سه شنبه 1 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 18:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1410

داستان شماره 1410

 

 

نامه زال به سام


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت سی و نهم داستانهای شاهنامه

 

زال به سام نامه نوشت كه « اي نامور، آفرين خداي بر تو باد . آنچه بر من گذشته است مي داني و از ستم هائي كه كشيده ام آگاهي: وقتي از مادرزادم بي كس و بي يار در دامن كوه افتادم و با مرغان هم زاد و توشه شدم. رنج باد و خاك و آفتاب ديدم و از مهر پدر و آغوش مادر دور ماندم . آنگاه كه تو در خز و پرنيان آسايش داشتي من در كوه كمر و در پي روزي بودم . باري فرمان يزدان بود و از آن چاره نبود. سر انجام به من باز آمدي و مرا در دامن مهر خود گرفتي ، اكنون مرا آرزوئي پيش آمده كه چاره آن به دست توست. من مهر رودابه دختر مهراب را بدل دارم و شب و روز از انديشه او آرام ندارم. دختري آزاده و نكومنش و خوب چهره است. حور بدين زيبائي و دل آرائي نيست . مي خواهم او را چنان كه كيش و آئين ماست به همسري بر گزينم . راي پدر نامدار چيست؟ بياد داري كه وقتي مرا از كوه باز آوردي در برابر گروه بزرگان و پهلوانان و موبدان پيمان كردي كه هيچ آرزوئي را از من دريغ نداري ؟ اكنون آرزوي من اينست و نيك مي داني كه پيمان شكستن، آئيمن مردان نيست

پاسخ سام


سام چون نامه زال را ديد و آرزوي فرزند را دانست سرد شد و خيره ماند. چگونه مي توان بر پيوندي ميان خاندان خود كه از فريدون نژاد داشت با خاندان ضحاك همداستان شود؟ دلش از آرزوي زال پر انديشه شد و با خود گفت «سر انجام زال گوهر خود را پديد آورد. كسي را كه مرغ در كوهسار پرورده باشد كام جستنش چنين است.» غمگين از شكارگاه بخانه باز آمد و خاطرش پر انديشه بود كه « اگر فرزند را باز دارم پيمان شكسته ام و اگر هم داستان باشم زهر و نوش را چگونه مي توان در هم آميخت؟ از اين مرغ پرورده و آن ديو زاده چگونه فرزندي پديد خواهد آمد و شاهي زابلستان بدست كه خواهد افتاد؟» آزرده و اندوهناك به بستر رفت . چون روز بر آمد موبدان و دانايان و اختر شناسان را پيش خواند و داستان زال و رودابه را با آنان در ميان گذاشت و گفت « چگونه مي توان دو گوهر جدا چون آتش را فراهم آورد و ميان خاندان فريدون و ضحاك پيوند انداخت؟ در ستارگان بنگريد و طالع فرزندم زال را باز نمائيد و ببينيد دست تقدير بر خاندان ما چه نوشته است
اختر شناسان روزي دراز در اين كار بسر بردند. سرانجام شادان و خندان پيش آمدند و مژده آوردند كه پيوند دختر مهراب و فرزند سام فرخنده است. از اين دو تن فرزندي دلاور زاده خواهد شد كه جهاني را فرمانبر دار و نگاهبان خواهد بود؛ پي بد انيشان را از خاك ايران خواهد بريد و سر تورانيان را ببند خواهد آورد. دشمنان ايرانشهر را كيفر خواهد داد و نام پهلوانان در جهان به او بلند آوازه خواهد شد

بدو باشد ايرانيان را اميد
از او پهلوان را خرام و نويد
خنك پادشاهي بهنگام اوي
زمانه بشاهي برد نام اوي
چه روم و چه هند و چه ايران زمين
نويسند همه نام او بر نگين

سام از گفتار اختر شناسان شاد شد و آنان را درهم و دينار داد و فرستاده زال را پيش خواند و گفت « بفرزند شير افكنم بگوي كه هر چند چنين آرزوئي از تو چشم نداشتم، ليك چون با تو پيمان كرده ام كه هيچ خواهشي را از تو دريغ نگويم بخشنودي تو خشنودم. اما بايد از شهريار فرمان برسد. من هم امشب از كارزار بدرگاه شهريار خواهم شتافت و تا راي او را باز جويم

[ سه شنبه 30 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 18:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1409

داستان شماره 1409

 

 

رای زدن زال با موبدان

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

قسمت سی و هشتم داستانهای شاهنامه

  زال همواره در انديشه رودابه بود و آني از خيال او غافل نمي شد . مي دانست كه پدرش سام و شاهنشاه ايران منوچهر با همسري او با دختر مهراب همداستان نخواهند شد. چون روز ديگر شد در انديشه چاره اي كس فرستاد و موبدان و دانايان و خردمندان را نزد خود خواند و سخن آغاز كرد و راز دل را با آنان در ميان گذاشت و گفت « دادار جهان همسر گرفتن را دستور و آئين آدميان كرد تا از آنان فرزندان پديد آيند و جهان آباد و برقرار بماند . دريغ است كه نژاد سام و نريمان و زال زر را فرزندي نباشد و شيوه پهلواني و دلاوري پايدار نماند . اكنون راي من اينست كه رودابه دختر مهراب را به زني بخواهم كه مهرش را در دل دارم و از او خوبروتر و آزاده تر نمي شناسم. شما در اين باره چه مي گوئيد.» موبدان خاموش ماندند و سر به زير افكندند . چه مي دانستند مهراب از خاندان ضحاك است و سام و منوچهر بر اين همسري همداستان نخواهند شد. زال دوباره سخن آغاز كرد و گفت «مي دانم كه مرا در خاطر به اين انديشه نكوهش مي كنيد ، اما من رودابه را چنان نكو يافته ام كه از او جدا نمي توانم زيست و بي او شادمان نخواهم بود. دلم در گرو محبت اوست . بايد راهي بجوئيد و مرا در اين مقصود ياري كنيد . اگر چنين كرديد به شما چندان نيكي نخواهم كرد كه هيچ مهتري با كهتران خود نكرده باشد.» موبدان و دانايان كه زال را در مهر رودابه چنان استوار ديدند گفتند « اي نامدار، ما همه در فرمان توايم و جز كام و آرام تو نمي خواهيم. همسر خواستن ننگ نيست و مهراب هر چنددر بزرگي با تو همپايه نيست اما نامدار و دلير است و شكوه شاهان دارد و ضحاك گرچه بي دادگر بود بر ايرانيان ستم بسيار روا داشت اما شاهي توانا و پردستگاه بود . چاره آنست كه نامه اي به سام نريمان بنويسي و آنچه در دل داري با وي بگوئي و او را با انديشه خود همرا ه كني . اگر سام همداستان باشد منوچهر از راي او سرباز نخواهد زد

 

[ سه شنبه 29 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 17:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1408

داستان شماره 1408

 

داستان زال و رودابه


بسم الله الرحمن الرحیم

 

قسمت سی و هفتم داستانهای شاهنامه

سيندخت و رودابه
پس از آنكه مهراب از خيمه گاه زال باز گشت نزد همسرش«سيندخت» و دخترش «رودابه» رفت و به ديدار آنان شاد شد. سيندخت در ميان گفتار از فرزند سام جويا شد كه « او را چگونه ديدي و با او چگونه بخوان نشستي؟ در خور تخت شاهي هست و با آميان خو گرفته و آئين دليران مي داند يا هنوز چنان است كه سيمرغ پرورده بود؟» مهراب به ستايش زال زبان گشود كه « دليري خردمند و بخنده است و در جنگ آوري و رزمجوئي او را همتا نيست
رخش سرخ ماننده ارغوان
جوانسال و بيدارو بختش جوان
بكين اندرون چون نهنگ بلاست
بزين اندرون تيز چنگ اژدهاست
دل شير نر دارد و زور پيل
دودستش به كردار دريا ي نيل
چو برگاه باشد زر افشان بود
چو در چنگ باشد زر افشان بود

تنها موي سرو رويش سپيد است. اما اين سپيدي نيز برازنده اوست و او را چهره اي مهر انگيز ميبخشد
رودابه دختر مهراب چون اين سخنان را شنيد رخسارش برافروخته گرديد و ديدار زال را آرزومند شد


راز گفتن رودابه با نديمان
رودابه پنج نديم همراز و همدل داشت.راز خود را با آنان در ميان گذاشت كه «من شب و روز در انديشه زال و به ديدار او تشنه ام و از دوري او خواب و آرام ندارم . بايد چاره اي كنيد و مرا بديدار زال شادمان سازيد.» نديمان نكوهش كردند كه در هفت كشور به خوبروئيت كسي نيست و جهاني فريفته تواند؛ چگونه است كه تو فريفته مردي سپيد موي شده اي و بزرگان و ناموراني را كه خواستار تواند فرو گذاشته اي؟ رودابه بر ايشان بانگ زد كه سخن بيهوده مي گوئيد و انديشه خطا داريد .من اگر بر ستاره عاشق باشم ماه مرا به چه كار ميايد؟ من فريفته هنرمندي و دلاوري زال شده ام و مرا با روي و موي او كاري نيست. با مهر او قيصر روم و خاقان چين نزد من بهائي ندارند
جز او هرگز اندر دل من مباد
جز از وي بر من مياريد باد
بر او مهربانم نه بر روي و موي
بسوي هنر گشتمش مهر جوي

نديمان چون رودابه را در مهر زال چنان استوار ديدند يك آواز گفتند « اي ماهرو، ما همه در فرمان توايم. صدهزار چون ما فداي يك موي تو باد. بگو تا چه بايد كرد. اگر بايد جادوگري بياموزيم و زال را نزد تو آريم چنين خواهيم كرد و اگر بايد جان در اين راه بگذاريم از چون تو خداوندگاري دريغ نيست

چاره ساختن نديمان
آنگاه نديمان تدبيري انديشيدند و هر پنج تن جامه دلربا بتن كردند و بجانب لشگرگاه زال روان شدند. ماه فروردين بود و دشت به سبزه و گل آراسته. نديمان به كنار رودي رسيدند كه زال بر طرف ديگر آن خيمه داشت. خرامان گل چيدن آغاز كردند . چون برابر خرگاه زال رسيدند ديده پهلوان بر آنها افتاد . پرسيد« اين گل پرستان كيستند؟ » گفتند« اينان نديمان دختر مهراب اند كه هر روز براي گل چيدن به كنار رود مي آيند.» زال را شوري در سر پديد آمد و قرار از كفش بيرون رفت. تيرو كمان طلبيد و خادمي همراه خود كرد و پياده بكنار رود خراميد. نديمان رودابه آن سوي رود بودند. زال در پي بهانه مي گشت تا با آنان سخن بگويد و از حال رودابه آگاه شود. در اين هنگام مرغي بر آب نشست . زال تير در كمان گذاشت و بانگ بر مرغ زد . مرغ از آب برخاست و بطرف نديمان رفت. زال تير بر او زد و مرغ بي جان نزديك نديمان بر زمين افتاد . زال خادم را گفت تا بسوي ديگر برود و مرغ را بياورد . نديمان چون بنده زال به ايشان رسيد پرسش گرفتند كه « اين تير افگن كيست كه ما به برز و بالاي او هرگز كسي نديده ايم؟» جوان گفت « آرام، كه اين نامدار زال زر فرزند سام دلاور است . در جهان كسي به نيرو و شكوه او نيست و كسي از او خوبروي تر نديده است.» بزرگ نديمان خنده زد كه « چنين نيست. مهراب دختري دارد كه در خوب روئي از ماه و خورشيد برتر است.» آنگاه آرام به جوان گفت « از اين بهتر چه خواهد بود كه ماه و خورشيد هم پيمان شوند.» مرغي را برداشت و نزد زال بر آمد و آنچه از نديمان شنيده بود با وي باز گفت. زال خرم شد و فرمان داد تا نديمان رودابه را گوهر و خلعت دادند. نديمان گفتند اگر سخني هست پهلوان بايد با ما بگويد. زال نزد ايشان خراميد و از رودابه جويا شد و از چهره و قامت و خوي خرد او پرسش كرد. از وصف ايشان مهر رودابه در دل زال استوارتر شد. نديمان چون پهلوان را چنان خواستار يافتند گفتند «ما با بانوي خويش سخن خواهيم گفت و دل او را بر پهلوان مهربان خواهيم كرد. پهلوان بايد شب هنگام به كاخ رودابه بخرامد و ديده به ديدار ماهرو روشن كند

رفتن زال نزد رودابه


نديمان باز گشتند و رودابه را مژده آوردند. چون شب رسيد رودابه نهاني بكاخي آراسته در آمد و خادمي نزد زال فرستاد تا او را به كاخ راهنما باشد و خود به بام خانه رفت و چشم براه پهلوان دوخت. چون زال دلاور از دور پديدار شد رودابه گرم آواز داد و او را درود گفت و ستايش كرد. زال خورشيدي تابان بر بام ديد و دلش از شادي طپيد. رودابه را درود گفت و مهر خود آشكار كرد. رودابه گيسوان را فرو ريخت و از زلف خود كمند ساخت و فروهشت تا زال بگيرد و به بام بر آيد. زال بر گيسوان رودابه بوسه داد وگفت « مباد كه من زلف مشك بوي ترا كمند كنم.» آنگاه كمندي از خادم خود گرفت و بر گنگره ايوان انداخت و چابك به بام بر آمد و رودابه را در بر گرفت و نوازش كرد و گفت « من دوستدار توام و جز تو كسي را به همسري نمي خواهم، اما چكنم كه پدرم سام نريمان و شاهنشاه ايران منوچهر رضا نخواهد داد كه من از نژاد ضحاك كسي را به همسري بخواهم.» رودابه غمگين شد و آب از ديده برخسار آورد كه « اگر ضحاك بيداد كرد ما را چه گناه؟ من چون داستان دلاوري و بزرگي و بزم و رزم ترا شنيدم دل به مهر تو دادم و بسيار نامداران و گردنكشانان خواستارمنند. اما من خاطر به مهر تو سپرده ام و جز تو شوئي نمي خواهم
زال ديده مهر پرور بر رودابه دوخت و در انديشه رفت . سرانجام گفت « اي دلارام، تو غم مدار كه من پيش يزدان نيايش خواهم كرد و از خداوند پاك خواهم خواست تا دل سام ومنوچهر را از كين بشويد و بر تو مهربان كند. شهريار ايران بزرگ و بخشنده است و بر ما ستم نخواهد كرد.» رودابه سپاس گفت و سوگند خورد كه در جهان همسري جز زال نپذيرد و دل به مهر كسي جز او نسپارد . دو آزاده هم پيمان شدند و سوگند مهر و پيوند استوار كردند و يكديگر را بدرود گفتند و زال به لشگرگاه خود باز رفت

[ سه شنبه 28 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 17:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1407

داستان شماره 1407

 

رفتن زال به کابل


بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

قسمت سی و ششم داستانهای شاهنامه

ديوان مازندران و سركشان گرگان بر منوچهر شاهنشاه ايران شوريدند. سام نريمان فرمانداري زابلستان را به فرزند دلاورش زال زر سپرد و خود براي پيكار با دشمنان منوچهر رو به دربار ايران گذاشت. روزي زال آهنگ بزم و شكار كرد و با تني چند از دليران و گروهي از سپاهيان روي به دشت و هامون گذاشت. هر زمان در كنار چشمه اي و دامن كوهساري درنگ مي كرد و خواننده و نوازنده مي خواست و بزم مي آراست و با ياران باده مي نوشيد، تا آنكه به سرزمين كابل رسيد
امير كابل مردي دلير و خردمند بنام«مهراب» بود كه باجگزار سام نريمان شاه زابلستان بود. نژاد مهراب بضحاك تازي ميرسيد كه چندي بر ايرانيان چيره شد و بيداد بسيار كرد و سر انجام بدست فريدون بر افتاد. مهراب چون شنيد كه فرزند سام نريمان به سرزمين كابل آمده شادمان شد. بامداد با سپاه آراسته و اسبان راهوار و غلامان چابك و هديه هاي گرانبها نزد زال آمد. زال او را گرم پذيرفت و فرمان داد تا بزم آراستند و رامشگران خواستند و با مهراب به شادي بر خوان نشست. مهراب بر زال نظر كرد . جواني بلند بالا و برومند و دلاور ديدسرخ روي و سياه چشم و سپيد موي كه هيبت پيل و زهره شير داشت . در او خيره ماند و بر او آفرين خواند و با خود گفت آنكس كه چنين فرزندي دارد گوئي همه جهان از آن اوست . چون مهراب از خوان برخاست ، زال برو يال و قامت و بالائي چون شير نرديد . به ياران گفت «گمان ندارم كه در همه كشور زيبنده تر و خوب چهره تر و برومند تر از مهراب مردي باشد.» هنگام بزم يكي از دليران از دختر مهراب ياد كرد و گفت
پس پرده او يكي دختر است
كه رويش ز خورشيد روشن تر است
دوچشمش بسان دو نرگس به باغ
مژه تيرگي برده از پر زاغ
اگر ماه جوئي همه روي اوست
وگر مشك بوئي همه موي اوست
بهشتي است سر تا سر آراسته
پر آرايش و رامش و خواسته

چون زال وصف دختر مهراب شنيد مهر او در دلش رخنه كرد و آرام وقرار از او باز گرفت. همه شب در انديشه او بود و خواب بر ديدگانش گذر نكرد. يك روز چون مهراب به خيمه زال آمد و او را گرم پذيرفت و نوازش كرد و گفت اگر خواهشي در دل داري از من به خواه. مهراب گفت «اي نامدار، مرا تنها يك آرزوست و آن اينكه بزرگي و بنده نوازي كني و به خانه ما قدم گذاري و روزي مهمان ما باشي و ما را سر بلند سازي.»
زال با آنكه دلش در گرو دختر مهراب بود انديشه اي كرد و گفت «اي دلير، جز اين هر چه مي خواستي دريغ نبود. اما پدر و سام نريمان و منوچهر شاهنشاه ايران همدستان نخواهند بود كه من در سراي كسي از نژاد ضحاك مهمان شوم و بر آن بنشينم
مهراب غمگين شد و زال را ستايش گفت و راه خويش گرفت. اما زال را خيال دختر مهراب از سر بدر نميرفت

 

[ سه شنبه 27 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 16:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1406

داستان شماره 1406

 

 

 

باز آمدن دستان


بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

قسمت سی و پنجم داستانهای شاهنامه

پوزش سام به درگاه جهان آفرين پذيرفته شد. سيمرغ نظر كرد و سام را در كوه ديد. دانست پدر جوياي فرزند است . نزد جوان آمد و گفت «اي دلاور، من ترا تا امروز چون دايه پروردم وسخن گفتن و هنرمندي آموختم. اكنون هنگام آنست كه به زاد و بوم خود باز گردي. پدر در جستجو تو است . نام ترا «دستان» گذاشتم و از اين پس ترا بدين نام خواهند خواند
چشمان دستان پر آب شد كه « مگر از من سير شده اي كه مرا نزد پدر مي فرستي ؟ من به آشيان مرغان و قله كوهستان خو كرده ام و در سايه بال تو آسوده ام و پس از يزدان سپاس دار توام. چرا مي خواهي كه باز گردم؟
سيمرغ گفت« من از تو مهر نبريده ام و هميشه ترا دايه اي مهربان خواهم بود . ليكن تو بايد به زابلستان بازگردي و دليري و جنگ آزمائي كني. آشيان مرغان از اين پس ترا به كار نميايد. اما يادگاري نيز از من ببر : پري از بال خود را به تو مي سپارم . هر گاه به دشواري افتادي و ياري خواستي پر را در آتش بيفكن و من بيدرنگ بياري تو خواهم شتافت
آنگاه سيمرغ دستان را از فراز كوه بر داشت و در كنار پدر به زمين گذاشت. سام از ديدن جواني چنان برومند و گردن فراز آب در ديده آورد و فرزند را بر گرفت و سيمرغ را سپاس گفت و از پسر پوزش خواست. سپاه گردا گرد دستان بر آمدند تن پيله وار و بازوي توانا و قامت سرو بالا ي وي را آفرين گفتند و شادماني كردند. آنگاه سام و دستان و ديگر دليران و سپاهيان به خرمي راه زابلستان پيش گرفتند. از آن روز دستان را چون روي و موي سپيد داشت «زال زر» نيز خواندند

[ سه شنبه 26 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 16:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1405

داستان شماره 1405

 

داستان سام و سيمرغ


بسم الله الرحمن الرحیم


 


قسمت سی و چهارم داستانهای شاهنامه
 
سام نريمان، امير زابل و سر آمد پهلوانان ايران، فرزندي نداشت واز اينرو خاطرش اندوهگين بود. سرانجام زن زيبا رويي از او بارور شد و كودكي نيكچهره زاد . اما كودك هر چند سرخ روي و سياه چشم و خوش سيما بود موي سرو رويش همه چون برف سپيد بود. مادرش اندوهناك شد. كسي را ياراي آن نبود كه به سام نريمان پيام برساند و بگويد ترا پسري آماده است كه موي سرش چون پيران سپيد است . دايه كودك كه زني دلير بود سرانجام بيم را به يك سو گذاشت و نزد سام آمد و گفت « اي خداوند مژده باد كه ترا فرزندي آمده نيكچهره و تندرست كه چون آفتاب ميدرخشد. تنها موي سرو رويش سفيد است . نصيب تو از جهان چنين بود. شادي بايد كرد و غم نبايد خورد.» سام چون سخن دايه را شنيد از تخت به زير آمد و به سرا پرده كودك رفت. كودكي ديد سرخ روي و تابان كه موي پيران داشت. آزرده شد و روي به آسمان كرد و گفت: «اي دادار پاك، چه گناه كردم كه مرا فرزند سپيد موي دادي؟ اكنون اگر بزرگان بپرسند اين كودك با چشمان سياه و موهاي سپيد چيست من چه بگويم و از شرم چگونه سر برآورم؟ پهلوانان و نامداران بر سام نريمان خنده خواهند زد كه پس از چندين گاه فرزندي سپيد موي آورد . با چنين فرزندي من چگونه در زاد بوم خويش بسر برم؟ » اين بگفت و روي بتافت و پر خشم بيرون رفت. سام اندكي بعد فرمان داد تا كودك را از مادر باز گرفتند و بدامن البرز كوه بردند و در آنجا رها كردند. كودك خردسال دور از مهر مادر ، بي پناه و بي ياور ، بر خاك افتاده بود و خورش و پوشش نداشت . ناله بر آورد و گريه آغاز كرد . سيمرغ بر فراز البرز كوه لانه داشت. چون براي يافتن طعمه به پرواز آمد خروش كودك گريان بگوش وي رسيد . فرود آمد و ديد كودكي خردسال بر خاك افتاده انگشت مي مكد و ميگريد. خواست وي را شكار كند اما مهر كودك در دلش افتاد . چنگ زد و او را برداشت تا نزد بچگان خود بپرورد. سالها بر اين بر آمد. كودك باليد و جواني برومند و دلاور شد. كاروانيان كه از كوه مي گذشتند گاه گاه جواني پيلتن و سپيد موي ميديدند كه چابك از كوه و كمر مي گذرد. آوازه او دهان بدهان رفت و در جهان پراكنده شد تا آنكه خبر به سام نريمان رسيد

خواب ديدن سام

شبي سام در شبستان خفته بود . بخواب ديد كه دلاوري از هندوان سوار بر اسبي تازي پيش تاخت و او را مژده داد كه فرزند وي زنده است. سام از خواب بر جست و دانايان و موبدان را گرد كرد و آنان را از خواب دوشين آگاه ساخت و گفت «راي شما چيست؟ آيا مي توان باور داشت كه كودكي بي پناه از سرماي زمستان و آفتاب تابستان رسته و تا كنون زنده مانده باشد؟» موبدان به خود دل دادند و زبان بسرزنش گشودند كه «اي نامدار، تو ناسپاسي كردي و هديه يزدان را خار داشتي . به دد و دام بيشه و پرنده هوا و ماهي دريا بنگر كه چگونه بر فرزند خويش مهربانند . چرا موي سپيد را بر او عيب گرفتي و از تن پاك و روان ايزديش ياد نكردي؟ اكنون پيداست كه يزدان نگاهدار فرزند توست. آنكه را يزدان نگاهدار تباهي ازو دور است . بايد راه پوزش و پيشگيري و در جستن فرزند بكوشي.» شب ديگر سام در خواب ديد كه از كوهساران هند جواني با درفش و سپاه پديدار شد و در كنارش دو موبد دانا روان بودند. يكي از آن دو پيش آمد و زبان به پرخاش گشود كه « اي مرد بي باك نامهربان ، شرم از خدا نداشتي كه فرزندي را كه به آرزو از خدا مي خواستي به دامن كوه افكندي؟ تو موي سپيد را بر او خرده گرفتي ، اما ببين كه موي خود چون شير سپيد گرديده. خود را چگونه پدري مي خواني كه مرغي بايد نگهدار فرزند تو باشد؟.» سام از خواب جست و بي درنگ ساز سفر كرد و تازان بسوي البرز كوه آمد. نگاه كرد كوهي بلند ديد كه سر به آسمان ميسائيد. بر فراز كوه آشيان سيمرغ چون كاخي بلند افراشته بود و جواني برومند و چالاك بر گرد آشيان ميگشت. سام دانست كه فرزند اوست. خواست تا به وي برسد، اما هر چه جست راهي نيافت. آشيان سيمرغ گوئي با ستارگان همنشين بود. سر بر خاك گذاشت و دادار پاك نيايش كرد و از كرده پوزش خواست و گفت «اي خداي دادگر، اكنون راهي پيش پايم بگذار تا به فرزند خود بازرسم

 

[ سه شنبه 25 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 16:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1404

داستان شماره 1404

 

بازگشتن منوچهر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

قسمت سی و سوم داستانهای شاهنامه

آنگاه منوچهر فرستاده تيز تك نزد فريدون گسيل كرد و سر سلم را نزد وي فرستاده و آنچه در پيكار گذشته بود باز نمود و پيام داد كه خود نيز به زودي به ايران باز خواهد گشت. فريدون و نامداران و گردنكشان ايران با سپاه به پيشواز رفتند و منوچهر و فريدون با شكوه بسيار يكديگر را ديدار كردند و جشن بر پا ساختند و به سپاهيان زر و سيم بخشيدند. آنگاه فريدون منوچهر را به سام نريمان پهلوان نام آور ايران سپرد و گفت «من رفتني ام. نبيره خود را به تو سپردم. او را در پادشاهي پشت و ياور باش
سپس روي به آسمان كرد و گفت «اي دادار پاك، از تو سپاس دارم. مرا تاج و نگين بخشيدي و در هر كار ياوري كردي . به ياري تو راستي پيشه كردم و در داد كوشيدم و همه گونه كام يافتم . سرانجام دو بيدادگر بدخواه نيز پاداش ديدند. اكنون از عمر به سيري رسيده ام . تقدير چنان بود كه سر از تن هر سه فرزند دلبندم جدا ببينم. آنچه تقدير بود روي نمود. ديگر مرا از اين جهان آزاد كن و به سراي ديگر فرست
آنگاه فريدون منوچهر را به جاي خويش برتخت شاهنشاهي نشاند و به دست خود تاج كياني را برسر وي گذاشت
چو آن كرده شد روز برگشت و بخت
بپژمرد برگ كياني درخت

 
همي هر زمان زار بگريستي
بدشواري اندر همي زيستي
به نوحه درون هر زماني بزار
چنين گفت آن نامور شهريار
كه برگشت و تاريك شد روز من
از آن سه دل افروز دل سوز من
بزاري چنين كشته در پيش من
به كينه به كام بد انديش من
پر از خون و دل ، پر زگريه دو روي
چنين تا زمانه سر آمد بروي
جهانا سراسر فسوسي و باد
بتو نيست مرد خردمند شاد
خنك آنكه زو نيكوي يادگار
بماند اگر بنده گر شهريار

 

 

 

[ سه شنبه 24 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 15:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1403

داستان شماره 1403

کشته شدن سلم


بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

قسمت سی و دو داستانهای شاهنامه

با كشته شدن كاكوي پشت سپاه سلم شكسته شد. ايرانيان نيرو گرفتند و سخت بر دشمن تاختند. سلم دانست با منوچهر برنميايد. گريزان روي به دژ آلانان گذاشت تا در آنجا پناه گيرد و از آسيب دشمن در امان ماند. منوچهر دريافت و با سپاه گران در پي وي تاخت. سلم چون به كنار دريا رسيد از دژ اثري نديد . همه را سوخته و ويران و با خاك يكسان يافت. اميدش سرد شد و با لشكر خود رو به گريز نهاد. سپاه ايران تيغ بركشيدند و در ميان گريزندگان افتادند. منوچهر كه در پي كينه جوئي ايرج بود سلم را در نظر آورد . اسب را تيز كرد تا به نزديك وي رسيد. آنگاه خروش بر آورد كه «اي شوم بخت بيدادگر ، تو برادر را به آرزوي تخت و تاج كشتي. اكنون به ايست كه براي تو تخت و تاج آورده ام . درختي كه از كين و آز كاشتي اينك بار آورده؛ هنگام است كه از باران آن بچشي. با تو چنان خواهم كرد كه تو با نياي من ايرج كردي. باش تا خوانخواهي مردان را ببيني.» اين بگفت و تيز پيش تاخت و شمشير بر كشيد و سخت بر سر سلم نواخت و او را دو نيمه كرد
منوچهر فرمان داد تا سر از تن سلم برداشتند و بر سر نيزه كردند. لشكريان سلم چون سرسالار خود را بر نيزه ديدند خيره ماندند و پريشان گشتند و چوه رمه طوفان زده پراكنده شدند و گروه گروه به كوه و كمر گريختند. سرانجام امان خواستند و مردي خردمند و خوب گفتار نزد منوچهر فرستادند كه «شاها ، ما سراسر تو را بنده و فرمانبريم. اگر به نبرد برخاستيم راي ما نبود. ما بيشتر شبان و برزگريم و سر جنگ نداريم. اما فرمان داشتيم كه به كارزا برويم . اكنون دست در دامن داد و بخشايش تو زنده ايم . پوزش ما را به پذير و جان ناچيز را بر ما ببخشاي
منوچهر چون سخن فرستاده را شنيد گفت «از من دور باد كه با افتادگان پنجه در افكنم. من بكين خواهي ايرج بود كه ساز جنگ كردم. يزدان را سپاس كه كام يافتم و بدنهادان را به سزا رساندم. اكنون فرمان اينست كه دشمن امان بيابد و هر كس به زاد بوم خويش برود و نيكوئي و دين داري پيشه كند
سپاه چين و روم شاه را ستايش كردند و آفرين گفتند و جامه جنگ از تن بيرون آوردند و گروه گروه پيش منوچهر آمدند و زمين بوسيدند و سلاح خويش را از تيغ و شمشير و نيزه و جوشن و ترك و سپر و خود و خفتان و كوپال و خنجر و ژوبين و برگستوان به وي بازگشتند و ستايش كنان راه خويش گرفتند

[ سه شنبه 23 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 15:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1402

داستان شماره 1402

كشته شدن تور

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

قسمت سی و یکم داستانهای شاهنامه

 


 

سلم و تور چون چيرگي منوچهر را ديدند دلشان از خشم و كينه بجوش آمد. با هم راي زدند و بر آن شدند كه چون تاريكي شب فرارسد كمين كنند و بر سپاه ايران شبيخون زنند. پاسداران سپاه منوچهر از اين نيرنگ خبر يافتند و منوچهر را آگاه كردند منوچهر سپاه را سراسر به قارون سپرد و خود كمينگاهي جست و. با سي هزار مرد جنگي در آن نشست. شبانگاه تور با صد هزار سياهي آرام بسوي لشكر گاه ايران راند.اما چون فرا رسيد ايرانيان را آماده پيكار و درفش كاويان را افراشته ديد. جز جنگ چاره نديد. دو سپاه در هم افتادند و غريو جنگيان به آسمان رسيد.برق پولاد در تيرگي شب ميدرخشيد و از هر سو رزمجويان بخاك ميافتادند. كار از هر طرف بر تورانيان سخت شد . منوچهر سر از كمينگاه بيرون كرد و بر تور بانگ زد كه « اي بيدادگر ناپاك، باش تا سزاي ستمكارگي خود را ببيني.» تور به هر سو نگاه كرد پناهگاهي نيافت . سرگشته شد و دانست كه بخت از وي روي پيچيده. عنان باز گرداند و آهنگ گريز كرد . هاي و هوي از لشكر برخاست و منوچهر ، چابك پيش راند و از پس وي تاخت . آنگاه بانگ بر آورد و نيزه اي برگرفت و بر پشت تور پرتاب كرد . نيزه بر پشت تور فرود آمد و تور بي تاب شد و خنجر از دستش بر زمين افتاد. منوچهر چون باد در رسيد و او را از زين بر گرفت و سخت بر زمين كوفت و بر وي نشست و سر وي را از تن جدا كرد . آنگاه پيروز به لشگرگاه باز آمد. سپس فرمان داد تا به فريدون نامه نوشتند كه «شهريارا، به فر يزدان و بخت شاهنشاه لشكر به توران بردم و با دشمنان در آويختم . سه جنگ گران روي داد. تور حيله انگيخت و شبيخون ساز كرد . من آگاه شدم و در پشت اون به كمينگاه نشستم و چون عزم گريز كرد و در پي او شتافتم و نيزه از خفتانش گذراندم و چون باد از زينش برداشتم و بر زمين كوفتم و چنانكه با ايرج كرده بود سر از تنش جدا كردم . سر تور را اينك نزد تو مي فرستم و ايستاده ام تا كار سلم را نيز بسازم و زاد و بومش را ويران كنم و كين ايرج را بخواهم

تدبير منوچهر


وقتي خبر رسيد كه تور به دست منوچهر از پا در آمد سلم هراسان شد. در پشت سپاه توران در كنار درياي دژي بود بلند و استوار به نام«دژ آلانان» كه دست يافتن بدان كاري بس دشوار بود . سلم با خود انديشيد كه چاره آنست كه به دژ درآيد و در آنجا پناه جويد و از آسيب منوچهر در امان بماند. منوچهر به زيركي و خردمندي بياد آورد كه در پس سپاه دشمن دژ آلانان است و اگر سلم در آن جاي بگيرد از دست وي رسته است و گرفتار كردنش دست نخواهد داد. پس با قارون در اين باره راي زد و گفت «چاره آنست پيش از آنكه سلم به دژ در آيد دژ را خود به چنگ آريم و راه سلم را ببنديم.» قارون گفت «اگر شاه فرمان دهد من با سپاهي كار آزموده به گرفتن دژ ميروم و آن را به بخت شاه مي گشايم و شاه خود در قلب سپاه بماند . اما بايد درفش كياني و نگين تور را نيز همراه بردارم
شاه بر اين انديشه همداستان شد و چون شب در رسيد قارون با شش هزار مرد جنگي رهسپار دژ گرديد . چون به نزديك دژ رسيد قارون سپاه را به شيروي (پهلوان ايراني) كه همراه آمده بود سپرد و گفت «من به دژ مي روم و به دژبان مي گوئيم فرستاده تورم و نگين تور را به او نشان مي دهم . چون به دژ در آمدم درفش شاهي را در دژ بر پا مي كنم . شما چون درفش را ديديد بسوي دژ بتازيد تا من از درون و شما از بيرون دژ را بچنگ آوريم
سپس قارون تنها به سوي دژ رفت . دژبان راه بر وي گرفت. قارون گفت «مرا تور، شاه چين و تركستان، فرستاده كه نزد تو بيايم و ترا در نگاهداشتن دژ ياري كنم تا اگر سپاه منوچهر به دژ حمله برد با هم بكوشيم و لشكر دشمن را از دژ برانيم.» دژبان خام و ساده دل بود چون اين سخنها را شنيد و نگين انگشتري تور را ديد همه را باور داشت و در دژ را بر قارون گشود. قارون شب را در دژ گذراند و چون روز شد درفش كياني را در ميان دژ بر افراشت. سپاهيان وي چون درفش را از دور ديدند پاي در ركاب آوردند و با تيغهاي آخته به دژ روي نهادند. شيروي از بيرون و قارون از درون بر نگهبانان دژ حمله كردند و به زخم گرز و تير و شمشير دژبانان را به خاك هلاك انداختند و آتش در دژ زدند. چون نيمروز شد ديگر از دژ و دژبانان اثري نبود . تنها دودي در جاي آن سر بر آسمان داشت

تاخت كردن كاكوي


قارون پس از اين پيروزي به سوي منوچهر بازگشت و داستان گرفتن دژ و كوفتن آنرا به شاه باز گفت. منوچهر گفت «پس از آنكه تو روي به دژ گذاشتي پهلواني نو آئين از تورانيان بر ما تاخت. نام وي (كاكوي) و نبيره ضحاك تازي است كه فريدون وي را از پاي در آورد و كاخ ستمش را ويران كرد . اكنون كاكوي به ياري سلم برخاسته و تني چند از مردان جنگي ما را بر خاك انداخته . اما من خود هنوز وي را نيازموده ام . چون اين بار به ميدان آيد از تيغ من رهائي نخواهد يافت.» قارون گفت «اي شهريار ، در جهان كسي هماورد تو نيست، كاكوي كيست؟ آنكس كه با تو درافتد با بخت خويش در افتاده است . اكنون نيز بگذار تا من كار كاكوي را چاره كنم
منوچهر گفت «تو كاري دشوار از پيش برده اي و هنوز از رنج راه نياسوده اي . كار كاكوي با من است.» اين به گفت و فرمان داد تا ناي و شيپور جنگ نواختند. سپاه چون كوه از جاي بجنبيد و دليران و سواران چون شيران مست به سپاه توران حمله بردند. از هر سو غريو جنگيان برخاست و برق تيغ درخشيدن گرفت. كاكوي پهلوان بانگ بركشيد و چون نره ديوي سهمناك به ميدان آمد. منوچهر از اين سوي تيغ در كف از قلب سپاه ايران بيرون تاخت. از هر دو سوار چنان غريوي برخاست كه در دشت به لرزه در آمد.كاكوي نيزه بسوي شاه پرتاب كرد و زره او را تا كمر گاه دريد. منوچهر تيغ بر كشيد و چنان بر تن كاكوي نواخت كه جوشنش سراپا چاك شد . تا نيمروز دو پهلوان در نبرد بودند اما هيچيك را پيروزي دست نداد. چون آفتاب از نيمروز گذشت دل منوچهر از درازاي نبرد آزرده شد. ران بيفشرد و چنگ انداخت و كمربند كاكوي را گرفت و تن پيل وارش را از زين برداشت و سخت برخاك كوفت و بشمشير تيز سينه او را چاك داد


[ سه شنبه 22 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 20:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1401

داستان شماره 1401

جنگ شيروي و گرشاسب

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت سی ام داستانهای شاهنامه
 
بامداد كه آفتاب رخ نمود منوچهر كلاه خود بر سر و جوشن بر تن و تيغ بر كف چون خورشيدي كه از كوه بر دمد از قلب لشكر بر خاست. از ديدن وي سپاهيان سراسر فرياد آفرين بر آوردند و شاه را پايبند خواندند و نيزه ها را بر افراشتند و سپاه ايران چون درياي خروشان بجنبش آمد . دو سپاه نزديك شدند و غريو از هر دو گروه بر خاست. از تورانيان پهلواني زورمند و نامجو بود بنام شيروي. چون پاره اي كوه از لشكر خود جدا شد و بسوي سپاه ايران تاخت و هم نبرد خواست. قارون كاويان شمشير بركشيد و به وي حمله برد . شيروي نيزه برداشت و چون نره شير بر ميان قارون زد. قارون بي شكيب شد و دلش را از آن ضربت بيم گرفت. سام نريمان كه چنين ديد چون رعد بغريد و پيش دويد. شيروي گرز برگرفت و چابك بر سر سام كوفت. كلاهخود و ترك سام در هم شكست. شيروي شمشير بيرون كشيد و به هر دو پهلوان تاخت قارون و سام را نيروي پايداري نماند . بشتاب باز گشتند و روي به لشكر خويش آوردند
آنگاه شيروي به پيش سپاه ايران آمد و آواز بر آورد كه «آن سپهدار كه نامش گرشاسب است كجاست؟ اگر دل پيكار دارد بيايد تا جوشنش را از خون رنگين كنم . اگر در ايران كسي هم نبرد من باشد اوست. اما او نيز به راستي همپاي من نيست. در ايران و توران پهلواني و نامداري چون من كجاست؟ شيران بيشه و گردان هفت كشور در برابر شمشير من ناتوان اند
گرشاسب چون آواز شيروي را شنيده مانند كوه از جاي بر آمد و بسوي او تاخت و بانگ زد«اي روباه خيره سر پرفريب كه از من نام بردي ، توكيستي كه هم نبرد شيران شوي؟ هم اكنون كلاه خودت بر تو خواهد گريست
شيروي گفت«من آنم كه سر ژنده پيلان را از تن جدا كنم.» اين بگفت و دمان بسوي گرشاسب تاخت. گرشاسب تاخت. گرشاسب چون ترك و مغفر شيروي را ديد ، خنده زد . شيروي گفت « در پيكار از چه مي خندي؟ بايد بر بخت خويش به گريي.» گرشاسب گفت «خنده ام از آن است كه چون توئي خود را هم نبرد من مي خواند و اسب بر من مي تازد.» شيروي گفت «اي پير برگشته بخت ، روزگارت به آخر رسيده كه چنين لاف ميزني . باش تا از خونت جوي روان سازم.» گرشاسب چون اين بشنيد گرز گاو سر را از زين بركشيد . به نيروي گران بر سر شيروي كوفت. سر و مغز شيروي در هم شكست و سوار از اسب نگونسار شد و در خاك و خون غلطيد و جان داد. دليران توران چون چنان ديدند يكسر به گرشاسب حمله ور شدند. گرشاسب تيغ از نيام بيرون كشيد و نعره زنان در سپاه دشمن افتاد و سيل خون روان كرد .تا شب جنگ و ستيز بود و بسياري از تورانيان بخاك افتادند . همه جا پيروزي با منوچهر بود

 

[ دو شنبه 21 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 22:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1400

داستان شماره 1400

خونخواهي منوچهر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

قسمت بیست و نهم داستانهای شاهنامه



پيام سلم و تور


خبر به سلم و تور رسيد كه منوچهر در ايران بر تخت شاهي نشسته و سپاه آراسته و همه بفرمان او در آمده اند. دل برادران پر بيم شد. با هم به چاره جستن نشستند و بر آن شدند كه كسي را نزد فريدون بفرستند و به پوزش و ستايش از كين خواهي منوچهر رهائي يابند. پس فرستاده اي خردمند و چيره زبان بر گزيدند و از گنجينه خويش ارمغان هاي بسيار از تخت هاي عاج و تاجها زرين و در و گوهر و درهم و دينار و مشك و عبير و ديبا و پرنيان و خز و حرير به پشت پيلان گذاشتند و با فرستاده به در گاه فريدون روانه كردند و پيام فرستادند كه «فريدون دلاور جاويد باد، ما را جز شادي پدر آرزوئي نيست. اگر با برادر كهتر بد كرديم و ستم ورزيديم اكنون از آن ستم پشيمانيم و به پوزش بر خاسته ايم. در اين ساليان دراز از بيدادي كه بر برادر روا داشتيم دل ما پر درد و تيمار بود. و خود كيفر زشتكاري خويش را ديديم. اگر گناه كرديم تقدير چنان بود و از تقدير ايزدي چاره نيست . شير و اژدها نيز با همه نيرومندي با پنجه قضا بر نميايند. ديگر آنكه ديو آز بر ما چيره شد و اهريمن بدسگال دل ما را از راه به در برد تا راي ما تيره گرديد و به بيداد گرائيديم. اكنون اينهمه، گذشته است و ما سرخدمت و بندگي داريم. اگر شاهنشاه روا مي بينيد منوچهر را با سپاه خود نزد ما بفرستند تاپيش وي به پا بايستيم و خدمت پيش گيريم و مال و خواسته بر او نثار كنيم و تيمار خاطرش را به اشك ديده بشوئيم
به فريدون خبر رسيد كه فرستده سلم و تور آمده است. فرمود تا او را بار دهند. فرستاده چون ببار گاه رسيد از فر و شكوه فريدون و بزرگان در گاه خيره ماند. فريدون با كلاه كياني بر تخت شاهنشاهي نشسته بود و منوچهر با تاج شاهي در كنار وي بود. بزرگان و نامداران ايران نيز سرو پا به زر و گوهر و آهن و پولاد آراسته از هر طرف ايستاده بودند. فرستاده پيش رفت و نماز برد و اجازه خواست و پيام برادران را باز گفت


پاسخ فريدون


فريدون چون پيام فرزندان بد انديش را شنيد بانگ بر آورد كه «پيام آن دو ناپاك را شنيديم . پاسخ اين است كه به آن دو بيدادگر بدنهاد بگوئي كه بيهوده در دروغ مكوشيد . بدانديشي شما بر ما پوشيده نيست. چه شد كه اكنون بر منوچهر مهربان شده ايد؟ اكنون مي خواهيد با اين نيرنگ منوچهر را نيز تباه سازيد و با او نيز چنان كنيد كه با فرزندم ايرج كرديد. آري، منوچهر نزد شما خواهد آمد اما نه چون ايرج، غافل و بي سلاح و تنها. اين بار بادرفش كاويان و سپاه گران وزره و نيزه و شمشير خواهد آمد و پهلوانان و دشمن كشاني چون قارون رزمخواه و گرشاسب مرد افكن و شيدوش جنگي و سام دلير و قباد دلاور در كنار او خواهند بود . منوچهر خواهد آمد تا كين پدر را باز جويد و برادر كشان را به يك نفر برساند. اگر در اين ساليان ، شما از كيفر خويش در امان مانديد از آن رو بود كه من سزاوار نمي ديدم با فرزندان خود پيكار كنم. اما اكنون از آن درختي كه به بيداد بركنديد شاخي برومند رسته است و منوچهر با سپاهي چون درياي خروشان خواهد آمد و بر و بوم شما را ويران خواهد كرد و تيمار خاطر را به خون خواهد شست . اما اينكه گفتيد قضاي يزدان است. شرم نداريد از اينكه با دل سياه و بدخواه سخن نرم و فريبنده بگوئيد؟ ديگر آنكه گنج و مال و زر و گوهر فرستاده ايد تا ما از كين خواهي بگذريم . من خون ايرج را به زر و گوهر نمي فروشم . آنكس كه سر فرزند را به زر مي فروشد اژدها زاده است ، آدميزاد نيست . كه به شما گفت كه پدر پير شما به زر و مال از كين فرزند خواهد گذشت؟ ما را به گنج و گوهر شما نيازي نيست . تا من زنده ام به كينه خواهي ايرج كمر بسته ام و تا شما را به كيفر نرسانم آسوده نمي شينم
فرستاده لرزان به پا خاست و زمين بوسيد و از بارگاه بيرون آمد و شتابان رو به سوي دو برادر گذاشت . سلم و تور در خيمه نشسته و راي مي زدند كه فرستادنده از در درآمد . او را به پرسش گرفتند و از فريدون و لشكر و كشورش جويا شدند. فرستاده آنچه از فر و شكوه فريدون و كاخ بلند و سپاه آراسته و گنج آگنده و پهلوانان مرد افكن بر در گاه فريدون ديده بود باز گفت و از قارون كاويان ، سپهدار ايران، و گرشاسب و سام دلاور ياد كرد و پاسخ فريدون را به آنان رسانيد
دل برادران از درد به هم پيچيد و رنگ از رخسار آنان پريد. سرانجام سلم گفت «پيداست كه پوزش ما چاره ساز نيست و منوچهر به خونخواهي پدر كمر بسته است. از كسي كه فرزند ايرج و پرورده فريدون باشد جز اين نمي توان چشم داشت. بايد سپاه فراهم سازيم و پيشدستي كنيم و بر ايران بتازيم


رفتن منوچهر به جنگ سلم و تور


به فريدون خبر رسيد كه لشكر سلم و تور به هم پيوسته و از جيحون گذشته و روي به ايران گذاشته است، فريدون منوچهر را پيش خواند و گفت: « فرزند، هنگام نبرد و خوانخواهي رسيد. سپاه را بياراي و آماده پيكار شو.» منوچهر گفت « اي شاه نامدار ، هركس با تو آهنگ جنگ كند روزگار از وي برگشته است . من اينك زره برتن مي كنم و تا كين نياي خود را نگيرم آنرا از تن بيرون نخواهم كرد . با سلم و تور چنان كنم كه به روز گاران از آن ياد كنند.» سپس فرمود تا سرا پرده شاهي را به هامون كشيدند و سپاه را بر آراستند . لشكرها گروه گروه ميرسيدند. هامون به جوش آمد . از خروش دليران و آواي اسبان و بانگ كوس و شيپور ، ولوله در آسمان افتاد . ژنده پيلان از دو طرف به صف ايستاده بودند. قارون كاويان با سيصد هزار مرد جنگي در قلب سپاه جاي گرفت. چپ لشگر را گرشاسب يل داشت و راست لشگر به دست سام نريمان و قباد سپرده بود . پهلوانان جوشن به تن پوشيدندو تيغ از نيام بيرون كشيدند و لشكر چون كوه از جاي بر آمد و راه توران در پيش گرفت. به سلم و تور آگاهي آمد كه سپاه ايران با پهلوانان و گردان و دليران در رسيد . برادران با سپاه خويش رو به ميدان كارزار نهادند. از لشكر ايران قباد پيش تاخت تا از حال دشمن آگاهي بيابد . از اين سوي تور پيش تاخت و آواز داد كه «اي قباد، نزد منوچهر باز گرد و به او به گوي كه فرزند ايرج دختري بود؛ تو چگونه بر تخت ايران نشستي و تاج نگين از كجا آوردي؟» قباد نوا داد كه «پيام ترا چنان كه گفتي ميرسانم، اما باش تا سزاي اين گفتار خام را ببيني. وقتي كه درفش كاويان بجنبش در آيد و شيران ايران تيغ به كف در ميان شما روبهان بيفتند دل و مغزتان از نهيب دليران خواهد دريد و دام و دد بر حال شما خواهد گريست
سپس قباد باز گشت و پيام تو را به منوچهر داد. منوچهر خنديد و گفت «ناپاك نمي دانيد كه ايرج نياي من است و من فرزند آن دخترم. هنگامي كه اسب بر انگيزم و پاي در ميدان گذاريم آشكار خواهد شد كه هر كس از كدام گوهر و نژاد است . به فر خداوند و خورشيد و ماه سوگند كه او را چندان امان نخواهم داد كه مژه بر هم زند . لشكرش را پريشان خواهم كرد و سر نافرخنده اش را به تيغ از تن جدا خواهم ساخت و كين ايرج را باز خواهم گرفت
چون شب هنگام فرارسيد قارون كاويان ، سپهدار ايران، در برابر سپاه ايستاد و خروش بر آورد كه «اي نامداران، نبردي كه در پيش داريم نبرد يزدان و اهريمن است. ما به كين خواهي آماده ايم ، بايد همه بيدار و هوشيار باشيم . جهان آفرين پشتيبان ما است. هر كس در اين رزم كشته شود پاداش بهشتي خواهد يافت و آنكس كه دشمنان را خوار كند نيكنام خواهد زيست و از شاه ايران زمين بهره و پاداش خواهد يافت. چون بامداد خورشيد تيغ بركشد همه آماده باشيد، اما پاي پيش مگذاريد و از جاي مجنبيد تا فرمان برسد.» سپاه هم آواز گفتند: « ما بنده فرمانيم و تن و جان را براي شهريار مي خواهيم. آماده ايم تا چون فرمان برسد تيغ در ميان دشمنان بگذاريم و دشت را از خون ايشان گلگون كنيم

 

 

 

[ دو شنبه 20 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 22:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1399

داستان شماره 1399

زادن منوچهر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت بیست و هشتم داستانهای شاهنامه

هنگامي كه ايرج به دست برادرانش سلم و تور كشته شد ، همسر او «ماه آفريد» از وي بار داشت. فريدون، شاهنشاه ايران ، چون آگاه شد شادي كرد و ماه آفريد را گرامي شمرد. از ماه آفريد دختري خوب چهره زاده شد. او را بناز پروردند تا دختري لاله رخ و سرو بالا شد. آنگاه فريدون وي را به برادرزاده خود « پشنگ» كه از نامداران و دلاوران ايران بود بزني داد. از پشنگ و دختر ايرج منوچهر زاده شد. فريدون از ديدن منوچهر چنان خرم شد كه گوئي فرزندش ايرج را به وي باز داده اند.جشن به پا كرد و بزم فراهم ساخت و بشادي زادن منوچهر زر و گوهر بسيار بخشيده و آن روز را فرخنده شمرد
فرمان داد تا در پرورش كودك بكوشند و آنچه بزرگان و آزادگان را سزاوار است به او بياموزند. سالي چند بر اين بر آمد. منوچهر جواني شد دلاور و برومند و با فرهنگ . آنگاه فريدون از بزرگان و نامداران و آزادگان ايران انجمن ساخت و منوچهر را بر تخت نشاند و او را به جاي ايرج بر ايرانشهر پادشاه كرد و تاج و نگين شاهي را به وي سپرد. سپاه به فرمان وي در آمد و پهلوانان و دليران او را به شاهي آفرين خواندند
«قارون» سپهدار ايران و«گرشاب» سوار مرد افگن و«سام» دلاور بي باك ، همه با دلي پر مهر و سري پر شور به خدمت كمر بستند و خسرو جوان را ستايش كردند و بخونخواهي ايرج و كين جوئي از برادرانش سلم و تور همداستان شدند

 

[ دو شنبه 19 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 22:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1398

داستان شماره 1398

آگاهي فريدون از مرگ ايرج

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

قسمت بیست و هفتم داستانهای شاهنامه

 

فريدون چشم به راه ايرج داشت. چون هنگام باز گشت وي رسيد فرمان داد تا شهر را آئين بستند و تختي از فيروزه براي وي ساختند و همه چشم به راه وي نشستند . شهر در شادي بود و نوازندگان و خوانندگان در سرود خواني و نغمه پردازي بودند كه ناگاه گردي از دور بر خاست. از ميان گرد سواري تيز تك پديد آمد. وقتي نزديك سپاه ايران رسيد خروشي پر درد از جگر بر آورد و تابوت زريني را كه همراه داشت بر زمين گذاشت. تابوت را گشودند و پرنيان از سر آن كشيدند. سر شهريار جوان در آن بود. فريدون از اسب به زير افتاد و خروش بر داشت و جامه به تن چاك كرد . پهلوانان و آزادگان پريشان شدند و خاك بر سر پاشيدند. سپاهيان به سوگواري اشك از ديدگان مي ريختند و بر مرگ خسرو نامدار زاري مي كردند. ولوله در شهر افتاد و ناله و فغان برخاست. فريدون سر فرزند گرامي را در آغوش داشت. افتان و خيزان به كاخ ايرج آمد تخت را بي خداوند و باغ و بستان را سوگوار و سپاه را بي سرور ديد . در بر خود ببست و به زاري نشست كه،« دريغ بر تو اي شهريار ناكام كه به خنجر كين از پاي در آمدي . دريغ بر تو اي گرامي فرزند كه كشته بيداد شدي . دريغا آن دليري و فر و شكوه تو، دريغا آن بزرگي و بخشندگي تو. اي آفريدگار جهان، اي داور دادگر، بر اين كشته بي گناه بنگر كه چگونه به نا جوانمردي خونش بر خاك ريخت . اي يزدان پاك، آرزوي مرا بر آور و مرا چندان امان ده و زنده بدار تا ببينم كسي از فرزندان ايرج كين او را بخواهد و چنانكه سر نازنين ايرج را به ستم از تن جدا كردند و سر آن دو ناپاك را از تن جدا سازد. مرا جز اين به درگاه تو آرزوئي نيست

 

[ دو شنبه 18 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 22:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1397

 

داستان شماره 1397

 


  کشته شدن ایرج

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت بیست و ششم داستانهای شاهنامه

دو برادر همه شب تا بامداد در انديشه گناه بودند. چون آفتاب بر آمد دل از داد برگرفتند و ديده از شرم شستند و بسوي سراپرده ايرج روان شدند. ايرج از خيمه چشم به راه برادران بود. چون دو برادر را ديد گرم پيش دويد و درود گفت. برادران سرد پاسخ گفتند و با وي به درون خيمه رفتند و چون و چرا پيش گرفتند . تور درشتي آغاز كرد كه «ايرج ، تو از ما هر دو كهتري. چگونه است كه بايد تو صاحب تاج و تخت ايران شوي و گنج پدر را زير نگين داشته باشي و ما كه از تو مهتريم در چين و روم روزگار بگذرانيم ؟ پدر ما در بخش كردن كشور تنها ترا گرامي شمرد و بر ما ستم ورزيد
ايرج بمهرباني گفت «اي برادر، چرا خاطر خود را رنجه مي داري . اگر كام تو شاهنشاهي ايران است من از تاج و تخت كياني گذشتم و آنرا به تو سپردم. از آن گنج و گاه چه سود كه برادري را آزرده سازد؟ فرجام همه ما نيستي است. اگر هم جهان را به دلخواه بسپريم سرانجام بايد سر بر خشت گور بگذاريم. چه جاي ستم و بيداد است؟ بيائيد تا با هم مهربان باشيم و نيكي و مردمي پيش گيريم. من اگر شاهنشاهي ايران را تا كنون به زير نگين داشتم اكنون از آن گذشتم و تخت و تاج و سپاه و فرمان را به شما سپردم . چين و روم را نيز خواستار نيستم . مرا با شما سر جنگ نيست ، شما نيز با من كين نجوئيد و دل مرا نيازاريد. شما مهتران منيد و به بزرگي سزاواريد . من جهاني را به شادي و خشنودي شما نمي فروشم. شما نيز كهتر نوازي كنيد و از اين گفتگو در گذريد
اما تور سر جنگ و آزار داشت. از مهرباني و آشتي جوئي ايرج خشمش افزون شد و درشتي از سرگرفت و سخنان سخت آغاز كرد. هر دم از جاي بر ميخاست و بدين سوي و آن سوي گام بر مي داشت و باز بر جاي مي نشست. سر انجام خشم و بيداد چنان پرده شرم را دريد كه برخاست و كرسي زرين را كه بر آن نشسته بود بر گرفت و به خشم بر سر ايرج كوفت. ايرج دانست كه برادر قصد جان وي دارد. زنهار خواست و ناله بر آورد كه «از خداي نمي ترسي و از پدر پير نيز شرم نداري؟ از هلاك من بگذر و دست بخون من آلوده مكن. چگونه دلت مي پذيرد كه جان از من بگيري؟

خون من دامنت را خواهد گرفت
پسندي و همداستاني كني
كه جان داري و جان ستاني كني؟
ميازار موري كه دانه كش است
كه جان دارد و جان شيرين خوشست

 

 اگر بر من نمي بخشي پدر پير را بياد آور و در روزگار ناتواني دل او را به مرگ فرزند ميازار. اگر پرواي پدر نداري از جهان آفرين ياد كن و خود را در زمره مردمكشان مياور. اگر گنج و تاج و نگين مي خواستي بتو واگذارم، بر من ببخش و خون مرا مريز. تور سياه دل پاسخي نداشت . خنجري كه به زهر آب داده بود بيرون كشيد و بر ايرج نواخت. خون بر چهره شهريار جوان ريخت و قامت چون سروش از پا در آمد. آنگاه تور سر برادر را بخنجر از تن جدا كرد و فرمان داد تا آن را بمشك و عبير آگنده سازند و نزد فريدون فرستند
سلم و تور چون گناه را به پايان آوردند شادمان راه خود را در پيش گرفتند . يكي به چين رفت و ديگري رهسپار روم شد 

[ دو شنبه 17 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 22:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1396

داستان شماره 1396

رفتن ايرج نزد برادران

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

قسمت بیست و پنجم داستانهای شاهنامه


آزرم ايرج


پس از آنكه فرستاده سلم و تور بازگشت فريدون در انديشه رفت. كس فرستاده و ايرج را پيش خوانده و گفت «اي فرزند، برادرانت مهرت از دل بيرون كرده و راه كين توزي پيش گرفته اند. هواي ملك در سر آنان پيچيده و از دو سو سپاه آراسته اند و قصد جان تو دارند. از روز نخست در طالع ايشان بدانديشي و ناپاسي بود. تو بايد كه هوشيار باشي و اگر به كشور خود پايبندي در گنج را بگشائي و سپاه بيارائي و آماده بنشيني. چه اگر با بدانديشان مهرورزي كني آنان را گستاخ تر كرده اي
ايرج بي نياز و مهربان و پر آزرم بود. گفت: «اي شهريار، چرا تخم كين بكاريم و شادي و دوستي را به آزار و بيدار بيالائيم. در اين يك كه دست روزگار ما را فرصت زندگي بخشيده بهتر آن نيست كه بهم مهربان باشيم؟ زمان بر ما چون باد ميگذرد و گرد پيري بر سرما مي نشاند. قامتها دو تا و رخساره ها پرچين ميشود. سرانجام خشتي بالين همه ما خواهد شد. چرا نهال كينه بنشانيم؟ آئين شاهي و تاج داري را ما به جهان نياورديم. پيش از ما نيز خداوندان تخت و شمشير بوده اند. كينه توزي و خشم اندوزي آئين آنان نبود. اگر شهريار بپذيرد من از تخت شاهي مي گذرم و دل آنان را براه مياورم و چندان مهرباني مي كنم تا خشم وكين را از خاطر آنان بيرون كنم.» فريدون گفت: «اي فرزند خردمند، از چون توي همين پاسخ شايسته بود. اگر ماه نور بيفشاند عجب نيست. ولي اگر تو راه مهر مي پوئي برادرانت طريق رزم ميجويند. با دشمن بد خواه مهر ورزيدن مانند آن است كه كسي به دوستي سر در دهان مار بگذارد . جز نيش و زهر چه نصيب خواهد يافت؟ با اين همه اگر راي تو اين است كه به دلجوئي سلم و تور بروي من نيز نامه اي مينويسم و همراه تو ميفرستم. اميد آنكه تندرست بازآئي


رفتن ايرج نزد برادران


سپس فريدون نامه اي به سلم وتور نوشت كه «فرزندان، مرا ديگر به تخت شاهي و گنج و سپاه نيازي نيست . آرزويم همه خشنودي و شادي فرزند است. ايرج كه از وي دل گران بوديد آرزومند ديدار شماست و نزد شما مي آيد. با آنكه كسي را نيازرده است براي خشنودي شما از تخت فرود آمده و بندگي شما را از ميان بسته است. ايرج برادر كهتر شما است ، بايد با او مهربان باشيد و او را بنوازيد و سرگراني نكنيد و چون چند روز بگذرد او را به شايستگي و تندرستي نزد من باز فرستيد
ايرج با تني چند از همراهان بسوي برادران رفت . وقتي نزديك آنان رسيد سلم و تور با سپاهي گران پيش آمدند. ايرج به مهرباني، برادران را درود گفت و گرم در برگرفت. اما دل ايشان پر كينه بود . با ايرج به درون خيمه رفتند . سپاهيان چون برز و بالا و چهره فروزنده ايرج را ديدند خيره ماندند و با خود گفتند «سزاوار تخت و تاج ايرج است و شاهي او را برازنده است.» مهر ايرج در دل سپاهيان جاي گرفت و نام او در ميان لشكر پيچيد. سلم بر سپاهيان نگريست. دانست كه به مهر ايرج دل سپرده اند و از وي سخن مي گويند. ابروان را پرچين كرد و با دلي پر كين به خيمه در آمد و فرمود تا خلوتي ساختند. آنگاه با تور به راي زدن نشست و گفت «سپاه ما دل به ايرج سپرده است. وقتي با ايرج باز مي گشتيم سپاهيان چشم از وي بر نمي داشتنند. چندين انديشه داشتيم، اكنون انديشه سپاه نيز بر آن افزوده شد. تا ديده اين سپاهيان در پي ايرج است ديگر ما را بشاهي نخواهند پذيرفت. اگر ايرج را زنده بگذاريم شاهي ما برقرار نخواهد ماند

 

 

[ دو شنبه 16 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 22:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]