داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..
داستان شماره 1484
قسمت صد و سیزدهم داستانهای شاهنامه
شاه كه مرگ پدر از يك سو و كشته شدن پسران و دلاورانش از سوي ديگر او را بي تاب و ناتوان كرده بود پشت به دشمن كرد واز رزمگاه گريخت. تركان تا دو منزل در پي او تاختند ولي گشتاسپ خود را به كوهي رساند كه تنها يك راه داشت و آن راه را جز شاه كسي نمي دانست و با سپاهيانش در آن كوه پناه جست. ارجاسپ در پي او به كوه رسيد. ولي راهي در آن نيافت. پس از چهار سو كوه را گرد كرد و گشتاسپ و همراهانش را در آنجا به محاصره درآورد. سپاهيان ايران در آنجا ماندند و با خار و خاشاك آتش افروختند و از بيچارگي اسبها را كشتند و خوردند. شاه درمانده از جاماسپ چاره خواست و جاماسپ تنها چاره را در آن ديد كه اسفنديار را از بند و زندان برهانند و به ياري بخواهند. شاه راي او را پسنديد و گفت
«راست ميگويي كه من از همان زمان نيز از كار خود پشيمان بودم. اما نمي دانم چه كسي ياراي رفتن به دژ و رهانيدن او را خواهد داشت.» جاماسپ اين ماموريت را به عهده گرفت و خود را چون تركان آراسته، شبانه سوار شد و به تنهايي از كوه فرود آمد و به سوي دژ گنبدان تاخت. به هنگام بدرود گشتاسپ به او گفت:«چون اسفنديار را ديدي از ما درودش ده و بگو كه بدخواهت كرزم با دلي پر درد از جهان رفت. اكنون اگر كينه از دل پاك كني و سر دشمنان ما را به خاك آوري به يزدان سوگند كه تاج و تخت را به تو مي سپارم و خود را گوشه اي به نيايش يزدان مي پردازم
رفتن جاماسپ به ديدن اسفنديار: آذرنوش پسر اسفنديار بر بام دژ به ديده باني ايستاده بود. چون گرد سواري را از راه مي رسد و خود به در دژ شتافت تا ببيند سوار دوست است يا دشمن. با ديدن جاماسپ او را شناخت و در دژ را گشود. جاماسپ نزد اسفنديار آمد و بر او نماز برد و پيام درود پدر را به او داد. اسفنديار پاسخ داد:«اي خردمند چرا بر من بسته در زنجير نماز مي بري و اكنون كه ارجاسپ ايران را به دشت خون بدل كرده درود شاهنشاه را به من مي دهي؟ بگذار كه فرزند شاه همان كرزم اهريمن باشد. كه به گفتار او مرا بي گناه در بند كرد. به يزدان سوگند كه من اين بيداد گشتاسپ را هرگز فراموش نخواهم كرد.» جاماسپ گفت
«تو راست مي گويي، اما اگر دلت از پدر سير گشته، كين خواهي كشته شدن نيايت لهراسپ و هشتاد موبد به رسم را چه مي گويي كه تركان همگي را سر بريدند و با خونشان آذر آتشكده را فرو نشاندند.» اسفنديار گفت:«آيا نيا در انديشه تيمار و مهرباني با من بود كه من به فكر كين خواهي او باشم؟» پسر به كه جويد كنون كين اوي كه تخت پدر جست و آيين اوي جاماسپ گفت:«تو كه اندوه نيا را به دل نداري، در انديشه خواهرانت هماي و به آفريد باش كه هر دو در چنگال تركان اسيرند.» اسفنديار باز گفت:«مگر خواهران يادي از من كردند كه من به يادشان باشم.» جاماسپ گفت
«پدرت بدون خورد و خوراك با ديدگاني گريان در كوه مانده و سي هشت برادرت همگي در رزمگاه كشته شده اند. يزدان از تو نمي پسندد كه دل از مهر پدر پيچي.» اسفنديار پاسخ داد:«آن روز كه من در بند بودم و برادران نامدارم در بزم، آيا هيچ از من درمانده به ياد آوردند؟ اكنون از كين خواهي چه سود؟» دل جاماسپ از پاسخهاي اسفنديار به درد و خشم آمد و ناچار آخرين خبر را هم به او داد:«آن برادر مهربان و غمخوارت، فرشيدورد را چه مي گويي كه با خود و جوشن چاك چاك و تن پاره به زخم شمشير در رزمگاه افتاده
چه آواز دادش از فرشيد ورد
رخش گشت پر خون و دل پر ز درد
همي گفت زارا دليرا گوا
يلا شير دل مهترا خسروا
اسفنديار براي برادر خروشيد و زاري كرد و به زاري گفت:«چرا اين خبر را از من نهان كردي هم اكنون دستور بده تا آهنگران اين غل و زنجير را بگشايند.» آهنگران با سوهان و پتك گران آمدند و غل و بند او را سودند اما اسفنديار از كندي كارشان به خشم آمد
به آهنگرش گفت كاي شوم دست
ببندي، و بسته نداني شكست؟
و خود برخاست و پاي را فشرد و دست را پيچيد و بند زنجير را از هم گسست و آن همه زنجير را از ديوار دژ بيرون افكند و گفت:«اين هداياي كرزم بود كه سالها مرا از رزم و بزم بازداشت. من از بيدادي كه از شهراي بر من رفته به پروردگارم شكايت خواهم برد. من به فرمان يزدان و پند اوستا كه پسر را به فرمان پدر مي خواند در بند و زندان ماندم و سخن نگفتم نفرين بر آنكه اين بد را بر من آغاز كرد.» سپس اسفنديار با تني دردمند به گرمابه رفت و زنگ زنجير را از تن زدود و جامه خسرواني و جوشن پهلواني پوشيد و خود و شمشير و اسب خواست. وقتي آنها را پيش آوردند اسفنديار از ديدن اسب لاغر و زارش برآشفت و گفت:«من گناهكار بودم و بايد در زنجير مي بودم. اسبم چه كرده بود كه او را به اين روز انداختيد؟» و دستور داد تا اسب را شستند و با خوراك خوب تنش را نيرومند كردند
ديدن اسفنديار برادر خود فرشيدورد را: در شبي تيره در دژ گشوده شد و اسفنديار، تيغ هندي در دست با پسرانش بهمن و آذرنوش و راهبري جاماسپ از دژ بيرون آمدند و به هامون تاختند. اسنفنديار رو به سوي آسمان كرد و گفت:«خداوندا، اگر در جنگ پيروز شوم و انتقام خون نياي پير و بي گناه و سي و هشت برادر دلاورم را از جاماسپ بگيرم، مي پذيرم كه كينه اي از پدر در دل نگيرم و صد آتشكده برپا كنم. راه گم كردگان را به دين بهي بخوانم و جادوان را از پاي درآورم. صد كاروانسرا بسازم با ده هزار چاه آب و در كنار چاهسارها درختان بسيار بنشانم.» اسفنديار چون به نزد فرشيدورد كه آشفته و مجروح خفته بود رسيد اشك از ديدگانش باريدن گرفت. به او گفت: اي شير جنگجو چه كسي اين گزند را به تو رسانده؟ بگو كه اگر شير و پلنگ هم باشد كين تو را از او خواهم گرفت.» و فرشيدورد پاسخ داد:«اي پهلوان بزرگترين آسيب از گشتاسپ به ما رسيده كه ترا در بند كرد و گرنه اين تركان را ياراي گزند نبود. اما در نبرد كهرم بود كه مرا از پاي درآورد. اي برادر خروشنده و اندوهناك مباش، من به سراي ديگر مي روم، مرا ببخش و هميشه به ياد داشته باش
تو بدرود باش اي جهان پهلوان كه جاويد بادي و روشن روان فرشيدورد اين را گفت و جان داد. اسفنديار گريست و خروشيد و جامه بر تن چاك داد و با دلي پر از كينه تن برادر را به زين اسب بست و به كوهي بلند برد و در زير درختي بلند و پر شاخ او را به گور سپرد و خود به جايگاهي باز آمد كه گشتاسپ در آنجا شكست يافته بود. در آنجا زمين را پوشيده از كشتگان ايران ديد و در جايي ديگر كشته كرزم را ديد كه با اسبش به خاك افتاده بود. به كشته گفت:«اي نادان بدبخت تو به ناداني چنين آتشي افروختي و در سراي ديگر بايد پاسخگويي اين همه خون ريخته باشي.» سپس آنجا را ترك كرد و با شتاب به سوي جايگاه پدر به راه افتاد. در راه طلايه داران ترك جلوي او را گرفتند و به پرس و جو پيش آمدند ولي اسفنديار در پاسخشان گفت:«شما كه در خواب بوديد اسفنديار از پيشتان گذشته و كهرم به خشم آمده و مرا فرستاده تا با شمشيرم شما را هلاك كنم.» و در ميانشان افتاد و بسياري از آنها را كشت و از آنجا نزد شاه آمد
داستان شماره 1483
نامه قيصر بر الياس و باژخواستن از او
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت صد و دوازدهم داستانهای شاهنامه سرزمين خزر همسايه روم بود و قيصر نامه اي به الياس پادشاه آنجا نوشت و از او تقاضاي باژ كرد و پيام داد كه:«اگر باژ و ساو مرا نپذيري و گرو گان به روم نفرستي، بدان كه عمرت به سر آمده و خاك خزر زير پاي فرخزاد زير و زبر خواهد شد.» الياس در پاسخ نوشت كه:«اگر به اين يك تن سوار مي نازيد، من آماده نبردم و باژ به روم نخواهم داد كه اگر كوه آهن هم باشد تنها يك تن است.» اهرن و ميرين كه از پيام الياس آگاهي يافتند به قيصر گفتند:«بهوش باش. الياس، گرگ و اژدها نيست كه با زهر و شمشير كشته شود بهتر است از جنگ با او بپرهيزي و از در آشتي درآيي.» قيصر از سخنان آنان پژمرده و نوميد شد و به فرخزاد گفت:«اگر تو نيز تاب جنگ با الياس را نداري زودتر بگو تا او را با گنج و خواسته و با زبان چرب از روم برگردانيم.» اما گشتاسپ كه او را فرخزاد مي ناميدند پاسخ داد كه
من از او باكي ندارم ولي پاي ميرين و اهرن نبايد به ميدان نبرد برسد كه از آنها همه گونه كژي برمي آيد
بنيروي پيروزگر يك خداي
چو من اندر آيم به ميدان ز جاي
نه الياس مانند نه با او سپاه
نه چندان بزرگي نه تخت و كلاه
پس آتش جنگ افروخته شد و دو لشكر به هامون آمدند. الياس از ديدن يال و كوپال فرخزاد به شگفت آمد و غريب سواري نزدش فرستاد و به او پيام داد كه:«اگر نزد ما آيي و يار و مهتر ما باشي گنج بي رنج يا بي و بهره بسيار.» ولي فرخزاد پاسخ داد كه
تو كردي بر اين داوري دست پيش
كنون بازگشتي زگفتار خويش
اكنون گفتار به كار نمي آيد و بايد آماده رزم شوي
رزم گشتاسپ با الياس
چون خورشيد برآمد، دو سپاه آراسته در برابر يكديگر صف كشيدند و آواي بوق و كوس برخاست و چكاچاك شمشيرها گوش فلك را كر كرد و جوي خون از هر طرف جاري شد. گشتاسپ اسب خود را تازاند و پيش الياس آمد و او را به نبرد خواند و هر دو سوار اسب را برانگيختند. نخست الياس بر فرخزاد تير باريد تا او را از ميدان بدر كند ولي گشتاسپ نيزه اش را بر كشيد و با چنان نيرويي بر جوشن الياس زد كه او را از اسب برزمين افكند؛ دستش را بست و كشان كشان نزد قيصر برد و آن گاه با لشكر بر سپاه دشمن تاخت و بسياري از آنها را كشت و بقيه را به اسيري گرفت. همگان را شگفت زده بر جاي گذاشت و سپس پيروز گردن افراشته نزد قيصر بازگشت. قيصر با شادي به پيشبازش شتافت و بر سر و چشمش بوسه زد و دستور داد تا همه روم را آذين بستند و آن پيروزي بزرگ را جشن گرفتند
باژ خواستن قيصر از لهراسپ
چندي گذشت تا آنكه قيصر كه از پيروزي بر الياس مغرور شده بود به اين فكر افتاد كه از لهراسپ نيز باژ بخواهد پس قالوس را كه مردي خردمند بود با پيام نزد لهراسپ به ايران فرستاد تا به او بگويد كه:«تاج و تخت تو به اين پيمان بر سر جاي خواهد ماند كه فرمان مرا گردن نهي و باژ مرا بپذيري و گرنه سپاهي گران به سپهداري فرخزاد به سويت خواهم فرستاد تا بر و بومتان را ويران و آن را با خاك يكسان كند. «لهراسپ فرستاده را پذيرفت و چون از پيام قيصر آگاهي يافت از گستاخي او برآشفت اما خشم خود را آشكار نكرد و قالوس را چنان به نرمي نواخت و برايش بزم آراست كه گويي پيام آور روم نبوده است. آن گاه در خلوت از او پرسيد كه قيصر به دلگرمي كدام پشتيبان از همه باژ مي خواهد و رزم مي جويد؟ او كه بيش از اين چنين توانايي نداشت. راهنمايش در اين نامجويي كيست؟ قالوس كه سپاسگزار نوازش و پذيرايي گرم لهراسپ بود گفت: سوار دلير و شير گيري نزد قيصر آمده كه در پهلواني و دلاوري افسانه گشته و همه از هنرش در رزم و شكار در شگفت اند قيصر او را به دامادي خود سرافراز كرده و سخت گراميش مي دارد.» لهراسپ پرسيد:«بگو بدانم چهره اين دلاور به چه كسي مانند است.» و قالوس پاسخ داد كه:«قد و بالا و چهره او با زرير چون سيبي است كه به دو نيم شده باشد.» و لهراسپ دانست كه آن دلاور كسي جز فرزندش گشتاسپ نيست. پس قالوس را با هداياي فراوان بازگرداند و به قيصر پيام داد كه:«من آماده نبردم
بردن زير پيغام لهراسپ به قيصر
لهراسپ مدتي به فكر فرو رفت و سپس زرير را فراخواند و گفت:«بي گمان اين فرخزاد روم همان برادرت گشتاسپ است و اگر درنگ كنيم كار تباه خواهد شد و او همراه روميان به جنگ ما خواهد آمد. پس تو با شتاب تاج شاهي و درفش كاوياني و زرينه كفش را بردار و به نزدش برو و به او بگو كه من پادشاهي را به او مي سپارم.» زرير نيز با سپاهي آراسته و لشكري گزيده با نوادگان كاوس و گودرز و بهرام و ريونيز از خاندان و دو نواده گيو رو به سوي روم نهاد و در مرز حلب سپاه را به بهرام سپرد و خود به صورت پيكي به درگاه قيصر شتافت. در بارگاه قيصر دو برادر يكديگر را ديدند و شناختند اما هيچ آشكار نكردند. زرير نزد قيصر رفت و گفت:«اين فرخزادي كه چنين به او مي نازي يكي از بندگان ماست كه از درگاه شاه گريخته و نزد شما پايگاه يافته.» و آن گاه پيام لهراسپ را چنين به قيصر داد:«نه ايران خزر است و نه من الياس كه تو سر از آيين ديرين بپيچي و از من باژ بخواهي پس آماده نبرد باش
قيصر نيز پاسخ داد:«من هر زمان آماده رزمم، باز گرد و جامه نبرد بساز
باز رفتن گشتاسپ با زرير به ايران و دادن لهراسپ تخت ايران او را
روز ديگر. گشتاسپ به قيصر گفت من پيش از اين در دربار شاه بوده ام و آنان همه مرا مي شناسند و از هنرهاي من آگاهي دارند. بهتر است من به آنجا بروم و گفتني ها را با آنها بگويم
همان به كه من سوي ايشان شوم
بگويم همي گفته ها بشنوم
برآرم از ايشان همه كام تو
درخشان كنم در جهان نام تو
قيصر نيز پذيرفت، گشتاسپ سوار شد و به تنهايي به سپاه ايران آمد. لشكريان ايران چون فرزند سرفراز لهراسپ را ديدند پياده به پيشبازش شتافتند و بر او نماز بردند. زرير پيش آمد و دو برادر يكديگر را تنگ در آغوش گرفتند و زرير به برادر گفت:«پدرمان سخت پير و خسته پير و خسته شده است و توان پادشاهي ندارد. او مي خواهد كه پس از اين تو پادشاه ايران باشي و اين تاج را نيز براي تو فرستاد.» و تاج م تخت و طوق و ياره را پيش آورد و گشتاسپ شادمان بر تخت شاهي نشست و تاج بر سر نهاد و همه بزرگان و نامداران و سران لشكر كمر بسته در كنار تختش در كنار تختش برپاي ايستادند
بشاهي بر او آفرين خواندند
ورا شهريار زمين خواندند
گشتاسپ سپس پيامي به قيصر فرستاد و گفت:«همه كارها چنان كه خواست تو بود راست شده و زرير و سپاه آماده پيمانند و اگر زحمتي نيست و لشكر گاه ايرانيان بيا كه زمانه به كام تو است.» قيصر نيز آن پيام را پذيرفت و رو به سوي لشكر گاه ايرانيان نهاد و چون به آنجا رسيد گشتاسپ از تخت به پا خاست و او را دربر گرفت و قيصر نيز با شگفتي تمام گشتاسپ پوزش او را پذيرفت و او را كنار خود نشاند و به او گفت كه شامگاهان كتايون را نزد وي روانه كند. قيصر نيز گنجها و نگين و طوق و دينار و ديبا بار شتران كرد و با غلامان بسيار همراه كتايون نزد گشتاسپ برد و شهريار جوان نيز باژ روم را به او بخشيد و با كتايون و زرير و ديگر يلان رو به سوي ايران نهاد
قيصر دو منزل همراه آنان آمد و سپس به خواهش گشتاسپ بازگشت. در ايران لهراسپ و بزرگان به پيشباز گشتاسپ شتافتند و او چون پدر از اسب فرود آمد و زمين را بوسيد و لهراسپ فرزند را دربر گرفت و نواخت و همه با هم سوي ايوان شاهي رفتند. در آنجا لهراسپ با دست خود تاج بر سر فرزند نهاد و او را به شاهي آفرين كرد و گشتاسپ با سپاس و ستايش به پدر گفت
چو مهتر كني من ترا كهترم
بكوشم كه گرد ترا بسپرم
همه نيك بادا سرانجام تو
مبادا كه باشيم بي نام تو
داستان شماره 1481
خواستن ميرين دختر دوم قيصر روم را
قسمت صد و دهم داستانهای شاهنامه در روم جوان سرفرازي بود بنام ميرين كه نژاد از سلم داشت و شمشير سلم نيز نزد او بود. ميرين خواستار دختر دوم قيصر بود ولي قيصر كه از كتايون و شوي برگزيده او در خشم بود پيمان كرد كه دختر دوم خود را فقط به دلاوري خواهد داد كه گرگ بيشه فاسقون را كه تني چون اژدها و نيشي چون گراز داشت بكشد و از بين ببرد
ميرين تجربه جنگ با گرگ را نداشت و از اين رو بسيار غمگين و انديشناك شد. نوشته آورد و در طالع و اختر خويش نگريست و در آنجا چنين ديد كه در فلان روزگار جواني از ايران به روم خواهد آمد و دو كار بزرگ انجام خواهد داد. نخست آنكه داماد قيصر خواهد شد، ديگر آنكه دو جانور وحشي را كه همگان از آنها به عذاب هستند خواهد كشت. چون ميرين از كار كتايون آگاه بود دانست كه آن جوان كسي جز گشتاسپ نمي تواند باشد. پس به ديدار هيشوي شتافت و داستان خود را به او باز گفت و از هيشو خواست تا به گشتاسپ بگويد كه آن گرگ را براي وي بكشد. در همان هنگام گشتاسپ از نخجير بازگشت و به ديدن هيشوي آمد و داستان خواستگاري ميرين و پيمان قيصر را شنيد و گفت اين چگونه جانوري است كه همه دلاوران و بزرگان روم از او در هراسند و هيشوي ميرين تعريف كردند كه
«اين نره گرگي است پير كه بلنديش به اندازه يك شتر و دو دندانش به بزرگي دندان فيل و چشمانش به سرخي آتش است و به هنگام خشم شاخهاي چون آبنوسش از شكم دو اسب مي گذرد و هر كه تاكنون براي كشتن او رفته ناكام باز آمده.» گشتاسپ گفت:«شمشير سلم و يك اسب تيز به من بدهيد و آن گاه هنرم را ببينيد.» ميرين با شتاب به خانه رفت و با اسبي سياه و شمشير سلم و هديه هاي بيشمار بازگشت و همه را نزد گشتاسپ نهاد ولي گشتاپ از آن ميان تنها اسب و شمشير را برداشت و باقي را به هيشوي بخشيد و خود خفتان پوشيد و سوار شد و به سوي بيشه تاخت
كشتن گشتاسپ گرگ را
هيشوي و ميرين تا لب بيشه همراه گشتاسپ رفتند و جاي گرگ را به او نشان دادند و نگران و ترسان بازگشتند. گشتاسپ شمشير به دست وارد بيشه شد و نام يزدان را بر زبان آورد و از او نيرو طلبيد. گرگ در اين هنگام با ديدن پهلوان غرشي كرد و زمين را به چنگ دريد. گشتاسپ كمان را به زه كرد و آنچه مي توانست بر او تير باريد، جانور تير خورده و خشمگين به اسب گشتاسپ يورش برد و با شاخهاي نيرومندش شكم اسب را دريد ولي مرد دلير با شمشير سلم چنان ضربه اي بر سر گرگ زد كه او را از ميان به دو نيم كرد و خود به نيايش كردگار ايستاد. آن گاه دندانهاي گرگ را كند و شاد و پيروز نزد هيشوي و ميرين بازگشت. آن دو از ديدن گشتاسپ شادمانيها كردند و ميرين هداياي بيشماري به نزدش آورد كه گشتاسپ تنها يك اسب از آن ميان برگزيد و نزد كتايون بازگشت ولي از ماجراي آن روز چيزي به او نگفت. از آن سو ميرين شاد و كامياب نزد قيصر شتافت و به او مژده داد كه گرگ بيشه فاسقون را با خنجر به دو نيم كرده است. قيصر بسيار شادمان شد و دستور داد تا چندين گاو و گردون ببرند و گرگ را كه به كوهي شكافته از ميان، مي ماند بردارند و از بيشه بيرون بكشند و به پيروزي ميرين بزمي آراست و از شادماني دست زد و همانجا اسقف را پيش خواند و دختر را به ميرين سپرد و او را به دامادي سرافراز كرد
داستان شماره 1480
داستان شماره 1479
قسمت صد و هشتم داستانهای شاهنامه
پس از ناپديد شدن كيخسرو، لهراسپ پهلوانان و سران سپاه را فراخواند و از آنها خواست تا به وصيت كيخسرو وفادار باشند و از او فرمان برند و كمر به خدمتش بندند. ايرانيان نيز كه پند و اندرز كيخسرو را به گوش داشتند، پادشاهي او را پذيرفتند و پيمان كردند تا سر از فرمانش نپيچيد و روز فرخنده اي را برگزيدند و در آن روز لهراسپ تاج شاهي را بر سر نهاد و بر تخت عاج نشست. شهريار نو در دادگستري و دينداري از پند و پيمان كيخسرو و دانايان را از روم و چين و هند به ايران آورد و در بلخ شهري زيبا و با كوي و برزن و بازار بنا كرد. آتشكده بزرگ آذر برزين را برپا داشت و در آبادي سراسر ايران كوشيد
رفتن گشتاسپ از پيش لهراسپ به خشم
لهراسپ دو فرزند برومند داشت يكي گشتاسپ نام و ديگري زرير كه هر دو نيز كارآمد و شايسته پادشاهي بودند ولي لهراسپ به دو شاهزاده سرافراز ديگر مهر مي ورزيد كه از نوادگان كارس بودند و از اين جهت دل گشتاسپ از كار پدر آزرده وناشاد بود تا آنكه روزي شاه با گروهي از بزرگان و سران لشكر به بزم نشسته بود؛ گشتاسپ جامي از مي سرگشيد و از جاي برخاست تا تاج و تخت كيان را به وي بسپارد ولي لهراسپ از اين زياده جويي و تندي فرزند برآشفت و او را نكوهش كرد و گفت
جواني هنوز اين بلندي مجوي
سخن را بسنج و به اندازه گوي
گشتاسپ كه چنين سردي و خشونتي را از پدر انتظار نداشت، رنجيده خاطر شد و در شب تيره همراه با سيصد سوار خود راه هند در پيش گرفت و به آن سو تاخت. چون لهراسپ از رفتن فرزند آگاه شد، دلش از اندوه پر گشت و جهانديدگان را فراخواند و غم دل خود را با آنان در ميان نهاد و از كردار گشتاسپ نزد آنان شكوه ها كرد. فرزند ديگرش زرير را فراخواند و با هزار سوار بهسوي هند فرستاد و گستهم و گرازه را نيز مامور كرد كه يكي به روم و ديگري به چين به جست و جوي گشتاسپ بشتابند
بازآمدن گشتاسپ با زرير
گشتاسپ خشمگين و قهرآلود، آنقدر تاخت تا به كابل رسيد و با سوارانش در جاي خرمي فرود آمد و به نخجير پرداخت. از آن سو زريرنيز كه شتابان در پي آنان مي تاخت در آن نخجيرگاه به گشتاسپ و يارانش رسيد. دو برادر يكديگر را در بر گرفتند و گريستند و سپس نشستند و از هر جاي سخن راندند. زرير كوشيد تا با پند و اندرز برادر را نزد پدر برگرداند و گفت كه اخترشناسان در ستاره او ديده اند كه روزي به پادشاهي ايران نخواهد رسيد پس اين بي خردي خواهد بود اگر پادشاهي ايران را بگذارد و به كهتري نزد هندوان رود. گشتاسپ نيز قدري انديشيد و با آنكه از پدر دل آزرده بود به خاطر زرير پذيرفت كه به ايران باز گردد. لهراسپ از شنيدن مژده بازگشت گشتاسپ بسيار شادمان شد و دستور داد تا به افتخار بازگشت او جشني بيارايند و خود نيز بسيار از او دلجويي كرد. مدتها گذشت و باز گشتاسپ مهري از سوي پدر نديد پس تصميم گرفت كه اين بار خود به تنهاي به روم رود تا ديگر كسي نتواند پي او را بگيرد و بازش گرداند
رفتن گشتاسپ به سوي روم
گشتاسپ در شبي تيره، جامه شاهانه در بر كرد و از تاجش پر هما بياويخت و زر و دينار و گوهر، چندان كه نياز داشت با خود برداشت و سوار اسب شد و رو به سوي روم نهاد. لهراسپ بار ديگر اندوهگين شد و موبدان و بزرگان را به چاره جويي فراخواند و گروهي را نيز به جستجوي فرزند فرستاد اما اين بار هيچ يك از فرستادگان گشتاسپ را نيافتند و همه دست خالي و نوميد بازگشتند
رسيدن گشتاسپ به روم
گشتاسپ همچنان مي تاخت تا آنكه به دريا رسيد و نزد نگهبان كشتي رفت و گفت كه دبيري جوياي نامم كه براي يادگيري به روم مي روم و آن گاه از او كشتي خواست تا از آب بگذرد و پير جهانديده كه نام او هيشو بود از ديدن آن تاج و جامه دانست كه او مقامي بيش از دبيري دارد. پس از خواست كه يا سخن راست را به او بگويد يا هديه اي مناسب به او دهد تا از آب بگذراندش. گشتاسپ در پاسخ گفت كه:«من رازي براي نهفتن ندارم پس اين دينار را بگير و مرا از آب بگذران.» نگهبان نيز بادبان را بركشيد و گشتاسپ را به شهر بزرگي در روم رساند. گشتاسپ در آن شهر كه ساخته سلم بود از كشتي پياده شد و هفته اي را در جست و جوي كار و جاي زندگي همه جا را زير پا نهاد تا آنكه آنچه با خود داشت خرج كرد و باز كاري نيافت. روزي از روزها گذار گشتاسپ به ديوان قيصر افتاد و از رئيس دبيران كار خواست و گفت
«من دبيري آزموده از ايرانم و شما را در نوشتن ياري خواهم داد.» ولي دبيران ديگر كه در آنجا گرد آمده بودند با ديدن بر و بازو و آن قامت بلند به او گفتند:«راهت را بگير و برو كه تو بيشتر به درد پهلواني مي خوري تا دبيري.» گشتاسپ با دلي اندوهگين و رخساري زرد از آنجا بيرون آمد و براه خود ادامه داد تا نزد چوپان قيصر رسيد. چوپان جوانمرد او را نواخت و پيش خود نشاند و جوياي حال و روزش شد. گشتاسپ به او گفت:«مرا نزد خود نگه دار كه به كارت مي آيم و كره هايت را تربيت مي كنم.» اما گله دار كه نمي خواست آن اسبان يله و آن گله را به دست مرد غريبي بسپارد او را به نرمي از پيش خود راند و گشتاسپ باز به جستجوي خود ادامه داد. پس از سر ناچاري نزد ساربان قيصر رفت و از او كار خواست اما ساربان نيز او را نپذيرفت و گفت:«اين كار زيبنده تو نيست بهتر است تو نزد قيصر بروي تا بي نيازت كند.» گشتاسپ با دلي كه درد وغم بر آن سنگيني مي كرد از آنجا به بازار آهنگران رفت و خسته و نوميد بر در دكان آهنگري كه اسبان شاه را نعل مي كرد نشست. آهنگر كه بوراب نام داشت چون او را ديد از او پرسيد كه اينجا چه مي خواهي و گشتاسپ از او تقاضاي كار كرد. بوراب براي آنكه او را آزموده باشد تكه آهن سرخي را روي سندان گذاشت و پتك را به گشتاسپ داد تا بر آن بكوبد ولي گشتاسپ آن چنان ضربه اي بر آهن كوبيد كه پتك و سندان خرد شد و بريخت. بوراب ترسيد و او را از آنجا راند و گفت:«برو اي جوان كه سندان من توان زخم ترا ندارد.» و گشتاسپ پتك را انداخت و از دكان آهنگري هم بيرون آمد
بردن دهقاني گشتاسپ را به خانه خويش
داستان شماره 1477
آمدن زال و رستم به دربار كيخسرو
قسمت صد و ششم داستانهای شاهنامه
شش هفته از رسيدن پيك پهلوانان نزد رستم گذشته بود كه دو پهلوان به پايتخت رسيدند . به ايرانيان خبر رسيد كه جهان پهلوان ، رستم دستان با زال سپيد موي ، اينك مي رسند . چون اين آگاهي رسيد تمام موبدان و همه آن كسان كه از نژاد زرسپ بودند ، بر اسب نشسته به سوي تهمتن شتافتند
همه لباس هاي زرين و سيمين پوشيدند . درفش كاوياني را بال ها گشودند و پيشاپيش آن ، گودرز پير بر اسب نشست . پهلوانان چون با رستم روبرو شدند ، سيل اشك از مژگانشان بر رخسار چكيد . گودرز با زال و رستم گفت : كيخسرو به گفتار ابليس گم كرده راه . شب وروز كسي او را نمي بيند هفته ها بر پاي مي مانيم تا مگر در به روي ما بگشايند . اي جهان پهلوان! كيخسرو ديگر آن نيست كه تو شاد و روشن روان ديده بودي ، آن قامت چون سرو دوتا شده و گل سرخ رويش چون به ، زرين شده . نمي دانم چه چشم زخمي بر او رسيده كه گل رويش پژمرده ، و اگر ديو ، راه او زده باشد گيتي بر ما تباه خواهد شد
زال دلير گفت : اي پهلوانان! كيخسرو از پادشاهي سير شده ، برويم پندش دهيم . سرداران به پيش و مردم بدنبال ايشان روانه بارگاه شدند . چون خبر به كيخسرو رسيد دستور داد از در، پرده برداشتند و براي سرداران جاي نشستن نهادند . پهلوانان همراه با زال و رستم ، گودرز و طوس وارد شدند . كيخسرو چون آواي رستم را شنيد از تخت بر پاي جست و به سوي رستم روانه شده او را در آغوش گرفت . از زال احوال پرسيد ، زال پير پيش آمد و گفت تو شادان بزي تا بود ماه و سال ، پدر تو سياوش بمانند فرزند من بود ، چه بسيار شاهان ديدم ، نديدم كسي را بدين بخردي . به من سخني گفتند كه سزاوار تو نبود ، چون آگاه شدم به تندي و سرعت بشتافتم ، آمده ام تا رازي را بتو بگويم . از تمام ستاره شناسان و دانايان از هر كشوري خواستم تا اين راز سپهر را آشكار كنند و بگويند كه چرا تو از ايران زمين ، مردم و پهلوانانت بريده اي . در آن تلاش بودم كه پيام آور پهلوانان رسيد و گفت كه كيخسرو فرموده است كسي را بر او راه ندهند و چهره خود را از ما پوشيده ميدارد من چون اين سخن دانستم ، چون عقاب به پرواز و چون كشتي بر آب بسوي تو شتافتم تا بپرسم چه چيز را از ما پنهان مي كني ؟
چون كيخسرو سخنان زال را شنيد ، گفت : اي پير دانا ، هرچه گفتي پاكيزه بود . از زمان منوچهر تا اين زمان كسي از تو جز نيكي نشنيده است و رستم پيلتن همواره ستون كيان بود . سياوش را او پرورانيد ، چون به جنگ دشمنان مي رفت ، چه بسيار سپاهيان دشمن كه جنگ ناكرده مي گريختند . اگر از رنج هاي تو و خاندان تو ياد كنم ، سخن فراوان خواهد بود . راست آن است كه آرزويي داشتم ، آن آرزو را به درگاه يزدان عرض كردم . پنج هفته نزد خداي برپا بودم ، از او راهنمايي خواستم . آرزو كردم روان تيره مرا روشن كند ، از گناه من درگذرد و مرا با سعادت از اين جهان بدر برد . چنانكه از من رنجي در جهان در دل كسي باقي نماند ، اي جهان پهلوان! از آن ترسم كه غرور و تكبر روان مرا بتابد و چون شاهان پيشين بر درگاه خداوند عاصي شوم . اكنون خداوند هنگامي كه چشم من لحظه اي بخواب رفت خجسته سروش را فرمود تا به گوش من گفت پروردگارت تو را بخشيده و آماده باش كه هنگام رفتن است . پس ديگر در اين بارگاه مرا كاري نيست . چون زال سخن كيخسرو را شنيد آهي سرد از جگر بر كشيد و به سوي مردم بازگشت
به ايرانيان گفت : اي راي نيست
خرد را به مغز اندرش جاي نيست
داستان شماره 1475
قسمت صد و چهارم داستانهای شاهنامه
كيخسرو با شمشير كشيده بالاي سر افراسياب رفته به او گفت :« اي بيخرد! من چنين روزي را در خواب ديده بودم و اكنون راز آن خواب بر من روشن شد .» افراسياب ناليد كه :« اي كينه جو! ميخواهي خون نيايت را بر زمين بريزي ؟» و كيخسرو گفت :« بدكنش! تو براي چندين گناه سزاوار سرزنشي و نخست آنكه خون برادرت را كه هرگز به تو بدي نكرده بود ريختي و ديگر آنكه نوذر ، آن شهريار يادگار ايرج را گردن زدي و پدرم سياوش را كه ديگر جهان مانندش را بخود نديد ، چون گوسفندي سر بريدي. چگونه اين روزها را به ياد نداشتي ؟ و فكر نمي كردي كه يزدان از خون هاي ناحق نخواهد گذشت ؟ اكنون بايد مكافات بدي را با بدي ببيني
افراسياب گفت :« گذشته ها گذشته است . اكنون اجازه ام ده تا روي مادرت فرنگيس را ببينم . آنگاه هر چه مي خواهي بگو .» كيخسرو پاسخ داد :« آيا تو آن زمان هيچ به خواهش و زاري مادرم اعتنا كردي ؟ اكنون چون آتش تيزي هستم كه مهار نخواهد شد و شير و گرگ به بند آمده را زنده نخواهم گذاشت كه چون از بند رها شوند دوباره بلاي جان خواهند شد . اكنون روز جزاي ايزديست و مكافات يزدان براي هر بد ، بديست .» پس تيغ هندي كشيده ، بر گردنش زد و او را به خاك افكند . ريش و موي سپيد افراسياب از خون خويش گلگون شد و روزگارش بسرآمد
زكردار بد بر تنش بد رسيد
مجوي اي پسر بند بد را كليد
چه جوئي بداني كه از كار بد
بفرجام ، بر بد كنش بد رسد
سپس كيخسرو به كار گرسيوز پرداخت و چون او را خوار و كشان با بند گران به نزدش آوردند ، يادش از طشت و خنجري آمد كه سر سياوش را با آن بريده بودند . پس او را به دژخيم سپرد تا به دو نيم كند . آنگاه فرمان داد تا تن افراسياب را از خاك و خون شستند ، به آئين بزرگان بر او ديباي چين و خز پوشاندند و كلاه عنبر آگين بر سرش نهادند پس او را بر تخت زرين در دخمه خواباندند . كيخسرو مدتي بر آن شور بخت گريست و سپس گفت :« اكنون من انتقام خون پدر را گرفته ام و آتش دلم فرو نشسته ، ازاين پس ، هنگام آرامش و بخشايش است و ساختن آئين نو .» چون كيخسرو آرزويش را از يزدان يافت ، به آذرگشسب باز گشت
يك روز و يك شب در آنجا به پاي ايستاد و نيايش كرد . آنگاه گنجور را خواست و گنجي كلان به آتشگاه بخشيد و به موبدان خلعت داد و به درويشان درم و دينار بخشيد . بر همه مردم گنج پراكند و جهان را به داد و دهش زنده كرد . به مهتران كشورها از خاور تا باختر پيروزي نامه نوشت و تا چهل روز با كاوس شاه در ياوان آذرگشسب به آرامش و آسايش گذرانيده آسوده از رزم ، با سخن شيرين و گفتگو با بزرگان و يلان ، به سوي پارس بازگشتند
كاوس كه جهان را در آرامش و آسايش ديد ، يزدان را چنين سپاس گفت :« اي برتر از همه! سپاس ترا كه به من فر و بزرگي دادي و از گنج و نام بلند بهره مندم كردي و نوه ناموري به من بخشيدي كه كين سياوش را خواست و خود اكنون پادشاهي با فر و خرد است . ديگر من با صد و پنجاه سال سن و موي سفيد و قد كماني ، زمانم به سر آمده .» پس از آن روزگار درازي نكشيد كه كاوس از جهان رفت و نامش به يادگار ماند . كيخسرو و بزرگان تا دو هفته با جامه هاي سياه و كبود به عزاي شاه نشستند . سپس مقبره اي بلند ساختند و كاوس را در ديباي رومي سياه كه آغشته به كافور و مشك و عود بود پيچيدند و در آن آرامگاه بر تختي از عاج نهادند
كسي نيز كاوس كي را نديد
زكين و ز آوردگاه آرميد
چنين است رسم سراي سپنج
نماني در او جاوداني برنج
كيخسرو چهل روز سوگ نيا را داشت و در روز چهل و يكم بر تخت نشست و تاج بر سر نهاد . سپاهيان و بزرگان زرين كلاه بدرگاهش انجمن شدند و با شادي بر شاه آفرين كرند . در سراسر ايران سور و شادماني برپا شد و بر تخت نشستن آن شاه پيروزگر را جشن گرفتند
كيخسرو ، جهن پسر افراسياب را كه از سوي مادري خويشاوندش بود ، از بند اسارت رها كرده پادشاهي توران را به او بخشيد و جهن با زن و فرزند و دختران افراسياب ، با تاج و خلعتي كه كيخسرو به او بخشيده بود شاد و خرم روانه توران شد
داستان شماره 1473
نبرد تن به تن پهلوانان ايران و توران و كشته شدن پيران بدست گودرز
قسمت صد و دوم داستانهای شاهنامه
داستان شماره 1472
جنگ بين گودرز و پيران فرماندهان دو لشگر ايران و توران
قسمت صد و یکم داستانهای شاهنامه
اي فرزند! دو لشكرايران و توران يكي به فرماندهي گودرز و ديگري به فرماندهي پيران رو در روي يكديگر ايستاده و باراني از تير و شمشير بر سر يكديگر مي باريدند و هر دو نيز چشم براه رسيدن سپاهياني بودند كه كيخسرو از يك سو و افراسياب از سوي ديگر براي ياري رساندن به آنان به ميدان كارزار گسيل كرده بودند
در ميانه روز يكبار گيو همراه به گرازه و گستهم ، هجير و بيژن ، سپاه توران را شكافت و تا قلب آن كه جايگاه پيران بود يورش برد . چون گيو خواست پيران را با نيزه از پاي درآورد ، ناگهان اسب از رفتن باز ايستاد و هر چه گيو كوشيد قدمي پيش تر نگذاشت و در آن فرصت پيران از ميانه ميدان بدر رفت . چون شب فرا رسيد از هر دو سپاه آواي كوس برخاست و لشكريان از رزمگاه بازگشتند و بنا را بر آن گذاشتند كه سحرگاه باز گردند . اين بار نامداران يك به يك با هم روبرو شدند تا سپاه آسوده بماند و بيش از اين خون بيگناهان برزمين ريخته نشود . در پايان روز ، سران سپاه ايران خسته و فرسوده به خيمه گاه خود بازگشتند و پس از آنكه جوشن ها و كمرها را گشوده و كمي آسودند ، نزد گودرز رفته و به رايزني نشستند . در آنجا گيو به پدر گفت :« اي پدر! من امروز بر صف دشمن تاختم اما همينكه به پيران رسيدن ، اسبم از رفتن فرو ماند و من از اين امر در خشم و شگفت بودم كه بيژن رازي را بر من گشود . او گفت سرنوشت چنانست كه پيران بدست نيايد وكشته نشود .» گودرز گفت :« آري فرزندم! هلاك او بدست من خواهد بود و من بياري يزدان كين هفتاد پسرم را از او خواهم خواست .» به هنگام خفتن ، همه رفتند و سحرگاه يلان ايراني با دلي پر از كينه نزد سالارشان باز آمدند . گودرز به آنان گفت :« اي يلان و ناموران! سپاس جهان آفرين را كه جنگ تاكنون به كام ما بوده است . من در اين جهان گذرا شگفتي هاي بسيار ديده ام ، ضحاك بيدادگر با بيداد ، اين سرزمين را گرفت ولي پس از زماني چند ، فريدون آن اهريمن بد گوهر را نابود كرد و گيتي را به داد آراست . بدخوئي ضحاك ، پس از او به افراسياب رسيد كه از راه داد و دين برگشت و در سراسر ايران ، تخم كين كاشت و پس ازبازگشت كيخسرو چندين بار پيران را با سپاه انبوه به جنگ ما فرستاد و پسرانم را پيش چشم من كشت و خون بي گناهان بيشمار ديگر را بر زمين ريخت . اكنون بار ديگر لشكر جنگجويش را به نبرد ما آورده و چون آنها را بسنده نمي داند ، چاره مي جويد تا ياري از توران برسد . پس سران و ناموران ما را به جنگ تن به تن فرا خوانده است . اما اگر ما در اين كار سستي كنيم ، بهانه بدستش خواهيم داد تا از جنگ بازگردد و سر از كينه و نام و ننگ بپيچد . من از سوي شما پيشنهاد او را پذيرفته ام و خود نيز ، آماده جنگ تن به تن با پيرانم تا در پيش سپاه ايران فدا شوم
كسي در جهان جاودانه نماند
بگيتي زما جز فسانه نماند
همان نام بهتر كه ماند بلند
كه مرگ افكند سوي ما هم كمند
اين را بدانيد كه دولت تورانيان رو به نشيب است . افراسياب بسياري از نامداران خود را از دست داده است . شما نيز كمر كين ببنديد تا اگر پيران بخواهد به انبوه بر ما بتازد و به جنگ گروهي روي آورد ، ما نيز با سپاهي چون سيل بر او بتازيم و روزگارشان را سياه كنيم!» چون سخنان گودرزبه پايان رسيد همه بر او آفرين خواندند و گفتند :« هم براي نبرد تن به تن و هم براي جنگ همگروه كمر بسته و آماده ايم!» گودرز از اين گفتار و آمادگي شاد شد و به آرايش سپاه پرداخت . هر يك از گردان و دليران خود را در يك سوي لشكر گماشت و سفارش كرد سپاه را آماده بر زين نگهدارند تا اگر دشمن شبيخون زد ، همه آماده پيكار باشند و گفت :« همه بدانند اگر ما در نبرد تن به تن كشته شديم ، در جنگ شتاب نكنند . اگر سه روز درنگ كنيد رستم با فر و جاه و سپاه فراوان به پشتيباني خواهد رسيد .» پهلوانان با ديدگان اشكبار فرمان سالار خود را پذيرفتند
در آنسو ، شكست جنگ پيشين سپاهيان توران را دژم و تلخكام كرده و اردوگاه تورانيان در سوگ و ماتم فرو رفته بود . پيران سران لشكر را چون رمه خسته از گرگ ديد . پس آنان را فرا خوانده و گفت :« اي رزم آوراني كه نامتان به دلاوري و پيروزي در جهان مشهور است ! چرا اكنون با يك شكست ، كامتان تلخ شده و دست از جنگ كشيده ايد ؟ بدانيد كه اگر در اين جنگ سستي كنيد ، فردا دلاوران ايران ، يك تن از ما را زنده نخواهد گذاشت . بيم و نااميدي را از دلها برانيد و كمر رزم ببنديد . گيتي سراسر نشيب و فراز است و جز يزدان كسي پيروز جاودان نيست . من با گودرز پيمان كرده ام كه لشكر آسوده بماند و ما سران ، يك به يك و رخ به رخ بجنگيم . اگر گودرز پيمان شكست و همگروه به جنگ آمد ، ما نيز بر آنها مي تازيم و نابودشان مي كنيم . از شما هم هركس سر از فرمان بپيچد به كيفر خواهد رسيد .» سرا سپاه پاسخ دادند كه :« اي پهلوان! تو كه فرزند برادر خود را به كشتن ميدهي ، ما چگونه از فرمانت سر مي پيچيم ؟» اي فرزند! چون در سپيده دم آواز شيپور برآمد ، نامداران توراني ، كمان به بازو افكنده ، بر اسبان خود نشسته وآماده رفتن به رزمگاه شدند . پيران نيز دو برادر خود لهاك و فرشيدورد را به نگهباني لشكر گماشت و به آنان سفارش كرد :« اگر بخت را دگرگونه ديديد هرگز بسوي ميدان نيائيد و به توران بشتابيد كه بخت از دودمان ويسه برگشته و ديگر كسي از ما زنده نخواهد ماند سرداران!» سپس يكديگر را در بر گرفتند ، زار گريستند و آنگاه خروشان و پر كينه به آوردگاه شتافتند
چون پيران گودرز را ديد به او گفت :« اي پهلوان خردمند! چرا لشكر دو كشور را بهم افكنده اي و مردان را به كشتن ميدهي ؟ روان سياوش اكنون در جهان ابدي آرميده است و تو برو بوم توران را به آتش ميكشي و خون بي گناهان را بر زمين مي ريزي . اگر دلت پر از كينه است ، بگذار اين ، نبرد تنها بين من و تو باشد و پيمان كنيم هر يك از ما كه پيروز شد با سپاه ديگري كينه نجويد و پيكار نكند .» گودرز پس از آفرين كردگار پاسخ داد :« اي نامور! مگر افراسياب از كشتن سياوش و غارت و كشتار ايرانيان چه سود برد ؟ درخواست من از يزدان هميشه آن بوده كه تو به جنگم آئي ، پس جاي درنگ نيست . اكنون از سپاهت هم نبرد دليران را نامزد كن تا به شمشير و نيزه و گرز و همنبرد رخ به رخ كنند .» آنگاه پيران از سپاهيان خود ده سواررا برگزيده و با اسب و ساز و سلاح از سپاه بيرون تاخته و به نبردگاه شتافتند . براي هر سوار از توران ، يك دلاور از ايران نامزد شد و بنا نهادند كه گيو با گروي زره ، كشنده سياوش ، هم نبرد شود و فريبرز با گلباد ، رهام با آرمان و گرازه با سيامك ، گرگين كارآزموده با اندريمان و بيژن با روئين ، زنگه شاوران با اوخاست ، برته با كهرم ، فروهل به زنگله، هجير به سپهرم و گودرز با پيران زورآزمائي نمايند . رزمگاه را نيز دور از دو سپاه ، ميان دو كوه برگزيدند . يكي رو بسوي سپاه ايران و ديگري بسوي لشكر توران بنا نهادند از دليران هر كه پيروز شد و حريف را از پاي درآورد ، درفشش را به نشان پيروزي در بالاي كوه برافرازد سپس همگي كمر بسته به خون هم ، با تير و گرز و كمان بسوي نبرگاه شتافتند . دليران توران كه از جنگ با كوه نيز روي نمي تافتند ، اكنون با دستاي فرومانده و اسباني كه گوئي پايشان بسته بود ، به دام بلا آمدند و اين از آن بود كه جهان آفرين مي خواست ستمكارگان را به مكافات خوني كه به بيداد بر زمين ريخته بودند برساند . پيران از اين راز آگاه بود و ميدانست كه سپهر مهر از او بريده وروز بدش فرا رسيده است . پس پيش از نبرد به نيايش ايستاد و از كردگار خواست تا اختر شوم را از او بگرداند
داستان شماره 1471
داستان شماره 1470
داستان شماره 1468
قسمت نود و هفتم داستانهای شاهنامه
اي فرزند! با برآمدن خورشيد ، شهر توران به جوش و خروش درآمد . سواران و كمر بستگان افراسياب به درگاهش آمدند و صف بستند ، سپهداران سرافكنده از ننگي كه بر آنها رفته بود ، با دلهاي پر از كينه ايرانيان آماده جنگ شدند افراسياب نيز بر آشفته چون پلنگ به آراستن لشكر پرداخت . چپ سپاه را به پيران و راست را به هومان سپرد و گرسيوز و شيده را نيز در فلبگاه گماشت و به پيران دستور داد تا كوس و ناي جنگ بنوازند . از سوي ديگر ديده بان به رستم خبر داد گرد و خاك سوران توران ، زمين و آسمان را سياه كرده است . رستم باكي به خود راه نداد ، آماده كارزار شد
نخست منيژه را با بنه به سوي ايران فرستاد آنگاه به آراستن لشكر پرداخت. راست سپاه را به اشكش و گستهم و چپ را به زنگنه و رهام سپرد و خود با بيژن در قلب سپاه قرار گرفت . رستم پس از آنكه گرداگرد سپاهش را گشت و همه را آماده رزم ديد رخش را برانگيخت و تاخت تا به نزديك افراسياب رسيد پس فرياد برآورد : اي شوريده بخت اين چندمين بار است كه به جنگ من ميآيي و هر بار چون روباه مي گريزي اينك خوب مي داني كه اين بار از رستم رهائي نخواهي داشت . به انبوهي سپاهت مناز كه شير از يك دشت گور نمي هراسد و هزاران ستاره نور يك خورشيد را ندارند . شاه سبكسري چون تو مباد كه پادشاهي را بباد دادي
افراسياب با شنيدن اين سخنان بر خود لرزيد و برآشفته بر سپاهيانش فرياد زد : اينجا جاي بزم و سور نيست ، بكوشيد و جهان را بر اين بدانديشان تيره كنيد ، من پاداش رنج شما را با گنج خواهم داد . آنگاه خروش كوس و شيپور برآمد و دو سپاه بر يكديگر تاختند . بانگ سواران برخاست و تيغ و شمشير در هوا درخشيد و تگرگ گرز بر كلاه خودها و جوشن ها باريدن گرفت . رستم از قلب سپاه با گرز گاوسارش پيش آمد و به هر سو تاخت و سپاه بزرگ تو ران را از هم پراكنده كرد . و آنها را چون برگ درخت بر زمين ريخت . يلان ايران نيز هر يك كينه خواه و تيز چنگ بر دشمن تاختند و رزمگاه را درياي خون كردند ، دليران توران همه نابود شدند . افراسياب كه بخت را برگشته و درفش را سرنگون ديد بر اسب تازه نفسي سوار شد و همراه با بازمانده سپاهش ، ناكام به توران گريخت . رستم تا ده فرسنگ از پي آنها تاخت و گرز و تير بر سرشان باريد . آنگاه به رزمگاه باز آمد و با غنائم بسيار و هزاران اسير جنگي ، پيروز به سوي ايران آمد
چون خبر پيروزي رستم و آزادي بيژن به خسرو رسيد به نيايش جهان آفرين ايستاد . شهر غرق در شور و شادماني شد ، طبل و شيپور پيروزي به صدا درآمد و گروه گروه به پيشباز جهان پهلوان رفته و بر او درود گفتند . سپس همگي به درگاه شاه آمدند . كيخسرو به پيشبازشان شتافت ، رستم را در بر گرفت و هنر و پيروزيش را ستود . تهمتن نيز دست بيژن را گرفت و او را به شاه و پدرش گيو سپرد . كيخسرو به رستم گفت
سرت سبز باد و دلت شادمان
كه بي تو نخواهم زمين و زمان
خوشا بحال ايران و فرخ بخت من كه پهلواني چون تو داريم . اي فرزند! كيخسرو دستور داد تا بزمي بيارايند و خاني بگسترند پس طبقهاي مشك و گلاب پيش آوردند و همگي به خوردن و نوشيدن پرداختند . سحرگاهان رستم اجازه بازگشت خواست . شاه دستور داد تا خلعت گرانبهايي براي رستم پيش آوردند و رستم نيز به هر يك از بزرگان هديه اي پيشكش نمود و بر شاه آفرين كرد پس راه سيستان را در پيش گرفت
آنگاه شهريار بر تخت نشست و بيژن نزد او آمد . كيخسرو پرسيد داستان تو چه بود ؟ بيژن داستان خود را از روزگار سخت بند و زندان و درد و رنج منيژه همه را بازگفت . دل شاه از شنيدن آنچه بر آن دختر تيره بخت گذشته بود ، به درد آمد و دستور داد تا جامه هاي ديباي زربفت و گوهر نشان و تاج و دينار و كنيز و غلام و فرش و آنچه لازم بود آوردند و آنها را به بيژن سپرد و به او گفت : اينها را به منيژه بده و بخاطر رنجي كه از تو بر او رسيده از اين پس در آسايشش بكوش و جهان را با او به شادي بگذران
داستان شماره 1463
داستان شماره 1462
قسمت نود و یکم داستانهای شاهنامه مردي هيربد نام كه دل و جانش از هر بدي پاكيزه بود كليد مشكوي كاوس را با خود داشت كاوس او را خواست و گفت نزد سياوش برو هر چه مي خواهد برايش انجام بده و به سودابه هم بگوي همراه با خواهران خود و ديگران ، سياوش را دلخوش نگاه دارند. چون فردا صبح شد آفتاب سر زد. سياوش نزد كاوس رفت. كاوس هيربد را خواست و به سياوش گفت اينك بر خيز و به سوي شبستان برو
به فرمان كاوس هر دو آنها به سوي مشكوي رفتند هيربد در را گشود پرده را برداشتند راه مشكوي باز شد و سياوش ترسان از انجام بد رفتن به مشكوي قدم به شبستان نهاد. چون سياوش به شبستان رفت پرد گيان حرم پيش آمدند بوي خوش ريختند، طلا بر سرش نثار نمودند شادي كردند و سياوش را وارد سرا كردند سياوش به آرامي پا بر ديباي چيني نهاد و آرام به درون رفت رامشگران نواختند ، خوانندگان آواز خواندند و با اين ترتيب سياوش وارد حرم خانه شد. چون درست نگاه كرد ديد بهشتي است آراسته صدها زيبا رو در كنار هم زتدگي مي كندد . در بالاي شبستان چشمش بر تختي زرين افتاد. پر از پيروزه و جواهرات قيمتي. بالاي تخت فرشي از ديبا گسترده بودند و بر فراز آن سودابه چون ستاره اي تابان مي درخشيد. موهايش شكن بر شكن تا سر دوش رسيده بود تاجي بلند بر سر داشت و دنباله گيسويش تا به ساق پا مي رسيد. خدمتكاري كفش زرين در دست سر به زير افكنده و در كنار تخت ايستاده بود چون سياوش از پرده گذشت و به چشم سودابه رسيد به تندي از تخت فرود آمد خرامان نزد سياوش رفت. بر او سجده كرد و زماني دراز او را در آغوش گرفت و چشم و روي او را دليرانه همي بوسيد گويي از ديدار سياوش سير نمي شد
پس گفت: اي شاهزاده صد هزار بار يزدان را سپاس، روز و شب سه بار خداوند را نيايش مي كنم چه هيچكس را فرزندي چون تو نيست و شاه تو بهتر و نزديك تر از تو كسي را ندارد
سياوش بدانست كان مهر چيست
چنان دوستي نز ره ايزديست
به تندي خود را از او را از او رها كرده و نزد خواهران خود رفت. خواهران گردش را گرفتند كرسي از زر آوردند سياوش نشست و زماني دراز با خواهران سخن گفت. اهل حرم دسته دسته از دور و نزديك چشمشان به او روشن شده بود همه كس سخن از سياوش مي گفت و سخن آن بود كه اين مرد چون ديگر مردمان نيست و رواني پر خرد دارد. سياوش خواهران را وداع كرد و از شبستان بيرون شد. و سپس نزد پدر رفت و گفت: تمام پردهسراي و نهفته هاي آن را ديدم. ايزد توانا همه نيكويي هاي جهان را به تو داده است. از ديگر گذشتگان ما به شمشير و گنج و سپاه وهمه چيز فزوني داري. شاه از گفتار او شاد شد و دستور داد تا جشني بر پا كردند. و تا شب دير به شادي بودند و به هنگام خواب كاوس روانه شبستان شد و به نرمي با سودابه سخن گفت و از سياوش پرسيد و گفت: هر چه از او دانسته اي به من بازگو، از دانايي،از زيبايي صورت و پاكي قلب و نيكويي گفتار. به من بگو پسند تو آمد خردمند هست
سودابه گفت: هرگز كسي را چون سياوش نديده ام، چرا اين راستي را بپوشم.چو فرزند تو كيست اندر جهان؟ كاوس گفت: مي ترسم چون به مردي برسد از چشم بد زيان ببيند. سودابه گفت: اگر سخن مرا بپذيري از خاندان خودم همسري به او خواهم داد تا هر چه زودتر فرزندي آورد من دختراني ازنژاد تو و پيوند تو در شبستان دارم. از نژاد كي آرش و آي پشين دختراني در مشكوي تو هستند. كاوس گفت: آنچه تو مي گويي دلخواه من است همان بكن كه دلخواه تو است. آن شب گذشت، روز ديگر شبگير سياوش نزد پدر آمد. چون به سخن نشستند كاوس گفت آرزوئي كه داري بگو. سياوش گفت: هر چه شاه بگويد. كاوس گفت: در دل دارم كه از تو فرزندي به جهان آيد تا يادگاري باشد و رشته شهرياري ما به او پيوندد و چنانكه دل من از ديدار تو شكفته مي شود دل تو نيز از ديدار فرزندت به شادي گشوده شود. آن زمان كه به جهان آمدي ستاره شناسان گفتند تو فرزندي به جهان خواهي آورد كه در جهان يادگار خواهد بود. هم اكنون از بزرگان زني انتخاب كن، از خاندان كي پشين، از خاندان كي آرش. سياوش سر به زير افكند. گفت: اي پدر تو شاهي و من به فرمان و راي تو هستم. هر كسي را كه تو بگزيني براي من قابل قبول است. اما از تو مي خواهم اين سخنان را به سودابه هرگز نگو مرا دگر به شبستان مفرست
كاوس چون سخنان سياوش را شنيد بخنديد
چون نبد آگه از آب در زير كاه
كاوس گفت: براي گزينش همسر بايد به سودابه بگوييم از او هيچ انديشه مكن تمام گفتارش مهرباني با تو است. به جان از تو پاسباني مي كند، پسر از گفتار پدرش شاد شد اما در دل مي خواست تا از سودابه بگريزد،و آگاهانه دريافت سخنان كاوس از خودش نيست اين بود كه جانش در رنجي عميق دست و پا زدن گرفت
اي فرزند. بر اين داستان چند شب گذشت روزي از روزها سودابه تاجي از ياقوت سرخ سر نهاد و بر تخت نشست. تمام دختران حرم را جمع كرد و شبستان را چون بهشتي آراسته كرد، پس به دنبال هيربد كليد دار فرستاد. چون كليد دار آمد گفت: هم اكنون برو و به سياوش بگوي تا قدم رنجه كند و لحظه اي به شبستان در آيد. هيربد پيام به انجام رسانيد و سياوش در فكر شد و از خداوند ياري خواست با انديشه خود چاره جويي كرد اما هيچ راهي را روشن نديد پس به ناچار لرزان لرزان و خرامان به مشكوي وارد شد، سودابه از تخت به زير آمد ،نزد سياوش رفت. سياوش بر صندلي زرين نشست. و سودابه تمام دختران را در برابر سياوش بپا داشت و گفت : اي شاهزاده اين همه دختران كه در شبستان هستند بر آنها نگاه كن هر كدام را كه خواهي بر گزين. دختران هيچ يك چشم از سياوش بر نمي داشتند. پس به فرمان سودابه هر كدام سوي صندلي خويش رفتند و هر يك در انديشه آنكه بخت كداميك بلندتر خواهد بود. همه سكوت كردند چون دختران رفتند سودابه گفت چشم باز كن و ببين از اين همه دختران كداميك را بر مي گزيني.سياوش سر به زير افكند و در پاسخ فرو ماند. در دلش گفت
كه من بر دل پاك شيون كنم
به آيد كه از دشمنان زن كنم
اي فرزند. به آنجا رسيديم كه سياوش از پذيرفتن آنچه كه سودابه مي خواست سرباز زد و از اينكه دختر او را نيز به همسري بر گزيند نگران بود و داستان مكرهاي شاه هاماوران را با ارتش ايران هر لحظه به ياد مي آورد. و اين بود كه پاسخ خود را بر زبان نمي آورد. سودابه چون سكوت سياوش را بديد دست برد و پرده از رخ خود بر گرفت و به سياوش گفت اين شگفت نيست كه تو هيچيك از دختران شبستان را نپسندي،زيرا تو من را ديده اي
كسي كوچو من ديد بر تخت عاج
نباشد شگفت ار به ما ننگرد
و كسي را به خوبي به كس نشمرد
اي سياوش اگر تو با من پيمان كني و از عهد خود بر نگردي يكي از اين دختران را برايت برمي گزينم تا چون پرستاري نزد تو باشد. حالا با من پيمان كن و بر آن سوگند بخور كه لحظه اي نيز از گفتار من سر نپيچي آنگاه چون كاوس از اين جهان رخت بريست تو يادگار كاوس و از آن من خواهي بود. به شرط آنكه مرا همچون جان خودت دوست بداري
من اينك به پيش تو ايستاده ام
تن و جان شيرين تو را داده ام
زمن هر چه خواهي همه كام تو
بر آرم نپيچم سر از دام تو
پس بدون شرم سر سياوش را به خود گرفت و بر آن بوسه داد. صورت سياوش از شرم گلگون شد خون بر چهره اش دويد و اشك از مژگانش چون خون آب روان شد. در دل گفت: خدايا اين كار ديو است.اي پروردگار زمين و آسمان مرا از گزند آن دور دار . من هرگز با پدرم راه خطا و گناه نخواهم پيمود و هرگز با اين اهريمن دوستي نخواهم كرد. سياوش لحظه اي انديشه كرد و با خود گفت اگر با اين بيشرم و شوخ چشم سخن سرد بگوي آتش خشم در دلش شعله خواهد زد آنگاه در نهان دشمني خواهد كرد و كاوس را به دشمني من وا خواهد داشت. پس بهتر است از اين شبستان آزاد شوم. چرب و نرم با او سخن بگويم. آنگاه به سودابه گفت: خوب مي دانم كه در جهان زني ديگر چون تو نيست اما
نماني به خوبي مگر ماه را
نشايي دگر كس بجز شاه را
اكنون همان كه دخترت همسر ما شود بس است و همين انديشه را با كاوس در ميان بگذار. ولي آنچه كه با من گفتي رازي خواهد بود در دل من و بدان كه در انديشه من و تو چون مادري مهربان و عزيز هستي . چون سخن به اينجا رسيد سياوش از جا بلتد شد و از شبستان بيرون رفت. دمي بعد كاوس به شبستان آمد . سودابه پيش دويد و گفت سياوش به شبستان آمد تمام پردگيان را بديد و فقط دختر من را پسنديد. كاوس بسيار شاد شد و فرمان داد تا در گنج خانه را گشادند.گوهر ها و ديباي زربفت، كمر زرين، دستبند، تاج، انگشتر، تخت آنچه را كه لازم مي نمود به سودابه داد و گفتآن را براي سياوش به كار ببر و به او بگو اين اندكي است از آنچه كه به تو خواهم داد . دو صد گنج مانند اين را نثار تو خواهم كرد . اين بگفت و به ايوان خود رفت
سودابه فقط در اين انديشه بود كه اين همه طلا و جواهر كه به سياوش خواهد رسيد چه بهتر كه از آن من باشد و خود سياوش نيز من را بگزيند چه پس از كاوس، او شاه خواهد شد
اگر او نيايد به فرمان من
روا دارم ار بگسلد جان من
هر كاري چه بد و چه نيك چاره اي دارد كه گاه چاره آن آشكار و گاه در نهان است اگر سياوش از آرزوي من سرپيچي كند خود دانم كه چگونه روزگارش را تيره نمايم
داستان شماره 1461
داستان شماره 1460
داستان شماره 1459