اسلایدر

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1515

داستان شماره 1515


 
داستان مرگ رستم


بسم الله الرحمن الرحیم

 


قسمت صد و چهل و چهارم داستانهای شاهنامه
   
كنون كشتن رستم آريم پيش
ز دفتر هميدون بگفتار خويش

فردوسي گويد در شهر مرو پيري دانا بود به نام آزاد سرو كه نزد احمد سهل زندگي مي كرد. او از كارنامه هاي خسروان فراوان داشت. با تن و پيكري پهلواني، دلي پر ز دانش و سري پر سخن. هر زمان كه سخن مي گفت پر بود از داستان هاي كهن
نژادش به سام نريمان كشيده مي شد و از رزم هاي رستم داستان ها به ياد داشت و آنچه كه مي گويم شنيده از آزاد سرو است. اگر عمري باشد و اين نامه را به پايان آورم شاهكاري ماندني به نام من در جهان باقي خواهد بود. اما چه توان كرد
دو گوش و دو پاي من آهو گرفت بيمار شده ام دو گوشم سنگين شده و دو پاي من از درد طاقت رفتنش كم گرديده و تهي دستي و پيري هم زمان بيشتر نيرو مي گيرد، و من ضعيف مي شوم. نمي دانم از كه شكايت كنم، بنالم ز بخت بد و سال سخت. باشد كه سلطان محمود مرا در اين كار بزرگ ياري كند
اي فرزند! باز مي گرديم بدنبال سخن و آنچه را كه داناي طوس از زبان آزاد سرو در شاهنامه آورده است
آزاد سرو گفت: در مشكوي زال بنده اي بود هنرمند، نوازنده رود و سراينده سرود. آن كنيزك روزي پسري آورد چون ماه درخشان، به بالاي سام سوار. خبر به زال دادند شاد شد. ستاره شناسان و دانشمندان را از كشمير و كابل خواست
بزرگان آتش پرست و آگاهان يزدان پرست، دانايان زيج رومي كه نزد زال جمع شدند و تمامشان ستاره كودك را و آنچه را كه بر او مي گذرد مورد توجه قرار دادند. اما اختران چنين گفتند كه آينده آن پسر تباه است. رويدادي بس شگفت در زندگي آن پسر رخ مي داد
ستاره شناسان همه به يكديگر نگريستند و بدستان گفتند:«ستاره كودك را نظاره كرديم راستي آنكه آسمان به اين كودك مرحمتي ندارد. زماني كه او به مردي برسد و پهلواني آغاز كند خاندان سام نيرم را تباه خواهد كرد و خاندان تو را به رنج خواهد آورد، همه سيستان از او پر خروش مي شود. شهر ايران از آنچه كه اين كودك مي كند بر هم خواهد ريخت و روز مردم از او تلخ خواهد شد و پس از آن اندكي ديگر در جهان خواهد بود.» دستان غمگين شد، خدا را نيايش كرد و گفت: «پروردگارا به هر كار پشت و پناهم توئي، براي اين كودك بجز كام و آرام و خوبي مباد!» ورا نام كردش سپهبد شغاد. چون دوران كودكي اش بسر رسيد و جوان شد، شغاد را، بر شاه كابل فرستاد. ديري نگذشت كه او سواري دلاور شد، به گرز و كمان و كمند
شاه كابل، به گيتي بديدار او شاد بود. پس دختر خود را به او داد تا فرزندي اصيل بوجود آيد. بودن شغاد نزد شاه كابل اين وسوسه را دامن زد كه چرا هر سال يك چرم گاو، زر به رستم باژ دهند. بخصوص حالا كه شغاد داماد شاه كابل است، بايد فكري كرد روزي شغاد در نهان با شاه كابل گفت:«رستم از اينكه من داماد تو هستم شرم ندارد، و از تو باژ طلب مي كند؟ اكنون بيا با هم بسازيم و او را بدام آوريم و تمام جهان را از خونريزي بر او آسوده كنيم!» هر دو با هم توافق كردند و به آنجا رسيدند كه نام رستم را از جهان گم كرده و اشك بر ديده دستان آورند
شبي تا صبح نخفتند و انديشه كردند كه با رستم چه بايد كرد. شغاد به شاه كابل گفت:«راه آن است كه مهماني بزرگي برپا كنيم، به هنگام مي خوردن تو من را از خود بران، سخن سرد و دشنام بد بگوي، من از تو قهر كرده سوي زابل مي روم و در آنجا از تو شكايت مي كنم. هم نزد رستم و هم نزد دستان. آن چنان كه رستم براي تلافي و حفظ من بسوي تو بيايد. در اين مدت شكار گاهي را انتخاب كن و در راه آن چندين چاه به بزرگي كه رستم و رخش در آن بيفتند بكن، در ته چاه نيزه هاي بلندي را بنشان و بر آن خنجر و دشنه ببند، تعداد چاه ها را هر چه بيشتر كني بهتر است


اگر ده كني چاه بهتر ز پنج
چو خواهي كه آسوده گردي ز رنج

چنانكه گفتم در بن هر چاه نيزه و خنجر فراوان بنشان و سر چاه را سخت بپوشان و اين داستان را حتي به باد هم نگو كه حتي باد هم راز ما را بجايي ديگر خواهد برد
شاه كابل به گفتار آن بي خرد گوش كرد، جشني بر پا كرد و چون نان خوردند، مي و رود و رامشگران خواستند و شغاد خود را به مستي زد و به شاه كابل گفت:«من از همه شماها بالاترم، زيرا برادري چون رستم دارم، كدامتان چنين نژادي داريد؟
شاه كابل خود را به آشفتگي زد و گفت:«اي شغاد تو از نژاد سام نيرم نيستي، تو نزد رستم و سام از نوكري پست تر و كوچكتر هستي.» چنانكه قرار بود سخنشان در اين زمينه بالا گرفت. عاقبت شغاد پاي بر اسب كرد و روانه زابل شد
شغاد چون به زابل رسيد بديدار زال رفت، پدر شادمان شد، نوازش كرد و در پي آن شغاد نزد رستم رفت. رستم از ديدار او شاد شد، او را در بر گرفت و پرسيد:«چگونه است كار تو با كابلي- چه گويد وي از رستم زابلي؟
شغاد گفت:«از او سخن مگو! قبل از اين به من نيكويي مي كرد. اما اكنون چون مي مي خورد مرا كوچك مي كند و مي گويد، تا كي بايد به رستم باژ داد؟ و به من گفت تو فرزند زال نيستي، اگر هم باشي خود زال چه ارزشي دارد كه تو داشته باشي؟ دل من از آن سخنان گرفت و از كابل شبانه بيرون آمده و خود را به زال رساندم
رستم در خشم شد و گفت:«از او و كشورش انديشه مكن! براي همين سخن كه گفته است جانش را خواهم گرفت و تو را شادمان بر تخت شاهي كابل مي نشانم، اينك چند روز بمان تا با هم رفته و شاه كابل را بر سر جاي خودش بنشانيم
رستم فرمان داد سپاهي شايسته آماده كنند تا به جنگ شاه كابل برود و شغاد را پادشاه آن سرزمين نمايد. چون كار لشكر آماده شد، شغاد نزد رستم رفت و گفت:«اي برادر! شاه كابل ارزش جنگيدن ندارد، اگر نام تو بر نويسم بر آب- به كابل نيابد كس آرام و خواب. گمان مي كنم از آنچه با من كرده پشيمان شده است و اينك مي كوشد تا به نوعي با من آشتي كند و كساني را نيز براي اين كار فرستاده است.» رستم گفت: «اينك كه چنين است به كابل نمي روم. زواره با صد سوار و صد پياده كافي خواهد بود
اما بشنو از شاه كابل! فرداي آن شب كه شغاد روانه زابل شد، گروهي چاه كن گزيده كرد، به شكار گاه رفت و فرمان داد تا در راه آن، چاه هاي فراوان كندند. چون آماده شد، فرمان داد نيزه و شمشير و دشنه و خنجر در آنها نصب كردند و سر چاه ها را چنان بستند كه انسان و حيوان آن را تشخيص نمي داد
از آن سو رستم بر رخش نشست و روانه راه شد. شغاد فرستاده اي را برگزيد و براي شاه كابل پيغام داد:«اينك جهان پهلوان بدون سپاه به همراه من روانه كابل است. تو استقبال كن و از گفتار خودت عذر خواهي بنما!» شاه كابل از شهر بيرون آمد و چون رستم را ديد از اسب پياده شد، تاج از سر برداشت، كفش از پاي در آورد، دو دست بر سر نهاد، در برابر رستم به خاك افتاد و گفت:«هر چه گفته ام از مستي بوده، سزد گر ببخشي گناه مرا- كني تازه آيين و راه مرا. اي جهان پهلوان تا مرا نبخشي بر اسب نخواهم نشست
شاه كابل همچنان با پاي برهنه جلوي رستم حركت مي كرد تا دل رستم آرام شد و گناه او را بخشيد. فرمان داد تا كلاه بر سر نهاده، كفش پوشيده، بر اسب نشسته و همراه او روانه راه شود. نزديك شهر كابل باغي بود بسيار زيبا، زميني سر سبز با چشمه و جويبار، چون به آنجا رسيدند، شاه كابل جشني آراسته بود. به هنگام جشن، شاه كابل به رستم گفت:«در نزديكي اينجا ميان كوه و دشت شكار گاهي هست بي نظير. همه دشت پر است از آهو و گور و حيف است حال كه تا آنجا آمده اي شكار نكرده بروي اي فرزند! چون زمان كاري باشد آن كار خواهد شد


چنين راز دارد جهان جهان
نخواهد گشادن بما بر نهان
بفرمود تا رخش را زين كنند
همه دشت پر باز و شاهين كنند

رستم تير و كمان بر گرفت و با شغاد و زواره روانه شكارگاه شد. چون به شكارگاه رسيدند، سپاهياني كه همراه رستم بودند هر يك بسوئي پراكنده شدند. شغاد نيز از ايشان جدا شد، اما زواره و تهمتن بر همان راه رفتند كه در آن چاه بود. رخش به كنار يكي از چاه ها رسيد، حيوان بوي خاك تازه را حس كرد. تن خود را جمع كرد. رستم هي بر آن زد، رخش از جا جست اما از بوي خاك تازه ترسيد و ميان دو چاه رسيد اما نمي خواست پيش برود. رستم به خشم آمد و تازيانه به رخش زد كه هرگز چنان نكرده بود. رخش ميان دو چاه مانده بود و خود عقب راه گريز مي گشت. چون رستم بر او تازيانه زد، براي جستن بر دو پاي فشار آورد، دو پايش فرو شد به يك چاهسار
رخش و رستم در چاهي كه پر از شمشير و تيغ تيز بود در غلطيدند. و رخش كه خود پهلوان بود، پهلويش دريده شد و تهمتن نيز بر تيغ و خنجرها فرو افتاد و در دم بدانست كه شغاد چگونه در راهش چاه كنده است. رستم به نيروي مردي و غيرت پهلواني تن خويش را به كنار چاه رسانيد و با خستگي چشمهايش را گشود كه چشمش بر صورت شغاد افتاد


بدانست كان چاره و راه اوست
شغاد فريبنده بدخواه اوست
بدو گفت، اي مرد بدبخت شوم
ز كار تو ويران شد آباد بوم

از آنچه كردي پشيمان خواهي شد و دنيا بزودي تو را پاسخ خواهد داد.» شغاد فرياد كرد:«همان جهان كه گفتي امروز پاسخ تو را داد. تا به كي مي خواستي خون بريزي و سرزمين مردم را از هر سو تاراج كني و به هر ملت هجوم بري؟ اكنون دوران تو بسر آمد و در دام افتادي!» در سخن بودند كه شاه كابل از راه رسيد. رستم را زخمي ديد و تمام زخم ها نابسته و خون فشان. رو به رستم كرد و گفت:«در اين دشت چه اتفاقي افتاده است؟ صبر كن بزودي مي روم تا پزشكي براي مداواي تو بياورم. او زخم هاي تو را مرهم خواهد نهاد» و شروع كرد به اشك ريختن. رستم گفت:«اي مرد بد گوهر! روزگار پزشك براي من ديگر سر آمده و تو هم بسر خواهد آمد و هيچ كسي زنده بر آسمان گذر نخواهد كرد، مردان و بزرگان برفتند و ما چو شير ژيان بر گذرمانده ايم
چون من در گذشتم به اندك جان تو هم گرفت خواهد شد. فرامرز فرزند من كين مرا خواهد خواست.» سپس به شغاد گفت:«اكنون كه در آستان مرگ هستم كمان مرا برگير، تيري بزه كن و با دو تير ديگر به من بده تا اگر مدتي زنده بمانم و شيري از اينجا گذر كند مرا ندرد و بتوانم از خود دفاع كنم.» شغاد كمان را برگرفت و تير را بر آن نهاد و با خنده آن را پيش تهمتن نهاد و ز مرگ برادر همي بود شاد
تهمتن با سختي كمان را به دست گرفت. شغاد چون حالت رستم را ديد، ز تيرش بترسيد سخت. و در هر سو عقب سنگري مي گشت تا خود را حفظ كند. فقط درخت چنار بزرگي نزديك او بود كه به علت عمر دراز، ميانش تهي شده، اما شاخ و برگش بر جاي بود. شغاد خود را پشت آن رسانيده و پنهان شد. رستم چون چنان ديد، كمان را گوش تا گوش كشيده، خدا را ياد كرد و درخت و برادر بهم بر بدوخت- شغاد از پس زخم او آه كرد- تهمتن بر او درد كوتاه كرد
رستم سر بر آسمان كرد و گفت:«يزدان را سپاس كه از كودكي تا كنون همواره يزدان شناس بوده ام و اكنون كه جانم بلب رسيده نيز، پروردگار امكان داد تا كين خود را بستانم. پروردگارا

مرا زور دادي كه از مرگ پيش
از اين بي وفا بستدم كين خويش
گناهم بيامرز و پوزش پذير
كه هستي تو بخشنده دستگير

راه تو و راه پيامبران تو را پذيرفتم. چون تا دم مرگ آئين پاك خدائي را با خود دارم، روانم كنون گر بر آيد چه باك. بهشت را نصيب من كن و آشكار و نهان مرا ببخش كه بسوي تو مي آيم

بگفت اين و جانش بر آمد ز تن

و چنين بود مرگ جهان پهلوان، تهمتن رستم دستان، پهلوان بزرگ آريايي كه افسانه هاي او و مردي و پهلوانيش در هر جا كه آريايي ها رفته اند، اثري از آن برجاست. بروايت يك نوشته فردوسي رستم صد و هفت سال در جهان زيست

يك آب (يكاب) از پس دشمن بدسگال
به از عمر بگذشته صد هفت سال
كه در نوشته ديگر چنين آمده است
دمي آب خوردن پس از بدسگال
به از عمر هفتاد و هشتاد سال

[ پنج شنبه 15 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1514

داستان شماره 1514



خاندان رستم در کتابخای قبل از شاهنامه


بسم الله الرحمن الرحیم

 


قسمت صد و چهل و سوم داستانهای شاهنامه

   
بزرگترين پهلوان شاهنامه قهرمان دلير و پيلتني است كه با روح آزاده و جسم نيرومندش تجسم همه آرزوهاي دور و دراز بشري است. اين پهلوان طي قرنها چنان ساخته و پرداخته شده كه نشان دهنده عشق مردم به پيروزي نيكي بر بدي و دستيابي به قدرت و چيرگي باشد. بنابراين او هميشه بهترين، بالاترين، بي نظير و خارق العاده است گرچه مثل ديگر مردم زندگي مي كند، مي خورد، مي خوابد، خسته مي شود و عشق مي ورزد. پهلوانيهاي او همان قدر كه خوشايند و باب طبع مردم عادي بوده گويي رشك حكمفرمايان بيدادگر و صاحبان قدرت را نيز بر مي انگيخته، چنانكه در تاريخ سيستان گفته مي شود
«ابوالقاسم فروسي شاهنامه به شعر كرد و بر نام سلطان محمود كرد و چندين روز همي برخواند. محمود گفت همه شاهنامه خود هيچ نيست مگر حديث رستم و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست. ابوالقاسم گفت: زندگي خداوند دراز باد ندانم اندر سپاه او چند مرد رستم باشد اما اين دانم كه خداي تعالي خويشتن را هيچ بنده چون رستم ديگر نيافريد» و سلطان محمود هرگز شاهنامه را نپسنديد. براي آنكه رستم را بهتر بشناسيم و از خاندانش بيشتر بدانيم ناچاريم به كتابهاي پيش از شاهنامه مراجعه كنيم ولي قبل از اين كتابها مدركي داريم كه راه را برايمان كوتاه مي كند و آن گرشاسبنامه است
گرشاسبنامه داستام منظومي است كه آن را اسدي طوسي در سالهاي چهارصدو پنجاه و شش تاچهارصدو پنجاه و هشت هجري نوشته و چنانكه از نامش پيداست داستان خاندان رستم و مخصوصاً جد او گرشاسب است. گويا اسدي در نوشتن اين اثر از يك متن منثور استفاده كرده و خود نيز چيزهايي بر آن افزوده است
به هر حال در اين داستان تاريخ خاندان رستم چنين شرح داده مي شود: جمشيد پس از آنكه از ضحاك گريخت به سيستان رفت و به پادشاه آنجا كه كورنگ نام داشت پناهنده شد دختر اين پادشاه دلباخته او شد و از وي پسري به دنيا آورد كه نامش را تور گذاشتند. بعدها از اين تور پسري به وجود آمد به نام شيدسپ و از او طورك و از او نيز شم و از شم، اثرط به وجود آمد. كه اين اثرط پدر گشتاسپ پهلوان بزرگ سيستان شد و موضوع گرشاسبنامه جنگها و سفرهاي عجيب همين گرشاسپ به توران، هند، افريقا و جزاير ناشناس ديگر است. گرشاسپ پهلوان پسري به نام نريمان داشت و او پسري به نام سام پدر زال و جد رستم است. پس اجداد رستم كه نژاد آنها به جمشيد مي رسد چنين ترتيبي دارند
جمشيد- تور- شيدسپ- طورك- شم- اثرط- گرشاسب- نريمان- سام- زال- رستم. اين مفصلترين نسبنامه خاندان رستم است. حال اين نسبنامه را با آنچه در مآخذ ديگر از اوستا تا شاهنامه آمده است مقايسه مي كنيم
سام در اوستا نام شخص بخصوصي نيست فقط نام يك خانواده است كه از چند عضو ديگر آن نيز نام برده مي شود. اين چند عضو اثرط و گرشاسپ و برادرش هستند كه به نامهاي ثريث و گرشاسب و اوروحشيه ظاهر مي شوند ولي از ديگران نامي نيست. ثريث يكي از افراد نيكوكار و از بزرگان اوستاست كه باني علم پزشكي و كاشف داروي بيماريها و زخمهاست. او نخستين كسي است كه ناخوشي و مرگ و زخم تيزۀ پيران و تب سوزان را از تن ها دور كرده و سومين كسي است كه عصارۀ هرم را فراهم نموده و به پاداش اين كار دو پسر به نامهاي گرشاسب و اورواحشيه يافته است
نام پسر دوم كه در اوستا مرد قانون و داد است در مآخذ پس از اوستا فراموش شده ولي نام گرشاسب كه مرد جنگ و پهلواني است چندين بار در اوستا آمده و معروفترين شخص اين خاندان است. او داراي سه صفت است. يكي «گيسوار» ديگري «گرزور» و سومي «نرمنو» يا نرمنش كه در فارسي امروز تبديل به نريمان شده و احتمال دارد كه نريمان نيز نام شخص خاصي نبوده و تنها يك لقب باشد . در اوستا كشته شدن اژدهاي سروور يا شاخدار به دست گرشاسب داستان بسيار مفصلي دارد. اين اژدها زرد رنگ و زهردار بود و آدميان و اسبها را مي كشت و مي خورد و گرشاسب توانست او را از پاي درآورد. در شاهنامه كشتن يك چنين اژدهايي را سام پدر زال به خود نسبت مي دهد و در نامه اي براي منوچهر آن را مي نويسد
از پهلوانيها و قهرمانيهاي گرشاسب در اوستا بسيار سخن رفته و گفته مي شود كه وقتي فر از جمشيد دور شد گرشاسب نريمان آن را گرفت ولي خود در آخر كار در كابلستان فريفته پريي شد كه او را اهريمن آفريده بود. به اين دليل مورد غضب واقع شد. دنباله داستان گرشاسب را كه در اوستا از جاويدانان و نامردمي هاست در روايات پهلوي چنين مي خوانيم: «چون گرشاسب به آيين مزدا بي اعتنا شده بود پنهاك پهلوان توراني تيري بر او زد كه او را نكشت ولي خوابي بر او عارض شد كه تا آخر زمان همچنان در دره اي در كابل بر زمين افتاده باقي خواهد بود و از جسد او فر نگهباني خواهد كرد ولي چون آخر زمان فرا رسد و ضحاك در البرز زنجيرهاي خود را پاره كند و بخواهد جهان را ويران سازد، گرشاسب از اين خواب بيدار مي شود و او را هلاك خواهد كرد و عدل و داد را به جهان باز خواهد گرداند   
نام زال و رستم در اوستا نيست و اين امر موجب ارائه نظريه هاي گوناگوني شده است نظير آنكه راوت تخم (رستم) كه به معني «دارنده بالاي زورمند» است يكي از عناوين گرشاسب است يا اينكه چون رستم بدين زرتشت بي اعتنا بوده موبدان نام او را در اوستا نياورده اند يا اينكه ممكن است اين داستان غير ايراني و متعلق به سكاهايي باشد كه پس از نوشته شدن اوستا در سرزمين سيستان ساكن شده اند كه البته براي رد هر يك از اين نظريات دلايلي نيز وجود دارد. نخستين جايي كه نام رستم در آن آمده كتابهاي مذهبي پهلوي است و نخستين كار مهم او در اين روايات نجات كاوس از بند زندان هاماوران و بيرون راندن افراسياب از ايران است. در پهلوي نام او رُستَخم يا رتسهم است و دو تن نيز به نام سام شناخته مي شوند، يكي پدر اثرط كه در گرشاسبنامه نام او شم است و ديگري سام پدر زال. در يكي از اين كتابها چنين ياد مي شود كه «سام شش جفت فرزند داشت كه از هر جفت يكي دختر و يكي پسر بود و هر يك از پسرها در يكي از ولايات سرزمين سام حكومت مي كرد و حكومت سگان سي (سيستان) با دستان بود كه او دو پسر داشت يكي روت ستخم (رستم) و ديگري اوزوارك (زواره
باز در سندي قديمتر به نام درخت آسوريك كه يك منظومه متعلق به عهد اشكاني است به نام رستم برمي خوريم. از وجود نام رستم در چنين مآخذ قديمي مي توانيم اين نتيجه گيري را هم بكنيم كه احتمال دارد رستم نيز مانند چندتن ديگر از پهلوانان شاهنامه از قبيل گودرزيان كه خود يكي از شاهان اشكاني بوده اند، حاكم يا سردار پر قدرتي در سيستان بوده باشد كه بر اثر كارهاي پهلوانيش تبديل به يك موجود داستاني شده و داستانهاي پهلواني بيشتر نيز به او نسبت داده شده است
به طوري كه رستم از صورت تاريخي و حقيقي خارج شده و به شكل يك موجود افسانه اي درآمده است. داستان رستم در سده ششم ميلادي و حتي در صدر اسلام چنان مشهور شده بود كه آوازه آن از حدود ايران نيز خارج شده و به كشورهاي مجاور رفته بود. به طوري كه نام رستم را مي توان در آثار نزديك به همان سده مثلاً در ارمنستان، در مكه يا جاهاي دور و نزديك ديگر نيز يافت. همين دليل قدمت رستم را به پيش از سده ششم و حتي صدر اسلام مي برد
حال به شاهنامه و ديگر روايات ملي همزمان آن باز مي گرديم تا ببينيم آنها رستم و خاندان او را چگونه معرفي مي كنند. گرشاسبنامه و نسبنامه رستم را در آن ديديم حال به شاهنامه مي پردازيم. در شاهنامه نخستين بار در آغاز كار منوچهر و در هنگام پادشاهي فريدون از افراد خاندان رستم نامي به ميان مي آيد و اولين كس گرشاسب است كه گويا گنجور فريدون بوده زيرا فرستاده سلم و تور هنگامي كه تعريف بارگاه فريدون را مي كند چنين مي گويد

ز آهنگران كاوه پر هنر
به پيشش يكي رزم ديده پسر
كجا نام او قارن رزم زن
سپهدار بيدار لشكر شكن
چو شاه يمن سرو دستور شاه
چو پيروز گرشاسب گنجور شاه

و فريدون به وسيله همان فرستاده و تور پيام مي دهد كه خود را براي جنگ با منوچهر آماده كنند
بيايد كنون چون هژبر ژيان
بكين پدر تنگ بسته ميان
ابا نامداران لشكر به هم
چو سام نريمان و گرشاسب جم

و گرشاسب در جنگي كه اتفاق افتاد يكي از پهلوانان بود. بايد توجه داشت كه اين گرشاسب به غير از گرشاسبي است كه پس از مرگ زو يا زاب نه سال پادشاهي كرد. شاهنامه از افراد اين خانواده قبل از گرشاسب چيزي نمي گويد و اگر نسبنامه اي در انتهاي بعضي از شاهنامه ها تحت عنوان ملحقات وجود داشته باشد بازمانده همان گرشاسبنامه است. سام به هنگام بر تخت نشستن منوچهر به او مي گويد
نياكان من پهلوانان بدند
پناه بزرگان و شاهان بدند
ز گرشاسب تا نيرم نامدار
سپهدار بودند و خنجر گذار
مرا پهلواني نياي تو داد
دلم را خرد مهر و راي تو داد

پس چنين بر مي آيد كه سام در زمان فريدون پهلوان بوده و نياكان او نيز پهلوانان شاهان قبل از فريدون بوده اند. در شاهنامه بي درنگ پس از اين مطلب داستان سام و زاده شدن فرزند سفيد موي او آمده كه سام او را به دليل سفيدي مويش زال يا زر (هر دو به معني پير) مي ناميد و چون از داشتن چنين فرزندي ننگ داشت او را در كوه گذاشت. اگر ميان نسب افراد خاندان رستم در شاهنامه و گرشاسبنامه اختلافي موجود باشد در آن است كه در شاهنامه، سام گاهي پسر نريمان است و گاهي برادر او. اما دنباله داستان زال كه تقريباً در همه روايات به طور يكسان آمده چنين است:  سيمرغ آن كودك شيرخواره را در كوه مي يابد و او را نزد فرزندان خود مي برد و با آنها بزرگ مي كند. پس از چندي سام در خواب مي بيند كه فرزندش در كوه البرز است، پس پشيمان از كرده خويش بسراغ فرزند مي رود. سيمرغ نيز فرزند او را به وي پس مي دهد ولي نامش را به جهت آنكه پدرش او را به مكر در كوه گذاشته بود دستان مي گذارد و دستان يعني مكر و حيله. اين نام رايج زال در متون پهلوي است
باري سام دستان را نزد خود باز مي گرداند و پادشاهي سيستان را به او مي دهد. زال دلباخته رودابه دختر سهراب كابلي مي شود كه از نسل ضحاك است و به همين دليل سام و منوچهر با وصلت آنها مخالفت مي كنند تا بالاخره زماني كه موبدان پيشگويي مي كنند كه از آندو فرزندي متولد مي شود كه پهلوان است و دشمنان ايران را از بين مي برد، ازدواج آن دو سر مي گيرد. داستان زال به اين صورت در متون پهلوي نيست و از او تنها به عنوان پدر رستم نام برده مي شود. ولي بنا به روايت فردوسي زال از عهد منوچهر تا زمان بهمن يعني بيش از هزار سال زندگي كرده. همه چيز رستم حتي تولد او نيز خارق العاده است. طفل آن چنان بزرگ است كه تولد او ناممكن مي شود به طوري كه ناچار مي شوند به دستور سيمرغ پهلوي رودابه را بشكافند و رستم را چون طفل يكساله بود بيرون بكشند؛ اين اولين عمل سزارين در تاريخ است. زماني كه رودابه بهبود مي يابد و طفل را نزد او مي برند

بخنديد از آن بچه سرو سهي
بديد اندرو فر شاهنشهي
بگفتا به رستم غم آمد بسر
نهادند رستمش نام پسر

البته معني اصلي رستم اين نيست بلكه رئوت ستخم شكل اوليه آن است كه جزء اول از ريشه رئود به معني رستن و روييدن و جزء دوم ستخم به معني زورمند است (روي هم يعني دارنده بالاي زورمند
رستم از كودكي نيروي خارق العاده اي داشت. طفل بود كه پيل سپيد را كشت و دژ سپند را گرفت و در نوجواني تنهايي به البرز كوه رفت و قباد را همراه خود آورد. از معروفترين كارهاي او گذشتن از هفت خان و از معروفترين جنگهاي او يكي جنگ با پسرش سهراب و كشتن اوست و ديگري جنگ با اسفنديار است كه باز به كشته شدن اسفنديار انجاميد. اين دو داستان از قطعات بسيار زيبا و غم انگيز شاهنامه اند
ديگر افراد خاندان رستم به نقل از شاهنامه و ديگر روايات چنين هستند: زال سه پسر داشت: رستم، شغاد و زواره كه رستم و شغاد را مي شناسيم و زواره نيز از پهلوانان نامي است كه مكرراً در شاهنامه از او ياد شده. رستم سه پسر و دو دختر داشت. پسران او سهراب، فرامرز، جهانگير و دخترانش گشسب بانو و زربانو نام داشتند. از پسران او سهراب به دست رستم كشته شد و فرامرز را زماني كه بهمن به سيستان تاخته بود به دار زدند و جهانگير را هم ديوي از بالاي كوه پرتاب كرد و كشت. از دختران او يكي گشسب بانو بود كه پهلواني چالاك به شمار مي رفت و رستم كسي جز گيو را شايسته همسري با او ندانست؛ فرزند آنها بيژن بود. دختر ديگرش زربانو نيز مبارز و سواري دلير بود. مادر اين دو دختر خاله كيقباد، به همسري رستم در آمده بود. در بعضي روايات نام نوادگان رستم و سر گذشت هر يك از آنها نيز با دقت و جزئيات شرح داده شده. از سهراب پسري به نام برزو و از او پسري به نام شهريار به وجود آمد. از فرامرز فرزندي به نام آذربرزين و از گشسب بانو بيژن متولد شد. از زواره نيز دو پسر به نامهاي فرهاد و تخار به وجود آمدند كه هر دو نامي هستند. در شاهنامه هر آنچه متعلق به رستم باشد حالت برتر و خارق العاده پيدا مي كند. مثلاً اسب او رخش كه

پي مورچه بر پلاس سياه
شب تيره ديدي دو فرسنگ راه
نيروي پيل و به بالا هيون
به زهره چو شير و كه بيستون

رخش تنها اسبي است كه قادر است وزن رستم را تحمل كند و گذشته از نيروي خارق العاده از نظر هوش و فهم نيز برتر از همه اسبان و حتي مانند انسان است. حرفهاي رستم را مي فهمد و به آن عمل مي كند و مي تواند با شير و اژدها بجنگد. رستم و رخش كه سراسر زندگي را با هم همراه بوده اند به هنگام مرگ نيز سرنوشتشان به هم گره مي خورد و هر دو با هم در چاهي كه برادر رستم كنده بود سرنگون مي شوند و جان مي سپارند

[ پنج شنبه 14 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1513

داستان شماره 1513


 
پژوهشی درباره اسفنديار


بسم الله الرحمن الرحیم

 


قسمت صد و چهل و دوم داستانهای شاهنامه

اگر قرار باشد بزرگترين پهلوان شاهنامه بعد از رستم را معرفي كنيم بدون چون و چرا بايد از اسفنديار نام ببريم . كسي كه جز رستم هماوردي نداشت و حتي رستم هم در نبرد با او عاجز و درمانده شد و معلوم نيست كه اگر سيمرغ به ياري رستم نمي آمد جنگ رستم و اسفنديار چگونه به پايان مي رسيد
در شاهنامه، اسفنديار پهلواني كمتر از رستم نيست. اگر رستم ديو سفيد را كشت و دژ سپند كوه را گشود و از هفت خان گذشت اسفنديار هم ارجاسپ توراني، بزرگترين دشمن ايران را كشت و رويين دژ را گشود و از هفت خان هم گذشت
و اگر رستم حامي شاهان و نگه دار تاج و تخت آنها بود. اسفنديار هم حامي زرتشت و گستراننده دين او بود . ولي نكته اي در مورد اسفنديار وجود دارد كه باعث مي شود او مقامي كمتر از رستم داشته باشد و اين نه در زور بازوي كمتر اسفنديار و نه در دليري بيشتر رستم است بلكه اين علت در اخلاق و شخصيت اسفنديار جاي دارد
اسفنديار فزون طلب بود و به پهلواني تنها قانع نمي شد. او مي خواست حتماً شاه باشد فكري كه حتي يك بار هم از سر رستم نگذشت. پادشاهي گويي براي اسفنديار حكم پاداش زحماتش در جنگ را داشت در حالي كه نه تنها رستم بلكه هيچ پهلواني براي جنگهايش دستمزد دريافت نكرده بود
اسفنديار براي رسيدن به اين خواست خود حاضر بود از هر راهي وارد شود و هر شرطي را بپذيرد حتي اگر اين شرط خوار كردن رستم و بستن دست او و كشاندنش به بارگاه گشتاسپ باشد
تمام زحمات رستم در بند دادن به او و بازداشتنش از اين كار ظالمانه كه ششصد سال نيكنامي رستم را يكجا به باد مي داد بي نتيجه ماند. جنگ اسفنديار با رستم هم جنگ نابرابري بود. اسفنديار رويين تن بود و رستم اين را نمي دانست اما اسفنديار كه مي دانست
پس قصد او از اين مبارزه تنها كشتن رستم مي توانست باشد اما در اينجا سيمرغ به ياري رستم آمد و كفه هاي نيروي دو طرف را با هم برابر كرد. او چاره كار را اين طور به رستم ياد داد:(تيري از چوب گز، درست در ميان چشمهاي آسيب پذير اسفنديار. اما به قيمت از دست دادن دودمان و عذاب هر دو جهان. رستم جز قبول چاره اي نداشت چون دست به بند اسفنديار دادن براي او معامله آبروي ششصد ساله اش بود    . اسفنديار هم وقتي تير را از چشمهايش بيرون كشيد و فهميد كه آن تير جادوي سيمرغ است، نه از رستم گله كرد و نه از سيمرغ و نه از گز. او تازه متوجه شد كه هر چه بر سرش آمده از گشتاسپ بوده
اسفنديار بزرگترين پهلوان مذهبي آيين زرتشت است. او نوه لهراسپ و پسر گشتاسپ و هوتس است كه بنا به بعضي روايات مذهبي، زردشت او را رويين تن كرده بود و جز چشمهايش كه به هنگام رويين تن شدن بسته مانده و آسيب پذير بود، هيچ سلاحي او را از پاي در نمي آورد
در همين روايات نقل شده است كه زردشت زنجيري هم به بازوي او بسته بود كه به وسيله همان زنجير از خان چهارم جان به دربرد. نام او در اوستا سنودات است و لقب تخم هم به آن اضافه شده كه به معني دلير و نيرومند است
در بند هشن گفته مي شود كه از كي لهراسپ. گشتاسپ و زرير و پسران ديگر به وجود آمدند. و از گشتاسپ، اسفنديار و پشوتن و از اسفنديار، و هومن و آتور ترسه، مهرترسه و ديگران به وجود آمدند. پسران اسفنديار را فردوسي چهار نفر ذكر مي كند: بهمن، نوش آذر، مهرنوش، آذر افروز.بند هشن سلسله ساسانيان را از عقاب اسفنديار مي داند.
در شاهنامه نخستين جنگ اسفنديار، جنگ اول ارجاسپ با ايرانيان است كه اسفنديار همراه با نستور پسر زرير گرامي پسر جاماسپ، پهلواني بسياري از خود نشان مي دهد و بيدرفش توراني را به انتقام خون زرير مي كشد و ارجاسپ توراني را فراري مي دهد و جنگ را به نفع ايرانيان تمام مي كند. در يادگار زرير آمده است پس از آنكه اسفنديار، ارجاسپ شاه توران را گرفتار كرد و يك دست، يك پا، يك گوش او را بريد و يك چشمش را به آتش سوخت
او را سوار بر خر دم بريده اي كرد و گفت:«شو و گوي چه ديدي- از دست يل سپند دات- كه دانند چه بود- اندر روز فروردين- اندر اژدهايي رزم- برزم ويشتاسب.» پس از اين پيروزي بود كه گشتاسپ به بلخ بازگشت و اسفنديار را براي رواج دين زرتشت به اطراف جهان فرستاد. اسفنديار چهار گوشه جهان را گشت و همه را به دين زرتشت درآورد ولي يكي از خويشان گشتاسپ كه كينه اي از اسفنديار در دل داشت از غيبت او استفاده كرد و به گشتاسپ فهماند كه اسفنديار لشكري فراهم كرده كه او را از پادشاهي براندازد و خودش بر تخت بنشيند
گشتاسپ كه از اين بدگويي مظنون شده بود دستور داد تا اسفنديار را باز گرداندند و او را به زنجير بست و در گنبدان دژ زنداني كرد و خودش به سيستان رفت تا آنجا را هم بدين اهورا مزدا بياورد. ارجاسپ توراني كه از زنداني شدن اسفنديار و خروج گشتاسپ از بلخ آگاه شده بود با صد هزار سوار جنگي به ايران هجوم آورد و همه جا را سوزاند و كشت و غارت كرد و دختران گشتاسپ را هم به اسيري گرفت 
گشتاسپ از شنيدن اين خبر با سپاهش از زابلستان به طرف ارجاسپ آمد ولي در جنگي كه ميان دو سپاه در گرفت سي و هشت نفر از پسران گشتاسپ كشته شدند و گشتاسپ هم از سر ناچاري گريخت و به بالاي كوهي پناه برد و ارجاسپ آن كوه را محاصره كرد. در آن كوه جاماسپ به گشتاسپ گفت كه تنها چاره آنها آن است كه از اسفنديار محبوس كمك بگيرند و خود جاماسپ هم اين وظيفه را به عهده گرفت
با لباس مبدل از كوه سرازير شد و به سراغ اسفنديار رفت. از جانب پدرش به او وعده سلطنت داد تا او را راضي به همراهي با خود كند. اسفنديار از زندان خارج شد و به نبرد با تورانيها رفت و در ميدان جنگ پيروز شد و توانست ارجاسپ را به توران فراري دهد
اما وقتي صحبت پادشاهي را با پدرش پيش كشيد گشتاسپ به او گفت كه حالا شرط پادشاهي نجات دادن دو دخترش هماي و به آفرين از زندان ارجاسپ در رويين دژ است. اسفنديار باز هم شرط پدر را پذيرفت و به راه افتاد و در اين سفر از هفت خان هم گذشت. هفت خان اسفنديار در شاهنامه شباهت زيادي به هفت خان رستم دارد
اسفنديار در اين خانها نخست با دو گرگ و بعد با دو شير و سپس با اژدها و زن جادو و سيمرغ مي جنگد و در خان ششم از برف و سرما و در خان هفتم از رودخانه به سلامت مي گذرد. ناگفته نماند كه اسفنديار در آخر كار راهنماي خود را مي كشد ولي رستم پادشاهي مازندران را به او مي دهد. اسفنديار پس از گذشتن از هفت خان با لباس بازرگانان وارد قلعه شد و به عنوان جشن در قلعه آتشي برمي فروزد و بدين سان به برادرش پشوتن و سپاهياني كه بيرون قلعه منتظرند علامت مي دهد كه وارد قلعه شوند
در جنگي كه در اين قلعه در گرفت ارجاسپ به دست اسفنديار كشته شد و خواهران او نجات پيدا كردند. اما گشتاسپ باز هم به وعده خود عمل نكرد و در حالي كه از پيشگوي خودش شنيده بود كه مرگ اسفنديار در زابلستان خواهد بود، شرط بخشيدن تاج و تخت به اسفنديار را آن قرار داد كه اسفنديار به زابلستان برود و رستم را دست بسته و كشان كشان به درگاه او بياورد. اسفنديار اين بار هم بدون چون و چرا فرمان پدر را اطاعت كرد و به زابلستان رفت ولي رستم كه معلوم بود هرگز تن به چنين ننگي نمي دهد سعي كرد او را از اين كار منصرف كند اما اسفنديار آن قدر بر گفته خودش پافشاري كرد كه كار به مبارزه كشيد.
در آن جنگ چون اسفنديار رويين تن بود تيرهاي رستم به او كارگر نمي شد رستم عاجز به سيمرغ پناه برد و طبق دستور او تيري از چوب گز ساخت و در روز جنگ آن را به چشمان اسفنديار زد. اسفنديار در اثر اين تير جان سپرد ولي در آخرين لحظه حيات پسر خود بهمن را به رستم سپرد تا او را تربيت كند و پهلوان بار آورد
رستم هم چنين كرد ولي وقتي بهمن به پادشاهي رسيد اولين كارش حمله به زابلستان و به باد دادن دودمان رستم بود. سيمرغ از ابتدا گفته بود كه اسفنديار رويين تن است و كشتن او شوم خواهد بود و كشنده او در هر دو جهان عذاب خواهد كشيد.
نام اسفنديار بيش از دوبار در اوستا برده نشده و از رويين تني او جز در سنت زرتشتي اثري نيست و اصولاً پس از گشتاسپ، ديگر نامي از شاهان كياني در اوستا وجود ندارد

[ پنج شنبه 13 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1512

داستان شماره 1512


باز فرستادن رستم بهمن را به ايران


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و چهل و یکم داستانهای شاهنامه

بهمن همچنان در زابلستان ماند و رستم به او سواري و فنون جنگ و شكار آموخت. به راز و رمز مي و بزم و گلستان آشنايش كرد و از پسرش فرامرز نيز گرامتر داشت
چون چند سالي گذشت، رستم نامه اي به گشتاسپ نوشت و پس از آفرين بر شاه، از بي گناهي خود در مرگ اسفنديار و اينكه تا آخرين دم او را پند داده و از جنگ برحذر داشته سخنها راند و گفت كه بهمن را به هنرهاي شاهان آراسته ام و توشه اي از پند و خرد برايش اندوخته ام، پس اگر شاه پوزش مرا بپذيرد من نيز با همه گنج و خواسته خود، از دل و جان در خدمتت خواهم بود. چون نامه به گشتاسپ رسيد و پشوتن گواهي داد كه تهمتن با اندرز از اسفنديار خواسته تا دست از جنگ بردارد، گشتاسپ خشنود شد و پوزش او را پذيرفت و در پاسخ، نامه اي به رستم نوشت كه: به دانش و پرهيز نمي توان از گزند زمانه رهيد

ز گردون گردان كه يارد گذشت
خردمند گرد گذشته نه گشت
تو آني كه بودي و زان بهتري
بهند و بقنوچ بر مهتري 
   
پس آنچه از من بخواهي از تخت و تيغ و كلاه فروگذار نخواهم كرد
رستم از پاسخ شاه شاد شد و غم و اندوه را فراموش كرد و باز مدتي گذشت تا بهمن شاهزاده اي شد بلند بالا، خردمند و با دانش. جاماسپ دانست كه پس از گشتاسپ، بهمن به شاهي خواهد رسيد. پس به شاه آموخت تا نامه اي چنين به رستم بنويسد كه:«از رنجها و زحماتي كه در پرورش بهمن برده اي بسيار از تو خشنوديم. اكنون هنگام آن است كه نواده گراميتر از جان را نزد ما باز پس فرستي.» و نامه ديگري نيز به بهمن بنويسد كه

كه ما را به ديدارت آمد نياز
بر آراي كار و درنگي مساز

چون اين نامه را خواندي درنگ مكن و در زمان به ايران بازگرد
رستم از خواندن نامه شاه شاد شد و در گنجهاي كهن را گشود و هداياي بسيار از خفتان، خنجر تا بر گستوان و تير و كمان و از كافور، مشك، عود و عنبر تا زر و گوهر و پارچه هاي زربفت، خدمتكاران و غلام بچگان پر از ياقوت را به بهمن سپرد و خود تا دو منزل او را همراهي كرد و نزد نيا بازش فرستاد
گشتاسپ چون نواده را ديد و او را بسيار شبيه پدرش يافت، به ياد پسر از دست رفته افتاد و اشك از ديده باريد و چون بهمن بسيار روشندل و دانا بود او را اردشير ناميد
اردشير يلي خردمند و دانا و يزدان پرست بود، با دستاني بلند كه چون قامت راست مي كرد، سر انگشتانش از زانو فراتر مي رفت. گشتاسپ اردشير را در هر هنر و فني آزموده و او را يلي همچون اسفنديار يافت. پس دل به او شاد كرد كه:اگر رويين تنم از دست رفت، بهمنم جاويد ماند

 

[ پنج شنبه 12 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1511

داستان شماره 1511


 
كشته شدن اسفنديار به دست رستم


بسم الله الرحمن الرحیم

 


قسمت صد و چهلم داستانهای شاهنامه

رستم دانست كه ديگر لابه سودي ندارد، پس كمان را به زه كرد و در نهان خداوند را خواند كه:«اي دادار دادگر! تو شاهد باش و گناهم را به باد افره مگير كه من آنچه در توان داشتم كردم و او نپذيرفت.» اسفنديار كه درنگ او را ديد بانگ برآورد
بدو گفت كاي سگزي بدگمان
نشد سير جانت ز تير و كمان
ببيني كنون تير گشتاسپي
دل شير و پيكان لهراسبي

تهمتن ديگر درنگ نكرد، گز را در كمان راند و چنانكه سيمرغ آموخته بود راست چشم اسفنديار را گرفت و تير را رها كرد. جهان پيش چشم آن نامدار سياه شد و آتش كينه در دلش به خاموشي گراييد
خم آورد بالاي سرو سهي
ازو دور شد دانش و فرهي
نگون شد سر شاه يزدان پرست
بيفتاد چاچي كمانش ز دست

اسفنديار دست بر يال اسب سياه زد و سرش روي زين خم شد. رستم خود را پيش او رساند و گفت:«ديدي اين ستيزه جويي تو چه به بار آورد؟ مگر تو نگفتي كه من رويين تنم؟ من از شست تو هشت تير خوردم و نناليدم، تو چگونه به يك تير از كارزار برگشتي و سر بر زين نهادي؟ هم اكنون سرت بر خاك خواهد آمد و دل مادرت بر تو خواهد سوخت
كه در اين هنگام شهريار از اسب سرنگون شد و بر خاك افتاد. اما پس از زماني بهوش آمد و بر خاك نشست و تير را گرفت و پر و پيكان خونين را بيرون كشيد. همان گه بهمن و پشوتن دوان نزد پهلوان آمدند و او را خونين بر خاك ديدند
پشوتن جامه بر تن چاك كرد و ناليد كه:«راز جهان را چه كسي جز خداوند مي داند؟ اسفندياري كه در راه دين اين همه كوشيد و هرگز به بيداد دست نيازيد، در جواني بر خاك افتاد. اما آن ستمكاراني كه گيتي از رنجشان در عذاب است، روزگار دراز به خوشي مي گذرانند
بهمن نيز خود را به خاك انداخت و چهره در خون گرم پدر ماليد دو جوان اسفنديار را در بر گرفتند و خون از چهره اش پاك كردند. پشوتن با دلي پر از درد مويه مي كرد كه: اي يل نامدار! چه كسي توانست اين كوه را از جاي بركند و اين پيل را از پاي درآورد؟ چه كسي توانست خورشيد تابنده و شمع فروزان دودمان ما را تيره و خاموش كند؟ برادرم! چه شد آن همه هوش و دانايي تو و كجاست آن آواز خوشت؟ نفرين بر اين تاج و تخت باد كه چون تو يلي را به خاك انداخت، نه گشتاسپ ماند و نه جاماسپ و نه بارگاهشان
اسفنديار به زحمت گفت:«برادر! خود را بر من تباه مكن و بر كشته من منال كه بهره من از روزگار همين بود. هر زنده اي عاقبت در خاك خواهد شد. مگر نياكان ما كجا رفتند، چه كسي در اين جهان فاني تا ابد زيسته؟ من آنچه توانستم در راه يزدان و ديدن زرتشت كوشيدم و چون دست اهريمن كوتاه شد، دست روزگار چون چنگال شير فرود آمد و زمانه ام را به سر آورد و اكنون تنها اميدم آن است كه روانم در بهشت به آنچه آرزو داشت برسد. اما به اين چوب گز كه در مشت دارم بنگريد! بند و افسون زال و سيمرغ را در آن ببينيد. رستم مرا به جوانمردي نكشت، اين چاره گري و نيرنگ سيمرغ بود كه به اين چوب گز روزگارم را به سر آورد
«رستم با درد و غم گريست و نزديك آمد و گفت:«آري، آنچه پهلوان مي گويد درست است. من تاكنون بسيار رزم كرده و گردنكشان زيادي ديده ام، اما سواري چون اسفنديار نديده بودم، از دستش بيچاره شدم و به چاره گري، اين تير مرگ را در كمان گذاشتم و چون روزش به سر آمد بر او انداختم، اما اگر پيمانه عمرش پر نشده بود، كجا چاره من بر او كارگر مي شد؟ در اين ميان من بهانه اي بيش نبودم كه به اين تيرگي افسانه خواهم شد   

  
اندرز كردن اسفنديار رستم را


چون خبر كشته شدن اسفنديار به زال رسيد، با زواره و فرامرز، زاري كنان به دشت نبرد آمد و خروش ناله و زاري آنان روي خورشيد را تيره كرد. زال به رستم گفت:«زاري من نه بر اين كشته كه بر توست. من از دانايان چيني و اخترشناسان شنيده ام كه هر كس خون اسفنديار را بريزد به شوربختي دو گيتي گرفتار خواهد شد
اسفنديار در آستانه مرگ رستم را پيش خواند و به او گفت:«ديگر از من دوري مكن، نزديكتر بيا و به وصيت من گوش فرا ده و بكوش تا آنرا به جاي آوري!» رستم اشك ريزان و مويه كنان به او نزديك شد. اسفنديار كه گويي در واپسين دم حيات چشم دلش گشوده شده به رستم گفت:«به آنچه مي گويم خوب گوش بده و بدان كه اين بدي از تو به من نرسيد

چنين گفت با رستم اسفنديار
كه از تو نديدم بد روزگار
نه رستم نه مرغ و نه تير و كمان
به رزم از تن من ببردند جان

اين دست ستمكار پدر بود كه مرا براي سوختن و ويران كردن سيستان و زابلستان و به بند كشيدن تو به اينجا فرستاد. او مرا از خود دور كرد تا بميرم و دنيا به كام دل او باشد. اكنون فرزند نامورم بهمن را به تو مي سپارم تا پدر وار در تربيتش بكوشي و از آيين رزم و بزم و شكار و آنچه شايسته شاهان است به او بياموزي
من از جاماسپ كه نامش از جهان گم باد شنيده ام كه بهمن، يادگار من، شهريار ايران خواهد شد.» همان گاه تهمتن به پاي خاست و دست راست را به نشانه سوگند به سينه نهاد و گفت:«فرمان مي پذيرم و پدر وار بهمن را پرورش مي دهم، او را بر تخت مي نشانم و تاج دلفروز بر سرش مي نهم و خود بنده وار كمر به خدمتش مي بندم
اسفنديار باز گفت:«اي پهلوان! يزدان گواه است كه اين راي جهان آفرين بود كه نام نيك تو با همه نيكوييهايي كه كردي و رنجهايي كه كشيدي بر گردد و روانت گرفتار غم و رنج باشد.» و سپس رو به پشوتن كرد و گفت:«من در آستانه مرگم، پس از من تو لشكر را به ايران بازگردان و چون پدر را ديدي به او بگو، اكنون زمانه سراسر به كام توست، اما من چنين از تو انتظار نداشتم كه پس از آن همه رنج كه در جنگ با دشمنان و رواج دين بهي بردم، تا پادشاهي را از تو خواستم مرا به كشتن بفرستي، گرچه از دل تاريك تو بيش از اين هم انتظاري نيست
اكنون كه كام دل يافتي با خيال راحت پادشاهي كن و در ايوانت بساط جشن و سور بگستران كه تخت شاهي تراست و تابوت و دخمه مرا . اما بدان كه از مرگ گريزي نيست و من در جهان ديگر چشم به راهت خواهم بود تا با هم نزد يزدان رويم و از او داوري خواهيم. به مادرم هم بگو، آنكه تيرش از كوه پولاد مي گذشت، به يك تير از پاي درآمد. به او سفارش كن كه در سوگ من خود را نرنجاند و روي مرا در كفن نبيند كه سوگ و زاري او افزونتر خواهد شد. مي دانم به زودي نزدم خواهد شتافت. بدرود مرا تا جاودان به خواهران و همسرم برسان و بگو كه اين بد از تاج پدر بر من رسيد و جان من كليد گنج او شد. باشد كه از ديدن تابوتم، جان تاريكش شرمزده شود
اسفنديار اين سخنان را گفت و آه بلندي كشيد و جان پاكش از تن برفت. تهمتن جامه بر تن دريد و خاك بر سر پاشيد، گريست و به كشته خود گفت:«روانت در بهشت باد و بد انديشت در رنج! كه سرانجام، من هم با همه سربلندي با كشتن تو بدنام شدم.»
زواره به رستم نزديك شد و گفت:«پرورش بهمن را نپذير كه دانايان گفته اند، بچه شيري را كه بپروري چون بزرگ و نيرومند شد، نخست پرورنده را خواهد دريد. بهمن هم چون به تاج شاهي رسد، نخست به كين پدر زابلستان را ويران خواهد كرد. كه پدر كشته را هرگز آشتي نخواهد بود

تو اژدر كشي بچه اش پروري
به ديوانگي ماند اين داوري

رستم پاسخ داد:« تو فتنه برپا مكن كه با تقدير آسمان نمي توان جنگيد، گرچه بهمن با من بد كند من اين كار را برمي گزينم تا هر كه به چشم خود در آن بنگرد مرا به نيكي ياد كند  

 
بردن پشوتن تابوت اسفنديار نزد گشتاسپ


آن گاه تابوتي آهنين ساختند، دور آن ديباي چين گستردند و اسفنديار را در ديباي زربفت كفن كردند و تاج پيروزه بر سر نهادند و درون تابوت قرار دادند. روي تابوت را به قير اندودند و بر آن مشك و عبير افشاندند. رستم چهل شتر گزيده آورد كه بر همگي ديباي چيني افكنده بودند و تابوت را بر روي دو شتر نهادند
سپاهيان همه موي كنده و گريان و نام شاه بر زبان، در دو سوي تابوت به حركت درآمدند. اسب سياه اسفنديار با دم و يال بريده به نشان عزا در پيشاپيش سپاه مي رفت و بر زين نگونسارش گرز و جوشن و كلاهخود پهلوان نهاده شده بود
سپاه به سوي ايران رفت و بهمن با چشماني خونبار در زابل ماند و رستم او را به ايوان خويش برد تا چون جان شيرين او را پرورش دهد. چون خبر مرگ اسفنديار به پايتخت رسيد، خروش سوگ و زاري از هر سوي ايران برخاست. گشتاسپ جامه بر تن دريد و خود را به خاك انداخت و پسر را چنين ستود كه:« اي پاكدين! ديگر زمين و زمان چون تو پهلواني را به خود نخواهد ديد، اي كه با شمشيرت دين را رواج دادي و جهان را بسامان كردي
بزرگان ايران كه همه سوگوار بودند، از او به خشم آمدند و بدون آزرم نكوهشش كردند كه: « از تاج كياني شرمت باد! اسفنديار را تو به كشتن دادي.» و او را تنها گذاشتند و از ايوانش رفتند. مادر و خواهران اسفنديار سر و پا برهنه، جامه بر تن دريدند و خاك بر سر افشاندند. بر پشوتن آويختند كه تابوت را بگشايد تا بار ديگر روي او ببينند. پشوتن زاري كنان به آهنگران دستور داد تا در تابوت را بگشايند، آن گاه رستخيزي برخاست. مادر و خواهرانش از ديدن روي و ريش آغشته به مشك او مدهوش بر زمين افتادند و چون بهوش آمدند، اسب سياه بي سوار را در برگرفتند و روي بر بال و برش نهادند. كتايون چهره بر يال اسب نهاد و خاك بر تاركش ريخت و ناليد

كزين پس كرا برد خواهي به جنگ
كرا دادخواهي به چنگ نهنگ؟

و خروش و سوگ سپاه نيز به آسمان برخاست. پشوتن به ايوان شاه رفت و چون نزد تختش رسيد، نه تختش را بوسيد و نه بر او نماز برد. خروش برآورد كه:«اي سر كرده سركشان! بيا تا نشان بخت برگشته و پشت شكسته ات را ببيني، بيا و نگاه كن كه با خود چه كردي و كرا به كشتن دادي؟ تو فره ايزدي را از خود گسستي، تو نكوهش اين جهان و پرستش روز شمار را به خاطر اين تاج و تخت به جان خريدي
و رو به جاماسپ كرد و به او گفت: « اي شوم بد كيش و بدانديش، اي دروغگو! تو ميان شاه و اسفنديار دشمني افكندي، اي پير بدخواه! تو اين راه بد را به شاه آموختي، تو اين تخم كين را كاشتي و تو گفتي كه مرگ اسفنديار به دست رستم است و شاه او را به آنجا فرستاد.» سپس وصيت اسفنديار را چنان كه شنيده بود براي همه باز گفت كه گشتاسپ به شنيدن آن زاري كرد و از كرده خويش پشيمان شد. آن گاه به آفريد و هماي نزد گشتاسپ آمدند و بر برادر زاري كردند روي و موي كندند و زبان به سرزنش او گشودند. پهلوانيهاي برادر را برشمردند و كارهايش را ستودند و به او گفتند كه:«تو چنان فرزند دليري را به خاطر شاهي به كشتن دادي

نه سيمرغ كشتش نه رستم نه زال
تو كشتي مر او را چو كشتي منال
ترا شرم بادا زريش سپيد
كه فرزند كشتي ز بهر اميد

كدام يك از شاهان پيشين چنين كاري كرده بودند كه تو كردي؟ آنچه اسفنديار از تو مي خواست هماني، كه تو از لهراسپ مي خواستي. آيا او ترا براي اين آرزو كشت و در آتش انداخت، يا تاج را تا روم برايت فرستاد و بر تختت نشاند؟ «حوصله گشتاسپ از زاري زنان به سر آمد و به پشوتن گفت:«برخيز و اينها را آرام كن
پشوتن زنان را از نزد شاه بيرون برد و به مادر گفت:«تا به كي مي خواهي بر پسرت شيون كني؟ او اكنون شاد و روشن روان در بهشت آرميده.» و مادر بيچاره پند او را پذيرفت و راي خداوند را گردن نهاد. از آن پس تا يك سال تمام در تمام ايران سوگ بود و از هر كوي و برزن صداي ناله و شيون مي آمد

[ پنج شنبه 11 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1510

داستان شماره 1510


 
راي زدن رستم با خويشان


بسم الله الرحمن الرحیم

 


قسمت صد و سی و نهم داستانهای شاهنامه 

از آن سو چونان رستم خسته و مجروح به ايوان رسيد. بستگانش گرد او را گرفتند و زواره و فرامرز از ديدن تن رنجور پهلوان، گريان شدند و مادرش رودابه موي كند و روي خراشيد و زال چهره بر زخمهاي پسر گذاشت و بر حال او ناليد
رستم گفت:«از ناليدن چه سود كه اين تقدير آسمان است. اكنون كار دشوارتري در پيش است. من تاكنون رويين تني چون اسفنديار در كارزار نديده ام. من در گرد جهان به هر سو رفته ام و از آشكار و نهان خبر يافته ام. ديو سفيد را چون شاخه بيدي شكسته ام و تيرم از سندان هم گذشته است، اما همين تير، بر تن اسفنديار چون خار سستي بود كه بر سنگ زنند و سنگهايم چون ترنج به نرمي به او مي خورد
نه شمشيرم بر او اثر داشت و نه خواهش و پوزشم بر دل سنگش راه. سپاس يزدان را كه شب تيره فرا رسيد و من از دستش جستم. اكنون تنها راه من گريز است. فردا به جايي مي روم كه او نشاني از من نيابد. گرچه او در زابلستان كشتار خواهد كرد ولي عاقبت از اين كار هم سير خواهد شد. زال گفت:«اي پسر گوش كن


همه كارهاي جهان را دراست
مگر مرگ را كان در ديگر است

من چاره اي دارم. سيمرغ را به ياري مي خوانم و به راهنمايي او بوم و بر را از گزند اسفنديار مي رهانم

چاره ساختن سيمرغ رستم را

زال با سه مجمر آتش به كوه رفت و پر سيمرغ را در مجمر نهاد و آتش زد. چون پاسي از شب گذشت، آسمان تيره شد و سيمرغ نزد زال فرود آمد. زال بر مجمرها عود افشاند و بر او نماز برد. سيمرغ رخ رنجور و چشمان اشكبار زال را ديد، حال او را پرسيد و گفت:«نيازت چيست؟ زال پاسخ داد

بيامد بر اين كشور اسفنديار
نكو بدهمي جز در كارزار
نجويد همي كشور و تاج و تخت
برو بار خواهد همي با درخت

سيمرغ او را دلداري داد و گفت:«رستم و رخش را پيش من آور» و چون رستم و رخش به بالاي كوه رسيدند، مرغ روشندل از ديدن آن زخمها گفت:«اي پهلوان! چرا آتش به كنارت آوردي و با اسفنديار جنگيدي؟» زال به او گفت:«اي مهربان! زخمهاي رستم را درمان كن كه اگر آسيبي به او برسد، زابلستان ويران و دودمان سام فنا خواهد شد
مرغ با منقار خود پيكانها را از تن رستم بيرون كشيد و خون زخمها را مكيد و پرش را بر آنها ماليد، زخمها در دم التيام يافتند و به پهلوان گفت:«پر مرا در شير خيس كن و بر زخمهايت بزن تا جاي آنها ناپديد شوند!» و رخش را نيز پيش خواند و از گردنش شش پيكان به منقار كشيد و اسب در دم خروشي برآورد و تهمتن را شاد كرد  
سيمرغ به رستم گفت:«اي پيلتن! چرا به رزم اسفنديار رفتي؟ مگر نمي داني كه او رويين تن است و زره تنش را زرتشت به او داده و هيچ تير و زوبيني بر آن كارگر نيست؟
رستم پاسخ داد:«مردن براي من آسانتر از ننگ بندي است كه او مي خواهد بر دستم نهد.» سيمرغ گفت:«اگر در برابر آن شاهزاده كه فرا يزدي دارد و پشت ايران به او راست است، سر بر خاك نهي ننگ نيست، پس هم اكنون با من پيمان كن كه فردا پيش از جنگ پيش او لابه كني و با خواهش و تمنا او را به آشتي بخواني تا چاره كار را به تو بياموزم.» رستم پيمان كرد كه اگر تيغ بر سرش ببارد بر سوگندش وفادار بماند
آن گاه سيمرغ راز ديگري گشود و گفت:«اي پهلوان! بدان كه كشتن اسفنديار شور بختي دو جهان را در پي دارد و هر كه او را بكشد در اين جهان، روز خوش نخواهد ديد و در جهان ديگر نيز دچار رنج و عذاب ابدي خواهد شد.» اما رستم بار ديگر وفاداري خود را به سوگندش آشكار كرد و گفت

جهان يادگارست و ما رفتني
ز مردم نماند جز از گفتني
به نام نكو گر بميرم رواست
مرا نام بايد كه تن مرگراست

چون سيمرغ او را همداستان يافت، راز كشتن اسفنديار را چنين به او آموخت كه:«در كنار درياي چين بيشه اي است كه و در آن بيشه درخت گزي تناور و پرورده به آب زر، شاخه اي باريك و بلند از آن را ببر و با آن تيري بساز و آنرا بر اسفنديار بزن كه مرگ او تنها به اين تير خواهد بود
رستم پذيرفت و سوار رخش شد و به راهنمايي سيمرغ راند تا به آن درخت گز رسيدند. سيمرغ به او گفت:«اكنون شاخه اي راست از اين درخت برگزين، آن را بر آتش راست كن و پيكاني و پري به او بنشان و تير مرگ آور اسفنديار را از آن بساز!» و براي آخرين بار نيز به پهلوان يادآوري كرد كه:«مبادا پيمان را فراموش كني! فردا چون اسفنديار به رزمت آمد بكوش تا به خواهش و سخنهاي شيرين و ياد روزگار گذشته و رنجهاي كهن، او را به آشتي فراخواني
اما اگر باز هم ترا خوار كرد و خواهشت را نپذيرفت، اين نشانه آن است كه زمانش به سر رسيده. پس كمان را به زه كن، دو دستت را راست چشمان او بگير و تير را رها كن


زمانه برد راست آنرا به چشم
شود كور و بخت اندر آيد به خشم

سيمرغ پس از اين گفت و گو پر كشيد و از آنجا دور شد و رستم سرگرم ساختن آن تير شد
    
بازگشتن رستم به جنگ اسفنديار

چون سپيده بردميد، رستم سلاح برگرفت، نام جهان آفرين را ياد كرد، سوار بر رخش به لشكر گاه اسفنديار آمد و خروش برآورد كه:«دل شير دل، از خواب خوش برخيز كه رستم كينه خواه به رزمت آمده!» اسفنديار كه بانگ او را شنيد در شگفت ماند و به پشوتن گفت:«گمانم نبود با آن همه تير كه ديروز بر او و اسبش باريدم، بار ديگر او را تندرست بر رخش ببينم. شنيده بودم كه زال جادو پرست، به هر كاري دست مي زند اما تاكنون باور نمي كردم
اسفنديار نيز جوشن پوشيد، به رستم نزديك شد و برافروخته از كين، چون شير غريد كه:«اي سگزي! تيرها و زخمهاي ديروز را فراموش كردي كه باز به ميدان رزم تاختي؟ ترا جادوي زال بر سر پا نگه داشته و گرنه بايد در دخمه مي بودي، اما امروز تنت را چنان به تير بدوزم كه جادوي زال هم چاره گرت نباشد
رستم كه او را آن گونه خشمگين ديد آهي از دل بركشيد و گفت:«اي يل برگزيده، اي كه از جنگ سير نمي شوي! تو چشم خرد را بسته اي، من امروز در پي جنگ نيستم، تنها براي پوزش و آشتي به سراغت آمده ام


به دادار و زرتشت و دين بهي
به نوش آذر و فره ايزدي
به خورشيد و ماه اوستا و زند
كه دل را بگردان ز راه گزند


سوگندت مي دهم كه گذشته را فراموش كن و به خانه من بيا. همه گنجهايم را نثارت مي كنم، حتي اگر فرمان دهي همراهت نزد شاه مي آيم. به هر مجازات و كيفري تن مي دهم و هر چاره اي مي سازم تا تو از جنگ دست برداري. آخر چرا چنين دلت از سنگ است و آرزويت جنگ؟ به يزدان سوگند كه اگر اين كين و بيداد را دور افكني، نامت بلندتر خواهد شد
اما اسفنديار پاسخ داد:«اي فريبكار! تا چند از ميهماني و آشتي سخن مي گويي؟ تو اگر مي خواهي زنده بماني، دستانت را به بند من بسپار.» و باز رستم با مهرباني خواهش كرد و گفت:«شاها اين همه بيداد مكن


مكن نام من زشت و نام تو خوار
كه جز بد نيايد از اين كارزار


من هزاران گوهر شاهوار نثارت مي كنم، هزاران غلام و هزاران كنيز زيبارو به پيشت مي آورم مردان جنگي زابل و كابل را به فرمانت در مي آورم. تو تنها اين كين و ديو را از دل بيرون كن كه بند تو براي من ننگ است
اسفنديار پاسخ داد:«جز از رزم و بند از هيچ سخن مگو! تا به كي مي خواهي به افسون و فريب، مرا از فرمان شاه و راه يزدان بگرداني؟» و چون رستم ديد كه لابه هايش بر دل سنگ اسفنديار اثر ندارد خروشيد كه:«پس پشوتن را بخوان تا شاهد اين داستان باشد. بداند كه من پوزش گناه ناكرده را خواستم و در اين جنگ و كين از دين و آيين نگرديدم
اسفنديار خنديد و پشوتن را فراخواند و رستم به آن پاكدل گفت:«گويي اسفنديار از زندگي سير شده. اگر او به دست من كشته شد تو شاهد و آگاه باش و به هر انجمني بگو كه من آنچه توانستم لابه كردم ولي او خواهش بندگي مرا نپذيرفت
اسفنديار باز خروشيد كه:«گفت و گو را بس كن و به رزم بشتاب

[ پنج شنبه 10 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1509

داستان شماره 1509


 
جنگ رستم با اسفنديار


بسم الله الرحمن الرحیم

 


قسمت صد و سی و هشتم داستانهای شاهنامه

چون خورشيد برآمد. رستم ببر بيان را روي خفتان پوشيد، كمند را به فتراك زين بست و سوار بر رخش شد و از زواره خواست تا لشكري آراسته گرد آورد و خود در پيش و زواره با لشكر در پشت سرش، تا لب هيرمند تاختند. در آنجا رستم از برادر خواست تا لشكر را نگه دارد و خود به تنهايي از آب گذشت و به لشكرگاه اسفنديار شتافت

خروشيد و گفت اي يل اسفنديار
هم آوردت آمد بر آراي كار


اسفنديار سر خوش و خندان، زره پوشيد و كلاهخود بر سر نهاد، نيزه را بر زين زد و با زور بازويي كه داشت همچون پلنگ از زمين بر زين اسب پريد و گرز گاو سر را به دست گرفت. اسفنديار چون رستم را تنها و بدون سپاه ديد، از پشوتن خواست تا سپاه را باز گرداند و دو پهلوان چنان به رزم شتافتند كه گويي از جهان بزم و آشتي برافتاده
چون آن دو شير سرافراز، يكي پير و ديگري جوان به هم نزديك شدند، اسبانشان خروشي سر دادند كه دشت نبرد به لرزه افتاد. رستم فرياد برآورد:«اي شاد دل! در رزم شتاب مكن! اگر خواسته تو جنگ و خونريزي است، سواران زابلي من آماده اند تا با لشكر تو در آويزند و ما از جنگ بر كنار باشيم.» اسفنديار خروشيد كه:«اي نابكار! سپيده دم آمدي و مرا به نبرد طلبيدي و اكنون كه شكست را نزديك مي بيني با فريب و نيرنگ از آن مي گريزي؟


جنگ زابليان به چه كار من مي آيد؟


مبادا چنين هرگز آيين من
سزا نيست اين كار در دين من
كه ايرانيان را به كشتن دهيم
خود اندر جهان تاج بر سر نهيم


تو اگر مي خواهي يار و ياوري با خود همراه كن! اما من ياوري جز يزدان ندارم. ما هر دو جنگجو و جنگ خواهيم. پس تن به تن مي جنگيم تا ببينيم اسب كدام يك بدون سوار به خانه باز مي گردد و قضا و قدر چه كسي را خوار مي كند؟» رستم گفت:«اي نوجوان تازه كار! رزم رستم را آسان پنداشته اي؟ مي ترسم زماني مرا بشناسي كه بر كشته ات مي گريم» اسفنديار زبان به دشنام گشود ولي رستم پاسخي نداد و جنگ تن به تن آغاز شد. آنها دست به نيزه بردند و چون نيزه ها شكست، شمشير گرفتند و چون تيغها نيز شكست، گرزها را برداشتند و بر گردنهاي افروخته خود گرفتند و چون گرزها هم از دسته شكستند، دستها به كار افتاد و دست به دوال كمر بردند


همي زور كرد اين بر آن، آن بر اين
نجنبيد يك شير از پشت زين


پهلوانان بدون آنكه يكي ديگري را از زين بردارد، با جوشن و برگستوان چاك چاك، بي نتيجه نبرد گاه را ترك كردند

كشته شدن پسران اسفنديار به دست زواره و فرامرز

چون جنگ به درازا كشيد و رستم باز نگشت، زواره با سپاه، نزديك آمد و از ايرانيان پرسيد:«رستم كجاست؟ مگر شما با پاي خود به جنگ رستم و كام نهنگ نيامده ايد؟ پس چرا خاموشيد؟» و زبان به دشنام گشود و ناسزا گفت. نوش آذر، پسر اسفنديار كه خود سواري نامدار بود، از اين ناسزا برآشفت و پاسخ دشنام را به دشنام داد و گفت:«اي سگزي بي خرد! ما پاكدين و به فرمان شاهيم و افسوس كه اسفنديار دستور جنگ با سگان را نداده تا هنر ما را در گرز و نيزه ببيند.» اين گفت و گو آتش جنگ را بين دو لشكر برافروخت و زواره دستور حمله داد
سپاهيانش پيش تاختند و عده بيشماري از ايرانيان را به خاك افكندند. نوش آذر تيغ هندي به دست پيش آمد و الواي را كه نيزه دار رستم بود به يك ضربه شمشير به دو نيم كرد و از پاي درآورد. زواره كه از دور كشته شدن الواي را ديد، شتابان آمد و با نيزه چنان ضربه اي بر سر نوش آذر زد كه جوان در دم به خاك افتاد
مهرنوش كشته شدن برادر را ديد و اسب را برانگيخت و پيش صف لشكريان آمد و از آن سو، فرامرز نيز تيغ هندي به دست پيش تاخت و با مهرنوش درآويخت. دو جوان پرخاشجو چون شير برآشفتند و بر هم تيغ باريدند تا آنكه مهرنوش تيغ را بالا برد تا بر سر حريف فرود آورد كه شمشير بر گردن اسبش خورد و او را از پاي در آورد. مهرنوش پياده به جنگ آمد اما فرامرز تيغ بر سر او زد و خاك از خونش گلگون كرد. بهمن كه برادران را كشته ديد، سراسيمه به نبردگاه اسفنديار آمد و به پدر آگاهي داد كه فرزندانش بدست سگزيان كشته شدند. اسفنديار برآشفت و رستم را نكوهش كرد كه:«اي ديوزاد! دو سگزي، فرزندانم را كشته اند، از روي من شرم نمي كني؟ از يزدان نمي ترسي؟ مگر پيمان ما بر آن نبود كه بي سپاه بجنگيم؟ تو چرا پيمان شكستي؟
رستم سخت غمگين شد و بر سر شاه، خورشيد و شمشير سوگند خورد كه:«من دستور جنگ نداده بودم. اكنون برادر و پسرم را دست بسته به حضورت مي آورم تو آنها را به كين آن گرانمايگان بكش

چنين گفت با رستم اسفنديار
كه بر خون طاوس نر خون مار
نريزيم كه تا خوب و ناخوش بود
نه آيين شاهان سركش بود


تو اي بد نشان به فكر جان خويش باش كه روزگارت سر آمده و هم اكنون ترا با تير به رخش مي دوزم، اگر زنده بماندي دسته بسته نزد شاهت مي برم و اگر كشته شدي انتقام خون فرزندانم را از تو گرفته ام
    
گريختن رستم به بالای كوه

دو پهلوان يكديگر را به تيرباران گرفته، تيرهاي رستم بر اسفنديار كارگر نبود، اما تيرهاي اسفنديار خشمگين كه پيكاني از الماس داشتند، زره رستم را چون كاغذ مي دريد و تن او را چاك چاك مي كرد. تن رخش نيز از آن زخمها سست شد و سوار درمانده، ناچار از اسب فرود آمد و به كوه گريخت و رخش بي سوار به خانه بازگشت. اسفنديار در پي او خنديد كه

كجا رفت آن مردي و گرز تو
به رزم اندرون فره و برز تو


اي پيل جنگي كه ديو را گريان و بريان مي كردي، چرا چون روباه از غرش شير به كوه گريختي؟» زواره از ديدن رخش بدون سوار، جهان پيش چشمش سياه شد. به نبردگاه شتافت و پيلتن را ديد كه سست و لرزان افتاده و خون از تنش فرو مي ريزد
رستم چون زواره را ديد به او گفت: «به زال بگو كه رنگ و بوي دودمان سام تباه شد. چاره اي بر كار من و رخش كند كه امشب من از اين زخمها جان به در نخواهم برد. در اين زمان اسفنديار از پايين كوه خروشيد كه:«اي نامدار! چرا در كوه مانده اي؟ كمانت را بيفكن و ببربيان را از تن درآور و نزدم بازگرد. بيا توبه كن و دست به بنده ده! و گرنه به جنگ بيا و وصيت كن و كسي را نگهبان اين مرز و بوم كن و از يزدان بخشايش بخواه كه مرگت فرا رسيده
رستم پاسخ داد:«شب تيره كه هنگام جنگ نيست. يك امشب را مهلت بده تا به ايوان روم و چاره زخمها كنم و خويشانم را نزدم بخوانم و فردا به فرمانت سر نهم.» اسفنديار پاسخ داد:«تو بزرگي و پهلوان و من نشيبت را نمي خواهم ببينم، امشب را به جان، زينهارت مي دهم، اما فردا بازگرد كه ديگر حرف و سخن نمي پذيرم . رستم خسته و مجروح از آب گذشت و به خانه شتافت. اسفنديار او را از پشت سر نگريست و با خود انديشيد كه:«اين مرد نيست، ژنده پيليست. سپاس، اي خداي زمين و آسمان كه چنين پهلواني بر من دست نيافت


زاري اسفنديار بر پسران و فرستادن تابوتشان نزد گشتاسپ

اسفنديار هم به سراپرده خويش بازگشت و در آنجا همه را در سوگ نوش آذر و مهرنوش ديد. سركشتگان را در بر گرفت و بر آن دو گرد جوان زاري كرد و فرمود تا آنها را در تابوت زرين نهادند و با پيامي نزد گشتاسپ فرستاد كه
اين است ثمره راي تو كه رستم را به چاكري مي خواستي. اكنون تابوت اين نوجوانان را بگير و دست از آز بردار! من خود نمي دانم كه چه سرنوشتي در انتظار دارم و روزگار چه پيش خواهد آورد.» آن گاه با سوگ و درد بر تخت نشست و به پشوتن گفت:«امروز كه رستم را نگريستم و برز و بالاي آن پيلتن را ديدم، بر پروردگار آفريننده او سپاس گفتم كه پهلواني چون او را كه نهنگ را از دريا و پلنگ را از صحرا بيك دم فرو مي كشيد، چنان با تير خسته و خونريز كردم كه به كوه گريخت و گمانم كه جان از تيرهاي من بدر نبرد

[ پنج شنبه 9 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1508

داستان شماره 1508


ستايش كردن رستم پهلوانی خود را


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و سی و هفتم داستانهای شاهنامه
  


اسفنديار خنديد و گفت: «داستان رنج و پيكارت را شنيده ام اكنون تو به نژاد و دلاوريهاي من گوش بسپار. من نواده لهراسپم كه نژادش به فريدون مي رسد، مادرم دختر قيصر است و نسبش به تو مي رسد، پس دو سو نژاد از فريدون شاه جهان دارم. من نخستين بودم كه دين زرتشت را رواج دادم و بت پرستان را برانداختم. تو دنيايت هميشه در خدمت نياكان من بوده و از بندگي در گاه آنها بزرگي يافته اي. اما من كمر بسته پدر تاجدار چون گشتاسپ شاهم، كه در راه دين با ارجاسپ جنگيدم، در هفت خان با شير و گرگ روبه رو شدم و دلاوريها كردم. اين من بودم كه رويين دژ ناگشودني را گشودم، بتان را شكستم و آتش زرتشت را برافروختم و به ياري خداوند يكتا بر همه مه دشمنان پيروز شدم.» چون سخن به دراز كشيد اسفنديار جامي مي تعارف كرد


ستايش كردن رستم پهلواني خود را


رستم جام را گرفت و به اسفنديار گفت:«اكنون با داد و انصاف به سخنانم گوش فرا ده كه اگر من كيقباد را از البرز كوه نمي آوردم و تاج بر سرش نمي نهادم، اگر من جادوان و ديوان را نابود نمي كردم و كاوس را نجات نمي دادم، خاندان كيان تباه مي شد و سياوش و كيخسروي نبود كه لهراسپ را بر تخت بنشاند. تو به بزرگي و كام برسي و سام و زال را چنين خوار بشماري.
اما اي پهلوان تكيه بر جواني خود مكن و اندرز اين پير جهانديده را بپذيرد

مكن آنچه گشتاسپ گويد همي
كه او راه دانش نپويد همي

گشتاسپ كه نفرين بر او باد تاج را از پدر گرفت و آن شور بخت را تنها به جنگ تركان انداخت. پسري كه رحم بر پدر نكند مگر غم فرزند خواهد داشت. از من بشنو كه او اكنون در پي جان تست و آرزوي مرگت را در دل دارد كه ترا به جنگ با من فرستاده گشتاسپ خوب مي داند كه تو ياراي بستن و كشيدن من به بارگاهش را نداري پس ترا فرستاده. تا به دست من كشته شوي و خود با تاج و تخت به خاك سياه و دوزخ برود. گشتاسپ براي تو پدر نيست، گرگ درنده است. از من بشنو همين جا باش و زال را پدر خويش بدان تا من با گرز و بازويم ترا بر تخت پادشاهي بنشانم و دست دشمنانت را كوتاه كنم. اما با بستن و بند كشيدن من تو به كام دل و تخت شاهي نخواهي رسيد، كه روز كين كمان من زمين و آسمان را بهم خواهد دوخت. آن زمان كه لهراسپ در شام سواري با يك اسب بود و گشتاسپ در روم آهنگري مي كرد من همين نام و كام و گنج را داشتم
چه نازي به اين تاج گشتاسبي
بدين تازه آيين لهراسپي
كه گويد برو دست رستم ببند
نبندد مرا دست چرخ بلند


كيست كه در تمام ايران و زابلستان مرا نشناسد


من از كودكي تاكنون زير بار چنين سخني نرفته ام، حتي از خواهش و پوزش و چرب زباني هم ننگ دارم.» اسفنديار خنديد، دست رستم را در دست گرفت و گفت:«شنيده ام بازوان ستبرت چون ران شير و بر و بالت چون اژدهاي دلير است. خوشا به حال زال كه فرزندي چون تو دارد و آن گاه دست رستم را به شوخي چنان فشرد كه از ناخنهايش خونابه ريخت اما پهلوان خم به ابرو نياورد. رستم به نوبه خود در حالي كه فر و دلاوري اسفنديار را مي ستود دستش را چنان در چنگ فشرد كه چهره شاهزاده از درد سرخ شد و ناخنهايش و به خون نشست. اسفنديار خنديد كه پهلوان يك امروز را رامش كن كه فردا در رزمم، بزمم را فراموش خواهي كرد كه فردا چون بر اسبم نشستم و كلاه جنگ بر سر نهادم ترا با نيزه از زمين برمي دارم و بر زمين مي گذارم. سپس بي خشم و كين دستت را مي بندم و به بارگاه شاه مي برم و بخشش ترا از پدر مي خواهم
رستم از سخنان اسفنديار خنديد و گفت
كجا ديده اي جنگ جنگاوران
كجا يافتي باد گرز گران

آري، فردا به جاي مي سرخ كمان و كمند و به جاي آواي رود، بانگ كوس و گرز و كوپال در انتظار ماست اما در جنگ دو مرد، من ترا به آغوش از زين برمي دارم و نزد زال مي برم بر تخت مي نشانم و تاج بر سرت مي نهم. در گنجها را مي گشايم و سرت را بر عرش مي رسانم. آن گاه همراه تو شاد و خرم نزد گشتاسپ مي آيم و كمر به خدمت شاهي چون تو مي بندم
چو تو شاه باشي و من پهلوان
كسي را به تن در نباشد روان     
مي خوردن رستم با اسفنديار

آن گاه اسفنديار دستور داد تا خوان گسترند و با رستم و ديگر يلان بر سفره نشستند. چون رستم بناي خوردن نهاد همه در شگفت ماندند. سپس رامشگران را خواندند و مي آوردند. رستم از مي كهن سرخ فام جامهاي پياپي نوشيد و باز چنان هشيار بود كه چون در شرابش آب ريختند و به آن پي برد و به پشوتن گفت مي كهن را با آب مشكنيد، همه از توانايي او در نوشيدن شراب مبهوت ماندند. چون هنگام رفتن فرا رسيد
چنين گفت با رستم اسفنديار
كه شادان بزي تا بود روزگار
مي و هر چه خوردي ترا نوش باد
روان ترا راستي نوش باد

رستم پاسخ داد هر آنچه با تو خوردم نوش گشت، بار ديگر از تو مي خواهم كينه از دل بشويي، بزرگي كني و مرا سرافراز نمايي و يك چند مهمان من باشي و بياسايي و انديشه بد را از خود دور كني. اسفنديار باز هم دعوت رستم را رد كرد و از او خواست پند بپذيرد و به فرمان شاه كه همان فرمان يزدان است تن دهد و دست بسته به بارگاه بيايد يا خود را براي كارزار فردا آماده كند. غم و اندوه رستم را فرا گرفت و دنيا در نظرش تاريك شد، چه دو راه دشوار در برابر داشت
پذيرفتن پيشنهاد اسفنديار ننگ بود و نپذيرفتن آن جنگ. رستم با خود انديشيد اگر سر فرود آورم و دست به بند او بدهم همه سربلندي و ناو آوريهاي گذشته من پايمال خواهد شد و اين ننگي است كه تا ابد با نام من خواهد ماند كه شاهزاده جواني به زابل آمد و دست رستم بست. اما اگر جنگي رخ دهد و اسفنديار كشته شود من سرافكنده و گرفتاي نفرين ابدي خواهم شد. اگر خود كشته شوم پس از مرگم زابلستان ويران و دودمانم نابود خواهد شد. پس رستم بار ديگر در خشم و پريشاني كوشيد تا در دوستي را بگشايد و گفت:«من از راي و گفتار تو در رنجم كه راز سپهر از گمان ما بيرون است
چرا پند ديو را مي پذيري و از بند و بستن سخن ميگويي؟ چرا زبان خود را به دل نمي گيري؟ تو ساده دل و ناآزموده اي، نمي داني كه گشتاسپ در نهان آرزوي مرگت را دارد. تاكنون ترا به هر سختي كشانده و بر گرد جهان دوانده و عاقبت اين بار عقل حيله گرش را به كار انداخته و در سراسر زمين مرا يافته كه از رزمت روي برنتابم و در اين جنگ و مرگ ناگزير ننگ و نكوهش ابدي براي من و تاج و تخت براي گشتاسپ باقي بماند. از روي من و يزدان شرم كن و دست از اين انديشه بردار

مكن شهريارا، جواني مكن
چنين بر بلا كامراني مكن
مكن شهريارا دل خود نژند
مياور بجان خود و من گزند

اسفنديار خشك و متعصب پاسخ داد. تو مي خواهي با فسوس و چرب زباني اين بلا را از خود بگرداني، تا همه تو را نيك راي و هشيار و مرا بد انديشه بخوانند و بگويند رستم با ميهمانوازي و اميد با او سخن گفت و اسفنديار مهرباني او را خوار داشت و جز جنگ سخني به ميان نياورد. اما بدان كه من فرمان شاه را نه براي تاج و تخت كه چون حكم يزدان است گردن نهاده ام و زشت و زيباي جهان و بهشت و دوزخ را در او مي يابم. تو نيز از آشتي سخن مگوي. به خانه باز گرد و خود را براي جنگ فردا آماده كن تا در رزمگاه پيكار مردان مرد را ببيني. رستم به ناچار پاسخ داد
اگر آرزويت چنين است پس
ترا بر تك رخش مهمان كنم
سرت را به كوپال درمان كنم

تو مي پنداري رويين تني و تيغ بر تو كارگر نيست اما فردا كه نبرد مرا ببيني براي هميشه از جنگ سير خواهي شد. اسفنديار خنديد كه:«پهلوان چرا خشمگين شدي فردا در دشت نبرد جنگ مردان مرد را خواهي ديد. من نه كوهم و نه اسبي چون كوه به زير دارم. آدمي چون ديگر مردمانم اما فردا، سرت را به گرز مي كوبم، كشته ات را بر زين به درگاه مي برم تا از اين پس هيچ بنده اي جنگ با شهريارش را نجويد  
بازگشتن رستم به ايوان خود


هنگام بازگشت از پرده سراي، رستم مدتي بر پاي ايستاد و به درگاه گفت:«اي سراي اميد، خوشا روزي كه خجسته بودي و فريدون، جمشيد، كاوس و كيخسرو بر گاهت مي نشستند، افسوس كه اكنون جلال و شكوه از تو رخت بربسته و شاهي ناشايست بر تخت نشسته.» اسفنديار گفتار او را شنيد، پياده نزديك آمد و گفت:«اي پهلوان چرا سراپرده را سرزنش مي كني.
بايد زابلستان را غلغلستان ناميد كه مردانش پس از ميهماني از ميزبان به زشتي ياد مي كنند. هيچ يك از اين شاهاني كه تو با حسرت از آنها نام بردي چون گشتاسپ پوينده راه يزدان نبوده اند. گشتاسپ در يك سوي خود زرتشت و اوستا و در سوي ديگرش راهنماي خردمندي چون جاماسپ دارد. دو فرزند پهلوان چون من و پشوتن هم شمشير به دست در خدمتش ايستاده ايم
پهلوان از در بيرون رفت، اسفنديار زماني از پشت سر او را نگريست و به برادر گفت:«من تاكنون چنين اسب و سواري نديده ام تو گويي پيلي است كه بر كوهي نشسته. دلم از نشيب فرداي او مي سوزد، اما چكنم كه ياراي سرپيچي از فرمان يزدان را ندارم و چون فردا به جنگ بيايد بايد روز روشنش را بر او سياه كنم.» پشوتن گفت:«اي بردار بارها به تو گفته ام و باز مي گويم سخن راست را از من بشنو و بپذير، و از اين جنگ و كينه و خشم دست بردار

ميازار كس را، كه آزاد مرد
سراندر نيارد به آزار و درد

بيا تا فردا بدون سپاه به ايوانش برويم و با پهلواني كه مي دانم دلش بر پيمان تو راست است به گفت و گو بنشينيم.» اسفنديار پاسخ داد: مرد پاكديني چون تو، سزاوار نيست كه چنين سخن گويد. تو كه چشم و گوش دليران ايراني خوب مي داني كه چنين كاري شاه را مي رنجاند و همه رنجهاي ما را به باد مي دهد. تو نيك ميداني كه به حكم دين ما هر كه از فرمان شاه بگذرد جايش در دوزخ است پس چرا از من مي خواهي چنين گناهي مرتكب شوم و از راي گشتاسپ سر بتابم. اگر از جانم بيمناكي، ترس تو فردا در دشت نبرد با ديدن دلاوريهايم خواهد ريخت، وانگهي
كي بي زمانه به گيتي نمرد
نمرد آنكه نام بزرگي ببرد

پشوتن برآشفت كه «تو جز از جنگ و ستيز هيچ نمي بيني، مگر ديو به دلت راه يافته كه پند مرا نمي پذيري. من چگونه ترس را از خود دور كنم كه نمي دانم در نبرد دو شير دلير چه كسي پيروز و چه كسي مغلوب خواهد شد؟» اسفنديار با دلي پردرد و انديشه خاموش ماند


پند دادن زال رستم را


رستم به خانه بازگشت و به برادرش زواره گفت كه اسباب جنگ را فراهم كند و جوشن و كلاه خود و كمان و كمند و ببر بيان را از كيخسرو بگيرد. زواره آنچه برادر خواسته بود آماده كرد. تهمتن از دريغ سر جنباندن و آهي از جگر كشيد و گفت:«اي سليم من كه روزگاري آسودي، من از زمان كيخسرو نيازي به تو نداشته ام . اكنون اي جوشنم پيراهن من باش كه نمي دانم در اين جنگ چه در پيش است.» زال آن پهلوان كهنسال نگران نزد فرزند آمد و گفت:«اي پهلوان تو هميشه افراشته در خدمت شاهان بوده اي و شير و ديو و اژدها از زخم گرزت رهايي نيافته اند. اما من از عاقبت اين رزم بيمناكم كه اگر تو به دست جواني چون افراسياب كشته شوي او زابلستان را زير و رو خواهد كرد و زن و كودك و دودمان ما را به خون خواهد كشيد. از آن سو اگر بر او آسيبي برسد نام بلند آوازه ات به پستي خواهد گراييد كه شهريار جواني به دست تو كشته شد. پس از او بپرهيز، يا تن به خواستش بده يا هم اكنون از اينجا بگريز و در بيغوله اي پنهان شو كه كسي نامت را در جهان نشنود يا اگر از گريز ننگ داري با گنج و خواسته و خلعت سپاه او را از اينجا باز گردان. آنگاه خود نزد شاه برو و او را بندگي كن
رستم پاسخ داد:«اي پير جهانديده كار را چنين آسان مپندار، من كه ساليان سال پهلوانيها كرده ام چگونه بگريزم؟ مگر نمي داني پس از من زابلستان ويرانه خواهد شد. من از او گنج و گهر دريغ نداشتم و بارها خواهش و كهتري كردم كه دست از اين انديشه بردارد اما او خواهش و مهرباني مرا خوار شمرد. از جنگ فردا اندوه به خود راه مده كه من شمشير بران به دست نخواهم گرفت. من فقط كمر گاهش را به كمند مي گيرم، به آغوشم از زين برمي دارم و بر تخت ناز مي نشانم و پس از آنكه سه روز مهمان من بود با او نزد گشتاسپ مي روم تاج بر سرش مي گذارم و چنانكه خدمت قباد كردم كمر به خدمتش مي بندم» زال خنديد كه:«چه گفتار خام و بي سر و تهي! تو قباد بي گنج و تخت را با شاه ايران برابر مي كني؟ ديگر خود داني من آنچه مي دانستم گفتم
سپس پهلوان سر بر زمين نهاد و تا خورشيد برآمد به يزدان ناليد كه بد را از روزگار آنان بگرداند

[ پنج شنبه 8 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 17:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1507

داستان شماره 1507

رسيدن رستم و اسفنديار به يكديگر


 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

قسمت صد و سی و ششم داستانهای شاهنامه

 


  اسفنديار فرمود تا بر اسب سياهش زين زرين نهند. آن گاه كمند را به فتراك بست و همراه صد سوار تا لب هيرمند آمد
از آنسو خروشي برآورد رخش وزين سوي اسب يل تاجبخش تهمتن از اسب فرود آمد، اسفنديار را درود داد و پس از ستايش و دعا گفت:«من هميشه از خداي يگانه خواسته ام كه ترا در اين جايگاه ببينم و يزدان گواه است كه اگر روي سياوش را مي ديدم چنين شاد نمي شدم. خوشا به حال شاه كه فرزندي چون تو دارد و بدا به حال دشمنان و بدخواهانت كه دلشان پر از بيم باد
اسفنديار كه گفتار پهلوان را شنيد از اسب فرود آمد او را در بر گرفت بر او آفرين خواند و گفت:«سپاس يزدان را كه ترا شاد و تندرست مي بينم. چون ترا ديدم به ياد زرير آن سپهدار نره شير افتادم كه از عزيزترين كسانم بود.» آن گاه رستم از شاهزاده دعوت كرد كه آرزويش را برآورد و در ايواني كه شايسته بزرگي چون او نيست مهمانش باشد. اسفنديار پاسخ داد:«ياراي سرپيچي از فرمان شاه را ندارم كه او نه اجازه ميهماني در زابل را داده است و نه جنگ يلان با اين مرز و بوم را . پس اي پهلوان تو خود بند بر دست و پايت بگذار و با من نزد شاه بيا، من خود كمربسته تو خواهم بود و بي درنگ بند از پايت خواهم گشود. زماني هم كه بر تخت عاج نشستم و تاج بر سر نهادم قول مي دهم جهان را به تو بسپارم و با گنج و خواسته بر و بومت را بيارايم
رستم با مهرباني بيشتر پاسخ داد:«اين براي من ننگ بزرگي است كه شاهزاده اي چون تو به زابلستان بيايد و در خانه من مهمان نباشد. كين و ديو را از مغز بيرون كن آن گاه من آماده ام آنچه بخواهي به فرمانت انجام دهم مگر بستن دستانم. كه اين براي من كاري بس زشت و عاري بس بزرگ است


نبيند مرا زنده با بند كس
كه روشن روانم برينست و بس


اسفنديار پاسخ داد:«اي يادگار پهلوانان كهن، آنچه گفتي سراسر راست است، اما پشوتن گواه است كه فرمان شاه در بند كردن توست، پس اگر من مهمان تو باشم و پس از آن فرمان نپذيري كه ناچار از رزم با تو خواهم شد و اين ناسپاسي به نان و نمك ميزبان است
اما اگر آرزويت نشستن با من است تو مهمان من باش.» رستم پذيرفت و به ايوان خويش بازگشت، جامه آراسته اي بر تن كرد و در انتظار دعوت اسفنديار ماند  

نخواندن اسفنديار رستم را به مهماني

پس از رفتن اسفنديار از دعوت خود پشيمان شد و به پشوتن كه غمخوار راهنمايش بود گفت:«كاري بس دشوار را آسان پنداشتم، كه اگر بناست بين ما جنگي رخ دهد نمي خواهم هيچ يك از ما بر كشته دوست گريان شود.» پشوتن زبان به اندرز او گشود و گفت:«برادر يلم، اي كه از شاه داناتر و تواناتري، دست بستن رستم را آسان مگير كه اوهرگز به اين كار تن نخواهد داد و من از بد فرجامي اين كينه و دشمني در هراسم.» ولي اسفنديار از نو حرفش را تكرار كرد كه ياراي سرپيچي از فرمان شاه را كه همان فرمان يزدان است ندارد و دوستي رستم را به نكوهش دو جهان نخواهد خريد
آن گاه خوان گستردند و اسفنديار بدون آنكه رستم را بر سفره خواند به خوردن نشست. از آن سو تهمتن در ايوان خويش چشم براه فرستاده اسفنديار ماند، اما وقت ناهار گذشت و خبري نرسيد رستم خنديد و به زواره گفت:«اگر آيين اسفنديار اين است كه مرا مهمان كند و سپس خوار دارد، اميد نيكي از او نبايد داشت. پس دستور گستردن خوان داد و پس از خوردن، سوار رخش شد و به گله مندي نزد اسفنديار رفت    

پوزش خواستن اسفنديار از ناخواندن رستم به مهماني

چون رستم سوار بر رخش به لشكرگاه اسفنديار رسيد همه لشكريان از ديدن او لب به تحسين گشودند و به يكديگر گفتند:«زهي بي خردي شاه كه به خاطر تاج و تخت اسفنديار را به چنگ چنين پهلواني انداخته است.» اسفنديار، رستم را با مهرباني پذيرا شد. تهمتن گله آغاز كرد كه:«اي پهلوان پيمان تو چنين بود كه از پي مهمانت كس نفرستي و او را خوار بداري؟ تو خويشتن را بزرگ مي پنداري اما بدان كه اين منم، رستم، نگهبان تاج و تخت اين سرزمين و كشنده ديوان و جادوان كه بسيار نامداران به خم كمندم از زين فرو كشيده و بسته ام.

اين فروتني و مهرباني را كه از من مي بيني از آن است كه نمي خواهم شاهزاده اي چون تو به دست من تباه و خوار شود

از اين خواهش من مشو بد گمان
مدان خويشتن برتر از آسمان


اسفنديار خنديد و پوزش خواست كه:«اي پهلوان، دلتنگ مشو. روز گرم بود و راه دراز نخواستم ترا رنجيده كنم. مي خواستم بامداد فردا به پوزش به ديدار تو و زال بيايم. اكنون كه تو رنج راه را بر خود هموار كرده اي تندي مكن بنشين و جامي بردار.» و او را تعارف به نشستن در سمت چپ خويش كرد. رستم نشستن در آن سمت را توهيني به خود دانست

جهانديده گفت اين نه جاي منست
بجائي نشينم كه راي منست


ناچار بهمن كه در سمت راست پدر بود دژم از جاي برخاست تا پهلوان بر جاي دلخواه بنشيند. رستم كه او را آشفته ديد خشمگين گفت:«اي شاهزاده تو هم چشمانت را بگشا و مرا خوب ببين، من همان رستم دستانم كه كيقباد و سياوش و كيخسرو مرا به جهان پهلواني در كنار خود مي نشاندند، و تو جاي خود را سزاوار من نمي بيني؟
اسفنديار كه خشم تهمتن را ديد به بهمن فرمود كرسي زريني در سمت راست او بگذارد و پهلوان را چنانكه شايسته بود كنار خود نشاند


نكوهش كردن اسفنديار نژاد رستم را


اسفنديار كه تا اينجا مهربان بود، چنانكه گويي مي خواهد خشم و نكوهش رستم را پاسخ گويد بي مقدمه گفت:«اي نامدار، از بزرگان و دانايان شنيده ام كه پدرت زال چون ديوزادي بود كه با بدني تيره و مويي سپيد به دنيا آمد و او را شوم و مايه آشوب جهان دانستند و از سام نهانش كردند. سام او را به كوه انداخت تا خوراك مرغ و ماهي شود. سيمرغ او را به آشيانه برد. جوجه هاي گرسنه سيمرغ هم از خوردنش اكراه داشتند
زال كنار آشيانه ماند، از پس مانده مردار طعمه سيمرغ خورد و برهنه تن بزرگ شد، سيمرغ هم مهر او را به دل گرفت و مدتي گذشت تا سام از ناداني و پيري و بي بچگي او را پذيرفت و دوباره به سيستان برد. خجسته نياكان من، آن پادشاهان بزرگ او را حمايت كردند و دستگاه دادند تا چون مردي بلند شد و شاخي چون رستم به بار آورد، خاندان سام باليد و روزگار چنان شد كه اكنون سر از فرمان شاه مي پيچند، چه بگويم شرمتان از يزدان باد كه ننگ خاندان و سيمرغ و مردار را از ياد برده ايد


پاسخ رستم به اسفنديار و ستايش نژاد و كردار خود


رستم به پاسخ گفت:«آرام بگير و شايسته شاهان سخن بگو. تو خود از بزرگي و نيكنامي زال آگاهي، جدم سام پور نريمان كه نژاد از جمشيد دارد همان پهلواني است كه اژدهاي دمان را گشت و ديو دريايي را كه سرش به آسمان مي رسيد به دو نيم كرد و مادرم، دختر سهراب نژآد از ضحاك دارد. پس از دو سو نسبت از شاهان دارم
اكنون از هنرهايم بشنو، كه نياكان تو كه به آنها مي نازي پادشاهي خود را مديون خاندام ما هستند. كيقباد را كه نه گنج داشت و نه لشكر، من از البرز كوه آوردم و بر تخت نشاندم. از هنرم همين بس كه يلان جهان همه از من آموخته اند. از كاوس و كيخسرو عهد و منشور دارم. از دلاوريهاي من در جنگ مازندران شنيده اي كه چگونه افراسياب را تا چين راندم و ديوهاي مازندران كشتم و ششصد سال عمرم را به گرز و شمشير در خدمت شاهان و نبرد با دشمنان گذرانده ام. تو جوان بي خبري


تن خويش بيني همي در جهان
نه اي آگه از كارهاي نهان

 

 

 

[ پنج شنبه 7 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1506

داستان شماره 1506

 

پيغام دادن بهمن رستم را


بسم الله الرحمن الرحیم


 

 

قسمت صد و سی و پنجم داستانهای شاهنامه

بهمن از كوهي كه در پيش بود بالا رفت و از بلندي به نخجير گاه نگريست. از دور مردي را ديد به سان كوه بيستون، كه درختي چون ميخ بر. گوري زده به يك دست و جام مي به دست ديگر مشغول خوردن و نوشيدن است. فرامرز در پيشش بر پاي ايستاد. رخش در مرغزار به چرا مشغول بود. بهمن از ديدن پهلوان شگفت زده ماند

چنين گفت بهمن كه اين رستم است
و يا آفتاب سپيده دم است

بهمن ترسيد پدرش تاب كارزار با نداشته باشد پس چاره اي انديشيد و سنگي از كوه كند و بسوي رستم فرو غلتاند. زواره با ديدن آنچه پيش مي آمد خروشيد و رستم را از آمدن سنگ غلتان خبر كرد. اما رستم نه جنبيد و نه گور از دست نهاد، همان گونه كه نشسته بود پاشنه پا را بر سنگ زد و آن را از خود دور كرد. بهمن مبهوت از آنچه ديده بود بر اسب نشست و به شكارگاه آمد. رستم او را پذيرا شد و نامش را پرسيد چون دانست بهمن پور اسفنديار است او را در بر گرفت. بهمن نيز درود پدر و ايرانيان را داد و گفت اسفنديار در كنار هيرمند سراپرده زده و پيامي براي پهلوان فرستاده است
رستم او را بر خوان گسترده نشاند و گوري بريان با نان نرم برابر او نهاد، خود نيز چنانكه رسمش بود به خوردن گور ديگري مشغول شد. بهمن يك صدم آنچه پهلوان مي خورد، نتوانست از گور بريان بخورد. رستم خنديد و گفت: اي شاهزاده تو كه چنين كم خوراكي با چه نيرويي در جنگ نيزه مي زني و از هفت خان مي گذري. بهمن پاسخ داد كه شاهزاده بايد كم گو و كم خوراك باشد و جان بر كف در جنگ بكوشد رستم خنديد و گفت:«يزدان زور صد شير به من داده، مگر شير با خوردن يك گور سير مي شود. آن گاه پهلوان جام خود را به ياد مردان آزاده نوشيد و با بهمن از سفره برخاست
بهمن پيام اسفنديار را چنانكه از پدر شنيده بود يكايك به رستم باز گفت. پيلتن زماني به فكر فرو رفت و سپس گفت:«پيام پدرت را شنيدم و از ديدن تو شاد كام شدم، اكنون پاسخ مرا به اسفنديار برسان و بگو كه از پندهاي تو سپاسگزارم. اين آرزوي ديرينه من بوده است كه روزي بديدار تو مفتخر شوم و با هم به ياد شاه جامي بنوشيم
اكنون كه به آرزويم دست يافته ام بدون سپاه به نزدت خواهم آمد تا فرمان شاه را از تو بشنوم و اگر گناهكار باشم تن به كيفر دهم. اما اي تهمتن آيا پاداش رنجهايي كه برده ام و نيكوييهايي كه كرده ام در بند شدن است؟ سخنهاي ناخوش را از من دور دار و در پي نا ممكن مباش كه تاكنون كسي بند بر پاي من نديده است. دست از اين كين و خشم بردار، به خانه من بيا و با سپاهت مهمان من باش، تا زماني به شادي كنار هم باشيم و به شكار بپردازيم و چون هنگام بازگشت فرا رسيد من در گنجهاي كهن را باز و همه را نثار تو مي كنم و پس از آن با هم نزد شاه مي رويم تا من به پوزش و فروتني خشمش را فرو بنشانم، سر و پا و چشمش را ببوسم و دليل گناه و كيفرم را بپرسم

بازگشتن بهمن


بهمن با پيام رستم نزد پدر بازگشت، رستم نيز مدتي در راه ماند و سپس به زواره گفت:«نزد زال به زابلستان برو و ايوان را براي پذيرايي اسفنديار آراسته كن و دستور ده تا خورشهاي فراوان فراهم آورند كه او پسر شاه است و يلي نامدار. گر چه پر كينه و جنگ طلب نزد ما آمده ولي اگر از او اميد آشتي ببينم گنج و گوهرم را به پايش مي ريزم و تاج ياقوت بر سرش مي نهم اما واي اگر در آشتي را ببندد كه پاسخش همين كمند تاب داده خواهد بود
آن گاه رستم سوار رخش شد و آشفته و دمان تا لب هيرمند تاخت. از آن سو بهمن نزد پدر آمد و پيام رستم را داد و گفت: «اينك پهلوان بدون گرز و سلاح تا لب هيرمند آمده.» به ديدار شاه آمدستش نياز ندانم چه دارد به دل با تو راز شاهزاده جوان از دلاوري و نيروي رستم چنان با آب و تاب تعريف كرد كه اسفنديار بر آشفت و گفت:«مگر تو پهلوان و زورمند نديده اي كه رستم به نظرت پيل جنگي آمده

 

[ پنج شنبه 6 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 10:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1505

داستان شماره 1505

 

   فرستادن اسفنديار بهمن را نزد رستم

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

قسمت صد و سی و چهارم داستانهای شاهنامه

 

  اسفنديار بهمن را فراخواند و به او گفت كه خود را چنانكه شايسته شاهزاده اي است به ديباي چيني و تاج خسروي پر گهر بياراي و همراه ده موبد نيكنام به پيامبري نزد رستم برو و به او گفت:«برو و پس از درود به رستم بگو هر كه بلندي و نام و كام يافت بايد سپاس خداوند را نگه دارد
تو ساليان دراز زيسته و در خدمت شاهان بوده اي و نيك ميداني كه اين بزرگي و گنج و تخت و كلاه را از نياكان من به دست آورده اي. پس شايسته نبود كه در پادشاهي لهراسپ و پس از او گشتاسپ آيين بندگي را فراموش كني و بنده وار به درگاه نيايي. اين را هم بدان كه از هوشنگ و كيقباد تاكنون، ايران شاهي چون گشتاسپ به خود نديده. گشتاسپ بود كه دين زرتشت را پذيرفت، با لشكر ارجاسپ جنگيد و راه ديو و بد آموزي و گمراهي را بست
اكنون از خاور تا باختر و از توران تا سند و روم، چون موم در دست است، همه باج و خراجش را پذيرفته اند كه ياراي جنگ با او را ندارند. اي پهلوان اينها را گفتم تا بداني چنين شاهي از تو آزرده است كه به بارگاهش نرفته و در رزمش كمر بسته نجنگيده اي. او سوگند ياد كرده كه ترا دست بسته به درگاه بكشاند، از خشمش بپرهيز و پوزش خواه. زال و زواره و فرامرز و رودابه هم پند مرا بشنوند و كاري نكنند كه دودمانشان تباه و خانه هايشان ويران شود. تو هم اگر دست بسته همراه من نزد شاه بيايي چنانكه شايسته است بخشايشت را از شهريار خواهم خواست

     
رسيدن بهمن به نزد زال


بهمن پيام پدر را شنيد و سوار بر اسبي سياه و با درفشي درخشان به زابل تاخت. زال چون شنيد سواري به شهر نزديك مي شود گرز به دست به نزدش شتافت و تا ديد شاهزاده اي از نژاد لهراسپ است بر او نماز برد و خواست در ايوان مهمانش باشد و كمي بياسايد
اما بهمن گفت كه از سوي اسفنديار كه بر لب هيرمند سراپرده زده پيام مهمي براي رستم دارد و چون پاسخ شنيد از پهلوان در شكارگاه است از زال سوار راهنما خواست و همراه او نزد رستم شتافت. سوار نخجير گاه را با انگشت به بهمن نشان داد و خود بازگشت

 

 

 

[ پنج شنبه 5 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1504

داستان شماره 1504

 

لشكر آوردن اسفنديار به زابل


 

بسم الله الرحمن الرحیم

 


 

قسمت صد و سی و سوم داستانهای شاهنامه

سحرگاه با بانگ خروس آواي كوس برخاست و اسفنديار سوار بر اسبي چون پيل با لشكرش به سوي سيستان راند . همچنان پيش رفت تا بر سر دو راهي گنبدان دژ و زابل رسيد. شتري كه در پيشاپيش كاروان حركت مي كرد ناگهاه بر زمين نشست و آنچه چوب بر سرش زدند همچنان بر جاي ماند. كاروان از رفتن باز ايستاد، اسفنديار خوابيدن شتر را به فال بد گرفت و فرمان داد سر شتر را ببرند تا بد روزگار از او بگردد. شاهزاده هشدار سپهر را خوار شمرد و به راه ادامه داد، اما از بيم گزند بر لب هيرمند سراپرده زد و با نامدارانش به بزم و رامش نشست و چون از مي شاد شد به يارانش گفت
«شاه فرمان بستن و خوار كردن رستم را به من داده و من نيز پذيرفته ام، اما آگاهم كه آن پهلوان شير دل براي ايران رنجها برده و از شهريار تا بنده همه ايرانيان از وجود او زنده اند، پس بايد فرستاده اي خردمند و دلير و با دانش به پيامبري نزدش بفرستم كه پهلوان خود پيش ما بيايد و تن به فرمان من نهد تا در جنگ و گزند بسته بماند

پشوتن بدو گفت كان نيست راه
بدين باش و آزار مردان مخواه

 

 

[ پنج شنبه 4 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1503

داستان شماره 1503


پند دادن كتايون اسفنديار را

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

قسمت صد و سی و دوم داستانهای شاهنامه


 كتايون با چشماني اشكبار نزد اسفنديار آمد و گفت:«پسرم، از بهمن شنيدم كه به زابلستان مي روي تا رستم زال خداوند گرز و شمشير را به بند آوري. فرزندم، پند مادر را بشنو و خود را براي پادشاهي در بلا ميفكن و به جنگ پيلتني كه جگر گاه ديو سفيد را دريده، فرزند يلش سهراب را در رزم كشته و به خون سياوش درياي خون به پا كرده مشتاب. نفرين بر اين تاج و تخت و اين كشتار و تاراج باد. پدرت پير شده اما تو جواني و همه چشمها به سوي تست

مرا خاكسار دو گيتي مكن
از اين مهربان مام بشنو سخن


اسفنديار پاسخ داد:«مادر مهربانم، آنچه از رستم و هنرهايش گفتي سراسر درست است و خود نيك مي دانم كه پهلواني چون پيلتن سزاوار بند و چنين بدي شايسته شاه نيست
اما چكنم كه ياراي سرپيچي از فرمان و دل بريدن از اين دستگاه و پادشاهي را ندارم. رستم نيز اگر به فرمان من تن دهد، هرگز از من تلخي نخواهد ديد. اما اگر بناست زمانم در زابلستان سرآيد، بي گمان اخترم مرا به آن سو مي كشد
مادر، خون از ديده باريد و موي از سر كند كه:«تو جان خود را به دست گرفته اي و به جنگ پيلتن مي روي. آخر پهلوان پيرانه سر چگونه تن به سرزنش خواهد داد و دست بسته به فرمان تو خواهد شد. او نه فرمان و نه بند و نه پند مرا خواهد پذيرفت. بدرود پسرم، كه من از بد روزگار بيمناكم» اسفنديار با دلي پر درد از پيش مادر بازگشت و او را اشكبار بر جاي نهاد

 

 

 

[ چهار شنبه 3 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 23:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1502

داستان شماره 1502


پاسخ دادن گشتاسپ اسفنديار را


بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت صد و سی و یکم داستانهای شاهنامه


به فرزند پاسخ چنين داد شاه
كه از راستي بگذري نيست راه

 

فرزندم. يزدان يارت باد كه تربيتش از آنچه بر شمردي رنج برده اي و ديگر در جهان دشمن و هماوردي نداري مگر رستم زال كه كهتري ما را نمي پذيرد و از راي و فرمان من سر مي پيچد. او كه زماني بنده كاوس و كيخسرو بود اكنون گشتاسپ را به شاهي نمي شناسد و پادشاهي خود را در زابلستان كهنتر از تاج من مي داند
آيا شنيده اي كه چون كيخسرو تاج بر سر نيايت لهراسپ نهاد همه بر او زر افشاندند جز زال؟ كه خاك افشاند و گفت هر كس لهراسپ را شاه بخواند بايد در خاكش نشاند؟ بدان رستم هم چون پدر است، نهاني به ما كين مي ورزد و از راي و فرمان من سر مي پيچد و خود را فرمانروا مي داند
به ياد داري زماني كه ارجاسپ به بلخ لشكر كشيد، رستم زره را گشود و جنگ به خاطر مرا ننگ خود شمرد. آيا نبايد با اين پندار و كردار او را دشمن شمرد؟ اكنون به سيستان برو با جنگ و نيرنگ و شمشير يا هر راهي كه مي داني دست رستم را ببند و همراه زواره و فرزندش فرامرز پياده و كشان به بارگاه من بياور. به خداي جهان آفرين سوگند، به اوستا و زرتشت و دين او سوگند، به جان فرزندانت كه پس از اين پيروزي به تختت خواهم نشاند و تاج و گنج و سپاه را به تو خواهم سپرد
اسفنديار پاسخ داد: «شهريارا، رسم كهن را ناديده مگير و به اندازه سخن بگوي، به جاي رستم با خاقان چين به جنگ. رستم پهلوان بزرگي است كه از دودمان منوچهر و كيقباد دل شاهان به او و نيكويي او شاد گشته، همه او را خداوند رخش و جهانگير و تاجبخش خوانده اند. او يلي است بزرگي كه منشور فرمانروايي از كيخسرو دارد. اگر تو منشور و عهد پادشاهان را زير پا نهي، عهد و منشور تو نيز ناروا مي شود
گشتاسپ پاسخ داد: «فرزندم هر كه از فرمان شاه گذشت، از فرمان يزدان گذشته و كسي كه از فرمان يزدان بگذرد دشمن توست. تو هم اگر تاج و تخت مي خواهي راه سيستان را در پيش گير
اسفنديار مي دانست گشتاسپ در انديشه جان اوست و رستم تنها بهانه است پس رنجيده پاسخ داد

دريغ آيدت جاي شاهي همي
مرا از جهان دور خواهي همي
ترا باد اين تخت و تاج كيان
مرا گوشه اي بس بود زين جهان

گشتاسپ او را دلداري داد كه:«تندي مكن، سپاهي گزيده بردار و به كارزار رستم بشتاب.» اسفنديار رنجيده تر پاسخ داد:«اگر زمانم فرا رسيده ديگر از دست سپاه كاري ساخته نيست.» آن گاه دژم و اندوهگين به ايوان خويش باز آمد

 

 

 

[ چهار شنبه 2 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 23:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1501

داستان شماره 1501

 

خواستن اسفنديار پادشاهي را از پدر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

 

قسمت صد و سی ام داستانهای شاهنامه


  روز ديگر چون آفتاب سر زد، شهريار بر تخت زرين نشست و اسفنديار دست فروهشته در خدمتش ايستاد و آن گاه كه موبدان و اسپهبدان و نامداران همه انجمن شدند اسفنديار سخن آغاز كرد

بدو گفت شاها انوشه بذي
تو را بر زمين فره ايزدي
سر داد و مهر از تو پيدا شدست
همان تاج و تخت از تو زيبا شدست

«پدر، مي داني كه ارجاسپ به ايران لشكر كشيد تا آن را از ميان بردارد و من پيمان و پند ايزدي را پذيرفتم و سوگند ياد كردم كه هر كس شكست به دين آورد، يا به بت پرستي بگرايد او را از ميان بردارم. پس از جنگ با ارجاسپ روي نگرداندم تا او را شكست دادم و به خواري از ايران راندم، اما تو بر من آفرين نگفتي و به گفتار يك بدانديش مرا به بند و زنجير كشيدي. خود غافل از كينه ارجاسپ بلخ را گذاشتي و به بزم زابل شتافتي و لهراسپ را به كام شير افكندي، تو از ناچاري جاماسپ را با وعده تاج و تخت به دنبالم فرستادي، اما من به شنيدن رنج و آزاري كه بر كسانم رسيده بود بي درنگ زنجيرها را گسستم و سر از پا نشناخته به ياريت شتافتم و دشمنانت را نابود كردم. از خطرات هفت خان گذشتم، سر ارجاسپ را از تن جدا كردم و نام تو را به پيروزي بلند آوازه كردم و گنج و تاج ارجاسپ را به ايران آوردم كه تو بر گنجهايت بيفزايي
اكنون در مشت من جز خون و درد و رنج چه مانده؟ هر بار مرا با وعده تاج و تخت دلگرم كردي و به خطر فرستادي، اكنون بهانه چيست؟ پس آن پيمان و سوگند چه شد؟

مرا از بزرگان همي شرم خاست
كه گويند گنج و سپاهت كجاست

همان طور كه لهراسپ تاج را بر سر تو نهاد زمان آن رسيده كه تو نيز پادشاهي را به من بسپاري

 

 

[ چهار شنبه 1 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 23:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1500

داستان شماره 1500

 

داستان رستم و اسفنديار


 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت صد و بیست و نهم داستانهای شاهنامه

 


  اين داستان يكي از زيباترين، بلندترين و در عين حال غم انگيزترين داستانهاي شاهنامه است. داستان جنگ دو پهلواني است كه سراسر زندگي آنها در جنگ با بدي گذشته و اكنون بر سر باورهاي خود و ارزشهايي كه بر آنها معتقدند بر روي هم شمشير كشيده اند. در پايان داستان جز غم و حسرت چيزي وجود ندارد. كسي بر كسي پيروز نشده و مرگ يكي ديگري را خوشحال نكرده. در اينجا غالب و مغلوب هر دو پيروزند زيرا هر دو به نظر خود از شرف و نيكي دفاع كرده اند
داستان با مقدمه زيبايي شرح مي شود كه در عين توصيف زيبايي هاي طبيعت خواننده را براي شنيدن سرنوشت غم انگيز قهرمانان آن آماده مي كند


كه داند كه بلبل چه گويد همي
بزير گل اندر چه جويد همي
نگه كن سحرگاه تا بشنوي
ز بلبل سخن گفتن پهلوي
همي نالد از مرگ اسفنديار
ندارد بجز ناله زو يادگار
ز آواز رستم، شب تيره ابر
بدرد دل و گوش غران هژبر
ز بلبل شنيدم يكي داستان
كه بر خواند از گفته باستان


شبانگاه اسفنديار از بزم شاه بازگشت و دلگير از رفتار پدر نزد مادرش كتايون لب به شكايت گشود:«مادر، شهريار با من بد مي كند، مرا بارها به وعده تاج و تخت به جنگ و خطر فرستاده و چون پيروز بازگشته ام، به پيمان خود وفا نكرده، من فردا آخرين سخن را با او خواهم گفت و پادشاهي را از او خواهم خواست، اگر نپذيرفت به يزدان سوگند كه به زور تخت را از او مي گيرم و بي كام او تاج بر سر مي نهم و ترا بانوي ايران مي كنم
مادر مي دانست كه گشتاسپ كسي نيست كه پادشاهي را به پسر دهد پس اندوهگين او را پند داد و گفت:«پسر رنجديده ام، اين همه افزون خواهي مكن، تو فرمانرواي خزانه و لشكر ايراني و پدرت تنها همان تاج را بر سر دارد كه آن هم


چو او بگذرد تاج و تختش تر است
بزرگي و اورنگ و بختش تر است


اسفنديار از مادر نيز رنجيد و گفت:«با زنان نبايد راز گفت و از آنها تدبير و فرمان خواست.» مادر از گفته خود پشيمان و شرمسار شد و اسفنديار تا دو روز به درگاه پدر نرفت. روز سوم گشتاسپ آگاه شد كه فرزند آرزوي تاج و تخت دارد. جاماسپ و فالگويان و ستاره شناسان را فراخواند و طالعه و آينده پسر را از آنان پرسيد
جاماسپ در زيجها نگريست و از آنچه ديده بود چين به ابرو و اشك به چشم آورد و گفت: «كاش آتش بر سرم مي باريد و نابودم مي كرد، كاش مادر مرا نمي زاد تا چنين بداختر نباشم كه آن دلاور شيرافكن را در خاك و خون ببينم. از اين پس غم است و تلخكامي
شاه اندوهگين از جاماسپ پرسيد:«اگر من تاج و تخت را به او واگذارم و او هرگز پايش به زابلستان نرسد چطور؟ آيا بد روزگار از او خواهد گشت و از اين روز شوم ايمن خواهد بود.» جاماسپ پاسخ داد:«به دانش و دليري هم با قضا و قدر نمي توان جنگيد. از چنگ اين اژدها سپهر گردان رهايي نيست. آنچه بود نيست خواهد شد و از مرگ گريزي نيست
و دل شاه از آينده شوم فرزند پر انديشه ش
د

 

 

 

[ چهار شنبه 30 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 23:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1499

داستان شماره 1499


بازگشتن اسفنديار نزد گشتاسپ


 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 


 

قسمت صد و بیست و هشتم داستانهای شاهنامه


 
اسفنديار پس از دريافت نامه تدارك بازگشت ديد، به سپاهيانش خواسته بخشيد و فرمود تا ده هزار از شتراني كه داغ ارجاسپ داشتند از كوه و دشت به دژ آوردند . در گنج ارجاسپ را گشود و بر هزار شتر بار دينار و گنج بست و سيصد شتر ديبا و تخت و كلاه به همين گونه از مشك و عنبر و گوهر و پارچه هاي زر بفت و پرنيان و جامه ازهر كدام صد شتر بار كردند و براي خواهرانش عماريه هاي مجلل آراست. دو دختر و دو خواهر و مادر گريان و نالان ارجاسپ را همراهشان كرد و به سوي ايران فرستاد. آن گاه آتش در رويين دژ افكند و ديوارهايش را فرو ريخت و از همه بر و بوم چين و توران گرد برآورد
سه پسر دلير او با سپاهشان از راه بيابان به ايران بازگشتند و اسفنديار از راه هفت خان نخجير كنان رفت تا در مرز ايران به پسران رسيد و از آن جايگاه با گنج و سپاه نزد گشتاسپ آمد
چون آگاهي بازگشت دليران رسيد، شهر را آراستند و آذين بستند و مشك و عنبر افشاندند و هوا را آكنده از بوي خوش و آواز و رود و رامشگران كردند. گشتاسپ به بزم و شادي آراست و با بزرگان لشكر و كشور، موبدان و دانايان به پيشواز شتافتند. اسفنديار چون روي پدر را ديدي شادان او را در برگرفت، بر فر او آفرين خواند كه: بي تو مباد زمان و زمين
از آنجا به كاخ شاه آمدند، در ايوان ها خان گستردند و مي خسروان در جام هاي بلور به گردش درآمد

پسر خورد با شرم ياد پدر
پدر همچنان نيز ياد پسر


گشتاسپ از اسفنديار خواست تا آنچه در هفت خان گذشته بود را باز گويد اما اسفنديار به پدر گفت:«امروز دل به بزم و مي بسپار و فردا داستان را بشنو

 

 

[ چهار شنبه 29 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 23:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1498

داستان شماره 1498

 

كشتن اسفنديار كهرم را

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 


 

قسمت صد و بیست و هفتم داستانهای شاهنامه


   چون كهرم آواز ديده بان را شنيد برآشفت و به برادرش اندريمان گفت:«اين كيست كه فال بد مي زند و لشكر ما را دلتنگ مي كند. بايد مغزش را به كوپال كوبيد.» ولي از هر سو همين خروش برخاست و كهرم را بر خوان شاه نگران كرد. پس همراه با بزرگان لشكر به سوي دروازه دژ شتافتند و همان گاه اسفنديار با گرز گاوسارش سر رسيد. كهرم تنها چاره را در رزم ديد
پس تيغها را بركشيدند و دو لشكر برآشفته بر سر يكديگر گرز كوفتند. سپيده دم سربريده ارجاسپ را از بالاي دژ به ميان سپاهش افكندند كه ناگهان خروش از تركان برآمد و همه كلاه از سر بر گرفتند. دو فرزند ارجاسپ بر پدر ماتم گرفتند و گريستند و دست از جان شسته به رزم آمدند. باز هم ابر سياهي از رزمگاه برخاست، توده كشتگان زمين را پوشانيد و خون بر زمين موج زد. كهرم به سوي اسفنديار تاخت


دو جنگي بدان سان برآويختند
كه گفتي بهم شان برآميختند


اسفنديار كمرگاه كهرم را گرفت از جاي كند و بر زمين زد و سپاهيان دستش را بستند و خوار و زار بردند. لشكر توران پراكنده شد. سرها چون برگ درخت بر زمين ريخت و خون بر رزمگاه روان شد
از ترك و چيني كمتر نامداري و رزمجويي رهايي يافت و آنها كه جان به در بردند زنهار خواستند. اما اسفنديار زنهار نپذيرفت و بسياري از آنها را كشت. سپس بر در دژ دو دار برپا كرد و پسران ارجاسپ اندريمان و كهرم را بر دار كرد. سپاه را فرستاد و فرمود تا همه جا را آتش زدند و ويران كردند

 

تو گفتي كه ابري برآمد سياه
بباريد آتش بر آن رزمگاه


نامه نوشتن اسفنديار به گشتاسپ و پاسخ او


اسفنديار در آن سوي دژ سراپرده زد و آن گاه دبير را پيش خواند و نامه اي به گشتاسپ نوشت و پس از نيايش يزدان و ستايش گشتاسپ، از پيروزي خويش در رزم و شكست و كشته شدن ارجاسپ او را آگاهي داد و دستور خواست تا به ايران بازگردد و بديدار شهريار رود
نامه را مهر نهاد و با پيكي تيز رو نزد گشتاسپ فرستاد. زماني نگذشت كه پاسخ نامه از گشتاسپ رسيد. شهريار پس از ستودن فرزند و بر شمردن خرد و دلاوريهاي او، وي را پند داده بود كه از خونريزي بيهوده بپرهيزد و خود را آموزگار و راهنماي خود كند. سپس او را به بازگشت به ايران خوانده بود كه


نياز است ما را بديدار تو
بدان پر هنر جان بيدار تو
چون نامه بخواني سپه برنشان
بدين بارگاه آي با سركشان

 

 

 

[ چهار شنبه 28 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 23:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1497

داستان شماره 1497

 

كشتن اسفنديار ارجاسپ را


 

بسم الله الرحمن الرحیم

 


 

قسمت صد و بیست و ششم داستانهای شاهنامه


     از آن سو شبانگاه اسفنديار جامه رزم پوشيد و در صندوقها را گشود و براي يلان خسته كباب و مي و خوردني آورد و چون شاد كام شدند آنها را به سه گروه كرد
دسته اي را در ميان دژ به كارزار فرستاد، دسته ديگر را به دروازه گذاشت و سوم را فرمود تا سر از تن ميهمانان مست ديروز جدا كنند. خود نيز با بيست يار دلاور به بارگاه ارجاسپ آمد و غرشي چون شير كرد. از خروش او هماي و به آفريد گريان نزد برادر دويدند. اسفنديار آنها را به خانه اش در بازار فرستاد تا همانجا منتظرش بمانند و خود شمشير به دست به درگاه ارجاسپ آمد. هر كه را از بزرگان بر راهش ديد كشت و بارگاه را از كشتگان پوشاند
ارجاسپ از آن همه هياهو از خواب جست و جامه رزم پوشيد و خنجر آبگون به دست گرفت. همان گاه اسفنديار به درون آمد و گفت:«مرد بازرگان، مرگ رايگان برايت هديه آورده


يكي هديه بخشمت لهراسبي
نهاده بر او مهر گشتاسبي
چو آن را ستاني شود خون دلت
بود زير خاك سيه منزلت


ارجاسپ اسفنديار را شناخت و با خنجرش به او حمله كرد. دو مرد دلير مدتي به هم آويختند و تيغ خنجر بر هم زدند. اسفنديار با ضربه هاي پياپي سراسر تن ارجاسپ را پاره كرد و چون تن پيلوارش از پاي درآمد سرش را از تن جدا ساخت
آن گاه در گنج و دينار او را مهر كرد و دژ را به چند تن از ناموران سپاه سپرد و سفارش كرد كه دروازه دژ را ببندند و پس از آنكه او نزد ايرانيان رسيد، سر ارجاسپ را از بالاي دژ به ميان سپاه تركان اندازند. سپس خود با هماي و به آفريد و يلانش سوار اسبان تيزرو شد، از دروازه دژ گذشت و به ياران پيوست. از آن سوي چون سه پاس از شب گذشت، ديده بان از بالاي برج بانگ برآورد كه اسفنديار به كين لهراسپ سر ارجاسپ را بريد و نام گشتاسپ را برافراشت


هميشه جوان باد اسفنديار
ورا باد چرخ و مز و بخت يار

 

[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 23:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1496

داستان شماره 1496

 

رفتن اسفنديار به رويين دژ به جامه بازرگانان


 

بسم الله الرحمن الرحیم


 

 

قسمت صد و بیست و پنجم داستانهای شاهنامه

 

 

اسفنديار سراپرده را لخت كرد و با پشوتن به رايزني نشست و به برادر گفت:«گرفتن دژ سالهاي سال طول مي كشد، بايد چاره اي به نيرنگ جست. تو سپاه را در اينجا نگه دار و من چون بازرگانان به دژ مي روم، تو هشيار باش و ديده بان و طلايه دار بگذار كه هر گاه دود در روز و آتش در شب بر فراز دژ ديدند بدانند كه كار من است. تو درفش مرا به دست گير و با سپاه آراسته به دژ بران
آن گاه فرمان داد صد شتر سرخ موي آوردند و آنها را با دينار و ديبا و گوهر و تخت و تاج زرين بار كردند و صد و شصت يل برگزيده را نيز به صندوق نهادند و بار هشتاد شتر ديگر كردند. بيست تن از نامداران سپاه را با جامه سارباني همراه كرد و به آيين بازرگانان به سوي دژ روان شد. چون بانگ دراي كاروان بر آمد مردم دژ به نظاره آمدند و بزرگان به پيشبازش شتافتند و از كالايش پرسيدند
بازرگان شترها را گذاشت و جامي پر از گوهر شاهوار و يك اسب و ده تخته ديباي چين و حرير و نگين با خود برداشت و نزد ارجاسپ بار يافت. زمين بوسيد، بر او نماز برد و گفت:«مردي بازرگان و ترك نژادم كه بين ايران و توران خريد و فروش مي كنم. كالايم گوهر و جامه ديبا و مشك و عبير است. كاروانم بيرون دروازه دژ است. اما اگر راي تو باشد مي خواهم در سايه مهرت درون دژ درامان باشم و به كارم بپردازم
شاه به او اطمينان داد كه در دژ در امان خواهد بود و فرمود تا دروازه هاي دژ را گشودند و كاروان را به درون دژ كشيدند. سپس دستور داد تا خانه اي به بازرگان بدهند. و دكاني در جلوي خانه بسازند كه بازار گاهش باشد. اسفنديار بار را گشود و دكان را با رنگ و بوي آراست و خريداران از هر سو به بازارش شتافتند. بار ديگر بازرگان به بارگاه آمد بر شاه آفرين خواند و هداياي بسيار از دينار و مشك و تخت پيشكش كرد. ارجاسپ او را نواخت و نامش را پرسيد. اسفنديار خود را خراد بازرگان خواند. ارجاسپ از او خواست كه از آن پس بي آنكه از دربان بار بخواهد نزدش بيايد، و چون سخن به ايران و سپاه و گشتاسپ و اسفنديار رسيد خراد گفت:«من پنج ماه است كه در راهم اما شنيده ام كه اسفنديار از پدر رنجيده و به قصد جنگ با ارجاسپ راه هفت خان را در پيش گرفته
ارجاسپ خنديد و گفت:«كركس را هم ياراي پريدن از آسمان هفت خان نيست تا چه رسد به اسفنديار.» اسفنديار زمين را بوسه داد، به بازارش بازگشت و همچنان به داد و ستد پرداخت

شناختن خواهران اسفنديار را


چون خورشيد به مغرب گراييد و بازار خلوت شد دو خواهر اسفنديار كوزۀ آب بردوش و پريشان حال نزديك آمدند. اسفنديار به ديدن آنها در شگفتي ماند و روي را به آستين پوشاند. خواهران با زاري و خواهش گفتند:«اي ساربان، ما دختران پادشاه ايرانيم كه در دست اين اهريمنان اسيريم، پدرمان با خيال آسوده خفته و ما با سر و پاي برهنه آبكشي مي كنيم و خون گريه مي كنيم. از گشتاسپ و اسفنديار خبري به ما ده و چاره گر ما باش
اسفنديار با چهره پوشيده بانگ زد:«نه اسفنديار بماند و نه گشتاسپ. مگر نمي بينيد كه من سرگرم كارم.» هماي آواز بردار را شناخت و از بيم و اميد گريست. اسفنديار كه دانست خواهر او را شناخته است رويش را گشود و با ديدگاني پر اشك گفت:«چند روز لب فرو بنديد و اين راز را بپوشيد كه من براي جنگ و پاك كردن ننگ به اينجا آمده ام
اسفنديار باز هم نزد ارجاسپ آمد و گفت:«شاها شاد و جاويد زي، در سفر خود به اين ديار به درياي ژرفي رسيديم و ناگهان گرد و باد و توفاني سخت برخاست. همه دست از جان شستيم و من در همان حال با خداي خود پيمان كردم كه چون نجات يابم بزمي بزرگ برپا سازم و شاه و بزرگان را به مهماني بخوانم. اكنون درخواستم اين است كه شاه مرا با حضور خود و نامداران و سران لشكرش سرافراز فرمايد
ارجاسپ شاد شد و همه بزرگان و ناموران را به مهماني خراد خواند خانه بازرگان شايسته بزم شاد و بزرگان نبود. اسفنديار از شاه خواست تا مجلس ميهماني را بر بام دژ بيارايند، آتشي بيفروزند و همگي با مي بنشينند. ارجاسپ خواهش او را پذيرفت و اسفنديار شاد كام جشني به پا كرد. چندين اسب و گوسفند سر بريد و هيزم فراوان به بام دژ كشيد و آتش بزرگي افروخت كه شعله و دودش به آسمان رسيد. ميهمانان به خوردن و ميگساري نشستند و از مستي سر از پا نشناختند

حمله كردن پشوتن به رويين دژ


از آن سو ديده بان دود و آتش را از باره دژ ديد و شادمان پشوتن را آگاه ساخت. پشوتن دلاوري و مردانگي برادر را ستود و فرمان بسيج سپاه را داد. بانگ ناي و شيپور برخاست و سپاه ايران به سوي دژ آمد

همه زير خفتان و خود اندرون
همي از جگرشان بجوشيد خون

چون خبر به دژ رسيد كه سپاه گراني به دژ مي رسد ارجاسپ به كهرم فرمان داد تا با سپاهي گران به مقابله برود. از آن سو طرخان را با ده هزار نامدار از رزمجويان به كارزار فرستاد. سپاه پر ساز و برگ ايران به سپهداري پشوتن كه گرز اسفنديار را به دست داشت با سپاه دشمن درآويخت

ز زخم سنانهاي الماس گون
تو گويي همي بارد از ابر خون

طرخان به سوي نوش آذر تاخت تا سرش را به خاك اندازد، ولي نوش آذر شمشيرش را كشيد، چون برق بر او تاخت و از كمرگاه دو نيمش كرد. آن گاه به قلب سپاه دشمن تاخت و خود و بزرگ را از پاي درآورد. كهرم بيمناك به دژ گريخت و به پدر خبر داد كه اين سپاه بزرگ از ايران بر ما تاخته و سپهدارش اسفنديارست كه همان گرز جنگ گنبدان را به دست دارد. ارجاسپ اندوهگين شد كه كين كهنه دوباره نو شده پس به همه لشكريانش دستور داد تا از دژ خارج شوند، بر دشمن بتازند و يك تن را زنده نگذارند

 

 

 

[ چهار شنبه 26 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 23:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1495

داستان شماره 1495


 

 

خوان هفتم گذشتن اسفنديار از رود و كشتن گرگسار

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

 


 

 

 

قسمت صد و بیست و چهارم داستانهای شاهنامه

 

  پاسي از شب گذشته بود كه ناگهان خروش از پيشروان برخاست. اسفنديار بي درنگ به آنجا شتافت و درياي ژرفي ديد كه شتر پيشرو و كاروان در آن غوطه مي خورد. پهلوان به تنهايي شتر را از آب كشيد و فرمود تا گرگسار را فرا خواندند. بر او خروشيد كه
«اي مار پليد، چه ريايي در كار داشتي كه دريا را به بيابان جلوه دادي، چيزي نمانده بود كه به گفته تو همه هلاك شوند.» ناگهان گرگسار چهره راستين خود را نمود و گفت:«مرگ سپاه تو شادي من است، من كه جز بند و بلا از تو چيزي نمي بينم.» اسفنديار خشم خود را فرو خورد، خنديد و گفت
«اي بي خرد اگر من پيروز شوم ترا به سپهبدي دژ مي گمارم و اگر با من راست باشي تو و خويشانت آزاري از من نخواهيد ديد.» نور اميد بر دل گرگسار تابيد، زمين را بوسيد و از گفته خود پوزش خواست. اسفنديار او را بخشيد، فرمود بند از پايش برداشتند و از او خواست تا گذرگاه آب را نشان بدهد. گرگسار مهار شتري را در دست گرفت و از پاياب رود گذر كرد. اسفنديار فرمان داد تا مشكهاي آب را پر كردند، بر پهلوي اسبها بستند و به اين ترتيب همه سپاه از گذر گاهي كه گرگسار نموده بود گذشتند و به خشكي رسيدند
اسفنديار ده فرسنگ به دژ مانده فرمود تا خيمه زدند و به خوردن و نوشيدن پرداختند. گرگسار را هم فرا خواند و پرسيد:«راستش را بگو، اگر من بر ارجاسپ چيره شوم و سرش را ببرم، جگر كهرم و اندريمان را به تير بدوزم و زنان و كودكانشان را به اسيري ببرم تو شاد خواهي بود يا دژم.» گرگسار دلتنگ شد و با پرخاش و نفرين گفت

همه اختر بد بجان تو باد
بريده به خنجر ميان تو باد
به خاك اندر افكنده پر خون تنت
زمين بستر و گور پيراهنت


اين بار اسفنديار برآشفت، شمشير بر سرش زد، دو نيمش كرد و لاشه را به دريا افكند تا خوراك ماهيان شود. اسفنديار از آن جايگاه به رويين دژ آمد از كوهي بالا رفت و دژ را ديد كه حصار آهنين آن با سه فرسنگ بالا تا چهل فرسنگ كشيده و بر پهناي ديوارش چهار سوار به آساني با هم مي گذرند و از هيچ راه به درون آن راهي نيست. اسفنديار در شگفت ماند و از آن همه رنجي كه برده بود دريغش آمد
ناگهان دو ترك را ديد كه با سگهايشان به شكار آمده بودند. پهلوان از كوه پايين آمد آن تركان را با نيزه از اسب پايين كشيد، به اسيري گرفت و از دژ و راه ورود به آن پرسشها كرد. اسيران گفتند
«اين دژ يك در سوي ايران و دري سوي توران داد. صد هزار سپاه در آن است كه همه بنده ارجاسپ اند. به هنگام نياز صد هزار سوار ديگر از چين و ماچين به ياري مي رسند. خوراك و آذوقه ده سال در انبارهاي دژ است.» اسفنديار اسيران ساده دل را كشت و به پرده سراي خود آمد

 

 

[ چهار شنبه 25 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 22:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1494

داستان شماره 1494


 

خان ششم گذشتن اسفنديار از برف


بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت صد و بیست و سوم داستانهای شاهنامه

 

 
چون خورشيد كوه نهان شد سپاه به منزلگاه رسيد و در آن هواي دلفروز چون بهاران سراپرده خيمه زدند و بزمي آراستند كه ناگهان تند بادي برخاست و ابرهاي سياه آسمان را تيره كرد. آن گاه سه شبانه روز برف باريد و باد وزيد و برف و بوران خيمه و سراپرده را پوشانيد. اسفنديار ناگزير به لشكريانش گفت
اكنون زور و دلاوري سودي ندارد، پس به يزدان كه جز او راهنمايي نداريم پناهنده شويد و ياري بخواهيد تا مگر اين بلا را از ما بگرداند.» پشوتن و سپاهيان دست به دعا و نيايش برداشتند
بادي خوش برخاست و ابرها را پراكند و روي آسمان باز شد. سه روز ديگر در آن هواي دلپذير آسودند و روز چهارم اسفنديار بزرگان سپاه را فراخواند و گفت:«به ياري و نيروي يزدان ما بر دژ پيروز خواهيم شد. شما بار و بنه اضافه را همين جا بگذاريد و جز سلاح و آب و خورش با خود برنداريد و بدانيد چون به دژ رسيديد همه توانگر خواهيد شد.» لشكريان بنه را بر جاي گذاشتند و به راه ادامه دادند. چون پاسي از شب گذشت صداي مرغان دريايي برخاست. اسفنديار دانست كه گرگسار كينه بر دل دارد و دروغ مي گويد. از او پرسيد
تو كه گفتي به بيابان خشك و بي آب مي رسيم پس آواز مرغان دريايي از كجاست؟» گرگسار پاسخ داد:«آب اينجا چون زهر شورست و تنها به درد مرغان و جانوران مي آيد

 

 

 

[ چهار شنبه 24 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 22:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1493

داستان شماره 1493

خان پنجم كشتن اسفنديار سيمرغ را


بسم الله الرحمن الرحیم

 


 

قسمت صد و بیست و دوم داستانهای شاهنامه

چون شب فرا رسيد، اسفنديار با لشكرش به راه افتادند و تا بر آمدن خورشيد راه مي پيمودند. آن گاه اسفنديار لشكر را به برادر سپرد و خود همان گردونه و صندوق و اسبان را برداشت و به كوه سر بر آسمان كشيده نزديك شد. گردونه را در سايه اي نگه داشت و نام ايزد يكتا به زبان آورد. سيمرغ گردونه و اسبان را از سر كوه ديد و فرود آمد تا آن را به چنگ گيرد، ولي تيغها در بال و پرش فرو رفت و پرنده چندي به چنگ و منقار تلاش كرد و سست بر زمين افتاد و خونش گردونه و صندوق را شست
جوجه ها هم كه مادر را بر خاك و خون ديدند از آن جايگاه پريدند و رفتند. اسفنديار از صندوق بيرون آمد، با شمشير سيمرغ را پاره پاره كرد و به نيايش ايستاد. همان گاه لشكريان از راه فرا رسيدند و دشت را آكنده از پر و خون ديدند. بر پهلوان آفرين خواندند، سپس سراپرده زدند، خوان گستردند و مي خواستند. گرگسار چون شنيد كه اسفنديار باز هم به پيروزي رسيده تنش لرزان و رخسارش زرد شد. اسفنديار او را پيش خواند سه جام مي پياپي بر او نوشانيد و پرسيد اين بار چه شوري در پيش است؟
گرگسار پاسخ داد:«دشواري راه فردا را با تير و كمان و شمشير چاره نتواني كرد، تو و لشكريانت در يك نيزه برف خواهيد ماند و بادهاي سختي خواهند وزيد كه زمين را مي درند و درختان را مي برند. اگر از آنجا هم رهايي يابي، به بياباني مي رسي به طول سي فرسنگ كه بر ريگزار داغش مرغ و مور و ملخ گذر نتواند. يك قطره آب در همه آن بيابان نخواهي يافت. اگر برايت توش و تواني ماند و از آن زمين جوشان هم گذشتي چهل فرسنگ ديگر بايد بروي تا به رويين دژ برسي. به دژ هم كه رسيدي بر آن داخل نتواني شد كه ديوارهايش به آسمان مي رسند و اگر صد هزار سوار خنجر گذار صد سال بر آن تير ببارند آسيبي به دژ نخواهد رسيد
دشمن هميشه چون حلقه بر در مي ماند و بدرون راه ندارد.» ايرانيان از گفته هاي گرگسار بيمناك شدند و از اسفنديار خواستند از همانجا باز گردد و آنها را به كام مرگ نكشاند. اسفنديار به خشم آمد و آنها را سرزنش كرد كه: «مگر شما براي نامجويي به اينجا آمديد كه عهد و پيمان و سوگند فراموشتان شد و با يك حرف اين ديو ناسازگار سست شديد؟ شما همه باز گرديد كه ياري يزدان، برادر و پسر مرا بس است.» ايرانيان به پوزش گفتند
«ما غم رنج را داريم و گرنه از جنگ نمي هراسيم و تا آخرين نفر بر سر پيمان خود هستيم.» اسفنديار بر آنها آفرين كرد و گفت:«رنجتان بي گنج نخواهد بود.» و چون هوا خنك شد و نسيمي از كوه وزيد سپاه به راه افتاد

 

 

 

[ چهار شنبه 23 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 22:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1492

داستان شماره 1492



خان چهارم كشتن اسفنديار زن جادو را


 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت صد و بیست و یکم داستانهای شاهنامه

 

  اسفنديار در شب تيره با لشكر تاخت و چون خورشيد برآمد به خان چهارم رسيد. سپاه را به پشوتن سپرد و خود جامي شراب و طنبوري برداشت و به بيشه خرم و پر گلي كه در آن نزديكي بود آمد. در كنار چشمه ساري كه آبي چون گلاب داشت نشست، قدري از جام مي نوشيد و چون شاد گشت طنبور را در بر گرفت و با نواي آن آوازي در وصف رنجها و ناكاميهاي خويش خواند
زن جادو آواز اسفنديار را شنيد و دانست كه شكاري به دامش آمده است. پس روي زشت و چروكيده خود را به جادو زيبا كرد: به بالاي سرو و چو خورشيد روي فرو هشته از مشك تا پاي موي و آراسته و پر رنگ بوي نزد اسفنديار آمد و نشست. پهلوان از ديدن آن پريچهره شادمان شد و جامي مي به دستش داد. ولي چون دريافت كه جادوگر بد گوهر و بد تن است زنجيري كه بر بازو داشت و زرتشت آن را از بهشت آورده بود بر گردنش افكند و نيرو را از او گرفت
جادوگر خود را به صورت شير در آورد و اسفنديار شمشير كشيد و گفت:«اگر كوه بلند هم شوي گزندت به من نخواهد رسيد.» در يك آن جادوگر به صورت گنده پيري زشت درآمد سياه روي و سفيد موي كه اسفنديار به يك ضربه خنجر سرش را بر خاك انداخت. ناگهان آسمان تيره شد و باد و گرد و خاك برخاست و روي خورشيد را پوشيد. اسفنديار چهره بر زمين نهاد و يزدان را سپاس گفت: همان گاه پشوتن و سپاه به او رسيدند، پهلوان را ستودند، در همان بيشه خيمه زدند و خوان گستردند
اسفنديار اسير در بند را پيش خواند سه جام مي لعل فام به او نوشاند و سر جادوگر را كه به درخت آويخته بود نشانش داد و گفت: اين سر همان جادوگري است كه مي گفتي بيابان را دريا مي كند. حال بگو ببينم در منزل بعدي چه شگفتي در پيش است؟» گرگسار پاسخ داد:«راه دشواري در پيش داري، به كوهي بلند مي رسي كه سر بر آسمان مي سايد، بالاي آن جايگاه سيمرغ و جوجه هاي اوست. او چون كوهي است پرنده كه نهنگ را از دريا و فيل را از زمين به چنگ بر مي دارد. پند مرا بشنو و از همينجا باز گرد كه تو ياراي رسيدن به آن كوه نخواهي داشت. اسفنديار خنديد و گفت

من سر سيمرغ را از همان بالا به زير خواهم كشيد

 

[ چهار شنبه 22 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 22:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1491

داستان شماره 1491

 

خان سوم كشتن اسفنديار اژدها را


 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت صد و بیستم داستانهای شاهنامه

 


  چون بامداد برآمد اسفنديار خفتان پوشيد، لشكر را به پشوتن سپرد و خود در صندوق گردونه نشست و با اسبهاي نيرومندش به سوي اژدها راند. اژدهاي دمان كه بانگ گردونه و اسبان را شنيد، چون كوهي سياه از جاي جنبيد، از كامش آتش باريد و دهانش را چون غاري سياه گشود و بر پهلوان غريد. اسفنديار به يزدان پناه برد كه ناگهان اژدها، اسبها و گردونه و صندوق را با يك نفس در كشيد و فرو برد كه تيغهاي گردونه در كام و گلو گاهش ماند و دريايي از خون و زهر سبز رنگ از دهانش روان شد
اژدها كه توان فرو بردن يا بيرون راندن تيغها را نداشت سست گشت. اسفنديار از صندوق بيرون آمد و با شمشيرش مغز اژدها را شكافت. دودي از زهر او برخاست كه پهلوان را مدهوش كرد و پشوتن و لشكريان گمان بردند كه بر او گزندي رسيده زاري كنان به سويش شتافتند و بر تاركش گلاب ريختند. اسفنديار چشمان را گشود و گفت
«از دود زهر بيهوش شدم، گزندي بر من نرسيد» و چون مستان خود را به آب رساند و سر و تن شست، جامه نو پوشيد و به درگاه ايزد نيايش كرد. اما گرگسار بدانديش از اينكه پهلوان را زنده ديد دلش سياه و اندوهگين شد. اسفنديار فرمود بر لب آب سراپرده زدند، خوان گستردند و مي در آن نهادند و باز اسير را پيش خواند. سه جام مي لعل فام به او داد و از خان روز ديگر پرسيد. گرگسار گفت در منزل فردا زن جادويي به ديدارت مي آيد كه او را غول مي نامند. لشكر بسيار ديده و گزندي بر او نرسيده. اگر بخواهد بيابان را به دريايي بيكران بدل مي كند. به جواني خود رحم كن و از همينجا باز گرد. اسفنديار خنديد و گفت:«فردا به ياري خداي يگانه پشت و دل جادوان را مي شكنم

 

 

[ چهار شنبه 21 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 22:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1490

داستان شماره 1490


خان دوم كشتن اسفنديار شيران را

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم


 

 

قسمت صد و نوزدهم داستانهای شاهنامه

 

  چون آفتاب برآمد سپاه به جايگاه شيران رسيد. اسفنديار باز لشگر را به پشوتن سپرد و خود به تنهائي پيش رفت. نخست شير نر به پهلوان حمله برد. اسفنديار با يك ضربه شمشير او را دو نيم كرد، آن گاه شير ماده بر آشفت و بر او تاخت و مرد دلاور تيغي بر سرش فرود آورد كه با همان ضربه سر شير بر خاك غلتيد
اسفنديار سر و تن را شست و سپاس خداوند به جاي آورد. آن گاه لشكر به آنجا رسيد. همه بر اسفنديار آفرين خواندند و بساط خورش و مي گستردند. اسفنديار گرگسار بدانديش را فرا خواند و سه جام از مي لعل فام او را نوشانيد و از خان سوم پرسيد. گرگسار پاسخ داد
«بد و بد كنش از تو دور باد، تو از دو بلا گذشتي، اما پندم را بپذير و از همين جا باز گرد كه در خان سوم اژدهايي در انتظار تست كه تنش چون كوه خاراست و از كامش آتش مي بارد، بر خويشتن رحم كن و به نبرد او نرو.» اسفنديار گفت:«اي بد نشان ترا بسته به آنجا خواهم برد تا بچشم ببيني كه اژدها از شمشيرم رهايي ندارد.» اسفنديار فرمود تا درود گران گردونه اي ساختند، بر گردش تيغهايي نشاندند و صندوقي بر آن استوار كردند و آن را آزمودند و شبانگاه به سوي جايگاه سوم پيش راندند

 

 

[ چهار شنبه 20 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 22:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1489

داستان شماره 1489


 

هفت خوان اسفندیار


 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت صد و هیجدهم داستانهای شاهنامه

 

 

خان اول كشتن اسفنديار دو گرگ را

سخنگوي دهقان چو بنهاد خوان
یکی داستان راند از هفت خوان


اسفنديار راه توران در پيش گرفت و با سپاهش تاخت تا به دو راهي رسيد. سراپرده و خيمه زد و فرمود تاخواني گستردند و مي رود و رامشگر خواست و با بزرگان به بزم نشست. سپس دستور داد تا گرگسار را كه همچنان در بند بود به مجلس بياورند و چهار جام مي دمادم به او نوشانيد. آن گاه گفت
«اگر به آنچه مي پرسم پاسخ درست بدهي پس از پيروزي ترا به تاج و تخت توران مي رسانم. اما اگر دروغ بگويي با خنجر به دو نيمت مي كنم تا عبرت ديگران شود.» گرگسار گفت:«اي نامور از من جز راست نخواهي شنيد.» اسفنديار پرسيد رويين دژ كجاست و بهترين راه براي رسيدن به آن كدام است؟ گرگسار پاسخ داد
«از سه راه مي توان به آن دژ رسيد. نخست راهي كه از ميان شهر و آب و آبادي مي گذرد به سه ماه، ديگري از بيابان خشك و بي آب و گياه مي رود به دو ماه و راه سوم به يك هفته دژ مي رسد اما پر است از شير و گرگ و اژدها كه كسي از آنها رهايي ندارد. افزون بر اينها فريب زن جادوست كه يكي را از دريا به ماه مي برد و يكي را درچاه مي افكند و از اينها گذشته، دشواري سيمرغ و سرماي سخت و گرماي سوزان در پيش است. رسيدن به خود دژ نيز كار بسياري دشواري است كه ديوارهاي بلندش بر ابرها مي سايند و بر گرداگردش آب و رودي روان است كه جز با كشتي نمي توان از آن گذشت. در دژ از سپاه گرفته تا كشتزار و درخت آن قدر فراوان است كه اگر ارجاسپ صد سال در حصار بماند به هيچ چيز از بيرون نيازمند نخواهد بود. اسفنديار زماني انديشيد و آن گاه سومين راه را برگزيد. گرگسار گفت
شهريارا مگر از جان خود گذشته اي از اين هفت خان به زور هم نمي توان گذشت.» اسفنديار گفت:«باش تا زور و دل مرا ببيني، تنها بگو در نخستين خان چه پيش خواهد آمد؟» گرگسار پاسخ داد:«اي بي باك در نخستين خان دو گرگ سترگ هست هر يك به بزرگي فيل، يكي نر و يكي ماده كه شاخي چون شاخ آهو بر سر و دندانهايي چون شير دارند.» اسفنديار اسير را به زندان فرستاد و خود شب را به بزم نشست. چون خورشيد برآمد اسفنديار با سپاهش رو به سوي راه هفت خان نهاد. در جايگاه نخست لشكرش را به پشوتن سپرد و خود خفتان پوشيد و سوار اسب شبرنگ تنهايي پيش رفت. اسفنديار همچنان رفت تا به جايگاه گرگان رسيد و آن دو گرگ چون دو فيل جنگجو بر او حمله بردند. مرد دلير كمان را به زه كرد و بر آنها تير پولادين باريد. هر دو جانور سست افتادند. اسفنديار فرود آمد و سرشان را بريد. آن گاه سر و تن را از خون گرگان شست. رو به خورشيد كرد و يزدان را نيايش كرد و براي اين پيروزي سپاس ايزد را به جاي آورد. در همان زمان پشوتن و سپاهيان به او رسيدند. و گرگان را كشته و وي را در حال نماز و نيايش ديدند، از دلاوريش در شگفت ماندند. اسفنديار فرمود تا خواني گستردند و خورش و مي آوردند. سپس اسير بسته را فرا خواند و سه جام پياپي به دستش داد و از خان دوم پرسيد. گرگسار گفت:اي شير دل فردا دو شير به جنگت مي آيند كه عقاب را ياراي پرواز بر آنها و نهنگ را تاب جنگيدن با آنان نيست.» اسفنديار خنديد و سپاه را در تاريكي شب به سوي خان دوم به پيش برد

 

 

[ چهار شنبه 19 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 22:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1488
[ چهار شنبه 18 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 22:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1487

داستان شماره 1487

رسيدن اسفنديار بر كوه نزد گشتاسپ

 

بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و شانزدهم داستانهای شاهنامه

 اسفنديار از كوه بالا رفت و تا پدر را ديد بر او نماز برد. پدر فرزند را در بر گرفت و بوسيد و گفت: سپاس يزدان را كه ترا شاد مي بينم. از من دل آزرده مباش و در كين خواهي درنگ مكن. من نذر كرده ام كه اگر در جنگ پيروز شويم. كشور و تاج و تخت را به تو بسپارم و خود به پرستش يزدان بپردازم.» اسفنديار پاسخ داد
«شاه از من خوشنود بادا. من گذشته ها را به دست فراموشي سپرده ام و اگر شمشير كين به دست گيرم از خاقان و توران نشاني بر زمين نخواهد ماند. بزرگان لشكر دانستند كه اسفنديار از بند و زندان رها شده دور برش را گرفتند و سر بر زمين نهادند و اسفنديار از آنان خواست تا شمشير به دست از دشمن خود انتقام گيرند. سپاهيان بر او آفرين خواندند و همه شب را به آرايش لشكر مشغول بودند. از سوي ديگر همان شب خبر به ارجاسپ بردند كه اسفنديار به ياري پدر آمده. ارجاسپ خشمگين شد و به فرزند كهرم گفت
«ما از اين جنگ انديشه ديگري در سر داشتيم. آن زمان كه اين ديو در بند بود، گرفتن تخت ايران كار آساني بود ولي اكنون كه او رها شده جنگ را به كام ما نمي بينم كه از تركان كسي حريف او نيست.» با همين انديشه دستور داد تا صد شتر آماده كردند و از گنج و خواسته و آنچه از بلخ به تاراج برده بود بر آنان بار كرد و به فرزندانش سپرد. در اين هنگام يكي از تركان به نام گرگسار نزد شاه آمد و او را دلداري داد و گفت:«از آمدن اسفنديار اين همه بيم به خود راه مده كه او تنها يك تن است. از سپاه شكست خورده و شاه فرزند و لشكر از دست داده نبايد ترسيد


هماورد او گر ببايد منم
تن مرد جنگي به خاك افكنم

ارجاسپ بسيار شاد شد و گرگسار را ستود و گفت:«اگر آنچه را گفتي به جاي آوري، ترا سپهبد لشكر خود مي كنم و فرمانروايي توران تا درياي چين را به تو مي دهم.» چون خورشيد برآمد سپاه بزرگي به سپهداري اسفنديار از كوه فرود آمد و سپاه انبوه ارجاسپ نيز با نيزه و تيغ در برابر آن صف كشيد. ارجاسپ تا آن سپاه گران و سواران گزيده اسفنديار را ديد جهان در برابر ديدگانش تار شد و بي درنگ ده كاروان شتر خواست تا اگر شكستي پيش آمد خود و بستگانش از نبرد گاه بگريزند. سپس دستور داد تا كوس و كرنا بنوازند. برق گردش تيغ و خنجرها به آسمان برخاست و دشت درياي خون شد. اسفنديار پاي بر ركاب فشرد و با گرز گاوسارش بر قلب و راست و چپ سياه دشمن تاخت و در هر حمله گروه گروه از نامداران و دلاوران ترك را بر خاك انداخت. ارجاسپ به گرگسار گفت
«پس چرا خاموشي؟ ديگر در سپاه ما نامداري نمانده.» گرگسار از اين گفتار تيز شد و به سوي اسفنديار تاخت و بر پهلوان تير باريد. اسفنديار خود را از زين آويخت و چنين وانمود كرد كه تير بر او كارگر شده، گرگسار و شمشير به دست پيش آمد تا سر او را از تن جدا كند كه ناگهان اسفنديار كمندش را بر او انداخت و گردنش را به بند آورد و دستهاي او را بست و او را به سپاهيان سپرد. ارجاسپ كه آخرين دلاورش را نيز دربند ديد، آشفته شد و با ويژگانش بر شتران نشستند و راه بيابان را در پيش گرفتند. آن گاه دلاوران ايران به فرمان اسفنديار بر دشمن تاختند و از كشته پشته ساختند
چون تركان دانستند كه ارجاسپ گريخته، به هم ريختند و آنان كه توانستند گريختند و ديگران به زينهار نزد اسفنديار آمدند. اسفنديار پس از پيروزي سر و تن را شست و يك هفته با پدر به نيايش ايستاد. روز هشتم گرگسار را با دست و پاي بسته نزدش آوردند و گرگسار با زبوني به او گفت:«تو از خون من بگذر من بنده تو خواهم شد و ترا به رويين دژ راهنمايي خواهم كرد
اسفنديار نيز دستور داد تا او را همچنان در بند نگه دارند

[ چهار شنبه 17 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 22:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1486

داستان شماره 1486

آمدن بهمن بسوی زابل

 

بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و پانزدهم داستانهای شاهنامه

 

پوزش خواهي زال و بند كردن او توسط بهمن


اندرز پشتوتن به بهمن و رها كردن او زال را


اي فرزند! داستان اسفنديار را به ياد داري كه گفتيم پدرش به او گفت: «به زابل برو و رستم را دست بسته نزد من آور!» و خواندي كه رستم چقدر از اسفنديار خواهش كرد تا از آن كار در گذرد و سر آخر گفت: «كه گفتت برو دست رستم ببند نبندد مرا دست چرخ بلند.» و عاقبت جنگ ميان آنها آغاز شد. چون اسفنديار رويين تن بود اسلحه رستم بر او كارگر نمي شد. سيمرغ به رستم آموخت تا تيري از چوب گز به چشمان اسفنديار بزند. رستم چنان كرد و اسفنديار كشته شد. در آخرين لحظات فرزند خود بهمن را به رستم و زال سپرد تا تربيت نمايند. سالها گذشت تا شاهي به بهمن رسيد
چون بهمن به تخت نشست، رستم به مكر شغاد كشته شد و زال سخت پير بود و از خاندان رستم فقط فرامرز زنده بود كه در كابلستان بكين رستم مي جنگيد. بهمن در انديشه شد تا از زال پيرمرد، كين اسفنديار را بخواهد. سپاهيان فراوان جمع كرد و به ايشان گفت:«سواري چون اسفنديار به جهان نيامده بود مگر كينه فرامرز امروز كين رستم را مي جويد. فريدون از ضحاك كين خواهي كرد كه ضحاك جمشيد را كشته بود، منوچهر با سلم و تور جنگيد تا كين ايرج را بخواهد. چون كيخسرو شاه شد از افراسياب كين سياوش را خواست
پدرم گشتاسپ خون سهراسپ را خواست. اينك انديشه كنيد آيا نيكو است كه خون اسفنديار را بر خاك بريزيد و خونخواهي نداشته باشد؟» سپاهيان گفتند:«آنچه تو مي گويي همان خواهيم كرد» بهمن سپاه را فرمان داد تا روانه سيستان شود. چون نزديك رود هيرمند رسيد. فرستاده اي دانا نزد دستان فرستاد. فرستاده نزد زال رفت و گفت:«بهمن طلبكار خون اسفنديار است.» زال غمگين شد و پاسخ داد:«بهمن بايد بداند ما همه از آنچه بر اسفنديار گذشت دلي پر خون داريم.» اما آن كار بودني بود و شد. اما شاه مي داند كه از من فقط سود ديده است نه زيان. رستم به فرمان او بود و اين فقط از آن انسان نيست بلكه: به بيشه درون شير و نر اژدها، ز چنگ زمانه نيايد رها. شاه مي داند كه سام سوار در روزگار خود شهر ايران را حفظ كرد تا به هنگام رستم، او به هنگام جنگ و نبرد حكومت شما را استوار كرد. امروز رستم در گذشته است و اين جنگ فايده اي ندارد. اينك بيا و كينه را از دل بيرون كن! گنجي فراوان بتو پيشكش مي كنم تا از سر جنگ بگذري.» فرستاده را اسب و دينار داد و روانه راه كرد
فرستاده نزد بهمن بازگشت و سخن هاي دستان را گفت و افزود كه زال از گذشته عذر مي خواهد. بهمن آشفته شد و به سپاه فرمان حركت داد و وارد شهر زابل شد. زال بدون جنگ، همراه با ديگر بزرگان سيستان نزد بهمن رفت. زمين را بوسيد، چنين گفت:«هنگام بخشايش است، ز آن درد و كين روز پالايش است. اي شاه من بندگي ها كردم و تو را در جواني پروردم. اكنون ببخش و از گذشته سخن مگو! آن كس كه تو از آن كين خواهي مي كني مدت ها است در گذشته.» بهمن آشفته تر شد و دستور داد تا پاي زال را به زنجير ببندند و هر چه وزيرانش گفتند نپذيرفت. بعد دستور داد شتردارها آمدند و هر چه زر و دينار و گوهر، شمشير، تاج هاي زرين، اسب هاي تازي، درم ها، مشك و كافور آنچه را كه رستم گرد آورده بود و انباشته بودند بر شتران بار كرده، زابلستان را تاراج نموده و زال اسير را نيز بر آن اموال همراه خود بردند

[ چهار شنبه 16 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 22:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]