داستان شماره 1515
داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..
داستان شماره 1515
داستان شماره 1508
ستايش كردن رستم پهلوانی خود را
قسمت صد و سی و هفتم داستانهای شاهنامه
ستايش كردن رستم پهلواني خود را
داستان شماره 1507
رسيدن رستم و اسفنديار به يكديگر
قسمت صد و سی و ششم داستانهای شاهنامه پوزش خواستن اسفنديار از ناخواندن رستم به مهماني
چون رستم سوار بر رخش به لشكرگاه اسفنديار رسيد همه لشكريان از ديدن او لب به تحسين گشودند و به يكديگر گفتند:«زهي بي خردي شاه كه به خاطر تاج و تخت اسفنديار را به چنگ چنين پهلواني انداخته است.» اسفنديار، رستم را با مهرباني پذيرا شد. تهمتن گله آغاز كرد كه:«اي پهلوان پيمان تو چنين بود كه از پي مهمانت كس نفرستي و او را خوار بداري؟ تو خويشتن را بزرگ مي پنداري اما بدان كه اين منم، رستم، نگهبان تاج و تخت اين سرزمين و كشنده ديوان و جادوان كه بسيار نامداران به خم كمندم از زين فرو كشيده و بسته ام.
اين فروتني و مهرباني را كه از من مي بيني از آن است كه نمي خواهم شاهزاده اي چون تو به دست من تباه و خوار شود
از اين خواهش من مشو بد گمان
مدان خويشتن برتر از آسمان
اسفنديار خنديد و پوزش خواست كه:«اي پهلوان، دلتنگ مشو. روز گرم بود و راه دراز نخواستم ترا رنجيده كنم. مي خواستم بامداد فردا به پوزش به ديدار تو و زال بيايم. اكنون كه تو رنج راه را بر خود هموار كرده اي تندي مكن بنشين و جامي بردار.» و او را تعارف به نشستن در سمت چپ خويش كرد. رستم نشستن در آن سمت را توهيني به خود دانست
جهانديده گفت اين نه جاي منست
بجائي نشينم كه راي منست
ناچار بهمن كه در سمت راست پدر بود دژم از جاي برخاست تا پهلوان بر جاي دلخواه بنشيند. رستم كه او را آشفته ديد خشمگين گفت:«اي شاهزاده تو هم چشمانت را بگشا و مرا خوب ببين، من همان رستم دستانم كه كيقباد و سياوش و كيخسرو مرا به جهان پهلواني در كنار خود مي نشاندند، و تو جاي خود را سزاوار من نمي بيني؟
اسفنديار كه خشم تهمتن را ديد به بهمن فرمود كرسي زريني در سمت راست او بگذارد و پهلوان را چنانكه شايسته بود كنار خود نشاند
نكوهش كردن اسفنديار نژاد رستم را
اسفنديار كه تا اينجا مهربان بود، چنانكه گويي مي خواهد خشم و نكوهش رستم را پاسخ گويد بي مقدمه گفت:«اي نامدار، از بزرگان و دانايان شنيده ام كه پدرت زال چون ديوزادي بود كه با بدني تيره و مويي سپيد به دنيا آمد و او را شوم و مايه آشوب جهان دانستند و از سام نهانش كردند. سام او را به كوه انداخت تا خوراك مرغ و ماهي شود. سيمرغ او را به آشيانه برد. جوجه هاي گرسنه سيمرغ هم از خوردنش اكراه داشتند
زال كنار آشيانه ماند، از پس مانده مردار طعمه سيمرغ خورد و برهنه تن بزرگ شد، سيمرغ هم مهر او را به دل گرفت و مدتي گذشت تا سام از ناداني و پيري و بي بچگي او را پذيرفت و دوباره به سيستان برد. خجسته نياكان من، آن پادشاهان بزرگ او را حمايت كردند و دستگاه دادند تا چون مردي بلند شد و شاخي چون رستم به بار آورد، خاندان سام باليد و روزگار چنان شد كه اكنون سر از فرمان شاه مي پيچند، چه بگويم شرمتان از يزدان باد كه ننگ خاندان و سيمرغ و مردار را از ياد برده ايد
پاسخ رستم به اسفنديار و ستايش نژاد و كردار خود
رستم به پاسخ گفت:«آرام بگير و شايسته شاهان سخن بگو. تو خود از بزرگي و نيكنامي زال آگاهي، جدم سام پور نريمان كه نژاد از جمشيد دارد همان پهلواني است كه اژدهاي دمان را گشت و ديو دريايي را كه سرش به آسمان مي رسيد به دو نيم كرد و مادرم، دختر سهراب نژآد از ضحاك دارد. پس از دو سو نسبت از شاهان دارم
اكنون از هنرهايم بشنو، كه نياكان تو كه به آنها مي نازي پادشاهي خود را مديون خاندام ما هستند. كيقباد را كه نه گنج داشت و نه لشكر، من از البرز كوه آوردم و بر تخت نشاندم. از هنرم همين بس كه يلان جهان همه از من آموخته اند. از كاوس و كيخسرو عهد و منشور دارم. از دلاوريهاي من در جنگ مازندران شنيده اي كه چگونه افراسياب را تا چين راندم و ديوهاي مازندران كشتم و ششصد سال عمرم را به گرز و شمشير در خدمت شاهان و نبرد با دشمنان گذرانده ام. تو جوان بي خبري
تن خويش بيني همي در جهان
نه اي آگه از كارهاي نهان
داستان شماره 1504
بسم الله الرحمن الرحیم سحرگاه با بانگ خروس آواي كوس برخاست و اسفنديار سوار بر اسبي چون پيل با لشكرش به سوي سيستان راند . همچنان پيش رفت تا بر سر دو راهي گنبدان دژ و زابل رسيد. شتري كه در پيشاپيش كاروان حركت مي كرد ناگهاه بر زمين نشست و آنچه چوب بر سرش زدند همچنان بر جاي ماند. كاروان از رفتن باز ايستاد، اسفنديار خوابيدن شتر را به فال بد گرفت و فرمان داد سر شتر را ببرند تا بد روزگار از او بگردد. شاهزاده هشدار سپهر را خوار شمرد و به راه ادامه داد، اما از بيم گزند بر لب هيرمند سراپرده زد و با نامدارانش به بزم و رامش نشست و چون از مي شاد شد به يارانش گفت
«شاه فرمان بستن و خوار كردن رستم را به من داده و من نيز پذيرفته ام، اما آگاهم كه آن پهلوان شير دل براي ايران رنجها برده و از شهريار تا بنده همه ايرانيان از وجود او زنده اند، پس بايد فرستاده اي خردمند و دلير و با دانش به پيامبري نزدش بفرستم كه پهلوان خود پيش ما بيايد و تن به فرمان من نهد تا در جنگ و گزند بسته بماند
پشوتن بدو گفت كان نيست راه
بدين باش و آزار مردان مخواه
داستان شماره 1502
قسمت صد و سی و یکم داستانهای شاهنامه
به فرزند پاسخ چنين داد شاه
كه از راستي بگذري نيست راه
داستان شماره 1496
رفتن اسفنديار به رويين دژ به جامه بازرگانان
قسمت صد و بیست و پنجم داستانهای شاهنامه
داستان شماره 1495
خوان هفتم گذشتن اسفنديار از رود و كشتن گرگسار
قسمت صد و بیست و چهارم داستانهای شاهنامه
پاسي از شب گذشته بود كه ناگهان خروش از پيشروان برخاست. اسفنديار بي درنگ به آنجا شتافت و درياي ژرفي ديد كه شتر پيشرو و كاروان در آن غوطه مي خورد. پهلوان به تنهايي شتر را از آب كشيد و فرمود تا گرگسار را فرا خواندند. بر او خروشيد كه
«اي مار پليد، چه ريايي در كار داشتي كه دريا را به بيابان جلوه دادي، چيزي نمانده بود كه به گفته تو همه هلاك شوند.» ناگهان گرگسار چهره راستين خود را نمود و گفت:«مرگ سپاه تو شادي من است، من كه جز بند و بلا از تو چيزي نمي بينم.» اسفنديار خشم خود را فرو خورد، خنديد و گفت
«اي بي خرد اگر من پيروز شوم ترا به سپهبدي دژ مي گمارم و اگر با من راست باشي تو و خويشانت آزاري از من نخواهيد ديد.» نور اميد بر دل گرگسار تابيد، زمين را بوسيد و از گفته خود پوزش خواست. اسفنديار او را بخشيد، فرمود بند از پايش برداشتند و از او خواست تا گذرگاه آب را نشان بدهد. گرگسار مهار شتري را در دست گرفت و از پاياب رود گذر كرد. اسفنديار فرمان داد تا مشكهاي آب را پر كردند، بر پهلوي اسبها بستند و به اين ترتيب همه سپاه از گذر گاهي كه گرگسار نموده بود گذشتند و به خشكي رسيدند
اسفنديار ده فرسنگ به دژ مانده فرمود تا خيمه زدند و به خوردن و نوشيدن پرداختند. گرگسار را هم فرا خواند و پرسيد:«راستش را بگو، اگر من بر ارجاسپ چيره شوم و سرش را ببرم، جگر كهرم و اندريمان را به تير بدوزم و زنان و كودكانشان را به اسيري ببرم تو شاد خواهي بود يا دژم.» گرگسار دلتنگ شد و با پرخاش و نفرين گفت
همه اختر بد بجان تو باد
بريده به خنجر ميان تو باد
به خاك اندر افكنده پر خون تنت
زمين بستر و گور پيراهنت
اين بار اسفنديار برآشفت، شمشير بر سرش زد، دو نيمش كرد و لاشه را به دريا افكند تا خوراك ماهيان شود. اسفنديار از آن جايگاه به رويين دژ آمد از كوهي بالا رفت و دژ را ديد كه حصار آهنين آن با سه فرسنگ بالا تا چهل فرسنگ كشيده و بر پهناي ديوارش چهار سوار به آساني با هم مي گذرند و از هيچ راه به درون آن راهي نيست. اسفنديار در شگفت ماند و از آن همه رنجي كه برده بود دريغش آمد
ناگهان دو ترك را ديد كه با سگهايشان به شكار آمده بودند. پهلوان از كوه پايين آمد آن تركان را با نيزه از اسب پايين كشيد، به اسيري گرفت و از دژ و راه ورود به آن پرسشها كرد. اسيران گفتند
«اين دژ يك در سوي ايران و دري سوي توران داد. صد هزار سپاه در آن است كه همه بنده ارجاسپ اند. به هنگام نياز صد هزار سوار ديگر از چين و ماچين به ياري مي رسند. خوراك و آذوقه ده سال در انبارهاي دژ است.» اسفنديار اسيران ساده دل را كشت و به پرده سراي خود آمد
داستان شماره 1493
خان پنجم كشتن اسفنديار سيمرغ را
داستان شماره 1489
هفت خوان اسفندیار بسم الله الرحمن الرحیم قسمت صد و هیجدهم داستانهای شاهنامه خان اول كشتن اسفنديار دو گرگ را
سخنگوي دهقان چو بنهاد خوان
یکی داستان راند از هفت خوان
اسفنديار راه توران در پيش گرفت و با سپاهش تاخت تا به دو راهي رسيد. سراپرده و خيمه زد و فرمود تاخواني گستردند و مي رود و رامشگر خواست و با بزرگان به بزم نشست. سپس دستور داد تا گرگسار را كه همچنان در بند بود به مجلس بياورند و چهار جام مي دمادم به او نوشانيد. آن گاه گفت
«اگر به آنچه مي پرسم پاسخ درست بدهي پس از پيروزي ترا به تاج و تخت توران مي رسانم. اما اگر دروغ بگويي با خنجر به دو نيمت مي كنم تا عبرت ديگران شود.» گرگسار گفت:«اي نامور از من جز راست نخواهي شنيد.» اسفنديار پرسيد رويين دژ كجاست و بهترين راه براي رسيدن به آن كدام است؟ گرگسار پاسخ داد
«از سه راه مي توان به آن دژ رسيد. نخست راهي كه از ميان شهر و آب و آبادي مي گذرد به سه ماه، ديگري از بيابان خشك و بي آب و گياه مي رود به دو ماه و راه سوم به يك هفته دژ مي رسد اما پر است از شير و گرگ و اژدها كه كسي از آنها رهايي ندارد. افزون بر اينها فريب زن جادوست كه يكي را از دريا به ماه مي برد و يكي را درچاه مي افكند و از اينها گذشته، دشواري سيمرغ و سرماي سخت و گرماي سوزان در پيش است. رسيدن به خود دژ نيز كار بسياري دشواري است كه ديوارهاي بلندش بر ابرها مي سايند و بر گرداگردش آب و رودي روان است كه جز با كشتي نمي توان از آن گذشت. در دژ از سپاه گرفته تا كشتزار و درخت آن قدر فراوان است كه اگر ارجاسپ صد سال در حصار بماند به هيچ چيز از بيرون نيازمند نخواهد بود. اسفنديار زماني انديشيد و آن گاه سومين راه را برگزيد. گرگسار گفت
شهريارا مگر از جان خود گذشته اي از اين هفت خان به زور هم نمي توان گذشت.» اسفنديار گفت:«باش تا زور و دل مرا ببيني، تنها بگو در نخستين خان چه پيش خواهد آمد؟» گرگسار پاسخ داد:«اي بي باك در نخستين خان دو گرگ سترگ هست هر يك به بزرگي فيل، يكي نر و يكي ماده كه شاخي چون شاخ آهو بر سر و دندانهايي چون شير دارند.» اسفنديار اسير را به زندان فرستاد و خود شب را به بزم نشست. چون خورشيد برآمد اسفنديار با سپاهش رو به سوي راه هفت خان نهاد. در جايگاه نخست لشكرش را به پشوتن سپرد و خود خفتان پوشيد و سوار اسب شبرنگ تنهايي پيش رفت. اسفنديار همچنان رفت تا به جايگاه گرگان رسيد و آن دو گرگ چون دو فيل جنگجو بر او حمله بردند. مرد دلير كمان را به زه كرد و بر آنها تير پولادين باريد. هر دو جانور سست افتادند. اسفنديار فرود آمد و سرشان را بريد. آن گاه سر و تن را از خون گرگان شست. رو به خورشيد كرد و يزدان را نيايش كرد و براي اين پيروزي سپاس ايزد را به جاي آورد. در همان زمان پشوتن و سپاهيان به او رسيدند. و گرگان را كشته و وي را در حال نماز و نيايش ديدند، از دلاوريش در شگفت ماندند. اسفنديار فرمود تا خواني گستردند و خورش و مي آوردند. سپس اسير بسته را فرا خواند و سه جام پياپي به دستش داد و از خان دوم پرسيد. گرگسار گفت:اي شير دل فردا دو شير به جنگت مي آيند كه عقاب را ياراي پرواز بر آنها و نهنگ را تاب جنگيدن با آنان نيست.» اسفنديار خنديد و سپاه را در تاريكي شب به سوي خان دوم به پيش برد
داستان شماره 1488
فرستادن گشتاسپ اسفنديار را بار ديگر به جنگ ارجاسپ قسمت صد و هفدهم داستانهای شاهنامه
داستان شماره 1487
رسيدن اسفنديار بر كوه نزد گشتاسپ
قسمت صد و شانزدهم داستانهای شاهنامه اسفنديار از كوه بالا رفت و تا پدر را ديد بر او نماز برد. پدر فرزند را در بر گرفت و بوسيد و گفت: سپاس يزدان را كه ترا شاد مي بينم. از من دل آزرده مباش و در كين خواهي درنگ مكن. من نذر كرده ام كه اگر در جنگ پيروز شويم. كشور و تاج و تخت را به تو بسپارم و خود به پرستش يزدان بپردازم.» اسفنديار پاسخ داد
«شاه از من خوشنود بادا. من گذشته ها را به دست فراموشي سپرده ام و اگر شمشير كين به دست گيرم از خاقان و توران نشاني بر زمين نخواهد ماند. بزرگان لشكر دانستند كه اسفنديار از بند و زندان رها شده دور برش را گرفتند و سر بر زمين نهادند و اسفنديار از آنان خواست تا شمشير به دست از دشمن خود انتقام گيرند. سپاهيان بر او آفرين خواندند و همه شب را به آرايش لشكر مشغول بودند. از سوي ديگر همان شب خبر به ارجاسپ بردند كه اسفنديار به ياري پدر آمده. ارجاسپ خشمگين شد و به فرزند كهرم گفت
«ما از اين جنگ انديشه ديگري در سر داشتيم. آن زمان كه اين ديو در بند بود، گرفتن تخت ايران كار آساني بود ولي اكنون كه او رها شده جنگ را به كام ما نمي بينم كه از تركان كسي حريف او نيست.» با همين انديشه دستور داد تا صد شتر آماده كردند و از گنج و خواسته و آنچه از بلخ به تاراج برده بود بر آنان بار كرد و به فرزندانش سپرد. در اين هنگام يكي از تركان به نام گرگسار نزد شاه آمد و او را دلداري داد و گفت:«از آمدن اسفنديار اين همه بيم به خود راه مده كه او تنها يك تن است. از سپاه شكست خورده و شاه فرزند و لشكر از دست داده نبايد ترسيد
هماورد او گر ببايد منم
تن مرد جنگي به خاك افكنم
ارجاسپ بسيار شاد شد و گرگسار را ستود و گفت:«اگر آنچه را گفتي به جاي آوري، ترا سپهبد لشكر خود مي كنم و فرمانروايي توران تا درياي چين را به تو مي دهم.» چون خورشيد برآمد سپاه بزرگي به سپهداري اسفنديار از كوه فرود آمد و سپاه انبوه ارجاسپ نيز با نيزه و تيغ در برابر آن صف كشيد. ارجاسپ تا آن سپاه گران و سواران گزيده اسفنديار را ديد جهان در برابر ديدگانش تار شد و بي درنگ ده كاروان شتر خواست تا اگر شكستي پيش آمد خود و بستگانش از نبرد گاه بگريزند. سپس دستور داد تا كوس و كرنا بنوازند. برق گردش تيغ و خنجرها به آسمان برخاست و دشت درياي خون شد. اسفنديار پاي بر ركاب فشرد و با گرز گاوسارش بر قلب و راست و چپ سياه دشمن تاخت و در هر حمله گروه گروه از نامداران و دلاوران ترك را بر خاك انداخت. ارجاسپ به گرگسار گفت
«پس چرا خاموشي؟ ديگر در سپاه ما نامداري نمانده.» گرگسار از اين گفتار تيز شد و به سوي اسفنديار تاخت و بر پهلوان تير باريد. اسفنديار خود را از زين آويخت و چنين وانمود كرد كه تير بر او كارگر شده، گرگسار و شمشير به دست پيش آمد تا سر او را از تن جدا كند كه ناگهان اسفنديار كمندش را بر او انداخت و گردنش را به بند آورد و دستهاي او را بست و او را به سپاهيان سپرد. ارجاسپ كه آخرين دلاورش را نيز دربند ديد، آشفته شد و با ويژگانش بر شتران نشستند و راه بيابان را در پيش گرفتند. آن گاه دلاوران ايران به فرمان اسفنديار بر دشمن تاختند و از كشته پشته ساختند
چون تركان دانستند كه ارجاسپ گريخته، به هم ريختند و آنان كه توانستند گريختند و ديگران به زينهار نزد اسفنديار آمدند. اسفنديار پس از پيروزي سر و تن را شست و يك هفته با پدر به نيايش ايستاد. روز هشتم گرگسار را با دست و پاي بسته نزدش آوردند و گرگسار با زبوني به او گفت:«تو از خون من بگذر من بنده تو خواهم شد و ترا به رويين دژ راهنمايي خواهم كرد
اسفنديار نيز دستور داد تا او را همچنان در بند نگه دارند
داستان شماره 1486
قسمت صد و پانزدهم داستانهای شاهنامه پوزش خواهي زال و بند كردن او توسط بهمن
اندرز پشتوتن به بهمن و رها كردن او زال را
اي فرزند! داستان اسفنديار را به ياد داري كه گفتيم پدرش به او گفت: «به زابل برو و رستم را دست بسته نزد من آور!» و خواندي كه رستم چقدر از اسفنديار خواهش كرد تا از آن كار در گذرد و سر آخر گفت: «كه گفتت برو دست رستم ببند نبندد مرا دست چرخ بلند.» و عاقبت جنگ ميان آنها آغاز شد. چون اسفنديار رويين تن بود اسلحه رستم بر او كارگر نمي شد. سيمرغ به رستم آموخت تا تيري از چوب گز به چشمان اسفنديار بزند. رستم چنان كرد و اسفنديار كشته شد. در آخرين لحظات فرزند خود بهمن را به رستم و زال سپرد تا تربيت نمايند. سالها گذشت تا شاهي به بهمن رسيد
چون بهمن به تخت نشست، رستم به مكر شغاد كشته شد و زال سخت پير بود و از خاندان رستم فقط فرامرز زنده بود كه در كابلستان بكين رستم مي جنگيد. بهمن در انديشه شد تا از زال پيرمرد، كين اسفنديار را بخواهد. سپاهيان فراوان جمع كرد و به ايشان گفت:«سواري چون اسفنديار به جهان نيامده بود مگر كينه فرامرز امروز كين رستم را مي جويد. فريدون از ضحاك كين خواهي كرد كه ضحاك جمشيد را كشته بود، منوچهر با سلم و تور جنگيد تا كين ايرج را بخواهد. چون كيخسرو شاه شد از افراسياب كين سياوش را خواست
پدرم گشتاسپ خون سهراسپ را خواست. اينك انديشه كنيد آيا نيكو است كه خون اسفنديار را بر خاك بريزيد و خونخواهي نداشته باشد؟» سپاهيان گفتند:«آنچه تو مي گويي همان خواهيم كرد» بهمن سپاه را فرمان داد تا روانه سيستان شود. چون نزديك رود هيرمند رسيد. فرستاده اي دانا نزد دستان فرستاد. فرستاده نزد زال رفت و گفت:«بهمن طلبكار خون اسفنديار است.» زال غمگين شد و پاسخ داد:«بهمن بايد بداند ما همه از آنچه بر اسفنديار گذشت دلي پر خون داريم.» اما آن كار بودني بود و شد. اما شاه مي داند كه از من فقط سود ديده است نه زيان. رستم به فرمان او بود و اين فقط از آن انسان نيست بلكه: به بيشه درون شير و نر اژدها، ز چنگ زمانه نيايد رها. شاه مي داند كه سام سوار در روزگار خود شهر ايران را حفظ كرد تا به هنگام رستم، او به هنگام جنگ و نبرد حكومت شما را استوار كرد. امروز رستم در گذشته است و اين جنگ فايده اي ندارد. اينك بيا و كينه را از دل بيرون كن! گنجي فراوان بتو پيشكش مي كنم تا از سر جنگ بگذري.» فرستاده را اسب و دينار داد و روانه راه كرد
فرستاده نزد بهمن بازگشت و سخن هاي دستان را گفت و افزود كه زال از گذشته عذر مي خواهد. بهمن آشفته شد و به سپاه فرمان حركت داد و وارد شهر زابل شد. زال بدون جنگ، همراه با ديگر بزرگان سيستان نزد بهمن رفت. زمين را بوسيد، چنين گفت:«هنگام بخشايش است، ز آن درد و كين روز پالايش است. اي شاه من بندگي ها كردم و تو را در جواني پروردم. اكنون ببخش و از گذشته سخن مگو! آن كس كه تو از آن كين خواهي مي كني مدت ها است در گذشته.» بهمن آشفته تر شد و دستور داد تا پاي زال را به زنجير ببندند و هر چه وزيرانش گفتند نپذيرفت. بعد دستور داد شتردارها آمدند و هر چه زر و دينار و گوهر، شمشير، تاج هاي زرين، اسب هاي تازي، درم ها، مشك و كافور آنچه را كه رستم گرد آورده بود و انباشته بودند بر شتران بار كرده، زابلستان را تاراج نموده و زال اسير را نيز بر آن اموال همراه خود بردند