اسلایدر

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 2175
[ دو شنبه 15 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 15:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2174

داستان شماره 2174

جشن تکلیف سید بن طاووس


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

مردم دسته دسته از کوچه به طرف منزل سید می رفتند، کوچه شلوغ شده بود، شاگردان سید همگی به جشن آمده بودند. اما هیچ کس نمی دانست این جشن با شکوه به چه مناسبتی بر پا شده است. یکی از دیگری سؤال کرد: ما آخر ندانستیم این جشن برای چیست؟ و او گفت: راستش من هم نمی دانم، شاید عید است و فقط سید می داند. آخر ما همگی سید را می شناختیم، او شخص بزرگوار و عالمی است، حتماً یک حکمت و مسئله ای هست که ما نمی دانیم و او می داند.
تقریباً خانه پر شده بود و همگی با صلوات و خواندن شعر برای امامان (علیهم السلام) مشغول جشنی بودند که فقط سید می دانست برای چیست.
بعد از گذشت مدتی بالاخره طاقت شاگردان سید تمام شد. یکی از آنها پرسید: ببخشید استاد، ما مشغول جشن و سرور هستیم، ولی نمی دانیم مناسبت آن چیست، اگر لطف کنید و بفرمایید خوش حال تر می شویم.
تبسّمی در چهره نورانی سید پدیدار گشت و گفت: در سال های قبل در چنین روزی بنده به سن پانزده سالگی رسیدم و از آن روز لیاقت پیدا کردم که خدای مهربان نماز و روزه را بر من واجب کند؛ یعنی انسان کامل شدم و از بچگی بیرون آمدم. به خاطر این نعمت بزرگ، من در هر سال این روز را خیلی دوست دارم و جشن می گیرم، این مراسمِ جشن تکلیف من است.

برگرفته از: داستان های نماز

[ دو شنبه 14 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 15:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2173

داستان شماره 2173

توجه به کودک


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

گروهی از کودکان مشغول بازی بودند .
ناگهان با دیدن پیامبر(ص )که به مسجد می رفت , دست از بـازی کـشـیـدنـد و بـه سـوی حـضـرت دویدند و اطرافش را گرفتند .
آنها دیده بودند پیامبر اکـرم (ص ),حسن (ع ) و حسین (ع ) را به دوش خود می گیرد و با آنها بازی می کند .
به این امید, هر یک دامن پیامبر را گرفته , می گفتند : شتر من باش ! پـیامبر می خواست هر چه زودتر خود را برای نماز جماعت به مسجد برساند, اما دوست نداشت دل پـاک کـودکـان را بـرنـجاند .
بلال درجستجوی پیامبر از مسجد بیرون آمد, وقتی جریان را فهمید خـواسـت بـچه ها را تنبیه کند تا پیامبر را رها کنند .
آن حضرت وقتی متوجه منظوربلال شد, به او فرمود : تنگ شدن وقت نماز برای من ازاین که بخواهم بچه ها را برنجانم بهتر است .
پیامبر از بلال خواست برود و از منزل چیزی برای کودکان بیاورد .
بلال رفت و با هشت دانه گردو بـرگـشـت .
پـیـامـبـر(ص ) گـردوهـا را بین بچه ها تقسیم کرد و آنها راضی و خوشحال به بازی خودشان مشغول شدند .
((1))
بیان : توجه به نیاز و خواسته های کودک از اصول اولیه تربیت است .
آسان ترین و پسندیده ترین راه , راضـی کـردن کودکان و همان روش متواضعانه پیامبر است که علاوه بر تامین نیاز کودک , به آنها نوعی شخصیت نیز می بخشد

نفایس الاخبار, ص 286

[ دو شنبه 13 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 15:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2172
[ دو شنبه 12 فروردين 1395برچسب:داستانهایی از نماز, ] [ 15:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2171

داستان شماره 2171

بهترين فرد امت من



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حضرت زهرا عليهاالسلام بيمار شده بود رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم براى ديدار او آمده بود سپس فرمود: زهراى من حالت چطور است ؟ چرا غمگين هستى ؟ فاطمه عليهاالسلام عرض كرد: پدر كسالت دارم . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: آيا به چيزى ميل دارى ؟ فاطمه عليهاالسلام عرض كرد به انگور ميل دارم ولى مى دانم كه اكنون فصل انگور نيست پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خدا قدرت آن را دارد كه انگور براى ما بفرستد آنگاه چنين كرد اللهم ائتنا به مع افضل امتى عندك منزله خدايا انگور را همراه كسى كه از نظر مقام بهترين فرد امت من در پيشگاه تو است نزد ما بفرست . چند لحظه اى نگذشت كه على (عليه السلام ) وارد خانه شد و ديدند زنبيلى و زير عبا به دست گرفته است . پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به او فرمود: الله اكبر، الله اكبر، خدايا همانگونه كه دعاى مرا (در مورد بهترين فرد امت ) به على اختصاص دادى شفاى دختر مرا در اين انگور قرار بده فاطمه زهرا عليهاالسلام از آن انگور خورد و هنوز پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از خانه بيرون نرفته بود كه آن بانوى بزرگوار شفا يافت.

احقاق الحق ، ج 4، ص

[ دو شنبه 11 فروردين 1395برچسب:داستانهای حضرت فاطمه معصومه ( ص, ] [ 15:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2170

داستان شماره 2170

جواب پرسش ها


بسم الله الرحمن الرحیم

آیت الله سید نصر الله مستنبط از کتاب «کشف اللئالی » نقل فرموده که روزی عده ای از شیعیان وارد مدینه شدند و پرسشهایی داشتند که می خواستند از محضر امام کاظم(ع) بپرسند. امام(ع) درسفر بودند، پرسشهای خود را نوشته به دودمان امامت تقدیم نمودند، چون عزم سفر کردند برای پاسخ پرسشهای خود به منزل امام(ع) شرفیاب شدند، امام کاظم(ع) مراجعت نفرموده بود و آنهاامکان توقف نداشتند، از این رو حضرت معصومه(س) پاسخ آن پرسشهارا نوشتند و به آنها تسلیم نمودند، آنها با مسرت فراوان ازمدینه منوره خارج شدند، در بیرون مدینه با امام کاظم(ع) مصادف شدند و داستان خود را برای آن حضرت شرح دادند.
هنگامی که امام(ع) پرسشهای آنان و پاسخهای حضرت معصومه(س) راملاحظه کردند، سه بار فرمودند: «فداها ابوها» «پدرش به قربانش باد.» باتوجه به این که حضرت معصومه(س) به هنگام دستگیری پدر بزرگوارش خردسال بود،این داستان از مقام بسیار والا و دانش بسیار گسترده آن حضرت حکایت می کند

[ دو شنبه 10 فروردين 1395برچسب:داستانهای حضرت فاطمه معصومه ( ص, ] [ 15:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2169

داستان شماره 2169

کرامت حضرت معصومه (علیها السلام)نسبت به جوان نخجوانی


بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت آیت الله مكارم شیرازی می‌فرمود: «بعد از فروپاشی شوروی و آزاد شدن جمهوری‌های مسلمان نشین، مردم شیعه نخجوان تقاضا كردند كه عده‌ای از جوانان خود را به حوزه علمیه قم بفرستند تا برای تبلیغ در آن منطقه تربیت شوند.
مقدمات كار فراهم شد و استقبال عجیبی از این امر به عمل آمد. از بین سیصد نفر داوطلب، پنجاه نفری كه معدل بالایی داشتند و جامع‌ترین آن‌ها بودند برای اعزام به حوزه علمیه انتخاب شدند. در این میان جوانی كه با داشتن معدل بالا، به سبب اشكالی كه در یكی از چشمانش وجود داشت، انتخاب نشده بود، با اصرار فراوان پدر ایشان، مسؤول مربوطه ناچار از قبول ایشان شد. ولی هنگام فیلمبرداری از مراسم بدرقه از كاروان علمی، مسؤول فیلمبرداری دوربین را روی چشم معیوب این جوان متمركز كرده و تصویر برجسته‌ای از آن را به نمایش می‌گذارد. جوان با دیدن این منظره بسیار ناراحت و دل شكسته می‌شود. وقتی كاروان به قم رسید و در مدرسه مربوطه ساكن شدند، این جوان به حرم مشرف شده و با اخلاص تمام متوسل به حضرت می‌شود و در همان حال خوابش می‌برد. در خواب عوالمی را مشاهده كرده و بعد از بیداری می‌بیند چشمش سالم و بی عیب است.
او بعد از شفا گرفتن به مدرسه بر می‌گردد. دوستان او با مشاهده این كرامت و امر معجزه آسا، دسته جمعی به حرم حضرت معصومه علیها السلام مشرف شده و ساعت‌ها مشغول دعا و توسل می‌شوند. وقتی این خبر به نخجوان می‌رسد، آن‌ها مصرانه خواهان این می‌شوند كه این جوان بعد از شفا یافتن و سلامتی چشمش به آن جا برگردد كه باعث بیداری و هدایت دیگران و استحكام عقیده مسلمین گردد.»

فروغی از كوثر، ص 57

[ دو شنبه 9 فروردين 1395برچسب:داستانهای حضرت فاطمه معصومه ( ص, ] [ 15:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2168

داستان شماره 2168

آزاد شدن اسیر جنگی


بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت حجه الاسلام و المسلمین آقای ابن الرّضا از حاج آقای کشفی از خدمتگزاران بلند پایه حرم حضرت معصومه علیها السلام نقل کردند که در ایام جنگ، شبی از شبها گروهی از اسرای عراقی را به حرم مطهّر کریمه اهلبیت آورده بودند ، در طرف بالای سر حضرت میله هایی نهاده شده بود که اسرا در داخل میله ها و دیگر زائران در بیرون میله ها مشغول زیارت بودند . یکمرتبه دیدیم که زنی از میان تماشاگران جیغ کشید و بلافاصله یکی از اسرا نیز جیغی کشید .
معلوم شد که این اسیر از شیعیان عراقی بوده ، به خدمت سربازی رفته ، توسّط ارتش عراقی او را اجباراً به جبهه برده اند و آنجا به اسارت نیروهای ایرانی درآمده است .
مادرش نیز به جرم شیعه بودن از عراق اخراج شده ، به ایران آمده ، در قم اسکان داده شده ، و به کلّی از سرنوشت پسرش بی خبر مانده است .
این مادر بیچاره ، هر شب به حرم مطهّر حضرت معصومه علیها السلام مشرّف می شده ، به خدمت بی بی عرض می کرده : بی بی جان من پسرم را از تو می خواهم .
آن شب نیز چون شبهای دیگر به حرم مشرّف شده ، برای پسرش دعا کرده ، به حضرت معصومه علیها السلام متوسّل شده است که یکمرتبه پسرش را در میان اسیران دیده ، بی اختیار جیغ کشیده ، پسرش نیز متوجّه مادر شده ، متقابلاً جیغ کشیده و اینگونه از عنایات حضرت معصومه علیها السلام پس از سالها جدایی ، چشم مادر با دیدن میوه دلش روشن گردیده است .
پس از این رخداد جالب ، توسّط سازمان بین المللی ترتیبی داده شد که این پسر از اسارت آزاد شده به کانون گرم خانواده برگردد

[ دو شنبه 8 فروردين 1395برچسب:داستانهای حضرت فاطمه معصومه ( ص, ] [ 15:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2167
[ دو شنبه 7 فروردين 1395برچسب:داستانهای حضرت زینب ( ص, ] [ 15:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2166

داستان شماره 2166

تشویق کودک


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

روزی عـلی (ع ) در منزل بود و فرزندانش عباس و زینب , که آن زمان خردسال بودند, در دو طرف آن حضرت نشسته بودند .
علی (ع ) به عباس فرمود : بگو یک .
- یک .
- بگو دو .
عباس عرض کرد : حیا می کنم با زبانی که یک گفته ام , دوبگویم .
علی (ع ) برای تشویق و تحسین وی , چشم هایش را بوسید .
سپس حضرت به زینب که در طرف چپ نشسته بود, توجه فرمود .
زینب عرض کرد : پدر جان , آیا ما را دوست داری ؟ حضرت فرمود : بلی , فرزندان ما پاره های جگر ما هستند .
زیـنـب گـفـت : دو مـحـبت در دل مردان با ایمان نمی گنجد : حب خداو حب اولاد .
ناچار باید گفت : حب به ما شفقت و مهربانی است ومحبت خالص مخصوص ذات لایزال الهی است .
حضرت با شنیدن این حرف به آن دو, مهر و عطوفت بیشتری می فرمود و آنان را تحسین و تمجید می کرد .
رسول اکرم (ص ) فرمود : پدری که بانگاه محبت آمیز خود فرزندخویش را مسرور می کند, خداوند به او اجر آزاد کردن بنده ای را عنایت می فرماید

مستدرک الوسائل , ج 2, ص 626

[ دو شنبه 6 فروردين 1395برچسب:داستانهای حضرت زینب ( ص, ] [ 15:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2165

داستان شماره 2165

 

 تولد زينب و گريه پيامبر بر مصايب آن حضرت


بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

زينب كبرى (س ) روز پنجم جمادى الاول سال 5 يا 6 هجرت در مدينه چشم به جهان گشود. خبر تولد نوزاد عزيز، به گوش رسول خدا (ص ) رسيد. رسول خدا (ص ) براى ديدار او به منزل دخترش ‍ حضرت فاطمه زهرا (س ) آمد و به دختر خود فاطمه (س ) فرمود: ((دخترم ، فاطمه جان ، نوزادت را برايم بياور تا او را ببينم )).
فاطمه (س ) نوزاد كوچكش را به سينه فشرد، بر گونه هاى دوست داشتنى او بوسه زد، و آن گاه به پدر بزرگوارش داد. پيامبر (ص ) فرزند دلبند زهراى عزيزش را در آغوش كشيده صورت خود را به صورت او گذاشت و شروع به اشك ريختن كرد. فاطمه (ص ) ناگهان متوجه اين صحنه شد و در حالى كه شديدا ناراحت بود از پدر پرسيد: پدرم ، چرا گريه مى كنى ؟! رسول خدا (ص ) فرمود:((گريه ام به اين علت است كه پس از مرگ من و تو، اين دختر دوست داشتنى من سرنوشت غمبارى خواهد داشت ، در نظرم مجسم گشت كه او با چه مشكلاتى دردناكى رو به رو مى شود و چه مصيبتهاى بزرگى را به خاطر رضاى خداوند با آغوش باز استقبال مى كند)).
در آن دقايقى كه آرام اشك مى ريخت و نواده عزيزش را مى بوسيد، گاهى نيز چهره از رخسار او برداشته به چهره معصومى كه بعدها رسالتى بزرگ را عهده دار مى گشت خيره خيره مى نگريست و در همين جا بود كه خطاب به دخترش فاطمه (س ) فرمود: ((اى پاره تن من و روشنى چشمانم ، فاطمه جان ، هر كسى كه بر زينب و مصايب او بگريد ثواب گريستن كسى را به او مى دهند كه بر دو برادر او حسن و حسين گريه كند))

خطابه زينب كبرى (س ) پشتوانه انقلاب امام حسين (ع ) صفحات 55 - 57 اثر دانشمند محترم محمد مقيمى از انتشارات سعدى ، به نقل از طراز المذهب ، ص 32

[ دو شنبه 5 فروردين 1395برچسب:داستانهای حضرت زینب ( ص, ] [ 15:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2164

داستان شماره 2164

جواب ابلهان خاموشی ست


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری ،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد. خر سواری هم به آنجا رسید ،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.
شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من نبند،چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند.
خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد. ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.
خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.
شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.
صاحب خر ، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.
قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت.
قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است .........؟
روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد....
قاضی پرسید : با تو سخن گفت .......؟چه گفت؟
صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند....... قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا آفرین گفت.
قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!!!
ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد درزبان پارسی به مثل تبدیل شد:"جواب ابلهان خاموشی ست"

امثال و حکم-علی اکبر دهخدا

[ دو شنبه 4 فروردين 1395برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 15:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2163

داستان شماره 2163

هدیه برای مرده ها(حق مردگان برما)

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

برخی از صحابه رسول خدا(ص) از آن حضرت نقل کرده اند که فرمود: «هدیه بفرستید برای مردگان خود!» پرسیدند: هدیه مرده ها چیست؟ پیامبر فرمود: «صدقه و دعا» و افزود: «ارواح مؤمنان هر جمعه به آسمان دنیا و به مقابل خانه های خود می آیند و به آواز حزین و با گریه فریاد می کنند: «ای اهل من و ای پدر من و مادر من و خویشان من! بر ما به آنچه بود و در دست ما بود، مهربانی کنید، از آنچه عذاب و حساب آن بر ماست و سودش برای غیر ما و هر یک فریاد می کنند خویشان خود را که بر ما به درهمی یا قرص نانی یا جامه ای مهربانی کنید که خداوند بپوشاند شما را از جامه بهشت!» پس پیامبر گریست و اصحاب گریستند و آن حضرت از شدت گریه قدرت سخن گفتن نداشت. سپس فرمود: «اینها برادران دینی شمایند که پس از سرور و نعمت، در خاک پوسیده شدند. پس ندا می کنند بر خود و می گویند: «وای بر ما! اگر انفاق می کردیم آنچه را که در دست ما بود، در طاعت و رضای خداوند، به شما محتاج نبودیم.» پس با حسرت و پشیمانی فریاد می کنند: «زود بفرستید صدقه مردگان را»

عباس قمی، منازل الاخره، ترجمه: سید مهدی شمس الدین، دارالفکر، 1379، ص 51

[ یک شنبه 3 فروردين 1395برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 20:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2162

داستان شماره 2162

منطق تربیتی

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

یـکـی از هـمـسـران رسول خدا به نام ماریه قبطیه فرزندی به دنیاآورد که پیامبر (ص ) نام او را ابـراهـیـم نهاد .
این پسر, مورد علاقه شدیدرسول اکرم (ص ) قرار گرفت , اما هنوز هیجده ماه از عـمرش نگذشته بود که از دنیا رفت .
پیغمبر که کانون عاطفه و محبت بود, از این مصیبت به شدت مـتاثر شد, اشک ریخت و فرمود : ای ابراهیم , دل می سوزدواشک می ریزد و ما محزونیم به خاطر تو, ولی هرگز بر خلاف رضای خدا چیزی نمی گوییم .
تـمـام مـسـلـمانان از این مصیبت متاثر بودند, زیرا آنها می دیدند که غباری از حزن و اندوه بر دل پیغمبر(ص ) نشسته است .
آن روز تصادفاخورشید هم گرفته بود .
با مشاهده این وضع , مسلمانان همگی ابرازداشتند که گرفتن خورشید, نشانه هماهنگی عالم بالا با عالم پایین ورسول خداست و این اتفاق جز برای فوت فرزند پیغمبر(ص ) دلیل دیگری نمی تواند داشته باشد .
الـبته این مطلب مانعی ندارد, بلکه برای رسول اکرم (ص ) ممکن است دنیا هم زیرورو شود, اما در آن مـوقع این اتفاق به روال طبیعی روی داده بود .
برداشت مسلمانان به گوش پیغمبر اکرم (ص ) رسـیـد .
بـه جـای ایـن کـه آن حـضرت , از این تعبیر خوشحال شود و مثل بسیاری از سیاست بازها مـوقـعـیـت را بـرای تبلیغات غنیمت شمرد و حتی ازعواطف مردم به نفع اهداف تربیتی خودش اسـتـفـاده کند, نه تنهاچنین نکرد بلکه سکوت را هم جایز ندانست .
به مسجد آمد و به منبررفت و مـردم را آگاه نمود و صریحا اعلام داشت که خورشیدگرفته است , اما هرگز به علت درگذشت فرزند من نبوده است

مرتضی مطهری , سیره نبوی , ص 71

[ یک شنبه 2 فروردين 1395برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 20:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2161

داستان شماره 2161

مسجد پیامبر (ص ) چرا ناگهان خلوت شد؟

 



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

قحطی و کمبود غذا را فرا گرفته بود، گرسنگی و تهی دستی ، فشار سختی بر مردم مدینه وارد ساخته بود، در این صورت اگر کاروانی آذوقه و غذا به مدینه می آوردند، روشن بود که مردم از هر سو هجوم می آوردند تا برای خود غذا تهیه کنند، و معمول بود وقتی کاروان تجارتی می آمد مردم مشتاق ، طبل کوبان به استقبال آن می رفتند. دختران از خانه ها بیرون آمده ، صف می کشیدند و طبل ها را به صدا در می آوردند.
روز جمعه بود، مسلمانان برای نماز جمعه پشت سر پیامبر صلی الله علیه وآله جمع شدند و پیامبر صلی الله علیه وآله مشغول ایراد خطبه های نماز جمعه شد.
خبر آمد که یک قافله تجارتی به مدینه آمده است (یا دحیه کلبی از سفر تجارتی شام به مدینه آمده است )(1)مسلمانان برای تهیه طعام از مسجد بیرون آمدند و تنها چند نفر (8یا 11یا 12یا 40نفر) پیامبر (ص ) ماندند، مسلمانان فکر می کردند که اگر دیر بجنبید، دیگران طعام را تمام کرده و برای آنها چیزی باقی نمی ماند، پیامبر صلی الله علیه وآله فرمود:
سوگند به خدایی که جانم در اختیار او است اگر شما چند نفر هم از مسجد می رفتند، و کسی در مسجد نمی ماند آتش (قهر الهی ) سراسر بیابان را فرا می گرفت و شما را به کام خود فرو می کشید و به نقل دیگر فرمود: اگر اینها نمی ماندند، از آسمان سنگ بر سر آنها می بارید.
در این وقت بود که آیه 11 سوره جمعه نازل گردید:
و اذا راو تجاره اولهوا انفصوالیها وترکوک قائماقل ما عندالله خیر من اللهو و من التجاره و الله خیر الرازقین .
یعنی :و چون تجارتی ببینند یا آهنگ (طبلی بشنوند) به سوی آن بشتابند و تو را (ای پیامبر) تنها ایستاده بگذارند، بگو آنچه نزد خداست از آن آهنگ و از آن تجارت بهتر است و خداوند بهترین روزی دهندگان می باشد(2)

1- طبق نقل دیگر دحیه کلبی تاجری بودکه می رفت شام ، گندم و آرد و جو و...به مدینه می آورد و وقتی کاروان او به مدینه می آمد، طبل می کوبید تا مردم از آمدن کاروان مطلع گردند (نورالثقلین ج 5ص 329)
2- اقتباس از تفسیر کشاف جلد 4 ص 329 (باید توجه داشت که هنگام این جریان ، هنوز دحیه کلبی مسلمان نشده بود)

[ یک شنبه 1 فروردين 1395برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 20:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2160

داستان شماره 2160

من از جبابره نيستم

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى يك عرب بيابانى خدمت پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله آمد و حاجتى داشت وقتى كه جلو آمد روى حساب آن چيزهايى كه شنيده بود ابهت پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله او را گرفت و زبانش به لكنت افتاد!
پيغمبر صلى اللّه عليه و آله ناراحت شدند و سؤ ال كردند:
آيا از ديدن من زبانت به لكنت افتاد؟
سپش پيامبر صلى اللّه عليه و آله او را در بغل گرفتند و بطورى فشردند كه بدنش ، بدن پيغمبر صلى اللّه عليه و آله را لمس نمايد، آنگاه فرمودند: آسان بگير از چه مى ترسى ؟ من از جبابره نيستم . من پسر آن زنى هستم كه با دست خودش از پستان گوسفند شير مى دوشيد، من مثل برادر شما هستم . ((هر چه مى خواهد دل تنگت بگو))
اينجاست كه مى بينيم آن قدرت و نفوذ و توسعه و امكانات يك ذره نتوانسته است در روح پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله تاءثير بگذارد. پيغمبر و على ، مقامشان خيلى بالاتر از اين حرفهاست . بايستى سراغ سلمانها، ابى ذرها، عمارها، اويس قرنى ها و صدها نفر ديگر از اينها برويم و يا قدرى به جلوتر بيائيم سراغ شيخ انصارى برويم

سيره نبوى ، ص 29

[ یک شنبه 30 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 20:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2159

داستان شماره 2159

ﻣﺴﺘﻤﻨﺪ ﻭ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

ﺭﺳﻮﻝ ﺍﮐﺮﻡ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ، ﺩﺭ ﻣﺠﻠﺲ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻳﺎﺭﺍﻥ ﮔﺮﺩﺍﮔﺮﺩ ﺣﻀﺮﺗﺶ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻧﮕﻴﻦ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺑﻴﻦ ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﻴﺮ ﮊﻧﺪﻩ ﭘﻮﺷﯽ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺩﺭ ﺭﺳﻴﺪ. ﻭ ﻃﺒﻖ ﺳﻨﺖ ﺍﺳﻠﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻣﻘﺎﻣﯽ ﻫﺴﺖ، ﻫﻤﻴﻦ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺠﻠﺴﯽ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺒﻴﻨﺪ ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﻫﺴﺖ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺑﻨﺸﻴﻨﺪ ﻭ ﻳﮏ ﻧﻘﻄﻪ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺷﺄﻥ ﻣﻦ ﭼﻨﻴﻦ ﺍﻗﺘﻀﺎ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﻧﮕﻴﺮﺩ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ، ﺩﺭ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﺟﺎﻳﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﻳﺎﻓﺖ، ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﺸﺴﺖ. ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﻣﺮﺩ ﻣﺘﻌﻴﻦ ﻭ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﯼ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ. ﻣﺮﺩ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﺟﺎﻣﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﮐﺸﻴﺪ،
ﺭﺳﻮﻝ ﺍﮐﺮﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: (ﺗﺮﺳﻴﺪﯼ ﮐﻪ ﭼﻴﺰﯼ ﺍﺯ ﻓﻘﺮ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﭽﺴﺒﺪ؟! ). ﻧﻪ ﻳﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻞ! (ﺗﺮﺳﻴﺪﯼ ﮐﻪ ﭼﻴﺰﯼ ﺍﺯ ﺛﺮﻭﺕ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﺮﺍﻳﺖ ﮐﻨﺪ؟ ). ﻧﻪ ﻳﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻞ! (ﺗﺮﺳﻴﺪﯼ ﮐﻪ ﺟﺎﻣﻪ ﻫﺎﻳﺖ ﮐﺜﻴﻒ ﻭ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺷﻮﺩ؟ ). ﻧﻪ ﻳﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻞ! (ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﭘﻬﻠﻮ ﺗﻬﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﮐﺸﻴﺪﯼ؟ ). ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﻣﺮﺗﮑﺐ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺧﻄﺎ ﮐﺮﺩﻡ. ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺑﻪ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﺍﻳﻦ ﺧﻄﺎ ﻭ ﺑﻪ ﮐﻔﺎﺭﻩ ﺍﻳﻦ ﮔﻨﺎﻩ ﺣﺎﺿﺮﻡ ﻧﻴﻤﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﺭﺍﻳﯽ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﺮﺗﮑﺐ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺷﺪﻡ ﺑﺒﺨﺸﻢ؟ ﻣﺮﺩ ﮊﻧﺪﻩ ﭘﻮﺵ: ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﻴﺴﺘﻢ ﺑﭙﺬﻳﺮﻡ. ﺟﻤﻌﻴﺖ: ﭼﺮﺍ؟! ﭼﻮﻥ ﻣﯽ‌ﺗﺮﺳﻢ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﻏﺮﻭﺭ ﺑﮕﻴﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻳﮏ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺁﻧﭽﻨﺎﻥ ﺭﻓﺘﺎﺭﯼ ﺑﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻳﻦ ﺷﺨﺺ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩ.

ﺍﺻﻮﻝ ﮐﺎﻓﯽ، ﺝ 2 (ﺑﺎﺏ ﻓﻀﻞ ﻓﻘﺮﺍﺀ ﺍﻟﻤﺴﻠﻤﻴﻦ) ﺹ 260

[ یک شنبه 29 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 20:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2158
[ یک شنبه 28 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 20:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2157

داستان شماره 2157

مسؤولیت پدران

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

روزی عده ای از کودکان در کوچه مشغول بازی بودند .
پیامبر(ص )در حین عبور, چشمش به آنها افتاد و خواست نقش بسیار بزرگ پدران و مسؤولیت سنگین آنها را در رشد کودک به همراهانشان گوشزدکند .
فرمود : وای بر فرزندان آخرالزمان از دست پدرانشان .
اطـرافـیـان پیامبر با شنیدن این جمله به فکر فرو رفتند .
لحظه ای فکرکردند شاید منظور پیامبر, فرزندان مشرکان است که در تربیت فرزندانشان کوتاهی می کنند .
عرض کردند : یا رسول اللّه , آیا منظورتان مشرکین است ؟ - نـه , بلکه پدران مسلمانی را می گویم که چیزی از فرایض دینی رابه فرزندان خود نمی آموزند و اگـر فـرزنـدانشان پاره ای از مسائل دینی رافراگیرند, پدران آنها,ایشان را از ادای این وظیفه باز می دارند .
اطرافیان پیامبر با شنیدن این سخن , تعجب کردند که آیا چنین پدران بی مسؤولیتی نیز هستند .
پـیامبر که تعجب آنها را از چهره شان خوانده بود ادامه داد : تنهابه این قانع هستند که فرزندانشان از مال دنیا چیزی را به دست آورند . . . . آنگاه فرمود : من از این قبیل پدران بیزار و آنان نیز از من بیزارند .
((1))
بـیـان : در عـصـر حاضر, دلیل دور بودن و ناآگاهی قشر عظیمی ازکودکان و نوجوانان از مسائل مذهبی , بی توجهی والدینشان به این مساله مهم است


1 - مستدرک الوسائل , ج2 , ص 625

[ یک شنبه 27 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 20:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2156

داستان شماره 2156

مادر قهرمان

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

ام سلیم ، از جمله زنان با ایمان در عهد رسول اکرم (ص ) است . شوهرش ابی طلحه نیز از مسلمانان واقعی و از اصحاب صدیق و باارزش پیشوای اسلام بود و در جنگهای بدر، احد، خندق ، و دیگر غزوات حضور داشت و در رکاب آنحضرت صمیمانه انجام وظیفه میکرد. او در اوقاتی که مسئولیت سربازی بعهده نداشت در مدینه بسر میبرد، قسمتی از وقت خود در عبادت پروردگار و فراگرفتن معارف اسلامی صرف میکرد و قسمتی را به کسب معاش اختصاص میداد و در قطعه زمینی سرگرم کار و فعالیت میشد.
محصول ازدواج این زن و شوهر با فضلیت فرزند پسر بود که متاءسفانه در سنین نوجوانی بیمار شد، در منزل بستری گردید، و مادر از او پرستاری میکرد. شب هنگام موقعیکه ابی طلحه از کار برمیگشت و بمنزل میآمد ابتداء بر بالین فرزند بیمار میرفت و مورد مهر و عطوفتش قرار میداد و سپس در اطاق خود بمصرف غذا و استراحت میپرداخت . چندی بر این منوال گذشت تا روزی طرف عصر در غیاب پدر، نوجوان از دنیا رفت . مادر با ایمان بدون اینکه خود را ببازد و در مرگ فرزند بی تابی و جزع کند جنازه را کناری کشید و رویش را پوشاند.
شب فرا رسید. ام سلیم برای آنکه خواب و آسایش شوهر خسته اش در آنشب مختل نشود تصمیم گرفت مرگ فرزند را تا صبح از وی پنهان نگاهدارد. ابی طلحه وارد منزل شد و طبق معمول خواست بر بالین فرزند برود، ام سلیم منعش نمود و گفت . طفل را بحال خودش بگذار که امشب با سکون و راحتی آرمیده است . این سخن را طوری ادا کرد که شوهر آنرا مژده تخفیف بیماری تلقی نمود و مطمئن شد مرض فرزندش کاهش یافته و هم اکنون بدون التهاب خوابیده است . رفتار ام سلیم آنقدر جالب و اطمینان بخش بود که شوهر در آن شب با وی درآمیخت .
صبح شد. ام سلیم گفت ابی طلحه ، اگر کسانی ببعضی از همسایگان خود چیزی را بعاریه دهند و آنان مدتی از آن بهره مند باشند اما موقعیکه صاحبان مال ، عاریه خود را طلب کنند، عاریه داران اشک ببارند که چرا متاع عاریتی را پس میگیرید بنظر تو حال این قبیل اشخاص چگونه است ؟ ابی طلحه جواب داد دیوانگانند. ام سلیم گفت پس ما نباید از دیوانگان باشیم ، خداوند امانت خود را پس گرفت و فرزندت از دنیا رفت ، در این مصیبت صبر کن ، تسلیم قضاء الهی باش و برای تجهیز جنازه اقدام نما.
ابی طلحه حضور رسول اکرم (ص ) شرفیاب شد و جریان امر را بعرض رساند. حضرت از کار زن بشگفت آمد و درباره اش دعا کرد و از پیشگاه الهی برای زن و شوهر در آمیزش آن شب درخواست خیر و برکت نمود.
زن باردار شده بود، فرزند پسری بدنیا آورد و نامش را عبدالله گذاردند. بر اثر مراقبتهای والدین با ایمان ، بشایستگی پرورش یافت و از حسن تربیت برخوردار گردید. پاک زندگی کرد و بپاکی از دنیا رفت . او عبدالله بن ابی طلحه از اصحاب حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام بود

تتمه المنتهی ص 51

[ یک شنبه 26 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 20:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2155

داستان شماره 2155

 

ماجرای معراج پیامبر صلی الله علیه و اله و دیدن قصری از یاقوت سرخ

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در کتاب امالی شیخ طوسی از امام صادق و ایشان از پدرانشان علیهم السلام نقل می کند که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: هنگامي كه (در شب معراج) مرا به آسمان بردند، وارد بهشت شدم و در آن قصري از ياقوت سرخ ديدم كه بر اثر درخشش، از بيرون داخل آن ديده مي شد و در آن بنايي از درّ و زبرجد بود. گفتم: اي جبرئيل! اين قصر براي كيست؟ جبرییل گفت: اين براي كسي است كه سخن نيكو بگويد و روزه دائمي بگيرد و غذا بدهد و در شب در حالی كه مردم خوابند، به مناجات بپردازد.
حضرت علي عليه السلام عرضه داشت: اي پيامبر خدا! در ميان امت شما چه كسي طاقت انجام اين كارها را دارد؟
 ايشان فرمودند: اي علي نزدیک بیا؛ و آن حضرت به پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم نزديك شد. آن حضرت به او فرمود: آيا مي داني نيكو سخن راندن چيست؟ آن حضرت عرض كرد: خداوند و رسولش داناترند. پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: كسي كه بگويد: سبحان الله، و الحمد لله و لا إله إلا الله،‌ و الله اكبر. سپس فرمودند: آيا مي داني روزه دائمي گرفتن يعني چه؟
 آن حضرت عرض كرد: خدا و رسولش داناترند. ايشان فرمودند:‌ هر كس ماه رمضان را روزه بگيرد و يك روز آن را هم نخورد.
پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: مي داني كه غذا دادن يعني چه؟ آن حضرت عرض كرد: خدا و رسولش داناترند. ايشان فرمودند: منظور از آن كسي است كه به دنبال كسب روزي خانواده برآيد و آبروي آنان را در برابر مردم حفظ كند.
 پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: آيا مي داني كه مناجات در شب و در هنگامي كه مردم خوابند يعني چه؟ آن حضرت عرض كرد: خدا و رسولش داناترند. ايشان فرمودند: منظور از آن كسي است كه نمي خوابد تا اين كه نماز عشاء را ادا كند و منظور از اين كه مردم خوابند، يهود و مسيحيانند، چرا که آنان ما بين اين فاصله را مي خوابند.

منبع: امالي طوسي ج 2 ص 73

[ یک شنبه 25 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 20:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2154

داستان شماره 2154

 

لا سیف الاذوالفقار ، ولافتی الا علی

 



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

نمونه ای از فداکاری امام علی ( ع ) جنگ احد ( در سال سوم هجرت ) فرا رسید ، جنگ بسیار سختی بود ، کار به جایی رسید که در قسمت آخر جنگ سپاه دشمن پیروز شد و همه مسلمانان فرار کردند ، تنها امام علی ( ع ) همراه پیامبر ( ص ) و یکی از اصحاب بنام ( ابودجانه انصاری ) در صحنه ماندند در برابر سپاه پنج هزار نفری دشمن ( که جمعی از آنها کشته شده بودند ) و ابوسفیان مکرر سپاه خود را برای کشتن پیامبر ( ص ) تحریک می کرد ، در این بحران عجیب ، علی ( ع ) پروانه وار دور پیامبر ( ص ) می گشت و از حمله های دسته جمعی دشمن ، جلوگیری می کرد هر وقت گروهی به سوی پیامبر ( ص ) حمله می کردند ، علی ( ع ) در برابر آنها می ایستاد و آنها را پراکنده می نمود ، بسیاری از افراد دشمن را کشت ، و در این میان شمشیرش شکسته شد ، نزد پیامبر ( ص ) آمد و عرض کرد : ( ای رسول خدا ! مرد با شمشیر می جنگد ، ولی شمشیر من شکسته شده است )
پیامبر ( ص ) شمشیر خود را که ذوالفقار نام داشت ، به علی ( ع ) داد ، امام علی ( ع ) پیاپی بدون وقفه ، با آن شمشیر ، از حملات دشمن جلوگیری می نمود ، سراسر بدنش مجروح شده بود به طوری که شناخته نمی شد .
جبرئیل بر پیامبر نازل شد و گفت :
یامحمد ان هذه لهی المواساة
( ای محمد ( ص ) ! برادری و فداکاری ، یعنی این )
پیامبر ( ص ) فرمود :
انه منی و انا منه
( علی از من است و من از او هستم )
جبرئیل گفت :
و انا منکما :
( و من از شما هستم ) و حاضران زمزمه ای از طرف آسمان شنیدند که می گفت :
لا سیف الاذوالفقار ، ولافتی الا علی :
( شمشیری جز ذوالفقار نیست ، و جوانمردی مانند علی ( ع ) وجود ندارد ) ( 1) .
آری فداکاری امام علی ( ع ) آنچنان شکوهمند بود ، که پیامبر ( ص ) افتخار می کرد که علی ( ع ) از او است و جبرئیل بزرگترین فرشته مقرب درگاه خدا ، آرزو می نمود ، که از پیامبر ( ص ) و از علی ( ع ) باشد ، یعنی دارای چنان فضائلی باشد که پیامبر ( ص ) و علی ( ع ) دارای آن بودند

مختارالخرائج ، ص 273

[ یک شنبه 24 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 20:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2153
[ یک شنبه 23 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 16:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2152

داستان شماره 2152

کودک حقیقت بین

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

خداوند پیغمبر را مامور نمود تا خویشاوندانش را به آیین خودبخواند .
پـیامبر(ص ) به علی بن ابی طالب که آن روز هنوز به سن بلوغ نرسیده بود, دستور داد که غذایی آمـاده کـنـد, سـپـس چهل وپنج نفر ازسران بنی هاشم را دعوت نمود تا در ضمن پذیرایی از آنها, رازنهفته اش را آشکار سازد, ولی متاسفانه پس از صرف غذا, پیش از آن که سخنی بگوید, ابولهب بـا سـخـنـان سـبـک و بـی اساس خود, آمادگی مجلس را برای طرح موضوع رسالت از بین برد .
پیامبر(ص ) مصلحت را در آن دید که طرح موضوع را به روز بعد موکول سازد .
روز بـعد نیز برنامه خود را تکرار کرد و با ترتیب دادن ضیافتی دیگر, پس از صرف غذا, رو به سران قـوم نـمـود و سـخـن خـود را بـاسـتایش خدا و اعتراف به وحدانیت وی آغاز کرد و فرمود : هیچ کـس بـرای کسان خود چیزی بهتر از آنچه من برای شما آورده ام نیاورده است .
من برای شما خیر دنیا و آخرت آورده ام .
کدام یک از شما پشتیبان من خواهد بود تا برادر و وصی و جانشینم میان شما باشد .
سـکـوتـی سنگین مجلس را فراگرفت .
یک مرتبه علی (ع ) سکوت رادر هم شکست , برخاست و با لحنی قاطع عرض کرد : ای پیامبر خدا,من آماده پشتیبانی از شما هستم .
پـیـامـبـر دستور داد تا وی بنشیند و سپس گفتار خود را تا سه بارتکرار نمود که هر بار کسی جز عـلـی (ع ) پـاسخ نگفت .
آن گاه پیامبر(ص )رو به خویشاوندان خود نمود و گفت : ای مردم , این جوان , برادرووصی و جانشین من است میان شما.

تاریخ طبری , ج 2, ص 62و63

[ یک شنبه 22 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 16:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2151
[ یک شنبه 21 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 16:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2150

داستان شماره 2150

صفات مومن

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

روزی امیر المؤ منین علیه السلام از کنار عده ای از قریش که نشسته بودند می گذشت. آنها از لباسهائی سفید و صورتهائی خوش رنگ برخوردار بودند و بسیار می خندیدند، و هر کسی از کنار آنها می گذشت با انگشت به او اشاره می کردند وی را مورد تمسخر قرار می دادند.
آنگاه به گروهی از اوس و خزرج گذر کرد که آنها نیز نشسته بودند و از بدنی لاغر و ضعیف و رنگی زرد برخوردار بودند و در سخن گفتن خود تواضع می ورزیدند.
حضرت تعجب کرد و بر پیامبر صلی اللّه علیه و آله وارد شد و عرض کرد: پدر و مادرم فدایت شوند، من امروز به مردمی گذشتم و صفات آنها را ذکر کرد و ادامه داد به عده ای دیگر از اوس و خزرج گذر کردم و آنها را نیز توصیف نمود و گفت: همه آنها افرادی مومن هستند، حال صفات مومن را برایم بیان فرما.
رسول خدا صلی اللّه علیه و آله سر به زیر انداخت و پس از لحظه ای سر بلند کرد و فرمود: مومن بیست صفت دارد و اگر از این صفات بر خوردار نباشد ایمانش کامل نیست. و آن ویژگیها عبارتند از:
حضور در نماز، دادن زکات، اطعام مسکین، دست کشیدن بر سر یتیم، پاکیزگی لباس، کمر بستن به عبادت خدا و دیگر اینکه وقتی سخن می گویند راست می گویند و هنگامی که وعده می دهند خلاف وعده نمی کنند، و اگر امین شمرده شوند خیانت نمی ورزند. زاهد شب و شیر روز هستند، روزها روزه دار و شبها عبادت می کنند، همسایه آزار نیستند و همسایه ها از آنها در امانند، متواضعانه راه می روند و در تشییع جنازه شرکت می کنند. خداوند ما و شما را از متقین قرار دهد

بحار النوار، ج 43، ص 345

[ یک شنبه 20 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 15:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2149

داستان شماره 2149

شب میلاد

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

يوسف، در مكّه زندگى مي كرد. او يهودي بود. شبى مشاهده كرد ستارگان، وضع طبيعى خود را از دست داده اند. با خود گفت: بايد در اين شب پيغمبرى متولد شده باشد. در كتابي خوانده‏ام؛ هر گاه پيغمبر آخر الزمان متولد شود، شياطين از رفتن به آسمان‌ها ممنوع مي شوند.
يوسف، صبح هنگام در اجتماع قريش حاضر شد و پرسيد: آيا در خانواده‏هاى شما فرزندى متولد شده است؟!.
گفتند: آرى ديشب براى عبد اللَّه بن عبد المطلب پسرى متولّد شده است.
پرسيد: او را به من نشانمي دهيد؟!.
وى را به در منزل آمنه بردند. به او گفتند: فرزندت را بيرون آور ... .
آمنه كودك خود را در قماط (1) پيچيده بود. با احتياط فرزندش را بيرون آورد.
يوسف همواره به چشم‏هاى مولود نگاه مي كرد. پس از آن كتف طفل را باز كرد. خال سياهى كه چند دانه موى ريز در آن ديده مي شد، بين دو كتف حضرت(ص) ديد. يوسف يهودي، هنگامى كه چشمش به خال افتاد، بي هوش نقش روى زمين گرديد.
قريش، خيلي از اين جريان تعجب كردند. به مرد يهودى خنديدند.
يوسف، پس از اين كه به هوش آمد، گفت: اى جماعت قريش، اين مولود در آينده نزديكى شما را به هلاكت خواهد رسانيد. نبوت بنى اسرائيل براى هميشه از بين خواهد رفت. مردم با ناباوري از اطراف او پراكنده شدند. گفته‏هاى او را در محافل و مجالس نقل مي كردند.(2)

پی نوشت ها:
1 . پای بند کودک گهوارگی. (منتهی الارب ). قنداق. قنداقه. خرقة عریضه تلف علی الصغیر اذ اشد فی المهد. ج ، قُمُط. (اقرب الموارد).
2 . زندگانى چهارده معصوم عليهم السّلام /عزيزالله عطاردى /ناشر اسلاميه /تهران /1390 ق /چاپ اول‏ /ص12

[ یک شنبه 19 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 15:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2148
[ یک شنبه 18 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 15:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2147
[ یک شنبه 17 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 15:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2146

داستان شماره 2146

پیامبر(ص ) اینگونه بود

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

پیراهن پیغمبر(ص ) کهنه شده بود شخصی دوازده درهم بایشان هدیه کرد، آنجناب پول را به علی علیه السلام دادند تا از بازار پیراهنی بخرد، امیرالمؤ منین علیه السلام جامه ای بهمان مبلغ خرید وقتیکه خدمت پیغمبر (ص ) آورد، فرمودند این جامه پربهاست پیراهنی پست تر از این مرا بهتر است ، آیا گمان داری که صاحب جامه پس بگیرد؟ عرضکرد نمیدانم فرمود به او رجوع کن شاید راضی شود.
علی علیه السلام پیش آنمرد رفت و گفت پیغمبر(ص ) میفرماید این پیراهن برای من پربها است و جامه ای ارزان تر از این می خواهم ، صاحب جامه راضی شد و دوازده درهم را رد کرد. فرمود وقتی پول را آوردم حضرت با من ببازار آمد تا پیراهنی بگیرد. در بین راه بکنیزی برخورد که در گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد، جلو رفته و سبب گریه اش را پرسید. گفت یا رسول الله مرا برای خریداری ببازار فرستادند و چهار درهم همراه داشتم ، آن پول را گم کرده ام . پیغبر(ص ) چهار درهم از پول جامه را به او داد و پیراهنی نیز بچهار درهم خریداری کرد در بازگشت مرد مستمندی از ایشان تقاضای لباس کرد همان پیراهن را باو دادند، باز ببازار برگشته و با چهار درهم باقیمانده پیراهن دیگری خریدند وقتی که بحمل کنیز رسید او را هنوز گریان مشاهده کرد، پیش رفته فرمود دیگر برای چه گریه می کنی ؟ گفت دیر شده میترسم مرا بیازارند، فرمود تو جلو برو ما را بخانه راهنمائی کن همینکه بدر خانه رسیدند. بصاحب خانه سلام کردند، ولی آنها تا مرتبه سوم جواب ندادند. پیغمبر(ص ) از جواب ندادن سؤ ال نمود صاحب خانه عرضکرد خواستیم سلام شما بر ما زیاد شود تا باعث زیادی نعمت و سلامتی گردد، حضرت داستان کنیز را شرح داده و تقاضای بخشش او را کردند. صاحب کنیز گفت چون شما تشریف آوردید او را آزاد کردم آنگاه پیغمبر(ص ) فرمود دوازده درهمی ندیدم که اینقدر خیر و برکت داشته باشد دو نفر برهنه را پوشانید و کنیزی را آزاد کرد

ج 2 ناسخ حضرت رسول ص 338 تا 341

[ یک شنبه 16 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 15:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]