اسلایدر

داستان شماره 1883

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1883

داستان شماره 1883

 

حکایت ردالشمس ( برگشتن خورشید

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یکی از معجزات و براهین روشن الهی که خداوند به خاطر امیرمؤمنان علی -علیه السلام- آن را آشکار نمود، حادثه "رد الشمس" (برگشتن خورشید) است که روایات آن بسیار و سیره‌نویسان و مورخین آن را نقل کرده‌اند و شاعران آن را به شعر در آورده‌اند و موضوع "رد الشمس" برای علی-علیه السلام- دو بار اتفاق افتاد: یکی در زمان زندگی رسول خدا –صل االله علیه آله- و دیگری پس از وفات رسول خدا -صل الله علیه و آله

 

بازگشت خورشید در زمان رسول خدا

 

در مورد بازگشت خورشید در زمان رسول خدا – صل الله علیه و آله- اسماء بنت عمیس و ام سلمه همسر رسول خدا – صل الله علیه و آله- و جابر بن عبدالله انصاری و ابوسعید خدری و جماعتی از اصحاب نقل کرده‌اند: «روزی رسول خدا –صل الله عیه و آله- همراه علی –علیه السلام- در خانه‌اش بود، در این هنگام حضرت جبرئیل –سلام الله علیه- از جانب خداوند سبحان نزد پیامبر - صل الله علیه و آله- آمد و با او با رازگویی پرداخت، وقتی که سنگینی وحی، وجود پیامبر - صل الله علیه و آله- را فراگرفت، آن حضرت که می‌بایست به جایی تکیه کند، زانوی علی را بالش خود قرار داد و سرش را روی زانوی آن حضرت گذارد.این موضوع از وقت نماز عصر تا غروب خورشید ادامه یافت و امیرالمؤمنین – علیه السلام - ،چون نمی‌توانست سر رسول خدا - صل الله علیه و آله- را به زمین بگذارد، نماز عصر را در همان حال نشسته خواند و رکوع و سجده را با اشاره انجام داد، وقتی که رسول خدا - صل الله علیه و آله- از حالت وحی بیرون بیرون آمد و به حال عادی برگشت به علی – علیه السلام- فرمود: «آیا نماز عصر تو فوت شد»؟
علی – علیه السلام- عرض کرد: «به خاطر آن حالتی که بر اثر وحی بر شما عارض شده بود، نتوانستم سر شما را به زمین بگذارم و برخیزم نماز را بخوانم
پیامبر - صل الله علیه و آله- فرمود: «از خدا بخواه تا خورشید را برای تو باز گرداند تا تو نماز عصر را ایستاده در وقت خود بخوانی». امام علی – علیه السلام- این موضوع را از خدا خواست و خدا دعایش را مستجاب کرد و خورشید که غروب کرده بود بازگشت و در همان فضای آسمان که هنگام عصر قرار می‌گیرد، قرار گرفت. امیرالمؤمنین – علیه السلام- نماز عصر خود را در وقتش خواند، سپس خورشید غروب کرد
اسماءبنت عمیس می‌گوید: « سوگند به خدا! هنگام غروب خورشید صدایی همچون اره هنگام کشیدن روی چوب، از آن شنیدم
(در مورد بازگشت خورشید، بعضی آن را از نظر علمی و انظام در منظومه شمسی چنین ترسیم کرده‌اند: خداوند توده‌ی عظیم و فشرده‌ی ابر را در فضا، در همان نقطه‌ای که وقتی خورشید قرار می‍‌گرفت نشان دهنده‌ی وقت عصر بود، قرار داد. خورشید از پشت کوه به آن تابید و نور آن از توده‌ی فشرده‌ی ابر بر زمین تابید و روز را همچون وقت عصر نشان داد، علی - علیه السلام- نماز را خواند، سپس بی‌درنگ آن توده‌ی ابر رد شد و خورشید ناپدید گشت و در ظاهر چنین تصور می‌شد که خورشید بازگشته و پس از دقایقی، غروب نموده است و الله اعلم و روشن است که ایجاد توده‌ی فشرده‌ی ابر و تابش خورشید بر آن و نشان دادن وقت نماز عصر، سپس غروب غیر عادی خورشید در آن وقت که علی – علیه السلام- به دستور پیامبر - صل الله علیه و آله- دعا کرده، همه و همه معجزه است

 

بازگشت خورشید در زمان خلافت علی (ع

 

وقتی که امیرالمؤمنین علی - علیه السلام- خوست در سرزمین بابل، نزدیک کوفه، از این سوی رود فرات و آن سو بگذرد و به سوی جبهه‌ی صفین یا نهروان حرکت کند، بسیاری از همراهان آن حضرت به عبور دادن چهارپایان و اثانیه خود از آب فرات سرگرم بودند. علی - علیه السلام- با گروهی نماز عصر خود را به جماعت خواند ولی هنروز همه‌ی یارانش از آب نگذشته بودند، خورشید غروب کرد. با توجه به این که نماز عصر بسیاری از آن‌ها قضا شد و عموم آنها از فضیلت نماز جماعت با علی - علیه السلام- محروم گشتند، وقتی به محضر علی - علیه السلام- رسیدند، با او در این باره سخن گفتند. آن حضرت وقتی گفتار آن‌ها را شنید از درگاه خدا خواست تا خورشید را برگرداند و به اندازه‌ای که همه‌ی یارانش نماز عصر با جماعت در وقت عصر بخوانند. خداوند دعای امیرمؤمنان علی - علیه السلام- را به استجابت رساند و خورشید به همان نقطه‌ی فضایی که هنگام وقت عصر در آن قرار می‌گرفت بازگشت. مسلمین، نماز عصر را با آن حضرت به جماعت خواندند و پس از سلام نماز، خورشید غروب کرد و هنگام غروب صدای هولناک و بلندی از آسمان برخاست که مردم از ترس وحشت‌زده شدند و ذکر "سبحان الله و لا اله الا الله و استغفرالله و الحمد لله" را بسیار به زبان آوردند، و خدای بزرگ را به خاطر این نعمت (رد الشمس) که بر ایشان آشکار نمود، حمد و سپاس گفتند و خبر این حادثه به همه جا از شهرها و نقاط دوردست رسید و در میان مردم شایع گردید

 

[ پنج شنبه 23 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 23:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1882

داستان شماره 1882

قصاب قاتل؟!!

 

بسم الله الرحمن الرحیم

عصر خلافت امام علي (ع) بود، قصابي را كه چاقوي خون آلود در دست داشت، در خرابه اي ديدند و در كنار او جنازه خون آلود شخصي افتاده بود؛ قرائن نشان مي داد كه كشنده او همين قصاب است، او را دستگير كرده و به حضور امام علي (ع) آوردند. امام علي (ع) به قصاب گفت: در مورد كشته شدن آن مرد، چه نظر داري ؟ قصاب گفت: من او را كشته ام. امام بر اساس ظاهر جريان ، و اقرار قصاب ، دستور داد تا قصاب را ببرند و به عنوان قصاص، اعدام كنند. در اين حال كه ماءمورين، او را به قتلگاه مي بردند، قاتل حقيقي با شتاب به دنبال مأمورين دويد و به آنها گفت: عجله نكنيد و اين قصاب را به حضور امام علي (ع) بازگردانيد. ماءمورين او را به حضور علي (ع) باز گرداندند، قاتل حقيقي به حضور علي (ع) آمد و گفت : اي امير مؤمنان! سوگند به خدا، قاتل آن شخص اين قصاب نيست، بلكه او را من كشته ام. امام به قصاب فرمود: چه موجب شد كه تو اعتراف نمودي من او را كشته ام ؟ قصاب گفت: من در يك بن بستي قرار گرفتم كه غير از اين چاره اي نداشتم، زيرا افرادي مانند اين مأمورين، مرا كنار جنازه بخون آغشته با چاقوي خون آلود بدست ديدند، همه چيز بيانگر آن بود كه من او را كشته ام، از كتك خوردن ترسيدم و اقرار نمودم كه من كشته ام، ولي حقيقت اين است كه من گوسفندي را نزديك آن خرابه كشتم، سپس ادرار بر من فشار آورد، در همان حال كه چاقوي خون آلود در دستم بود، به آن خرابه براي تخلّي رفتم، جنازه بخون آغشته آن مقتول را در آنجا ديدم، در حالي كه دهشت زده شده بودم، برخاستم، در همين هنگام اين گروه به سر رسيدند و مرا به عنوان قاتل دستگير نمودند. اميرمؤمنان علي (ع) فرمود: اين قصاب و اين شخص كه خود را قاتل معرفي مي كند را به حضور امام حسن (ع) ببريد تا او قضاوت نمايد. مأمورين آنها را نزد امام حسن (ع) آوردند و جريان را به عرض ‍ رساندند. امام حسن (ع) فرمود: به امير مؤمنان علي (ع) عرض كنيد، اگر اين مرد قاتل ، آن شخص را كشته است، در عوض جان قصاب را حفظ نموده است، و خداوند در قرآن مي فرمايد: و من احياها فكانّما احيا الناس جميعا.(و هر كس انساني را از مرگ نجات دهد، چنان است كه گوئي همه مردم را نجات بخشيده است)1. آنگاه هم قاتل و هم آن قصاب را آزاد نمود، و ديه مقتول را از بيت المال به ورثه او عطا فرمود. به اين ترتيب، ارفاق و تشويق اسلام شامل حال آن قاتل شد كه مردانگي كرد و موجب نجات يك نفر بي گناه گرديد، و با اين كار جوانمردانه اش، تا حدود زيادي گناه خود را جبران نمود

 

[ پنج شنبه 22 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 22:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1881

داستان شماره 1881

لذات هفتگانه

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى جابر بن عبداللّه انصارى خدمت امام على عليه السلام بود و آه عميقى كشيد. امام فرمود: گوئى براى دنيا، اينگونه نفس عميق و آه طولانى كشيدى ؟
جابر عرض كرد: آرى بياد روزگار و دنيا افتادم و از ته قلبم آه كشيدم . امام فرمود: اى جابر، تمام لذتها و عيشها و خوشيهاى دنيا در هفت چيز است : خوردنيها و آشاميدنيها و شنيدنيها و آميزش جنسى و سوارى و لباس اما لذيذترين خوردنى عسل است كه آب دهان حشره اى به نام زنبور است
گواراترين نوشيدنيها آب است كه در همه جا فراوان است . بهترين شنيدنيها غناء و ترنم است كه آن هم گناه است  لذيذترين بوئيدنيها بوى مشك است كه آن خون خشك و خورده شده از ناف يك حيوان (آهو) توليد مى شود.
عاليترين آميزش ، با همسران است و آن هم نزديك شدن دو محل ادرار است . بهترين مركب سوارى اسب است كه آن هم (گاهى ) كشنده است . بهترين لباس ابريشم است كه از كرم ابريشم به دست مى آيد. دنيائى كه لذيذترين متاعش اين طور باشد انسان خردمند براى آن آه عميق نمى كشد
جابر گويد: سوگند به خدا بعد از اين موعظه دنيا در قلبم راه نيافت

 

[ پنج شنبه 21 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 22:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1880
[ پنج شنبه 20 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 22:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1879

داستان شماره 1879

پسر بن ارطاة

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

 

پسر بن ارطاة در جنگ صفين در مقابل امير المؤ منين قرار گرفت ، اين در حالى بود كه امام به ميدان آمده بود و معاويه را به نبرد طلبيد و فرمود: تا كى و چقدر مردم را به كشتن دهيم ، بيا من و تو جنگ كنيم تا به اين وسيله جنگ خاتمه يابد
معاويه گفت : همان مقدار كه از مردم شام مى كشى مرا كافيست ، احتياج به مبارزه با تو نيست . بسر تصميم گرفت كه با امام بجنگد، با خود انديشيد كه شايد على را بكشم و در ميان عرب ، افتخارى كسب كنم . با غلام خود به نام ((لاحق )) مشورت كرد، او گفت : اگر از خود اطمينان دارى چه بهتر وگرنه على عليه السلام دليرى است بى نظير؛ اگر تو هم مانند او هستى به ميدانش برو والا شير كفتار را مى خورد و مرگ از سر نيزه على عليه السلام مى بارد و شمشيرش براى گرم كردن تو كافيست
بسر گفت : مگر جز مردن چيز ديگرى هست ؟ انسان بايد بميرد يا با مرگ طبيعى يا با كشته شدن ، به ميدان آمد. سكوت كرد و رجز نخواند تا حضرت او را نشناسد، امام حمله اول را بسوى بسر شروع كرد كه بسر از روى اسب به زمين افتاد و با مكر پاها را بلند نمود و عورتش را ظاهر ساخت . امام صورت را برگردانيد و بسر از جا بلند شد و فرار كرد به طورى كه بدون كلاه جنگى با سر برهنه به طرف لشگرگاه مى دويد
معاويه در حالى كه از كردار بسر مى خنديد گفت : اين مكر عيبى ندارد براى عمروعاص هم اين قضيه پيش آمد. جوانى از اهل كوفه فرياد زد: آيا حيا نمى كنيد كه عمروعاص اين حيله نو را در جنگ به شما آموخت كه در موقع خطر، كشف عورت مى كنيد؟

[ پنج شنبه 19 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 22:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1878

داستان شماره 1878

نام على عليه السلام قرين عدالت

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در يكى از سالها كه معاويه به حج رفته بود، سراغ يكى از زنان كه سوابقى در طرفدارى على عليه السلام و دشمنى معاويه به نام دارميه حجونيه داشت را گرفت . گفتند: زنده است ؛ فرستاد او را حاضر كردند. از او پرسيد: هيچ مى دانى چرا تو را احضار كردم ؟ تو را احضار كردم تا بپرسم چرا على عليه السلام را دوست و مرا دشمن دارى ؟
گفت : بهتر است از اين مقوله حرفى نزنى . معاويه گفت حتما بايد جواب بدهى
او گفت به علت اينكه على عليه السلام عادل و طرفدار مساوات بود و تو بى جهت با او جنگيدى ، على عليه السلام را دوست مى دارم چون فقرا را دوست مى داشت و تو را دشمن مى دارم براى اينكه بنا حق خونريزى كردى و اختلاف ميان مسلمان افكندى و در قضاوت ظلم مى كنى و مطابق هواى نفس رفتار مى كنى .!! معاويه خشمناك شد و جمله زشتى ميان او و آن زن رد و بدل شد اما خشم خود را فرو خورد و همانطور كه عادتش بود آخر كار روى ملايمت نشان داد و پرسيد: على عليه السلام را به چشم خود ديدى ؟ گفت : آرى ، معاويه گفت : چگونه ؟ فرمود: بخدا سوگند او را در حالى ديدم كه ملك و سلطنت كه ترا غافل نكرده بود
معاويه گفت : آواز على عليه السلام را شنيده اى ؟ گفت : آرى آوازى كه دل را جلاء مى داد، كدورت را از دل مى برد، آنطور كه روغن زيت زنگار را مى زدايد
معاويه گفت : حاجتى دارى ؟ گفت : هر چه بگويم مى دهى ؟ معاويه گفت : مى دهم . گفت : صد شتر سرخ مو بده ، گفت : اگر بدهم آنوقت در نظر تو مانند على عليه السلام خواهم بود؟ گفت : هيچ وقت ، معاويه دستور داد صد شتر مو سرخ به او دادند، بعد به او گفت : اگر على عليه السلام زنده بود يكى از اينها را به تو نمى داد
او گفت : بخدا قسم يك موى اينها را هم به من نمى داد، زيرا اينها را مال عموم مسلمين مى دانست

 

[ پنج شنبه 18 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 22:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1877

داستان شماره 1877

سيصد اشرفى

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

ابن عباس گويد: روزى براى پيامبر صلى الله عليه و آله سيصد اشرفى ، هديه آورده بودند كه حضرتش به اميرالمؤ منين عطا كرد. امام آن را گرفت و فرمود: ((قسم به خدا، هر آينه اين وجه را تصدق مى كنم كه خداوند از من قبول فرمايد)) بعد از چندى فرمود: چون شب نماز عشا را به جا آوردم ، صد اشرفى برداشتم و از مسجد بيرون آمدم زنى را ملاقات نمودم . آن را به او دادم ، چون صبح شد مردم به يكديگر مى گفتند: على عليه السلام ديشب ، صد اشرفى به زن زناكارى تصدق داده است و من نگران شدم ، شب بعد صد اشرفى ديگر را برداشتم ، بعد از نماز عشا از مسجد خارج شدم و گفتم : به خدا قسم كه امشب صدقه مى دهم اين را كه خداوند قبول نمايد
پس ملاقات كردم مردى را و آن وجه را به او دادم ، چون روز شد، اهل مدينه اظهار داشتند كه على عليه السلام صد اشرفى به شخص دزدى داده است و من بى نهايت افسرده خاطر شدم شب سوم صد اشرفى ديگر را برداشتم و گفتم : به خدا قسم ، هر آينه صد اشرفى صدقه خواهم داد به كسى كه خداوند قبول نمايد
بعد از نماز عشا از مسجد بيرون رفتم و به مردى برخوردم و صد اشرفى را به او صدقه دادم ، صبح كه شد اهل مدينه گفتند: ديشب على عليه السلام به مردى غنى و مال دارى صد اشرفى داده و من به ظاهر اندوهگين شدم . به خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رفتم و ايشان را از قضايا اطلاع دادم . فرمود: يا على عليه السلام ! جبرئيل مى گويد: خداى تعالى صدقات تو را قبول فرمود و عمل تو را پاكيزه دانشت . صد اشرفى كه شب اول به زن بدكاره دادى ، چون به منزل خود برگشت ، به سوى خدا توبه كرد و از اعمال فاسد خود دست كشيد و آن اشرفى ها را سرمايه قرار داد و در طلب آن است كه شوهرى اختيار نمايد
صد اشرفى شب دوم ، به دست دزد رسيد، وقتى به خانه خود رفت از كار خود توبه و آن وجه را سرمايه كار قرار داد تا كسب نمايد
صد اشرفى شب سوم ، به دست پول دارى رسيد كه سالها زكات خود را نداده بود، به منزل خود رفت و خود را سرزنش كرد و به خود گفت : چقدر پست هستى كه زكات واجب چند ساله را نمى دهى و مخالف حكم خدا مى كنى ولى على بن ابى طالب با آنكه داراى مالى نيست صد اشرفى به تو داده ، پس حساب زكات چند ساله را از اموال خود بيرون كرد و داد
خداوند به سبب اين عمل اين آيه (424) را در فضيلت على عليه السلام نازل فرمود: ((پاك مردانى كه هيچ كسب و تجارت آنان را از ياد خدا غافل نگرداند ناز بپا داشته و زكات فقيران بدهند و از روزى كه دل و ديده ها در آن روز حيران و مضطرند ترسان و هراسانند

 

[ پنج شنبه 17 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 22:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1876

داستان شماره 1876

عقوبت با آتش

 

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى اميرالمؤ منين با جمعى از اصحاب بودند كه شحصى آمد و عرض ‍ كرد: يا امير المؤ منين ، من به پسرى دخول كردم مرا پاك كن
امام فرمود: برو به منزل خودت ، شايد صفرا يا سودا بر تو غلبه كرده باشد. چون فردا شد باز آمد و اقرار بر عمل ناشايسته كرد؛ امام همان جواب را فرمودند
روز سوم آمد و اقرار كرد و امام جواب اول را دادند
روز چهارم آمد و اقرار كرد، امام فرمود: حالا كه چهار مرتبه اقرار كردى ، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم براى حد اين عمل ، سه حكم فرموده است يكى از اين سه را انتخاب كن
فرمود: شمشير بر گردن زدن ؛ يا انداختن از بلندى ، يا با حالتى كه دست و پا بسته باشد سوزانيدن به آتش
آن مرد گفت : كدام يك از اين سه عقوبت ، بر من سخت تر است ؟ فرمود: سوختن با آتش ، عرض كرد: يا على عليه السلام من همين را اختيار كردم
امام فرمود: پس خودت را براى اين كار آماده كن ، عرض كرد: حاضر شدم ، برخاست و دو ركعت نماز خواند و بعد از آن گفت : خداوندا مرتكب گناهى شده ام كه تو مى دانى و از عذاب تو ترسيدم و به خدمت وصى رسول الله و پسر عموى آن حضرت آمده ام و از او خواستم مرا از آن گناه كه انجام داده ام . و از او خواستم مرا از آن گناه كه انجام داده ام پاك كند
او مرا مخير در سه نوع از عذاب كرد و من سخت ترين آنها را اختيار كرده ام ، خداوندا از رحمت تو مى خواهم كه اين سوختن را در دنيا كفاره ام قرار بدهى و مرا در آخرت نسوزانى
بعد از آن برخاسته و گريه كنان خود را بر آن گودال انداخت كه آتش در آن شعله مى كشيد
امام ، از اين منظره گريه كرد و اصحاب هم گريه كردند. فرمود: اى مرد! برخيز از ميان آتش كه ملائكه را به گريه درآوردى ، خداوند توبه تو را قبول كرد، برخيز ديگر به اين كار نزديك مشو
در روايت ديگر دارد كه شخصى گفت : يا امير المؤ منين آيا حدى از حدود خداوند را تعطيل مى كنى ؟ فرمود: واى بر تو، هرگاه امام از طرف خداوند منصوب باشد و گناه كار از گناه خود توبه كند، برخداست كه او را بيامرزد

 

[ پنج شنبه 16 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 22:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1875
[ پنج شنبه 15 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 22:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1874

داستان شماره 1874

نفرین پدر بر پسر

 

بسم الله الرحمن الرحیم
سالی حضرت علی ( ع ) به همراه فرزندش امام حسن ( ع ) در مکه مشرف بود. شبی به طواف خانه کعبه آمدند.وقتی که پاسی از شب گذشت و جمعیت به خانه ها رفتند صدای ناله ای شنیده میشد و یک نفری به زبان شعر و غیر شعر مناجات می کرد و زار زار می گریست.
حضرت علی ( ع ) به فرزندش فرمود: برو صاحب این مناجات و ناله را به نزد من بیاور. حضرت امام حسن ( ع ) به سراغ آن مرد رفت و فرمود: به خدمت پسر عموی رسول خدا بیا. او گفت: شنیدم و اطاعت می کنم
پس فوری آمد و سلام داد و جواب سلام شنید. حضرت فرمود: تو که اینگونه به درگاه خدا رفته ای و مناجات می کنی چه حاجتی داری؟ او عرض کرد: یا علی! حقیقت مطلب این است که پدرم مرا نفرین کرده و من اکنون به نفرین او مبتلا شده ام
علی (ع ) فرمود:چه باعث شد که پدرت نفرینت کند؟ او عرض کرد: من در ایام جوانی به مصیبت و لهو و لعب اشتغال داشتم و از هیچ معصیتی بر کنار نبودم و هر چه پدرم مرا از گناه منع می کرد و نصیحتم می نمود هیچ اثری در من نداشت و من همچنان در معصیت آلوده بودم و او هر چه بیشتر نصیحت می کرد من بیشتر گناه می کردم تا اینکه روزی من مشغول به لهو و لعب و معصیت بودم پدرم آمد و باز دریچه نصیحت را باز کرد و بنا کرد مرا نصیحت کردن.در این حال من عصبانی شدم چوبی برداشتم پدرم را زدم و وی روی زمین افتاد. بعد فوری برخاست و گفت: من الان می روم مسجد الحرام و تو را نفرین می کنم.گفتم هر کجا می خواهی برو و هر چه می خواهی بکن
او به مسجد الحرام رفت و من هم دنبال سرش رفتم. دیدم دستها را بلند کرد و گفت: خدایا تو از برای پدرم حقی مقرر فرموده ای و همه فرزندان مدیون حقوق والدین می باشند تو انتقام مرا از این فرزندم بگیر زیرا هر چه نصیحتش میکنم در او اثری ندارد و او به من بد می گوید
هنوز نفرین پدرم تمام نشده بود که نصف بدنم فلج شد و خشکید. من بعد از مدتی از کرده های خود پشیمان شدم. پس نزد پدرم رفتم و به او التماس کردم که از من بگذرد و به او گفتم: من جاهل بودم و نفهمیدم حالا از کرده خود پشیمانم دعا کن که خداوند متعال مرا شفا دهد
آنقدر التماس کردم و گریه ها نمودم تا آنکه راضی شد و قبول کرد و گفت: مرا ببر به همان موضعی که نفرین کردم همانجا دعا کنم تا خوب بشوی. من شتری آوردم و پدرم را سوار کردم و خودم نیز عقب آن شتر می آمدم و مرکب او را می راندم تا اینکه رسیدم به زمین سنگلاخ و ناهمواری یک دفعه مرغی از لابه لای سنگی به هوا پرید و شتر رم کرد. پدرم از بالای شتر بر زمین افتاد و سرش شکست و وقتی که توجه کردم دیدم پدرم مرده است. همانجا او را دفن کردم و به منزل بر گشتم و حالا هم در اینجا هستم
حضرت فرمود : چون پدرت از تو راضی شده بود حالا من دعا می کنم تا خدا شفایت دهد و اگر رضایت پدر نبود من در باره ات دعا نمی کردم. آنگاه حضرت علی ( ع ) دستها را به عنوان دعا بلند کرد و دعا نمود و سپس دست مبارک بر بدن وی مالید و او شفا یافت

 

 

[ پنج شنبه 14 خرداد 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 22:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1818

داستان شماره 1818

پنج زناكار و پنج حكم

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

پنج نفر را نزد عمر آوردند كه زنا كرده بودند، عمر امر كرد كه به هر كدام ، حدى اقامه شود. اميرالمؤ منين حاضر بود و فرمود: اى عمر! حكم خداوند درباره اينها اين نيست كه گفتى ! عمر گفت : شما درباره اينها حكم كن و حد اينها را خود جارى بفرما.
حضرت يكى را نزديك آورد و گردن زد، ديگرى را رجم (سنگسار) كرد، سومى را حد تمام (هشتاد) زد، چهارمى را نصف حد زد و پنجمى را تعزيز و تاءديب نمود
عمر تعجب كرد و مردم در شگفت شدند. عمر پرسيد: يا اباالحسن پنج نفر در يك قضيه واحده بودند، پنج حكم مختلف درباره آنها اجرا كردى ؟
امير المؤ منين عليه السلام فرمود: اما اولى ذمى بود كه زن مسلمانى را تجاوز كرد و از ذمه بيرون آمد و حدش جز شمشير نبود.
دومى مرد زن دار بود كه زنا كرد و رجم (سنگسار) نموديم . سومى مرد غير زندار بود و زنا كرد حد (هشتاد تازيانه ) زديم .
چهارمى عبد بود و نصف حد (يا پنجاه تازيانه ) بر او زديم ، پنجمى مردى كم عقل بود و او را تعزير (چند تازيانه ) زديم . عمر گفت : زنده نباشم در ميان مردمى كه تو در آنها نباشى ، اى اباالحسن

 

[ چهار شنبه 18 فروردين 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 23:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد