اسلایدر

داستان شماره 1820

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1820

داستان شماره 1820

 

اینو به افتخار همه دخترای وبم میذارم


بسم الله الرحمن الرحیم
ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎ ﺍﺧﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﭘﯿﺶ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﺮﺍ؟
ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺗﺒﻌﯿﻀﯽ ﮐﻪ ﺑﯿﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮ ﻗﺎﺋﻞ ﻣﯿﺸﻦ
ﭘﺴﺮ ﺗﺎ ﻧﺼﻒ ﺷﺐ ﻫﺮﺟﺎ ﺩﻟﺶ ﺑﺨﻮﺍﺩ ﻣﯿﺮﻩ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯿﮕﻪ ﺍﺷﮑﺎﻝ ﺩﺍﺭﻩ
ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺮﻩ ﻣﯿﮕﻦ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺖ
ﭘﺴﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﭘﺴﺮﻩ ﺩﯾﮕﻪ
ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﺧﺮﺍﺑﻪ
ﭘﺴﺮ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺑﮑﺸﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﻣﺮﺩﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﺣﺘﻤﺎ ﺩﺭﺩﯼ ﺩﺍﺭﻩ
ﺩﺧﺘﺮ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﺑﮑﺸﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﻣﻌﺘﺎﺩﻩ
ﭘﺴﺮ ﭼﺶ ﭼﺮﻭﻧﯽ ﮐﻨﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﺫﺍﺗﺸﻪ ! ﺩﺧﺘﺮ ﭼﺶ
ﭼﺮﻭﻧﯽ ﮐﻨﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﻭﻟﻪ
ﺧﻼﺻﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﭘﺴﺮﺍ ﻋﺎﺩﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺑﺪ
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ :ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺍﮔﻪ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﮐﺎﺭ ﺧﻼﻓﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻩ ﮐﺴﯽ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ  ﺍﻣﺎ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻩ
ﺑﻪ ﺍﻓﺘﺨﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍیی که به وب من سر میزنن

[ چهار شنبه 20 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1819
[ چهار شنبه 19 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1817

داستان شماره 1817

صاحب بن عباد

 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

 

شايد تنها وزير شيعه كه شهرتش زبانزد خاص و عام شد صاحب بن عباد (اسماعيل بن عباد طالقانى ) بود، او اول وزير مؤ يد الدولة ديلمى بود بعد از وفات او وزير فخر الدولة برادر او شد. شيخ صدوق كتاب عيون اخبار الرضا را براى او تاءليف كرد، و حسين بن محمد قمى كتاب تاريخ قم را به امر او نوشت . در زمان او، وقت عصر ماه رمضان هر كس بر او وارد مى شد امكان نداشت قبل از افطار خارج شود. گاهى هزار نفر هنگام افطار بر سر سفره اش بودند. صدقه و انفاقهايش در اين ماه برابرى با يازده ماه ديگر مى كرد. البته از كودكى مادرش او را اينطور تربيت كرد
در كودكى كه براى درس خواندن به مسجد مى رفت ، هر روز صبح مادرش ‍ به او يك دينار و يك درهم مى داد و سفارش مى كرد به اول فقيرى كه رسيدى صدقه بده .! اين عمل براى صاحب بن عباد عادتى شده بود.از سنين نوجوانى تا جوانى و تا هنگامى كه به مقام وزارت رسيد هيچگاه ترك سفارش و تربيت مادر نمى كرد. از ترس اينكه مبادا يك روز صدقه را فراموش كند به خادمى كه متصدى اطاقش بود دستور مى داد هر شب يك دينار و يك درهم در زير تشك او بگذارد، صبحگاه كه بر مى خواست به اولين فقير مى داد. اتفاقا شبى خادم فراموش كرد، فردا كه صاحب بن عباد از خواب بيدار شد بعد از نماز دست در زير تشك برد تا پول را بردارد متوجه شد كه خادم فراموش كرده ، اين فراموشى را به فال بد گرفت و با خود گفت : حتما مرگم فرا رسيده كه خادم از گذاشتن صدقه غفلت نموده است . امر كرد آنچه در اطاق خوابش از لحاف و تشك و بالش بود به كفاره فراموش ‍ شدن به اولين فقيرى كه ملاقات كرد بدهد. وسائل خواب او همه قيمتى بود، آنها را جمع كرده از خانه خارج شد، مصادف گرديد با مردى از سادات كه بواسطه نابينائى ، زنش دست او را گرفته بود و سيد مستمند گريه مى كرد
خادم پيش رفته و گفت : اينها را قبول مى كنى ؟ پرسيد چيست ؟ جواب داد: لحاف و تشك و چند بالش ديباست . مرد فقير از شنيدن اينها بيهوش ‍ شد
صاحب بن عباد را از اين جريان اطلاع دادند: وقتى آمد دستور داد آب بر سر و صورتش بپاشند تا بهوش آيد، وقتى بهوش آمد صاحب پرسيد: به چه سبب از حال رفتى ، گفت : مردى آبرومندم ، چندى است تهى دست شده ام ، از اين زن دخترى دارم كه بحد رشد رسيده ، و مردى از او خواستگارى كرد
ازدواج آن دو انجام گرفت ، اينك دو سال است از خوراك و لباس خودمان ذخيره مى كنيم و براى او اسباب و جهيزيه تهيه مى نمائيم . ديشب زنم گفت : بايد براى دخترم لحافى با بالش ديبا تهيه كنى ، هر چه خواستم او را منصرف كنم نپذيرفت ، بالاخره بر سر همين خواسته بين ما اختلاف شد. عاقبت گفتم : فردا صبح دست مرا بگير و از خانه بيرون ببر تا من از ميان شما بروم
اكنون كه خادم شما اين سخن را گفت جا داشت بيهوش شوم . صاحب تحت تاءثير قرار گرفت و اشك مژگانش را فرا گرفت و بعد گرفت : بايد لحاف تشك با ساير وسائل خودش آراسته شود، شوهر دختر را خواست به او سرمايه كافى داد تا به سغلى آبرومند مشغول شود، و بعد تمام جهيزيه دختر را بطور كامل كه مناسب دختر وزير بود داد

[ چهار شنبه 17 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1816

داستان شماره 1816

واقعه حره

 

سْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

 

يزيد بعد از جريان عاشورا، دست به ظلمى ديگر زد آنهم دو ماه و نيم به مرگش مانده بود و آن در بيست و هشتم ماه ذى الحجة الحرام سال شصت و سوم هجرى ، غارت و كشتار مردم مدينه از صغير و كبير و بى حرمتى به قبر شريف پيامبر بوسيله پيرمرد بى باك و مريض و جسور بنام مسلم بن عقبة مشهور به مسرف اتفاق افتاد
بعد از اينكه ظلم و فسق يزيد بر اهل مدينه واضح گرديد، عده اى از نزديك در شام اعمال شنيع او را ديدند آمدند فرماندار يزيد عثمان بن محمد و مروان حكم و ساير امويين را بيرون كردند، و مردم با عبدالله بن حنظله غسيل الملائكه بيعت كردند. يزيد كه شنيد لشگرى به فرماندهى مسرف روانه مدينه كرد. مردم مدينه در بيرون مدينه در ناحيه اى به نام سنگستان براى دفاع آمدند و درگيرى سنگينى رخ داد، عده اى از اهل مدينه كشته و به طرف قبر مطهر پيامبر گريختند
لشگر مسرف آمدند و با اسبهاى خود وارد روضة منوره شدند آنقدر كشتند كه مسجد و روضة منور پر از خون و تعداد كشتگان را قريب به يازده هزار نفر نوشتند
براى نمونه يكى از جنايات و ظلم آنها را نقل مى كنيم : مردى از اهل شام از لشگر يزيد بر زنى از انصار كه تازه طفلى زائيده بود و در بغلش بود وارد شد و گفت : مالى برايم بياور، زن گفت : بخدا سوگند چيزى براى من نگذاشته اند كه براى تو بياورم . گفت : تو و فرزندت را مى كشم . زن گفت : اين فرزند ابن ابى كبشه انصارى و يار رسول خداست از خدا بترس . آن شامى بى رحم پاى كودك مظلوم را در حالى كه پستان در دهانش بود كشيد، و او را بر ديوار زد كه مغز كودك بر زمين پراكنده شد.چون مردم مدينه كشتار بسيار دادند بزور بيعت با يزيد را قبول كردند جز دو نفر يكى امام زين العابدين و ديگرى على بن عبدالله بن عباس ، كه البته امام دعائى خواند و بر مسرف وارد شدند و مسرف رعب و ترسى در دلش جاى گرفت و امام را به قتل نرساند و على بن عبدالله هم خويشان مادرى او در لشگر مسرف بودند و آنها مانع از اين شدند كه او را به قتل برسانند

 

 

[ چهار شنبه 16 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1815

داستان شماره 1815

داستان شیر در ایران و خارج


بسم الله الرحمن الرحیم
روزنامه ی خبری چاپ کرده بود که حالا یادم نیس که تو مالزی اتفاق افتاده بود یا تو اندونزی:
((جوانی در جنگلی مشغول قدم زدن بوده که شیر درنده ای به او نزدیک می شود.جوان بالای درختی می رود و فوری تلفن همراهش را در می آورد و شماره ی خانه اش را می گیرد.پدرش گوشی را برمی دارد و می پرسد:پسرجان کجایی؟

پسر می گوید:در جنگل بالای درختی هستم و آن پایین شیری دهانش را باز کرده که من خسته بشوم و آن تو بیفتم.

پدر نشانی درخت را می گیرد و بعد از مدتی با عده ای مسلح سر می رسد.شیر که می بیند این کار به زحمتش نمی ارزد راهش را می کشد و می رود.))

با خودم فک کردم اگه این اتفاق تو ایران افتاده بود چی میشد:


میدونید چی میشد؟؟؟؟؟؟

پسر جوونی تو جنگلای مازندران داش واس خودش سلانه سلانه را می رفت به یه درخت بد بخت میرسه. با خودش میگه :عجب چیزیه بذا روش با چاقو یه قلب تیر خورده بکشم زیرشم یه یادگاری بنویسم.
چاقوشو اَ جیبش در می آره و با تلاش فراووووووووووووووووووووون قلب تیر خورده ای رو تنه ی این درخته کنده کاری می کنه

زیرشم اول اسم آجیشو خودشو مینویسه(همون آجیش  که قبلا با هم رفته بودن در در) همین که میخواد یه شعر از اون هام زیرش بنویسه شیر درنده سر میرسه و میگه:آق پسَ سام علیک

پسرمونم سه سوته رنگش از صورتی مایل به قرمز به سفید تغییر پیدا میکنه و مایع زرد رنگی از دم پا های شلوارش سرازیر میشه میگه:درود بر شما حال جنابعالی خوب است؟چه عجب از این طرف ها؟

شیر دهنشو لیس میزنه میگه:گشنمون بو گفیم دلی اَ عزا در بیاریم

پسی میبینه جای شوخی نیس چارچنگولی اَ درخت میره بالا میره میشینه رو آخرین شاخش و زبونشو واس شیر درمیاره

شیر میگه:صنار بده آش،به همین خیال باش .مَ وقت زیاد دارم همین پایین منتظرم.

پسی میگه:........ زیادی میخوری ................  .(اینجاهاش به دلیل غیر اخلاقی بودن سانسور شده.)

بعد موبایلشو درمی آره و شماره خونشونو میگیره . و از اونجا که خداییش سیم کارتای ایرانسل همه جا خط میدن نمیتونه با خونشون تماس حاصل کنه

حالا آقا شیره رو ولش چون بعد حرفای بسیار مودبانه ی آق پسرمون یه ذره شده

تماس گرفتن آق پسرمون یه روز طول میکشه آخرش در حالی که رو نوک انگشتای پاش رو آخرین شاخه ی درخت وایستاده بالاخره موفق میشه تماسشو حاصل کنه.باباش گوشی رو برمیداره میگه :الووووو

پسی میگه :سلام بابا منم

باباش :سلام و زهرمار توله سگ معلومه تا حالا کجا بودی همه جارو دنبالت گشتیم ک... حالا شبو کجا خوابیدی ؟و...(توضیحات لازمو بالا داده بودم)

همین که بیچاره پسره میخواد بگه که چی شده قطع میشه و دیگه هیچ کس نمیتونه از اون پسره خبری بگیره

 

[ چهار شنبه 15 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1814

داستان شماره 1814

داستان جالب(محل دقیق ضربه


بسم الله الرحمن الرحیم
مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس ازسی سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با اوتماس گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بوداشکال را رفع کند بنابراین، نومیدانه به او متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است.

مهندس، این ا مر را به رغبت می پذیرد. او یک روز تمام به وارسی دستگاه می پردازد و در پایان کار، با یک تکه گچ علامت ضربدر روی یک قطعه مخصوص دستگاه می کشد و با سربلندی می گوید: اشکال اینجاست آن قطعه تعمیر می شود و دستگاه بار دیگر به کار می افتد. مهندس دستمزد خود را پنجاه هزار دلار معرفی می کند.

حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می کند و او بطور مختصر این گزارش را می دهد: بابت یک قطعه گچ: ۱ دلار و بابت دانستن اینکه ضربدر را کجا بزنم: چهل و نه هزارو نه صدو نودو نه دلار

 

[ چهار شنبه 14 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1813
[ چهار شنبه 13 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1812

داستان شماره 1812

قدر خانواده ات را بدان


بسم الله الرحمن الرحیم
با مردی که در حال عبور بود برخورد کردم اووه! معذرت میخوام. من هم معذرت میخوام. دقت نکردم
ما خیلی مؤدب بودیم ، من و این غریبه خداحافظی کردیم و به راهمان ادامه دادیم اما در خانه با آنهایی که دوستشان داریم چطور رفتار می کنیم
کمی بعد ازآنروز، در حال پختن شام بودم دخترم خیلی آرام کنارم ایستاد همینکه برگشتم به او خوردم و تقریبأ انداختمش با اخم گفتم: ”اه ! ازسرراه برو کنار”
قلب کوچکش شکست و رفت
نفهمیدم که چقدر تند حرف زدم وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام خدا در درونم گفت: وقتی با یک غریبه برخورد میکنی ، آداب معمول را رعایت میکنی اما با بچه ای که دوستش داری بد رفتار میکنی
برو به کف آشپزخانه نگاه کن. آنجا نزدیک در، چند گل پیدا میکنی. آنها گلهایی هستند که او برایت آورده است خودش آنها را چیده. صورتی و زرد و آبی آرام ایستاده بود که سورپرایزت بکنه
هرگز اشکهایی که چشمهای کوچیکشو پر کرده بود ندیدی در این لحظه احساس حقارت کردم
اشکهایم سرازیر شدند. آرام رفتم و کنار تختش زانو زدم بیدار شو کوچولو ، بیدار شو. اینا رو برای من چیدی؟
گفتم دخترم واقعاً متاسفم از رفتاری که امروز داشتم نمیبایست اونطور سرت داد بکشم گفت: اشکالی نداره من به هر حال دوستت دارم مامان ،، من هم دوستت دارم دخترم و گل ها رو هم دوست دارم مخصوصا آبیه رو گفت: اونا رو کنار درخت پیدا کردم ورشون داشتم چون مثل تو خوشگلن
میدونستم دوستشون داری ، مخصوصا آبیه رو
آیا میدانید که اگر فردا بمیرید شرکتی که در آن کار میکنید به آسانی در ظرف یک روز برای شما جانشینی می آورد؟ اما خانواده ای که به جا میگذارید تا آخر عمر فقدان شما را احساس خواهد کرد
و به این فکر کنید که ما خود را وقف کارمیکنیم و نه خانواده مان چه سرمایه گذاری نا عاقلانه ای
اینطور فکر نمیکنید؟
به راستی کلمه “خانواده” یعنی چه ؟

 

[ چهار شنبه 12 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1811

داستان شماره 1811

منطق چیست


بسم الله الرحمن الرحیم
شاگردی از استاد پرسید: منطق چیست؟
استاد کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد ، پیش من می آیند. یکی تمیز و دیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه
استاد گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند، پس چه کسی حمام می کند ؟
حالا پسرها می گویند : تمیزه !
استاد جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.و باز پرسید :
خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه
استاد گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو!
استاد این بار توضیح می دهد : نه ، هیچکدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است
استاد در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق  خاصیت منطق بسته به این است که چه چیزی رابخواهی ثابت کنی

 

[ چهار شنبه 11 فروردين 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد