اسلایدر

داستان شماره 1536

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1536

داستان شماره 1536


سرانجام دختر اردوان و زادن شاپور
  
بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و شصت و هشتم داستانهای شاهنامه

اي فرزند! گفتيم، اردوان را دو نيمه كردند، هر گردنكشي را خدمتگذار شهر و دياري و آن زمان اردشير دختر اردوان را به زني گرفت. تا مكان گنج هاي اردوان را از او بپرسد. از فرزندان اردوان دو پسر به هند گريخته بودند كه در رنج و سختي روزگار مي گذرانيدند. دو پسر نيز با چشمي گريان و دلي پر خون در زندان اردشير بودند
بهمن زماني كه از برابر اردشير گريخت به هند رفت در آنجا شنيد خواهرش به همسري قاتل پدرشان درآمده است. اين بود كه مردي عاقل و دانا را نزد خواهر فرستاد و در پنهان به او پاره زهر هلاهل داد و گفت: به خواهرم حالي كن كه از دشمن اين مهرباني مجوي پدرمان را از ميان دو نيمه كرد، دو برادرت درهند به بيگانگي زندگي مي كنند و دو برادر ديگر تو زنداني شاه هستند و اينك از ما بريده و بكشنده پدرمان مهر بسته اي، پسندد چنين كردگار سپهر؟
اينك اگر دل با ما داري زهر هلاهل هندي برايت فرستادم تا آن را به اردشير بخوراني و انتقام پدر و برادر و خاندان خود را بگيري. روزها گذشت تا فرستاده به ايوان اردشير رسيد. شب هنگام بود كه دختر اردوان را يافت و همه داستاني را كه بهمن گفته بود برايش تعريف كرد. دل خواهر بر برادر سوخت؛ زهر را از آن مرد گرفت و گفت به كار خواهد برد و فرستاده با اميد بازگشت
روزي از روزها اردشير به شكار گور رفت. نيمه روز بود كه خسته از شكار بازآمد و از راه شكارگاه به خانه دختر اردوان رفت. خبر دادند كه اردشير مي آيد. دختر به زيبايي خود را آراست و اردشير را استقبال كرد. جامي از ياقوت زرد پر از شكر و گلاب آميخته با آب براي او آماده ساخت و در آخرين لحظه زهر هلاهل را با آن مخلوط كرد
اردشير جام را گرفت، چون خواست بنوشد از دستش فرو افتاد و جام بشكست. زن از ترس بر خود لرزيد و دلش گويي بر دو نيمه شد. اردشير لرزش او را فهميد و دستور داد تا چهار مرغ خانگي آوردند. مرغ ها را بر زمين نهادند، تا بر زمين نوك زدند و آن آب زهر بر دهانشان رسيد جا به جا بمردند. اردشير دستور داد تا موبد حاضر شد، وزير شاه آمد
اردشير پرسيد: اگر كسي را آنقدر نوازش كني كه مست شود و به جن تو دست درازي كند چه مجازاتي در خور اوست به ويژه كه آن را خود كرده باشد. موبد گفت: هر كس اين چنين بر جان تو قصد كند: سر پر گناهش ببايد بريد، كسي پند گويد نبايد شنيد
اردشير گفت: اينك دختر اردوان را سزا بده. موبد دست دختر اردوان را گرفت و از ايوان بيرون برد. دختر با تني لرزان و دلي پر گناه همراه او رفت و در راه به موبد گفت اي مرد دانا جهان از تو هم چون من خواهد گذشت اگر از كشتن من ناگزير هستي. سخني با تو دارم، يكي كودكي دارم از اردشير. اگر من سزايم خون ريختن است يا زدار بلند اندر آويختن صبر كن تا اين كودك به جهان آيد پس از آن هرچه خواهي بكن
موبد گفت: اين كاري نيست كه من به تنهايي انجام دهم. اين بود كه از راه رفته بازگشت و تمام سخنان دختر را به اردشير گفت: اردشير خشمگين شد و گفت: ز او هيچ مشنو سخن، بدان سان كه فرمانت دادم بكن. موبد با تلخي بازگشت و با خود گفت: اردشير پسري ندارد شايد كه اين كودك پسر شود. بهتر است از كشتن دختر اردوان چشم بپوشم شايد بتوانم اردشير را از حكمي كه داده پشيمان كنم
چون كودك به جهان آمد و اردشير هم راضي نشد آن وقت به دستور شاه عمل خواهم كرد
دختر اردوان را به خانه خود آورد و چون فرزند خويش او را پرورش داد و به همسر خود گفت راضي نيستم هيچ كس اين دختر را ببيند. بعد انديشه كرد بلكه فردا دشمن بگويد كه اين كودك از من است. زيرا گمان بد و نيك با هر كس است بايد چاره بسازم كه بدگوي حرفي براي گفتن نداشته باشد. پس بجايي رفت و بر بدن خود علامتي نهاد و راز آن را در ظرفي در بسته قرار داد مهر كرد، نزد اردشير آورد و گفت امر كن تا خزانه دار به همين روز و تاريخ اين راز را در خزانه بگذارد
خلاصه دختر اردوان در زمان معين پسري آورد كه موبد او را شاپور نام نهاد
شاپور هفت سال پنهان بود. تا روزي از روزها كه به هنگام صبح وزير نزد اردشير آمد. شاه را گريان ديد، بدو گفت: شاها انوشه بذي تو هرچه خواستي جهان بتو داد، سرزمينت آباد شد، زمين هفت كشور بشاهي تراست. اكنون كه روز شادي است گريه مي كني
اردشير گفت: پنجاه و يك سال از عمر من مي گذرد، مويم چون كافور سفيد شده. اكنون بايد پسري مي داشتم كه نيرو ده و راهنماي من باشد. صد حيف كه پس از من آنچه دارم به بيگانه خواهد رسيد. موبد به دل گفت: بيدار مرد كهن كه آمد كنون روزگار سخن- پس لب به سخن گشود و چنين گفت: اي بزرگوار اگر بدانم كه به جان در امان خواهم بود من اين رنج را از دل تو برخواهم داشت    
اردشير گفت: اي خردمند مرد چرا از بيم جان رنجه شوي. وزير گفت: اي شاه روشن دل، هفت سال پيش از اين رازي سربسته و دربسته دادم تا در گنج خانه بگذارند. دستور بده تا آن را بياورند. اردشير گفت آن را آوردند. اردشير پرسيد: در اين بسته چه نهاده اي و درون آن چيست
موبد بدو گفت: آن رازي بزرگ است كه ترا اميدوار خواهد كرد و بر كسي بدگمان نخواهي شد. چون دختر اردوان را به من سپردي فرزندي در شكم داشت، از خداوند ترسيدم و او را نكشتم. وظيفه خدايي خود را به انجام رسانيدم و رازي به تو سپردم كه كسي نتواند بر من تهمتي بزند. اكنون هفت سال است كه پسر تو نزد من است
او را شاپور نام نهادم. مادرش نيز زنده است و فرزند را راهنمايي مي كند. اردشير از موبد تشكر كرد و گفت: اي وزير برو و صد پسر همسال او را در شهر جست و جو و جمع كن. همه را بدون ذره اي بيش يا كم يك جور لباس بپوشان و به ايشان گوي و چوگان بده تا در دشت و ميدان بازي كنند. هر كدام از آنها كه فرزند من باشد مهر او در دل من خواهد جنبيد. وزير بيرون رفت و روز ديگر كودكان را با يك جامه و آرايش نزد اردشير برد
چون گوي زدن آغاز كردند شاپور از همه چالاكتر بود. اردشير نيز به ميدان آمد و شاپور را در ميان ايشان شناخت و دلش به فرزندي او گواهي داد
اردشير به يكي از همراهان گفت برو گوي ايشان را بگير ببينم چه مي كنند. آن كس كه نترسد و گوي را پيش آمده و ببرد، به وي بي گمان پاك فرزند من. مرد رفت گوي را ببرد و پيش پاي اردشير انداخت. كودكان دويدند تا گوي را ببرند اما چون برابر اردشير رسيدند بر جاي خود ايستادند. شاپور در پي ايشان رسيد نگاهي كرد پيش آمد و گوي را ربود و همراه برد. چون از پيش اردشير دور شد، گوي را به كودكان داد
اردشير از شادي بار ديگر گويي جوان شد. شاپور را نزد او آوردند، فرزند را در بر گرفت. خدا را شكر گفت و دستور داد كاخي براي او آماده كردند و آن قدر گوهر و دينار و ياقوت بر سر شاپور ريختند كه سرش در زير آنها ناپيدا شد وزير را نيز زر و گوهر فراوان دادند و آنقدر اردشير به او بخشيد كه شد كاخ و ايوانش آراسته. بعد فرمان داد تا دختر اردوان را آوردند. اردشير گناه او را بخشيد و به مشكوي خود فرستاد
براي شاپور معلم آوردند. نوشتن پهلوي آموخت. جنگاور شد و اردشير فرمان داد تا سكه تازه زدند؛ يك روي آن با نام شاه اردشير، به روي دگر نام فرخ وزير. آن وزير كه نامش گرانمايه بود گنجي را كه داشت بدرويشان بخشيد چه درآمد او براي
زندگاني اش كافي بود. همچنين خارستاني را انتخاب كرد و دستور داد تا در آن شهري خرم ساختند به نام گندي شاپور كه از بزرگترين مراكز علمي جهان شد و قرنها و قرنها باقي بود و امروز جندي شاپور خوزستان است

[ پنج شنبه 6 تير 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 6, ] [ 17:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1535

داستان شماره 1535


يادی از اشكانيان داستان پديد آمدن خاندان ساسانی ( سه


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و شصت و هفتم داستانهای شاهنامه

آن كودك را اردشير نام كردند و اين همان كس است كه در تاريخ به نام اردشير بابكان
اردشير كم كم جواني دانا، جنگاور و شيردل شد. به اردوان خبر دادند بابك را نوه اي آمده كه در فرهنگ و دانش نظير ندارد. در بزم چون ناهيد و در رزم چون شيري است ژيان
اردوان نامه اي به بابك نوشت و به دست پهلواني داده نزد بابك فرستاد و نوشت: شنيده ام كه فرزند تو اردشير سواري دلير است و مردي گوينده. چو اين نامه را خواندي او را نزد من بفرست تا ميان يلان سرفرازش كنم. چون نزد ما آيد او را مانند فرزند خود دوست خواهم داشت. چون نامه به پايان رسيد بابك از اينكه اردشير از نزد او مي رود دور مي شود، از غم نديدن او گريست
نامه را نزد اردشير فرستاد و پيغام داد كه هيچ راهي ندارم جز اينكه تو را بفرستم و هم امروز نامه نزد اردوان مي نويسم و اعلام مي كنم كه دل و ديده و جوان دلاور خود را نزد شما فرستادم و تو با او چنان رفتار كن كه از پادشاهان سزاوار است
بابك چيزي از اردشير دريغ نكرد و هديه هاي فراوان براي اردوان فرستاد
القصه اردشير نزد اردوان رفت، اردوان به او محبت كرد، جاي درخور داد و كارگران و خدمتكاران فرستاد. اردشير نيز هديه هاي بابك را به اردوان پيشكش كرد
اردوان فرزندي داشت به واقع شاهزاده: تن به كار نمي داد و هميشه در گردش و شكار بود دستور او پسرش و اردشير با هم يكي شدند. مدتي گذشت تا اينكه روزي در شكارگاه پسر اردوان و اردشير از ياران جدا ماندند
اين را بگويم! اردوان چهار پسر داشت كه هر يك در آرزوي شاهي بودند و با هم رقيب. ناگاه از ميان دشت دو گورخر به سوي دو شاهزاده آمدند. آنها هم هي بر اسب زدند و اردشير از فرزند اردوان پيشي گرفت. چون نزديك گور رسيد با تير گور نر را شكار كرد. تيري از بدن گور رد شد و پيكان و پر آن نيز بر زمين نشست. اردوان در همان زمان نزد دو شاهزاده رسيد و بر بازوي آن كس كه چنان تير انداخته بود آفرين گفت
اردشير گفت: اين گور را من به يك تير شكار كردم. پسر اردوان گفت: اين گور را من شكار كرده ام و اكنون عقب جفت آن مي گردم. اردشير گفت: بيابان فراخ است، گور هم فراوان و تير هم در دست، اگر تو اين را شكار كرده اي يكي ديگر هم شكار كن، دروغ گفتن براي پهلوانان و مردمان آزاده گناهي بزرگ است
اردوان خشمگين شد، بر اردشير فرياد زد و گفت اين گناه من است كه تو را با خود به بزم و شكار مي برم. اكنون كارت بجايي رسيده كه بر فرزند من هم مي تازي
اكنون برو در طويله اسب ها و در آنجا خدمت كن. اردشير با چشمي گريان به طويله رفت و نامه به بابك نوشت و همه چيز را ياد كرد. چون نامه به بابك رسيد با هيچ كس سخن نگفت اما دلش پر رنج شد. نامه اي به اردشير نوشت و گفت تو بدي كردي و آنچه اردوان كرد به علت دشمني نبود. اكنون كاري كن تا از تو دوباره خشنود شود. ده هزار دينار برايت فرستادم هر وقت تمام شد دوباره برايت خواهم فرستاد. نامه و پول را به مردي جهانديده سپرد تا به اردشير برساند
روزي گذشت، نامه به اردشير رسيد و از خواندن آن خوشحال شد. نزديك طويله اسب ها خانه اي گرفت كه در خور او نبود ولي جاي زندگي مي شد. خانه را آماده كرد، پوشيدني و خوردني فراهم آورد و شب و روز

خوردن بدي كار او
مي و جام و رامشگران يار او

اردوان كاخي داشت بلند، ديوار به ديوار سرار اردشير. در آن كاخ ميان كنيزكان بسيار بنده اي داشت بسيار زيبا، رعنا و خوش زبان به نام گلنار
گلنار مانند وزير اردوان بود: تمام كليد گنج ها را داشت و اردوان او را بسيار احترام مي كرد و دوست مي داشت
روزي از روزها گلنار بر بام خانه رفت. اين سو و آن سو و آن سو نگاه كرد در سراي همسايه جواني را ديد خندان لب با قامتي درشت و زيبا، چند بار نگاه كرد، جوان در دل ماه شد جايگير. گلنار از بام به خانه آمد، صبر كرد تا روز به پايان رسيد. از شب هم يك نيمه گذشت. از بستر بلند شد، لباس رفتن پوشيد و كمندي بر كنگره كاخ استوار كرد
چند گره زد، دست به آن گرفت و به گستاخي از ديوار به سراي اردشير فرو آمد و خرامان نزد اردشير رفت. بوي مشك و عنبر اتاق را پر كرد. اردشير سر از بالين بلند كرد، گلنار پيش رفت و اردشير چو بيدار شد بر رو و موي او نگاه كرد و به او گفت تو كيستي؟ گلنار چنين داد پاسخ

كه من بنده ام
دل و جان بميل تو آكنده ام

گنج شاه اردوان نزد من است. اگر مرا مي پذيري بنده توام، هر زمان كه بخواهي نزد تو مي آيم. نزديك بامداد گلنار از راه همان كمند بر بام شد و به خانه رفت
ديري نگذشت خبر آوردند كه بابك درگذشت. چون اردوان آگاه شد پسر بزرگ خود را پادشاه پارس كرد. اردشير جهان در چشمش تيره شد و در انديشه آن رفت كه چگونه به سوي پارس بگريزد. اتفاقاً در آن روزها اردوان اخترشناسان را خواسته بود تا بگويند گردش روزگار از اين پس به سود چه كس خواهد بود. در ايوان گلنار اخترشناسان اخترشماري كردند. سه روز گذشت طالع اردوان محاسبه شد و گلنار هم سخن ايشان را شنيد. پس از سه روز زماني كه سه پاس از شب گذشت و اخترشناسان كارشان به پايان رسيد و براي پاسخ نزد اردوان رفتند كنيزك نزد اردشير باز آمد
اخترشناسان به اردوان گفتند: در سال هايي كه چندان دور نيست غمي بر دل تو خواهد نشست، بنده اي از سروري خواهد گريخت، مردي پهلوان از نژادي كهن است كه شهرياري بزرگ خواهد شد. اردوان دلش پر غم شد و ندانست آن كس كيست   
اما بشنو از كنيزك. چون نزد اردشير رفت، اردشير فرياد كشيد كجا بودي، يك روز نمي تواني از اردوان دور باشي. كنيزك گفت: اخترشناسان در كاخ من بودند و آينده اردوان را چنين بيان كردند. انديشه فرار در دل اردشير بيشتر زبانه زد و به كنيزك گفت: اگر من به سوي پارس روانه شوم تو با من خواهي آمد يا نزد اردوان مي مانی

اگر با من آيي توانگر شوي
همان بر سر كشور افسر شوي
گلنار گفت: من بنده ام
نباشم جدا از تو تا زنده ام

اردشير گفت: پس فردا خواهيم رفت. گلنار به خانه رفت. در گنج ها باز كرد و هر گوهر ارزنده اي كه يافت برگزيد و آنقدر صبر كرد تا شب در رسيد و اردوان به خواب رفت. گنار تن و جان خود را بر كف گرفت و نزد اردشير آمد. اردشير را ديد كه جامي از مي به دست دارد و نگهبانان اسب ها نيز همه مست و خفته اند و دو اسب تيزرو و گرانمايه زين و برگ شده در كنار آخور علف مي خوردند. اردشير چون گلنار را ديد جام را بر زمين نهاد، دهانه اسب ها را گرفت، خفتان پوشيد، تيغ بر دست بر يك اسب و گلنار بر اسب ديگر نشسته برفتند يكبارگي. ديري نگذشت كه هر دو در راه پارس اسب مي تاختند
اما بشنو از اردوان. او هر بامداد چشم بر روي گلنار مي گشود و آن را به فال نيك مي گرفت و گمان مي كرد اگر گلنار را نبيند تا شب رنجي به او خواهد رسيد. فرداي آن شب كه گلنار و اردشير به سوي پارس گريختند، اردوان چون از خواب بلند شد كنيزك نيامد به بالين او، خشمناك شد فرياد زد و گلنار را خواست. سالار بار نزد اردوان آمد و گفت بزرگان كشور و پهلوانان بر در ايستاده اند. اردوان از غلامان و كنيزان پرسيد چه شده است كه امروز گلنار به رسم گذشته نزد من نيامده، مگر از من دلگيري دارد. در همين سخن بود كه وزير او وارد شد و خبر داد كه شب گذشته اردشير بدون خبر گريخته و دو اسب تيزرو شاه را نيز به همراه برده است
اردوان دانست كه گلنار با اردشير گريخته اين بود كه دستور داد تا سپاهيان دنبال آن دو تن بتازند و ايشان را بگيرند و خود نيز پاي بر اسب نهاد و به دنبال آنها رفت. در راه گروهي از مردم را ديد نزدشان رفت و پرسيد، شب پيش صداي پاي اسب نشنيديد
گفتند: چرا، دو تن را ديديم كه يكي بر اسب سياه و ديگري بر اسب خنگ سوار بودند. بدنبال يكي از ايشان قوچي كوهي چون اسب مي دويد. اردوان از وزير خود پرسيد قوچ كوهي چرا؟ وزير گفت: آن قوچ كوهي بخت او و فره ايزدي است. اگر آن قوچ به اردشير برسد كار مشكل خواهد شد. بعد از كمي استراحت دوباره اردشير را دنبال كردند
اما بشنو از اردشير. آنقدر اسب تاخت كه خسته شد. چون به بلندي رسيد در برابر چشمه و آبگيري پيدا شد. اردشير به گلنار گفت: خسته شديم برويم كنار چشمه قدري استراحت كنيم تا اسب ها نيز استراحت كنند. هر دو اسب را به سوي چشمه راندند. اردشير مي خواست فرود آيد كه چشمش به دو مرد جوان افتاد كه در كنار چشمه ايستاده بودند. جوانان فرياد كردند، اي جوانمرد زود حركت كن تو از دست اژدها راحت شدي ولي فرود نيا و به سوي مقصدي كه داري اسب بتاز
اردشير از اسب پياده نشد و به گلنار گفت بايد برويم. هر دو هي بر اسب زدند و ديري نگذشت كه چشمه را پشت سر نهادند
اردوان از پي ايشان همچون باد اسب مي تاخت. نيم از روز گذشته بود كه اردوان روستايي آباد را به نظر آورد. پيش رفت، مردم روستا دورش جمع شدند. از مردم پرسيدند دو سوار كه از اينجا مي گذشتند كي رد شدند، مردي پاسخ داد شب هنگام كه خورشيد به زردي گراييد دو تن سوار بر اسب پر از گرد و خاك با دهاني خشك از اينجا گذشتند. در پشت يكي از ايشان يك قوچ كوهي كه هرگز نديده بوديم نشسته بود. وزير اردوان چون اين سخن شنيد گفت: بهتر است كه هم اكنون به جاي خود باز گرديم. سپاه را آماده كنيم و منتظر جنگ باشيم. زيرا بخت اردشير به او رسيد و بر دوش او نشست و از اين تاختن باد باشد به دست
نامه اي به بهمن پسرت بنويس و نشانيهاي لازم را بده بلكه او قبل از آنكه اردشير بتواند از بخت خود بهره بگيرد كارش را پايان دهد. اردوان غمگين شد، به آن دهستان فرود آمد و فردا صبح سپاه را دستور بازگشت داد. در شبي تيره به شهر ري وارد شد و همان شب نامه اي به بهمن نوشت و افزود كه اردشير از ما گريخت و به سوي پارس حركت كرد اما تو، مگو اين سخن با كس اندر جهان
بشنو از اردشير كه همچنان اسب مي تاخت تا به كنار دريا رسيد. چنان پر آب كه گذشتن از آن مشكل بود؛ نخست خدا را به ياري خواند و سراغ كشتيبانان رفت و با يكي از آنها سخن گفت. قايقران پير اردشير را خوب برانداز كرد و از شكل اردشير و بزرگي او شادمان شد و اردشير را از آب گذرانيد
آن سوي رود خبر دادند كه اردشير آمده، ديري نگذشت كه هر كس كه در اصطخر هوادار بابك بود و هر كس كه از خاندان داراب شمرده مي شد به سوي اردشير حركت كرد. مردم از دريا و كوه گروه گروه نزد اردشير رفتند. چون مردم جمع شدند اردشير گفت: اي مردم، اي نامداران و اي دانايان ميان شما هيچ كس نيست كه نداند اسكندر بدنهاد چه پستي ها كه در ايران كرد؛ هر دانايي را از ميان برد، پدران ما را يك به يك كشت، اگر جهان را گرفت به بيداد بود و چون بيداد دوام ندارد، قلمروش قطعه قطعه شد.
مي دانيد من از فرزندان اسفنديار هستم و امروز كه اردوان بر ما حكومت مي كند، همان را ظلم و ستم را مي پيمايد. اگر با من يار باشيد اين تاج وتخت را به هيچ كس باقي نخواهم گذارد. اينك پاسخ من را به آوازي بلند بدهيد. آيا مرا ياري مي كنيد؟
تمام كساني كه گرد آمده بودند از جا بلند شدند و گفتند كه از ياران بابك هستيم، تو را ترك نخواهيم كرد و خاندان دارا كه ساسانيان باشند نيز تن و جان خودشان را به تو مي سپارند، اينك فرمان بده تا چه بايد بكنيم. اردشير از سخن ايشان خوشحال شد. دستور داد تا همانجا شهري برپا كنند. مؤبدي با اردشير گفت: نخست بايد پارس را از آن خود كنيم و پس از آن عازم جنگ با اردوان شويم. زيرا اردوان بزرگترين شاه اين دوران است و اگر بتواني او را از جاي خود تكان دهي كس ديگري نخواهد توانست با تو دشمني كند 
چون صبح شد اردشير لشكر به سوي اصطخر راند. خبر به بهمن رسيد كه اردشير روانۀ اصطخر شده است. بي درنگ دستور داد تا سپاه آماده جنگ شود. در پارس مردي نامدار بود به نام تباك، دانا دل با لشكري فراوان. اين تباك پادشاه شهر جهرم بود و هفت پسر داشت. فردا صبح تباك با سپاه خود از جهرم به سوي اردشير رفت. چشمش كه بر اردشير افتاد از اسب به زير آمد و پاي او را بوسيد و اردشير نيز به او محبت فراوان كرد
اردشير از آمدن تباك دلش پرترس و باك شد و تصور كرد آمدن تباك نزد او آن هم با سپاه فراوان بدون خطر نخواهد بود. تباك جهانديده و بيدار دل انديشه اردشير را فهميد اين بود كه اوستا در دست نزد اردشير آمد و گفت: جان من در گرو اين سوگند است كه در دلم براي تو جز نيكي نمي خواهم و به اوستا سوگند مي خورم كه چون از آمدن تو آگاه شدم از شاه اردوان سير شده و به سوي تو آمدم. اردشير از سخنان تباك دلش آسوده شد و او را چون پدري عزيز نگاه داشت
فردا سپاهيان را شماره كردند، پنجاه هزار نفري مي شدند. اردشير دليران و پهلوانان را يك به يك شناسايي كرد

چون سپاه آماده شد
سوي بهمن اردوان شد به جنگ

دو سپاه برابر هم رسيدند. در نخستين برخورد، گريزان شد بهمن اردوان. اردشير به دنبال او تاخت تا به شهر اصطخر رسيد. به اردوان خبر دادند كه بهمن از برابر اردشير گريخته. اردوان دستور داد سپاهي بزرگ آماده كردند و آنها را روانه جنگ با اردشير كرد.
در ميدان جنگ پهلواني به نام خراد پس از چهل روز جنگ اردوان را در ميدان به دست آورد. خراد، اردوان را گرفت. طناب و دهانه اي بر سر و گردنش بست و او را به دنبال خود كشيد و نزد اردشير برد. اردشير دستور داد تا اردوان را از ميان به دو نيم كردند

چنين است كردار اين چرخ پير
چه با اردوان و چه با اردشير

دو فرزند اردوان نيز اسير شدند و پايشان را به بند بستند و زنداني كردند. دو فرزند ديگرش از ميدان گريختند و به هند پناه بردند تا چه كس داستان ايشان را بنويسد
پس از جنگ اردشير دستور داد تباك تن اردوان را از خون پاك كند، بشويد و دخمه اي شاهانه برايش فراهم آورد. لباسي از ديبا بر تنش كردند، تاجي از كافور بر سرش نهادند و در دخمه كردند. تباك آن گاه نزد اردشير آمد و گفت. اردوان دختري دارد زيبا و اصيل اگر اجازه دهي آن دختر را براي تو بخواهيم. نه تنها زني شايسته است بلكه تاج و گنج اردوان را كه سال ها با رنج گردآورده بود مالك خواهي شد
اردشير در همان ساعت از دختر اردوان خواستگاري كرد. پس از دو ماه از پارس به سوي ري آمد، كاخ و باغ بزرگي در راه ساخت كه اكنون گرانمايه دهقان پير، همي خواندش خره اردشير. در آن باغ چشمه اي بس بزرگ بود. از آن چشمه جوي هاي فراوان كندند، آتشكده ساختند باغ و ميدانش را بزرگ كردند و به روايتي شهر زور ناميده شد
اي فرزند! به روايت شاهنامه ساسانيان چنين به حكومت رسيدند و ملوك الطوايف را از ميان بردند. داناي طوس مي گويد اسكندر ايران را بخش بخش كرد تا حكومت متمركز به وجود نيايد تا مزاحم يونان يا به قول او روم نشود .اما نيروهايي در اين نقطه باقي ماند كه بتواند از هجوم اقوام وحشي آسياي ميانه به سوي مغرب جلوگيري كند
شاهنامه از سرزمين ها و نژادهاي فراوان سخن مي گويد كه آن زمان در مكان فعلي خود ساكن نبوده اند و اين موضوع پژوهشي است كه درباره جغرافياي دوران اساطير خواهيم آورد، مانند كردان، ارمنيان، بلغارها، سقلابي ها، قاجارها، هندي ها، كوشاني ها، سگزي ها، گرگساران، تورانيان و مانند آن
القصه اردشير با كردان جنگيد، نخست پيروز نشد اما بار ديگر كارشان را يكسره كرد و ايشان را مطيع حكومت مركزي. بعد داستان هفتواد پيش آمد و در پي آن در شهر تيسفون كه بغداد در كنار آن بود تاج بر سر نهاد و چهل سال و دو ماه پادشاهي كرد و نخستين كسي بود كه كارنامه نوشت و پس از او ديگر بزرگان و شاهان نيز كارنامه نوشتند و همان كارنامه ها بود كه دستمايه داناي طوس در سرودن شاهنامه شد

[ پنج شنبه 5 تير 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 6, ] [ 20:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1534

داستان شماره 1534


يادی از اشكانيان داستان پديد آمدن خاندان ساسانی (  دو


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و شصت و ششم داستانهای شاهنامه   

سخن بگو تا بدانند پس از اسكندر چه شد
اي فرزند! چنين گفت گوينده دهقان چاچ. پس از شكست دارا و پيروزي اسكندر كسي از ايرانيان صاحب تخت نشد
فرزندان آرش كمانگير و آنها كه از نسل فريدون بودند در هر گوشه اي از ايران زمين اندكي از كشور را گرفتند و به نام شاه بر تخت نشستند. آن شاهان را، ملوك الطوايف خواندند

به اين ترتيب بگذشت سالي دويست
تو گفتي كه اندر جهان شاه نيست

و جهان و مردم آرامشي يافتند چه خلق جهان نه با هم دشمن اند و نه جنگي دارند و جنگ خوي سيرناپذير ايران و شاهان بود
خلاصه در آن دوران برآسود كه يك چند روي زمين شاهان نبودند، كشتار و جهانخوارگي تعطيل شده بود. اسكندر نيز آن شيوه را مي پسنديد و مي دانست اگر ايران از ميان برود به سود او خواهد بود زيرا اگر ايراني قدرتمند موجود مي شد يونان و روم هر دو در خطر بودند. پس بزرگان يونان نيز انديشه كردند و اسكندر كوشيد تا حكومت مركزي در ايران ايجاد نشود، چه تا روم آباد ماند به جاي. پس از حاكمان يوناني كه رنگ ايراني گرفتند مردي از نژاد قباد به نام اشك به حكومت رسيد و در پي او شاپور، گودرز، بيژن، نرسي، هورمزد و آرش به حكومت رسيدند به ياد نخستين خود نام اشك را بر خود نهادند
آخرين ايشان اردوان مردي خردمند و دانا بود. عادل و بخشنده و به همين جهات ورا خواندند اردوان بزرگ- كه از ميش بگسست چنگال گرگ
سرزمين او شيراز و اصفهان بود. از سوي ديگر مردي به نام بابك در شهر اصطخر حكومت مي كرد او نيز شاه بود اما، چو كوتاه شد شاخ هم بيخشان- نگويد جهان ديده تاريخشان

از ايشان جز از نام نشنيده ام
نه در نامه خسروان ديده ام   
 
چون دارا در جنگ كشته شد دشمنان، روز تمام خاندان او را سياه كردند. فقط پسري از او به جا ماند خردمند و جنگي به نام ساسان
ساسان چون شاهد مرگ پدر و پيروزي يونانيان بود از چنگ سپاه اسكندر گريخت. به هند رفت و آنجا ماند تا در سختي درگذشت. از ساسان كودكي به جاي ماند كه پدر نامش را ساسان نهاد. چهار نسل ديگر نام نخستين پسر را ساسان نهادند. شباني پيشه كردند، سارواني نمودند، كار كردند و رنج بردند و آخرين ايشان سوي بابك رفت و شبان بابك را ديد. به او گفت: كارگر روزمزد مي خواهي، اگر مي خواهي مرا بپذير كه زندگانيم به سختي مي گذرد. شبان گله ساسان او را به روزمزدي گرفت. ساسان با رنج فراوان و با صداقت تمام كار مي كرد و چنان در كار خود موفق بود كه بابك او را رئيس شبانان خود كرد
شبي از شب ها كه بابك خفته بود در خواب ديد ساسان بر پيلي غران نشسته تيغ هندي به دست گرفته از هر گروه مردمان نزد او مي روند و در برابرش بر خاك مي افتند. بابك كه مردي هوشيار بود آن خواب در روحش جاي گرفت. شب ديگر كه به خواب رفت، خواب شب گذشته را در ياد داشت اما باز هم نيمه شب در خواب ديد كه سه موبد هر يك آتشي فروزان به دست گرفته و مي برند. در خواب دانست آذر گشسب، خرداد و بهرام هستند

هر سه آتشي نزد ساسان فروزان ماندند و بر هر آتشي عود و اسپند مي سوختند. بابك از انديشه بيدار شد، دل و جانش را غمي سخت فرا گرفت و چون فرداي خورشيد سر زد آن كسان را كه در تعبير خواب دانا بودند در ايوان خود انجمن كرد و خود بابك آغاز سخن كرد و تمام خواب را برايشان باز گفت. دانايان چين گفتند: كسي كه او را به خواب ديده اي شاهي بزرگ مي شود و اگر خود او نباشد فرزند او چنان خواهد شد
بابك از شنيدن آن سخن شاد شد و به هر كدام هديه اي داد و گفت: رئيس شبانان را كه همان ساسان باشد نزد او بفرستند. ساسان همچنان گليم پوشيده با دلي ترسان نزد بابك رفت. بابك همه را از ايوان خود بيرون راند، ساسان را نزد خود نشانيد و اصل و نژادش را پرسيد. ساسان ترسيد و پاسخي نگفت. بابك دوباره پرسيد. ساسان گفت: شبان را به جان گروهي زينهار و بر جان خويش نترسم سخن خواهم گفت، اينك دست من را بگير، سوگند ياد كن و با من پيمان ببند كه چون دانستي به من بدي نكني. آنگاه همه چيز را خواهم گفت. بابك به يزدان پاك سوگند خورد كه هرگز گزندي بر ساسان نرساند و در شادي دل او بكوشد  
ساسان چنين آغاز سخن كرد: اي بابك من نبيره شاه اردشير و فرزند اسفنديار، يادگار گشتاسبم. خاندان من از اسكندر گريختند و به هند رفتند. من چهارمين نسل از نخستين ساسان فرزند اردشير يا بهمن هستم. بابك چون آن سخنان را شنيد از شوق بگريست كه خداوند آن چشم روشن را در خواب به او داده است
پس ساسان را به گرمابه فرستادند، جامه پهلوي دادند و چون بيرون آمد در كاخي شايسته خانه كرد؛ غلامان و كنيزان برايش فرستادند و بابك از گنج و در و گوهر بي نيازش كرد و در همان روزها دختر خود را به او داد

چو نه ماه بگذشت از آن خوبچهر
يكي كودك آمد چو تابنده مهر

[ پنج شنبه 4 تير 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 6, ] [ 17:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1533

داستان شماره 1533


يادی از اشكانيان داستان پديد آمدن خاندان ساسانی ( یک


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد شصت و پنجم داستانهای شاهنامه 

اي فرزند! مي داني چون اسكندر از ايران رفت يكي از سردارانش به نام سلوكوس نيلاتور در ايران ماند و حكومت را در دست گرفت
سالها گذشت تا ايرانيان آن خارجيان را راندند، حكومت سلوكيد را از ميان بردند و حكومت اشكانيان را بر جاي آن مستقر كردند و چون دوران اشكانيان به پايان رسيد بار ديگر حكومتي متمركز در ايران زمين به وجود آمد و آيين خداپرستي ريشه گرفت
آن زمان آيين زرتشت و در كنار آن آيين مسيح نزد مردم ايران مورد توجه بود و قرنها ملتي يگانه پرست و دانشمند و آگاه در اين سرزمين زيست. تا به دوران رسول خدا محمد مصطفي (ص) خواهيم رسيد
اي نور چشم، داناي طوس افسانه آغاز ساسانيان را چنين بيان مي كند. بد نيست گلايه فردوسي را نيز برايتان بگويم. درد دلي از پيري دانشمند وطن خواه اما بيمار و فقير كه تمام جان و جوانيش را در حفظ تاريخ اين مرز و بوم دستمايه كرده است
او با وجود آنكه از بزرگان و شاهان ناسپاس به جاي گنج هميشه رنج ديده بود ولي حتي يك روز هم از قلم زدن و آرايش صفحه تاريخ ايران از پاي نايستاد و هر روز استوارتر از ديروز در راه بزرگي هاي اين ملت گام زد تا پايش سستي گرفت، راه رفتنش دشوار شد و دردپا به سختي آزارش داد. بيناييش كم شد و خواندن و نوشتن برايش دشوار آمد. نادار و فقير شد ولي باز مي نوشت و باز مي خواند تا امروز تو اي فرزند من بداني كه بوده اي و بفهمي كه هستي
شاهنامه صادقانه ترين تاريخي است كه در جهان نوشته شده آن هم در زمان حكومت شاهان خودكامه و ديوانه تر از كاوس و خوپسندتر از جمشيد و خونخوارتر از ضحاك. چون محمود غزنوي و سردارانش. فردوسي با نهايت صداقت سستي ها، بيهودگي ها، خونخواري ها، و تاراج ها را بيان مي كند. بي آنكه بخواهد شاهي را جز آنچه بوده است به ما بقبولاند
اي فرزند! گوش كن به درد دل ابوالقاسم فردوسي و فرياد او و فريادي كه ده قرن است پژواك آن در دماوند كوه پيچيد و تمام ايران را درنورديده و به دورترين نقطه جهان رفته، بازگشته اما كسي نشنيده است. زيرا بزرگان و شاهان در هيچ دوره اي نخواسته اند صداي ناراستي هايشان شنيده شود
الا اي برآورده چرخ بكند

چه داري بپيري مرا مستمند
چو بودم جوان برترم داشتي
بپيري مرا خوار بگذاشتي
دوتايي شد آن سرو نازان بباغ
همان تيره گشت آن فروزان چراغ   
 
داناي طوس مي گويد: در پيري به ناداري انديشيدن رنجي دشوار است؛ پشتم خميده شده، چشمانم تاري گرفته، مويم به سفيدي گراييده و چون برف بر سرم نشسته. اي آسمان
وفا و خرد نيست نزديك تو
پر از رنجم از راي تاريك تو

اي آسمان بلند اي كاش مرا به جهان نمي آوردي و نمي پروردي، يا چون مرا پرورده اي نمي آزردي- اگر چشمم ياري كند
بگويم جفاي تو ياد آورم- چون به درگاه خداوند رسم از تو مي نالم و داد خود را از تو مي ستانم
داناي طوس مي گويد اين سخنان گفتم و در فكر فرو رفتم. آسمان كه تنگدلي مرا ديد و آوايم را شنيد لب به سخن گشود و گفت

چنين است پاسخ سپهر بلند
كه اي مرد گويندۀ بيگزند
چرا بيني از من همي نيك و بد

چنين سخن از تو دانشمندي روا نيست، انديشه كن تو از آسمان بارها و بارها برتر هستي. دانش مي جويي براي خوردن، خفتن و نشستن؛ آزادي هر چه خواهي مي كني. مي تواني به راه نيك يا بد بروي اما آسمان را آزادي تو نيست. ماه و خورشيد نمي توانند دانش داشته باشند. اين گله را از آسمان مكن كه آن خود بازيچه اي است مجبور، از آن گلايه كن كه شب و روز و آيين و دين آفريد
چون چيزي را خواهد گويد «باش تو» مي شود، گويد بباش و مي ماند و اگر كسي جز اين بگويد بيهوده گفته است، اگر رازي هست بايد در بودن ها و در هستي بجويي نه در من، چون نه آغازي داشته ام نه فرجام و من فقط سپهر گردنده ام

من از آفرينش يكي بنده ام
پرستنده آفريننده ام

همه چيزم به فرمان اوست. به فرمان او مي گردم چنانكه از آغاز گفته است. و پيمان دارم كه بگردم و هرگز سر از آن پيمان كه با خداي دارم نمي تابم . و تو اي فردوسي
بيزدان گراي و بيزدان پناه
براندازه رو هرچه خواهي بخواه

فقط او كردگار سپهر و زمين و زمان است. ماه و ناهيد و مهر را او افروخت و پس از آن بر روان محمد (ص) درود فرست و بر داده خدا شاكر باش. و اكنون من سر تسليم بر فرمان خداوند نهاده ام و راضيم به رضاي او
كنون اي سراينده فرتوت مرد
سوي گاه اشكانيان بازگرد

[ پنج شنبه 3 تير 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 6, ] [ 17:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1532

داستان شماره 1532


 
داستان ذوالقرنين


بسم الله الرحمن الرحیم

 


قسمت صد و شصت و چهارم داستانهای شاهنامه

اما داستان ذوالقرنين چه بود؟
در قرآن كريم آياتي به نام ذوالقرنين آمده ( سوره كهف آيه هشتاد و دو به بعد ) كه شأن نزول آن اين است: مشركان عرب و مخالفان پيامبر اسلام به راهنمائي يهوديان و نصارا، سه مسئله از كتاب تورات براي او مطرح نمودند تا اگر جوابي درست برابر با آنچه كه نوشته و در دست داشتند شنيدند، پيامبري او را بپذيرند
سؤال اول آنها راجع به نوشته اي بنام روح بود كه بزرگترين فرشته تورات است و بعضي او را جبرئيل ميدانند و بزرگي او چنانست كه هر دو عالم و آنچه بيان هفت آسمان، زمين و فلك الافلاك است در ميان دو ابروي او جاي مي گيرد و پرسش دوم درباره اصحاب كهف و سؤال سوم قصه ذوالقرنين بود كه چگونه به مشرق و مغرب رسيد و حديث سد ياجوج و ماجوج چه بود
آنها پاسخ خود را از پيامبر شنيدند. پاسخي كه از آن در شگفت ماندند و آنگاه پيامبر از آنان پرسيد: اكنون كه پاسخ خود را مطابق با تورات شنيدند چه مي گوئيد؟ آيا ايمان آورديد؟ ولي آنها باز ايمان نياوردند و گفتند: يكي جادو توئي و ديگري موسي
ولي ذوالقرنين چه كسي بود؟ خيلي ها را ذوالقرنين دانسته اند كه بعضي از آنها معروفتر از سايرين هستند. بعضي ها گفته اند كه ذوالقرنين شمر يرعش ابن افريتس حميري است كه پادشاه يمن بود و از همانست كه در شاهنامه به نام شاه هاماوران آمده است كه كيكاوس را زنداني نمود و او را از آن جهت ذوالقرنين گفته اند كه دو گيسوي او بر شانه اش بود و از مشرق زمين به مغرب رفت و بلاد را فتح كرد و مردم را به زير فرمان خود آورد
در تفسير طبري سخن از دو ذوالقرنين به ميان آمده يكي ذوالقرنين اكبر كه معاصر حضرت ابراهيم است و خضر، مقدمه لشكر او بوده و ديگري ذوالقرنين اصغر كه اسكندر مقدوني است و سد ياجوج و ماجوج را ساخته
بعضي ها هم مي گويند اصلاً ذوالقرنين، پادشاهي معاصر حضرت ابراهيم است. بعضي ديگر معتقدند كه ذوالقرنين اول پادشاهي عادل و مردي مومن بود كه وزيرش خضر بود. ولي ذوالقرنين ثاني مردي مشترك بود كه وزيرش فيلسوف بوده
عقيده عده زيادي از مفسرين قرآن آن است كه ذوالقرنين اسكندر بن قيصر الرومي بوده است كه بفرمان خدا، قومي كافر را به دين حق خوانده و آن قوم زخمي بر نيمي از سر او زدند، بطوري كه او هلاك شد. ولي خداوند او را زنده كرد و آنان با زخمي ديگر بر نيمي ديگر از سر او زدند و خداوند باز او را زنده كرد و دو نشان بر سر او بوجود آمد. گفته مي شود كه اسكندر خود معتقد بود كه چون فرزند ژوپيتر است، خداوند دو شاخ به او عطا كرده كه نشانه تسخير جهان است و فرمان داد تا تصوير او را با دو شاخ قوچ بر سكه ها ضرب كنند
گفته مي شود لقب اسكندر از اين جهت ذوالقرنين بود كه او به دو قرن شمس، يعني محل طلوع و غروب خورشيد رسيد و بعضي مي گويند به آن جهت او را ذوالقرنين مي نامند كه شبي آفتاب را در خواب ديد و مانند اسبي بر او سوار شد
از خاور تا باختر تاخت و ديگر آنكه مي گويد اسكندر موهاي خود را در دو طرف صورت مي تابيد و بصورت دو شاخ درمي آورد. يا آنكه دو دستي شمشير مي زد يا آنكه تاجش داراي دو شاخ بود و يا آنكه دو شاخ داشت كه به معني اقتدار و عزت او بود
يا آنكه دو گوش پهن و بزرگ داشت و يا چون از طرف پدر و مادر هر دو شريف بوده يا چون دو قرن سلطنت و يا زندگي كرده و يا به دو قطب زمين رسيده
يكي ديگر از كسانيكه او را ذوالقرنين مذكور در قرآن مجيد مي دانند، كورش هخامنشي است و لقب ذوالقرنين را هم اشاره به خرابي ميدانند كه دانيال ديد و در سفر او چنين آمده است: شبي دانيال در خواب ديد كه در كنار نهراولاي، قوچي دو شاخ ايستاده بود كه با شخ هاي خود به شرق و غرب، شمال و جنوب حمله مي كرد و شاخ مي زد و كسي را ياراي مقاومت در برابر او نبود. اما ناگهان از طرف مغرب، بز نري پيدا شد كه يك شاخ بلند در ميان چشمانش داشت
او با آن قوچ در افتاد و او را نابود كرد و جبرئيل جواب دانيال را چنين تعبير كرد كه: آن قوچ دو شاخ، ملوك ماد و فارس هستند. و بز نر پادشاه يونان است كه آن ملوك را از پاي درمي آورد
ضمناً مجسمه اي در كنار نهر مرغاب در نزديكي اصطخر پايتخت قديم ايران كشف شد كه سنگ نوشته هاي در كنار آن، نام كورش را بر خود داشت. اين مجسمه مردي را مجسم مي كند كه داراي دو شاخ و دو بال است و بهمين جهت كساني كه موافق ذوالقرنين بودن كورش بودند. آن را دليلي بر صحت ادعاي خود دانستند
آنان به روياي دانيال و پيشگوئي يشعياي بني استناد مي كردند كه كورش روياي دانيال بصورت قوچ دو شاخ (ذوالقرنين) مشاهده شده بود و يشعياي بني نيز او را به شكل (عقاب مشرق) ديده بود
بعضي ها داريوش اول و بعضي ديگر نيز تن شي هوانگ امپراطور چين در قرن سوم قبل از ميلاد را ذوالقرنين مي دانند. زيرا او ديوار عظيم چين را در مقابل اقوام مغول ساخت كه گفته مي شود همان سد ياجوج و ماجوج است

[ پنج شنبه 2 تير 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 6, ] [ 17:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1531

داستان شماره 1531


پژوهشی درباره اسكندر در تاريخ ( سه


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و شصت و سوم داستانهای شاهنامه

اسكندر در سفر بازگشت، قتل و كشتار عجيبي به راه انداخت. چندين شهر را بكلي ويران كرد، عده كثيري را كشت و سرانجام با پازارگاد در تخت جمشيد رسيد و از آنجا به شوش و همدان و سپس به بابل رفت. ولي در اين شهر بيمار شد و در سال سیصد و بیست و سه قبل از ميلاد در سن سي و سه سالگي در حاليكه فقط سيزده سال پادشاهي كرده بود درگذشت
بعضي ها هم ميگويند علت مرگ او مسموميت بود. اين داستاني است كه مورخين يوناني درباره اسكندر گفته اند. در حالي كه به عقيده بسياري از دانشمندان قسمت زيادي از اين داستان ها، مسافرت ها و لشكركشي ها افسانه هايست كه راجع به اسكندر بهم بافته شده وگرنه چگونه ممكن است اسكندر ظرف چند سال با وسايل و امكانات آن زمان و با آن تعداد سپاهي كه نوشته شده، چنين مسيري را بپيمايد و در هر نقطه نيز در جنگي بزرگ شركت جويد
مخصوصاً كه در هيچ يك از تواريخ هند نيز نشاني يا دليلي از مسافرت اسكندر به آنجا وجود ندارد. اما نام اسكندر در متون باستاني ايران، مثلاً اوستا وجود ندارد ولي در متون پهلوي نام او آمده و همه جا با صفت گجستك (ملعون) همراه است و پيك اهريمن و آسيب دوزخي ايران خوانده شده. در اكثر آنها گفته شده كه اسكندر ملعون، كتاب اوستا را كه بر دوازده هزار پوست گاو نوشته شده بود سوزانيد. بدون ترديد در خداينامك پهلوي هم كه اساس سيرالملوك و شاهنام ها بوده، از اسكندر بسيار كم و بدنام برده شده   
اما در آنچه كه فردوسي راجع به اسكندر مي گويد، تناقصي آشكار وجود دارد. در اسكندرنامه فردوسي، اسكندر گاهي شاهزاده اي از نژاد كياني، مردي پاكدل و آزاده است كه بر مرگ دارا زاري مي كند، بدنبال تابوتش پياده مي رود و انتقام او را از جانوسيار و ماهيار مي گيرد و به زيارت كعبه مي رود و در تاريكي آب حيات را جستجو مي كند و با اسرافيل سخن مي گويد و بطور كلي مردي شريف و دانا و حكيم است
ولي در جائي ديگر اسكندر مانند ضحاك بيدادگر و بدانديش و محروم از بهشت خرم است. در پاسخ نامه خسرو پرويز به قيصر چنين آمده است

نخست اندر آيم ز سلم بزرگ
ز اسكندر آن كينه ور پير گرگ

و بهمين ترتيب در چند جاي ديگر فردوسي آشكارا به اسكندر ناسزا مي گويد
گفته مي شود كه اين تناقص از آنجا ناشي شده كه فردوسي در به نظم آوردن داستان اسكندر از دو يا چند ماخذ استفاده كرده كه يكي از آنها كتاب اخبار اسكندر است. سرگذشت اين كتاب چنين است كه ششصد سال پس از آنكه كاليستن بقتل رسيد و تاريخ او نيز از بين رفت، مطالبي را كه سپاهيان اسكندر در بازگشت به يونان روايت كرده بودند و داستانها و افسانه هائي كه راجع به او در هر جا ظهور كرده بود، به صورت مجموعه اي بزبان يوناني در مصر نگاشته شد كه به كاليستن نسبت داده شد ولي البته كاليستن دروغين ناميده شد
اين كتاب بعداً به زبان پهلوي ترجمه شد، سپس مطالب آن به سرياني درآمد و از آنجا به ادبيات عربي راه يافت و با روايات منصوب به ذوالقرنين آميخته شد. از عربي به همه مسلمانان و از آن جمله بار ديگر به ايران رسيد و به فارسي ترجمه شد و مورد استفاده فردوسي نيز قرار گرفت
چون فردوسي عادت داشت كه در نوشته هاي خود رعايت امانت را بنمايد هم نوشته هاي اين كتاب را كه تعريف و تمجيد از اسكندر است در نظم خود آورده و هم از روايات ايراني درباره اسكندر استفاده كرده كه او را ملعون مي ناميده اند. در اينجا بايد افزود كه در اسكندرنامه سرياني، مطالبي وجود دارد كه در اصل يوناني آن ديده نمي شود
ناچار بايد پذيرفت كه اين اضافات در جائي در حد فاصل اين دو سند به آن اضافه شده و بايد معتقد بود كه افسانه برادري اسكندر و دارا نيز در ايران، براي پوشاندن ننگ شكست ايران از مقدونيه و براي آنكه نشان داده شود كه اسكندر شخصي غريبه و دشمن نبوده كه به اين آب و خاك آمده به اصل داستان افزوده شده است

[ پنج شنبه 1 تير 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 6, ] [ 17:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد