اسلایدر

داستان شماره 1500

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1500

داستان شماره 1500

 

داستان رستم و اسفنديار


 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت صد و بیست و نهم داستانهای شاهنامه

 


  اين داستان يكي از زيباترين، بلندترين و در عين حال غم انگيزترين داستانهاي شاهنامه است. داستان جنگ دو پهلواني است كه سراسر زندگي آنها در جنگ با بدي گذشته و اكنون بر سر باورهاي خود و ارزشهايي كه بر آنها معتقدند بر روي هم شمشير كشيده اند. در پايان داستان جز غم و حسرت چيزي وجود ندارد. كسي بر كسي پيروز نشده و مرگ يكي ديگري را خوشحال نكرده. در اينجا غالب و مغلوب هر دو پيروزند زيرا هر دو به نظر خود از شرف و نيكي دفاع كرده اند
داستان با مقدمه زيبايي شرح مي شود كه در عين توصيف زيبايي هاي طبيعت خواننده را براي شنيدن سرنوشت غم انگيز قهرمانان آن آماده مي كند


كه داند كه بلبل چه گويد همي
بزير گل اندر چه جويد همي
نگه كن سحرگاه تا بشنوي
ز بلبل سخن گفتن پهلوي
همي نالد از مرگ اسفنديار
ندارد بجز ناله زو يادگار
ز آواز رستم، شب تيره ابر
بدرد دل و گوش غران هژبر
ز بلبل شنيدم يكي داستان
كه بر خواند از گفته باستان


شبانگاه اسفنديار از بزم شاه بازگشت و دلگير از رفتار پدر نزد مادرش كتايون لب به شكايت گشود:«مادر، شهريار با من بد مي كند، مرا بارها به وعده تاج و تخت به جنگ و خطر فرستاده و چون پيروز بازگشته ام، به پيمان خود وفا نكرده، من فردا آخرين سخن را با او خواهم گفت و پادشاهي را از او خواهم خواست، اگر نپذيرفت به يزدان سوگند كه به زور تخت را از او مي گيرم و بي كام او تاج بر سر مي نهم و ترا بانوي ايران مي كنم
مادر مي دانست كه گشتاسپ كسي نيست كه پادشاهي را به پسر دهد پس اندوهگين او را پند داد و گفت:«پسر رنجديده ام، اين همه افزون خواهي مكن، تو فرمانرواي خزانه و لشكر ايراني و پدرت تنها همان تاج را بر سر دارد كه آن هم


چو او بگذرد تاج و تختش تر است
بزرگي و اورنگ و بختش تر است


اسفنديار از مادر نيز رنجيد و گفت:«با زنان نبايد راز گفت و از آنها تدبير و فرمان خواست.» مادر از گفته خود پشيمان و شرمسار شد و اسفنديار تا دو روز به درگاه پدر نرفت. روز سوم گشتاسپ آگاه شد كه فرزند آرزوي تاج و تخت دارد. جاماسپ و فالگويان و ستاره شناسان را فراخواند و طالعه و آينده پسر را از آنان پرسيد
جاماسپ در زيجها نگريست و از آنچه ديده بود چين به ابرو و اشك به چشم آورد و گفت: «كاش آتش بر سرم مي باريد و نابودم مي كرد، كاش مادر مرا نمي زاد تا چنين بداختر نباشم كه آن دلاور شيرافكن را در خاك و خون ببينم. از اين پس غم است و تلخكامي
شاه اندوهگين از جاماسپ پرسيد:«اگر من تاج و تخت را به او واگذارم و او هرگز پايش به زابلستان نرسد چطور؟ آيا بد روزگار از او خواهد گشت و از اين روز شوم ايمن خواهد بود.» جاماسپ پاسخ داد:«به دانش و دليري هم با قضا و قدر نمي توان جنگيد. از چنگ اين اژدها سپهر گردان رهايي نيست. آنچه بود نيست خواهد شد و از مرگ گريزي نيست
و دل شاه از آينده شوم فرزند پر انديشه ش
د

 

 

 

[ چهار شنبه 30 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 23:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1499

داستان شماره 1499


بازگشتن اسفنديار نزد گشتاسپ


 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 


 

قسمت صد و بیست و هشتم داستانهای شاهنامه


 
اسفنديار پس از دريافت نامه تدارك بازگشت ديد، به سپاهيانش خواسته بخشيد و فرمود تا ده هزار از شتراني كه داغ ارجاسپ داشتند از كوه و دشت به دژ آوردند . در گنج ارجاسپ را گشود و بر هزار شتر بار دينار و گنج بست و سيصد شتر ديبا و تخت و كلاه به همين گونه از مشك و عنبر و گوهر و پارچه هاي زر بفت و پرنيان و جامه ازهر كدام صد شتر بار كردند و براي خواهرانش عماريه هاي مجلل آراست. دو دختر و دو خواهر و مادر گريان و نالان ارجاسپ را همراهشان كرد و به سوي ايران فرستاد. آن گاه آتش در رويين دژ افكند و ديوارهايش را فرو ريخت و از همه بر و بوم چين و توران گرد برآورد
سه پسر دلير او با سپاهشان از راه بيابان به ايران بازگشتند و اسفنديار از راه هفت خان نخجير كنان رفت تا در مرز ايران به پسران رسيد و از آن جايگاه با گنج و سپاه نزد گشتاسپ آمد
چون آگاهي بازگشت دليران رسيد، شهر را آراستند و آذين بستند و مشك و عنبر افشاندند و هوا را آكنده از بوي خوش و آواز و رود و رامشگران كردند. گشتاسپ به بزم و شادي آراست و با بزرگان لشكر و كشور، موبدان و دانايان به پيشواز شتافتند. اسفنديار چون روي پدر را ديدي شادان او را در برگرفت، بر فر او آفرين خواند كه: بي تو مباد زمان و زمين
از آنجا به كاخ شاه آمدند، در ايوان ها خان گستردند و مي خسروان در جام هاي بلور به گردش درآمد

پسر خورد با شرم ياد پدر
پدر همچنان نيز ياد پسر


گشتاسپ از اسفنديار خواست تا آنچه در هفت خان گذشته بود را باز گويد اما اسفنديار به پدر گفت:«امروز دل به بزم و مي بسپار و فردا داستان را بشنو

 

 

[ چهار شنبه 29 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 23:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد