بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت شصت و دوم داستانهای شاهنامه
بزرگان ايران چون چنين شنيدند چين به روي آوردند و در انديشه فرو رفتند ، چون كسي جنگ با ديوان را در خور نميديد و آرزو نمي كرد . اما كسي را نيز ياراي خلاف نبود. گفتند « ما كهترانيم و بفرمان شاه ايستاده ايم.» اما اندكي بعد بزرگان و سرداران ايران چون توس و كشواد و گودرز و گيو و خراد و گرگين و بهرام انجمن كردند و درسخن شاه راي زدند و بيم و ناخشنودي خود را آشكار ساختند و گفتند « اگر كي كاوس سخني را كه هنگام باده خواري گفته است دنبال كند زيان و هلاك را بر ما و بر ايران خريده است و اين مرز و بوم را به دست نيستي سپرده است ، كه جمشيد با آن فر و شكوه و با آنكه ديو و مرغ و پري در فرمانش بودند انديشه نبرد با ديوان مازندران را به دل راه نداد و فريدون كه آنهمه دانش و افسون داشت اين آرزو را در سر نپر وراند. اگر دست يافتن به ديوان مازندران به مردي و دليري و گنج و گهر بر ميامد منوچهر رزمجو بدان دست مي برد و همت خود را از آن وا نمي گرفت. اكنون بايد چاره اي انديشيد تا اين بد از ايران زمين بگردد وآسيب از ما دور شود
آمدن زال به درگاه كي كاوس
توس گفت« اي مهتران، كي كاوس از ما سخن نمي شنود. چاره آنست كه پيكي تيز تك نزد زال زر به زابل بفرستيم و او را از آنچه رفته است آگاه كنيم و ازو بخواهيم تا به در گاه بيايد و كي كاوس را از بيم انديشه اي كه در سرش افتاده آگاه كند و او را از بردن سپاه به مازندران و در افتادن با ديوان باز دارد .» چنين كردند و پيكي تندرو پيام بزرگان ايران را به زال رسانيد. زال در انديشه شد و با خود گفت «كي كاوس شاهي جوان و خود كامه است و گرم و سرد روزگار را نچشيده و جهاني به خدمت او كمر بسته و بزرگ و كوچك از بيم تيغش لرزان است . دور نيست كه سخن ما را نشنود و مرا آزرده سازد . اما شايسته نيست كه من سر از آنچه به گردن دارم بپيچم و سخن راست را نگويم. اين را نه خداوند از من مي پذيرد و نه شاه و بزرگان ايران زمين مي پسندند. پس من چنانكه دلاوران ايران خواسته اند به درگاه شاهنشاه ميروم. اگر از من سخن پذيرفت كه سود با اوست و اگر نپذيرفت و با من تيز شد مرا باكي نيست. فرزند برومندم رستم با سپاه در اينجا استوار است.» شب را پر انديشه بروز آورد و بامداد رو به درگاه كاوس گذاشت. بزرگان ايران به پيشواز او شتافتند و بر او آفرين خواندند و همگي در پي او نزد كاوس رفتند. كاوس زال را گرم پذيرفت و نزد خود بر تخت شاهي نشاند و از رنج راه و پهلوانان زابل و رستم سر افراز پرسيد. آنگاه زال سخن ساز كرد و گفت «شنيدم كه شاه آهنگ مازندران دارد. بر من سالهاي بسيار گذشته و عمري دراز نگران گردش سپهر بوده ام و شاهاني چون منوچهر و زو و نوذر و كي قباد را بندگي كرده ام. هيچيك از اين شاهان انديشه گرفتن مازندران را به خود راه نداند
كه آن خانه ديو افسونگر است
طلسمست و در بند جادو درست
مرآن بند را پيچ نتوان گشاد
مده مرد و گنج و درم را بباد
مرآن را بشمشير نتوان شكست
بگنج و بدانش نيايد بدست
سپه را بدان سو نبايد كشيد
زشاهان كس اين راي ، فرخ نديد
هر چند پهلوانان و نامداران در گاه تو همه از تو كمترند اما اينان نيز همه بنده جهان آفرين اند، شايسته نيست كه خون آنان در راه زياده جوئي بريزد . درختي كه از خون آنان برويد بري جز نفرين نخواهد داشت و آئين شاهان آنرا روا نميدارد
خود كامي كاوس
اما كاوس سري پر باد داشت. باز همان سخنان را آغاز كرد كه « من از جمشيد و فريدون و كي قباد برتر و نيرومند ترم و ديوان مازندران را بچيزي نمي شمارم و آنان همه را بشمشير از ميان برخواهم داشت و آگاهي آن به تو خواهيد رسيد . اگر تو در جنگ يار و همگام من نيستي مرا به درنگ مخوان. تو و رستم در ايران بمانيد و نگاهبان كشور باشيد.» زال بيش از اين سخن را سودمند نديد. گفت « تو شاهي و ما بندگانيم. اگر سخني گفتيم از داد جوئي و دلسوزي بود. اكنون آنچه مي دانستم گفتم و آنچه شدني است خواهد شد. تا كنون نه كسي به تدبير از مرگ جسته است و نه به پرهيز از نياز. جهان بر تو فرخنده باد . اميدم آنست كه پشيماني نبيني و چنان نشود كه پند من به يادت آيد.» آنگاه زال بزرگان ايران چون توس و گيو و گودرز را در كنار گرفت ت و بدرود كرد و رهسپار سيستان شد