اسلایدر

داستان شماره 1032

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1032

داستان شماره 1032


امیدی برای تولید ثروت


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی زنی جوان نزد شیوانا آمد و از خسیسی و ناخن خشکی شدید و بی اندازه شوهرش گله کرد. او گفت:” همسری دارم که مال و زمین فراوانی به او ارث رسیده است و مکنت و دارایی اش ورد زبان این و آن است. اما زمستان ها هیزم اجاق را از دوست و آشنا گدایی می کند و برای خوراک روزانه خانواده بدترین و ارزان ترین گندم و برنج بازار را می خرد. او فقط هنگامی که موضوع خریدن چیزی مادی و زیرقیمت واقعی باشد دست در جیب می کند و از صرف هزینه برای تحصیل فرزندان و راحتی خانواده اش دریغ می کند. موقع بیماری اعضای خانواده منتظر می ماند تا شرایط از حد بحرانی بگذرد و بقیه فامیل مخارج درمان را جمع کنند و به هنگامی که باید کار خیری انجام دهد خودش را به مریضی می زند  و یا از نظرها غایب می شود تا مبادا به خرج بیافتد. من خودم  در خانواده ای متوسط بزرگ شدم. پدرم صنعتگر است و کارگاهی کوچک دارد و هرگز به یاد ندارم که در امور ضروری خانواده سخت گیری های این چنینی به خرج داده باشد و برای انباشتن ثروت خود به هر روشی حتی گدایی و زاری دست بزند. می خواستم بدانم چرا همسر من با وجود این همه ثروت که دارد ، تا این حد خسیس و حریص و چشم تنگ است و خرج کردن پول برایش از جان دادن سخت تر است!؟
شیوانا لبخندی زد و گفت:” تو خودت پاسخ خودت را دادی! همسر تو مال و اموالش را از راه کارکردن و زحمت کشیدن کسب نکرده است. بلکه از طریق ارث و میراث به دست آورده است. او خوب می داند که امکان اینکه دوباره ارثی به او برسد وجود ندارد. چون امیدی به تولید دوباره پول ندارد از ترس ناداری و فقر از همین الان خسیسی پیشه کرده است
اما پدرت یک صنعتگراست. او روزی اش را به برکت کار و توان و بازوی خود به دست می آورد و خوب می داند که می تواند باز هم پول بیشتری بدست بیاورد. او چون امیدی برای تولید ثروت حتی در عین تنگدستی دارد در مورد خرج کردن و خرید وسایل ضروری نگرانی ندارد و آسایش زن و فرزندش را تا حد امکان و بسیار بهتر از آن مرد خسیس فراهم می کند

 

[ پنج شنبه 12 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 17:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1031

داستان شماره 1031

 


 خودت را به یاد آور

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مرد ثروتمندی در دهکده شیوانا زندگی می کرد که قیافه چندان جذابی نداشت. او صورت چروکیده و سیه چرده ای داشت که در مجموع شکل و شمایلش را خیلی معمولی کرده بود. روزی شیوانا سرکلاس نشسته بود تا به شاگردان درس معرفت دهد که مرد ثروتمند ناراحت و غمگین وارد شد و یکراست کنار شیوانا نشست. شیوانا دلیل اندوهش را پرسید. مرد ثروتمند گفت: “امروز صبح از جاده بالای کوهستان سوار برکالسکه ام به سمت دهکده می آمدم که در راه به یک زن و شوهر غریبه برخوردم. آنها به محض دیدن من شروع کردند به تعریف و تمجید از قیافه و هیبت و زیبایی و جذابیت ظاهرمن ومن ساده دل از گفته های آنها شاد شدم وساعتی نزد آنها نشستم. در طول استراحت برایشان از وضع و مال و منال خودم تعریف کردم. آنها هم یکریز از هوش من و رنگ و رخسار زیبایم تعریف می کردند. ساعتی که گذشت بی اختیار خوابم برد و بعد متوجه شدم که آن دو راهزنانی رهگذر بوده اند که در غذایم داروی خواب آور ریختند و دار و ندار همراهم را با خود برده اند. پای پیاده تا ده آمدم و در حیرتم که چقدر ساده فریب تعریف و تمجید های دو آدم معمولی را خوردم و بخشی از دارایی ام را سر هیچ و پوچ از دست داده ام
شیوانا با لبخند گفت:” برای چه به مدرسه آمدی؟
مرد ثروتمند با خنده گفت:” آمدم تا به شما و شاگردانتان درس بزرگی که امروز تجربه کردم را بازگو کنم. و آن درس این است که من آدم جاافتاده  با همه عقل و تجربه ام، یک عمر جلوی آئینه ریخت و چهره خودم را دیده بودم و خوب می دانستم که حد زیبایی و جمالم چقدر است. ولی با وجود این ، وقتی چند کلمه از من تعریف شد همه آن یک عمر دیدن از یادم رفت و به جمال توهمی توصیفی  فریب خوردم. پس شاگردان مدرسه و همه مردم بدانند که انسان در همه مراحل زندگی اش هرگز نباید آنچه واقعا هست را از یاد ببرد و بی جهت خود را غیر از آنچه هست ببیند که با اینکارمقدمات فریب خوردن خود را فراهم می سازد! همین
مرد ثروتمند این را گفت و مدرسه را ترک کرد
شیوانا مدتی سکوت کرد و سپس گفت:” درس امروز ما تجربه ناگوار همین مرد ثروتمند است. هر روز صبح جلوی آئینه خودتان را به یاد بیاورید تا مبادا در طول روز تو را  به گونه ای دیگر به خودت بقبولانند

 

[ پنج شنبه 11 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 17:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1030

داستان شماره 1030

شایسته حریف بودن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
افسرگارد امپراتور دل خوشی از شیوانا نداشت. دلیل اصلی اش هم این بود که شیوانا بر خلاف کدخدا و دیگر بزرگان دهکده او را تحویل نمی گرفت و مانند یک فرد عادی با او برخورد می کرد. روزی شیوانا در بازار دهکده مشغول خرید بود که افسر امپراتور سوار بر اسب به او نزدیک شد و با تکبر گفت: ” من بر این باورم که در علم و معرفت از تو برتر هستم. حاضرم برای اینکه به بقیه برتری خودم را ثابت کنم همین جا در حضور مردم با تو مناظره کنم. بگو حاضری یا نه؟
شیوانا نگاهی به افسر انداخت و با بی حوصلگی گفت:” هر کسی همان است که باور دارد! نیازی به مناظره نمی بینم!” سپس بی اعتنا به افسر به خرید مشغول شد
در همین حین یکی از مردمان فقیر دهکده مجاور از بازار می گذشت. افسر امپراتور را سوار براسب با بقیه همراهان دید. چوبی را از روی زمین برداشت و با صدای بلند گفت:” آهای افسر امپراتور من شمشیرزنی ماهر هستم اما از بد روزگار به فقر و گدایی افتاده ام. حاضرم با تو در جلوی جمع مبارزه کنم و اگر تو را شکست دادم باید شمشیر خودت را به من بدهی
افسر امپراتور بلافاصله از اسب پیاده شد و خطاب به جمعیت گفت:” ببینید! من مثل شیوانا مغرور و متکبر نیستم و در خواست مبارزه هر شخصی را می پذیرم
سپس مقابل مرد فقیر ژست مبارزه گرفت و با شمشیر به او حمله کرد. بعد از چند حمله ساده مرد فقیر شکست خورد و شمشیر چوبی اش شکست. افسر امپراتور با غرور سوار اسبش شد و به شیوانا گفت:” آیا قبول کردی که من با قبول این مبارزه فروتنی و جسارت خودم را به بقیه نشان دادم!؟
شیوانا لبخندی زد و گفت:” از فردا این مرد فقیر در هر کوی و برزن این دیار قصه مبارزه اش با افسر ویژه گارد امپراتور را نقل خواهد کرد. او با این داستان به شهرت می رسد و می تواند ثروتی به دست آورد. اما در مقابل هر کسی که این داستان را بشنود با خود می گوید افسر امپراتور چقدر دون پایه و حقیر است که با ضعیفان و شمشیر چوبی ها هماوردی می کند. این داستان اگر به گوش امپراتور برسد اصلا به تو افتخار نخواهد کرد و تو مایه مباهات او نخواهی بود.برنده اصلی این مبارزه آن مرد فقیر بود
افسر امپراتور دمغ و ناراحت به سرعت بازار را ترک کرد و به محل اقامت خود بازگشت. شیوانا در حالی که همچنان مشغول خرید بود به شاگردی که کنار دستش ایستاده بود و کمکش می کرد گفت:” همیشه دقت کن که چه کسی تو را به مبارزه و مناظره دعوت می کند. خیلی ها در زندگی با تو به چالش برمی خیزند و تو را به دعوا و مبارزه دعوت می کنند نه برای اینکه برنده شوند بلکه برای این مقابل تو قد علم می کنند و شاخ و شانه می کشند تا با همدوش شدن با تو و شکار اعتبار و شخصیت تو،  برای خود شخصیت و اعتباری دست و پا کنند. در این مواقع بهترین واکنش بی اعتنایی است. با بی اعتنایی تو در واقع با زبان بی زبانی به آنها می گویی که از دید تو، آنها حتی لیاقت حریف شمرده شدن را هم ندارند و همین بی اعتنایی، باعث می شود تا ارزش و حرمت تو حفظ شود

 

[ پنج شنبه 10 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 16:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1029

داستان شماره 1029

شیوه کار اهل معنویت

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا در جمع شاگردان نشسته بود. صحبت از مرد نجاری به میان آمد که صندلی و نیمکت و وسایل چوبی می ساخت و به دیگران می فروخت. یکی از شاگردان گفت:” این مرد نجار بسیار مادی گرا و پول پرست است. او عاشق سکه های طلاست و هر روز برای بدست آوردن سکه های بیشتر خودش و کارگران کارگاه نجاری اش را تحت فشار قرار می دهد و خیلی به ساخته های کارگاهش حساس است
شیوانا با تعجب پرسید:” تو از کجا فهمیدی که او فردی مال دوست و پول پرست است؟
آن شاگرد پاسخ داد:” خیلی ساده است! او وقتی می خواهد صندلی بسازد. اول قیمت صندلی را با خریدار کاملا مشخص و معین می کند و دقیقا روی کاغذ مشخصات صندلی مورد نظر خریدار را ثبت می کند و به امضای خود و خریدار می رساند. سپس با بهترین چوب در دسترس و با دقت و حساسیت کامل بهترین صندلی ممکن را با ظرافت تمام می سازد و بعد از اینکه به تائید خریدار رساند از او امضای تمام شدن کار را می گیرد و همان پولی که توافق شده بود را بدون کوچکترین تخفیف می گیرد.جالب این است که در هر دفعه فقط یک کار بیشتر قبول نمی کند. بد نیست بدانید که به خاطر همین ظرافت کاری هایش هم شهره دیار است و همه به او سفارش کار می دهند و بقیه نجاری ها معمولا کارهایی که او قبول نمی کند را می پذیرند
شیوانا در حالی که نمی توانست حیرت خود را پنهان کند پرسید:” و چون او اول کار دستمزدش را دقیقا مشخص می کند و آخر کار بعد از تحویل محصول دستمزدش را تمام و کمال دریافت می کند شما به او می گوئید پول دوست و دنیا طلب!؟ چقدر عجیب شما قضاوت می کنید
شاگرد پرسید:” پس او چه موقع می توانست دنیا طلب باشد؟
شیوانا پاسخ داد:” خیلی ساده! اگر روی قیمت در ابتدای کار صریح و روشن توافق نمی کرد ویک عدد کلی می گفت تا بتواند بعدا هزینه هایی به کار بیافزاید و مبلغی اضافه تر از خریدار بگیرد. اگر مشخصات مورد نظر خریدار را از او نمی خواست هر چه دم دستش بود را به اسم سفارش اختصاصی بزور به او می قبولاند. اگر روی کار هیچ دقت و ظرافت و حساسیتی به خرج نمی داد و چند تا کار را همزمان می پذیرفت و خودش برکارها نظارتی نداشت و کارها را به شاگردان تازه کار می سپرد. اگر روی جنس و کیفیت محصول وسواس نداشت و ملاک عملش قیمت ارزان بود. آن وقت می توانستی به او پول دوست و دنیا طلب بگویی. اینها که تو گفتی نشانه های یک آدم درستکار است که با صداقت و راستکاری درآمد زایی می کند. فقط یک انسان عارف مسلک و اهل معنویت می تواند اینگونه کار و تلاش کند. نشانه هایت با آنچه گفتی مطابقت ندارد

[ پنج شنبه 9 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 16:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1028

داستان شماره 1028

محبوبی درون تو

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا با جمعی از شاگردانش از راهی می گذشتند. به نزدیکی یک آبادی رسیدند و برای استراحت و تهیه غذا به تنها مهمانخانه آبادی رفتند. صاحب مهمانخانه پیرزن جهان دیده ای بود که شیوانا را می شناخت. با احترام از او و شاگردانش پذیرایی کرد و سپس به شیوانا گفت:”عذر می خواهم اما گهگاه پسران جوان دهکده های دور و نزدیک نزد من می آیند  و از من می خواهند که برایشان از بین دختران دهکده یکی را به همسری برای ایشان برگزینم. من هم به سلیقه خود یکی را انتخاب می کنم و راجع به آن دختر برای پسر جوان توضیح می دهم و روز بعد هم برای دختر راجع به پسر می گویم و آخر هفته مراسم ازدواج آن دو برگزار می شود. در این میان مبلغی هدیه می گیرم ودر طی این سالها ثروت خوبی از این کار بدست آورده ام. امروز هم قصد دارم برای یکی از پسران دهکده دختری مناسب او انتخاب کنم. می خواهم اینکار را مقابل شما انجام دهم تا درسی باشد برای شاگردان شما که درجنبه های مختلف زندگی خود به کار برند و همیشه سربلند و موفق باشند
شیوانا تبسمی کرد و از صاحب مهمانخانه گفت که برای پسرجوان مقابل شاگردانش صحبت کند. پیرزن قبول کرد و پسرجوان را نزد شاگردان شیوانا آورد و در مقابل جمع شروع کرد راجع به دختری از اهالی دهکده صحبت کردن. او گفت:” فلان دختر بسیار نجیب و خوش اخلاق است. چشمانش معمولی است اما وقتی به شکل خاصی نگاهش را به انسان می دوزد ، تارهای قلب وجود انسان را به لرزش وامی دارد. او معصومیتی خاص دارد که در لبخند و شرم و حیایی که دارد موج می زند. حتی وقتی سرش را پائین می اندازد جذاب تر جلوه می کند.هر چند از خانواده ای متوسط است اما می تواند همسری خوب برای تو و مادری دلسوز و مهربان برای فرزندان آینده باشد
پسرجوان لبخندی از روی شرم زد و به پیرزن موافقت خود را اعلام کرد. پیرزن او را از نزد خود مرخص کرد و بلافاصله دختری که در نظر داشت را نزد خود فراخواند. ساعتی بعد دخترک مقابل شاگردان شیوانا به حرف های پیرزن گوش می داد. پیرزن گفت:” جوانی از نسل مردان پاک و نجیب تو را انتخاب کرده است. پیشانی بلند او حکایت از ذهن هشیار و هوش سرشار و دستان ورزیده اش گویای آمادگی او برای زحمت کشیدن و سختی دیدن و زندگی راحتی را فراهم کردن دارد. در اعماق نگاه او برقی است که وقتی ببینی برای همیشه در خاطرتو به جا می ماند. او ایده آل ترین همسر برای تو خواهد شد
دختر با شرم و حیا موافقت خود برای رویارویی با جوان و صحبت با او اعلام کرد. پیرزن همان جا جوان را احضار کرد و از دختر و پسر خواست تا با هم صحبت کنند و ببینند مناسب همدیگر هستند یا نه!؟
روز بعد درمقابل نگاه حیرت زده شاگردان شیوانا آن دو دختر وپسر با همدیگر ازدواج کردند و چنان به همدیگر علاقه مند شده بودند که انگار سالهاست شیفته و شیدای هم بوده اند
بعد از پایان مراسم ازدواج ، شاگردان که دیگر طاقت نداشتند نزد شیوانا آمدند و یکی از آنها به نمایندگی از بقیه پرسید:” استاد! این دختر که اصلا زیبایی نداشت و بسیار معمولی بود و آن پسر هم هیچ ویژگی خاصی نداشت. آنها دلباخته چه چیز همدیگر شدند!؟
شیوانا با تبسم گفت:” هر کدام از آن دو دروجود دیگری چیزهایی که پیرزن گفته بود را جستجو می کردند. آنها دنبال آن برق نگاه ویژه ای در چشمان یکدیگر می گشتند که پیرزن توصیف کرده بود. چون منتظر برق نگاه و ویژگی های خاص بودند فورا در چهره و رفتار یکدیگر یافتند و شیفته همدیگر شدند. درس پیرزن به شما همین بود. مواظب باشید دلباخته چه چیزی می شوید! چیزهایی که دل از شما می ربایند  الزاما همان چیزی نیست که واقعا هست. شاید چیزی باشد که شما دنبالش بوده اید و لاجرم یافته اید!یعنی چیزی که دلباخته اش شده اید ابتدا در وجودخودتان بوده است و شما در واقع دلباخته بخشی از وجود خودتان می شوید که در چهره و کالبد محبوب جستجو کرده اید. این همان درس بزرگ پیرزن بود

 

[ پنج شنبه 8 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 16:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1027

داستان شماره 1027

سمت نگاه تو آینده توست

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردم دهکده های دوردست که گرفتار کم آبی شده بودند سعی کردند، مانند گذشتگان خود، با حفر چاه و قنات به سفره های زیرزمینی آب دست یابند اما هرجایی را می کندند به سنگ و خاک خشک می رسیدند و از آب خبری نبود. برای همین عده ای از دانایان خود را نزد شیوانا فرستادند تا دلیل شکست خود در حفر چاه و نرسیدن به آب را درک کنند. شیوانا ابتدا آنها را دعوت به استراحت کرد. روز بعد ایشان را در محیط مدرسه احضار کرد و درحالی که بقیه شاگردان تماشا می کردند خطاب به آنها گفت:” جایی در محیط داخل یا بیرون مدرسه وجود دارد که اگر آنجا را بکنید به آب خواهید رسید. بروید آنجا را پیدا کنید و چاهی حفر کنید تا به آب برسید
یکی از آن افراد با ناامیدی گفت:” اگر کندیم و به آب نرسیدیم آن وقت همه تلاش و زحمتی که کشیده ایم به هدر می رود
شخص دیگری از همان جمع گفت:” گیریم که شانسی جایی را کندیم و اتفاقی اینجا در دهکده شما به آب رسیدیم! هیچ تضمینی وجود ندارد که در دهکده خودمان هم بتوانیم به آب برسیم
سومی گفت:” به نظر می رسدتنها راه این است که به دهکده های خود برگردیم و به مردم آنجا بگوئیم که تا دیر نشده ترک دیار کنند و مال و منالی که برایشان باقی مانده را جمع کنند و به اینجا که به اندازه کافی آب دارد مهاجرت کنند! من می دانم ما هرگز به آب نخواهیم رسید
چهارمی گفت:”اگر ما وقتمان را همینطوری به گفتن این حرف ها تلف کنیم ، چیزی عایدمان نمی شود! باید بسازیم و بسوزیم و تا ابد از بی آبی رنج ببریم
شیوانا سرش را تکان داد و با صدای بلند رو به شاگردان گفت:” این مردم گرفتار خشکسالی را تماشا کنید. ببینید سمت نگاهشان کدام سو را نشانه گرفته است. آنها مدعی یافتن راه چاره ای برای نجات از بی آبی و قحطسالی هستند. اما درواقع تمرکزشان روی نبودن آب است و مادامی که تمرکزشان روی خلاف چیزی باشد که بر زبان می رانند. هرگز به آن نخواهند رسید و این حکایت همه آدم هاست!”
شیوانا سپس رو به آن اشخاص کرد و گفت:”اگر تمرکز باغبان روی خشک شدن درختان و عاجزبودن در مقابل آفات و علف های هرز باشد او هرگز نمی تواند باغی سرسبز داشته باشد. آدم هایی که در زندگی موفق بوده اند و یک شمشیرزن یا یک صنعتگر و یا کشاورز خوب شده اند ، هرگز تلاش نمی کرده اند که یک شمشیرزن ضعیف و یک صنعتگر و کشاورز ناتوان و عاجز باشند. اتفاقات بد و بلاهای زندگی باعث می شود که آدم ها امید و شوق خود را برای بهبود اوضاع از دست بدهند و هر لحظه منتظر بروز یک اتفاق بد باشند. اما آنها غافلند که همین منتظر اتفاق بد بودن یک جور دعوت کردن از اتفاق بد برای رخ دادن است. شما هم بهتر است با امید و شوق سمت نگاه خودتان را به سمت یافتن آب به هر قیمتی که شده تغییر دهید و بعد به جستجوی آب برخیزید. آن موقع هر تصمیمی که گرفتید درست ترین تصمیم است

 

[ پنج شنبه 7 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 16:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1026

داستان شماره 1026

 

به جای ترسیدن نقشه ذهن ات را عوض کن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی مردی سراسیمه و آشفته نزد شیوانا آمد و به او گفت: “یکی از زمین داران بزرگ دهکده که هفت پسر دارد ، به تازگی هوس کرده است که زمین های من را از چنگش درآورد. به همین خاطر دایم پیغام می فرستد که اگر زمین هایم را به او ندهم او با هفت پسرش شبانگاه بر من حمله می کنند و تمام زن و فرزندانم را می کشند. من هم از ترس هر شب در مزرعه آتش روشن می کنیم و شبانه روز بیداریم تا نکند غافلگیر شویم و از بین برویم. یکی از پسران این زمیندار هم افسر امپراتور است و در دربار امپراتور نفوذ دارد و من می دانم که باید دیر یا زود تسلیم زمین دار شوم. به من بگوئید چه کنم؟
شیوانا کمی فکر کرد و گفت:” تو گفتی که از روز تهدید به حالت دفاعی رفتی و شب و روز پای آتش خانوادگی نگهبانی می دهید تا غافلگیر نشوید. همین واکنش ترسیدن و حالت دفاعی به خود گرفتن شما باعث قلدرتر شدن زمین دار و پررویی بیشتر او شده است
برخیز و برو و به همراه فرزندان و کارگرانت در وسط زمین هشت قبر بکنید و بالای هر گور تابلویی نصب کنید و اسم زمیندار و پسرانش را بالای هر گور روی تابلو درشت بنویسید.  مترسک هایی از زمین دار و پسرانش درست کنید و به خانواده و کارگرانت بگو که هر روز با شمشیر و نیزه این مترسک ها را مورد حمله قرار دهند و با آنها تمرین جنگ کنند. اگر تا الان نقشه ذهنتان جان سالم به در بردن و در رفتن بوده است ، الان نقشه را عوض کنید و قصد جنگیدن و مقابله شدید را در دل و جانتان بپرورانید. خواهید دید که همه چیز آن طور که باید حل خواهد شد. از این به بعد در زندگی مورد تهدید قرار گرفتی و ترس وجودت را پر کرد ، بدان که مشکل از تهدید نیست ، از نقشه ذهنی توست آن را عوض کن
یک ماه گذشت. ماه بعد آن زمین دار بزرگ که هفت پسر داشت با پسرانش سراسیمه و به هم ریخته نزد شیوانا آمد و گفت:” وساطت کنید تا این مرد دست از سرما بردارد. ما می خواهیم زنده بمانیم

[ پنج شنبه 6 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 16:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1025

داستان شماره 1025

گرانبهاترین الماس ؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مرد ثروتمندی شیفته زن فقیری شده بود و با هزار زحمت و دردسر و با وجود مخالفت شدید اعضای فامیل ،  سرانجام موفق شده بود با آن زن ازدواج کند. روزی شیوانا از مقابل مزرعه آن مرد عبور می کرد. تعدادی از فامیل های مرد ثروتمند در کنار شیوانا راه می رفتند. یکی از آنها با تاسف گفت:” من نمی فهمم این مرد با این همه ثروت و دارایی چرا زحمت ازدواج با این دختر فقیر و تنگدست را بر خود هموار کرد؟ او می توانست با دختری از خانواده ای به مراتب پولدارتر و توانگر تر ازدواج کند و از این مسیر به کلی ثروت و فرصت جدید دست یابد؟ در حیرتم که در ازای ازدواج با این زن بی پول او چه چیزی بدست آورده است؟
شیوانا لبخندی زد و گفت:” آن زن شاید به ظاهر چیزی در بساط نداشته باشد اما عفت و پاکدامنی و از همه مهمترعشق و علاقه اش را به طور انحصاری به این مرد تقدیم کرده است.این ها چیزهای بی ارزشی نیستند که گمان شود از پول و دارایی کم اهمیت ترند. الماس های گرانبهایی هستند که این مرد ثروتمند ارزش آنها را درک کرده و برای تصاحب و حفظ این الماس ها همه کنایه ها و سختی ها را هم به جان پذیرفته است. شاید علت حیرت بقیه از رفتار این مرد ناتوانی آنها در دیدن این الماس ها باشد

 

[ پنج شنبه 5 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 16:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1024

داستان شماره 1024


کودکان و قورباغه ها

 

بسم الله الرحمن الرحیم
کودکان شوخی شوخی سنگ می زنند قورباغه ها جدی جدی می میرند
یکی از ثروتمندان دهکده مجاور شیوانا و شاگردانش را برای صرف ناهار به باغ بزرگ خود دعوت کرده بود. این مرد ثروتمند دارای زن و فرزندان و نوه های زیادی بود. میزی بزرگ وسط باغ برپا شده بود و روی آن انواع غذاها و میوه ها قرار داشت. بچه ها و نوه های مرد ثروتمند در کنار نهر کوچکی که در کناره باغ قرار داشت به قورباغه ها سنگ می زدند و از زخمی کردن آنها لذت می بردند و مرد ثروتمند هم برای شادکردن محیط به طور دائم با خدمتکاران و زن و فرزند خود شوخی می کرد. مثلا به خدمتکار می گفت که فردا او را به سختی ادب خواهد کرد و حقوق این ماهش را قطع خواهد کرد و یا رفتار زن خود را مسخره می کرد و از حرکات خنده دار گذشته زن یاد می کرد و با صدای بلند می خندید. همچنین بچه ها را دست می انداخت و آنها را به خاطر سکه و شیرینی به جان هم می انداخت و خلاصه با روش های به ظاهر شوخ و خنده دار خود سعی می کرد مجلس گرمی کند
شیوانا با حالت آزرده ای از مرد ثروتمند خواست که به بچه ها بگوید به قورباغه ها سنگ نزنند و خودش هم مراعات کلامش را بکند و با شخصیت و حرمت انسان های حاضر و غایب در مجلس شوخی نکند. مرد ثروتمند که از این رفتار شیوانا دلخور شده بود با ناراحتی گفت:” به نظر می رسد استاد با شوخی و خنده میانه خوبی ندارند و غم و غصه را بیشتر ترجیح می دهند؟
شیوانا لبخند تلخی کرد و گفت: ” اتفاقا برعکس من طرفدار شادی و نشاط واقعی ام. آن کودکان شوخی شوخی دارند سنگ می زنند، اما آن قورباغه ها بی دلیل جدی جدی دارند زخمی می شوند و می میرند. آن خدمتکار از همین الان تا فردا به خاطر تهدیدی که تو به شوخی بر زبان راندی به طور جدی غمگین و افسرده شده است. این زن و همسر تو هم به خاطر اینکه تو غضبناک نشوی ، شوخی های آزاردهنده تو را تحمل می کند و با لبخند تلخ وشرمگینش غم درونی خود را برملا می سازد. بچه ها هم از زخم زبان های تو هراسان اند و دائم سعی می کنند از تو فاصله بگیرند. تو شوخی شوخی چیزی می پرانی و بقیه به طور جدی جدی آزار می بینند. تو به من بگو کجای این گونه شوخی کردن مایه شادی و نشاط است تا من هم با تو بخندم
شیوانا این را گفت و بلافاصله مجلس را ترک کرد و به دهکده خود بازگشت

 

[ پنج شنبه 4 بهمن 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 4, ] [ 16:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد