اسلایدر

داستان شماره 913

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 913

داستان شماره 913

 فقط ساکت باش

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا از راهی می گذشت. پسر جوانی را دید که غمگین روی سنگی نشسته است و به افق می نگرد. شیوانا کنار او نشست و از پسر در مورد مشکلش پرسید. پسر گفت که مجبور است بین تعدادی افراد سیاستمدار و مکار زندگی کند ، که هر جمله ای که از زبانم بیرون می آید را به شکلی وارونه معنا می کنند و با همان جمله من را محکوم می کنند. آنها بین خود یک سری جملات و عبارات با معنای خاص دارند که من چیزی از آنها سردرنمی آورم و دائم مرا به خاطر ندانستن این جملات مسخره می کنند و مقابل من این جملات را دائم تکرار می کنند و من هرکاری می کنم نمی توانم وارد گروه آنها شوم. مشکلم این است که هر چه بگویم علیه خودم استفاده می شود. راجع به گذشته خانوادگی ام صحبت می کنم ، همان را چند دقیقه بعد چماق می کنند و به سرم می زنند. راجع به نظرم در مورد دیگران صحبت می کنند ، بلافاصله نظر مرا به شکلی وارونه و اغراق آمیز به آن اشخاص منتقل می کنند و من مجبورم هفته ها از خودم دفاع کنم که منظورم این نبود و نهایتا هم محکوم می شوم. هر حرفی که می زنم آنها سیاستمدارانه آن را علیه خودم به کار می برند. مجبورم چند سالی بین این افراد زندگی و کار کنم. شما به من بگوئید چه کنم!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” هیچ! فقط ساکت باش و هیچ مگو! دهانت را ببند! همین ! هر چه بگویی برای آنها موجی می شود که قایق های خود را بر آن موج بیاندازند و این سمت و آن سمت بروند. تو حریف قایق های آنها نمی شوی! اما می توانی موج را از آنها بگیری! آنهم با ساکت ماندن و سکوت پیشه کردن. راجع به هیچکس حتی خودت در مقابل آنها نظر مده! فقط نیازها عادی و روزمره را برزبان آورد و به هیچ وجه در هیچ موردی با هیچ کدام از آنها درددل نکن و سفره دلت را پیش آنها باز مکن. چند ماهی که بگذرد آنها مجبورند از خودشان حرف درآورند که این هم فورا لو می رود و در نتیجه مدتی بعد دیگر کسی به تو کاری ندارد. دلیل اینکه آنها به تو گیر می دهند این است که تو  خودت با واکنش های فوری و بخصوص کلامی این گیره را در اختیار آنها قرار می دهی. ساکت باش و به کار خودت برس
پسرک مات و مبهوت به شیوانا خیره ماند و گفت:” اما اگر آنها چیزی به من گفتند و لازم بود  از خودم دفاع کنم چی!؟
شیوانا دستی بر شانه های پسر جوان زد و گفت:” هیچ انسانی در زندگی  ملزم به واکنش نیست! از سوی دیگر می توان واکنش نشان داد ، اما لازم نیست که واکنش حتما با سروصدا باشد. وقتی ساکت می شوی و هیچ نمی گویی ، اما آنها در چشمانت می خوانند که حرکت آنها را بی جواب نخواهی گذاشت! مطمئن باش فورا از تو فاصله می گیرند و اصلا به سراغت نمی آیند. باز هم تکرار می کنم ، راه حل مشکل تو فقط ساکت و بی تفاوت ماندن به تمام رفتارها و گفتارها و نظریاتی است که در اطراف تو دائم به جریان انداخته می شود. فقط ساکت باش همین

 

[ پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 912

داستان شماره 912

سمت دیگر دعا

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا در حالی که ترازویی مقابلش گذاشته بود مشغول درس دادن به تعدادی از شاگردانش بود. در این حین مردی خسته و پژمرده نزد شیوانا آمد و به او گفت که به خاطر خیانت دوستانش در تجارت دچار ورشکستگی شده است. به خاطر بی سرمایگی زن و فرزندش او را به حال خود رها کرده اند و رفته اند. دوستانش همه او را تنها گذاشته‏اند و تحت فشار شدید مالی است. مرد به شیوانا گفت که به شدت افسرده است و دیگر امیدی برای ادامه زندگی ندارد
شیوانا به ترازوی مقابل خود خیره شد و  تبسمی کرد و گفت:” همین که نزد من آمدی نشان می دهد که هنوز روزنه امیدی در وجودت هست. از من چه می خواهی ؟
مرد سرش را پائین انداخت و با شرمندگی گفت:” همه در این سرزمین می گویند که شما به خالق هستی از بقیه نزدیک ترید! خواستم برایم دعا یی کنید که سختی این مشکلات برایم کمتر شود و راه چاره ای برای مشکل من پیدا گردد!” در این لحظه مرد بغضش ترکید و به گریه افتاد
شیوانا بدون آنکه به مرد نگاه کند قلم و کاغذی به مرد داد و از او خواست تا هر چه از خالق هستی می خواهد  را روی یک تکه کاغذ بنویسد. مرد آهی کشید و کاغذ و قلم را گرفت و در آن درخواستش از خداوند عالم را نوشت. او از خدا خواست تا سختی و سنگینی مشکلات را برایش کمتر کند و راه چاره ای برای رهایی از این مشکلات در اختیارش قرار دهد
شیوانا کاغذ را از مرد گرفت آن را در یک کفه ترازو قرار داد. آنگاه سنگی از روی زمین برداشت و در کفه دیگر گذاشت. کفه کاغذ بلافاصله به بالا آمد. شیوانا مدتی به ترازو خیره شد و آنگاه کاغذ را از ترازو برداشت و به مرد پس داد و گفت:” برو و چهل روز دیگر نزد من آی و به من بگو که وضعت چه تغییری کرده است!؟
مرد مات و مبهوت کاغذ را گرفت و رفت
چهل روز بعد شیوانا دوباره ترازو را مقابل خود گذاشت و درس دادن به شاگردانش را شروع کرد.در این بین ، دوباره همان مرد نزد شیوانا آمد. اما اینبار بسیار سرزنده تر و سرحال تر از قبل بود و چند صفحه کاغذ نیز پر از درخواستهایش را در دستانش پنهان کرده بود
شیوانا نگاهی به ترازو انداخت و با تبسم از او پرسید:” آیا در این چهل روز تغییری در اوضاع ایجاد شد!؟
مرد با اعتماد به نفس و شور و شوقی عالی گفت:” هنوز نتوانسته ام دوستی که به من خیانت کرد را پیدا کنم. اما تصمیم گرفته ام به تجارتی جدید دست بزنم و از مسیری دیگر به کسب و کار بپردازم. دیگر ناامید نیستم و از تنهایی و انزوایی که دچار شده ام دیگر ناراحت نیستم. دوری از زن و فرزند هم برایم قابل تحمل شده است. در این چهل روز هم قدم های مثبت بزرگی برداشته ام که در آینده ای نزدیک جواب می دهد. خلاصه دعای شما کار خودش را کرد
شیوانا در حالی که به کاغذهای دست مرد خیره شده بود پرسید:”در این کاغذها درخواست ها و دعاهای جدیدت از خالق هستی را نوشته ای اینطور نیست!؟
مرد شرمنده سری تکان داد و آن ها را به سوی شیوانا دراز کرد و گفت:” می خواستم این کاغذها را هم دوباره با ترازوی خود متبرک سازید
شیوانا کاغذها را از مرد گرفت. آنها را در یک کفه ترازو گذاشت و در کفه دیگر یک تکه سنگ بزرگ گذاشت. کفه کاغذها به سرعت بالا رفت. شیوانا مدتی به کاغذها خیره شد و سپس آنها را به مرد پس داد و به او گفت که دوباره چهل روز بعد نزد او آید
وقتی مرد رفت.یکی از شاگردان شیوانا با تعجب از او پرسید:” استاد!! در این چهل روز چه اتفاقی برای این مرد رخ داده بود و راز ترازوی شما چیست!؟
شیوانا به ترازو خیره شد و گفت:” برای حل مشکلات و سختی ها از خالق هستی می توان به دو شکل درخواست کرد. یکی اینکه بخواهیم مشکلات و مصائب سخت وبزرگ را از سر راه ما بردارد و روش دوم این است که از خدا بخواهیم صبر و طاقت و تحمل ما را افزایش دهد و دلهای ما را بزرگ کند تا دیگر مشکل سرراهمان ، برایمان بزرگ و سخت ننماید. راز توفیق این مرد هم همین است. من سنگ را در کفه ای از ترازو گذاشتم تا کفه کاغذ تقاضای مرد بالاتر آید. به این ترتیب سنگ مشکلات در نظر مرد کوچک و بی مقدار جلوه کرد و دلش آرام گرفت و ذهنش فرصت یافت تا بی اعتنا به آزارها و سختی های مشکلاتش به فکر راه چاره بیافتد. این مرد اکنون آمادگی لازم برای عبور از این مشکلات را دارد. چرا که قلبش وسعت یافته و دیگر سنگینی مصائب برایش مثل گذشته نیست. او اکنون از گذشته خودش و از اطرافیانش  بسیاری قوی تر است و نشانه آن هم این همه کاغذ و درخواست جدید بود که از من خواست در کفه بالاتر ترازوی آرزوهایش قرار دهم.راز ترازو همین است! خداوند یا توفان زندگی تو را آرام می سازد و یا نه برعکس توفان را شدیدتر و سخت تر می کند اما درمقابل تو را آرام می سازد  و قلب تو را مطمئن و این توانایی را به تو می دهد تا با آرامش از سخت ترین توفان ها به سلامت عبور کنی. ترازو راه دوم درخواست از خالق هستی را به ما نشان می دهد

 

[ پنج شنبه 12 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 911

داستان شماره 911

وارث ثروت یا ثروت آفرین

 

بسم الله الرحمن الرحیم
برای نگهداری یک کودک یتیم دو خانواده ثروتمند داوطلب شده بودند. چون شرایط مالی هر دو خانواده یکسان بود از شیوانا خواستند تا نظر دهد کودک نزد کدام خانواده باشد تا آینده بهتری پیدا کند. شیوانا از خانواده اول خواست تا توضیح دهد چگونه به ثروت رسیده است و منبع درآمدشان چیست؟
مرد خانواده که فردی چاق و فربه بود با غرور گفت:” از پدرم زمین و اموال فراوانی به من ارث رسیده است. بخشی از این اموال را اجاره داده ام و بخشی را نیز به صورت پول در اختیار مردم قرار می دهم و از سود آنها هر ماه ارتزاق می کنیم. بیشتر تفریح می کنیم و آخر هر ماه چند ساعتی برای گرفتن سود و اجاره وقت می گذارم. شرایط زندگی و تفریح برای این کودک در خانواده من کاملا فراهم است
مرد دوم که چهره ای ورزیده و عضلانی داشت گفت:” ازپدر چیز زیادی به من ارث نرسیده است. اما خودم با کار و تلاش چندین مزرعه و باغ را تهیه کرده ام و معدنی دارم که خودم به همراه بقیه کارگرانم از آن ذغال سنگ استخراج می کنیم و می فروشیم. البته از لحاظ مالی مشکلی نداریم ولی اگر بیکار بمانیم به تدریج فقیر می شویم و باید برای حفظ ثروت دائم تلاش کنیم. البته سعی می کنیم به بچه سخت نگذرد ولی او هم باید تا حدودی تلاش کند تا بتواند شرایط کاری ما را درک کند. در هر حال از بابت آسایش و امکانات کودک کم و کسری نخواهد داشت
شیوانا سری تکان داد و گفت:” خانواده اول ظاهرا استراحت و راحتی بیشتری در اختیار کودک قرار می دهند و خانواده دوم ضمن فراهم ساختن امکانات ، کار و زحمت بیشتری از کودک طلب خواهند کرد. اما در نظر داشته باشید که خانواده اول با وابستگی شدید به میراث پدری و اتکا کامل به سود حاصل از ثروت عملا هنر و مهارتی را به کودک نمی آموزند و ثروتشان با برگشتن چرخ روزگار در چشم به هم زدنی محو و نابود می شود. و این یعنی اگر در تلاطم روزگار ثروت خانواده از بین برود زندگی کودک نیز همراه آن فنا می شود
اما خانواده دوم ضمن فراهم سازی امکانات رفاهی ، راه و رسم ثروت آفرینی را نیز به کودک می آموزد . کاملا روشن است که کودک باید به خانواده دوم سپرده شود

 

[ پنج شنبه 11 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 910

داستان شماره 910


اقدام علیه نتیجه

 

بسم الله الرحمن الرحیم
چند نفر گوسفندانشان را به دامداری سپردند تا آنها را پروار کند و آخر سال تحویلشان دهد. از قضا سیلی بی خبر آمد و تعداد زیادی از گوسفندان را با خود برد. صاحبان گوسفندان به خانه دامدار هجوم بردند و اموالش را به آتش کشیدند و تهدید و بی حرمتی را تا حد توان خود انجام دادند و آنقدر خط و نشان کشیدند که دامدار  از دهکده شیوانا گریخت و به سرزمینی دیگر کوچ کرد
صاحبان گوسفندان امانتی چون دیگر دستشان به چوپان نمی رسید نزد شیوانا آمدند تا حکمی دهد و برای اموال از دست رفته شان چاره ای بیاندیشد
همزمان با آنها زن و مرد جوانی نیز در محضر شیوانا و شاگردانش حضور یافته بودند. زن می گفت که مرد جوان تمام طلاهایی که او از منزل پدری با خود آورده را داخل چاه ریخته تا زن پشتوانه ثروتی خود را از دست بدهد و  فقیر و درمانده و محتاج او شود و به خاطر این احتیاج همیشه همراه مرد و منت کش او باشد و مرد جوان می گفت که اینکار را کرده تا زن فکر جدایی از همسر و زندگی مستقل با سکه ها را از سر بیرون کند و همیشه عشقش همراه او باشد.  شیوانا رویش را به سمت صاحبان گوسفند و مرد جوان کرد و با تبسم گفت:” از شما ساده لوح تر در جهان کسی را ندیده ام! شما با دست خود چیزی که برای طلبش نزد من آمده اید را از بین برده اید! ” سپس رویش را به سمت گوسفندداران کرد و گفت:”او که باید اموال شما را بازپس دهد من و مردم دهکده نیستیم .بلکه همان دامدار مصیبت زده‏ای است که بی حرمتش ساختید و دار و ندارش را به آتش کشیدید و او را وادار به فرار کردید! شما ظالمانه هر کاری که از دستتان برمی آمد علیه او انجام دادید و اکنون که  با قیافه ای مظلوم و گردنی کج مقابل من نشسته اید و از من راه چاره می خواهید!؟ اعتباری که شما از آن دامدار بخت برگشته گرفتید همان چیزی بود که او به کمک آن می توانست هم اموال شما را پس دهد و هم زندگی اش را سامان بخشد! اما شما نابخردانه هم او را به خاک سیاه نشاندید و هم احتمال برگشت اموالتان را دشوار ساختید! حال این دیگر به غیرت و مردانگی و وضعیت دامدار بستگی دارد که ارزش اعتبارو آبرویی را که شما از او گرفتید را چند حساب کند و چگونه حساب شما را تسویه نماید.” سپس شیوانا به سمت مرد جوان برگشت و گفت:” آن سکه ها می توانست پشتوانه و اطمینانی باشد برای این زن جوان که در شرایط سخت انتظار مرگ و گرسنگی و بدبختی را نداشته باشد. تو چیزی که می خواستی با ریختن طلاها داخل چاه از دست داده ای! برخیز و سریع داخل چاه شو و به هر ترتیبی که هست سکه ها را برای  همسرت باز پس بیاور
وقتی زن و مرد جوان و گوسفندداران رفتند ، شیوانا رویش را به سمت شاگردانش برگرداند و گفت:” در زندگی هرگاه خواستید تحت تاثیر خشم یا کینه یا ترس کاری را انجام دهید همیشه لختی درنگ کنید و با خود بیاندیشید که مبادا چیزی که می خواهید با آن اقدام خشم آلود بدست آورید در واقع همزمان توسط خود شما و با همان اقدام خشم آلود و کینه ورزانه در حال از بین رفتن باشد!؟وقتی عصبانی هستید و یا عقده و کینه دل شما را سیاه کرده است و یا ترس وجود شما را انباشته هرگز دست به اقدام نزنید. بدانید که عمل مبتنی بر این احساسات همیشه نتیجه ای عکس چیزی که دنبالش هستید را به همراه دارد. آن گوسفند داران اگر کمی تدبیر به خرج می دادند و صبر پیشه می کردند و وضعیت دامدار را درک می کردند. می توانستند با مساعدت خودشان و همراهی دامدار در زمانی مشخص به اموال خود برسند. اما با اینکار نسنجیده ای که از روی خشم و نفرت انجام دادند ، همه چیز را خراب کردند. آن مرد جوان هم می توانست با حفظ اموال همسر و حتی تقویت بیشتر بنیه مالی همسرش کاری کند که از آینده او و فرزندانش ، حتی در غیاب خود ، مطمئن باشد. اما به خاطر ترس از تنهایی ، با وابسته سازی مالی زن سعی کرد او را برای همیشه همراه خود سازد. غافل از اینکه این شوق همراهی همان لحظه که سکه ها را داخل چاه ریخت از بین رفت. اعمالی که از روی خشم و نفرت وترس شکل می گیرند ، به وضوح فریاد می زنند که آهای مردم ببینید من که این اعمال را انجام می دهم با منطق و تدبیر بیگانه ام و به همین خاطر قضاوت بقیه راجع به ایشان چیزی جز ساده لوحی و بی تدبیری نیست. در واقع اعمال برآمده از خشم و نفرت و ترس ضمن آنکه نتیجه ای عکس چیزی که دنبالش هستیم را به همراه می آورد بلکه باعث می شود چهره ای ساده لوحانه و غیر قابل اطمینان از ما در اذهان نقش ببندد و دیگر کسی روی ما حساب نکند و مسئولیتی جدی را به ما محول نکند. پس همیشه هنگام عصبانیت ، کینه و ترس صبر پیشه کنید و بگذارید تا منطق و تدبیر برایتان تصمیم بگیرد و حرکت مناسب را عقل توام با معرفت برایتان تعیین کند

 

[ پنج شنبه 10 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 23:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 909

داستان شماره 909

مترسک برای پرکردن زمان

 

بسم اله الرحمن الرحیم
در دهکده ای که شیوانا در آن زندگی می کرد بین دهکده و رودخانه چند درخت بزرگ و دیواری سنگی وجود داشت که باعث می شد مردم ده همیشه به خاطر این موانع از مسیر دورتری خود را به رودخانه برسانند. سرانجام قرار شد عده ای را استخدام کنند تا درختان را قطع و دیوار را خراب کنند و جاده ای راحت بین رود و ده برقرار سازند. اما به خاطر حجم سنگین کار و مزد کمی که برای اینکار در نظر گرفته شده بود هیچ کارگری حاضر به قبول این زحمت نبود
روزی دو برادر از دهکده ای بسیار دور به دیدن شیوانا آمدند اما در راه آمدن گرفتار راهزنان شدند و پول و مال همراهشان را از دست دادند.آنها چون پولی برای برگشت نداشتند درخواست کار نمودند و کدخدای ده برداشتن دیوار و قطع درختان را به عنوان کار به آنها پیشنهاد کردند. موقع قیمت گذاری که شد کدخدا و اهالی ده دو برادر را نزد شیوانا بردند و و به آنها گفتند که چون اینکار برای دو  کارگر حدود سه ماه طول می کشد و به خاطر سختی کار پول شش ماه دو کارگر تمام وقت برای اینکار در نظر گرفته می شود.و در طی این چند ماه نیز می توانند در مدرسه شیوانا ساکن شوند
قرار شد از روز بعد کار شروع شود.آن شب کدخدا در مقابل جمع از دو برادر پرسید:” آیا می دانید چه کار سختی را پذیرفته اید و آیا خبر دارید که تا به حال هیچ کارگری حاضر نشده است این همه زحمت را متقبل شود!؟
دوبرادر نگاهی به هم انداختند و سری تکان دادند و گفتند که برای آنها اینکار مشکل نیست و آنها کارهایی بسیار سخت تر از این را قبلا انجام داده اند؟! ما دردیار خود صاحب مال و منال کافی هستیم و هر روز هم چنین کارهای سختی را انجام می دهیم!؟
کدخدا با حیرت پرسید:” اما این جور کارهای طاقت فرسا بدن انسان را فرسوده می سازد و با درآمد حاصل از آن هم که اصلا نمی توان مخارج زن و فرزند را تامین کرد! پس شما چگونه از پس هزینه های زندگی (آن هم یک زندگی مرفه) برمی آئید!؟
دوبرادر لبخندی زدند و از کدخدا پرسیدند: ” تو چگونه درآمد تولید می کنی!؟
کدخدا با غرور گفت:” ثروتی از پدر به من ارث رسیده و مقداری نیز به واسطه آشنایی با امپراتور به من هدیه شده است. این ثروت را به صورت زمین و دام به کارگران فقیر اجاره می دهم و در مقابل از آنها سود می گیرم! اصل ثروتم هم همیشه سرجایش هست و تازه زیادتر هم می شود! زحمت کمتری هم می کشم!مثلا پولی که شما با این زحمت در عرض شش ماه بدست می آورید من آن را در عرض دو ماه بدست می آورم بدون آنکه زحمتی بکشم!؟
یکی از برادران با تعجب پرسید:” و اگر این ثروت به شما به ارث نمی رسید و یا هدیه ای از امپراتور دریافت نمی کردید! یا اصلا این ثروت به واسطه بلایی آسمانی از دست می رفت آن موقع چه می کردید!؟
کدخدا با غرور لبخندی زد و گفت:” خوب این بماند!” دیگر هیچکس سخنی نگفت.صبح روز بعد کار شروع شد
روز اول برادران در اطراف دیوار چاله های بزرگی کندند و روز دوم  چند اسب کرایه کردند و با استفاده از اره وتبر تنه درختان را طوری بریدند که موقع سقوط دقیقا روی دیوار بیافتند. چاله ها طوری پای دیوار کنده شده بودند که با خراب شدن دیوار ، بر اثر سقوط درخت ، نخاله های دیوار مستقیم داخل چاله می افتاد!روز بعد هم با کمک اسب ها درختها را از مسیر جاده دور کردند و بقیه تنه های درختان را نیز با آتش سوزاندند. روز چهارم و پنجم روی جاده خاک ریختند و در پایان هفته جاده ای صاف و مستقیم و عاری از هر نوع مانع مزاحمی از قبیل دیوار و درخت بین دهکده و رودخانه برقرار شد
وقتی آخر هفته برادران مزد شش ماه خود را درخواست نمودند ، کدخدا از دادن مزد طفره رفت و دو برادر به همراهی کدخدا و مردم دهکده نزد شیوانا آمدند تا او حرف آخر را بزند. شیوانا سری تکان داد و گفت:” قرارداد قرارداد است. همانی که توافق کردید را پرداخت کنید
کدخدا با حیرت گفت:” اما آنها فقط یک هفته کار کردند!؟ اگر قرار باشد این دو برادر همینطور در این دیار کار کنند به زودی به ثروتی زیاد دست پیدا می کنند! و فاصله طبقاتی بین آنها و امثال ما زیاد می شود
شیوانا با تعجب به کدخدا نگاه کرد و گفت:” خوب روش درست ثروتمند شدن هم همین است. اگر می بینید مردم یک دیار پیشرفت می کنند راهش همین است. آنها از فکر و ابزار اطراف خود استفاده می کنند و اگر لازم باشد ابزارهای کمکی می سازند و با صرفه جویی در زمان و زحمت ، مسیری که بقیه با کندی و طمانینه طی می کنند را به صورت جهشی در زمان بسیار کمتر و با زحمت ناچیز رد می کنند و زودتر به ثروتی بیشتر دست می یابند
کدخدا با خشم به شیوانا خیره شد و گفت:” من قبول ندارم! من و افرادم انتظار داشتیم تا از پنجره خانه مان به مدت شش ماه این دو برادر را ببینیم که در این جاده کار می کنند و عرق می ریزند. فقط با این تفکر است که دلمان راضی می شود که به آنها بابت کارشان پول شش ماه را بپردازیم
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” شما چاره ای ندارید و طبق توافق باید مزد شش ماه این دو برادر را بدهید.” سپس شیوانا نگاهی به دو برادر انداخت و تبسمی کرد و گفت:” این دو برادر هم قول می دهند کاری کنند که دل کدخدا و افرادش از بابت این پرداخت راضی بماند!؟
کدخدا مبلغ را پرداخت و رفت. روز بعد دو برادر دو مترسک چوبی در دو طرف جاده شبیه خود درست کردند و به این مترسک ها لباس آدم پوشاندند و به دستان آنها با نخ قوطی های فلزی آویزان کردند که با وزش باد از خود سروصدا درست می کردند.کدخدا و افرادش هم هر روز از پشت پنجره منزلشان به این مترسک های دو طرف جاده نگاه می کردند و از دیدن آنها احساس رضایت می کردند

 

[ پنج شنبه 9 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 908

داستان شماره 908

 هنری برای خودت

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا در شمشیر زنی استاد ماهری بود. روزی جوانی نزد او آمد و از شیوانا خواست تا او را به شاگردی بپذیرد و مهارت شمشیر زنی را به او تعلیم دهد. شیوانا از جوان پرسید:” برای چه می خواهی شمشیرزنی بیاموزی!؟
جوان پاسخ داد: برای اینکه در نبردها و درگیری ها توانمندی خودم را به دیگران نشان دهم و بتوانم از خودم و خانواده ام و حریمی که متعلق به من است در مقابل بقیه دفاع کنم
شیوانا سری تکان داد و گفت:” بسیار خوب درس امروز این است که این تکه چوب را در دست بگیری و دو ساعت در میدان دهکده آن را دور سرت بچرخانی و به سوی پرندگان چوب را حواله کنی
جوان مات و مبهوت به شیوانا خیره ماند و پس از چند دقیقه پرسید:” ولی استاد! اینطور که شما می گوئید من خودم را مضحکه خاص و عام می کنم و دیگر آبرویی برایم باقی نمی ماند
شیوانا به طور جدی سری تکان داد و گفت:” همین است که گفتم! یا چوب را دو ساعت در ملاء عام دورسرت می چرخانی و یا از درس بعدی خبری نیست
جوان سرش را پائین انداخت. چوب را از شیوانا گرفت و به وسط میدان دهکده رفت و آن را به مدت دوساعت دور سر چرخاند و به سوی پرندگان آسمان نشانه گرفت. رهگذران با تعجب و احتیاط از کنار اومی گذشتند و کودکان کنار دیوار او را تماشا می کردند
سرانجام پسر جوان شرمزده و افسرده نزد شیوانا آمد و از او خواست تا درس بعدی را به او بیاموزد
شیوانا سری تکان داد و گفت: درس بعد این است:” دوباره در شلوغ ترین ساعات رفت و آمد به وسط میدان دهکده می روی و این دو تا چوب را می گیری و به مدت دو ساعت آنها را به همدیگر می زنی و در هوا می چرخانی
پسرجوان چیزی نگفت. دوباره غمگین و افسرده چوبها را از شیوانا گرفت وروز بعد به میدان دهکده رفت و همان کاری را که شیوانا از او خواسته بود انجام داد. چهل روز تمام درس شیوانا همین بود! پسر را در شلوغ ترین ساعات رفت و آمد به وسط میدان دهکده می فرستاد و از  او می خواست با چوب معمولی با موجودی نامریی به شمشیر بازی بپردازد
سرانجام روز چهلم فرا رسید و پسر خوشحال و سرحال نزد شیوانا آمد. شیوانا از او پرسید:” آیا هنوز هم دلت می خواهد شمشیر زنی بیاموزی!؟”پسرک با شوق سری تکان داد و گفت:” آری اکنون به شدت علاقه مندم در شمشیر زنی ماهر شوم
شیوانا پرسید:” برای چی!؟
پسرک گفت: “برای دل خودم. می خواهم خودم و استعدادهایم را با شمشیرزنی بهتر بشناسم و با کسب این مهارت از توانایی های خودم لذت ببرم
شیوانا پرسید:” مردم و نظر آنها چی!؟
پسر جوان سری تکان داد و گفت:” نظر هیچ کس برایم مهم نیست. این چند روز اخیر که در میدان دهکده تمرین می کنم اصلا نگاه سنگین جمعیت و حرف های آنها را نمی بینم و نمی شنوم. فقط خودم را می بینم و چوب دستی ها را
شیوانا سری تکان داد وگفت:” بسیار خوب اکنون زمان آموزش فرا رسیده است. فردا درس را در همین مدرسه با شمشیرهای واقعی شروع می کنیم!؟
می گویند آن جوان چند سال بعد آنقدر در شمشیرزنی ماهر شد که در وصفش می گفتند که او با چوبدستی هم می تواند ضربات یک شمشیر واقعی را وارد
سازد

 

[ پنج شنبه 8 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 907

داستان شماره 907

مجوز همراهی

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا به همراه دو نفر ازشاگردانش از راهی می گذشتند. در مسیر راه یکی از شاگردان شیوانا بی احتیاطی کرد و داخل گودالی عمیق افتاد. شیوانا و همراهش چون نمی توانستند به تنهایی او را نجات دهند، تصمیم گرفتند از رهگذران کمک بگیرند. دو رهگذر از دور پیدا شدند. یکی مردی بسیار تنومند و قوی هیکل بود که لباس هایی نامرتب به تن داشت و سروصورتی خاک آلود و به هم ریخته و دیگری مردی لاغر و ضعیف که لباس هایی تمیز به تن داشت و با وجود ضعف ، موهایی کاملا مرتب و صورتی آراسته داشت. شیوانا بلافاصله به شاگرد همراه گفت:” برو و از آن آقایی که لاغر است و لباس تمیز دارد درخواست کمک کن!؟
شاگرد با حیرت اشاره ای به مرد قوی هیکل کرد و گفت:” اما استاد! آن رهگذری تنومند می تواند بیشتر مفید باشد!؟
شیوانا سری تکان داد و گفت:” اگر قرار باشد کمکی شود از جانب همان آقای لاغر اندام است
شاگرد شیوانا بی اعتنا به کلام استاد به سمت مرد تنومند رفت و از او کمک خواست. مرد غول پیکر بی اعتنا به شاگرد و حرفهایش ، جوابی بی ادبانه داد و راه خود را گرفت و رفت. مرد لاغر اندام که متوجه قضیه شد بدون اینکه از او درخواستی شود به سوی شیوانا دوید وکمک کرد تا فرد آسیب دیده از درون گودال بیرون آید
وقتی همه چیز به خیرو خوشی تمام شد و مرد لاغر اندام خداحافظی کرد و رفت. شاگرد شیوانا با حیرت از او پرسید:” شما از کجا فهمیدید که مرد لاغر اندام اهل کمک است و آن رهگذر تنومند خاصیت و استعداد کمک ندارد!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” از لباس های تمیز و سروصورت آراسته مرد لاغر اندام مشخص بود که او خودش را همانطوری که هست دوست دارد و برای خودش و لباسی که به تن می کند ارزش قائل است. اولین گام برای کمک به دیگران این است که به خودت کمک کنی! آن تنومند با وجود هیکل غول پیکری که داشت نسبت به سلامتی و زیبایی خودش بی تفاوت بود. چگونه انتظار داری کسی که نسبت به عزیزترین آشنای زندگی یعنی خودش بی خیال وبی تفاوت و بی رحم است نسبت به دیگران از خود رحم و شفقتی نشان دهد. او مجوز بی رحمی به خودش را صادر کرده وخودش را به این روز انداخته است. طبیعی است که این مجوز را با شدت بیشتری در مورد دیگران هم به کار می گیرد و به سوی هیچ درمانده ای دست مساعدت دراز نمی کند.ولی برعکس آن مرد لاغر اندام به محض اینکه متوجه قضیه شد ، بدون اینکه از او  درخواست شود برای کمک عجله کرد
او به طور ناخودآگاه چنین کاری را انجام داد. دوست داشتن خودش و باور اینکه موجود باارزشی است به او اجازه نمی دهد تا بی اعتنا باشد و با کمک نکردن به یک نیازمند ، خودش را نزد خودش بدنام و بی اعتبار سازد

[ پنج شنبه 7 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 906

داستان شماره 906

دوست خوب

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا دوست سنگتراشی داشت که در در کوهستانی نزدیک دهکده  ، سرپناهی سنگی برای خود ساخته بود  و از راه کندن و تراشیدن و فروش سنگ های ساختمانی امرار معاش می کرد.این دوست سنگتراش بسیار سرد و بی روح می نمود و کمتر با مردم صحبت می کرد. اما شیوانا به این دوست سنگتراش بسیار علاقه مند بود و هر وقت کسی به کوه می رفت شیوانا مقداری غذا و هدیه برای دوست سنگتراشش می فرستاد
شاگردان شیوانا از این همه محبت و دوستی شیوانا به سنگتراش تعجب می کردند و حتی بعضی از روی حسادت جملاتی را از قول سنگتراش بر علیه شیوانا برای او نقل می کردند و شیوانا همیشه با تبسم می گفت که اگر سنگتراش چنین گفته درست گفته و با این جواب دیگر کسی حرفی برای گفتن نداشت
روزی کودکی بیمار به مدرسه پناه آورد و شیوانا به خاطر پذیرایی از کودک خودش هم بیمارشد و به بسترافتاد. طبیب دوای شیوانا و کودک را جوشانده ای گیاهی  معرفی کرد که در دره ای عمیق و غیر قابل دسترس می روئید. هیچ کس جرات رفتن به آن دره و جستجوی گیاه را در خود ندید و به همین خاطر همه به بهانه های مختلف دست روی دست گذاشتند و یک هفته کاری نکردند. سرانجام خبر به مرد سنگتراش رسید. او به محض باخبر شدن از احوال دوستش سراسیمه به سوی دره شتافت و با زحمت فراوان گیاه را پیدا کرد و آن را به طبیب رساند و خودش چندین روز بر بالین شیوانا حضور یافت تا جوشانده طبیب اثر خود را نشان دهد.وقتی سنگتراش از بهبود وضع شیوانا مطمئن شد بدون اینکه منتظر بیداری استاد شود ، وسایلش را جمع کرد و به کوه برگشت
وقتی شیوانا سرحال شد و دوباره به جمع شاگردان بازگشت . یکی از شاگردان که از رفتار سرد مرد سنگتراش دل خوشی نداشت خطاب به استاد گفت:” این دوست شما حتی منتظر نماند تا شما بیدار شوید و او را ببینید!؟
…... و
شیوانا نگذاشت تا صحبت او تمام شود. آهی کشید و با تبسم گفت:” اگر دوست خوب ام سنگتراش اینطور صلاح دید که برود درست عمل کرده است!” با این پاسخ دیگر هیچ کس در مورد سنگتراش نظری نداد

[ پنج شنبه 6 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 905

داستان شماره 905

پرنده همچنان می رود

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا زیر درختی نشسته بود و پاهایش را داخل جوی آبی که از زیر درخت عبور می کرد گذاشته بود و محو زیبایی طبیعت شده بود. جوانی لاقید و گستاخ از آنجا عبور می کرد. آرامش و متانت شیوانا را دید لختی ایستاد و به او خیره شد. شیوانا نیم نگاهی به او انداخت و از او خواست تا کنارش بنشیند و پاهایش را مانند او داخل آب بگذارد تا از تب و گرمای وجودش کاسته شود. جوان پوزخندی زد و گفت:” تعجبم که عمر خود را در طریق معرفت می گذرانی به این امید که در آن دنیا به خوشگذرانی و عیاشی بپردازی و هیچ نمی دانی که زمان مرگ همان اتفاقی که سرتو می افتد سر من هم می آید! یعنی باید این دنیا را رها کنیم و به جای نامعلومی برویم. اگر آن دنیا از عیش و عشرت خبری نباشد ، آیا فکر نمی کنی که زندگی عاشقانه و عارفانه ات در این دنیا هدر رفته است؟
شیوانا تبسمی کرد و با انگشت اشاره پرنده ای در آسمان را نشان داد و گفت:” اگر همین الآن یک شکارچی تیری به سوی این پرنده شلیک کند و او در جا هنگام اصابت جان دهد و بمیرد چه بلایی بر سر روح او می آید!؟
جوان شانه هایش را بالا انداخت و گفت:” از دید من پرنده با روحش به زمین سقوط می کند. روحش از بین می رود و بدنش خوراک این و آن می شود و به شکلی دیگر از بین می رود
شیوانا تبسمی کرد وسری تکان داد و گفت:” نه من بر این باورم که درست همان لحظه ای که پرنده در فضا جان می دهد. روحش همان مسیر پرواز او را ادامه می دهد و همچنان می رود! من بر این باورم که اگر دنیا را با عشق و معرفت زیسته باشی ، پس از جان باختن بلافاصله و بدون گسستگی زیستنی به همین شکل یعنی عاشقانه و عارفانه را در فضایی دیگر ادامه می دهی. من طریق معرفت را انتخاب کردم نه به این سبب که می خواهم در این دنیا چنین باشم و در دنیایی دیگر به شکلی دیگر!؟ بلکه این طریق را برگزیدم تا برای همیشه در آن قدم زنم ! چه این دنیا باشد و چه صد دنیای دیگر

[ پنج شنبه 5 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 904

داستان شماره 904

شاید طعمه تو هستی!؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم
یکی از نزدیکان امپراتور که مردی مغرور و قدرت طلب بود وارد دهکده شیوانا شد و بدون رعایت حرمت و ادب درب مدرسه را شکست و وقت تدریس وارد جلسه درس شیوانا شد و با غرور مقابل استاد ایستاد و به او گفت:” هی پیرمرد! من در دربار امپراتور جایگاهی ویژه دارم. با گارد شمشیرزن های امپراتور و قاضی ویژه او نیز کاملا آشنا هستم. می توانم هر کسی را که اراده کنم به پشتوانه این جایگاه و قدرت برای همیشه به زندان افکنم و از هستی ساقط کنم. یکی از شاگردان قدیمی تو به من باج نداده است و علیه من شوریده و من حکم رسمی دستگیری او را از قاضی ویژه امپراتور در دست دارم. ما بر این گمانیم که او به مدرسه تو پناه آورده و من شخصا اینجا آمده ام تا او را شکار کنم!
شیوانا با تبسم سری تکان داد و گفت:” اینکه می گویی شاگرد قدیمی مدرسه بوده آیا شخص باهوشی است!؟
مرد مغرور با صدای خفه ای گفت:” آری و اینچنین که برمی آید در مدرسه شما به خوبی نیز درس های لازم را فرا گرفته است!؟ اما در عین حال او یک باهوش ترسو است و دائم می گریزد و مقابل من نمی ایستد تا قدرتم را نشانش دهم! و ببیند چگونه شکارش می کنم!
شیوانا مجددا پرسید:” اگر او شاگرد مدرسه من بوده و درسهای معرفت را هم خوب فرا گرفته است بدان و آگاه باش که این تو نیستی که قصد شکارش کرده ای ! بلکه این اوست که می خواهد تو را شکار کند!؟
دولتمرد امپراتور از خشم برافروخت و شمشیرش را از نیام کشید و بالای سر شیوانا برد و گفت:” هیچ می فهمی چه می گویی پیرمرد!؟ این مرد فراری و ضعیف و ناتوان چگونه می تواند شکارچی من باشد!؟من در تمام عمرم هرگز سراغ ندارم که دنبال کسی باشم و او را پیدا نکنم!؟
شیوانا به پشت بام مدرسه اشاره ای کرد و از دولتمرد امپراتور خواست تا گربه ای که روی شیب شیروانی عزم شکارپرنده ای زخمی را نموده تماشا کند. پرنده با بالهای افتاده خودش را به سرعت به لبه بام می کشاند و گربه  به ظاهرقدرتمند مغرور و سرمست از زخمی بودن شکار و توانایی خویش ، بی پروا در سراشیب بام به سمت پرنده به ظاهر زخمی می دوید تا او را شکار کند و از هم بدرد. درست در آخرین خیزی که گربه به قصد گرفتن پرنده برداشت ، پرنده ناگهان بالهایش را باز کرد و به سوی درختی آنسوی مدرسه پرکشید و گربه نگون بخت که اصلا انتظار چنین واکنشی از پرنده به ظاهر ناتوان نداشت تعادلش را ازدست دادو از لبه بام بلند مدرسه  با سر محکم زمین خورد و دیگر از جا بلند نشد
شیوانا با آرامش و متانت ادامه داد و گفت :“ آن شاگرد قدیمی من که تو دنبالش هستی ، آنقدر باهوش بوده که تو را وادار کرده از آبرو و اعتبار خودت مایه بگذاری و کرانه های قدرت خود را برملا سازی و رفقا و آشنایان درباری خودت را لو بدهی و با پای خود و در مقابل صدها شاهد درب مدرسه شیوانا را بشکنی و بر سر استاد معرفت این دیار شمشیر بکشی! اگر اینها به گوش امپراتور برسد نه به خاطر حرمت مدرسه بلکه از ترس خشم مردم و  برای حفظ آبرو و اعتبار خودش هم که شده تو را گوشمالی می دهد و این یکی از آن بلا هایی است که آن شاگرد قدیمی و باهوش من در نظر دارد بر سر تو آورد
تو هر تصمیمی  که علیه او بگیری و گمان کنی که خودت این تصمیم را گرفتی بدان و آگاه باش که دقیقا در حال انجام همان کاری هستی که او طرحش را ریخته است و تو در واقع طبق نقشه او عمل می کنی و به همین خاطر از عاقبت تو بسیار بیمناکم! متاسفم دوست من! این تو نیستی که دنبال او هستی ! این در واقع اوست که به قصد شکارتو گام به گام همراهت می آید و خودش را برای آخرین خیز تو آماده می کند. او شاید در این مدت خودش را  ضعیف و ناتوان جلوه می دهد اما بدان و آگاه باش که او فریبت می دهد و می خواهد وادارت کند تا آخرین خیز مرگ را برداری و خودت اسباب هلاک خود را آماده کنی!! به توقول می دهم که او در مدرسه نیست ، اما مطمئنم که زیاد هم از اینجا دور نیست. این تو نیستی که می توانی او را پیدا کنی. بلکه این اوست که خودش را هرازگاهی به تو نشان می دهد تا تو را به دنبال خودش بکشاند. اگر او شاگرد شیوانا باشد بدان که قدم به قدم به تو نزدیک است و در کمین است تا تو را توسط خودت و به دست خودت شکار کند
شیوانا در این لحظه اشاره ای به لاشه گربه کرد و  لبخندی زد و ادامه داد:”پرنده زخمی اکنون بالای درخت نشسته و نظاره گر موجودی است که تا چند دقیقه قبل اصلا گمان نمی کرد که توسط وزن خودش زمین بخورد. هیچکس پرنده را در این میان مقصر نمی داند . او همین الآن  به پرواز خود ادامه می دهد و می رود و بیچاره گربه که با همه قدرتش دیگر نمی تواند این پرواز را ببیند
آشنای  امپراتور که با شمشیر برافراخته بالای سر شیوانا ایستاده بود، بلافاصله متوجه اشتباه رفتار خود شد و به سرعت شمشیرش را غلاف کرد و با صدایی که از ترس می لرزید گفت:” اما این نوع نبرد منصفانه و جوانمردانه نیست!؟” شیوانا پاسخ داد:” گربه وقتی برای دندان گرفتن پرنده زخمی آخرین خیز را برمی داشت قصد نبرد منصفانه ای را انجام نمی داد!؟” آشنای امپراتوردیگر چیزی نگفت و  با ترس و لرز مدرسه شیوانا را ترک کرد و رفت
شیوانا مدتی سکوت کرد و سپس سرش را بالا آورد و خطاب به شاگردانش گفت:” اگر به قدرتی رسیدید، مواظب باشید که هرگز فریب آن را نخورید.همه آدمهای قدرتمندی که می شناسم توسط همین حس قدرتمندی خودشان توسط آدمهای ضعیف تر شکار شده اند و ازبین رفته اند
وقتی طعمه ای که می تواند دست و پا بزند ، مقابل شما خیلی بی دست و پا و ضعیف و دست یافتنی جلوه می کند ،و به واسطه این ضعف طعمه حس قدرت وجود شما را فرا گرفت، بترسید و  بسیار احتیاط کنید ! هشیار باشید که به احتمال زیاد این شمائید که طعمه قرار گرفته اید و به خاطر حس فریب دهنده قدرت و البته طبق نقشه طعمه ، کور شده اید و با این کور شدن تورهایی که او مقابل شما قرار داده را نمی بینید

 

[ پنج شنبه 4 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد