اسلایدر

داستان شماره 336

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 336

داستان شماره 336

داستان دو طوطی( طنز


بسم الله الرحمن الرحیم
يک خانم براي طرح مشکلش به کليسا رفت. او با کشيش
ملاقات کرد و برايش گفت:
- من دو طوطي ماده دارم که فوق العاده زيبا هستند. اما
متاسفانه فقط يک جمله بلدند که بگويند " ما دو تا فاحشه
هستيم. مياي با هم خوش بگذرونيم"
 اين موضوع براي من واقعا دردسر شده و آبروي من را به
خطر انداخته. از شما کمک ميخواهم. من را راهنمايي کنيد
که چگونه آنها را اصلاح کنم؟
کشيش که از حرفهاي خانم خيلي جا خورده بود گفت:
- اين واقعاً جاي تاسف دارد که طوطي هاي شما چنين
عبارتي را بلدند من يک جفت طوطي نر در کليسا دارم.
آنها خيلي خوب حرف ميزنند و اغلب اوقات دعا ميخوانند.
 به شما توصيه ميکنم طوطيهايتان را مدتي به من بسپاريد.
شايد در مجاورت طوطي هاي من آنها به جاي آن عبارت
وحشتناک ياد بگيرند کمي دعا بخوانند.
 خانم که از اين پيشنهاد خيلي خوشحال شده بود با
کمال ميل پذيرفت.
 فرداي آن روز خانم با قفس طوطي هاي خود به کليسا
رفت و به اطاق پشتي نزد کشيش رفت .کشيش در قفس
طوطي هايش را باز کرد و خانم طوطي هاي ماده را داخل
قفس کشيش انداخت.
 يکي از طوطي هاي ماده گفت:
- ما دو تا فاحشه هستيم. مياي با هم خوش بگذرونيم؟
طوطي هاي نر نگاهي به همديگر انداختند. سپس يکي
به ديگري گفت:
 - اون کتاب دعا رو بذار کنار. دعاهامون مستجاب شد

 

[ چهار شنبه 6 اسفند 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 2, ] [ 20:29 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 335

داستان شماره 335

طاسی سر( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یک روز توی پیاده رو به طرف میدان تجریش می رفتم… از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس ، کاغذهای رنگی قشنگی دستشه
ولی به هر کسی نمیده
خانم ها رو که کلا تحویل نمی گرفت و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می کرد و معلوم بود فقط به کسانی کاغذ رو می داد که مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند ، اهل حروم کردن تبلیغات نبود
احساس کردم فکر می کنه هر کسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام رنگی گرون قیمت رو نداره ،لابد فقط به آدمهای باکلاس و شیک پوش و با شخصیت میده
از کنجکاوی قلبم داشت می اومد توی دهنم
خدایا ، نظر این تبلیغاتچی خوش تیپ و با کلاس راجع به من چی خواهد بود؟
آیا منو تائید می کنه ؟
کفشهامو با پشت شلوارم پاک کردم تا مختصر گرد و خاکی که روش نشسته بود پاک بشه و کفشم برق بزنه
شکم مبارک رو دادم تو و در عین حال سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم! دل تو دلم نبود
یعنی منو می پسنده ؟ یعنی به من هم از این کاغذهای خوشگل میده…؟! همین طور که سعی می کردم با بی تفاوتی از کنارش رد بشم
با لبخند نگاهی بهم کرد و یک کاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت: “آقای محترم! بفرمایید
قند تو دلم آب شد! با لبخندی ظاهری و بدون دستپاچگی یا حالتی که بهش نشون بده گفتم : ا ِ ، آهان ، خب چرا من؟
من که حواسم جای دیگه بود و به شما توجهی نداشتم! خیلی خوب ، باشه ، می گیرمش ولی الآن وقت خوندنش رو ندارم
کاغذ روگرفتم … چند قدم اونورتر پیچیدم توی قنادی و اونقدر هول بودم که داشتم با سر می رفتم توی کیک تولدی که دست یک آقای میانسال بود! وایسادم وبا ولع تمام به کاغذ نگاه کردم ، نوشته بود : به پایین صفحه مراجعه کنید
.
.
دیگر نگران طاسی سر خود نباشید، پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریکا

 

[ چهار شنبه 5 اسفند 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 2, ] [ 20:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 334
[ چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 333

داستان شماره 333

یک داستان خفن جنسی در قطار( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم
تصور کن فقط برای همین امشب زن و شوهریم
یک خانم و یک آقا که سوار قطاری به مقصدی خیلی دور شده بودند، بعد ازحرکت قطار متوجه شدند که در این کوپه درجه یک که تختخواب دار هم میباشد ، با هم تنها هستند و هیچ مسافر دیگری وارد کوپه نخواهد شد
ساعتها سفر در سکوت محض گذشت و مرد مشغول مطالعه و زن مشغول بافتنی بافتن بود
شب که وقت خواب رسید خانم تخت طبقه بالا و آقا تخت طبقه پایین را اشغال کردند. اما مدتی نگذشته بود که خانم از طبقه بالا، دولا شد و آقا راصدا زد و گفت: ببخشید! میشه یه لطفی در حق من بفرمایید؟
آقا جواب داد : خواهش میکنم
خانم: من خیلی سردمه. میشه از مهماندار قطار برای من یک پتوی اضافی بگیرید؟
آقا: من یه پیشنهاد دارم
خانم: چه پیشنهادی؟
آقا : فقط برای همین امشب، تصور کنیم که زن و شوهر هستیم
زن : ریزخندی کرد و با شیطنت گفت
- چه اشکال داره ، موافقم
آقا : قبول؟
خانم : قبول
آقا : خب، حالا مثل بچه آدم خودت پاشو ، برو از مهموندار پتو بگیر. من خوابم
میآد . دیگه هم مزاحم من نشو

امیدوارم دل آقایون منحرف رو نشکسته باشم

 

[ چهار شنبه 3 اسفند 1389برچسب:داستانهای امام علی ( ع, ] [ 20:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 332

داستان شماره 332

استاد باحال( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

بچه ها ببخشید این داستان یکم ...

سر کلاس یکی از دانشجو ها تا استاد روشو میکرد اون ور ﺳﻮﺕ ﻣﯿﺰﺩ
ﯾﻪ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺑﻮﺩ ﺩﺍشت ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻭ انجام ميداد ﺍﻭﻧﻢ ﺗﻮ ﯾﻪ ﮐﻼﺱﻣﺨﺘﻠﻂ ! ﻓﮏ ﮐﻦ
...ﯾﻬﻮ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥﯾﻪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﻨﻢ
ﮔﻔﺖ: ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻢﮐﻼﺳﯽ ﻫﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺩﻭﺱ ﺷﺪﻡ ﯾﻪ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ
...ﺷﺒﯽﮐﻪ دﯾﮕﻪ ﻓﺎﺭﻍ ﺍﻟﺘﺤﺼﯿﻞ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎﺻﺒﺤﺶ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻮﺩﯾﻢ
ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﺷﺶ ﻣﺎﻩ ﮔﺬﺷﺖ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺯﻧﮓﺯﺩ ﮔﻔﺖ فلانی ﻣﻦ ﺍﺯﺕ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺍﻡ
ﺑﻌﺪ ﮐﻠﯽ ﺟﺮﻭ ﺑﺤﺚ
ﺑﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﺷﻪ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﭽﻤﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ
ﺍﻭﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﻧﻤﯿﺰﺍﺭﻡ ﺩﺳﺘﺖ ﺑﺶ ﺑﺮﺳﻪ
ﻓﻘﻂ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺷﺪ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻢ ﺑﯿﺎﺩ ﺳﺮ ﮐﻼﺳﺎﺕ ﺑﺮﺍﺕ ﺳﻮﺕ ﺑﺰﻧﻪ
ﺍﻗﺎ ﺍﯾﻨﻮ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ﮐﻼﺱ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﺷﺪ

 

[ چهار شنبه 2 اسفند 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 2, ] [ 20:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 331
[ چهار شنبه 1 اسفند 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 2, ] [ 20:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 330

داستان شماره 330

 

ماجرای دكتر و سه بیمارش( طنز


بسم الله الرحمن الرحیم
یه روز صبح یه مریض به دكتر جراح مراجعه میكنه و از كمر درد شدید شكایت میكنه
دکتره بعد از معاینه ازش میپرسه : خب، بگو ببینم واسه چی كمر درد گرفتی؟
مریض پاسخ میده: «من برای یك كلوپ شبانه كار میكنم. امروز صبح زودتر به خونه ام رفتم
و وقتی وارد آپارتمانم شدم، یه صداهایی از اتاق خواب شنیدم! وقتی وارد اتاق شدم
فهمیدم كه یكی با همسرم بوده!! دربالكن هم باز بود. من سریع دویدم طرف بالكن
ولی كسی را اونجا ندیدم. وقتی پایین را نگاه كردم
یه مرد را دیدم كه میدوید و در همان حال داشت لباس میپوشید
من یخچال را كه روی بالكن بود گرفتم و پرتاب کردم به طرف اون
دلیل كمر دردم هم همین بلند كردن یخچاله
مریض بعدی دكتر بهش میگه :، به نظر میرسید كه تصادف بدی با یك ماشین داشته
مریض قبلیِ من بد حال به نظر میرسید، ولی مثل اینكه حال شما خیلی بدتره
بگو ببینم چه اتفاقی برات افتاده؟» مریض پاسخ میده
«باید بدونید كه من تا حالا بیكار بودم و امروز اولین روز كار جدیدم بود
ولی من فراموش كرده بودم كه ساعت را كوك كنم و برای همین هم نزدیك بود دیر كنم
من سریع از خونه زدم بیرون و در همون حال هم داشتم لباسهام را میپوشیدم،شما باور نمیكنید
ولی یهو یه یخچال از بالا افتاد روی سر من
وقتی مریض سوم میاد به نظر میرسه كه حالش از دو مریض قبلی وخیمتره
دكتره در حالی كه شوكه شده بوده دوباره میپرسه «از كدوم جهنمی فرار كردی؟
خب، راستش توی یه یخچال بودم كه یهو یه نفر اون را از طبقهء سوم پرتاب كرد پایین

 

[ چهار شنبه 30 بهمن 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 2, ] [ 20:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 329
[ چهار شنبه 29 بهمن 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 2, ] [ 20:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 328

داستان شماره 328

برادران شرور( طنز


بسم الله الرحمن الرحیم
دو تا برادر آخره شر بودن و پدر محل رو درآورده بودن.دیگه هروقت هرجا یک خراب کاریی میشده، ملت میدونستن زیر سر این دوتاست
خلاصه آخر بابا مامانشون شاکی میشن، میرن پیش کشیشِ محل، میگن: تورو خدا یکم این بچه‌های مارو نصیحت کنید،‌ پدر مارو درآوردن
کشیشه میگه: ‌باشه، ولی من زورم به جفتِ اینا نمیده، باید یکی یکی بیاریدشون
خلاصه اول داداش کوچیکه رو میارن، کشیشه ازش میپرسه:پسرم، ‌می‌دونی خدا کجاست؟ پسره جوابشو نمی‌ده، همین جور در و دیوار ر و نگاه می‌کنه
باز یارو می‌پرسه: پسرجان، می‌دونی خدا کجاست؟دوباره پسره به روش نمیاره
خلاصه دو سه بار کشیشه همینو می‌پرسه و پسره هم بروش نمیاره.آخر کشیشه شاکی میشه، داد میزنه: بهت گفتم خدا کجاست؟
پسره می‌زنه زیر گریه و در میره تو اتاقش، در رو هم پشتش می‌بنده. داداش بزرگه ازش می‌پرسه: چی شده؟
پسره میگه: بدبخت شدیم! خدا گم شده، همه فکر می‌کنن ما برش داشتیم

 

[ چهار شنبه 28 بهمن 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 2, ] [ 20:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 327

داستان شماره 327


داستان بسیار زیبا( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم
ﭘﺴﺮﻩ:ﺑﺮﻭ ﺩﻳﮕﻪ ﻧﻤﻴﺨﻮﺍﻣﺖ ﺩﻳﮕﻪ ﺗﻤﻮﻣﻪ
ﺩﺧﺘﺮ:ﻋﺸﻘﻢ ﻣﻦ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮ ﺑﺨﺪﺍ ﻣﻴﻤﻴﺮﻡ ﭼﺮﺍ ﻧﻤﻴﻔﻬﻤﻲ
ﭘﺴﺮ :ﺩﻳﮕﻪ ﺍﺯﺕ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ﻋﺸﻘﺖ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﮑﺮﺍﺭﻱ ﺷﺪﻩ
ﻭﺗﻠﻔﻦ ﻗﻄﻊ ﺷﺪﺩﺧﺘﺮﺧﻴﻠﻲ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ﻭﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻣﻴﺮﻩ ﺗﻮﺍﺗﺎﻗﺶ
ﭼﺸﻤﺶ ﻣﻴﻮﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﻧﻴﺘﻮﺭ ﮐﺎﻣﭙﻴﻮﺗﺮﻋﮑﺲ ﻋﺸﻘﺸﻮﻣﻴﺒﻴﻨﻪ
ﺍﺷﮏ ﺗﻮﭼﺸﺎﺵ ﺣﻠﻘﻪ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﻣﻮﺭﺩﻋﻼﻗﻪ ﻱ
ﻋﺸﻘﺸﻮﻣﻴﺬﺍﺭﻩ ﻭﮔﻮﺵ ﻣﻴﺪﻩ ﺩﻳﮕﻪ ﺍﺷﮑﺎﺵ ﺗﺎﺏ ﻧﻤﻴﺎﺭﻥ
ﻭﻣﻴﺮﻳﺰﻥ ﺩﺧﺘﺮﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﻴﮑﺮﺩﻳﻪ ﺗﻴﮑﻪ ﺍﻱ ﺍﺯﻭﺟﻮﺩﺷﻮ ﺍﺯﺩﺳﺖ
ﺩﺍﺩﻩ .ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﺩﺧﺘﺮﺧﻮﺍﺑﺶ ﻧﺒﺮﺩ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﭘﻴﺎﻡ ﺩﺍﺩ :ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ
ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﭘﻴﺎﻣﻮﻣﻴﺨﻮﻧﻲ ﺟﺴﻤﻢ ﺑﺎﻫﺎﺕ ﻏﺮﻳﺒﻪ ﺷﺪﻩ ﻭﻟﻲ ﺩﻟﻢ
ﻫﻤﻤﻤﻤﻴﺸﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﻣﻴﺪﺑﻴﺪﺍﺭﻱ ﺟﺴﻢ ﻫﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ
ﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﻴﺸﻪ . ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻱ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﻣﻴﺮﻩ ﺳﺎﻋﺖ
ﺩﻗﻴﻘﺎ 3:34ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭﺳﮑﻮﺕ ﻭﺗﺎﺭﻳﮑﻲ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭﺍﺯﺑﺎﻻﻱ
ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﭘﺮﺕ ﮐﺮﺩ ﺩﺧﺘﺮﺑﺮﺍﻱ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺗﻮﺗﻨﻬﺎﻳﻲ
ﻣﺮﺩ. ﺻﺒﺢ ﻣﺎﺩﺭﺩﺧﺘﺮ ﻃﺒﻖ ﻋﺎﺩﺕ ﻫﻤﻴﺸﮕﻲ ﺑﻪ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮﺵ
ﺭﻓﺖ ﺗﺎﺑﻴﺪﺍﺭﺵ ﮐﻨﻪ ﺍﻣﺎﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭﻧﺪﻳﺪ .ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﺧﺘﺮﮐﻪ
ﻣﺪﺍﻡ ﻭﭘﻴﺎﭘﻲ ﺯﻧﮓ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩﺗﻮﺟﻬﺶ ﺭﻭﺟﻠﺐ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ
ﮔﻮﺷﻲ ﺭﻓﺖ ﭘﺴﺮﻯ ﻣﺪﺍﻡ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﻤﺎﺱ ﻣﻴﮕﺮﻓﺖ. ﭼﺸﻢ
ﻣﺎﺩﺭﺩﺧﺘﺮﺑﻪ ﭘﻴﺎﻣﻲ ﺍﻓﺘﺎﺩﮐﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﺴﺮ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ
ﺑﻮﺩ: ﻋﺰﻳﺰﻡ،ﻋﺸﻘﻢ،ﺑﺨﺪﺍ ﺷﻮﺧﻲ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﻴﮑﻨﻢ ﻋﺸﻘﻢ ﻓﻘﻂ ﻳﻪ ﻓﺮﺻﺖ
....ﺗﻮﺭﻭﺧﺪﺍ ....ﺍﻭﻥ ﭘﻴﺎﻡ ﺩﻗﻴﻘﺎﺳﺎﻋﺖ 3:35 ﺍﺭﺳﺎﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﻣﺎﺩﺭﺩﺧﺘﺮﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻱ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﮐﺎﻣﻼﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ
ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭﭼﻴﺰﻱ ﮐﻪ ﻣﻴﺪﻳﺪ ﺑﺎﻭﺭﻧﻤﻴﮑﺮﺩ ... ﻛﻠﻴﭙﺲ
ﺩﺧﺘﺮﺑﻪ ﺑﻨﺪ ﻟﺒﺎﺳﻰ ﻫﻤﺴﺎﻳﻪ ﮔﻴﺮﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ....ﺁﺭﻩ ﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮ
ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ

[ چهار شنبه 27 بهمن 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 2, ] [ 10:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد