اسلایدر

داستان شماره 296

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 296

داستان شماره 296

آرزوی مرد


بسم الله الرحمن الرحیم
یک بنده خدایی ، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد.
نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردین و ساحل طلایى انداخت و گفت: - خدایا ! میشود تنها آرزوى
مرا بر آورده کنى؟ ناگاه، ابرى سیاه، آ سمان را پوشاند و رعد وبرقى درگرفت و در هیاهوى رعد و
برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت: چه آرزویى دارى اى بنده محبوب من؟مرد،
سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت: - اى خداى کریم! از تو مى خواهم جاده اى بین
کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !!
از جانب خداى متعال ندا آمد که:- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و
مى توانم خواهش ترا برآورده کنم، اما، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است؟ هیچ میدانى
که باید ته اقیانوس آرام را آسفالت کنم ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود؟
من همه اینها را مى توانم انجام بدهم، اما آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى؟ مرد، مدتىبه فکر
فرورفت،آنگاه گفت:
 اى خداى من ! من از کار زنان سر در نمى آورد! میشود بمن بفهمانى که زنان چرا مى گریند؟
میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان
زنان را خوشحال کرد؟
صدایی از جانب باریتعالى آمد که: اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى، دو بانده باشد یا چهار بانده ؟؟

 

[ سه شنبه 26 دی 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 295

داستان شماره 295


مرده ی سیگاری

بسم الله الرحمن الرحیم
تا بیش از ظهر حالش خوب بود از دستشویی که بیرون آمد جلوی درب تنها اتاق خانه به زمین خورد.او را داخل آوردند.دکتر بهداشت را خبر کردند .او هم پس از معاینه با تاسف سری تکان داد و گفت :خدا رحمتش کند مرده ...سکته کرده
با گریه و جیغ وداد زنها همسایه ها ریختند توی خانه .چند نفر از بزرگترها زنگ زدند به شهر تا آمبولانس بفرستند جنازه را شب به سردخانه ببرد و فرداصبح تشیع کنند
نزدیکی ها ی غروب آمبولانس وارد روستا شد.جنازه را داخل آمبولانس گذاشتند .پسرش هم جلوتر به شهر رفته بود تا وقتی جنازه آمد آن را تحویل گرفته و در سردخانه بگذارد.راننده پشت آمبولانس نشست .وقتی می خواستند درب را ببندند بیژن گفت: منم می خواستم برم شهر می تونم همرا شون برم؟ ؟کربلایی که هنوز درب را نبسته بود گفت:برو بالا همون کنار جنازه بشین
راننده به طرف شهر حرکت کرد.خورشید کم کم داشت غروب می کرد .بیژن را همه ی اهل آبادی می شناختند .یه تخته اش کم بود .البته دیوانه نبود خیلی هم عاقل بود .توی همه مراسم ها بود در عروسی ها می رقصید در عزاداریها کمک می کرد .با همه شوخی می کرد مسخره بازی در می آورد خلاصه تو هر کاری که انجام می شد به نحوی حضور داشت ماهی یک بار هم حمام نمی رفت همیشه ژولیده بود.ماشین آبادی را پشت سر گذاشت .آن زمان ها ماشین خیلی کم بود وجاده هم تا نزدیکی های شهر خاکی بود و راننده مجبور بود آهسته حرکت کند .کمی که رفت سیگاری از جیبش بیرون آورد آتش زد .بیژن پارچه ها را کنار زد تا چهره مرده را ببیند .سرش را نزدیک آورد و گفت:چطوری اون طرفا چه خبر ؟دماغش را کشید: دردت نمی آد؟یکی از چشمای مرده رو با دست باز کرد و از ترس فورا"پارچه را کشید روش .بوی سیگار باعث شد هوس سیگار کند.نگاهی به راننده کرد که در حال کشیدن سیگار بود .خیلی هوس کرد .به شیشه عقب آمبولانس نزدیک شد و با دست به شیشه زد.راننده که از سوار شدن بیژن هیچ خبری نداشت ترمز زد و به عقب نگاه کرد .مردی با موهای شانه نکرده و پیراهن سفید
بیژن دو انگشتش را روی لبش گذاشت یعنی :بی زحمت یه نخ سیگار بده راننده از زنده شدن مرده چشمانش از حدقه در آمده بود محکمتر ترمز کرد.ماشین ایستاد.هنوز ماشین درست نایستاده بود درب ماشین را باز کرد و به طرف بیابان شروع به دویدن کرد.و فریاد میزد :مرده زنده شد بیایید مرده زنده شد .طوری از روی اسکنبیل ها می پرید که انگار حیوان درنده ای تعقیبش می کند .دوبار به زمین خورد اما فورا بلند شد .بیژن از ماشین پیاده شد .از جلوی ماشین سیگاری برداشت آتش زد و گفت:مگه من چی بهش گفتم که اینطوری شد؟راننده و دو کشاورز به طرف آمبولانس آمدند .راننده نیامد .همان دور ایستاد کشاورزان وقتی قضیه را فهمیدند از خنده روده بر شدند

[ سه شنبه 25 دی 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 294

داستان شماره 294

ماجرای تاندن دست


بسم الله الرحمن الرحیم
يه بابايی ميخوره زمين دستش پيچ مي خوره ، منتها تنبلیش مياد بره دكتر نشونش بده ...دستش يه مدت همينجور درد مي كرده ، تا يه روز رفيقش بهش ميگه : اين داروخونه یسر كوچه يه كامپيوترآورده كه صد تومن ميگيره ، آنی هر مرضی رو تشخيص ميده !!!يارو پیشِ خودش ميگه : خوب ديگه صد تومن كه پولی نيست ، بريم ببينيم چه جورياس ...ميره اونجا ، مي بينه يه دستگاه گذاشتن ، جلوش يه شكاف داره ، روش نوشته :لطفا اسكناس صد توماني وارد كنيد ...يارو صد تومنی رو ميذاره ، يهو يه چيزه قيف مانند مياد بيرون ، ميگه : نمونه ادرار !!!طرف هم با خجالت قیفُ می بره پُر می کنه و میاره !!!بعد از دو سه دقيقه ، كامپيوتره يه تيكه كاغذ ميده بيرون كه روش نوشته بوده :يكي از تاندن های دست شما پاره شده ، بايد يه هفته ببندينش و باهاش كار سنگين نكنيد تا خوب شه !!!يارو كف مي كنه كه اين لامصب اينهمه چيزُ چطور از یکم ادرار فهمیده ؟؟؟!!!خلاصه كرمش مي گيره كه ببينه ميشه گولش زد يا نه ...فرداش يه شيشه مربا ورميداره ، تا نصف توش آبِ شير ميريزه ، بعد ميده سگش توش جیش کنه ، يه دونه از آدامسای دخترشُ هم ميندازه توش ، یه معجون درست می کنه ، بعدم ميره همون داروخونه ، معجونش رو ميريزه به جاي نمونه ادرار !!!كامپيوتره يه 15 دقيقه قيژ قيژ و دلنگ دلونگ مي كنه ، بعد يه كاغد چاپ ميكنه ميده بيرون كه روش نوشته بوده :آبِ شيرتون آهک داره ، بايد لوله كش بياريد درستش كنه ...سگت قلبش ناراحته ، همين روزها تموم ميكنه ...دخترت حامله س ، بايد بری خِرِ پسره طبقه پايينی رو بگيری ...درضمن ، اگه بخواي همينجوری شیشه مرباهای سنگین سنگین بلند کنی ، تاندن دستت هيچ وقت خوب نميشه

 

[ سه شنبه 24 دی 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 293
[ سه شنبه 23 دی 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 292
[ سه شنبه 22 دی 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 291
[ سه شنبه 21 دی 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 20:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 290
[ دو شنبه 20 دی 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 19:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 289

داستان شماره 289 

مجازات طرف شدن با خر

بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود
در یک چمنزاری خرها و زنبورها زندگی میکردند
روزی از روزها خری برای خوردن علف به چمنزار میآید و مشغول خوردن میشود
از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود، میکند و زنبور بیچاره که خود را بین دندانهای خر اسیر و مردنی میبیند، زبان خر را نیش میزند و تا خر دهان باز میکند او نیز از لای دندانهایش بیرون میپرد
خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد میکرد، عرعر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال میکند
زنبور به کندویشان پناه میبرد
به صدای عربده خر، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را میپرسد
خر میگوید: زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است باید او را بکشم
ملکه زنبورها به سربازهایش دستور میدهد که زنبور خاطی را گرفته و پیش او بیاورند
سربازها زنبور خاطی را پیش ملکه زنبورها میبرند و طفلکی زنبور شرح میدهد که برای نجات جانش از زیر دندانهای خر مجبور به نیش زدن زبانش شده است و کارش از روی دشمنی و عمد نبوده است
ملکه زنبورها وقتی حقیقت را میفهمد، از خر عذر خواهی میکند و میگوید: شما بفرمایید من این زنبور را مجازات میکنم
خر قبول نمیکند و عربده و عرعرش گوش فلک را کر میکند که نه خیر این زنبور زبانم را نیش زده است و باید او را بکشم
ملکه زنبورها ناچار حکم اعدام زنبور را صادر میکند
زنبور با آه و زاری میگوید: قربان من برای دفاع از جان خودم زبان خر را نیش زدم، آیا حکم اعدام برایم عادلانه است؟
ملکه با تاسف فراوان میگوید: میدانم که مرگ حق تو نیست
اما گناه تو این است که با خر جماعت طرف شدی که زبان نمیفهمد و سزای کسی که با خر طرف شود همین است

[ دو شنبه 19 دی 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 19:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 288

داستان شماره 288

داستان پسر و مادر( طنز


بسم الله الرحمن الرحیم
گویند که در ازمنه ای نه چندان قدیم روزی پسری به خانه آمد و به مادر گفت: ای مادر عزیزتر از جون ! مرا دریاب که الان در حال حضرم . پس مادر آنچنان که رسم مادران است به سینه بکوفت که چه شده ای گل پسرکم ! پسر نگاهی به مادر بکرد و گفت که اگر چه حیا دارم ولی به تو بگویم که امروز در محله مان چشمم برای اولین بار به این دختر همسایه خورد و نگاه همان و عشق همان ! پس اینک از تو مادر بزرگوار خواهم که به خانه آنها روی و او را به نکاح (عقد)من در آری که دیگر تاب دوری او را بیش از این درمن نیست !!! مادر نگاهی از سر دلسوزی به پسر بیانداخت و گفت : دلبرکم من حرفی ندارم و بسی خوشحالم که تو از همان ابتدای راه به جای الاف شدن در خیابان و ولنگاری راه حیا در پیش گرفتی و ازدواج کردن اما بهتر است که لختی درنگ نمایی که اینگونه عاشق شدن ناگهانی را رسم ازدواج نشاید و اگر هم بشاید دیری نپاید! پس پسر نگاهی زجمورانه به مادر بیانداخت و گفت مادرجان یا حال برو یا دیگر زن نخواهم که این ماه تابان ازدست من برود و عشق او وجودم را بسوزاند.پس مادر که پسر خود را دوست همی داشت به سرعت چارقد خویش به سر کرد و به خانه همسایه رفت .
در آنجا چشمش به سه دختر خورد یکی از یکی زیبا تر پس اس ام اس ( همان پیامک ) بزد که یا بنی ! دراین منطقه که تو ما را فرستادی نه یک ماه که سه ماه در پشت ابرند و یکی از یکی ماه تر بگو که کدام ماه چشم تو را برگرفته ! پس پسر نیز اس ام اسی بزد که یا مادر ! آن ماهی که خالی در گونه چپش بدارد ! مادر نیم نگاهی به ماه ها بنمود و دوباره اس ام اس زد که ای پسر این ماهان همه خال دارند . پس دوباره پسر اس ام اس بزد که آن ماه من خالش کمی بزرگتر باشد از باقیه ماهان ! مادر لختی درنگ بکرد و دوباره اس ام اس بزد که من چشمهایم خوب نبیند که خال کدام بزرگتر است.پسر اس ام اسی دگر بزد که مادرکم همان ماهی که مویش قهوه ای باشد ! مادر نگاهی بکرد و اس ام اس زد که این ماهان مویشان نیز یکرنگ است ! پسر با عصبانیت اس ام اس بزد که مادر! آن دو ماه کوفتی دیگر موهایشان مشکی است و این دگر قهوه ای است!!! آخر مادر جان تو که چشمهایت نمی بیند عینکی برای خود ابتیاع کن !!! حالا عیبی ندارد مادر عزیز! نشان دیگر به تو دهم ببین روی بازوی کدام ماه گرفتگی دارد ماه من همان است !!! مادر اس ام اس زد که آخر دراین معرکه من بازوی دختر مردم را چگونه ببینم ؟! پسر اس ام اس کرد که مادر جان تو که مرا کشتی ! خب ببین اگه لباس نازک دارد روی سینه چپش نیز خالی باشد و به خدا که آن دو ماه دیگر این خال را ندارند !!! مادر کمی دقت بفرمود و با خوشحالی فریادی زد و اس ام اس زد که احسنت بر تو شیر پا ک خورده ! یافتم ماه تو را که همان جور که بفرمودی است !! هنوز پسر اس ام اسی نفرستاده بود که مادر لختی درنگ بنمود و سپس سریع شماره پسر را بگرفت که : لندهور پدر سوخته !! خاک بر سر بی حیایت کنند! شیرم را حرامت می کنم (البته شیر خشکهایی را که بر حلق کوفتی ات ریختم) خجالت نکشیدی ؟ فلان فلان شده بی حیا
……

 

[ دو شنبه 18 دی 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 19:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 287

داستان شماره 287

داستان شیطنت پسر بچه ( طنز


بسم الله الرحمن الرحیم
پسر صبح از پله ها اومد پائین و از مادربزرگش پرسید :" بابا، مامان هنوز از خواب بیدار نشدند ؟
- نه عزیز دلبندم . بیا صبحونه ات رو آماده کردم ، زود باش بخورش تا مدرسه ات دیر نشده !
بچه یک خنده شیطنت آمیزی زد و بدون اینکه چیزی بگه سریع رفت آشپزخونه و صبحونه اش رو تموم کرد و پس از مسواک زدن دندونهاش،کیفش رو برداشت و پرید دم در تا سوار سرویس بشه
ظهر شد . زنگ در به صدا در اومد
مادر بزرگ در رو باز کرد . پسر بود که از مدرسه برگشته بود
یه سلامی داد و بازم پرسید : " بالاخره مامان و بابا بیدار شدند ؟
مادربزرگه گفت : " نه عزیزم ، حتما خیلی خسته بودند . فکر کنم الانه پا میشن میان
حالا بیا تو ناهارت رو بخور تا از دهن نیفتاده
پسرک بازم اون لبخند شیطنت آمیز رو زد و داخل شد
ناهارش رو خورد و رفت تو اطاقش تا مشقهاشو بنویسه و کمی هم استراحت کنه بعد از ظهر بود که پسره اومد پیش مادربزرگش و ازش پرسید : " بابا مامان هنوزهم نیومدند ؟
مادربزرگ که داشت یواش یواش نگران میشد گفت : " نه ؟
پسرک اینبار دیگه نتونست جلو خودش رو بگیره و زد زیر خنده مادربزرگ عصبانی شد و سرش فریاد کشید : " تو چت شده ؟ چرا هر بار اینو میپرسی! حالا چرا میخندی ؟
بچه جواب داد.: " شب دیر وقت بود و منم داشت خوابم میبرد که یهو دیدم بابا اومده تو اطاقم و دنبال یه چیزی میگرده
- خوب دنبال چی میگشت ؟
پسره ادامه داد : " بابا گفتش کف پاش ترک برداشته واسه همین دنبال کرم نرم کننده و مرطوب کننده میگرده
- بعدش چی شد ؟
پسرک در حالیکه که چشمهاش برق عجیبی میزد گفت :" هیچی مامان بزرگ . چون اطاق تاریک بود ، به جای کرم ، اشتباهی تیوب چسب فوری رو بهش دادم

[ دو شنبه 17 دی 1389برچسب:داستانهای طنز ( عالی _ 1, ] [ 19:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد