اسلایدر

داستان شماره 975

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 975

داستان شماره 975

مگذار تابلو کامل شود

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی شیوانا استاد روشنایی با جماعتی در راهی همسفر بود. مردی را دید که بسیار به آرایش ظاهری خود می رسید و دائم نسبت به زیبایی خود برای خانواده اش فخر می فروخت. روزی شیوانا دید که مرد با صدای بلند خطاب به زن و فرزندانش می گوید که اگر قدر او را ندانند و هرچه می گوید را گوش نکنند ، آنها را ترک کرده و تنها خواهد گذاشت
وقتی سروصدا خوابید شیوانا مرد را به کناری کشید و از او پرسید:” آیا تو واقعا می خواهی آنها را ترک کنی و تنها به حال خود رها کنی و بروی!؟ مرد لبخندی شیطنت آمیز زد و گفت:” البته که نه! من فقط می خواهم از ترس بدون من بودن حرفهایم را گوش کنند و ناز مرا بخرند
شیوانا سرش را با تاسف تکان داد و گفت:” اینکار تو به شدت خطرناک است. تو با اینکارت آنها را وادار می کنی از ترس و برای دفاع از خودشان هم که شده تابلویی بدون تو خلق کنند
مرد خوش سیما با صدای بلند شیوانا را مسخره کرد و در جلوی جمع سوال شیوانا را برای همه  تکرار کرد و با طعنه گفت:” چه کسی به این مرد استاد روشنایی گفته است!؟ او نمی داند که زن و فرزند من نقاشی نمی دانند
شیوانا آهی کشید و سکوت کرد و هیچ نگفت. چند روز بعد کاروان به دهکده ای رسید . برای تامین آب و غذا مدتی توقف کرد و سپس به راه خود ادامه داد. شب هنگام مرد زیبا سیما فریاد زنان به سوی شیوانا آمد و در حالی که بر سروصورت خود می زد گفت:” استاد! به دادم برسید. زن و فرزندانم مرا ترک کرده اند و گفته اند دیگر علاقه ای به با من بودن ندارند! همیشه من آنها را تهدید به ترک و تنهایی تهدید می کردم و اکنون آنها این بلا را برسرمن آورده اند. آخر آنها چگونه تنها و بدون من زیستن را برگزیدند!؟
اهل کاروان گرد مرد خانه خراب جمع شدند و او را دلداری دادند. شیوانا مقابل مرد ایستاد و گفت:” به تو گفتم که مگذار آنها به خاطر ترس از فلاکت و درماندگی تابلویی بدون تو بکشند. در طول مدتی که تو با تهدید به رفتن ، آنها را به آینده ای تاریک نوید می دادی ، آنها در ذهن خود دنیای بدون تو را دیدند و در آن دنیا نقش خود و شیوه های جدید زندگی را پیدا کردند. به مرور تابلوی زندگی با حضور تو رنگ باخت و تابلوی جدیدی که تو خودت باعث و بانی آن بودی و در آن حضورت دیگر ضرورتی نداشت ، جایگزین شد. متاسفم دوست من! ترس و دلهره می تواند از هر انسانی یک نقاش بسازد و انسان عاقل هرگز کاری نمی کند که دیگران طرح نقشی بدون حضور او را روی تابلوی زندگی خود بکشند
برخیز و به توقفگاه قبلی برگرد و تا دیر نشده سعی کن در تابلو ی جدیدی که آنها تازه کشیده اند ، جایی برای خود دست و پا کنی! البته الآن دیگر اوضاع فرق کرده است و تو دیگر تا آخر عمر نمی توانی آنها را به رفتن خودت تهدید کنی! هرگاه چنین کنی آنها تابلو یی که الآن کشیده اند را مقابل چشمانت علم می کنند و می گویند:” خوب برو! بودن و نبودن تو در این تابلو یکسان است

 



[ پنج شنبه 15 آذر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]