اسلایدر

داستان شماره 920

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 920

داستان شماره 920

شب قبل از آن روز

 

بسم الله الرحمن الرحیم
زنی گریان نزد شیوانا آمد و به او گفت که همسرش او را اذیت می کند و دائم با زخم زبان و حرکات ناشایست او را عذاب می دهد. زن از شیوانا راه چاره خواست. شیوانا از شوهر زن خواست نزد او آید. آنگاه در حضور زن از شوهر پرسید:” شب قبل از روز خواستگاری از این زن را به خاطر می آوری!؟
مرد هاج و واج به شیوانا نگاه کرد و پاسخ داد:” نه چندان ! منظورتان چیست!؟
شیوانا دوباره محکم و مطمئن سوالش را تکرار کرد و گفت: “سعی کن به خاطر بیاوری ! و سعی کن که همین الآن هم به خاطر بیاوری!؟
مرد کمی خود را جمع کرد و در خود فرورفت و چند دقیقه ای بعد انگار حرارتی عجیب بدنش را فراگرفته باشد با شرمندگی گفت:” حالا که خوب فکر می کنم می بینم یکی از آن خاطرات ماندنی و فراموش ناشدنی عمرم بوده است. بله استاد! خوب به خاطر دارم!؟
شیوانا گفت:” یادت می آید شب قبل از روز خواستگاری چقدر دلواپس بودی که نکند این خانم یا خانواده اش جواب منفی بدهند!؟ یادت می آید چقدر نذر و نیاز کردی که همه چیز بر وفق مراد پیش برود و تو بتوانی به آنچه می خواهی برسی!؟ یادت می آید آن شب تا صبح چند بار از تپش های بی اختیار قلبت ازخواب بیدار شدی و چند بار به ماه نگاه کردی!؟ و چه قول و قرارهایی با خالق هستی بستی!؟
مرد سرش را پائین انداخت و گفت:” آری!نمی دانم از کجا می دانید اما آن شب و احساسات آن شب را خوب به خاطر دارم
شیوانا سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت: ” یادت می آید آن شب در اعماق قلبت از خالق هستی خواستی تا چرخ تقدیر را طوری بچرخاند که تو بتوانی به محبوبت برسی و در عوض به خالق هستی قولهایی دادی که خودت می دانی و او!؟
مرد شرمنده سرش را به علامت مثبت تکان داد! شیوانا آهی کشید و گفت:” خالق کاینات به قولش وفا کرد و محبوبت را به تو رساند! اکنون این بازی ها چیست که در می آوری!؟ فکر می کنی برای خالق هستی کاری دارد که تو را دوباره به آن شب پرتاب کند!؟
مرد با نگرانی  از جا برخاست و دستان زنش را بوسید ودر حضور جمع از او معذرت خواست و شرمنده همراه همسرش از محضر شیوانا دور شدند. یکی ازشاگردان شیوانا که شاهد ماجرا بود با تعجب از او پرسید:” شما ازکجا ماجرای آن شب را می دانستید!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” همه آنها که امروز ناسپاسی می کنند و با بدخلقی قدر نعمتی را که به آنها ارزانی داشته شده را نمی دانند ، در حقیقت از همان ابتدا لیاقت آن نعمت را نداشته اند. همه این افراد شب قبل ازروز رسیدن به آن نعمت ،  در اوج دلواپسی و دل آشوبی با خالق کاینات ارتباط برقرار می کنند و به او قول هایی می دهند. اما وقتی خالق هستی به عهدش وفا می کند و آنها را به مرادشان می رساند ، همه آن قول و قرارها را فراموش می کنند و چند صباحی که می گذرد و از آن شب دور می شوند ،  شروع به ناسپاسی می کنند. آنها آنقدر فراموشکارند که نمی دانند برای خالق عالم پرتاب کردن دوباره آنها به آن شب دلواپسی و دل آشوبی بسیار ساده است. من امروز فقط خاطره آن شب را به یاد این مرد آوردم! او خودش بقیه پیام را گرفت

 



[ پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]