اسلایدر

داستان شماره 908

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 908

داستان شماره 908

 هنری برای خودت

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا در شمشیر زنی استاد ماهری بود. روزی جوانی نزد او آمد و از شیوانا خواست تا او را به شاگردی بپذیرد و مهارت شمشیر زنی را به او تعلیم دهد. شیوانا از جوان پرسید:” برای چه می خواهی شمشیرزنی بیاموزی!؟
جوان پاسخ داد: برای اینکه در نبردها و درگیری ها توانمندی خودم را به دیگران نشان دهم و بتوانم از خودم و خانواده ام و حریمی که متعلق به من است در مقابل بقیه دفاع کنم
شیوانا سری تکان داد و گفت:” بسیار خوب درس امروز این است که این تکه چوب را در دست بگیری و دو ساعت در میدان دهکده آن را دور سرت بچرخانی و به سوی پرندگان چوب را حواله کنی
جوان مات و مبهوت به شیوانا خیره ماند و پس از چند دقیقه پرسید:” ولی استاد! اینطور که شما می گوئید من خودم را مضحکه خاص و عام می کنم و دیگر آبرویی برایم باقی نمی ماند
شیوانا به طور جدی سری تکان داد و گفت:” همین است که گفتم! یا چوب را دو ساعت در ملاء عام دورسرت می چرخانی و یا از درس بعدی خبری نیست
جوان سرش را پائین انداخت. چوب را از شیوانا گرفت و به وسط میدان دهکده رفت و آن را به مدت دوساعت دور سر چرخاند و به سوی پرندگان آسمان نشانه گرفت. رهگذران با تعجب و احتیاط از کنار اومی گذشتند و کودکان کنار دیوار او را تماشا می کردند
سرانجام پسر جوان شرمزده و افسرده نزد شیوانا آمد و از او خواست تا درس بعدی را به او بیاموزد
شیوانا سری تکان داد و گفت: درس بعد این است:” دوباره در شلوغ ترین ساعات رفت و آمد به وسط میدان دهکده می روی و این دو تا چوب را می گیری و به مدت دو ساعت آنها را به همدیگر می زنی و در هوا می چرخانی
پسرجوان چیزی نگفت. دوباره غمگین و افسرده چوبها را از شیوانا گرفت وروز بعد به میدان دهکده رفت و همان کاری را که شیوانا از او خواسته بود انجام داد. چهل روز تمام درس شیوانا همین بود! پسر را در شلوغ ترین ساعات رفت و آمد به وسط میدان دهکده می فرستاد و از  او می خواست با چوب معمولی با موجودی نامریی به شمشیر بازی بپردازد
سرانجام روز چهلم فرا رسید و پسر خوشحال و سرحال نزد شیوانا آمد. شیوانا از او پرسید:” آیا هنوز هم دلت می خواهد شمشیر زنی بیاموزی!؟”پسرک با شوق سری تکان داد و گفت:” آری اکنون به شدت علاقه مندم در شمشیر زنی ماهر شوم
شیوانا پرسید:” برای چی!؟
پسرک گفت: “برای دل خودم. می خواهم خودم و استعدادهایم را با شمشیرزنی بهتر بشناسم و با کسب این مهارت از توانایی های خودم لذت ببرم
شیوانا پرسید:” مردم و نظر آنها چی!؟
پسر جوان سری تکان داد و گفت:” نظر هیچ کس برایم مهم نیست. این چند روز اخیر که در میدان دهکده تمرین می کنم اصلا نگاه سنگین جمعیت و حرف های آنها را نمی بینم و نمی شنوم. فقط خودم را می بینم و چوب دستی ها را
شیوانا سری تکان داد وگفت:” بسیار خوب اکنون زمان آموزش فرا رسیده است. فردا درس را در همین مدرسه با شمشیرهای واقعی شروع می کنیم!؟
می گویند آن جوان چند سال بعد آنقدر در شمشیرزنی ماهر شد که در وصفش می گفتند که او با چوبدستی هم می تواند ضربات یک شمشیر واقعی را وارد
سازد

 



[ پنج شنبه 8 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]