اسلایدر

داستان شماره 833

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 833

داستان شماره 833

کوهنورد


بسم اله الرحمن الرحیم
کوهنوردی در سرمای زمستان و برف تصمیم به صعود کوهی گرفت ؛ شروع کرد به بالا رفتن از کوه . شب شد تصمیم گرفت مصافتی رو ادامه بده و بعد توقف کنه همینجوری که داشت از کوه بالا می رفت پاش لیز خورد و پرتاب شد همینجور که داشت توی زمین و هوا سقوط می کرد ،  فریاد زد خداااا ... طنابش گیر کرد و بین زمین و هوا معلق موند . خدا گفت چیه ؟ - گفت نجاتم بده! خدا گفت مطمئنی من می تونم نجاتت بدم ؟ - گفت مطمئنم اگه اطمینان نداشتم تو رو صدا نمی زدم . خدا گفت شک نداری ؟! کوهنورد گفت "شک ندارم!" خدا گفت : پس طناب رو قطع کن و به من تکیه کن ! کوهنورد یه کم فکر کرد با خودش گفت این طنابه که محکم گرفتم  اگه اینو ببرم خدا کوش؟! به هوا تکیه کنم ؟! نه مثل اینکه سر کاریه!.  به جای اینکه به حرف خدا گوش کنه ، خودشو لوله کرد و محکم چسبید به طناب .  دو سه روز بعد ، بومی هایی که از اون محل عبور میکردند ، جنازه یخ زده ای رو دیدند که به طنابی مچاله شده بود "در حالی که نیم متر با زمین فاصله نداشت

 



[ سه شنبه 23 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 2, ] [ 23:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]