اسلایدر

داستان شماره 198

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 198

داستان شماره 198

سکه های خلیفه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

لعنتی ها! مگر کور بودید که او را گردن زدید. ببریدش
سرباز، سر را از مقابلم برمی دارد و از راهروی قصر خارج می شود. عرق از پیشانی ام جاری می شود. دست هایم را مشت می کنم و بر لبة تخت می کوبم. تصویر مرد عرب با سر و صورت خاکی اش جلوی چشمم می اید. مرد دستی بر لباس مندرسش کشید. دستار نخ نمایش را روی سر، جابه جا کرد و گفت: «برای خواندن شعری آمده ام.» در دلم گفتم: از قیافه اش پیداست که برای گرفتن انعام زیادی آمده است تا فقرش را برطرف کند
گوش سپردم تا شعرش تمام شد. برایش دستی زدم و گفتم: «آفرین بر تو ای مرد! حقا که ما را به درستی مدح کردی. برایش چند کیسه طلا بیاورید.» کیسه ها را که جلویش گذاشتم، نگاهی به آنها کرد، اما دست نبرد تا برشان دارد. به او خیره شدم: «حال بیا و انعامت را بگیر.» جلو آمد. کیسه ها را برداشت و در توبره اش گذاشت. خواست برود که صدایش زدم: «حال که مرا مدح کردی، می خواهم علی را هجو کنی.» مردک صورتش سرخ شد. قدمی به عقب برداشت و من من کنان گفت: به خداوند سوگند که او شایسته تر از توست به خلافت
همهمه ای در قصر به پا شد. بعضی در گوش هم پچ پچ کردند و برخی دیگر با صدای بلند چیزی گفتند
وای بر تو
مگر دیوانه شده ای
چرا خود را به کشتن می دهی؟
بیش از این اینجا نمان
خاموش شو
..........
مردک گستاخ در حضورم شرم هم نکرد. یادش که می افتم، تمام بدنم می لرزد و سرم از شدت درد، تیر می کشد. نیک به یاد دارم دستانش را بالا آورد و فریاد زد: او شایستگی خلافت را داشت، افسوس که گرفتار گروهی گمراه و جاهل شده بود
چند نفر به سمتش هجوم آوردند و به طرف سالن خروجی قصر، هلش دادند
هر چه زودتر، راه خانه ات را در پیش بگیر
به آرامی نگاهشان کرد و گفت: مگر جز حق گفتم که این گونه با من رفتار می کنید؟ مگر نه این که او لحظه ای از حق و عدالت جدا نشد. به خداوند سوگند که اگر خلافت در اختیار علی بود، می دیدید که چگونه ستمگران و ظالمان را سرجایشان می نشاند
این را که گفت، داغ کردم و عطش شدیدی در وجودم نشست. در حالی که یکریز عرق از سر و رویم می ریخت، فریاد زدم: همین حالا او را گردن بزنید
اطراف را نگاه کردم. مرد از راهروی قصر خارج شد. فریاد زدم: به مأموران در ورودی، دستور دهید، مانع او شوند. هنوز صدایش در گوشم است: «وای بر شما که با این خلافت، ندامت همیشگی را بر خود خریدید.» همان لحظه بود که سربازان به سمتم برگشتند. از دور، سر بریده را دیدم و لبخند زدم. جلوتر که آمدند، سر را پیش رویم گذاشتند. خم شدم و نگاهش کردم. فریادم تمام قصر را پر کرد: احمق ها! ننگ بر شما که یکی از ارادتمندانم را گردن زدید
لرزه بر اندام سربازها افتاد. یکی شان من من کرد و گفت: امیر! مگر... شما... امر... نکردید که... مرد... ژنده پوش... را... گر...دن... بزنیم
دیگری نگاهم کرد و گفت: ما تنها امر شما را اجرا کردیم! همان لحظه که فریاد زدید، او را از پشت گرفتیم. این کیسه ها هم در دستانش بود
به سر خون آلود نگاه کردم. کیسه های طلا را شمردم. درست اندازة همان ها بود که به آن مرد عرب، داده بودم؛ اما چرا دست او بوده؟
چند قدم به سمت سرباز رفتم و فریاد زدم: این سکه ها، انعام آن مردک بود
عرق سردی بر پیشانی ام نشست. زبان سرباز بند آمده بود. فکر کردم: حتماً برق سکه ها چشمانش را گرفته بود

وگرنه......
منبع: داستان های بحارالانوار

 



[ شنبه 18 مهر 1389برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 1, ] [ 18:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]