اسلایدر

داستان شماره 1960

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1960

داستان شماره 1960

 

از ناحيه فرزندت حسن (ع ) به من انتقال مي يابد

 


 

(قدرت سخنرانی امام در کودکی)

 

بسم الله الرحمن الرحیم

امام حسن در دوران هفت سالگي ، به مسجد مي رفت ، و پاي منبر رسول خدا (ص ) مي نشست ، و آنچه در مورد وحي ، از آن حضرت مي شنيد، به منزل ، باز مي گشت و براي مادرش فاطمه زهرا (ع ) نقل مي كرد (به اين ترتيب كه همچون ، يك خطيب ، روي متكايي مي نشست ، و سخنراني مي نمود، و در ضمن سخنراني آنچه از پيامبر (ص ) فرا گرفته بود، بيان مي كرد).
حضرت علي (ع ) هرگاه وارد منزل مي شد و با فاطمه زهرا(ع )، سخن مي گفت ، در مي يافت كه فاطمه (ع ) آنچه از آيات قرآن ، نازل شده ، اطلاع دارد، از او پرسيد: ((با اينكه شما در منزل هستيد، چگونه به آنچه كه پيامبر (ص ) در مسجد بيان كرده ، آگاه هستي ؟!)).
فاطمه زهرا(ع )، جريان را به عرض رساند، كه اين آگاهي ، از ناحيه فرزندت حسن (ع ) به من انتقال مي يابد.
روزي علي (ع ) در خانه مخفي شد، حسن (ع ) كه در مسجد، وحي الهي را شنيده بود، وارد منزل شد و طبق معمول بر متكا نشست ، تا به سخنراني بپردازد، ولي لكنت زبان پيدا كرد، حضرت زهرا (ع ) تعجب نمود!، حسن (ع ) به مادر عرض كرد: ((تعجب مكن ، چرا كه شخص بزرگي ، سخن مرا را مي شنود، و استماع او مرا، از بيان مطلب ، باز داشته است )).در اين هنگام علي (ع ) از مخفيگاه خارج شد و فرزندش ، حسن (ع ) را بوسيد



[ چهار شنبه 10 شهريور 1394برچسب:داستانهای امام علی ( ع _ سری 3, ] [ 18:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]