اسلایدر

داستان شماره 1521

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1521

داستان شماره 1521

 


رفتن اسكندر برسولي نزد قيدانه و شناختن قيدانه او را



بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و پنجاه و سوم داستانهای شاهنامه

اسكندر ده مامور رومي، همداستان و همراز را برگزيد و به نام بيطقون با قيدروش بسوي اندلس راند. آنها در راه به كوه بلوري رسيدند كه درختان ميوه و گياه فراوان بر آن روئيده بود و از آنجا نيز گذشتند و رفتند تا به كشور قيدانه رسيدند. قيدانه با سپاهي گران و همه بزرگان به پيشباز پسر آمد. قيدروش بر مادر آفرين خواند و آنچه در شهر فرمان بر او گذشته، از رنجها و اسارت خود داستانها گفت و افزود: اين فرستاده كه با منست جان مرا از دست اسكندر رهانيد. تو هم از هيچ خوبي با او فروگزار مكن! دل قيدانه از آنچه بر پسر گذشته بود زير و زبر شد و فرستاده را پيش خواند و احوالش را پرسيد، نوازشش نمود و جايگاهي شايسته به او داد. فرداي آن روز فرستاده به بارگاه قيدانه آمد. بارگاهي ديد چون گلشن زرنگار با ستونهائي از بلور و آراسته به زر و گهر كه قيدانه با تاج پيروزه و ياقوت، بر تخت عاج نشسته و نديمه ها با طوق و گوشوار پيشش به پاي ايستاده بودند
اسكندر با شگفتي آنهمه شكوه و جلال شاهانه را نگريست و به آئين فرستندگان زمين ادب بوسيد. قيدانه نيز احوالش را پرسيد و او را نواخت. آنگاه خوان گستردند و خورشهاي فراوان بر آن نهادند. مي و رود خواستند و به خوردن و رامش نشستند
قيدانه زماني به فرستاده نگريست و از گنجور خواست تا آن حرير را كه تصوير اسكندر بر آن كشيده شده بود نزدش بياورد. نگاهي به تصوير و نگاهي به فرستاده كرد و هر دو را خوب سنجيد و قيصر را شناخت. ولي آن راز را آشكار نكرد و از فرستاده پرسيد: پيام قيصر براي ما چيست؟ فرستاده پاسخ داد: شاه پيام داد اي قيدانه! تو كه زن خردمند و با تدبيري هستي باج و ساد مرا بپذير، كه اگر سر از فرمان و پيمان من بتابي با سپاهي بيكران بر تو مي تازم و دمار از روزگار لشكرت برمي آورم و كشورت را به آتش مي كشم
قيدانه برآشفت اما جز سكوت چاره اي نديد، پس به فرستاده گفت: پاسخ اسكندر را فردا هنگام بازگشت به تو خواهم گفت. بامداد چون خورشيد برزد، اسكندر به ديدار قيدانه آمد. سالابار او را به بارگاهي بلورين برد كه بر ديوارهايش عقيق و زبرجد و گوهر نشانده و زمينش را با چوب عود و صندل ساخته، ستونهايش از فيروز و عقيق يماني بود
اسكندر مبهوت به آن دم و دستگاه نگريست. قيدانه كه او را شگفت زده ديد پرسيد: اي بيطقون، مگر در روم چنين كاخي نديده بودي كه خيره گشتي! فرستاده پاسخ داد: اي شهريار! تو اين كاخ را خوار مدان


از ابراز شاهان سرت برتر است
كه در پاي تو معدن گوهرست

قيدانه خنديد، با گاره را خلوت كرد و او را نزد خود نشانيد و گفت: اي پسر فيلقوس كه رزم و بزم و نيكوئي و فروتني را با هم داري! چه كسي ترا با باژ خواهي نزد من فرستاده؟ رنگ از رخ اسكندر پريد و گفت: اي شاه پر خرد! اين گفتار زيبنده تو نيست، سپاس يزدان را كه كسي در اين مجلس نيست تا گفته هاي تو را بگوش قيصر برساند و گرنه او سر از تن من جدا مي كرد. قيدانه تصوير را برابر او نهاد و گفت: خشم مگير! بر اين تصوير نگاه كن كه تو خود اسكندري. اسكندر لب به دندان گزيد و سخت ترسيد

همي گفت بي خنجري در نهان
مبادا كه باشد كسي در جهان

قيدانه گفت: اگر خنجر هم در دستت بود، نه جاي نبرد داشتي و نه راه گريز. اسكندر خشمگين پاسخ داد: اگر سليح بهمراهم بود مي ديدي كه چگونه يا ترا مي كشتم يا جگرگاه خويش را مي دريدم
    
پند دادن قيدانه اسكندر را

قيدانه از كار و گفتار او خنديد و زبان به پندش گشود و گفت: اي شاه شيروش! تو پيروزيهايت را هنر خود مدان و از خرد و دانشت غره مشو كه اين نيكوئيها از يزدان به تو رسيده، پس او را سپاس دار! آئين من كشتن و خون ريختن نيست. تو در اينجا ايمني و من رازت را آشكار نميكنم و ترا نزد همه بيطقون مي نامم. اما وقتي به شادي و تندرستي از اينجا رفتي و بر تخت خويش نشستي بايد پيمان كني كه هرگز با فرزندان من، با خويشان و پيوند من و با كشورم بدانديش نباشي! اسكندر از سخنان او آرام شد و به خداوند و دين مسيح و شمشيرش سوگند ياد كرد كه، هرگز با تو و پيوند و كشورت

نسازم جز از خوبي و راستي
نه انديشم از كژي و كاستي

آنگاه قيدانه گفت: پس پند ديگري از من بشنو! فرزندم طينوش كه داماد فور هندي است بسيار زود خشم است و دل به پند و دانش من ندارد. مبادا از دور و نزديك بشنود كه تو اسكندري كه به كين خواهي فور، تو را خواهد كشت. اسكندر پشيمان از كرده و ايوان خود بازگشت و شب را به انديشه و چاره جوئي گذراند
بامداد فردا به بارگاه آمد و قيدانه را ديد كه پيكر به زر و گهر آراسته و بر تخت عاج نشسته، دو فرزندش در دو سو و بزرگان در گرداگردش انجمن كرده اند. قيدروش به مادر گفت: اي شاه دادگر! كاري كن كه بيطقون از نزد ما خشنود و شاد بازگردد كه رهاننده جان من اوست. مادر پاسخ داد: فرزندم چنين كنم كه تو مي گوئي
آنگاه رو به اسكندر كرد و گفت: اي بيطقون اكنون بگو راي اسكندر چيست و از ما چه مي خواهد؟ اسكندر چون فرستاده اي پاسخ داد: اسكندر به من فرمود برو، باژ بخواه و اگر زود بازنگردي من سپاهم را به اندلس مياورم و نه كشوري بر جاي ميگذارم و نه تخت و تاج شاهي را



[ پنج شنبه 21 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]