اسلایدر

داستان شماره 1504

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1504

داستان شماره 1504

 

لشكر آوردن اسفنديار به زابل


 

بسم الله الرحمن الرحیم

 


 

قسمت صد و سی و سوم داستانهای شاهنامه

سحرگاه با بانگ خروس آواي كوس برخاست و اسفنديار سوار بر اسبي چون پيل با لشكرش به سوي سيستان راند . همچنان پيش رفت تا بر سر دو راهي گنبدان دژ و زابل رسيد. شتري كه در پيشاپيش كاروان حركت مي كرد ناگهاه بر زمين نشست و آنچه چوب بر سرش زدند همچنان بر جاي ماند. كاروان از رفتن باز ايستاد، اسفنديار خوابيدن شتر را به فال بد گرفت و فرمان داد سر شتر را ببرند تا بد روزگار از او بگردد. شاهزاده هشدار سپهر را خوار شمرد و به راه ادامه داد، اما از بيم گزند بر لب هيرمند سراپرده زد و با نامدارانش به بزم و رامش نشست و چون از مي شاد شد به يارانش گفت
«شاه فرمان بستن و خوار كردن رستم را به من داده و من نيز پذيرفته ام، اما آگاهم كه آن پهلوان شير دل براي ايران رنجها برده و از شهريار تا بنده همه ايرانيان از وجود او زنده اند، پس بايد فرستاده اي خردمند و دلير و با دانش به پيامبري نزدش بفرستم كه پهلوان خود پيش ما بيايد و تن به فرمان من نهد تا در جنگ و گزند بسته بماند

پشوتن بدو گفت كان نيست راه
بدين باش و آزار مردان مخواه

 

 



[ پنج شنبه 4 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 20:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]