اسلایدر

داستان شماره 1479

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1479

داستان شماره 1479

داستان لهراسب

 

بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و هشتم داستانهای شاهنامه


 
پس از ناپديد شدن كيخسرو، لهراسپ پهلوانان و سران سپاه را فراخواند و از آنها خواست تا به وصيت كيخسرو وفادار باشند و از او فرمان برند و كمر به خدمتش بندند. ايرانيان نيز كه پند و اندرز كيخسرو را به گوش داشتند، پادشاهي او را پذيرفتند و پيمان كردند تا سر از فرمانش نپيچيد و روز فرخنده اي را برگزيدند و در آن روز لهراسپ تاج شاهي را بر سر نهاد و بر تخت عاج نشست. شهريار نو در دادگستري و دينداري از پند و پيمان كيخسرو و دانايان را از روم و چين و هند به ايران آورد و در بلخ شهري زيبا و با كوي و برزن و بازار بنا كرد. آتشكده بزرگ آذر برزين را برپا داشت و در آبادي سراسر ايران كوشيد


رفتن گشتاسپ از پيش لهراسپ به خشم


لهراسپ دو فرزند برومند داشت يكي گشتاسپ نام و ديگري زرير كه هر دو نيز كارآمد و شايسته پادشاهي بودند ولي لهراسپ به دو شاهزاده سرافراز ديگر مهر مي ورزيد كه از نوادگان كارس بودند و از اين جهت دل گشتاسپ از كار پدر آزرده وناشاد بود تا آنكه روزي شاه با گروهي از بزرگان و سران لشكر به بزم نشسته بود؛ گشتاسپ جامي از مي سرگشيد و از جاي برخاست تا تاج و تخت كيان را به وي بسپارد ولي لهراسپ از اين زياده جويي و تندي فرزند برآشفت و او را نكوهش كرد و گفت


جواني هنوز اين بلندي مجوي
سخن را بسنج و به اندازه گوي


گشتاسپ كه چنين سردي و خشونتي را از پدر انتظار نداشت، رنجيده خاطر شد و در شب تيره همراه با سيصد سوار خود راه هند در پيش گرفت و به آن سو تاخت. چون لهراسپ از رفتن فرزند آگاه شد، دلش از اندوه پر گشت و جهانديدگان را فراخواند و غم دل خود را با آنان در ميان نهاد و از كردار گشتاسپ نزد آنان شكوه ها كرد. فرزند ديگرش زرير را فراخواند و با هزار سوار بهسوي هند فرستاد و گستهم و گرازه را نيز مامور كرد كه يكي به روم و ديگري به چين به جست و جوي گشتاسپ بشتابند


بازآمدن گشتاسپ با زرير


گشتاسپ خشمگين و قهرآلود، آنقدر تاخت تا به كابل رسيد و با سوارانش در جاي خرمي فرود آمد و به نخجير پرداخت. از آن سو زريرنيز كه شتابان در پي آنان مي تاخت در آن نخجيرگاه به گشتاسپ و يارانش رسيد. دو برادر يكديگر را در بر گرفتند و گريستند و سپس نشستند و از هر جاي سخن راندند. زرير كوشيد تا با پند و اندرز برادر را نزد پدر برگرداند و گفت كه اخترشناسان در ستاره او ديده اند كه روزي به پادشاهي ايران نخواهد رسيد پس اين بي خردي خواهد بود اگر پادشاهي ايران را بگذارد و به كهتري نزد هندوان رود. گشتاسپ نيز قدري انديشيد و با آنكه از پدر دل آزرده بود به خاطر زرير پذيرفت كه به ايران باز گردد. لهراسپ از شنيدن مژده بازگشت گشتاسپ بسيار شادمان شد و دستور داد تا به افتخار بازگشت او جشني بيارايند و خود نيز بسيار از او دلجويي كرد. مدتها گذشت و باز گشتاسپ مهري از سوي پدر نديد پس تصميم گرفت كه اين بار خود به تنهاي به روم رود تا ديگر كسي نتواند پي او را بگيرد و بازش گرداند


رفتن گشتاسپ به سوي روم


گشتاسپ در شبي تيره، جامه شاهانه در بر كرد و از تاجش پر هما بياويخت و زر و دينار و گوهر، چندان كه نياز داشت با خود برداشت و سوار اسب شد و رو به سوي روم نهاد. لهراسپ بار ديگر اندوهگين شد و موبدان و بزرگان را به چاره جويي فراخواند و گروهي را نيز به جستجوي فرزند فرستاد اما اين بار هيچ يك از فرستادگان گشتاسپ را نيافتند و همه دست خالي و نوميد بازگشتند


رسيدن گشتاسپ به روم


گشتاسپ همچنان مي تاخت تا آنكه به دريا رسيد و نزد نگهبان كشتي رفت و گفت كه دبيري جوياي نامم كه براي يادگيري به روم مي روم و آن گاه از او كشتي خواست تا از آب بگذرد و پير جهانديده كه نام او هيشو بود از ديدن آن تاج و جامه دانست كه او مقامي بيش از دبيري دارد. پس از خواست كه يا سخن راست را به او بگويد يا هديه اي مناسب به او دهد تا از آب بگذراندش. گشتاسپ در پاسخ گفت كه:«من رازي براي نهفتن ندارم پس اين دينار را بگير و مرا از آب بگذران.» نگهبان نيز بادبان را بركشيد و گشتاسپ را به شهر بزرگي در روم رساند. گشتاسپ در آن شهر كه ساخته سلم بود از كشتي پياده شد و هفته اي را در جست و جوي كار و جاي زندگي همه جا را زير پا نهاد تا آنكه آنچه با خود داشت خرج كرد و باز كاري نيافت. روزي از روزها گذار گشتاسپ به ديوان قيصر افتاد و از رئيس دبيران كار خواست و گفت
«من دبيري آزموده از ايرانم و شما را در نوشتن ياري خواهم داد.» ولي دبيران ديگر كه در آنجا گرد آمده بودند با ديدن بر و بازو و آن قامت بلند به او گفتند:«راهت را بگير و برو كه تو بيشتر به درد پهلواني مي خوري تا دبيري.» گشتاسپ با دلي اندوهگين و رخساري زرد از آنجا بيرون آمد و براه خود ادامه داد تا نزد چوپان قيصر رسيد. چوپان جوانمرد او را نواخت و پيش خود نشاند و جوياي حال و روزش شد. گشتاسپ به او گفت:«مرا نزد خود نگه دار كه به كارت مي آيم و كره هايت را تربيت مي كنم.» اما گله دار كه نمي خواست آن اسبان يله و آن گله را به دست مرد غريبي بسپارد او را به نرمي از پيش خود راند و گشتاسپ باز به جستجوي خود ادامه داد. پس از سر ناچاري نزد ساربان قيصر رفت و از او كار خواست اما ساربان نيز او را نپذيرفت و گفت:«اين كار زيبنده تو نيست بهتر است تو نزد قيصر بروي تا بي نيازت كند.» گشتاسپ با دلي كه درد وغم بر آن سنگيني مي كرد از آنجا به بازار آهنگران رفت و خسته و نوميد بر در دكان آهنگري كه اسبان شاه را نعل مي كرد نشست. آهنگر كه بوراب نام داشت چون او را ديد از او پرسيد كه اينجا چه مي خواهي و گشتاسپ از او تقاضاي كار كرد. بوراب براي آنكه او را آزموده باشد تكه آهن سرخي را روي سندان گذاشت و پتك را به گشتاسپ داد تا بر آن بكوبد ولي گشتاسپ آن چنان ضربه اي بر آهن كوبيد كه پتك و سندان خرد شد و بريخت. بوراب ترسيد و او را از آنجا راند و گفت:«برو اي جوان كه سندان من توان زخم ترا ندارد.» و گشتاسپ پتك را انداخت و از دكان آهنگري هم بيرون آمد


بردن دهقاني گشتاسپ را به خانه خويش


گشتاسپ گرسنه و بي خانمان اين سو و آن سو مي رفت تا از شهر خارج شد و در همان نزديكي به روستايي رسيد و آنجا در سايه درختي نشست و از روزگار و بخت خويش ناليد. از قضا بزرگي از آن ده كه ايراني و از نژاد فريدون بود، از آنجا مي گذشت. چون آن جوان اندوهگين را ديد كه پريشان حال دست بر زير چانه زده و زير درخت نشسته از غم و دردش پرسيد و به او گفت كه به خانه اش رود و مهمان او باشد. گشتاسپ با خوشحالي دعوت هموطنش را پذيرفت و آن مرد مهربان مدتها چون برادري او را گرامي داشت و پذيرايي كرد




[ چهار شنبه 9 ارديبهشت 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 4, ] [ 22:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]