اسلایدر

داستان شماره 1460

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1460

داستان شماره 1460

داستان سياوش
 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

قسمت هشتاد و نهم داستانهای شاهنامه

 

اي فرزند داستان سياوش از پر معنا ترين داستانهاي شاهنامه است. فردوسي اين داستان را در پنجاه و هشت سالگي به نظم در آورد و خود آرزو مي كند
اگر زندگاني بود دير باز
بدين دير خرم بمانم دراز
يكي ميوه داري بماند زمن
كه ماند همي بار او بر چمن


و بعد داستان سياوش را چنين آغاز مي كند: روزي از روزها طوس پهلوان ، صبح زود آن دم كه هنوز آفتاب نزده بود و فقط خروسها مي خواندند از بستر بلند شد گيو وگودرز و چندين سوار را برگزيد و براي شكار روانه دشت شد. ساعتها كنار جويبار و هرجا كه گمان شكار بود گشتند، شكار فراواني به دست آوردند و خوشحال از آن صيد افكني تفريح مي كردند. شكارگاه ايشان به سرزمين توران بسيار نزديك بود . در راه بازگشت همانطور كه اسب مي تاختند بيشه اي نظرشان را جلب كرد . طوس و گيو وچند سوار به سوي بيشه رفتند. طوس و گيو تمام بيشه را گشتند اما بجاي شكار دختري بسيار زيبا را ميان درختها ديدند و هر دو خندان نزد او رفتند

بديدار او در زمانه نبود
زخوبي بر او بهانه نبود
به بالا چو سرو پديدار ماه
نشايست كردن بدو در نگاه


طوس گفت اي ماهرو چه كسي تو را بسوي اين بيشه آورد. دختر گفت: راست آن است كه نيمه شب ديشب پدرم كه سخت مست شده بود به خانه آمد تا مرا ديد به سويم دويد تيغ از كمر كشيد و مي خواست سرم را از تن جدا كند. آن زمان از خانه گريختم و به اينجا آمدم. طوس پرسيد« پدر تو كيست و از كدام نژادي؟ دختر گفت من فرزند زاده گرسيوزم و نژادم به فريدون مي رسد. طوس پرسيد اين همه راه را پياده چطور آمدي. دختر پاسخ داد. اسبم در راه بماند و دزدان همه زر و گوهر و تاجي را كه بر سر داشتم از من ربودند و ضربه اي نيز بر من كوفتند، از بيم گريختم و اكنون در اين بيشه پناه گرفته ام به اين اميد كه چون مستي از سر پدرم بيرون رود به جستجوي من بر خواهد خواست و مادرم چون بداند همه را روانه خواهد كرد
پهلوانان دلشان به او مايل شد و در اين انديشه شدند كه دختر همسر كداميك از ايشان باشد. طوس گفت: نخست من او را پيدا كردم و به همين جهت بود كه تند به اين سوي آمدم. گيو گفت اي سپهدار اين سخن را بر زبان نياور كه من نخست او را يافتم، سخن بايد راست گفت و تندي نكن كه جوانمرد هرگز تندي نمي كند
خلاصه حرفشان تند شد و به آنجا رسيدند كه چون نمي توانند در مورد دختر توافقي داشته باشند بهتر است سرش را ببرند تا هر دو راحت شوند چون سخن به اينجا رسيد يكي از سرداران ميانجي شد و گفت: دختر را بهتر است نزد شاه ببريد به آن شرط كه هر چه بگويد قبول كنيد. سرداران دختر را برداشته و روانه خانه شاه شدند . چون به ايوان كاوس رسيدند آنچه را كه گذشته بود با وي راستي گفتند و دختر را نيز به شاه نشان دادند. كاوس چون دختر را ديد گفت اي سپهبدان رنج شما را كوتاه كردم اين دختر هر كه هست در خور حرمسراي من است. سخن را كوتاه كنيد . كاوس از دختر پرسيد از كدام نژادي ، گفت از خاندان فريدون و گريسوز جد من است. كاوس گفت آيا راضي هستي تو را به حرم خودم بفرستم و تو را بر زيبائيان آن بزرگي دهم؟ دختر گفت: چون تو را ديدم از ميان پهلوانان تو را انتخاب كردم
كاوس دختر را به مشكوي خود فرستاد قصر و زندگي برايش فراهم كرد تختي از عاج، پيراهني از ديباي زرد و فرمان داد تاجي از زر وپيروزه بر سرش نهادند. خلاصه آنچه را كه شايسته بود به آن بانو دادند كاوس ده اسب پر قيمت با تاجي از زر و اموالي ديگر نزد هر يك از دو سپهبد فرستاد. سالي نگذشت به كاوس خبر دادند آن دختر فرزندي آورده است. كاوس شادمان شد و نام آن پسر را سياوش نهاد، و ستاره شناسان را گفت تا نيك و بد زندگي او را ببينند. دانايان ستاره سياوش را سخت آشفته و بخت او را خفته ديدند.مدتي گذشت تا رستم به ديدار كاوس آمد چون سياوش را ديد به كاوس گفت او را به من بسپار كه هرگز دايه اي بهتر از من براي او نخواهي يافت
رستم سياوش را همراه خود به زابلستان برد و در طي چند سال آنچه را معمول زمان بود به وي آموخت. تا آنجا كه در سواري ،تيرندازي، كمند، گرز، مجلس نشستن، شكار كردن، داد مردم دادن، سخن گفتن، سپاه راندن


سياوش چنان شد اندر جهان
بمانند او كس نبود از مهان

يك روز سياوش به رستم گفت : اي پهلوان رنج بردي و هنرهاي فراوان بمن آموختي اكنون زماني است كه كاوس بايد نتيجه آموزش تو را ببيند.رستم قبول كرد و اردويي شايسته براي سياوش بر پا نمود. در خزانه را باز كرد وهر چه داشت در اختيار سياوش نهاد و هر چه كم بود به دست آورد چون سپاه آراسته شد سياوش با رستم روانه در گاه كاوس گرديد. به كاوس آگهي دادند سياوش به نزديكي شهر رسيده است. كاوس، گيو، و طوس را باسپاه فراوان به استقبال فرزند فرستاد چون به سياوش رسيدند طوس در يك سو و رستم در سوي ديگر سياوش قرار گرفته و با هم به كاخ كاوس وارد شدند. آتش آوردند بوي خوش سوختند زر و گوهر بر سرشان نثار كردند تا سياوش برابر كا وس رسيد چون پدر را ديد نخست آفرين او را گفت زماني در برابر پدر سر بر خاك نهاد،سپس از جا برخواست ونزد كاوس رفت، كاوس او را بوسيد و جايش داد. سپس از رستم حال پرسيد و نوازش كرد
رفتار سياوش چنان بود كه همه از تربيت سياوش شگفتي كردند. بزرگان ايران همه به ديدار سياوش رفتند و سياوش هم به ديدار مادر رفت ومدتي با هم بودند تا اينكه مادر سياوش در گذشت سياوش زاري كرد جامه بر تن چاك نمود، خاك بر سر ريخت چنانكه روز و شب كارش گريه بود و خنده بر لب نمي آورد. يك ماه اين درد و داغ بر جگر او ماند تا كم كم خبر به بزرگان رسيد . طوس ، فريبرز، گودرز، گيو، وديگر شاهزادگان و پهلوانان نزد سياوش رفتند. سياوش چون چهره ايشان را ديد بار ديگر گريه آغاز كرد و براي از دست دادن مادر درغم شد .گودرز چون رنگ سياوش را ديد گفت: اي شاهزاده پند مرا بشنو

هر آنكس كه زاد او زمادر بمرد
ز دست اجل هيچكس جان نبرد


پهلوانان آنقدر كوشيدند تا دل سياوش را از غم كمي تهي كردند روزگار نيز اينچنين گذشت تا آنكه روزي اين آسمان نيرنگي تازه آغاز كرد

 

 

 

 



[ سه شنبه 20 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 23:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]