اسلایدر

داستان شماره 1458

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1458

داستان شماره 1458


کشتی گرفتن رستم با سهراب


بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت هشتاد و هفتم داستانهای شاهنامه


روز دیگر که خورشید از افق سر زد ، رستم و سهراب هر دو جامۀ رزم بر تن کردند و سهراب دوباره در حالیکه افکارش مشوش بود و باز گمان و تردید به دلش راه یافته بود رو کرد به هومان و گفت :ای هومان ، من گمان می کنم این پهلوان رستم باشد . چون به دلم شور افتاده ، اما هومان حیله گر و بد اندیش گفت : من بارها و بارها رستم را در جنگ دیده ام ، این پهلوان تاب و توان رستم را ندارد . او رستم نیست
سهراب وقتی که چنین جوابی را از هومان شنید بسیار اندوهگین شد و دیگر دلسرد شده بود . آنگاه سوار بر اسبش شد و راهی میدان کارزار گردید . وقتی به نزد رستم رسید به او گفت : بگو ببینم ای پهلوان ، دیشب را چگونه گذراندی ؟ آیا توانستی از ترس بخوابی ! آیا باز هم می خواهی جنگ کنی ؟ بیا و شمشیر بغض و کینه را از دست بیفکن ، بیا در مجلس بزم بنشینیم و در پیش خدا پیمان ببندیم که دیگر جنگ نکنیم . بگذار کسی دیگر به جنگ من بیاید . مهر و محبت تو در دل من افتاده است . تو چه کسی هستی ؟ اصل و نژادت را به من بگو ؟
رستم پاسخ داد :تو با این سخنان می خواهی مرا فریب بدهی . دیروز تو دربارۀ جنگ و کشتی گرفتن صحبت می کردی ولی اکنون از صلح و آشتی سخن بر زبان می آوری . اگر تو نوجوان و خام هستی و بی تجربه ، من بسیار کار آزموده هستم و سرد و گرم دنیا و روزگار را دیده ام و تجربه کرده ام . اکنون من آمادۀ کشتی گرفتن هستم . آماده شویم و ببینیم که فرمان یزدان الهی چیست ؟ و پیروزی از آن کیست ؟
سهراب گفت :از مردی سالخورده و کهنسال چنین سخن گفتن شایسته نیست. من آرزو داشتم که وقتی مرگت فرا برسد تو در بستر باشی نه در میدان کارزار . اکنون که می خواهی چنین باشد پس بیا تا دست و پنجه نرم کنیم . شاید که مرگ تو بدست من باشد. پس بعد از گفتگو هر دو پهلوان از اسبها پیاده شدند و با هم در آویختند و کشتی گرفتند . کمر یکدیگر را گرفتند و به مبارزه پرداختند ، چنان مبارزه کردند که از بدنشان خون و عرق می چکید. سر انجام سهراب رستم را بلند کرد و او را بر زمین زد و بروی سینه اش نشست و خواست که با خنجر سر رستم را از تنش جدا کند . رستم که کار خود را تمام شده می دید فکر کرد و به سهراب گفت :ای جوان دلاور ، آئین و روش کشتی این نیست . کسی که هماوردش را بر زمین زند برای بار اول باید او را رها کند و اگر برای بار دوم پیروز شد ، آنوقت شکست خورده است . زیرا بار اول اگر او را بکشد می گویند که از روی بغض و کینه بوده نه از روی شجاعت و دلاوری ، سهراب از روی جوانمردی و دلیری گفتار رستم را پذیرفت و او را رها کرد و برخواست . رستم از جایش بلند شد و از اینکه توانسته بود از دام مرگ رهایی پیدا کند ، بسیار خوشحال و مشعوف بود
سهراب سوار بر اسبش شد و به دشت رفت . دشتی زیبا که پر از آهوان شکاری بود و مشغول شکار شد
در طرفی دیگر هومان که از آمدن سهراب دلواپس و نگران شده بود به نزد سهراب آمد و دربارۀ نبرد میان رستم و سهراب پرسید: سهراب هر چه که اتفاق افتاده بود برای او شرح داد . هومان وقتی که چنین چیزی شنید در حالی که غبطه می خورد و سرش را تکان می داد گفت :مگر دیوانه شدی و از جانت سیر شده ای ؟ چطور گول حرفهای آن پهلوان را خوردی ؟ و او را رها کردی . افسوس ! که شیری در دست داشتی و به راحتی او را رها کردی . تو بهترین فرصت را از دست دادی و بدان که کارت به تباهی خواهد کشید . هومان بسیار خشمگین و عصبی شده بود ، پس سوار بر اسبش شد و بسوی لشگرگاه تاخت
از سویی دیگر رستم از میدان کارزار برگشته بود و خود را به آبی روان رسانیده بود و سر و رویش را با آب شست و مقداری آب نیز خورد ، در حالیکه رمقی در جان نداشت بروی سبزه ها دراز کشید و به فکر فرو رفت و از اینکه جان سالم بدر برده بود بسیار شادمان بود . آنگاه بعد از مدتی استراحت برخواست و بسوی میدان کارزار بازگشت و سهراب هم از آنطرف بعد از مدتی شکار کردن به میدان کارزار بازگشت و دوباره دو دلاور رو بروی یکدیگر شدند

 

 

 

 



[ سه شنبه 18 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 23:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]