اسلایدر

داستان شماره 1452

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1452

داستان شماره 1452


آمدن رستم به نزد کاووس و خشم کاووس بر رستم


بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت هشتاد و یکم داستانهای شاهنامه

 


گیو و رستم وقتی که به دربار کاووس شاه رسیدند برای عرض ادب و احترام به نزد کاووس رفتند . همۀ بزرگان از آمدن رستم بسیار خوشحال و خرسند شدند ، اما برعکس شاه بسیار عصبانی بود
خلاصه رستم به اتفاق گیو به نزد شاه رسید. ضمن درود فراوان و عرض ادب به شاه ، کاووس را بسیار پرخاشگر دید ، کاووس بسیار خشمگین رو کرد به آندو و گفت : مگر من به شما فرمان نداده بودم که تاخیری نشود و درنگ کردن جایز نیست. در ثانی رستم چه کسی است که در برابر فرمان من سرپیچی می کند ؟ و دستور و فرمان مرا نادیده بگیرد؟
کاووس به گیو پرخاش کرد و او را نیز بسیار سرزنش کرد و در برابر جسارتی که شاه به رستم کرده بود تمام اطافیان را متعجب ساخته بود که شاه چگونه توانسته به چنین پهلوانی جسارت بکند. همه بزرگان می دانستند که رستم در برابر توهین و جسارت شاه سکوت نخواهد کرد . پس از مدتی سکوت کاووس که از سکوت رستم نهایت استفاده را برده بود گفت :ای طوس ، اکنون این دو را بگیرید و به بند بکشید و بعد بردارشان کنید
طوس قدری تامل کرد و با خود اندیشید و گفت :بهتر است که هر چه زودتر رستم را از دربار به بیرون ببرم . پس طوس به طرف رستم رفت و دست او را گرفت . در همین موقع رستم تاب و طاقت نیاورد و دستش را بلافاصله از دست طوس در آورد و بر شاه خروشید و گفت :تو شایستۀ پادشاهی نیستی و همۀ کارهایت از یکدیگر زشت تر است. تو اگر قدرت داری و راست می گویی برو سهراب ، دشمن ایران را از بین ببر. من پسر زال هستم و از خشم و غضب تو خم به ابرویم نمی آورم. زمین بردۀ من است و گرز نگین من ، و خود، کلاه من است و این بزرگی و حشمت شما بخاطر وجود من است . اکنون که قدر مرا نمی دانید و چنین رفتاری با من دارید من از اینجا می روم . خودتان چارۀ کارتان بکنید و در مقابل آن پهلوان ایستادگی کنید
رستم این سخنان را گفت و از کاخ کاووس به بیرون رفت . همه بزرگان از اینکه رستم اینگونه عبوس و ناراحت شد بسیار دل چرکین شدند. آنگاه بزرگان تصمیم گرفتند که گودرز را برای میانجیگری بین رستم و شاه بفرستند. پس گودرز به نزد شاه رفت و به وی گفت : ای شاه ایران ، در خور و شایستۀ شما نیست که چنین سخنانی زشت و ناپسند به پهلوانی بزنید. مگر یادتان رفته که او دیومازندران را چه کرد ؟ آیا او سزاوار بردار کردن است که شما چنین حکمی کردید ؟ اگر رستم از میان ما برود و مار ار تنها بگذارد چه کسی می تواند پشت و پناه ما باشد ؟ چه کسی در برابر سهراب دشمن ما قد علم کند ؟
کاووس بعد از شنیدن سخنان گودرز به خود آمد و بسیار آشفته و پریشان شد و از گستاخی که کرده بود بسیار پشیمان گردید . آنگاه به گودرز گفت که برو و دل رستم را بدست بیاور و از طرف او عذرخواهی کند
پس گودرز خوشحال شد ، با عده ای از بزرگان بدنبال رستم راه افتاد . در راه در حالی رستم را یافتند که سوار بر اسبش بسوی زابل می تاخت . پس او را بازداشتند و متوقفش کردند . بعد از تمجید و ستایش از او به وی گفتند :ای تهمتن ، تو می دانی که کاووس عقل و خرد ندارد و اگر پرخاشگری می کند لحظه ای بیش نیست و زود از کردۀ خویش پشیمان می شود . اگر شما از شاه ایران دلخور و رنجیده خاطر شدید گناه مردم ایران چیست ؟ که باید بدون پشت و پناه بمانند
رستم پاسخ داد :من احتیاج و نیازی به کاووس ندارم . تخت من ، زین اسبم و تاج من ترک و قبای من ، جوشنم و من دل داده به مرگ هستم و از بردار کردن نمی ترسم. ولی آیا من سزاوار چنین بی محبتی از طرف شاه هستم ؟ بدانید که من جز از یزدان پاک از کسی دیگر نمی ترسم
خلاصه بزرگان هر چه التماس کردند که رستم را از رفتن باز دارند موفق نشدند تا اینکه دوباره گودرز گفت :ای پهلوان ، اگر تو ما را رها کنی و بروی ، مردم گمان بد نسبت به تو می کنند و می گویند که رستم از آن پهلوان که دژ سپید را گرفته ترسید و گریخت
رستم قدری فکر کرده و گفت :تو می دانی که من از جنگ هراسی ندارم ، ولی از تنها چیزی که می ترسم این است که روزی مرا ترسو بخوانند
رستم این را گفت و دهانۀ رخش را بسوی شهر کشید و حرکت کرد. آنگاه به نزد کاووس رفت و شاه از او عذر خواهی و پوزش خواست و گفت :بدان که تندی و تند خویی جزو سرشت من است و من آن زمان از درنگ شما بسیار ناراحت شدم و پرخاش کردم . اما بدان که تو پشت و پناه لشکر ایران و فریاد رس ما هستی و چارۀ کار را از تو می خواهم و هر چه تو بگویی من مطیع و فرمانبردار هستم و بندۀ تو هستم . پس بیا به افتخار این بازگشت ، امروز را به شادی و خوشی و جشن برقرار کنیم تا فردا بسوی میدان کار زار برویم.
آنگاه آن شب را مجلس جشنی بر پا کردند و خوش گذراندند تا فردا که آمادۀ رزم شوند

 

 



[ سه شنبه 12 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 22:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]