اسلایدر

داستان شماره 1441

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1441

داستان شماره 1441

خوان پنجم: جنگ با اولاد

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت هفتادم داستانهای شاهنامه

رستم از آنجا باز راه دراز را در پيش گرفت و تا شب ميرفت و شب تيره را نيز همه ره سپرد. بامداد به سرزميني سبز و خرم و پر آب رسيد. همه شب رانده بود و از سختي راه جامعه اش به خوي آغشته بود و به آسايش نياز داشت. ببر بيان را از تن بدر كرد و خود را از سر برداشت و هر دو را در آفتاب نهاد و چون خشك شد دوباره پوشيد و لگام از سر رخش برداشت و او را در سبزه زار رها كرد و بستري از گياه ساخت و سپر را زير سرو تيغ را كنار خويش گذاشت و در خواب رفت
دشتبان چون رخش را در سبزه زار ديد خشم گرفت و دمان پيش دويد و چوبي گرم بر پاي رخش كوفت و چون تهمتن از خواب بيدار شد به او گفت « اي اهرمن، چرا اسب خود را در كشت زار رها كردي و از رنج من بر گرفتي؟» رستم از گفتار او تيز شد و بر جست و دو گوش دشتبان را بدست گرفت و بيفشرد و بي آنكه سخن بگويد از بن بر كند. دشتبان فرياد كنان گوشهاي خود را بر گرفت و با سرو دست پر از خون نزد « اولاد» شتافت كه در آن سامان سالار و پهلوان بود. خروش بر آورد كه مردي غول پيكر با جوشن پلنگينه و خود آهنيين چون اژدها بر سبزه خفته بود و اسب خود را در كشت زارها رها كرده بود. رفتم تا اسب او را برانم بر جست و دو گوش مرا چنين بر كند. اولاد با پهلوانان خود آهنگ شكار داشت. عنان را بسوي رستم پيچيد تا وي را كيفر كند
اولاد و لشكرش نزديك رستم رسيدند. تهمتن بر رخش بر آمد و تيغ در دست گرفت و چون ابر غرنده رو بسوي او لاد گذاشت . چون فراز يكديگر رسيدند اولاد بانگ بر آورد كه « كيستي و نام تو چيست و پادشاهت كيست؟ چرا گوش اين دشتبان را كنده اي و اسب خود را در كشتزار رها كرده اي . هم اكنون جهان را بر تو سياه مي كنم و كلاه ترا به خاك مي رسانم
رستم گفت « نام من ابر است ، اگر ابر چنگال شير داشته باشد و بجاي باران تيغ ونيزه ببارد. نام من اگر به گوشت برسد خونت خواهد فسرد. پيداست كه مادرت تو را براي كفن زاده است.» اين بگفت و تيغ آب دار را از نيام بيرون كشيد و چون شيري كه در ميان رمه افتد در ميان پهلوانان اولاد افتاد. بهر زهر شمشير دو سر از تن جدا ميكرد. به اندك زماني لشكر او لاد پراگنده و گريزان شد و رستم كمند بر بازو چون پيل دژم در پي ايشان مي تاخت . چون رخش به اولاد نزديك شد رستم كمند كياني را پرتاب كرد و سر پهلوان را در كمند آورد. او را از اسب به زير كشيد و دو دستش را بست و خود بر رخش سوار شد. آنگاه به اولاد گفت « جان تو در دست منست. اگر راستي پيشه كني و جاي ديو سفيد و پولاد غندي را به من بنمائي و بگوئي كاووس شاه كجا در بند است از من نيكي خواهي ديد و چون تاج و تخت را به گرز گران از شاه مازندران بگيريم ترا بر اين مرز و بوم پادشاه مي كنم. اما اگر كژي و ناراستي پيش گيري رود خون از چشمانت روان خواهم كرد. » اولاد گفت« اي دلير، مغزت را از خشم بپرداز و جان مرا بر من ببخش . من رهنمون تو خواهم بود و خوان ديوان و جايگاه كاوس را يك يك به تو خواهم نمود . از اينجا تا نزد كاوس شاه صد فرسنگ است و از آنجا تا جايگاه ديوان صد فرسنگ ديگر است، همه راهي دشوار. از ديوان دوازده هزار پاسبان ايرانيان اند. بيد و سنجه سالار ديوان اند و پولاد غندي سپهدار ايشان است. سر همه نره ديوان ديو سفيد است كه پيكري چون كوه دارد و همه از بيمش لرزان اند . تو با چنين برز و بالا و دست و عنان و با چنين گرز و سنان شايسته نيست با ديو سفيد در آويزي و جان خود را در بيم بيندازي. چون از جايگاه ديوان بگذري دشت سنگلاخ است كه آهو را نيز ياراي دويدن بر آن نيست. پس از آن رودي پر آب است كه دو فرسنگ پهنا دارد و از نره ديوان « كنارنگ» نگهبان آن است . آنسوي رود سرزمين « بز گوشان» و « نرم پايان» تا سيصد فرسنگ گسترده است و از آن پس تا شاه نشين مازندران باز فرسنگها ي دراز و دشوار در پيش است. شاه مازندران را هزاران هزارسوار است، همه با سلاح و آراسته. تنها هزار و دويست پيل جنگي دارد. تو تنهائي و اگر از پولاد هم باشي ميسائي
رستم خنديد و گفت « تو انديشه مدار و تنها راه را بر من بنماي

ببيني كزين يك تن پيلتن
چه آيد بدان نامدار انجمن
به نيروي يزدان پيروز گر
ببخت و به شمشير و تير و هنر
چو بينند تاو برو يال من
بجنگ اندرون زخم و كوپال من
بدرد پي و پوستشان از نهيب
عنان را ندانند باز از ركيب

اكنون بشتاب و مرا به جايگاه كاووس رهبري كن
رستم و اولاد شب و روز مي تاختند و تا به دامنه كوه اسپروز، آنجا كه كاوس با ديوان نبرد كرده و از ديوان آسيب ديده بود، رسيدند


 

 



[ سه شنبه 1 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 21:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]