اسلایدر

داستان شماره 1406

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1406

داستان شماره 1406

 

 

 

باز آمدن دستان


بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

قسمت سی و پنجم داستانهای شاهنامه

پوزش سام به درگاه جهان آفرين پذيرفته شد. سيمرغ نظر كرد و سام را در كوه ديد. دانست پدر جوياي فرزند است . نزد جوان آمد و گفت «اي دلاور، من ترا تا امروز چون دايه پروردم وسخن گفتن و هنرمندي آموختم. اكنون هنگام آنست كه به زاد و بوم خود باز گردي. پدر در جستجو تو است . نام ترا «دستان» گذاشتم و از اين پس ترا بدين نام خواهند خواند
چشمان دستان پر آب شد كه « مگر از من سير شده اي كه مرا نزد پدر مي فرستي ؟ من به آشيان مرغان و قله كوهستان خو كرده ام و در سايه بال تو آسوده ام و پس از يزدان سپاس دار توام. چرا مي خواهي كه باز گردم؟
سيمرغ گفت« من از تو مهر نبريده ام و هميشه ترا دايه اي مهربان خواهم بود . ليكن تو بايد به زابلستان بازگردي و دليري و جنگ آزمائي كني. آشيان مرغان از اين پس ترا به كار نميايد. اما يادگاري نيز از من ببر : پري از بال خود را به تو مي سپارم . هر گاه به دشواري افتادي و ياري خواستي پر را در آتش بيفكن و من بيدرنگ بياري تو خواهم شتافت
آنگاه سيمرغ دستان را از فراز كوه بر داشت و در كنار پدر به زمين گذاشت. سام از ديدن جواني چنان برومند و گردن فراز آب در ديده آورد و فرزند را بر گرفت و سيمرغ را سپاس گفت و از پسر پوزش خواست. سپاه گردا گرد دستان بر آمدند تن پيله وار و بازوي توانا و قامت سرو بالا ي وي را آفرين گفتند و شادماني كردند. آنگاه سام و دستان و ديگر دليران و سپاهيان به خرمي راه زابلستان پيش گرفتند. از آن روز دستان را چون روي و موي سپيد داشت «زال زر» نيز خواندند



[ سه شنبه 26 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 16:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]