اسلایدر

داستان شماره 1400

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1400

داستان شماره 1400

خونخواهي منوچهر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

قسمت بیست و نهم داستانهای شاهنامه



پيام سلم و تور


خبر به سلم و تور رسيد كه منوچهر در ايران بر تخت شاهي نشسته و سپاه آراسته و همه بفرمان او در آمده اند. دل برادران پر بيم شد. با هم به چاره جستن نشستند و بر آن شدند كه كسي را نزد فريدون بفرستند و به پوزش و ستايش از كين خواهي منوچهر رهائي يابند. پس فرستاده اي خردمند و چيره زبان بر گزيدند و از گنجينه خويش ارمغان هاي بسيار از تخت هاي عاج و تاجها زرين و در و گوهر و درهم و دينار و مشك و عبير و ديبا و پرنيان و خز و حرير به پشت پيلان گذاشتند و با فرستاده به در گاه فريدون روانه كردند و پيام فرستادند كه «فريدون دلاور جاويد باد، ما را جز شادي پدر آرزوئي نيست. اگر با برادر كهتر بد كرديم و ستم ورزيديم اكنون از آن ستم پشيمانيم و به پوزش بر خاسته ايم. در اين ساليان دراز از بيدادي كه بر برادر روا داشتيم دل ما پر درد و تيمار بود. و خود كيفر زشتكاري خويش را ديديم. اگر گناه كرديم تقدير چنان بود و از تقدير ايزدي چاره نيست . شير و اژدها نيز با همه نيرومندي با پنجه قضا بر نميايند. ديگر آنكه ديو آز بر ما چيره شد و اهريمن بدسگال دل ما را از راه به در برد تا راي ما تيره گرديد و به بيداد گرائيديم. اكنون اينهمه، گذشته است و ما سرخدمت و بندگي داريم. اگر شاهنشاه روا مي بينيد منوچهر را با سپاه خود نزد ما بفرستند تاپيش وي به پا بايستيم و خدمت پيش گيريم و مال و خواسته بر او نثار كنيم و تيمار خاطرش را به اشك ديده بشوئيم
به فريدون خبر رسيد كه فرستده سلم و تور آمده است. فرمود تا او را بار دهند. فرستاده چون ببار گاه رسيد از فر و شكوه فريدون و بزرگان در گاه خيره ماند. فريدون با كلاه كياني بر تخت شاهنشاهي نشسته بود و منوچهر با تاج شاهي در كنار وي بود. بزرگان و نامداران ايران نيز سرو پا به زر و گوهر و آهن و پولاد آراسته از هر طرف ايستاده بودند. فرستاده پيش رفت و نماز برد و اجازه خواست و پيام برادران را باز گفت


پاسخ فريدون


فريدون چون پيام فرزندان بد انديش را شنيد بانگ بر آورد كه «پيام آن دو ناپاك را شنيديم . پاسخ اين است كه به آن دو بيدادگر بدنهاد بگوئي كه بيهوده در دروغ مكوشيد . بدانديشي شما بر ما پوشيده نيست. چه شد كه اكنون بر منوچهر مهربان شده ايد؟ اكنون مي خواهيد با اين نيرنگ منوچهر را نيز تباه سازيد و با او نيز چنان كنيد كه با فرزندم ايرج كرديد. آري، منوچهر نزد شما خواهد آمد اما نه چون ايرج، غافل و بي سلاح و تنها. اين بار بادرفش كاويان و سپاه گران وزره و نيزه و شمشير خواهد آمد و پهلوانان و دشمن كشاني چون قارون رزمخواه و گرشاسب مرد افكن و شيدوش جنگي و سام دلير و قباد دلاور در كنار او خواهند بود . منوچهر خواهد آمد تا كين پدر را باز جويد و برادر كشان را به يك نفر برساند. اگر در اين ساليان ، شما از كيفر خويش در امان مانديد از آن رو بود كه من سزاوار نمي ديدم با فرزندان خود پيكار كنم. اما اكنون از آن درختي كه به بيداد بركنديد شاخي برومند رسته است و منوچهر با سپاهي چون درياي خروشان خواهد آمد و بر و بوم شما را ويران خواهد كرد و تيمار خاطر را به خون خواهد شست . اما اينكه گفتيد قضاي يزدان است. شرم نداريد از اينكه با دل سياه و بدخواه سخن نرم و فريبنده بگوئيد؟ ديگر آنكه گنج و مال و زر و گوهر فرستاده ايد تا ما از كين خواهي بگذريم . من خون ايرج را به زر و گوهر نمي فروشم . آنكس كه سر فرزند را به زر مي فروشد اژدها زاده است ، آدميزاد نيست . كه به شما گفت كه پدر پير شما به زر و مال از كين فرزند خواهد گذشت؟ ما را به گنج و گوهر شما نيازي نيست . تا من زنده ام به كينه خواهي ايرج كمر بسته ام و تا شما را به كيفر نرسانم آسوده نمي شينم
فرستاده لرزان به پا خاست و زمين بوسيد و از بارگاه بيرون آمد و شتابان رو به سوي دو برادر گذاشت . سلم و تور در خيمه نشسته و راي مي زدند كه فرستادنده از در درآمد . او را به پرسش گرفتند و از فريدون و لشكر و كشورش جويا شدند. فرستاده آنچه از فر و شكوه فريدون و كاخ بلند و سپاه آراسته و گنج آگنده و پهلوانان مرد افكن بر در گاه فريدون ديده بود باز گفت و از قارون كاويان ، سپهدار ايران، و گرشاسب و سام دلاور ياد كرد و پاسخ فريدون را به آنان رسانيد
دل برادران از درد به هم پيچيد و رنگ از رخسار آنان پريد. سرانجام سلم گفت «پيداست كه پوزش ما چاره ساز نيست و منوچهر به خونخواهي پدر كمر بسته است. از كسي كه فرزند ايرج و پرورده فريدون باشد جز اين نمي توان چشم داشت. بايد سپاه فراهم سازيم و پيشدستي كنيم و بر ايران بتازيم


رفتن منوچهر به جنگ سلم و تور


به فريدون خبر رسيد كه لشكر سلم و تور به هم پيوسته و از جيحون گذشته و روي به ايران گذاشته است، فريدون منوچهر را پيش خواند و گفت: « فرزند، هنگام نبرد و خوانخواهي رسيد. سپاه را بياراي و آماده پيكار شو.» منوچهر گفت « اي شاه نامدار ، هركس با تو آهنگ جنگ كند روزگار از وي برگشته است . من اينك زره برتن مي كنم و تا كين نياي خود را نگيرم آنرا از تن بيرون نخواهم كرد . با سلم و تور چنان كنم كه به روز گاران از آن ياد كنند.» سپس فرمود تا سرا پرده شاهي را به هامون كشيدند و سپاه را بر آراستند . لشكرها گروه گروه ميرسيدند. هامون به جوش آمد . از خروش دليران و آواي اسبان و بانگ كوس و شيپور ، ولوله در آسمان افتاد . ژنده پيلان از دو طرف به صف ايستاده بودند. قارون كاويان با سيصد هزار مرد جنگي در قلب سپاه جاي گرفت. چپ لشگر را گرشاسب يل داشت و راست لشگر به دست سام نريمان و قباد سپرده بود . پهلوانان جوشن به تن پوشيدندو تيغ از نيام بيرون كشيدند و لشكر چون كوه از جاي بر آمد و راه توران در پيش گرفت. به سلم و تور آگاهي آمد كه سپاه ايران با پهلوانان و گردان و دليران در رسيد . برادران با سپاه خويش رو به ميدان كارزار نهادند. از لشكر ايران قباد پيش تاخت تا از حال دشمن آگاهي بيابد . از اين سوي تور پيش تاخت و آواز داد كه «اي قباد، نزد منوچهر باز گرد و به او به گوي كه فرزند ايرج دختري بود؛ تو چگونه بر تخت ايران نشستي و تاج نگين از كجا آوردي؟» قباد نوا داد كه «پيام ترا چنان كه گفتي ميرسانم، اما باش تا سزاي اين گفتار خام را ببيني. وقتي كه درفش كاويان بجنبش در آيد و شيران ايران تيغ به كف در ميان شما روبهان بيفتند دل و مغزتان از نهيب دليران خواهد دريد و دام و دد بر حال شما خواهد گريست
سپس قباد باز گشت و پيام تو را به منوچهر داد. منوچهر خنديد و گفت «ناپاك نمي دانيد كه ايرج نياي من است و من فرزند آن دخترم. هنگامي كه اسب بر انگيزم و پاي در ميدان گذاريم آشكار خواهد شد كه هر كس از كدام گوهر و نژاد است . به فر خداوند و خورشيد و ماه سوگند كه او را چندان امان نخواهم داد كه مژه بر هم زند . لشكرش را پريشان خواهم كرد و سر نافرخنده اش را به تيغ از تن جدا خواهم ساخت و كين ايرج را باز خواهم گرفت
چون شب هنگام فرارسيد قارون كاويان ، سپهدار ايران، در برابر سپاه ايستاد و خروش بر آورد كه «اي نامداران، نبردي كه در پيش داريم نبرد يزدان و اهريمن است. ما به كين خواهي آماده ايم ، بايد همه بيدار و هوشيار باشيم . جهان آفرين پشتيبان ما است. هر كس در اين رزم كشته شود پاداش بهشتي خواهد يافت و آنكس كه دشمنان را خوار كند نيكنام خواهد زيست و از شاه ايران زمين بهره و پاداش خواهد يافت. چون بامداد خورشيد تيغ بركشد همه آماده باشيد، اما پاي پيش مگذاريد و از جاي مجنبيد تا فرمان برسد.» سپاه هم آواز گفتند: « ما بنده فرمانيم و تن و جان را براي شهريار مي خواهيم. آماده ايم تا چون فرمان برسد تيغ در ميان دشمنان بگذاريم و دشت را از خون ايشان گلگون كنيم

 

 

 



[ دو شنبه 20 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 22:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]