اسلایدر

داستان شماره 1368

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1368

داستان شماره 1368

داستان فقیر و ثروتمند

 

بسم الله الرحمن الرحیم
فقیری که محتاج و صاحب عیال بود. به طلب رزق و روزی از خانه بیرون آمد. نمی دانست کجا برود اتفاقا گذرش به مسجدی افتاد که واعضی بالای منبر بود و مجلس را گرم کرده بود و مردم را تشویق و ترغیب به صلوات میکرد. آن مرد فقیر همانجا ایستاد و گوش به حرف واعظ میداد که میگفت: در فرستادن ثلوات کوتاهی نکنید زیرا اگر ثروتمند بر آن حضرت ثلوات بفرستد خداوند متعال در مالش برکت می دهد و اگر فقیر ثلوات بفرستد خدا از آسمان روزی او را می فرستد
آن فقیر از مجلس بیرون آمد و  همین طور که راه می رفت مشغول فرستادن صلوات شد و می گفت: الهم صل علی محمد و ال محمد. سه روز از این ماجرا گذشت و او صلوات میفرستاد تا گذرش به یک خرابه ای افتاد. پایش به سنگی گیر کرد آن سنگ را بلند کرد دید زیرش سبو و خمره ای پر از طلاست. با خودش گفت  وعده روزی من باید از آسمان بیاید من روزی زمین را نمی خواهم. سنگ را روی خمره گذاشت و به خانه آمد و قصه را برای همسرش تعریف کرد
مرد فقیر همسایه ای داشت که یهودی بود. از قضا آن زمانی که داستان را برای همسرش تعریف می کرد آن مرد یهودی بالای بام خانه گوش می داد و فوری از بام خانه پایین آمده و سراسیمه به خرابه رفت و آن سبو و خمره را برداشت و به خانه آورد. وقتی سر آن را برداشت دید پر از مار و عقرب است
به خانواده اش گفت: این همسایه مسلمان ما دشمن ما است وقتی که من بالای بام بودم فهمید و این حرف را زده که من به طمع بیفتم و و آن خمره و سبو را بردارم و به خانه آورم و در خمره را باز کنم و مار و عقرب ما را بگزند و نیش بزنند. حالا که این طور شد من خمره را بالای بام میبرم و از روزنه به خانه اش و روی سرشان میریزم تا هلاک شوند. حالا که ضرر را برای ما خواستند سر خودشان بیاید
او آمد بالای بام دید مرد فقیر با زنش در حال مجادله و سر و صدا هستند و همسرش می گوید: ای مرد روا باشد که تو سبوی پر از زر پیدا کنی و آن را بگذاری بیایی و ما در فقر و تنگدستی باشیم؟ مرد فقیر گفت: من امیدوارم که روزیمان را خدا از آسمان نازل کند که ناگهان مرد یهودی سر سبو را باز کرد و خمره را سرازیر کرد. مرد فقیر دید از بالا صدا می آید سرش را بلند کرد دید از روزنه خانه اش زر و طلا می ریزد
صدا زد: ای زن ببین از آسمان طلا و زر می بارد سریع شروع کرد به صلوات گفتن و جمع کردن زرها. یهودی دید که از سبو سر و صدای زر می آید تا آن را برگرداند دوباره دید که همان مار و عقربهاست. دوباره سر خمره را پایین کرد و بقیه اش را به خانه فقیر ریخت. یهودی فهمید که این سری از اسرار غیبی است. به ذهنش آمد که این قضیه مثل همان قضیه حضرت موسی است که آب نیل برای قطبی ها خون بود و برای سبطی ها آب. در همان لحظه مرد فقیر را بالای بام دعوت کرد و به دست او مسلمان شد و از برکت صلوات بر محمد و ال محمد( ص ) هم فقیر ثروتمند شد وهم یهودی سعادت پیدا کرد که مسلمان شود

 



[ دو شنبه 18 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]