اسلایدر

داستان شماره 1149

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1149

داستان شماره 1149


داستان عاشقانه بکتاش و رابعه


بسم الله الرحمن الرحیم



 

رابعه یگانه دختر کعب امیر بلخ بود

چنان لطیف و زیبا بود که قرار از دلها می ربود و چشمان سیاه جادوگرش با تیر مزگان در دلها می نشست. جانها نثار لبان مرجانی و دندانهای مرواریدوارش می گشت . جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آمیخته و او را دلبری بی همتا ساخته بود . رابعه چنان خوش زبان بود که شعرش از شیرینی لب حکایت می کرد
 پدر نیز چنان دل بدو بسته بود که آنی از خیالش منصرف نمی شد و فکر آینده دختر پیوسته رنجورش می داشت . چون مرگش فرا رسید پسر خود حارث را پیش خواند و دلبند خویش را بدو سپرد و گفت .  چه شهریارانی که این در گرانمایه را از من خواستند و من هیچکس را لایق او نشناختم اما تو چون کسی را شایسته او یافتی خود دانی تا به هر راهی که می دانی روزگارش را خرم سازی
 پسر گفته های پدر را پذیرفت و پس از او بر تخت شاهی نشست و خواهر را چون جان گرامی داشت اما روزگار بازی دیگری پیش آورد . روزی حارث به مناسبت جلوس به تخت شاهی جشنی خجسته بر پاساخت .  بساط عیش در باغ باشکوهی گسترده شد که از صفا و پاکی چون بهشت برین بود . سبزه بهاری حکایت از شور جوانی می کرد و غنچه گل به دست باد دامن می درید .آب روشن و صاف از نهر پوشیده از گل می گذشت و از ادب سر بر نمی آورد تا بر بساط جشن نگهی افکند. تخت شاه بر ایوان بلندی قرار گرفته بود و حارث چون خورشیدی بر آن نشسته بود . چاکران و کهتران چون رشته های مروارید دورادور وی را گرفته وکمر خدمت بر میان بسته بودند . همه نیکو روی و بلند قامت  همه سرافراز و دلاور . اما از میان همه آنها جوانی دلارا و خوش اندام چون ماه در میان ستارگان می درخشید و بیننده را به تحسین وامیداشت .او نگهبان گنجهای شاه بود و بکتاش نام داشت.بزرگان و شریفان برای تهنیت شاه در جشن حضور یافتندواز شادی و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شکوه جشن خبر یافت به بام قصر آمد تا از نزدیک آن همه شادی و شکوه را به چشم ببیند . لختی از هر سو نظاره کرد و ناگهان نگاهش به بکتاش افتاد که به ساقی گری در برابر شاه ایستاده بود و جلوه گری می کرد . گاه با چهره ای گلگون از مستی میگساری می کرد و گاه رباب می نواخت . گاه چون بلبل نغمه خوش سر می داد و گاه چون گل عشوه و ناز می کرد
 رابعه که بکتاش را به آن دلفروزی دید آتشی از عشق به جانش افتاد و سراپایش را فراگرفت.از آن پس خواب شب و آرام روز ازاو رخت بربست وطوفانی سهمگین در وجودش پدید آمد . دیدگانش چون ابر می گریست و دلش چون شمع می گداخت . پس از یکسال رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را یکباره از پای در آورد و در بستر بیماریش افکند .   برادر بر بالینش طبیب آورد تا دردش را درمان کند اما چه سود؟ 
چنان دردی کجا درمان پذیرد          که جان درمان هم از جانان پذیرد  
رابعه دایه ای داشت دلسوز و غمخوار و زیرک و کاردان . با حیله و چاره گری و نرمی و گرمی پرده شرم را از چهره او برافکند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام بر دایه آشکار کرد و گفت
   چنان عشقش مرا بی خویش آورد
      که صد ساله غمم در پیش آورد
          چنین بیمار و سرگردان از آنم     
     که می دانم که قدرش می ندانم
   سخن چون می توان زان سرو من گفت
     چرا باید ز دیگر کس سخن گفت
 
باری از دایه خواست که در دم برخیزد و سوی دلبر بشتابد و این داستان را با او در میان گذارد به قسمی که رازش بر کسی فاش نشود و خود برخاست و نامه ای نوشت 
 الا ای غایب حاضر کجائی    به پیش من نه ای آخر کجائی 
بیا و چشم و دل را میهمان کن     و گرنه تیغ گیر و قصد جان کن
دلم بردی و گر بودی هزارم      نبودی جز فشاندن بر تو کارم
ز تو یک لحظه دان زان برنگیرم     که من هرگز دل از جان برنگیرم
اگرآئی به دستم بازرستم     و گرنه می روم هرجا که هستم
به هر انگشت درگیرم چراغی     ترا می جویم از هر دشت و باغی
اگر پیشم چو شمع آیی پدیدار    و گرنه چون چراغم مرده انگار
 
پس از نوشتن چهره خویش را بر آن نقش کرد و به سوی محبوب فرستاد. بکتاش چون نامه را دید از آن لطف طبع و نقش زیبا در عجب ماند و چنان یکباره دل بدو سپرد که گوئی سالهای سال آشنای او بوده است. پیغام مهر آمیزی فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دایه به عشق محبوب پی برد دلشاد گشت و اشک شادی از دیده روان ساخت. از آن پس روز و شب با طبع روان غزلها می ساخت و به سوی دلبر می فرستاد . بکتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشقتر و دلداده تر می شد . مدتها گذشت . روزی بکتاش رابعه را در محلی دید و شناخت و هماندم به دامنش آویخت اما به جای آنکه از دلبر نرمی و دلدادگی ببیند با خشونت و سردی روبرو گشت . چنان دختر از کار بکتاش برآشفت و از گستاخیش روی در هم کشید که با سختی او را راند و پاسخی جز ملامت نداد
که هان ای بی ادب این چه دلیریست
   تو روباهی ترا چه جای شیریست
که باشی تو که گیری دامن من 
  که ترسد سایه از پیراهن من
 
عاشق ناامید بر جای ماند و گفت : ای بت دلفروز این چه حکایت است که در نهان شعرم می فرستی ودیوانه ام می کنی و اکنون روی می پوشی و چون بیگانگان از خود می رانیم؟
دختر با مناعت پاسخ داد که : از این راز تو اگاه نیستی و نمی دانی که آتشی که در دلم زبانه می کشد و هستی ام را خاکستر می کند به نزدم چه گرانبهاست . چیزی نیست که با جسم خاکی سر و کار داشته باشد . جان غمدیده من طالب هوسهای پست و شهوانی نیست . ترا همین بس که بهانه این عشق سوزان و محرم اسرارم باشی دست از دامنم بدار که با این کار چون بیگانگان از آستانم دور شوی
پس از این سخن رفت  غلام را شیقته تر از پیش بر جای گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسکین داد
روزی دختر عاشق تنها میان چمنها می گشت و می خواند 
  الاای باد شبگیری گذر کن 
   ز من آن ترک یغما را خبر کن    
بگو کزتشنگی خوابم ببردی 
  ببردی تابم وتابم ببردی
 
چون دریافت که برادر شعر را میشنود کلمه ترک یغما را به سرخ سقا  یعنی سرخ رویی که هر روز آب برایش می آورد تبدیل کرد  . اما ازآن پس برادر به خواهر خویش بدگمان شد . از اين واقعه ماهي گذشت و دشمني بر ملک حارث حمله ور گشت و سپاهي بي‌شمار بر او تاخت. حارث هم پگاهي با سپاهي چون بختش جوان از شهر بيرون رفت. خروش کوس گوش فلک را کر کرد و زمين از خون دشمنان چون لاله رنگين شد. اجل چنگال خود را به قصد جان مردم تيز کرد و قيامت برپا گشت. حارث سپاه را به سويي جمع آورد و خود چون شير بر دشمن حمله کرد. از سوي ديگر بکتاش با دو دست شمشير مي‌زد و دلاوري‌ها مي‌نمود. سرانجام چشم‌زخمي بدو رسيد و سرش از ضربت شمشير دشمن زخم برداشت. اما همين که نزديک بود گرفتار شود، شخص رو بستۀ سلاح پوشيده‌اي سواره پيش‌صف درآمد و چنان خروشي برآورد که از فرياد او ترس در دل‌ها جاي گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاک افکند و يک سر به سوي بکتاش روان گشت. او را برگرفت و به ميان صف سپاه برد و به ديگرانش سپرد و خود چون برق ناپديد گشت. هيچ کس از حال او آگاه نشد و ندانست که کيست. اين سپاهي دلاور، رابعه بود که جان بکتاش را نجات بخشيد. اما به محض آن که ناپديد گشت سپاه دشمن چون دريا به موج آمد و چون سيل روان گشت و اگر لشکريان شاه بخارا به کمک نمي‌شتافتند دياري در شهر باقي نمي‌ماند. حارث پس از اين کمک، پيروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افکن را طلبيد نشاني از او نجست. گويي فرشته اي بود که از زمين رخت بربست. همين که شب فرا رسيد، و قرص ماه چون صابون، کفي از نور بر علم پاشيد؛ رابعه که از جراحت بکتاش دلي سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامه اي به او نوشت
چه افتادت که افتادي به خون در        چو من زين غم نبيني سرنگون‌تر
همه شب همچو شمعم سوز در بر        چو شب بگذشت مرگ روز بر سر
چه مي‌خواهي ز من با اين همه سوز        که نه شب بوده‌ام بي‌سوز نه روز
چنان گشتم ز سوداي تو بي‌خويش        که از پس مي‌ندانم راه و از پيش
اگر اميد وصل تو نبودي        نه گردي ماندي از من نه دوري

نامه مانند مرهم درد، بکتاش را تسکين داد و سيل اشک از ديدگانش روان ساخت و به دلدار پيغام فرستاد
که جانا تا کيم تنها گذاري        سر بيمار پرسيدن نداري
چو داري خوي مردم چون لبيبان        دمي بنشين به بالين غريبان
اگر يک زخم دارم بر سر امروز        هزارم هست بر جان اي دل افروز
ز شوقت پيرهن بر من کفن کن شد        بگفت اين وز خود بي‌خويشتن شد

چند روزي گذشت و زخم بکتاش بهبود یافت. رابعه روزي در راهي به رودکي شاعر برخورد. شعرها براي يکديگر خواندند و سؤال و جواب ها کردند. رودکي از طبع لطيف دختر در تعجب ماند چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آن جا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا، که به کمک حارث شتافته بود، رسيد. از قضا حارث نيز براي عذرخواهي و سپاس‌گذاري همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه‌اي برپا شد و بزرگان و شاعران بار يافتند. شاه از رودکي شعر خواست. او هم برپا خاست و چون شعرهاي دختر را به ياد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت که نام گويندۀ شعر را از او پرسيد. رودکي هم مست مي و گرم شعر، بي‌خبر از وجود حارث، زبان گشاد و داستان را چنان که بود بي‌پرده نقل کرد و گفت شعر از دختر کعب است که مرغ دلش در دام غلامي اسير گشته است چنان که نه خوردن مي‌داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهاني براي معشوق نامه فرستادن کاري ندارد. راز شعر سوزانش جز اين نيست. حارث داستان را شنيد و خود را به مستي زد چنان که گويي چيزي نشنيده است. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم مي جوشيد و در پي بهانه‌اي مي‌گشت تا خون خواهر را فرو ريزد و ننگ را از دامان خود بشويد
بکتاش نامه‌هاي آن ماه را که سراپا از سوز درون حکايت مي کرد يک‌جا جمع کرده و چون گنج گرانبها در درجي جاي داده بود. رفيقي داشت ناپاک که ازديدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامه‌ها را برخواند همه را نزد شاه برد. حارث به يکباره از جا دررفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت که در همان دم کمر قتل خواهر بست. ابتدا بکتاش را به بند آورد و در چاهي محبوس ساخت، سپس نقشۀ قتل خواهر را کشيد. فرمود تا حمامي بتابند و آن سيمتن را در آن بيافکنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخيمان کردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محکم بستند. دختر فريادها کشيد و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهي، بلکه آتش عشق، شور طبع، شعر سوزان، آتش جواني، آتش بيماري و سستي، آتش مستي، آتش از غم رسوايي، همۀ اين ها چنان او را مي‌سوزاندند که هيچ آبي قدرت خاموش کردن آن‌ها را نداشت. آهسته خون از بدنش مي‌رفت و دورش را فرامي‌گرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو مي‌برد و غزل‌هاي پر سوز بر ديوار نقش مي‌کرد. همچنان که ديوار با خون رنگين مي‌شد چهره‌اش بي‌رنگ مي‌گشت و هنگامي که در گرمابه ديواري نانوشته نماند در تنش نيز خوني باقي نماند. ديوار از شعر پر شد و آن ماه‌پيکر چون پاره‌اي از ديوار برجاي خشک شد و جان شيرينش ميان خون و آتش و اشک از تن برآمد. روزديگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پاي تا فرق غرق در خون ديدند. پيکرش را شستند و در خاک نهفتند و سراسر ديوار گرمابه را از اين شعر جگرسوز پر يافتند
نگارا بي تو چشمم چشمه‌سار است         همه رويم به خون دل نگار است
ربودي جان و در وي خوش نشستي        غلط کردم که بر آتش نشستي
چو در دل آمدي بيرون نيايي        غلط کردم که تو در خون نيايي
چو از دو چشم من دو جوي دادي        به گرمابه مرا سرشوي دادي
منم چون ماهيي بر تابه آخر        نمي‌آيي بدين گرمابه آخر؟
نصيب عشق اين آمد ز درگاه        گه در دوزخ کنندش زنده آگاه
سه ره دارد جهان عشق اکنون        يکي آتش يکي اشک و يکي خون
به آتش خواستم جانم که سوزد        چو جاي تست نتوانم که سوزد
به اشکم پاي جانان مي بشويم        بخونم دست از جان مي بشويم
بخوردي خون جان من تمامي        که نوشت باد، اي يار گرامي
کنون در آتش و در اشک و در خون        برفتم زين جهان جيفه بيرون
مرا بي تو سرآمد زندگاني         منت رفتم تو جاويدان بماني

چون بکتاش از اين واقعه آگاه گشت، نهاني فرار کرد و شبانگاه به خانۀ حارث آمد و سرش را از تن جدا کرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خويش شکافت
نبودش صبر بي يار يگانه         بدو پيوست و کوته شد فسانه

پایان

 



[ شنبه 9 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 20:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]